Telegram Web Link
«اگر تمامِ به ناحق کشته‌شدگانْ برخیزند، جهان را یارای اقامت ایشان نباشد.»

ابوالعَلاء مَعَرّی
ای ستار‌ه‌ی نورانی صبح، تو از آسمان افتادی!

«همه‌ی آنها [مردگان] به او [پادشاه] می‌گویند: "اکنون تو مثل ما ضعیف هستی! تو هم مثل یکی از ما شده‌ای! در گذشته، همه با نواختن چنگ و سرود به تو احترام می‌گذاشتند، امّا الآن تو در دنیای مردگان هستی. بر تختی انباشته از حشرات خوابیده‌ای و با پتویی از کرم‌ها پوشیده شده‌ای." ای پادشاه بابل، ای ستار‌ه‌ی نورانی صبح، تو از آسمان افتادی!» [اشعیا ۱۴: ۱۰-۱۲]


© The Hell, 1500s. by Anonymous

http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
[ویدئو ضمیمه را تماشا کنید]

#مسعود_ریاحی : این دستگاهِ تولید صدا، با حرکت خود، صدایی را تولید می‌کند که کاملا طبق یک برنامه از پیش تعیین‌شده است. این دستگاه نمی‌تواند صدایی را از خود تولید کند که طبق برنامه‌اش نباشد.
به این معنا، برون رفت از این ساز و کار، شکل نمی‌گیرد، مگر مداخله در لای این چرخ دنده‌ها.
اما در اینجا چه رخ می‌دهد؟ این قطرهای سرخی که به دستگاه آوار می‌شوند و بعد ازهم می‌پاشند، با این دم و دستگاه چه می‌کنند؟ آیا در برنامه‌ی آن دستگاه تغییری معنادار رخ داده؟ یا فقط همان برنامه‌ و ملودی سابق‌است و فقط این صداهاست که طنین سابق را ندارند؟ آیا وقتی این قطره‌های سرخ نباشند، دوباره همان طنین گذشته، همانِ طنین موسیقی قبلی به گوش خواهد رسید؟
این قطره‌های سرخ و خون‌مانند، گویی کارشان فقط ایجاد یک گسست در همان ملودی سابق‌اند، با اینکه هیچ مداخله‌ای در تغییر آن برنامه‌ی سابق رخ نمی‌دهد، اما گویی این توان را دارند که گوش‌ها، که چشم‌ها را به آن دم و دستگاه و نحوه‌ی کارش جلب کنند.
این قطر‌ه‌های سرخ، گویی قصد دارند تا نشان بدهند و به‌گوش برسانند که این صدای ناخوش، این صدایِ خفه و ناکوک، از همانِ دستگاهِ سابق‌است که پیشتر، طنینی خوش‌آوا و کوک داشت. این ازهم‌پاشیدن قطره‌ها، این ترکیدن و منفجرشدن، بدست همان ملودیِ خوش‌آوای سابق‌است.
قطره‌ها سعی دارند با باکستر‌ها(سوژه‌های سندروم باکستر) بگویند که این همان دم و دستگاه‌است. به شیفتگان صدای کوکِ آپاراتوس‌ها(دم و دستگاه‌ها) نشان بدهد که این سلاخی‌ها، از درونِ همان دستگاهی جوشیده که شما مسحورِ صدایش هستید.
Videoart : #stefanvisan

http://Telegram.me/masoudriyahii
کارگاه نویسندگی(آنلاین)
با تاکید بر«تجربه زیسته» و «نسبت نوشتن با دستگاه روان»

پاییز ١۴٠٢

در دو سطح برگزار می‌شود

ترم ١:
شرکت در این ترم، پیشنیاز نویسندگی لازم ندارد
در این دوره علاوه بر طرح مباحث مبانی و عناصر دراماتیک داستان، تلاش خواهد شد تا هنرجو با توجه به«تجربه زیسته‌» خودش، توان و امکان اندیشیدن و نوشتن را پیدا کند. مباحث و تمرین‌های کارگاه پیوند مستقیمی با مباحث روانشناختی خواهد داشت. برای فهم و توضیح نحوه‌ کار«روان» و تجارب گذشته و اکنون از رویکردهایی چون روانکاوی و مایندفولنس(Mindfulness)یاری خواهیم گرفت.

