هاراکیری
مارکس در هیجدهم برومر لوئی بناپارت میگوید، «سنتِ همهٔ نسلهای مرده همچون کابوسی بر سرِ زندهها سنگینی میکند»، اما این بدین معنی نیست که ما محکوم به این هستیم که همان معنایی را از آن سنتها مراد کنیم که گذشتگان ما میکردند، بهویژه وقتی که تنهاچیزی که از سنتهای گذشته باقی مانده است، فرم و صورت آنهاست؛ فرمی تهیشده از معنا و معنایی که فرسنگها پیشتر جا مانده است. لازم به ذکر است که مارکس هم چنین چیزی را نمیگوید. در هر روزگاری ممکن است این صورت و دال تهی که درواقع بههیچجایی ارجاع نمیدهد، شکلی متصلب گرفته و بهشکلی وسواسی تکرار شده و ستایش شود و بهترین، پاکیزهترین، و فاخرترین صفات بدان نسبت داده شود. این سنت از جنس همان تاریخیست که نیچه تاریخ باستانیاش میخواند؛ تاریخی که میکوشد با ستایش افتخارات و سنتهای گذشته ریشههای وضعیت موجود را در گذشته ردیابی کند. حال کسی باید این موضوع را فاش کند؛ یک روشنفکر که در هر هیبتی ممکن است ظاهر شود؛ حتی در هیبت یک سامورایی. یک سامورایی واقعی که صورت کنش امروزش به واقعیتی در بیرون ارجاع میدهد؛ فردی که آگاه است که تغییر در شرایط هستیشناختی لاجرم میبایست به تغییراتی در سطح معرفتشناختی منجر شود وگرنه هارمونیْ ممکن نیست و ارتباط ارگانیک با واقعیت ازدست میرود. ایدئولوژیْ تحتِ این شرایط است که میتواند سلطه پیدا کند. یک ساموراییِ واقعیست که میتواند فاش کند که صورت تهیشدهازمعنایی که بدان «غرور و شرافت سامورایی» گفته میشود «جلایی ظاهری و فریبنده بیش نیست» و باتوجه به تغییر شرایط، شرافت و غرور را معنایی دوباره بخشد. بهجاآوردنِ مناسکِ روشنفکری، روشنفکری نیست!
—————
@mavaajid
مارکس در هیجدهم برومر لوئی بناپارت میگوید، «سنتِ همهٔ نسلهای مرده همچون کابوسی بر سرِ زندهها سنگینی میکند»، اما این بدین معنی نیست که ما محکوم به این هستیم که همان معنایی را از آن سنتها مراد کنیم که گذشتگان ما میکردند، بهویژه وقتی که تنهاچیزی که از سنتهای گذشته باقی مانده است، فرم و صورت آنهاست؛ فرمی تهیشده از معنا و معنایی که فرسنگها پیشتر جا مانده است. لازم به ذکر است که مارکس هم چنین چیزی را نمیگوید. در هر روزگاری ممکن است این صورت و دال تهی که درواقع بههیچجایی ارجاع نمیدهد، شکلی متصلب گرفته و بهشکلی وسواسی تکرار شده و ستایش شود و بهترین، پاکیزهترین، و فاخرترین صفات بدان نسبت داده شود. این سنت از جنس همان تاریخیست که نیچه تاریخ باستانیاش میخواند؛ تاریخی که میکوشد با ستایش افتخارات و سنتهای گذشته ریشههای وضعیت موجود را در گذشته ردیابی کند. حال کسی باید این موضوع را فاش کند؛ یک روشنفکر که در هر هیبتی ممکن است ظاهر شود؛ حتی در هیبت یک سامورایی. یک سامورایی واقعی که صورت کنش امروزش به واقعیتی در بیرون ارجاع میدهد؛ فردی که آگاه است که تغییر در شرایط هستیشناختی لاجرم میبایست به تغییراتی در سطح معرفتشناختی منجر شود وگرنه هارمونیْ ممکن نیست و ارتباط ارگانیک با واقعیت ازدست میرود. ایدئولوژیْ تحتِ این شرایط است که میتواند سلطه پیدا کند. یک ساموراییِ واقعیست که میتواند فاش کند که صورت تهیشدهازمعنایی که بدان «غرور و شرافت سامورایی» گفته میشود «جلایی ظاهری و فریبنده بیش نیست» و باتوجه به تغییر شرایط، شرافت و غرور را معنایی دوباره بخشد. بهجاآوردنِ مناسکِ روشنفکری، روشنفکری نیست!