ترم ٢:
این ترم مناسب کسانی‌است که سابقه نوشتن دارند(دو نمونه اثر داستانی جهت بررسی ارسال کنید)

طول دوره: ١٠جلسه، ٢ساعته؛ هفته‌ای ١جلسه

برای ثبت‌نام یا کسب اطلاعات به این شماره در واتس‌اپ ‌پیام دهید(فایل صوتی توضیحات تکمیلی برایتان ارسال می‌شود)


٠٩٩٢‌٣٢۴٢٢٨٢
یا تلگرام :
@kargahnevisandegi

جلسات در«googlemeet» برگزار خواهند شد

روزهای پیشنهادی:

شنبه و یکشنبه و دوشنبه

15-17
16-18
20-22

جلسات روانکاوی با حضور خانم دکتر مائده رسولی

شروع از هفته اول آذر

http://Telegram.me/masoudriyahii
Day3:Low Mist_Ludovico Einaudi
🦋 @Aaphroditemusic
nomadland موسیقی متن فیلم

آهنگ‌ساز : Frances McDormand
از آلبوم پیاده‌روی هفت روزه یا قدم‌زنی هفت‌روزه، قطعه‌ی روز سوم

http://Telegram.me/masoudriyahii
اگر توانسته‌ام تابه‌حال دوام بیاورم، به این دلیل است که پس از هر درماندگی که به‌نظرم تحمل‌ناپذیر می‌آمد، درماندگی موحش‌تری از راه می‌رسید، سپس یکی دیگر، و به‌همین ترتیب الی آخر. حتی اگر در دوزخ باشم، آرزو دارم ببینم حلقه‌های آن* افزایش می‌یابند تا بتوانم به عذابی تازه و پرمایه‌تر از عذاب پیشین امید داشته باشم؛ سیاستی سودمند، دست‌کم در باب شکنجه.

[آفوریسم‌های زندگی، امیل چوران]

*نُه منطقه‌ی حلقه‌ای‌شکل جهنم که دانته در بخش اول «کمدی الهی» توصیف کرده است.


José Benlliure y Gil - Francesca of Rimini, 1890
کافکا در نامه‌اش به میلنا، درباره‌ی بی‌خوابی‌اش می‌نویسد: «خفته، معصوم‌ترین موجود است و آدم بی‌خواب، گنهکارترین موجود!»
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Video
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]

#مسعود_ریاحی : دیروز کسی(قطعا از همسایه‌ها) برای مدتِ بسیار کوتاهی به اسپیکرِ بلوتوثی خانه‌ام وصل شد و یکی از کارهای هایده را پخش کرد! روی مبل دراز کشیده بودم که یک‌آن هایده شروع به خواندن کرد! «من جدا از تو نبودم...»و بعد قطع‌شد؛ انگار که واقعا در خانه‌ام باشد.
به‌خودی خود عجیب نیست که کسی به اشتباه به بلوتوث دیگری وصل شود، اعجاب و شگفتی ماجرا آن‌جاست که من از دو شب قبلش، قصد داشتم برای سال‌مرگ او، چیزی در ٣٠ام دی ماه بنویسم؛ درباره‌ی این اجرای بی‌نظیر و تکان‌دهنده. نمی‌دانم نامش را چه بگذارم! تصادف، اصل‌هم‌زمانی یونگی، تله‌پاتی، رخ‌دادهایی که بی‌هیچ علت و معلولی‌ای رخ می‌دهند و توضیحی جز تصادف، باگِ جهان، نیست.

اما این اجرا؛ که ظاهرا از آخرین اجراهای او پیش از مرگ‌اش است...

همزمانیِ شگفت‌انگیزی درآن رخ داده، هایده، در تنهاترین و غریب‌ترین حالتِ خود در تمام‌ اجراهای عمرش دیده می‌شود. هم‌زمانیِ حیرت‌انگیزِ مضمون و ایده‌ی آن شعر با فضای سنگینی که هایده در آن می‌خواند. حتی بسیاری از تماشاگران، سکوت هم نکرده‌اند و صداهای پس‌زمینه گاهی به‌گوش می‌رسد که باهم حرف می‌زنند. عده‌ای حتی کاملا رو به اجرا هم نیستند و به هایده نگاه نمی‌کنند. هایده می‌خواند که: «دلم میخواد با یکی حرف بزنم...»
اندوهِ غریبانه‌ی چهره‌اش، اندوهِ سورچی پیرِ داستان سوگواری چخوف را تداعی می‌کند که فقط دلش می‌خواهد کسی به حرف‌هایش گوش بدهد، چرا که پسرش را هفته‌ی پیش ازدست داده. اندوه هایده، این‌جا، از اجرا بیرون می‌زند و همه‌ی اندوه‌های شکوه‌مند دیگر را فراخوان می‌کند، اندوه پایان داستان رزگریه کرد، ویلیام ترور، که رز، گویی برای تمامِ جهان، تمامِ افتادگان و بی‌چارگان جهان، گریه می‌کند.

#هایده با پرفورمنس بی‌نظیرش: «برمی‌گردم» را که می‌خواند، واقعا برمیگردد، واقعا و حقیقتا، جز غم، چیزی را نمی‌بیند.
او با اندوه‌ِ باوقار و محترمانه‌اش، دستانش را بالا می‌برد و رو به جمعیتی که احتمالا به‌تازگی نوشیده، یا درحال نوشیدن‌است، فریاد می‌زند: مستیم درد منو دیگه دوا نمی‌کنه...
چونان یک پیشگویِ نابهنگام و نامتعارف، رو به امیدبستگان به عالم مستی.
هایده اینجا نه در قامت یک خواننده و اجرای هنری استاندارد، که #معصومه‌_دده‌بالا هم همزمان با هایده، برمی‌گردد و پشت سرش را نگاه می‌کند و جز آنچه می‌بیند و می‌گویدش، چیزی را نمی‌یابد. این هم‌زمانی یکی از شکوه‌مندترین لحظه‌های اوست، در اواخر عمرِ کوتاهش.

http://Telegram.me/masoudriyahii
«هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتم را به نعره‌ای بی‌پایان تُف کنم.»


در جدال با خاموشی
احمد شاملو
۲۰ تیرِ ۱۳۶۳
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید ]

#مسعود_ریاحی : در حکایتی کهن‌است که از هر پنج خواسته‌ی فرزندتان، سه‌تا را پاسخ دهید و ارضا کنید، یکی را به تعویق بیاندازید و یکی را(که احتمالا انجامش هم سخت‌تر‌است) با قاطعیتِ تام و تمام، انجام ندهید. کودک باید برای ورود به جهانی واقعی آماده شود. زندگی، گلخانه و شهربازی و سرخوشی مدام نیست!
حالا، فهم روانکاوانه از زندگی، مارا بیش‌از پیش با این واقعیت روبه‌رو می‌کند که تنها سوژه‌هایی می‌توانند کام‌یاب شوند که ضرورتِ ناکامی را با آغوشی باز بپذیرند! چراکه ناکامی، قطعی و گریزناپذیرست.
با این تفاسیر، هر گفتگویی در باب «#موفقیت» و «سلامت روان»؛ این مذهب‌های عصر جدید، در گروی فهم این مطلب‌است که کام‌یابی و تحقق قطعیِ تام و تمامِ آرزوها، ناممکن‌است؛ چراکه اتفاقا، برعکس گزاره‌های این مذهب‌های جدیدِ موفقیت، همه‌چیز صرفا و فقط به من وابسته نیست! این «من» در جهانی زیست می‌کند با قوانین و عرف‌ها و محدودیت‌های قطعی خودش! با ممکن‌های طبیعی خودش، با اقبال‌ها و تصادف‌ها و غیرقابلِ پیش‌بینی بودن‌های خودش.
ندیدن محدودیت‌ها و ساختارها و جبرها و ناممکن‌ها، راه موفقیت نیست، شاه‌راهِ پرورشِ سوژه‌های مطلوبی‌است در جستجویِ ناممکن و ثروت‌اندوزی از طریقِ «اقتصادِ حماقت».
اتفاقا اضطراب و تلخ‌کامی، زمانی عمیق‌تر و شدیدتر رخ می‌دهد که این «من» با این خیال زیست کرده‌ و بکند که قرار‌ست هیچ‌وقت شکست‌نخورد، که قرارست همیشه و همه‌جا، وقتی خواست بشود. این سوژه هنگامی که با اولین شکست و ناکامی روبه‌رو شود، اتفاقا آن‌طوری فرومی‌پاشد که دیگر نتواند تکه‌های خودش را به‌هم بچسباند و ادامه دهد!
اتفاقا سوژه‌ای که دریافته، به جهانی پا گذاشته که قرارنیست کائنات برای او بسیج شوند تا به خواسته‌هایش برسد! بیشتر‌ از آن سوژه‌ای که در جستجوی سرآب‌است، کام‌یابی و لذت را تجربه می‌کند! اتفاقا آن سوژه‌‌ای شورمندانه اکنون را، با تمامِ هستی‌اش زیست می‌کند که دریافته‌باشد، زندگی خسیس‌تر از آن‌است که یک‌بار دیگر به من فرصت تجربه‌ی بهتر از این را بدهد!
سوژه‌ای که دریافته، گاهی واقعا نمی‌شود و هرکار هم کنی نمی‌شود، شدن‌ها را سرخوشانه و مست، جشن خواهد گرفت؛ چراکه دریافته، زندگی، به‌قولِ نیچه، «آری گفتنِ تراژیک به‌این جهان‌است». سوژه‌ای خوش‌بخت خواهد بود که ضرورتِ ناکامی و تراژدی را ادراک کرده‌باشد. فقط چنین سوژه‌‌ای‌ است که هنگامِ #رقص، شوریده‌ حال، خواهد رقصید.