—————
@mavaajid
مارکس و آنجلوپولوس
مارکس در مقدمهای بر نقد اقتصاد سیاسی تأکید میکند که ربط وثیقی میان رشد فرهنگی و اندیشگانی جامعه (مثلاً هنر و فلسفه) و وضعیت کلی جامعه (شرایط اقتصادی و فنی) وجود دارد. او به فرهنگ یونانی میپردازد تا نشان دهد که شرایط خاص جامعهٔ یونان باستان (ساختار اجتماعی و فنی) موجب شد تا شاهکارهایی چون ایلیاد هومر ممکن شوند. اما مارکس بر این نکته نیز تأکید کرد که ظهور و توسعهٔ تمدن از منظر فنی (ابزارهای مدرن، ماشینآلات، و فناوری) درنهایت شرایط لازم برای تولید چنین هنری را دستخوش تغییر کرد. او این پرسش را پیش کشید که آیا صورتهای فرهنگی باستانی، مثل شعر حماسی یونانی اساساً میتوانست در جهان مدرن و صنعتی ظهور کند؟ خدایان، قهرمانان، و اسطورههای یونان باستان که عمیقاً با ساختار فرهنگی و اجتماعی آن زمانه پیوند داشتند، با جهانی که عقلانیت و فناوری مدرن بر آن سایه افکنده است نسبتی برقرار نمیکنند. اینجا بوی ایدهٔ افسونزدایی ماکس وبر نیز به مشام میرسد. بهنظر مارکس، ظهور و رشد فناوری مدرن و جامعهٔ صنعتیْ زمینهٔ فرهنگی را تغییر داد و این شرایط جدید موجب شد که پدیداری صورتهای خاصی از هنر، مثل شعر حماسی، با مشکل مواجه شود.
علیرغم این مسئله، مارکس همچنین دریافت که همواره نسبت روشن و قابلپیشبینیای بین رشد و توسعهٔ فرهنگی و فنی وجود ندارد. او در این باره به دو نکته اشاره میکند: اول اینکه برخی جوامع ممکن است بهلحاظ اقتصادی عقبمانده باشند، اما از نظر فرهنگی پیشرفته، یا برعکس. دوم اینکه مارکس به این موضوع واقف بود که ارزشهای فرهنگی خاصی همچون ادبیات و هنر یونانی، میتواند برای مدتهایی طولانی حتی پس از نابودی یا تغییر آن جامعه هنوز دوام آوَرَد. بنابراین، این ایده را که صورتهای فرهنگی همواره مستقیماً با زیربنای اجتماعی-اقتصادیِ زمانهٔ خود پیوند خوردهاند، به چالش میکشد. برخی از تولیدات فرهنگی از شرایطی که آنها را تولید کردهاند بیشتر دوام میآورند و بر نسلهای آینده اثر میگذارند.
[ادامه در پیام بعدی]
—————
@mavaajid
مارکس در مقدمهای بر نقد اقتصاد سیاسی تأکید میکند که ربط وثیقی میان رشد فرهنگی و اندیشگانی جامعه (مثلاً هنر و فلسفه) و وضعیت کلی جامعه (شرایط اقتصادی و فنی) وجود دارد. او به فرهنگ یونانی میپردازد تا نشان دهد که شرایط خاص جامعهٔ یونان باستان (ساختار اجتماعی و فنی) موجب شد تا شاهکارهایی چون ایلیاد هومر ممکن شوند. اما مارکس بر این نکته نیز تأکید کرد که ظهور و توسعهٔ تمدن از منظر فنی (ابزارهای مدرن، ماشینآلات، و فناوری) درنهایت شرایط لازم برای تولید چنین هنری را دستخوش تغییر کرد. او این پرسش را پیش کشید که آیا صورتهای فرهنگی باستانی، مثل شعر حماسی یونانی اساساً میتوانست در جهان مدرن و صنعتی ظهور کند؟ خدایان، قهرمانان، و اسطورههای یونان باستان که عمیقاً با ساختار فرهنگی و اجتماعی آن زمانه پیوند داشتند، با جهانی که عقلانیت و فناوری مدرن بر آن سایه افکنده است نسبتی برقرار نمیکنند. اینجا بوی ایدهٔ افسونزدایی ماکس وبر نیز به مشام میرسد. بهنظر مارکس، ظهور و رشد فناوری مدرن و جامعهٔ صنعتیْ زمینهٔ فرهنگی را تغییر داد و این شرایط جدید موجب شد که پدیداری صورتهای خاصی از هنر، مثل شعر حماسی، با مشکل مواجه شود.
علیرغم این مسئله، مارکس همچنین دریافت که همواره نسبت روشن و قابلپیشبینیای بین رشد و توسعهٔ فرهنگی و فنی وجود ندارد. او در این باره به دو نکته اشاره میکند: اول اینکه برخی جوامع ممکن است بهلحاظ اقتصادی عقبمانده باشند، اما از نظر فرهنگی پیشرفته، یا برعکس. دوم اینکه مارکس به این موضوع واقف بود که ارزشهای فرهنگی خاصی همچون ادبیات و هنر یونانی، میتواند برای مدتهایی طولانی حتی پس از نابودی یا تغییر آن جامعه هنوز دوام آوَرَد. بنابراین، این ایده را که صورتهای فرهنگی همواره مستقیماً با زیربنای اجتماعی-اقتصادیِ زمانهٔ خود پیوند خوردهاند، به چالش میکشد. برخی از تولیدات فرهنگی از شرایطی که آنها را تولید کردهاند بیشتر دوام میآورند و بر نسلهای آینده اثر میگذارند.