http://Telegram.me/masoudriyahii
همواره با این ترس زیسته‌ام که توسط بدترین چیز غافلگیر شوم، پس در هر وضعی کوشیده‌ام پیش‌قدم شوم و مدت‌ها پیش از آنکه شوربختی روی دهد، خود را به درون آن افکنده‌ام.

امیل چوران، آفوریسم‌های زندگی
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Video
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]

#مسعود_ریاحی : یکی از رفقای گم‌شده‌ام، رفقای دوران دبیرستان، که دیگر، بعد از اتمام مدرسه، هرگز ندیدم‌اش؛ می‌گفت کُردِ سنندجم. می‌گفت، عاشقِ دخترِ تُرکی شده‌ام. هربار با موبایلِk750 قطعه‌ی «کوچه‌لره سوسپمیشم» رشید بهبودف را پخش می‌کرد و با خودکارش؛ سیگار می‌کشید؛ به دودِ نامرئی‌اش آن‌طوری نگاه می‌کرد، توگویی تمامِ جهان را از دهانش بیرون‌داده باشد.
هیچ‌وقت آن دختر را نشانم نداد، نه خودش را نه عکس؛ فقط گاهی وقتی باهم از مدرسه فرار می‌کردیم، از تلفن کارتی، شماره‌ای را می‌گرفت و بعد با موبایلش، #کوچه‌_لره را پخش می‌کرد؛ بی‌آنکه چیزی بگوید، بدونِ کارِ اضافه‌ای. درست شبیه آن سطر که رشید بهبودف می‌خواند :
اله گلسین بله گتسین
آرامیزدا سوز اولماسین
(طوری بیاید و برود[یار]؛ که هیچ حرف و حدیثی در میان نماند)

دوتا از رفقا شک داشتند که اصلا دختری در کار باشد. من اما، باورش کردم! درست وقتی برای آخرین‌بار، فرار کرده‌بودیم از ریاضی و رفتیم‌بودیم پارکی حوالی مدرسه و باز آن قطعه‌ را پخش کرد، این‌بار همزمان با خواندنِ #رشید_بهبودف، ریوان هم شروع کرد به خواندن، نه به کُردی، که ترکی خواند و گریه ‌کرد؛ و باز بی‌هیچ حرفِ اضافه‌ای قطع کرد. ندانستم چه شده، نپرسیدم و این شد آخرین باری که به آن بهانه فرار می‌کردیم. قطعه را ولی هنوز گوش می‌داد...
دیگری خبری از آن گم‌شده‌ی پنهان، ندارم. انگار رفقای مدرسه قرارست که گم‌شوند.
اما این ویدئو. آن لحن و نگاهِ زخم‌زننده، آن کُردی غریب و تکان‌دهنده‌ای که می‌خواند، ریوان را به‌یادم آورد. توگویی آن دخترِ ترکِ ناپیداست که این‌بار قصد کرده برای ریوان، به کُردی بخواند. جهان به‌طرز حیرت‌انگیزی، چیزها را تکرار می‌کند، منتها درست از آن زمانی که دیگر منتظر آن تکرار نیستی!
ترانه‌ها مستقل از آن‌چه برایش نوشته‌شده‌اند، حیاتی دیگرگون می‌یابند، ترانه‌ای می‌شود، یادِ آن ازدست‌‌رفته، یادِ گم‌شده‌ای، یادِ یک شبی، یادِ خنده‌ای. توگویی خواننده بخواند کوچه‌ها را آب و جارو کرده‌ام که وقتی یار می‌آید، گرد و خاکی بلند نشود، اما تو بشنوی: «نیامدی و دیر شد»، تو بشنوی و فریاد بزنی: «زیر کدام آسمانی؟»

http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]