[ادامه در پیام بعدی]
—————
@mavaajid
[ادامه از پیام قبلی]
بهطور خلاصه، مارکس باور داشت که صورتهای اندیشگانی و هنریِ آگاهی، بهواسطهٔ شرایط فنی و اجتماعیِ زمانهٔ خود شکل میگیرند، هرچند به این نکته نیز اشاره کرد که فرهنگْ همواره بهشکلی متصلب به موازات و همگام با شرایط اقتصادی رشد پیدا نمیکند. صورتهای فرهنگی میتوانند عمری درازتر از جوامعی پیدا کنند که در آنها بهوجود آمداند، و برخی از جوامعْ ممکن است باوجود عقبماندگیِ اقتصادی، به پیشرفتگی و تعالی فرهنگی و فلسفی برسند. این پیچیدگی موجب شد که مارکس در آشتیدادن رابطهٔ میان رشد و توسعهٔ فرهنگی و شرایط مادی جامعه با سختی مواجه شود.
آثار سینماییِ تئودوروس آنجلوپولوسِ یونانی را ظاهراً میتوان فقط با این ایدهٔ مارکس که برخی صورتهای فرهنگی خاص میتوانند مدتزمانی بسیار طولانی پس از آن جامعه تداوم پیدا کنند، درک کرد. وگرنه شاهکاری همچون «چشمانداز در مه» جز اینکه تکیه بر ادبیات و هنر یونان باستان داشته باشد، چطور میتواند ممکن شود؟! تو گویی همانطور که مارکس در ایدئولوژی آلمانی اشاره میکند، هنر یونانی، تاریخی طولانیتر از فضا-زمان کوتاهی دارد که آن را آفرید...
—————
@mavaajid
بهطور خلاصه، مارکس باور داشت که صورتهای اندیشگانی و هنریِ آگاهی، بهواسطهٔ شرایط فنی و اجتماعیِ زمانهٔ خود شکل میگیرند، هرچند به این نکته نیز اشاره کرد که فرهنگْ همواره بهشکلی متصلب به موازات و همگام با شرایط اقتصادی رشد پیدا نمیکند. صورتهای فرهنگی میتوانند عمری درازتر از جوامعی پیدا کنند که در آنها بهوجود آمداند، و برخی از جوامعْ ممکن است باوجود عقبماندگیِ اقتصادی، به پیشرفتگی و تعالی فرهنگی و فلسفی برسند. این پیچیدگی موجب شد که مارکس در آشتیدادن رابطهٔ میان رشد و توسعهٔ فرهنگی و شرایط مادی جامعه با سختی مواجه شود.
آثار سینماییِ تئودوروس آنجلوپولوسِ یونانی را ظاهراً میتوان فقط با این ایدهٔ مارکس که برخی صورتهای فرهنگی خاص میتوانند مدتزمانی بسیار طولانی پس از آن جامعه تداوم پیدا کنند، درک کرد. وگرنه شاهکاری همچون «چشمانداز در مه» جز اینکه تکیه بر ادبیات و هنر یونان باستان داشته باشد، چطور میتواند ممکن شود؟! تو گویی همانطور که مارکس در ایدئولوژی آلمانی اشاره میکند، هنر یونانی، تاریخی طولانیتر از فضا-زمان کوتاهی دارد که آن را آفرید...
—————
@mavaajid
دو تفسیر از فرهنگ در نگاه مارکس
در جلسهٔ اول درسگفتار مفاهیم بنیادین جامعهشناسی (فرهنگ) در آکادمی شمسه که متمرکز بر نسبت مارکس و فرهنگ بود، سعی کردم با کمک خوانش مقالهٔ «مفهوم فرهنگ از نظر کارل مارکس» نوشتهٔ آنتونینا کلوسکوفسکا به دو تفسیر از فرهنگ از نگاه مارکس برسم که بهنظرم هر دوی این تفاسیر را میتوان بهنحوی در فیلم کشتزارهای سپید ساختهٔ محمد رسولاف مشاهده نمود.
تفسیر اول تفسیریست ایدئولوژیک از فرهنگ که مصداق آگاهی کاذب مارکسیست و در مناسک جمعآوری اشک در مجمعالجزایری که در فیلم میبینیم مشهود است. این تفسیر با جملهٔ «ایدههای حاکم [بر جامعه] در هر دورهای همواره ایدههای طبقهٔ مسلط [بر آن جامعه] بودهاند» از مارکس در ایدئولوژی آلمانی مربوط است؛ یعنی قدرت معنوی طبقهٔ حاکم مستقیماً به سلطهٔ آن طبقه بر جهان مادی مرتبط است. این ایده خود را در سکانس پایانی فیلم نمایان میکند؛ یعنی جایی که همهٔ این اشکهایِ جمعآوریشده به پایِ مردی ریخته میشود که نمایندهٔ طبقهٔ حاکم است (پای این مرد توسط کارگزارش که اشکها را جمع میکند، شستوشو میشود).
[ادامه در پیام بعدی]
—————
@mavaajid
در جلسهٔ اول درسگفتار مفاهیم بنیادین جامعهشناسی (فرهنگ) در آکادمی شمسه که متمرکز بر نسبت مارکس و فرهنگ بود، سعی کردم با کمک خوانش مقالهٔ «مفهوم فرهنگ از نظر کارل مارکس» نوشتهٔ آنتونینا کلوسکوفسکا به دو تفسیر از فرهنگ از نگاه مارکس برسم که بهنظرم هر دوی این تفاسیر را میتوان بهنحوی در فیلم کشتزارهای سپید ساختهٔ محمد رسولاف مشاهده نمود.
تفسیر اول تفسیریست ایدئولوژیک از فرهنگ که مصداق آگاهی کاذب مارکسیست و در مناسک جمعآوری اشک در مجمعالجزایری که در فیلم میبینیم مشهود است. این تفسیر با جملهٔ «ایدههای حاکم [بر جامعه] در هر دورهای همواره ایدههای طبقهٔ مسلط [بر آن جامعه] بودهاند» از مارکس در ایدئولوژی آلمانی مربوط است؛ یعنی قدرت معنوی طبقهٔ حاکم مستقیماً به سلطهٔ آن طبقه بر جهان مادی مرتبط است. این ایده خود را در سکانس پایانی فیلم نمایان میکند؛ یعنی جایی که همهٔ این اشکهایِ جمعآوریشده به پایِ مردی ریخته میشود که نمایندهٔ طبقهٔ حاکم است (پای این مرد توسط کارگزارش که اشکها را جمع میکند، شستوشو میشود).
[ادامه در پیام بعدی]
—————
@mavaajid
[ادامه از پیام قبلی]
دومین تفسیر که در کردار فرد نقاشی مشهود است که دریا را آبی نمیبیند، اشاره به استقلال نسبی ساحت فرهنگ دارد که بهنظر مارکس حتی در جوامع با نظام طبقاتی نیز میتواند بروز پیدا کند (هرچند مارکس معتقد بود که این بروز و ظهور بهتمامه فقط وقتی ظاهر میشود که بساط مالکیت خصوصی جمع شده باشد). این تفسیر دومی را در ادبیات مارکسی میتوان تولید غیرمادی آزاد نامید؛ جاییکه مارکس هنر و فرهنگ را واجد ماهیتی نسبتاً مستقل میدید، به این معنا که میتواند از نیروهای اقتصادی استقلال پیدا کند. البته باید توجه داشت که مارکس و انگلس عمدتاً توجه خود را مصروف آن تفسیر اول از فرهنگ کردند و به تفسیر دوم آنچنان نپرداختند. همچنین لازم به ذکر است که این استقلالْ نسبیست و هرگز نمیتواند فرهنگ خود را تماماً از دست عواملِ اجتماعی-اقتصادی برهاند. شاید این مهم را نیز بتوان در نقشبستن نقاشی فرد نقاش که در قالب تولید غیرمادی آزاد ممکن شده است بر دیوار خانهٔ حاکم مشاهده نمود.
—————
@mavaajid
دومین تفسیر که در کردار فرد نقاشی مشهود است که دریا را آبی نمیبیند، اشاره به استقلال نسبی ساحت فرهنگ دارد که بهنظر مارکس حتی در جوامع با نظام طبقاتی نیز میتواند بروز پیدا کند (هرچند مارکس معتقد بود که این بروز و ظهور بهتمامه فقط وقتی ظاهر میشود که بساط مالکیت خصوصی جمع شده باشد). این تفسیر دومی را در ادبیات مارکسی میتوان تولید غیرمادی آزاد نامید؛ جاییکه مارکس هنر و فرهنگ را واجد ماهیتی نسبتاً مستقل میدید، به این معنا که میتواند از نیروهای اقتصادی استقلال پیدا کند. البته باید توجه داشت که مارکس و انگلس عمدتاً توجه خود را مصروف آن تفسیر اول از فرهنگ کردند و به تفسیر دوم آنچنان نپرداختند. همچنین لازم به ذکر است که این استقلالْ نسبیست و هرگز نمیتواند فرهنگ خود را تماماً از دست عواملِ اجتماعی-اقتصادی برهاند. شاید این مهم را نیز بتوان در نقشبستن نقاشی فرد نقاش که در قالب تولید غیرمادی آزاد ممکن شده است بر دیوار خانهٔ حاکم مشاهده نمود.
—————
@mavaajid
🔻فصلنامهٔ هایا
تابستان ۱۴۰۳
▪️شمارهٔ ششم: ایستادن روی پاهای خود
سردبیر: فردوس شیخالاسلام
بازبین ترجمه: مهدی نوریان
ویراستار: صادق یزدانی
گرافیست: سارا کریمی
🔻فهرست
▪️دیباچه - فردوس شیخ الاسلام
▪️از میدان کتابی تا سرپل ذهاب؛ روایتی
جامعهشناسانه درباره پژوهش، بحران، و نسبت ما و دیگری - زهرا صنعتگران
▪️نسبت مردم و دولت در سیل ترکمنصحرا
نیازمند اما استوار - گفتوگو با فرشید مقدم سلیمی، پژوهشگر اجتماعی
▪️بحران زیستبومی و نیاز به بازسازی جامعه - کاترین ای. بروان ترجمه مائده سبط نبی
▪️نظافت، دَبکه، و نانِ طعمدار
گفتوگوی هایا با محمدمهدی بهرامی (کارشناس ارشد مطالعات فلسطین)
▪️خبرنامه
—————
@mavaajid
👇👇👇
تابستان ۱۴۰۳
▪️شمارهٔ ششم: ایستادن روی پاهای خود
سردبیر: فردوس شیخالاسلام
بازبین ترجمه: مهدی نوریان
ویراستار: صادق یزدانی
گرافیست: سارا کریمی
🔻فهرست
▪️دیباچه - فردوس شیخ الاسلام
▪️از میدان کتابی تا سرپل ذهاب؛ روایتی
جامعهشناسانه درباره پژوهش، بحران، و نسبت ما و دیگری - زهرا صنعتگران
▪️نسبت مردم و دولت در سیل ترکمنصحرا
نیازمند اما استوار - گفتوگو با فرشید مقدم سلیمی، پژوهشگر اجتماعی
▪️بحران زیستبومی و نیاز به بازسازی جامعه - کاترین ای. بروان ترجمه مائده سبط نبی
▪️نظافت، دَبکه، و نانِ طعمدار
گفتوگوی هایا با محمدمهدی بهرامی (کارشناس ارشد مطالعات فلسطین)
▪️خبرنامه
—————
@mavaajid
👇👇👇
فریاد مردگان.pdf
166.3 KB
فریاد مردگان
«فریاد مردگان» عنوان یادداشتیست ملهم از خبر هفتهٔ گذشتهٔ دستشستنِ غسالها و غسالههای بهشت زهرای تهران در قالب اعتصابی برای احقاق حقوقشان. این یادداشت، امروز در صفحهٔ آخر روزنامهٔ شرق منتشر شده است. هم از طریق فایل پیدیافِ صفحهٔ آخر روزنامه که الصاق شده است و هم از طریق لینک یادداشت در وبسایت مگیران میتوانید این یادداشت را مطالعه فرمایید.
از متن یادداشت:
... «مرگ» در دوران پیشامدرن و پیشاصنعتی، بخشی از حیات اجتماعی انسانها بود، ولی حالا از نگاه ما پنهان شده است. اما این پنهانشدن چیزی را عوض نمیکند؛ همانطور که بستهبندیهای تروتمیز و پرزرقوبرق گوشت حیوانات در فروشگاههای زنجیرهای و پنهانکردن فرایند خشن سلاخی آنها، چیزی را تغییر نمیدهد. اینجا مردگان مانند کالا وارد یک خط تولید میشوند و مراحل مختلفی را طی کرده تا در نهایت، تروتمیز و پیچیدهشده در پارچهای سفیدرنگ، دمِ در تحویل خانواده و عزیزانشان شوند؛ همانطور که گوشت بستهبندیشده را بدون تماشای فرایند دردناک سلاخی تهیه میکنید. ...
—————
@mavaajid
«فریاد مردگان» عنوان یادداشتیست ملهم از خبر هفتهٔ گذشتهٔ دستشستنِ غسالها و غسالههای بهشت زهرای تهران در قالب اعتصابی برای احقاق حقوقشان. این یادداشت، امروز در صفحهٔ آخر روزنامهٔ شرق منتشر شده است. هم از طریق فایل پیدیافِ صفحهٔ آخر روزنامه که الصاق شده است و هم از طریق لینک یادداشت در وبسایت مگیران میتوانید این یادداشت را مطالعه فرمایید.
از متن یادداشت:
... «مرگ» در دوران پیشامدرن و پیشاصنعتی، بخشی از حیات اجتماعی انسانها بود، ولی حالا از نگاه ما پنهان شده است. اما این پنهانشدن چیزی را عوض نمیکند؛ همانطور که بستهبندیهای تروتمیز و پرزرقوبرق گوشت حیوانات در فروشگاههای زنجیرهای و پنهانکردن فرایند خشن سلاخی آنها، چیزی را تغییر نمیدهد. اینجا مردگان مانند کالا وارد یک خط تولید میشوند و مراحل مختلفی را طی کرده تا در نهایت، تروتمیز و پیچیدهشده در پارچهای سفیدرنگ، دمِ در تحویل خانواده و عزیزانشان شوند؛ همانطور که گوشت بستهبندیشده را بدون تماشای فرایند دردناک سلاخی تهیه میکنید. ...
—————
@mavaajid
🔸مقاومت سیاه: فرهنگ اعتراض و مقاومت در اندیشه مارتین لوتر کینگ و ملکم اکس
⭕️نبرد علیه روایت مسلط
🔗کتاب مقاومت سیاه روایت جدل سیاهپوستان آمریکایی برای برابری و آزادی است. نویسندهی این کتاب از همان آغاز سوالی را که ممکن است در ذهن خواننده شکل بگیرد را مطرح میکند: ما را با سیاهپوستان چه کار؟
🔗مقاومت سیاه تلاشی بود برای اینکه نشان دهد هویت آمریکاییهای با تبار آفریقایی درون گفتاری از مقاومت در طول تاریخ و با عنوان واکنشی اعتراضی به گفتار مسلط شکل گرفته است. این تاریخ از آفریقا آغاز میشود و تا امروز ادامه دارد.
✍🏼 محمود رضایی
http://mroor.org/fl0
⭕️نبرد علیه روایت مسلط
🔗کتاب مقاومت سیاه روایت جدل سیاهپوستان آمریکایی برای برابری و آزادی است. نویسندهی این کتاب از همان آغاز سوالی را که ممکن است در ذهن خواننده شکل بگیرد را مطرح میکند: ما را با سیاهپوستان چه کار؟
🔗مقاومت سیاه تلاشی بود برای اینکه نشان دهد هویت آمریکاییهای با تبار آفریقایی درون گفتاری از مقاومت در طول تاریخ و با عنوان واکنشی اعتراضی به گفتار مسلط شکل گرفته است. این تاریخ از آفریقا آغاز میشود و تا امروز ادامه دارد.
✍🏼 محمود رضایی
http://mroor.org/fl0
moroor.org
نبرد علیه روایت مسلط
کتاب مقاومت سیاه روایت جدل سیاهپوستان آمریکایی برای برابری و آزادی است. نویسندهی این کتاب از همان آغاز سوالی را که ممکن است در ذهن خواننده شکل بگیرد را مطرح میکند: ما را با سیاهپوستان چه کار؟ کتاب مقاومت سیاه روایت جدل سیاهپوستان آمریکایی برای برابری…
وبر و تغییر فرهنگی
در جلسهٔ دوم درسگفتار مفاهیم بنیادین جامعهشناسی (فرهنگ) در آکادمی شمسه که متمرکز بر نسبت وبر و فرهنگ بود، سعی کردم نشان دهم که سخن از فرهنگْ نزد وبر بهمعنای سخن از «تغییر فرهنگی» است. همچنین بهمددِ خوانش رلف شرودر از وبر در کتاب ماکس وبر و جامعهشناسی فرهنگ، سه جنبهٔ اساسی این تغییر فرهنگی را معرفی کردم. وبر باتوجه به منظر درزمانیاش (diachronic) به جامعهشناسی وقتی به تحلیل فرهنگی میرسد، «تحولات» فرهنگی را بررسی میکند. این همان لحظهای است که دیدگاه ساختارگراییِ صرف، که با توجه به ساختار نمادینِ یک رخداد میکوشد، تا معنای فرهنگی آن را کشف کند و درنتیجه در توضیح تغییرات اجتماعی ناکام میماند، مورد نقد قرار میگیرد. برای نمونه امیل دورکم در صور بنیانی حیات دینی با رویکردی ساختارگرایانه، دوگانهٔ لاهوتی/ناسوتی را بهعنوان یک ساختار نمادین شناسایی میکند، اما گذار از دنیای لاهوتی به دنیای ناسوتی یا دنیویشدن (secularization) را توضیح نمیدهد. این کاریست که وبر انجام میدهد. پرسش اساسی وبر این بود: ارزشهای فئودالی چطور بهمیانجیِ آموزههایی دینی که برآمده از خوانش خاصی از پروتستانتیسم بودند، موجبات تقویت ارزشهای سرمایهداری عقلانی را فراهم کردند؟ بهعبارت دیگر سوژهٔ فئودالِ ملّاکِ ولخرج چطور و طی چه فرایندی به سوژهٔ سرمایهداری عاقل، بابرنامه، و هوشیار تبدیل شد؟ تو گویی نیرویی اخلاقی باید این موجود را وامیداشت تا کفّ نفس (renunciation) کند و از لذات آنی و شادیهای گذرا بهنفع کسب سود در درازمدت چشم بپوشد. یکی از مفاهیم اصلی در کاتولیسیسم، اعتراف (confession) بود؛ سنتی که بر مبنای ایدهٔ توبه، به مؤمنان اجازه میداد گناه کنند. بنابراین وجدان معذب نمیتوانست در سوژهٔ کاتولیک ظاهر شود. اما دو مفهوم اساسی در نحلهٔ کالونی پروتستانتیسم، توانست این مهم را ممکن کند: ۱. ایدهٔ «سرنوشت محتوم» (predestination) به این معنا که سرنوشت همهٔ بندگان را خداوند ازپیش مشخص کرده است؛ ۲. عمل به «تکلیف» که بهمرور با «کار» همایند شد؛ ایندو در واژهٔ Beruf جمع شدند. در نتیجهٔ این دو آموزه، سوژهٔ پروتستان، مضطرب و مشوش از اینکه از سرنوشت خویش خبر ندارد و نمیداند که آیا از نظر خداوند در زمرهٔ نجاتیافتگان است یا نفرینشدگان، برای غلبه بر این اضطراب، دستبه«کار» میشود؛ او کار میکند و کار میکند تا توفیق خویش در این دنیا را بهمنزلهٔ نشانهای از تشخیص مقرببودن خویش نزد پروردگار خود تلقی کند، چراکه در نظر او خداوند کسی را یار و یاور است که ازطریق تنظیم کردارهایاش در زندگی دنیوی، بهشیوهای ریاضتجویانه و البته عقلانی، یار و یاور خویش است. بدینترتیب، خوانش کالونی از پروتستانتیسم سبب شد که دیگر، راهبان و کشیشانْ زهد خویش را در دیر و صومعه صرف عبادت و نیایش و توبه نکنند، بلکه آن را به میدانِ کار و سرمایه بیاورند. لحظهٔ این پیوند را وبر با استفاده از اصطلاح بسیار مهمِ «قرابت گزینشی» (elective affinity) توضیح میدهد؛ یعنی وقتی که میان نیازهای یک گروه اقتصادی-اجتماعی (socio-economic) (اینجا طبقهٔ نوبورژوازیِ روبهرشد) و شیوهٔ زندگیاش، با مجموعهٔ خاصی از ارزشها و باورهای فرهنگی (کالونیسم)، قرابتی بهوجود میآید. این عقلانیت که بهواسطهٔ استقلال و خوداستواریِ سپهر دین بر حیات اجتماعی تأثیر گذاشت، فقط سپهر اقتصاد را دستخوش تغییر نکرد، بلکه همچون غدهای سرطانی، در تمام شئون زندگی اجتماعی گسترش یافت. اینجا وبر از شکلی از عقلانیت فزاینده صحبت میکند و با لحنی شدیداً بدبینانه نسبت به آنچه مدرنیته برای بشریت به ارمغان آورده است، او را گرفتار در «قفس آهنین» (iron cage) خویش توصیف میکند؛ انسانی که در جهانی افسونزدوده (disenchanted) گرفتار آمده است.
[ادامه در پیام بعدی]
—————
@mavaajid
در جلسهٔ دوم درسگفتار مفاهیم بنیادین جامعهشناسی (فرهنگ) در آکادمی شمسه که متمرکز بر نسبت وبر و فرهنگ بود، سعی کردم نشان دهم که سخن از فرهنگْ نزد وبر بهمعنای سخن از «تغییر فرهنگی» است. همچنین بهمددِ خوانش رلف شرودر از وبر در کتاب ماکس وبر و جامعهشناسی فرهنگ، سه جنبهٔ اساسی این تغییر فرهنگی را معرفی کردم. وبر باتوجه به منظر درزمانیاش (diachronic) به جامعهشناسی وقتی به تحلیل فرهنگی میرسد، «تحولات» فرهنگی را بررسی میکند. این همان لحظهای است که دیدگاه ساختارگراییِ صرف، که با توجه به ساختار نمادینِ یک رخداد میکوشد، تا معنای فرهنگی آن را کشف کند و درنتیجه در توضیح تغییرات اجتماعی ناکام میماند، مورد نقد قرار میگیرد. برای نمونه امیل دورکم در صور بنیانی حیات دینی با رویکردی ساختارگرایانه، دوگانهٔ لاهوتی/ناسوتی را بهعنوان یک ساختار نمادین شناسایی میکند، اما گذار از دنیای لاهوتی به دنیای ناسوتی یا دنیویشدن (secularization) را توضیح نمیدهد. این کاریست که وبر انجام میدهد. پرسش اساسی وبر این بود: ارزشهای فئودالی چطور بهمیانجیِ آموزههایی دینی که برآمده از خوانش خاصی از پروتستانتیسم بودند، موجبات تقویت ارزشهای سرمایهداری عقلانی را فراهم کردند؟ بهعبارت دیگر سوژهٔ فئودالِ ملّاکِ ولخرج چطور و طی چه فرایندی به سوژهٔ سرمایهداری عاقل، بابرنامه، و هوشیار تبدیل شد؟ تو گویی نیرویی اخلاقی باید این موجود را وامیداشت تا کفّ نفس (renunciation) کند و از لذات آنی و شادیهای گذرا بهنفع کسب سود در درازمدت چشم بپوشد. یکی از مفاهیم اصلی در کاتولیسیسم، اعتراف (confession) بود؛ سنتی که بر مبنای ایدهٔ توبه، به مؤمنان اجازه میداد گناه کنند. بنابراین وجدان معذب نمیتوانست در سوژهٔ کاتولیک ظاهر شود. اما دو مفهوم اساسی در نحلهٔ کالونی پروتستانتیسم، توانست این مهم را ممکن کند: ۱. ایدهٔ «سرنوشت محتوم» (predestination) به این معنا که سرنوشت همهٔ بندگان را خداوند ازپیش مشخص کرده است؛ ۲. عمل به «تکلیف» که بهمرور با «کار» همایند شد؛ ایندو در واژهٔ Beruf جمع شدند. در نتیجهٔ این دو آموزه، سوژهٔ پروتستان، مضطرب و مشوش از اینکه از سرنوشت خویش خبر ندارد و نمیداند که آیا از نظر خداوند در زمرهٔ نجاتیافتگان است یا نفرینشدگان، برای غلبه بر این اضطراب، دستبه«کار» میشود؛ او کار میکند و کار میکند تا توفیق خویش در این دنیا را بهمنزلهٔ نشانهای از تشخیص مقرببودن خویش نزد پروردگار خود تلقی کند، چراکه در نظر او خداوند کسی را یار و یاور است که ازطریق تنظیم کردارهایاش در زندگی دنیوی، بهشیوهای ریاضتجویانه و البته عقلانی، یار و یاور خویش است. بدینترتیب، خوانش کالونی از پروتستانتیسم سبب شد که دیگر، راهبان و کشیشانْ زهد خویش را در دیر و صومعه صرف عبادت و نیایش و توبه نکنند، بلکه آن را به میدانِ کار و سرمایه بیاورند. لحظهٔ این پیوند را وبر با استفاده از اصطلاح بسیار مهمِ «قرابت گزینشی» (elective affinity) توضیح میدهد؛ یعنی وقتی که میان نیازهای یک گروه اقتصادی-اجتماعی (socio-economic) (اینجا طبقهٔ نوبورژوازیِ روبهرشد) و شیوهٔ زندگیاش، با مجموعهٔ خاصی از ارزشها و باورهای فرهنگی (کالونیسم)، قرابتی بهوجود میآید. این عقلانیت که بهواسطهٔ استقلال و خوداستواریِ سپهر دین بر حیات اجتماعی تأثیر گذاشت، فقط سپهر اقتصاد را دستخوش تغییر نکرد، بلکه همچون غدهای سرطانی، در تمام شئون زندگی اجتماعی گسترش یافت. اینجا وبر از شکلی از عقلانیت فزاینده صحبت میکند و با لحنی شدیداً بدبینانه نسبت به آنچه مدرنیته برای بشریت به ارمغان آورده است، او را گرفتار در «قفس آهنین» (iron cage) خویش توصیف میکند؛ انسانی که در جهانی افسونزدوده (disenchanted) گرفتار آمده است.
[ادامه در پیام بعدی]
—————
@mavaajid
[ادامه از پیام قبلی]
اما سه جنبهٔ اساسی جامعهشناسی وبری در مطالعهٔ تغییر فرهنگی از نظر شرودر به این قرارند: الگوی کاریزما/فرّه (charisma) و عادیشدن (routinization)؛ تمایز میان سپهرهای مختلف حیات اجتماعی؛ و منطق درونی جهانبینیها. منظور از الگوی کاریزما و عادیشدن این است که نظامهای نوپدیدی از ایدهها پس از استقرار، بهمرور روزمرهای شده و عادی میشوند. هرچند این ایدههای نو میتوانند سرمنشأ تغییرات فرهنگی انقلابی و بزرگ باشند، اما نباید فراموش کرد که این اثرگذاری بهشکلی تدریجی کمرنگ شده و از بین میرود. تمایز میان سپهرهای مختلف حیات اجتماعی (سپهر سیاسی، اقتصادی، دینی، و اندیشگانی) در دورههای مختلف میتواند متفاوت باشد؛ بدینمعنی که میتوانند همپوشانی داشته باشند و یکدیگر را تقویت کنند (مثل زمانی که پروتستانتیسم، سرمایهداری را تقویت کرد) یا با هم در تعارض قرار بگیرند و سرشاخ شوند. بهنظر وبر نقش سپهر دینی و اندیشگانی از دیگر سپهرها در زمینهٔ تغییر فرهنگی بیشتر است. نکتهٔ مهم این است که هرچه این سپهرهای زندگی از یکدیگر تمایز بیشتری پیدا کنند، ظرفیت بیشتری برای اثرگذاری ایدهها وجود خواهد داشت. بهنظر وبر، انسجام درونی جهانبینیها، بهعنوان جنبهٔ سوم، نقشی اساسی در رشد آنها و نتیجتاً اثرگذاری بر حیات اجتماعی و بهتبعِ آن، ایجاد تغییر فرهنگی خواهد داشت.
—————
@mavaajid
اما سه جنبهٔ اساسی جامعهشناسی وبری در مطالعهٔ تغییر فرهنگی از نظر شرودر به این قرارند: الگوی کاریزما/فرّه (charisma) و عادیشدن (routinization)؛ تمایز میان سپهرهای مختلف حیات اجتماعی؛ و منطق درونی جهانبینیها. منظور از الگوی کاریزما و عادیشدن این است که نظامهای نوپدیدی از ایدهها پس از استقرار، بهمرور روزمرهای شده و عادی میشوند. هرچند این ایدههای نو میتوانند سرمنشأ تغییرات فرهنگی انقلابی و بزرگ باشند، اما نباید فراموش کرد که این اثرگذاری بهشکلی تدریجی کمرنگ شده و از بین میرود. تمایز میان سپهرهای مختلف حیات اجتماعی (سپهر سیاسی، اقتصادی، دینی، و اندیشگانی) در دورههای مختلف میتواند متفاوت باشد؛ بدینمعنی که میتوانند همپوشانی داشته باشند و یکدیگر را تقویت کنند (مثل زمانی که پروتستانتیسم، سرمایهداری را تقویت کرد) یا با هم در تعارض قرار بگیرند و سرشاخ شوند. بهنظر وبر نقش سپهر دینی و اندیشگانی از دیگر سپهرها در زمینهٔ تغییر فرهنگی بیشتر است. نکتهٔ مهم این است که هرچه این سپهرهای زندگی از یکدیگر تمایز بیشتری پیدا کنند، ظرفیت بیشتری برای اثرگذاری ایدهها وجود خواهد داشت. بهنظر وبر، انسجام درونی جهانبینیها، بهعنوان جنبهٔ سوم، نقشی اساسی در رشد آنها و نتیجتاً اثرگذاری بر حیات اجتماعی و بهتبعِ آن، ایجاد تغییر فرهنگی خواهد داشت.
—————
@mavaajid