#مسعود_ریاحی : پستانک، از جادویی‌ترین اختراعات بشری‌است، این شئِ عجیب که روان به مدد آن‌است که تخیل و فانتزی مادر را می‌سازد. کودک با مکیدن[فارغ از آمدن شیر] هم لذت می‌برد و هم فقدان مادر را، فقدانِ سینه‌های مادر را، با آن پر می‌کند. پستانک، یادبود مادرِ ازدست‌رفته‌است، مادری که نمی‌تواند بیست و چهارساعته، همچون حیاتِ درونِ رحم، به کودک متصل باشد. پستانک، افیونِ کودک‌است، برای ازیادبردنِ این گزاره‌ی مهم که در این جهان، برعکس زندگیِ درونِ رحم؛ قرارنیست همه‌چیز در یک‌آن ارضا شود. پستانک، این شئِ شگفت‌انگیز، از مهم‌ترین اختراعاتِ بشری‌است، که دریافته، باید در تمامِ زندگی‌اش، به‌دنبالِ جایگزین و جانشین برای مادر بود.
این ویدئوی تکان‌دهنده، به‌شکل مینیاتوری و فشرده، یکی از مهم‌ترین بزنگاه‌های زیست بشری را به تصویر می‌کشد، درست آن لحظه‌ی مهم و حیرت‌انگیز که کودک باید با ابتدایی‌ترین و اولیه‌ترین فانتزی‌اش، وداع کند، با اولین جانشینِ مادر، با اولین جایگزینِ عزیزی که دل‌کندن‌ از آن، یعنی ورود به جهانی که باید بدنبالِ جانشین‌های بهنجار و بزرگ‌سالانه‌ی آن بهشتِ ازدست‌رفته بگردد؛ به‌دنبالِ عشقِ بزرگ‌سالانه.
این لحظه‌ شبیه‌ آن لحظه‌های بورخسی، به‌تمامِ ازدست‌رفتگانِ زیستِ بشری شهادت می‌دهد، به تمامِ آن وداع‌های باشکوه و سرد، وداع‌های شورانگیز و زشت، وداع‌های پیروزمندانه و شکست‌خورده، وداع‌های خاموش و پرصدا. به لحظه‌ی ترکِ همه‌ی معشوقه‌های جهان، از ابتدای تاریخ تا به‌حال، به میلیون‌ها سال تکاملِ زیست بشری که از پیِ ازدست‌رفته‌های مدام، شکلی این‌چنینی و متمدنانه یافته.
پستانک او، همچون تمامِ آرزوهای ازدست‌رفته، به بادکنک‌هایی وصل شده و به آسمان می‌رود و #کودک، با مهم‌ترین و اساسی‌ترین و زندگی‌سازترین درس زندگی‌اش آشنا می‌شود که قرار است به جهانی پا بگذارد، که بر رویِ ازدست‌رفته‌های کودکی‌اش بناشده، او این چنین‌است که به زندگی، آریِ تراژیکی خواهد گفت. می‌داند که باید بقول #نیچه زندگی را آن‌گونه زندگی کند که اگر لحظه‌ای ازدست‌رفت، گویی برای ابد نیز ازدست‌رفته.
او اکنون، به‌شکلی نمادین، یک بزرگ‌سال است که ازدست‌دادن را به تمامی فراگرفته.

http://Telegram.me/masoudriyahii
Pıçıldaşın, Ləpələr
Sara Qədimova
و من اشک ریختم، برای آن‌ها اشک ریختم، برای اندیشه‌ی کهن اشک ریختم. بله اشک ریختم، اشک حقیقی، بی‌آنکه سخنی بگویم...

...
2024/05/21 13:29:24
Back to Top
HTML Embed Code: