تحلیل ساختاری از فرهنگ
در جلسهٔ سوم درسگفتار مفاهیم بنیادین جامعهشناسی (فرهنگ) در آکادمی شمسه که متمرکز بر نسبت امیل دورکم و فرهنگ بود، تلاش کردم خوانشی ساختارگرایانه از کتاب مهم او یعنی صور بنیانی حیات دینی بهدست دهم بهنحوی که بینشی برای تحلیل ساختارگرایانهٔ فرهنگ بهدست آوریم. ادعای دورکم در این کتاب این است که عناصر فرهنگی در فهم و تحلیل تمامی صور مهم اجتماعی نقشی اساسی دارند. برخلاف دیگر آثار او، که در اواخر قرن نوزدهم نوشته شدهاند، این کتاب که آخرین نوشتهٔ عمدهٔ اوست و در سال ۱۹۱۲ منتشر شده است، درونمایهای ساختاری دارد. البته باید توجه داشت که ساختارگرایی بهعنوان یک اصطلاح خاص پس از مرگ دورکم و پس از آنچه چرخش زبانی میخوانیم وارد ادبیات علوم انسانی و اجتماعی شد، اما این اثر همانطور که گفته شد واجد ویژگیها و درونمایههایی ساختارگرایانه است. از مهمترین چهرههای چرخش زبانی، فردیناند دو سوسور است. سوسور دو سطح از زبان را از هم تمیز داد: لانگ (زبان) که زبان در مقام نهادی اجتماعیست که واجد ساختارهای خاص خود، مستقل از افراد است؛ و پارول (گفتار) که زبان است آنگونه که فردفردِ کاربران یا گویشوران زبان از آن استفاده میکنند. پارول را میتوان تجلیات فردی زبان گفت. از انسانشناس و مردمنگار فرانسوی، کلود لوی-استروس، که بهنحوی میتوان او را ادامهدهندهٔ راه دورکم دانست، برای خوانش ساختارگرایانه از دورکم کمک گرفتم. لوی-استروس، همانطور که سوسور به زبان مینگریست، به فرهنگ نگریست. بهعبارت دیگر، او معتقد بود که فرهنگ نیز مانند زبان عمل میکند (لکان نیز چنین چیزی را دربارهٔ ناخودآگاه گفت). فرهنگ نیز، همچون زبان، واجد ساختاری پهندامنه، ژرف، و پنهان است که تجلیاتی دارد. آنچه در این تعریف از فرهنگ واجد اهمیت است این است که ساختار در این تعریف، مجموعهای از قواعد دستوری و دیگر قواعد ژرفتر است دربارهٔ چگونگی ایجاد ارتباط که در پسِ خودآگاهِ فردفردِ کنشگران نهفته است و وابسته به خودآگاهِ فردیِ آنها نیست. پس در تحلیل فرهنگی ساختاری از نوع دورکمی، باید بهلحاظ روشی تلاش کنیم تا قواعد حاکم بر ساختار را کشف کنیم. ساختارگرایان دنبال تحلیل چیزیاند که دورکم پیش از آنها آن را بازنمودهای جمعی یا collective representations نامید. این بازنمودهای جمعی، ایماژها و نشانهها و نمادهاییاند که حامل ارزشها و ایدههایی میان گروهی مشخصاند. این بازنمودهای جمعی جهان نمادینی از معانی را ایجاد میکنند. به تعبیری زیملی، این محتوا درقالب فرمی ریخته میشود که پیشاپیش بهشکلی جمعی در این جامعه ساخته شده است. این قواعد ساختاری نمادین، ازطریق جامعهپذیری، آموخته و درونی شده و بهشکلی میاننسلی به دیگران منتقل میشود. آنچه در دیدگاه دورکم حائزاهمیت است این است که نگاه او نگاهی نسبتمند یا مبتنی بر relation است. بهعبارت دیگر، دورکم، اگرچه تحلیل خود را از امر اجتماعی بهمثابهٔ کلْ آغاز میکند، اما هرگز از امر جزئی (فرد) غافل نمیشود. در نظر دورکم، جامعه در ذهن تکتک افراد وجود دارد و درعینحال این افرادند که جامعه را میسازند. جامعه چیزی فراتر از تکتک افراد است؛ چیزی بیش از جمع جبری افراد. اما آنچه بهعنوان روح جمعی یا جامعه ساخته میشود بدون حضور افراد نیز ممکن نیست. دورکم در این نگاه نسبتمند، تجربهٔ روانی فرد را در بستر ساختار فرهنگی قرار میدهد؛ یعنی فرد بهلحاظ روانی تجربهای دارد اما این تجربه نمیتواند خارج از بستر ساختار نمادین بهنام فرهنگ باشد که قبلاً بهشکلی جمعی ایجاد شده است. همانطور که زبان بدون گویشور بیمعنیست، جامعه بدون افراد معنا ندارد. متهمکردن دورکم به نادیدهانگاشتن فرد یکسره نادرست است. از سوی دیگر، همانطور که گویشور بدون زبان نمیتواند سخن بگوید، فرد بدون جامعه نمیتواند تفکر کند؛ چراکه مفاهیم تفکر یا فکرانیت اساساً اجتماعیست. این نیروی برتر از ارادهٔ تکتک افراد، یا جامعه، واجد شکلی از اقتدار اخلاقیست. ازاینرو، ما نه برمبنای منفعت یا عقلانیت یا چیزی دیگر است که از فرامین جامعه تبعیت میکنیم، بلکه این اقتدار اخلاقی جامعه است که ما را به کنش ترغیب میکند. از نظر دورکم، دینْ چیزی جز همان نیروی جمعی جامعه بر افراد نیست: «دینْ نظامی فکریست که افراد، بهوسیلهٔ آنْ جماعه را به خودشان بازمینمایند و روابط مبهم و درضمن صمیمانهٔ خویش را با جامعه، از این طریق بیان میکنند» (ص۲۲۵). بهنظر دورکم، برخلاف مردمشناسانی که گرفتار صدق و کذب موجود در دین میشوند، دین نه توهم است و نه چیزی اساساً ساختگی. بهنظر او اعتقاد مؤمنان به وابستگی به یک قدرت خارجی که همهٔ خوبیهایشان را از او دارند را نمیتوان یک فریبخوردگی دانست بلکه «این قدرت در واقع وجود دارد و آن همان جامعه است» (همان).
—————
@mavaajid
در جلسهٔ سوم درسگفتار مفاهیم بنیادین جامعهشناسی (فرهنگ) در آکادمی شمسه که متمرکز بر نسبت امیل دورکم و فرهنگ بود، تلاش کردم خوانشی ساختارگرایانه از کتاب مهم او یعنی صور بنیانی حیات دینی بهدست دهم بهنحوی که بینشی برای تحلیل ساختارگرایانهٔ فرهنگ بهدست آوریم. ادعای دورکم در این کتاب این است که عناصر فرهنگی در فهم و تحلیل تمامی صور مهم اجتماعی نقشی اساسی دارند. برخلاف دیگر آثار او، که در اواخر قرن نوزدهم نوشته شدهاند، این کتاب که آخرین نوشتهٔ عمدهٔ اوست و در سال ۱۹۱۲ منتشر شده است، درونمایهای ساختاری دارد. البته باید توجه داشت که ساختارگرایی بهعنوان یک اصطلاح خاص پس از مرگ دورکم و پس از آنچه چرخش زبانی میخوانیم وارد ادبیات علوم انسانی و اجتماعی شد، اما این اثر همانطور که گفته شد واجد ویژگیها و درونمایههایی ساختارگرایانه است. از مهمترین چهرههای چرخش زبانی، فردیناند دو سوسور است. سوسور دو سطح از زبان را از هم تمیز داد: لانگ (زبان) که زبان در مقام نهادی اجتماعیست که واجد ساختارهای خاص خود، مستقل از افراد است؛ و پارول (گفتار) که زبان است آنگونه که فردفردِ کاربران یا گویشوران زبان از آن استفاده میکنند. پارول را میتوان تجلیات فردی زبان گفت. از انسانشناس و مردمنگار فرانسوی، کلود لوی-استروس، که بهنحوی میتوان او را ادامهدهندهٔ راه دورکم دانست، برای خوانش ساختارگرایانه از دورکم کمک گرفتم. لوی-استروس، همانطور که سوسور به زبان مینگریست، به فرهنگ نگریست. بهعبارت دیگر، او معتقد بود که فرهنگ نیز مانند زبان عمل میکند (لکان نیز چنین چیزی را دربارهٔ ناخودآگاه گفت). فرهنگ نیز، همچون زبان، واجد ساختاری پهندامنه، ژرف، و پنهان است که تجلیاتی دارد. آنچه در این تعریف از فرهنگ واجد اهمیت است این است که ساختار در این تعریف، مجموعهای از قواعد دستوری و دیگر قواعد ژرفتر است دربارهٔ چگونگی ایجاد ارتباط که در پسِ خودآگاهِ فردفردِ کنشگران نهفته است و وابسته به خودآگاهِ فردیِ آنها نیست. پس در تحلیل فرهنگی ساختاری از نوع دورکمی، باید بهلحاظ روشی تلاش کنیم تا قواعد حاکم بر ساختار را کشف کنیم. ساختارگرایان دنبال تحلیل چیزیاند که دورکم پیش از آنها آن را بازنمودهای جمعی یا collective representations نامید. این بازنمودهای جمعی، ایماژها و نشانهها و نمادهاییاند که حامل ارزشها و ایدههایی میان گروهی مشخصاند. این بازنمودهای جمعی جهان نمادینی از معانی را ایجاد میکنند. به تعبیری زیملی، این محتوا درقالب فرمی ریخته میشود که پیشاپیش بهشکلی جمعی در این جامعه ساخته شده است. این قواعد ساختاری نمادین، ازطریق جامعهپذیری، آموخته و درونی شده و بهشکلی میاننسلی به دیگران منتقل میشود. آنچه در دیدگاه دورکم حائزاهمیت است این است که نگاه او نگاهی نسبتمند یا مبتنی بر relation است. بهعبارت دیگر، دورکم، اگرچه تحلیل خود را از امر اجتماعی بهمثابهٔ کلْ آغاز میکند، اما هرگز از امر جزئی (فرد) غافل نمیشود. در نظر دورکم، جامعه در ذهن تکتک افراد وجود دارد و درعینحال این افرادند که جامعه را میسازند. جامعه چیزی فراتر از تکتک افراد است؛ چیزی بیش از جمع جبری افراد. اما آنچه بهعنوان روح جمعی یا جامعه ساخته میشود بدون حضور افراد نیز ممکن نیست. دورکم در این نگاه نسبتمند، تجربهٔ روانی فرد را در بستر ساختار فرهنگی قرار میدهد؛ یعنی فرد بهلحاظ روانی تجربهای دارد اما این تجربه نمیتواند خارج از بستر ساختار نمادین بهنام فرهنگ باشد که قبلاً بهشکلی جمعی ایجاد شده است. همانطور که زبان بدون گویشور بیمعنیست، جامعه بدون افراد معنا ندارد. متهمکردن دورکم به نادیدهانگاشتن فرد یکسره نادرست است. از سوی دیگر، همانطور که گویشور بدون زبان نمیتواند سخن بگوید، فرد بدون جامعه نمیتواند تفکر کند؛ چراکه مفاهیم تفکر یا فکرانیت اساساً اجتماعیست. این نیروی برتر از ارادهٔ تکتک افراد، یا جامعه، واجد شکلی از اقتدار اخلاقیست. ازاینرو، ما نه برمبنای منفعت یا عقلانیت یا چیزی دیگر است که از فرامین جامعه تبعیت میکنیم، بلکه این اقتدار اخلاقی جامعه است که ما را به کنش ترغیب میکند. از نظر دورکم، دینْ چیزی جز همان نیروی جمعی جامعه بر افراد نیست: «دینْ نظامی فکریست که افراد، بهوسیلهٔ آنْ جماعه را به خودشان بازمینمایند و روابط مبهم و درضمن صمیمانهٔ خویش را با جامعه، از این طریق بیان میکنند» (ص۲۲۵). بهنظر دورکم، برخلاف مردمشناسانی که گرفتار صدق و کذب موجود در دین میشوند، دین نه توهم است و نه چیزی اساساً ساختگی. بهنظر او اعتقاد مؤمنان به وابستگی به یک قدرت خارجی که همهٔ خوبیهایشان را از او دارند را نمیتوان یک فریبخوردگی دانست بلکه «این قدرت در واقع وجود دارد و آن همان جامعه است» (همان).
—————
@mavaajid
ناخرسندیهای فرهنگ
در جلسهٔ چهارم و پایانی درسگفتار مفاهیم بنیادین جامعهشناسی (فرهنگ) در آکادمی شمسه که دربارهٔ نسبت فروید و فرهنگ بود، پس از آنکه روشن کردم چرا نام فروید را در کنار نام جامعهشناسانی چون مارکس، وبر، و دورکم قرار دادم، سعی کردم با نگاهی به کتاب ناخوشایندیهای فرهنگ، به تبیین نظریهٔ اجتماعی او بپردازم، و درنهایت هم با جمعبندی این چهار جلسه از منظر بینش نسبتمند یا relational، بحث را به پایان برسانم. ناخوشایندیهای فرهنگ را میتوان مهمترین کتاب فروید از حیث نظریهٔ اجتماعی و فرهنگی دانست؛ کتابی که اصطلاح فرهنگ را در عنوان خویش میبیند. فروید در اواخر عمرش جایی از مسیری که از علوم اعصاب، پزشکی، و رواندرمانگری پشتسر گذاشته بود تحتعنوان بیراهه یاد کرده بود و خاطرنشان کرده بود که حالا دوباره به چیزی برگشته است که در دوران نوجوانی میل بدان داشته یعنی مطالعهٔ فرهنگ. پرسش بنیادین فروید در این کتاب این است که چرا افراد اغلب نسبت به زندگیشان در جامعهٔ متمدن احساس ملال میکنند؟ درحدی که میخواهند به شرایط بدوی باز گردند؛ جایی که گمان میکنند دستکم ناکامی، سرگشتگی، ملال، و استیصال کمتری در آن وجود دارد؟ ازاینرو، تو گویی میل و کششی در سوژهٔ متمدن برای نابودی تمدن وجود دارد. فروید این کتاب را در ۱۹۳۰، یعنی ۳سال پیش از سربرآوردن حزب نازی مینویسد. او برای اینکه بتواند به پرسش بنیادین این کتاب پاسخ دهد از هرآنچه تا آنروز در کتابها و مقالات متعدد خویش صورتبندی کرده است بهره میبرد: غریزهٔ حیات/غریزهٔ مرگ در فراسوی اصل لذت در سال ۱۹۲۰، مفهوم بسیار مهم سوپرایگو در سال ۱۹۲۳، تحلیلهای روانتاریخی خود در توتم و تابو در سال ۱۹۱۳ و آیندهٔ یک توهم در سال ۱۹۲۷، نظریهٔ اساسیاش در باب ناخودآگاه و مفهوم مهم سرکوب، و اصل لذت و اصل واقعیت. بهنظر فروید، ضرورتِ ساختاریِ فرهنگْ سرکوب است. انرژی روانی جاری در دستگاه روان تولید و مصرف میشود؛ پس شکلی از مناسبات اقتصادی در دستگاه روان انسان حاکم است؛ اینکه این انرژی صرف چه چیزی شود؛ شکلی از دخل و خرج. انسان بر سر یک دوراهی میمانَد؛ جایی که از یکسو، میتواند همهٔ انرژی روانی خویش را صرف ابژههای میل خویش کند، و از دگرسو، میتواند بخشی از این انرژی را حفظ کرده و مازاد انرژی را برای آنچه فروید والایش یا تصعید مینامد خرج یا صرف کند. فرهنگ بهنظر فروید محصولِ همین انرژی روانی مازاد است؛ جایی که ارضای فوری و آنی جای خود را به شکلی از انباشت انرژی روانی (بهعنوان سرمایه) برای ساخت فرهنگی میدهد. به یاد میآوریم که چطور وبر توضیح داد طی چه فرایندی سوژهٔ فئودال تحتتأثیر آموزههای کالونی و شکلی از کفّنفس، مازاد سرمایه ایجاد کرد و بدینطریق شکلگیری سرمایهداری عقلانی را تقویت کرد. اینجا نیز میتوان از شکلی از کفّنفس سخن گفت؛ جایی که ارضای آنیْ سرکوب شده و انرژی مازاد آن فرهنگ را میسازد. مازاد انرژی حاصل از سرکوب یکی از سائقهای حیاتی انسان یعنی سکسوالیته (عشقورزی) صرف ساخت فرهنگ میشود. اما سائق دیگری یعنی خشم (پرخاشگری) وجود دارد که میل و کششی به ستیزه و تخاصم در انسان ایجاد میکند. مازاد انرژی حاصل از سرکوب این سائق نیز به ایجاد گروههای انسانی منجر میشود. فرهنگْ محصول سرکوب این دو سائق بنیادین است. پرسشی اساسی که فروید در خطوط پایانی این کتاب پیش میکشد اما این است که «آیا انسانها میتوانند فرهنگ را تاجایی تکامل بخشند که بر اختلالهای حاصل از سرکوب سائقهای خویش (نِوروز، سایکوز، و پرورژن) غلبه کنند و بر سائق پرخاشگری خویش فائق آیند؟ اگر میتوانند تا کجا و تا چه اندازهای؟» فروید در نهایت مطرح میکند که میان این دو سائق ابدی باید طرفِ غریزهٔ زندگی ایستاد و اجازه نداد که غریزهٔ مرگ پیروز شود. جالب اینجاست که او در چاپ سال ۱۹۳۱ کتاباش، یعنی بههنگام ظهور هیتلر و حزب نازی، جلمهای را به انتهای کتاب میافزاید؛ جملهای که بوی ناامیدی میدهد: «چه کسی میتواند که این پیروزی و پایان این نبرد را پیشبینی کند؟» اهمیت فروید برای درسگفتار فرهنگ بهعنوان یکی از مفاهیم بنیادین جامعهشناختی، نگاه نسبتمند اوست. فروید در تلاش است تا نسبتی را میان امر جزئی، امر روانی، یا امر فردی، و امر کلی، امر فرهنگی، یا امر اجتماعی برقرار کند و نشان دهد که سائق یا رانه بهعنوان وضعیت روانی هر فرد، چطور میتواند در نسبت و پیوند با فرهنگ بهمثابهٔ امری کلی قرار بگیرد و مهمتر اینکه چطور میشود این نسبت را توضیح داد. هر تحلیل نسبتمند تلاش میکند تا از تقلیل به امر کلی یا به امور جزئی فراروی کرده و در لحظهلحظهٔ تحلیل خود، نسبت و پیوند میان ایندو را توضیح دهد. این دقیقاً کاریست که، فارغ از تفاوتها در روششناسی و معرفتشناسی، بهلحاظ هستیشناختی مارکس، وبر، دورکم، و فروید انجام میدهند.
@mavaajid
در جلسهٔ چهارم و پایانی درسگفتار مفاهیم بنیادین جامعهشناسی (فرهنگ) در آکادمی شمسه که دربارهٔ نسبت فروید و فرهنگ بود، پس از آنکه روشن کردم چرا نام فروید را در کنار نام جامعهشناسانی چون مارکس، وبر، و دورکم قرار دادم، سعی کردم با نگاهی به کتاب ناخوشایندیهای فرهنگ، به تبیین نظریهٔ اجتماعی او بپردازم، و درنهایت هم با جمعبندی این چهار جلسه از منظر بینش نسبتمند یا relational، بحث را به پایان برسانم. ناخوشایندیهای فرهنگ را میتوان مهمترین کتاب فروید از حیث نظریهٔ اجتماعی و فرهنگی دانست؛ کتابی که اصطلاح فرهنگ را در عنوان خویش میبیند. فروید در اواخر عمرش جایی از مسیری که از علوم اعصاب، پزشکی، و رواندرمانگری پشتسر گذاشته بود تحتعنوان بیراهه یاد کرده بود و خاطرنشان کرده بود که حالا دوباره به چیزی برگشته است که در دوران نوجوانی میل بدان داشته یعنی مطالعهٔ فرهنگ. پرسش بنیادین فروید در این کتاب این است که چرا افراد اغلب نسبت به زندگیشان در جامعهٔ متمدن احساس ملال میکنند؟ درحدی که میخواهند به شرایط بدوی باز گردند؛ جایی که گمان میکنند دستکم ناکامی، سرگشتگی، ملال، و استیصال کمتری در آن وجود دارد؟ ازاینرو، تو گویی میل و کششی در سوژهٔ متمدن برای نابودی تمدن وجود دارد. فروید این کتاب را در ۱۹۳۰، یعنی ۳سال پیش از سربرآوردن حزب نازی مینویسد. او برای اینکه بتواند به پرسش بنیادین این کتاب پاسخ دهد از هرآنچه تا آنروز در کتابها و مقالات متعدد خویش صورتبندی کرده است بهره میبرد: غریزهٔ حیات/غریزهٔ مرگ در فراسوی اصل لذت در سال ۱۹۲۰، مفهوم بسیار مهم سوپرایگو در سال ۱۹۲۳، تحلیلهای روانتاریخی خود در توتم و تابو در سال ۱۹۱۳ و آیندهٔ یک توهم در سال ۱۹۲۷، نظریهٔ اساسیاش در باب ناخودآگاه و مفهوم مهم سرکوب، و اصل لذت و اصل واقعیت. بهنظر فروید، ضرورتِ ساختاریِ فرهنگْ سرکوب است. انرژی روانی جاری در دستگاه روان تولید و مصرف میشود؛ پس شکلی از مناسبات اقتصادی در دستگاه روان انسان حاکم است؛ اینکه این انرژی صرف چه چیزی شود؛ شکلی از دخل و خرج. انسان بر سر یک دوراهی میمانَد؛ جایی که از یکسو، میتواند همهٔ انرژی روانی خویش را صرف ابژههای میل خویش کند، و از دگرسو، میتواند بخشی از این انرژی را حفظ کرده و مازاد انرژی را برای آنچه فروید والایش یا تصعید مینامد خرج یا صرف کند. فرهنگ بهنظر فروید محصولِ همین انرژی روانی مازاد است؛ جایی که ارضای فوری و آنی جای خود را به شکلی از انباشت انرژی روانی (بهعنوان سرمایه) برای ساخت فرهنگی میدهد. به یاد میآوریم که چطور وبر توضیح داد طی چه فرایندی سوژهٔ فئودال تحتتأثیر آموزههای کالونی و شکلی از کفّنفس، مازاد سرمایه ایجاد کرد و بدینطریق شکلگیری سرمایهداری عقلانی را تقویت کرد. اینجا نیز میتوان از شکلی از کفّنفس سخن گفت؛ جایی که ارضای آنیْ سرکوب شده و انرژی مازاد آن فرهنگ را میسازد. مازاد انرژی حاصل از سرکوب یکی از سائقهای حیاتی انسان یعنی سکسوالیته (عشقورزی) صرف ساخت فرهنگ میشود. اما سائق دیگری یعنی خشم (پرخاشگری) وجود دارد که میل و کششی به ستیزه و تخاصم در انسان ایجاد میکند. مازاد انرژی حاصل از سرکوب این سائق نیز به ایجاد گروههای انسانی منجر میشود. فرهنگْ محصول سرکوب این دو سائق بنیادین است. پرسشی اساسی که فروید در خطوط پایانی این کتاب پیش میکشد اما این است که «آیا انسانها میتوانند فرهنگ را تاجایی تکامل بخشند که بر اختلالهای حاصل از سرکوب سائقهای خویش (نِوروز، سایکوز، و پرورژن) غلبه کنند و بر سائق پرخاشگری خویش فائق آیند؟ اگر میتوانند تا کجا و تا چه اندازهای؟» فروید در نهایت مطرح میکند که میان این دو سائق ابدی باید طرفِ غریزهٔ زندگی ایستاد و اجازه نداد که غریزهٔ مرگ پیروز شود. جالب اینجاست که او در چاپ سال ۱۹۳۱ کتاباش، یعنی بههنگام ظهور هیتلر و حزب نازی، جلمهای را به انتهای کتاب میافزاید؛ جملهای که بوی ناامیدی میدهد: «چه کسی میتواند که این پیروزی و پایان این نبرد را پیشبینی کند؟» اهمیت فروید برای درسگفتار فرهنگ بهعنوان یکی از مفاهیم بنیادین جامعهشناختی، نگاه نسبتمند اوست. فروید در تلاش است تا نسبتی را میان امر جزئی، امر روانی، یا امر فردی، و امر کلی، امر فرهنگی، یا امر اجتماعی برقرار کند و نشان دهد که سائق یا رانه بهعنوان وضعیت روانی هر فرد، چطور میتواند در نسبت و پیوند با فرهنگ بهمثابهٔ امری کلی قرار بگیرد و مهمتر اینکه چطور میشود این نسبت را توضیح داد. هر تحلیل نسبتمند تلاش میکند تا از تقلیل به امر کلی یا به امور جزئی فراروی کرده و در لحظهلحظهٔ تحلیل خود، نسبت و پیوند میان ایندو را توضیح دهد. این دقیقاً کاریست که، فارغ از تفاوتها در روششناسی و معرفتشناسی، بهلحاظ هستیشناختی مارکس، وبر، دورکم، و فروید انجام میدهند.
@mavaajid
کل بهمثابهٔ توهمی ضروری
کل (در نگاهی ملهم از زیمل) محصول تعامل بین عناصر و اجزاست؛ یعنی کل نه پیمانهای که اجزا و عناصر را در بر گیرد، بلکه خودِ آن شبکه یا تارِعنکبوتیست که اجزا آن را بهواسطهٔ تعامل بین یکدیگر پدید میآورند. این اجزا و عناصر بهشکلی ریزوماتیکی یا تارِعنکبوتی (در معنایی دلوزی) به هرجایی ممکن است سرک بکشند و تفاوت و کثرت را ممکن کنند. ازاینرو، این کثرت نمیتواند وحدتی واحد را ممکن کند بلکه پیوندهای غیرمنتظره، پیشامدی، یا حدوثیِ میان عناصر یا اجزا میتواند، وحدتهای مختلفی را ممکن کند. پس کل اساساً در این معنا امریست توهمی یا اعتباری و نه حقیقی، و البته توأمان امریست ضروری. ضرورتِ آن از حیث گونهای هویتیابیست که با بقا نسبت پیدا میکند. اما حقیقیپنداشتنِ این کل منشأ نادیدهانگاری تفاوت است و این لحظه آغازین لحظهٔ سربرآوردنِ انواع تمامیتگراییست. کارکرد ایدئولوژی (در معنایی پولانزاسی) همین حقیقیجازدنِ این کل است؛ اینکه این روایت از کل، تنها روایتِ موجود از کل است.برای مثال به دولت-ملت بنگرید؛ وحدتی برساختی که بهمثابهٔ شری ضروری پذیرفته میشود اما دمودستگاه ایدئولوژیک دولت آن را تنها شیوهٔ بهزیستی انسانی در این دوران جا میزند و امکان نقد و خلاقیت را زایل میکند؛ کاری که در آثاری سینمایی از آنجلوپولوس مثل «گام معلق لکلک» یا «چشمانداز در مه» با نشاندادن مرز بهمثابهٔ مفهومی خیالی و توهمی، یا در سهگانهٔ «آبی، سفید، قرمز» از کیشلوفسکی با بهپرسشکشیدنِ اتحادیهٔ اروپا بهعنوان یک کل حقیقی، بازنمایی میشود. دیدگاههای ایدئولوژیک با حقیقیپنداشتن و حقیقیجازدنِ این کل توهمی، سعی بر پنهانکردنِ تنشهای موجود در این کل دارند. حالآنکه این تنشها درونماندگارِ این ساختار و نظاماند و اتفاقاً از تفاوتها زاده میشوند. به دستگاه روان هم که بنگریم همین موضوع را شاهدیم: باوجود تنش جدی بین اجزای مختلف دستگاه روان، ما بهحسب ضرورت، کلی توهمی بهنامِ «من» را میسازیم تا با آن هویتیابی کرده و نیازهای خویش را برآورده سازیم. حقیقیپنداشتنِ این «من» اما موجب میشود تنشهای درون دستگاه روان درک نشود و بههنگامِ بروز یک سمپتم، درعوضِ واکاوی نقادانه بهجایی هپروتی ارجاع دهیم؛ جایی بیرون از دستگاه روان. همانطور که با حقیقیپنداشتنِ دولت-ملت، دست به نقد آن نخواهیم زد، چراکه آن را بدیهی، مسلمپنداشتهشده، و طبیعی فرض میکنیم و مشکل را در جایی بیربط به وضعیت درونی دولت-ملت جستوجو خواهیم کرد. ما به این توهم نیاز داریم، اما هرلحظه نیز باید هوشیار باشیم که این توهمی ضروریست، وگرنه میتواند مقدس پنداشته شده و شکلی متصلب به خود بگیرد و بر ما چیره شود. پس کل تا اطلاع ثانوی و برساختن کلی بهتر، برابرتر و آزادتر ضروریست. اساساً باید کلی موقتاً برساخته شود تا بتوان با تعامل خلاقانه و انتقادی در آن به برساختن کلی بهتر فکر کرد.
—————
@mavaajid
کل (در نگاهی ملهم از زیمل) محصول تعامل بین عناصر و اجزاست؛ یعنی کل نه پیمانهای که اجزا و عناصر را در بر گیرد، بلکه خودِ آن شبکه یا تارِعنکبوتیست که اجزا آن را بهواسطهٔ تعامل بین یکدیگر پدید میآورند. این اجزا و عناصر بهشکلی ریزوماتیکی یا تارِعنکبوتی (در معنایی دلوزی) به هرجایی ممکن است سرک بکشند و تفاوت و کثرت را ممکن کنند. ازاینرو، این کثرت نمیتواند وحدتی واحد را ممکن کند بلکه پیوندهای غیرمنتظره، پیشامدی، یا حدوثیِ میان عناصر یا اجزا میتواند، وحدتهای مختلفی را ممکن کند. پس کل اساساً در این معنا امریست توهمی یا اعتباری و نه حقیقی، و البته توأمان امریست ضروری. ضرورتِ آن از حیث گونهای هویتیابیست که با بقا نسبت پیدا میکند. اما حقیقیپنداشتنِ این کل منشأ نادیدهانگاری تفاوت است و این لحظه آغازین لحظهٔ سربرآوردنِ انواع تمامیتگراییست. کارکرد ایدئولوژی (در معنایی پولانزاسی) همین حقیقیجازدنِ این کل است؛ اینکه این روایت از کل، تنها روایتِ موجود از کل است.برای مثال به دولت-ملت بنگرید؛ وحدتی برساختی که بهمثابهٔ شری ضروری پذیرفته میشود اما دمودستگاه ایدئولوژیک دولت آن را تنها شیوهٔ بهزیستی انسانی در این دوران جا میزند و امکان نقد و خلاقیت را زایل میکند؛ کاری که در آثاری سینمایی از آنجلوپولوس مثل «گام معلق لکلک» یا «چشمانداز در مه» با نشاندادن مرز بهمثابهٔ مفهومی خیالی و توهمی، یا در سهگانهٔ «آبی، سفید، قرمز» از کیشلوفسکی با بهپرسشکشیدنِ اتحادیهٔ اروپا بهعنوان یک کل حقیقی، بازنمایی میشود. دیدگاههای ایدئولوژیک با حقیقیپنداشتن و حقیقیجازدنِ این کل توهمی، سعی بر پنهانکردنِ تنشهای موجود در این کل دارند. حالآنکه این تنشها درونماندگارِ این ساختار و نظاماند و اتفاقاً از تفاوتها زاده میشوند. به دستگاه روان هم که بنگریم همین موضوع را شاهدیم: باوجود تنش جدی بین اجزای مختلف دستگاه روان، ما بهحسب ضرورت، کلی توهمی بهنامِ «من» را میسازیم تا با آن هویتیابی کرده و نیازهای خویش را برآورده سازیم. حقیقیپنداشتنِ این «من» اما موجب میشود تنشهای درون دستگاه روان درک نشود و بههنگامِ بروز یک سمپتم، درعوضِ واکاوی نقادانه بهجایی هپروتی ارجاع دهیم؛ جایی بیرون از دستگاه روان. همانطور که با حقیقیپنداشتنِ دولت-ملت، دست به نقد آن نخواهیم زد، چراکه آن را بدیهی، مسلمپنداشتهشده، و طبیعی فرض میکنیم و مشکل را در جایی بیربط به وضعیت درونی دولت-ملت جستوجو خواهیم کرد. ما به این توهم نیاز داریم، اما هرلحظه نیز باید هوشیار باشیم که این توهمی ضروریست، وگرنه میتواند مقدس پنداشته شده و شکلی متصلب به خود بگیرد و بر ما چیره شود. پس کل تا اطلاع ثانوی و برساختن کلی بهتر، برابرتر و آزادتر ضروریست. اساساً باید کلی موقتاً برساخته شود تا بتوان با تعامل خلاقانه و انتقادی در آن به برساختن کلی بهتر فکر کرد.
—————
@mavaajid
مطالعات رواناجتماعی
مطالعات رواناجتماعیْ گمشدهٔ علوم اجتماعی و انسانیست. این حوزهٔ مطالعاتی خودْ محصولِ شیفتی پارادایمی در این علوم است؛ شیفتی از -شناسی به مطالعات یا از logy- به studies. این شیفت چند تغییر اساسی در معرفتشناسی جدید علمی پدید آورد. شاید مهمترین این تغییرات را بتوان نقد تصلب رشتهای و فراروی از آن دانست. رشتهها که مبتنی بر -شناسیها بودند جای خود را به حوزههای میانرشتهایِ مبتنی بر مطالعات دادند. تغییر دیگر، توجه به روابط قدرت بود که ماهیت این حوزههای میانرشتهای را انتقادی میکرد و آنها را از وجه اثباتیشان خارج میساخت. دیگر تغییر جدی در این شیفت پارادایمی توجه به تاریخیت بود. ازاینرو، مطالعات رواناجتماعی یا psychosocial studies حوزهای از مطالعات است نه از جنس -لوژیها بلکه از جنس مطالعات با جغرافیایی که تاحدودی ترسیم کردم؛ میانرشتهای، انتقادی، و تاریخی. این حوزهٔ مطالعاتی دو وجه روانی و اجتماعی را در خود جای میدهد. بااینحساب، بهجای اینکه با دو رشتهٔ روانشناسی و جامعهشناسی با کارگزارانی متفاوت، مواجه باشیم، کارورزان رواناجتماعی، پدیدهها را محصول درهمتنیدهای از امر اجتماعی و امر روانی میدانند. امر اجتماعی و امر روانی جداافتاده از هم نیستند بلکه با یکدیگر ممزوجاند. غفلت از درهمتنیدگیِ امر روانی و امر اجتماعی موجب میشود که تحلیل ما از پدیدههای انسانی و اجتماعی، تبدیل به تحلیلی اخته و ابتر شود. دراینمعنا، سائقها، تکانهها، تمنیات، منویات، انگیزهها، و غیره (لحظهٔ روانی) در طلبِ ظهور و پدیداریاند، غافلازاینکه هرگز بهتمامه نمیتوانند ظاهر شوند و باید به یکی از قالبهای موجود در فضا-زمان خاصی که درش زیست میکنند در بیایند (لحظهٔ اجتماعی)؛ این قالبها مشترکاً و جمعاً ساخته شدهاند و تاریخ دارند (لحظهٔ تاریخی). این قالبها، واجد هیچ حقیقت مطلقی نیستند و صرفاً دارای اعتباری موقتیاند. ازاینرو، این قالبها میتوانستند جور دیگری رقم بخورند (لحظهٔ انتقادی). بنابراین، تحلیل رواناجتماعی، تحلیلیست روانی، اجتماعی، تاریخی، و انتقادی که ذیل مطالعات روان-اجتماعی محقق میشود.
—————
@mavaajid
مطالعات رواناجتماعیْ گمشدهٔ علوم اجتماعی و انسانیست. این حوزهٔ مطالعاتی خودْ محصولِ شیفتی پارادایمی در این علوم است؛ شیفتی از -شناسی به مطالعات یا از logy- به studies. این شیفت چند تغییر اساسی در معرفتشناسی جدید علمی پدید آورد. شاید مهمترین این تغییرات را بتوان نقد تصلب رشتهای و فراروی از آن دانست. رشتهها که مبتنی بر -شناسیها بودند جای خود را به حوزههای میانرشتهایِ مبتنی بر مطالعات دادند. تغییر دیگر، توجه به روابط قدرت بود که ماهیت این حوزههای میانرشتهای را انتقادی میکرد و آنها را از وجه اثباتیشان خارج میساخت. دیگر تغییر جدی در این شیفت پارادایمی توجه به تاریخیت بود. ازاینرو، مطالعات رواناجتماعی یا psychosocial studies حوزهای از مطالعات است نه از جنس -لوژیها بلکه از جنس مطالعات با جغرافیایی که تاحدودی ترسیم کردم؛ میانرشتهای، انتقادی، و تاریخی. این حوزهٔ مطالعاتی دو وجه روانی و اجتماعی را در خود جای میدهد. بااینحساب، بهجای اینکه با دو رشتهٔ روانشناسی و جامعهشناسی با کارگزارانی متفاوت، مواجه باشیم، کارورزان رواناجتماعی، پدیدهها را محصول درهمتنیدهای از امر اجتماعی و امر روانی میدانند. امر اجتماعی و امر روانی جداافتاده از هم نیستند بلکه با یکدیگر ممزوجاند. غفلت از درهمتنیدگیِ امر روانی و امر اجتماعی موجب میشود که تحلیل ما از پدیدههای انسانی و اجتماعی، تبدیل به تحلیلی اخته و ابتر شود. دراینمعنا، سائقها، تکانهها، تمنیات، منویات، انگیزهها، و غیره (لحظهٔ روانی) در طلبِ ظهور و پدیداریاند، غافلازاینکه هرگز بهتمامه نمیتوانند ظاهر شوند و باید به یکی از قالبهای موجود در فضا-زمان خاصی که درش زیست میکنند در بیایند (لحظهٔ اجتماعی)؛ این قالبها مشترکاً و جمعاً ساخته شدهاند و تاریخ دارند (لحظهٔ تاریخی). این قالبها، واجد هیچ حقیقت مطلقی نیستند و صرفاً دارای اعتباری موقتیاند. ازاینرو، این قالبها میتوانستند جور دیگری رقم بخورند (لحظهٔ انتقادی). بنابراین، تحلیل رواناجتماعی، تحلیلیست روانی، اجتماعی، تاریخی، و انتقادی که ذیل مطالعات روان-اجتماعی محقق میشود.
—————
@mavaajid
در ستایش شرم
داروین در کتاب بروز هیجانات در انسان و حیوانات، سرخشدن یا blushing را ویژهترین احساس انسانها معرفی میکند؛ سرخشدن از سرِ خجلت. او مینویسد که میمونها نیز سرخ میشوند، اما این سرخشدن را reddening مینامد که از سرِ شهوت است و مربوط به هرمونهای جنسیای چون استروژن و تستوسترون. بهنظر داروین، شواهد کافی مبنی بر اینکه حیوانی از سرِ خجلت و شرم، سرخ شود وجود ندارد.
جالب است که مارکس، حدوداً ۳۰سال پیشتر در نامهای به دوستاش، آرنولد روگه، با تکیه بر همین احساس مهم انسانی، یا ویژهترین احساس انسانی مینویسد: «شرم نوعی انقلاب است. ... شرم نوعی خشم است که به درون گرایش پیدا کرده است و اگر کل ملت بهراستی شرم را احساس میکرد، همچون شیرِ خشمگینی آمادهٔ جهیدن میبود.»
—————
@mavaajid
داروین در کتاب بروز هیجانات در انسان و حیوانات، سرخشدن یا blushing را ویژهترین احساس انسانها معرفی میکند؛ سرخشدن از سرِ خجلت. او مینویسد که میمونها نیز سرخ میشوند، اما این سرخشدن را reddening مینامد که از سرِ شهوت است و مربوط به هرمونهای جنسیای چون استروژن و تستوسترون. بهنظر داروین، شواهد کافی مبنی بر اینکه حیوانی از سرِ خجلت و شرم، سرخ شود وجود ندارد.
جالب است که مارکس، حدوداً ۳۰سال پیشتر در نامهای به دوستاش، آرنولد روگه، با تکیه بر همین احساس مهم انسانی، یا ویژهترین احساس انسانی مینویسد: «شرم نوعی انقلاب است. ... شرم نوعی خشم است که به درون گرایش پیدا کرده است و اگر کل ملت بهراستی شرم را احساس میکرد، همچون شیرِ خشمگینی آمادهٔ جهیدن میبود.»
—————
@mavaajid
عبور از روانتاریخِ متعارف برای مطالعهٔ تاریخ فرهنگی
مهدی نوریان و آرش حیدری
چکیده
رویکرد روانتاریخی به مطالعهٔ تاریخ، رویکردیاست میانرشتهای که در اواسط قرن بیستم میلادی در آمریکا زاده شد و با وجود مشکلات و محدودیتهایی که پیشِ رو داشت، رفتهرفته موفق شد شکلی مدوّن بهخود بگیرد. این مولود البته مناقشات زیادی را، چه بهلحاظ نظری و چه از حیث روششناختی، در میان مورخین، روانشناسان، عالمان علوم اجتماعی، و درکل عالمان علوم انسانی و تجربی ایجاد کرد؛ یکی از این مناقشات مربوط است به پیوند میان امر روانی و امر فرهنگی؛ معضلی که بر سر راهِ برساختن پلی میان رفتار فردی و رفتار جمعی، یا به تعبیر بهتر، پلی میان تاریخ زندگی که بیشتر به امر روانی معطوف است و تاریخ فرهنگی که بیشتر معطوف به زمینه فرهنگی و اجتماعیاست ظاهر میشود. نقشِ انکارناشدنیِ امر جهانرواست که انسانها را با وجود تفاوتهای فرهنگی آنها در زمینهها و زمانهها، در تجربیاتی بنیادین مشترک میکند. این قاعده همانطور که ما را در فهم سوژگی کمک میکند، در درک گذشته نیز یاری میرساند. بر این اساس، مقالهٔ حاضر تلاش میکند تا با کندوکاو در رویکرد روانتاریخی (نه بهمثابهٔ رویکردی کامل و جایگزینِ دیگر رویکردها، بلکه بهمثابهٔ رویکردی مکمل که میتواند برای مطالعهٔ تاریخْ بصیرتها و بینشهایی نو به ارمغان آوَرَد) در باب یک چشمانداز روششناختی برای مطالعهٔ تاریخ فرهنگی بحث کند. در این چارچوب تلاش میشود با تمرکز بر تاریخ انتقادی از امکانات مفهومی روانکاوی، جامعهشناسی، و فلسفه بهره گرفته شود تا بتوان در باب چشماندازی روششناختی دربارهٔ فهمی تاریخی از فرهنگ سخن گفت. در این چارچوبْ هستیشناسیِ سوژه و داشتن یک چشمانداز معرفتی دربارهٔ مکانیسمهای عمل روانی، نسبتی وثیق پیدا میکند با مکانیسمها و دینامیسمهای تاریخی. این تلاقی در نگاه روانشناسانی همچون فروید، جامعهشناسانی همچون دورکیم، و فیلسوفانی همچون نیچه عمیقاً موردتوجه بوده است؛ با این اوصاف، مقالهٔ حاضر تلاش دارد نشان دهد که چگونه میتوان الگوی تاریخنگاری رویکردهای مبتنی بر روانتاریخ را بسط و توسعه داد و چشماندازی روششناختی را پیش کشید که بتواند از دوگانهٔ امر خرد-امر کلان فراتر برود و شکلی از تاریخ فرهنگی را طرح کند که درعینِ انتقادیبودن بر فهمی هستیشناسانه از سوژه و تجربهٔ سوژگی مبتنی باشد.
کلیدواژهها
روانتاریخ، تاریخ فرهنگی، روانکاوی، سوژگی، هستیشناسی
فایل مقاله
—————
@mavaajid
مهدی نوریان و آرش حیدری
چکیده
رویکرد روانتاریخی به مطالعهٔ تاریخ، رویکردیاست میانرشتهای که در اواسط قرن بیستم میلادی در آمریکا زاده شد و با وجود مشکلات و محدودیتهایی که پیشِ رو داشت، رفتهرفته موفق شد شکلی مدوّن بهخود بگیرد. این مولود البته مناقشات زیادی را، چه بهلحاظ نظری و چه از حیث روششناختی، در میان مورخین، روانشناسان، عالمان علوم اجتماعی، و درکل عالمان علوم انسانی و تجربی ایجاد کرد؛ یکی از این مناقشات مربوط است به پیوند میان امر روانی و امر فرهنگی؛ معضلی که بر سر راهِ برساختن پلی میان رفتار فردی و رفتار جمعی، یا به تعبیر بهتر، پلی میان تاریخ زندگی که بیشتر به امر روانی معطوف است و تاریخ فرهنگی که بیشتر معطوف به زمینه فرهنگی و اجتماعیاست ظاهر میشود. نقشِ انکارناشدنیِ امر جهانرواست که انسانها را با وجود تفاوتهای فرهنگی آنها در زمینهها و زمانهها، در تجربیاتی بنیادین مشترک میکند. این قاعده همانطور که ما را در فهم سوژگی کمک میکند، در درک گذشته نیز یاری میرساند. بر این اساس، مقالهٔ حاضر تلاش میکند تا با کندوکاو در رویکرد روانتاریخی (نه بهمثابهٔ رویکردی کامل و جایگزینِ دیگر رویکردها، بلکه بهمثابهٔ رویکردی مکمل که میتواند برای مطالعهٔ تاریخْ بصیرتها و بینشهایی نو به ارمغان آوَرَد) در باب یک چشمانداز روششناختی برای مطالعهٔ تاریخ فرهنگی بحث کند. در این چارچوب تلاش میشود با تمرکز بر تاریخ انتقادی از امکانات مفهومی روانکاوی، جامعهشناسی، و فلسفه بهره گرفته شود تا بتوان در باب چشماندازی روششناختی دربارهٔ فهمی تاریخی از فرهنگ سخن گفت. در این چارچوبْ هستیشناسیِ سوژه و داشتن یک چشمانداز معرفتی دربارهٔ مکانیسمهای عمل روانی، نسبتی وثیق پیدا میکند با مکانیسمها و دینامیسمهای تاریخی. این تلاقی در نگاه روانشناسانی همچون فروید، جامعهشناسانی همچون دورکیم، و فیلسوفانی همچون نیچه عمیقاً موردتوجه بوده است؛ با این اوصاف، مقالهٔ حاضر تلاش دارد نشان دهد که چگونه میتوان الگوی تاریخنگاری رویکردهای مبتنی بر روانتاریخ را بسط و توسعه داد و چشماندازی روششناختی را پیش کشید که بتواند از دوگانهٔ امر خرد-امر کلان فراتر برود و شکلی از تاریخ فرهنگی را طرح کند که درعینِ انتقادیبودن بر فهمی هستیشناسانه از سوژه و تجربهٔ سوژگی مبتنی باشد.
کلیدواژهها
روانتاریخ، تاریخ فرهنگی، روانکاوی، سوژگی، هستیشناسی
فایل مقاله
—————
@mavaajid
کینتوزی نزد داستایوسکی و نیچه
نیچه در تبارشناسی اخلاق (۱۸۸۷) وقتی از آرمانسازیِ کینتوزانهٔ فروتباران برای انتقامجویی از والاتباران سخن میگوید، از کارگاهی صحبت میکند که در زیرزمینی واقع شده است و آنها را موشهایی زیرزمینی میخوانَد که پر از کینه و نفرتاند و از رذیلتهای خویش فضیلت میسازند. جالب است که جایی نیز از این حرف میزند که این موشهای فروتبار که والاتباران بر آنها تف انداختهاند و مجبورند این تف را بلیسند، طوری وانمود میکنند که گویی از ایشان بهتر و برترند. آنچه نظر مرا جلب کرد، استفادهٔ داستایوسکی از همین تعابیر در یادداشتهای زیرزمینی (۱۸۶۴) بود؛ بیستواندی سال پیشتر از نیچه. داستایوسکی نیز وقتی دارد از انتقام کینتوزانه سخن میگوید از چنین تعابیری استفاده میکند؛ از موش بیچاره و مفلوکی سخن میگوید که تُفی از دهان آدمهای اصیل بر سرش باریده و در زیرزمینی نفرتانگیز و متعفن خود را در کینهای زهرآگین و سرد، و البته مهمتر از ایندو، ابدی غرق میکند.
—————
@mavaajid
نیچه در تبارشناسی اخلاق (۱۸۸۷) وقتی از آرمانسازیِ کینتوزانهٔ فروتباران برای انتقامجویی از والاتباران سخن میگوید، از کارگاهی صحبت میکند که در زیرزمینی واقع شده است و آنها را موشهایی زیرزمینی میخوانَد که پر از کینه و نفرتاند و از رذیلتهای خویش فضیلت میسازند. جالب است که جایی نیز از این حرف میزند که این موشهای فروتبار که والاتباران بر آنها تف انداختهاند و مجبورند این تف را بلیسند، طوری وانمود میکنند که گویی از ایشان بهتر و برترند. آنچه نظر مرا جلب کرد، استفادهٔ داستایوسکی از همین تعابیر در یادداشتهای زیرزمینی (۱۸۶۴) بود؛ بیستواندی سال پیشتر از نیچه. داستایوسکی نیز وقتی دارد از انتقام کینتوزانه سخن میگوید از چنین تعابیری استفاده میکند؛ از موش بیچاره و مفلوکی سخن میگوید که تُفی از دهان آدمهای اصیل بر سرش باریده و در زیرزمینی نفرتانگیز و متعفن خود را در کینهای زهرآگین و سرد، و البته مهمتر از ایندو، ابدی غرق میکند.
—————
@mavaajid
🔻فصلنامهٔ هایا
پاییز ۱۴۰۳
▪️شماره هفتم:
من از نزدیک بودنهای دور میترسم
سردبیر: فردوس شیخالاسلام
بازبین ترجمه: مهدی نوریان
ویراستار: صادق یزدانی
گرافیست: سارا کریمی
دیباچه
استعمارزدایی از تخیل
کامران معتمدی (پژوهشگر حوزۀ توسعه)
جنگل و شمع و گل رز کافیاند؟
گفتوگوی اختصاصی با علی شادلو (فعال حوزۀ اکوتوریسم)
طبیعت را چه کسی دشمن ما کرد؟
ماریا مایِز
ترجمۀ فاطمه ترابی
خودت را نجات بده
گفتوگوی اختصاصی با بهاره خلیلیفرد (فعال حوزۀ مد پایدار)
اکوسوسیالیسم فراتر از یک استراتژی، پروژهای برای تمدن
گفتوگوی الکساندر آرائوخو کوستا (فعال بومشناس برزیلی) با دانیل تانورو (فعال محیطزیست بلژیکی)
ترجمۀ عرفان رشیدی
خبرنامه
شعر
—————
@mavaajid
👇👇👇
پاییز ۱۴۰۳
▪️شماره هفتم:
من از نزدیک بودنهای دور میترسم
سردبیر: فردوس شیخالاسلام
بازبین ترجمه: مهدی نوریان
ویراستار: صادق یزدانی
گرافیست: سارا کریمی
دیباچه
استعمارزدایی از تخیل
کامران معتمدی (پژوهشگر حوزۀ توسعه)
جنگل و شمع و گل رز کافیاند؟
گفتوگوی اختصاصی با علی شادلو (فعال حوزۀ اکوتوریسم)
طبیعت را چه کسی دشمن ما کرد؟
ماریا مایِز
ترجمۀ فاطمه ترابی
خودت را نجات بده
گفتوگوی اختصاصی با بهاره خلیلیفرد (فعال حوزۀ مد پایدار)
اکوسوسیالیسم فراتر از یک استراتژی، پروژهای برای تمدن
گفتوگوی الکساندر آرائوخو کوستا (فعال بومشناس برزیلی) با دانیل تانورو (فعال محیطزیست بلژیکی)
ترجمۀ عرفان رشیدی
خبرنامه
شعر
—————
@mavaajid
👇👇👇
تأملی در باب مفهوم شریعتیزدایی
به بهانهی برگزاری نشست «شریعتی پس از شریعتی»
بهنظر بتوان مفهوم شریعتیزدایی را ذیل پروژهای فکری برای عبور از صورتهای اندیشگانی سنگوارهشده و تصلبیافتهی یک اندیشمند به قصدِ برساختن یک صورت اندیشگانیِ نوپدیدِ سازگار با زمینه و زمانه در نظر گرفت. بهعبارت دیگر، بهجایِ آنکه صورتِ تصلبیافتهای از اندیشه را که خودْ محصولِ زمینه و زمانهای تکین است و بهشکلی تاریخی در بستری فرهنگی ممکن شده است ستایش یا تخریب کنیم، این تصلب را از سرِ راه برداریم، تا جریان اندیشه بهشکلی خلاقانه و انتقادی رهِ خود بپوید.
این تصلب اندیشگانیست که راه رستگاری را میبندد، چراکه نیروییست بیرونی که توان و قدرتی بر اندیشه یافته است. ملهم از ایدهی زیمل در جستار «در باب رستگاری روح»، میتوان گفت که روحْ (بخوانید روح اندیشهورزی) پیشاپیش به رستگاری رسیده است و فقط کافیست از شر این نیروهای متصلب که از بیرون بر سر او هوار شدهاند خلاصی یابد ([۱۹۰۳] ۱۹۹۷: ۳۱). ازاینرو، رستگاری نسبتی وثیق با آزادی پیدا میکند؛ آزادی در کنشی انسانی تجربه میشود که درراهِ رسیدن به رستگاری رخ نمایانده باشد. بهنظر زیمل، انسان تا جایی آزاد است که مرکزِ هستیاشْ پیرامونِ هستیاش را تعیین کرده باشد، نه بالعکس (همان: ۳۲). وامدار این ایده، که واجد لحظهای وجودشناسانه است، مقاومت دربرابرِ هر صورت اندیشگانی متصلب که نسبتی با هستی امروزی ما ندارد و فقط بر سر روح اندیشهورز ما هوار شده است تا راه رستگاریاش را سد کند، کنشی آزادیبخش است. بهنظر میرسد، شریعتیزدایی، یا هر شکل دیگری از ایندست زدایشها، قرار است بیآنکه در دامگه عشق یا نفرت نسبت به اندیشه، اندیشمند، یا دورهای خاص که این اندیشه در آن زاییده شده است بیفتد، با نقد رادیکال صورت اندیشگانی تصلبیافته و سنگوارهشده، در این پروژهی فکری قرار گیرد. از سوی دیگر، طبیعیست که ایدهی زدایشِ صورت اندیشگانی متصلب و عبور از آن، در طول تاریخ اندیشه توسط اندیشمندان و متفکران زیادی نسبت به اندیشهی بزرگان پیش از خود، انجام شده باشد؛ بزرگترین نمونهی این مهم را میتوان در کار مارکس نسبت به هگل دید؛ جاییکه به تعبیر آلتوسر، دیالکتیک هگلی بهشکل معجزهواری دیگر هگلی نیست (آلتوسر، ۱۹۶۹: ۹۱) و به تعبیر من هگلزدایی میشود.
هراس از زدایش صورتهای اندیشگانی سنگوارهشده و یا ایستادگی دربرابر آن، جنبهای ایدئولوژیک پیدا میکند؛ چراکه به تعبیر پولانزاس، در آن روابطِ خیالی جای روابطِ وجودی را میگیرد (۱۹۷۳). این روابطِ خیالی و برساخته میتوانند چنان دامنگیر سوژهها شوند که ازدستدادن این روابط را بهمثابهی نابودی خویش در نظر آورند. ازاینروست که سوژههایی نسبت به این زدایش، هراس پیدا کرده و تمام تلاش خود را میکنند تا آن را تداوم بخشند، چراکه وجود خویش را در خطر میبینند، غافلازاینکه، اینجا روابطِ خیالیاند که در مناسباتی ایدئولوژیک، جای روابطِ وجودی را گرفتهاند. ازدگرسو، این هراس میتواند جنبهای بومیگرایانه و البته پارانوئید نیز به خود بگیرد و سوژهها هرگونه تلاش برای زدایش این صورتهای اندیشگانی سنگوارهشده را بهمثابهی خطری در نظر بگیرند که کیان یا بوم ایشان را تهدید میکند؛ بنایی که ایشان ساختهاند و بدان چنان دل بستهاند که هرگز بنای واسازی آن را ندارند. برای نمونه، ایندست هراسها را بهخوبی میتوان در وضعیت روانشناختی سوژههای گفتار ایرانباستانگرا مشاهده نمود که کوچکترین نقدی به گزارههای این گفتار را تاب نمیآورند. سخن آخر اینکه اندیشه تا وقتی زلال است که درجریان باشد.
Althusser, Louis. (1969). For Marx. Translated by Ben Brewster. The Penguin Press.
Poulantzas, Nicos. (1973). Political Power and Social Classes. Translated by Timothy O’Hagan. London: NLB.
Simmel, Georg. ([1903] 1997). “On the Salvation of the Soul,” in Essays on Religion. Translated and Edited by Horst Jürgen Helle and Ludwig Nieder. New Haven and London: Yale University Press.
—————
@mavaajid
به بهانهی برگزاری نشست «شریعتی پس از شریعتی»
بهنظر بتوان مفهوم شریعتیزدایی را ذیل پروژهای فکری برای عبور از صورتهای اندیشگانی سنگوارهشده و تصلبیافتهی یک اندیشمند به قصدِ برساختن یک صورت اندیشگانیِ نوپدیدِ سازگار با زمینه و زمانه در نظر گرفت. بهعبارت دیگر، بهجایِ آنکه صورتِ تصلبیافتهای از اندیشه را که خودْ محصولِ زمینه و زمانهای تکین است و بهشکلی تاریخی در بستری فرهنگی ممکن شده است ستایش یا تخریب کنیم، این تصلب را از سرِ راه برداریم، تا جریان اندیشه بهشکلی خلاقانه و انتقادی رهِ خود بپوید.
این تصلب اندیشگانیست که راه رستگاری را میبندد، چراکه نیروییست بیرونی که توان و قدرتی بر اندیشه یافته است. ملهم از ایدهی زیمل در جستار «در باب رستگاری روح»، میتوان گفت که روحْ (بخوانید روح اندیشهورزی) پیشاپیش به رستگاری رسیده است و فقط کافیست از شر این نیروهای متصلب که از بیرون بر سر او هوار شدهاند خلاصی یابد ([۱۹۰۳] ۱۹۹۷: ۳۱). ازاینرو، رستگاری نسبتی وثیق با آزادی پیدا میکند؛ آزادی در کنشی انسانی تجربه میشود که درراهِ رسیدن به رستگاری رخ نمایانده باشد. بهنظر زیمل، انسان تا جایی آزاد است که مرکزِ هستیاشْ پیرامونِ هستیاش را تعیین کرده باشد، نه بالعکس (همان: ۳۲). وامدار این ایده، که واجد لحظهای وجودشناسانه است، مقاومت دربرابرِ هر صورت اندیشگانی متصلب که نسبتی با هستی امروزی ما ندارد و فقط بر سر روح اندیشهورز ما هوار شده است تا راه رستگاریاش را سد کند، کنشی آزادیبخش است. بهنظر میرسد، شریعتیزدایی، یا هر شکل دیگری از ایندست زدایشها، قرار است بیآنکه در دامگه عشق یا نفرت نسبت به اندیشه، اندیشمند، یا دورهای خاص که این اندیشه در آن زاییده شده است بیفتد، با نقد رادیکال صورت اندیشگانی تصلبیافته و سنگوارهشده، در این پروژهی فکری قرار گیرد. از سوی دیگر، طبیعیست که ایدهی زدایشِ صورت اندیشگانی متصلب و عبور از آن، در طول تاریخ اندیشه توسط اندیشمندان و متفکران زیادی نسبت به اندیشهی بزرگان پیش از خود، انجام شده باشد؛ بزرگترین نمونهی این مهم را میتوان در کار مارکس نسبت به هگل دید؛ جاییکه به تعبیر آلتوسر، دیالکتیک هگلی بهشکل معجزهواری دیگر هگلی نیست (آلتوسر، ۱۹۶۹: ۹۱) و به تعبیر من هگلزدایی میشود.
هراس از زدایش صورتهای اندیشگانی سنگوارهشده و یا ایستادگی دربرابر آن، جنبهای ایدئولوژیک پیدا میکند؛ چراکه به تعبیر پولانزاس، در آن روابطِ خیالی جای روابطِ وجودی را میگیرد (۱۹۷۳). این روابطِ خیالی و برساخته میتوانند چنان دامنگیر سوژهها شوند که ازدستدادن این روابط را بهمثابهی نابودی خویش در نظر آورند. ازاینروست که سوژههایی نسبت به این زدایش، هراس پیدا کرده و تمام تلاش خود را میکنند تا آن را تداوم بخشند، چراکه وجود خویش را در خطر میبینند، غافلازاینکه، اینجا روابطِ خیالیاند که در مناسباتی ایدئولوژیک، جای روابطِ وجودی را گرفتهاند. ازدگرسو، این هراس میتواند جنبهای بومیگرایانه و البته پارانوئید نیز به خود بگیرد و سوژهها هرگونه تلاش برای زدایش این صورتهای اندیشگانی سنگوارهشده را بهمثابهی خطری در نظر بگیرند که کیان یا بوم ایشان را تهدید میکند؛ بنایی که ایشان ساختهاند و بدان چنان دل بستهاند که هرگز بنای واسازی آن را ندارند. برای نمونه، ایندست هراسها را بهخوبی میتوان در وضعیت روانشناختی سوژههای گفتار ایرانباستانگرا مشاهده نمود که کوچکترین نقدی به گزارههای این گفتار را تاب نمیآورند. سخن آخر اینکه اندیشه تا وقتی زلال است که درجریان باشد.
Althusser, Louis. (1969). For Marx. Translated by Ben Brewster. The Penguin Press.
Poulantzas, Nicos. (1973). Political Power and Social Classes. Translated by Timothy O’Hagan. London: NLB.
Simmel, Georg. ([1903] 1997). “On the Salvation of the Soul,” in Essays on Religion. Translated and Edited by Horst Jürgen Helle and Ludwig Nieder. New Haven and London: Yale University Press.
—————
@mavaajid
Forwarded from انجمن علمی مطالعات فرهنگی دانشگاه علامه طباطبائی
انجمن علمی-دانشجویی مطالعات فرهنگی دانشگاه علامه طباطبائی برگزار میکند:
کارگاه مطالعات روان-اجتماعی
(معرفی و خوانش چند مقاله)
مهدی نوریان
🕑 سهشنبهها، ساعت ۱۴ تا ۱۶
🚪دانشکدهٔ علوم اجتماعی، سالن رشد
▪︎ شروع دوره از ۴ دیماه.
▫️شرکت در این کارگاه برای عموم آزاد است.
▪️جهت ثبتنام به آیدی زیر در تلگرام پیام دهید:
@naghibisina
__
کانال تلگرام:
@AtuCulturalStudies
اینستاگرام:
https://instagram.com/atu.cultural_studies
کارگاه مطالعات روان-اجتماعی
(معرفی و خوانش چند مقاله)
مهدی نوریان
🕑 سهشنبهها، ساعت ۱۴ تا ۱۶
🚪دانشکدهٔ علوم اجتماعی، سالن رشد
▪︎ شروع دوره از ۴ دیماه.
▫️شرکت در این کارگاه برای عموم آزاد است.
▪️جهت ثبتنام به آیدی زیر در تلگرام پیام دهید:
@naghibisina
__
کانال تلگرام:
@AtuCulturalStudies
اینستاگرام:
https://instagram.com/atu.cultural_studies
انجمن علمی مطالعات فرهنگی دانشگاه علامه طباطبائی
انجمن علمی-دانشجویی مطالعات فرهنگی دانشگاه علامه طباطبائی برگزار میکند: کارگاه مطالعات روان-اجتماعی (معرفی و خوانش چند مقاله) مهدی نوریان 🕑 سهشنبهها، ساعت ۱۴ تا ۱۶ 🚪دانشکدهٔ علوم اجتماعی، سالن رشد ▪︎ شروع دوره از ۴ دیماه. ▫️شرکت در این کارگاه برای…
Audio
جلسهٔ اول کارگاه مطالعات روان-اجتماعی
خوانش بخش اول مقالهٔ «برساختگرایی اجتماعی بهمثابهٔ یک سایکوز اجتماعی» از یان کرایب
—————
@mavaajid
خوانش بخش اول مقالهٔ «برساختگرایی اجتماعی بهمثابهٔ یک سایکوز اجتماعی» از یان کرایب
—————
@mavaajid
«فاشیسم، دشمن استراتژیک ماست ... فاشیسمی که درون همهٔ ما رخنه کرده، در سرِ ماست و در رفتار روزمرهٔ ما به چشم میآید، فاشیسمی که با ما کاری میکند که عاشقِ قدرت شویم، و بلایی بر سرمان میآوَرَد که به آنچه به ما سلطه پیدا کرده و از ما بهرهکشی میکند، شدیداً میل ورزیم. بهسادگی ممکن است ضدفاشیست باشی درحالیکه آن فاشیستِ درون خویش را نبینی، فاشیستی که خود بهشکلی فردی و جمعی، زنده نگه میداری، خوراکاش میدهی، و آن را میپرورانی.»
از مقدمهٔ میشل فوکو به نسخهٔ انگلیسی کتاب ضداودیپ: سرمایهداری و اسکیزوفرنیا از دلوز و گواتاری ۱۹۸۳ [۱۹۷۲].
—————
@mavaajid
از مقدمهٔ میشل فوکو به نسخهٔ انگلیسی کتاب ضداودیپ: سرمایهداری و اسکیزوفرنیا از دلوز و گواتاری ۱۹۸۳ [۱۹۷۲].
—————
@mavaajid
مواجید
جلسهٔ اول کارگاه مطالعات روان-اجتماعی خوانش بخش اول مقالهٔ «برساختگرایی اجتماعی بهمثابهٔ یک سایکوز اجتماعی» از یان کرایب ————— @mavaajid
Audio
جلسهٔ دوم کارگاه مطالعات روان-اجتماعی
خوانش بخش دوم/آخر مقالهٔ «برساختگرایی اجتماعی بهمثابهٔ یک سایکوز اجتماعی» از یان کرایب
—————
@mavaajid
خوانش بخش دوم/آخر مقالهٔ «برساختگرایی اجتماعی بهمثابهٔ یک سایکوز اجتماعی» از یان کرایب
—————
@mavaajid
ازخودبیگانگی زمانپریشانه
یکی از دلایل اصلی اضطراب سوژهٔ مدرن را میتوان سرعت روزافزون تغییری دانست که شرایط مدرنیتهٔ متأخر بر او تحمیل کرده است؛ سرعتی که بهنظر بهواسطهٔ مناسبات بازاری در سرمایهداری متأخر بر او تحمیل میشود. ذیل این مناسبات، احساس سوژهٔ مدرن از زمان تغییر میکند و او در فرایندی زمانپریشانه از ریتم طبیعت «جلو» میزند؛ نهتنها از ریتم چهچهٔ بلبلها، بارش باران، پیچیدن باد در برگهای درختان، پارسکردن سگها، و غیره، بلکه از ریتم فرایندها و مکانیسمهای تنانه و روانی خودش نیز «جلو» میافتد و به تعبیری دیگر، گرفتار شکلی از «ازخودبیگانگی» میشود. ایدهٔ «پیشرفت» در جهان مدرن در چنین بستری رشد مییابد؛ بستری که در آن زمان نیز، درکنار تقریباً همهچیزِ دیگر، برای سوژهٔ مدرن تبدیل به یک مفهومِ برساخته میشود؛ تو گویی «چیزها» دیگر وجود ندارند و همهچیز تبدیل به «واژه» و «مفهوم» شده است. زمان نسبت وجودیاش با انسان بهعنوان موجودی هستیشناختی را از دست داده و بهشکلی ایدئولوژیک، برساخته میشود. این زمانپریشی، زمینهای را برای شکلی از روانگسیختگی مهیا میکند؛ ازاینرو فردریک جیمسون یکی از استعارههای اصلی مدرنیتهٔ متأخر را اسکیزوفرنی میداند. لحظهای از پا ایستادن از این منظر خطرناک است؛ فقط حرکت و تغییر است که میتواند سوژهٔ مدرن را از این خطر رهایی بخشد. این احساس خطر، لحظهای پارانوئید را نیز ممکن میکند؛ سوژهٔ مدرن مدام با شکلی از هراس دستوپنجه نرم میکند. پس این لحظه لحظهای پارانوئید-اسکیزوئید است و این یعنی بازگشت به دوران ناپختگی و نارسی! ایندرحالیست که برای رشد روانشناختی و اجتماعی، ما نیازمند شکلی از ثباتایم؛ ثباتی که در «احساس تعلّق» معنادار میشود. احساس تعلق به چیزی باید از سوی ما ابراز شود؛ چیزی که ای بسا از دست میرود و پس از ازدستدادناش باید این فقدان را به سوگ نشست. این همان احساسیست که سوژهٔ مدرن به دو شیوه از آن فرار میکند: اول فانتزی داشتن کنترل بر تغییر و دوم درآغوشکشیدن تغییر. در اولی این توهم را دارد که همهچیز تحتکنترل است، حالآنکه درواقع چنین نیست و در دومی برای جانماندن، مدام از وضعیتی به وضعیت دیگر تغییر فاز میدهد. ازاینرو سوژهٔ مدرن در هر دو صورت در خسران است!
* ملهم از مقالهٔ «Social Constructionism as a Social Psychosis» از Ian Craib.
—————
@mavaajid
یکی از دلایل اصلی اضطراب سوژهٔ مدرن را میتوان سرعت روزافزون تغییری دانست که شرایط مدرنیتهٔ متأخر بر او تحمیل کرده است؛ سرعتی که بهنظر بهواسطهٔ مناسبات بازاری در سرمایهداری متأخر بر او تحمیل میشود. ذیل این مناسبات، احساس سوژهٔ مدرن از زمان تغییر میکند و او در فرایندی زمانپریشانه از ریتم طبیعت «جلو» میزند؛ نهتنها از ریتم چهچهٔ بلبلها، بارش باران، پیچیدن باد در برگهای درختان، پارسکردن سگها، و غیره، بلکه از ریتم فرایندها و مکانیسمهای تنانه و روانی خودش نیز «جلو» میافتد و به تعبیری دیگر، گرفتار شکلی از «ازخودبیگانگی» میشود. ایدهٔ «پیشرفت» در جهان مدرن در چنین بستری رشد مییابد؛ بستری که در آن زمان نیز، درکنار تقریباً همهچیزِ دیگر، برای سوژهٔ مدرن تبدیل به یک مفهومِ برساخته میشود؛ تو گویی «چیزها» دیگر وجود ندارند و همهچیز تبدیل به «واژه» و «مفهوم» شده است. زمان نسبت وجودیاش با انسان بهعنوان موجودی هستیشناختی را از دست داده و بهشکلی ایدئولوژیک، برساخته میشود. این زمانپریشی، زمینهای را برای شکلی از روانگسیختگی مهیا میکند؛ ازاینرو فردریک جیمسون یکی از استعارههای اصلی مدرنیتهٔ متأخر را اسکیزوفرنی میداند. لحظهای از پا ایستادن از این منظر خطرناک است؛ فقط حرکت و تغییر است که میتواند سوژهٔ مدرن را از این خطر رهایی بخشد. این احساس خطر، لحظهای پارانوئید را نیز ممکن میکند؛ سوژهٔ مدرن مدام با شکلی از هراس دستوپنجه نرم میکند. پس این لحظه لحظهای پارانوئید-اسکیزوئید است و این یعنی بازگشت به دوران ناپختگی و نارسی! ایندرحالیست که برای رشد روانشناختی و اجتماعی، ما نیازمند شکلی از ثباتایم؛ ثباتی که در «احساس تعلّق» معنادار میشود. احساس تعلق به چیزی باید از سوی ما ابراز شود؛ چیزی که ای بسا از دست میرود و پس از ازدستدادناش باید این فقدان را به سوگ نشست. این همان احساسیست که سوژهٔ مدرن به دو شیوه از آن فرار میکند: اول فانتزی داشتن کنترل بر تغییر و دوم درآغوشکشیدن تغییر. در اولی این توهم را دارد که همهچیز تحتکنترل است، حالآنکه درواقع چنین نیست و در دومی برای جانماندن، مدام از وضعیتی به وضعیت دیگر تغییر فاز میدهد. ازاینرو سوژهٔ مدرن در هر دو صورت در خسران است!
* ملهم از مقالهٔ «Social Constructionism as a Social Psychosis» از Ian Craib.
—————
@mavaajid
ژانر خلقیات و سادومازوخیسم
ژانر خلقیات محصول یک وضعیت رواناجتماعی یا psychosocial است که سربرآوردناش را نیز باید بهشکلی تاریخی مطالعه کرد. دال محوری ژانر خلقیات، یک «ما»ی توهمیست مبتنی بر فانتزی که دنبال ارضای میلی سادومازوخیستیست. دو نکته در این رابطه وجود دارد. اولاً اینکه این میل هرگز ارضا نمیشود چون مبتنی بر فانتزیست. فانتزی صحنهای میسازد که بازیگر اصلی آن میل است و این توهم را ایجاد میکند که با حرکت از این ابژهٔ میل به ابژهٔ میلی دیگر، این فقدان پر خواهد شد، اما این اتفاق هرگز رخ نمیدهد چراکه شکافی که میان خود و خود ایدئال وجود دارد اساساً پرشدنی نیست. فانتزی توهمی را ایجاد میکند که با دنبالکردن ابژهٔ میل میتوان بر رنج فقدان چیره شد. اما این نیز توهمی بیش نیست. فانتزی خود را مدام درمانِ دردها و آلام جا میزند و وعدهٔ ارضای همیشگی را میدهد و بر مکانیسم فرافکنی تکیه دارد. ثانیاً اینکه ژانر خلقیات، یک وضعیت مرضوار است چراکه سادومازوخیستیک میشود؛ یعنی لحظهای سادیستیک یا دیگرآزارانه و لحظهای مازوخیستیک یا خودآزارانه دارد. البته استفاده از اصطلاح روانکاوانهٔ سادومازوخیسم اینجا بهشکل استعاری و برای درک پویاییهای اجتماعی و روانشناختی درگیر در ماجراست. اما وجه سادیستیک یا دیگرآزارانهٔ ماجرا به چسباندنِ صفات و رفتار و خلقیاتی منفی به یک جماعت مربوط میشود؛ اینجا جامعهٔ ایرانی. این برچسبزنی، ابتدائاً در مکانیسمی شرقشناسانه توسط غربیها در مواجهه با شرق رخ داد و سپس توسط روشنفکران شرقی تکرار شد. نباید فراموش کرد که این مکانیسم بهشکلی ناخودآگاهانه انجام میشود و محصول ساختار یا بنیانی پهندامنه و ژرف در زیربنای مادیست. وجه دیگر ماجرا وجه مازوخیستیک یا خودآزارانهٔ آن است که ازخلال فرایند درونیکردنِ این صفات و خلقیات و ویژگیها ممکن میشود؛ جایی که سوژهٔ ایرانی باورش میشود که دروغگو، ریاکار، مزوّر و غیره است. او ابتدائاً احساس استیصال، بیچارگی، درماندگی، و عذاب وجدان میکند. اینجاست که با برکشیدن سوژهای گناهکار مواجه میشویم: ایرانی پیشاپیش گناهکار است و به این موضوع معترف. اما آنچه در ادامه رخ میدهد جالب است: سوژهٔ ایرانی در نتیجهٔ این مکانیسم سادومازوخیستیک و با ساختن یک «ما»ی توهمی، ایدئولوژیک، و مبتنی بر فانتزی، بهشکلی ناخودآگاه سعی میکند از نشانگان یا سمپتم خود لذت ببرد. او ابتدائاً سرش را پایین میانداخت و برای نمونه، از اینکه «در کار گروهی ضعیف است» وجداناش معذب میشد، اما حالا سرش را بالا میگیرد و باافتخار دربارهٔ «ضعف در کار گروهی» جوک نیز میسازد و قاهقاه به آن میخندد. ژانر خلقیات محصول این لذتجویی توهمیِ از جنس فانتزیست. در این فرایند، نهتنها صفات و خلقیاتی توهمی در مکانیسمی رواناجتماعی و بستری زبانشناختی، فرهنگی، و تاریخی به این سوژه تحمیل شده، نهتنها این سوژه این خلقیات را درونی کرده و آن را تبدیل به ژانری کرده است، و نهتنها از وجود آن لذت میبرد، بلکه از منظر جامعهشناختی آن را واجد کارکردی نیز میبیند؛ یعنی قرار است این «ما»ی توهمی خلاءهایی را پر کند و موجب تشفّی و التیام دردها و آلامی شود که محصول ناکامیهای این جماعت است؛ ناکامیهایی که بهصورت تروماهایی جمعی خود را بر این جماعت نشان داده و روان جمعی ایشان را جریحهدار کرده و بهشکلی تاریخی، نسلبهنسل ازطریق فرایند جامعهپذیری انتقال یافته است.
—————
@mavaajid
ژانر خلقیات محصول یک وضعیت رواناجتماعی یا psychosocial است که سربرآوردناش را نیز باید بهشکلی تاریخی مطالعه کرد. دال محوری ژانر خلقیات، یک «ما»ی توهمیست مبتنی بر فانتزی که دنبال ارضای میلی سادومازوخیستیست. دو نکته در این رابطه وجود دارد. اولاً اینکه این میل هرگز ارضا نمیشود چون مبتنی بر فانتزیست. فانتزی صحنهای میسازد که بازیگر اصلی آن میل است و این توهم را ایجاد میکند که با حرکت از این ابژهٔ میل به ابژهٔ میلی دیگر، این فقدان پر خواهد شد، اما این اتفاق هرگز رخ نمیدهد چراکه شکافی که میان خود و خود ایدئال وجود دارد اساساً پرشدنی نیست. فانتزی توهمی را ایجاد میکند که با دنبالکردن ابژهٔ میل میتوان بر رنج فقدان چیره شد. اما این نیز توهمی بیش نیست. فانتزی خود را مدام درمانِ دردها و آلام جا میزند و وعدهٔ ارضای همیشگی را میدهد و بر مکانیسم فرافکنی تکیه دارد. ثانیاً اینکه ژانر خلقیات، یک وضعیت مرضوار است چراکه سادومازوخیستیک میشود؛ یعنی لحظهای سادیستیک یا دیگرآزارانه و لحظهای مازوخیستیک یا خودآزارانه دارد. البته استفاده از اصطلاح روانکاوانهٔ سادومازوخیسم اینجا بهشکل استعاری و برای درک پویاییهای اجتماعی و روانشناختی درگیر در ماجراست. اما وجه سادیستیک یا دیگرآزارانهٔ ماجرا به چسباندنِ صفات و رفتار و خلقیاتی منفی به یک جماعت مربوط میشود؛ اینجا جامعهٔ ایرانی. این برچسبزنی، ابتدائاً در مکانیسمی شرقشناسانه توسط غربیها در مواجهه با شرق رخ داد و سپس توسط روشنفکران شرقی تکرار شد. نباید فراموش کرد که این مکانیسم بهشکلی ناخودآگاهانه انجام میشود و محصول ساختار یا بنیانی پهندامنه و ژرف در زیربنای مادیست. وجه دیگر ماجرا وجه مازوخیستیک یا خودآزارانهٔ آن است که ازخلال فرایند درونیکردنِ این صفات و خلقیات و ویژگیها ممکن میشود؛ جایی که سوژهٔ ایرانی باورش میشود که دروغگو، ریاکار، مزوّر و غیره است. او ابتدائاً احساس استیصال، بیچارگی، درماندگی، و عذاب وجدان میکند. اینجاست که با برکشیدن سوژهای گناهکار مواجه میشویم: ایرانی پیشاپیش گناهکار است و به این موضوع معترف. اما آنچه در ادامه رخ میدهد جالب است: سوژهٔ ایرانی در نتیجهٔ این مکانیسم سادومازوخیستیک و با ساختن یک «ما»ی توهمی، ایدئولوژیک، و مبتنی بر فانتزی، بهشکلی ناخودآگاه سعی میکند از نشانگان یا سمپتم خود لذت ببرد. او ابتدائاً سرش را پایین میانداخت و برای نمونه، از اینکه «در کار گروهی ضعیف است» وجداناش معذب میشد، اما حالا سرش را بالا میگیرد و باافتخار دربارهٔ «ضعف در کار گروهی» جوک نیز میسازد و قاهقاه به آن میخندد. ژانر خلقیات محصول این لذتجویی توهمیِ از جنس فانتزیست. در این فرایند، نهتنها صفات و خلقیاتی توهمی در مکانیسمی رواناجتماعی و بستری زبانشناختی، فرهنگی، و تاریخی به این سوژه تحمیل شده، نهتنها این سوژه این خلقیات را درونی کرده و آن را تبدیل به ژانری کرده است، و نهتنها از وجود آن لذت میبرد، بلکه از منظر جامعهشناختی آن را واجد کارکردی نیز میبیند؛ یعنی قرار است این «ما»ی توهمی خلاءهایی را پر کند و موجب تشفّی و التیام دردها و آلامی شود که محصول ناکامیهای این جماعت است؛ ناکامیهایی که بهصورت تروماهایی جمعی خود را بر این جماعت نشان داده و روان جمعی ایشان را جریحهدار کرده و بهشکلی تاریخی، نسلبهنسل ازطریق فرایند جامعهپذیری انتقال یافته است.
—————
@mavaajid
مراقب ریههات باش!
«مراقب ریههات باش!
بستهت رو تا ۵۰٪ تخفیف، از خونه ارسال کن.
ما تیپاکس، اولین اپلیکیشن جامع ارسال بسته»
«تو این هوا برای خرید بیرون نرو 😷
با ۲۰۰۰۰۰ تومان تخفیف سفارش بده رایگان میرسونیمش
دیجیکالا»
اینها فقط دو فقره از چند پیامک تبلیغاتیای بود که امروز، در یکی از آلودهترین روزهای تهران در سال، دریافت کردم؛ روزی که بهدلیل شدت آلودگی «تمامی مدارس، دانشگاهها و ادارات» این استان تعطیل شدند. در روزگار بیرحمی که شاید کمترکسی نگران حال ما باشد، حالا کارزارهای تبلیغاتی شرکتهای بزرگ، نگرانیشان را نسبت به حال ما را ابراز میکنند: «تو این هوا بیرون نرو» و «مراقب ریههات باش!». پیامکهایی که آنها را از این حیث ایدئولوژیک میخوانم که به دستکاری روابط وجودی و ارگانیک انسانی پرداختهاند، چراکه ایدئولوژی، به تعبیر پولانزاس، روابط وجودی را دستکاری کرده و از آن روابطی تخیلی میسازد که درخدمت منافع حاکم و مناسبات مسلط است. نگرانی مادر برای فرزندش (البته اگر بهنحوی آلوده به ایدئولوژی نشده باشد)، منطقی وجودی و ارگانیک دارد، اما نگرانی تیپاکس و دیجیکالا برای حال من در این آلودگی، صرفاً از منطقی ایدئولوژیک تبعیت میکند که قرار است منافع مادی طبقهای را تضمین کند. «تو باید زنده بمانی تا من جیبام پرپول شود!» این جمله را همانطور میتوان خواند که خداوندِ بینیاز هم به بندگانی برای پرستیدن او نیازمند است. خدای سرمایه نیز بدون بندگان/مشتریان، خدایی تهیازمعنا خواهد بود. ازسویدیگر، با فرض اینکه با بیروننرفتنِ من از ریهام مراقبت میشود، آنچه در این میان حذف میشود، توجه به شیوهٔ ارسال بسته به من است: ازطریق انسانی دیگر که درقالب کارگری برای تیپاکس و دیجیکالا کار میکند؛ در میانهٔ آلودگی و سوار بر موتور. بهعبارتدیگر، ایندست پیامها حاوی مضمونی انسانزدا از کارگراناند. درهمینراستا، اگر من خانهام را ترک کنم تا چند نان سنگک بخرم دقایقی اندک را بیرون از خانه خواهم بود، اما اسنپ و تیپاکس و دیجیکالا که نگران سلامت ریهٔ امثال مناند، قرار است ازطریق کارگران موتورسوار خویش که در این هوای آلوده چندینوچند ساعت مشغول رساندن بستهها به خانههایند، این کار را انجام دهند.
این پیامکها را که دیدم به یاد قیاسی افتادم که ژیژک در جایی بین یک پدر سنتی اقتدارگرا و یک پدر غیراقتدارگرای پستمدرن میکند که میخواهند فرزند نوجوان خویش را مجاب کنند یکشنبه عصر بهجای بازیکردن با دوستانشان به دیدن مادربزرگ خویش بروند. پیام پدر اول به فرزند خویش چیزی در این مایهها خواهد بود: «برای من مهم نیست چه احساسی داری. فقط به وظیفهات عمل کن، به دیدن مادربزرگات برو و آنجا نیز مؤدب و خوشرفتار باش!» از نظر ژیژک، در این مورد اوضاع این فرزند خیلی هم بد نیست چراکه هرچند به انجام کاری که بهروشنی دوست ندارد، مجبور شده است، اما میتواند آزادی درونی خویش را بعداً در فرصتی علیه اقتدار پدرسالارانه از خود نشان دهد. پدر دوم اما پیامی متفاوت به فرزندش خواهد داشت: «میدانی که مادربزرگات چقدر دوستات دارد! اما بااینوجود من نمیخواهم تو را مجبور کنم که به دیدن او بروی. فقط اگر دوست داری بروی به دیدن او برو!» بهقول ژیژک، هر کودکی که احمق نباشد فوراً پی خواهد برد تلهای درکار است و پشت چهرهٔ این انتخاب آزاد حتی خواستهای ظالمانهتر از موردِ پدر سنتی اقتدارگرا خانه کرده است؛ دستوری ضمنی که بر آن اساس، بچه نهفقط باید به دیدن مادربزرگاش برود، بلکه باید اینکار را داوطلبانه و خارج از ارادهٔ خویش انجام دهد. این همان دستور سوپرایگوی وقیح است که کودک را از آزادی درونیاش محروم میکند؛ نهتنها او را بهکاری امر میکند، بلکه او را امر به خواست کاری میکند. شرکتهای دلواپس سلامتی «ما» اینجا نقش پدر پستمدرن غیراقتدارگرا را بازی میکنند؛ عشق مادربزرگ که با دلسوزی و مهربانی پدر نسبت به فرزند همنشین شده است را اینجا میتوان همارزِ مهربانی و دلواپسی این شرکتها به «ما» در نظر گرفت که همنشین شده است با خدماتی که قرار است درراستای این عشق دریافت کنیم. این دستور، از جنس دستور سوپرایگوی وقیح است که آزادی درونی «ما» را میستاند: نهفقط امر میشویم که در خانه بمانیم، بلکه تو گویی داوطلبانه چنین میکنیم و از عشق مادربزرگ و دلواپسی پدر لذت میبریم!
—————
@mavaajid
«مراقب ریههات باش!
بستهت رو تا ۵۰٪ تخفیف، از خونه ارسال کن.
ما تیپاکس، اولین اپلیکیشن جامع ارسال بسته»
«تو این هوا برای خرید بیرون نرو 😷
با ۲۰۰۰۰۰ تومان تخفیف سفارش بده رایگان میرسونیمش
دیجیکالا»
اینها فقط دو فقره از چند پیامک تبلیغاتیای بود که امروز، در یکی از آلودهترین روزهای تهران در سال، دریافت کردم؛ روزی که بهدلیل شدت آلودگی «تمامی مدارس، دانشگاهها و ادارات» این استان تعطیل شدند. در روزگار بیرحمی که شاید کمترکسی نگران حال ما باشد، حالا کارزارهای تبلیغاتی شرکتهای بزرگ، نگرانیشان را نسبت به حال ما را ابراز میکنند: «تو این هوا بیرون نرو» و «مراقب ریههات باش!». پیامکهایی که آنها را از این حیث ایدئولوژیک میخوانم که به دستکاری روابط وجودی و ارگانیک انسانی پرداختهاند، چراکه ایدئولوژی، به تعبیر پولانزاس، روابط وجودی را دستکاری کرده و از آن روابطی تخیلی میسازد که درخدمت منافع حاکم و مناسبات مسلط است. نگرانی مادر برای فرزندش (البته اگر بهنحوی آلوده به ایدئولوژی نشده باشد)، منطقی وجودی و ارگانیک دارد، اما نگرانی تیپاکس و دیجیکالا برای حال من در این آلودگی، صرفاً از منطقی ایدئولوژیک تبعیت میکند که قرار است منافع مادی طبقهای را تضمین کند. «تو باید زنده بمانی تا من جیبام پرپول شود!» این جمله را همانطور میتوان خواند که خداوندِ بینیاز هم به بندگانی برای پرستیدن او نیازمند است. خدای سرمایه نیز بدون بندگان/مشتریان، خدایی تهیازمعنا خواهد بود. ازسویدیگر، با فرض اینکه با بیروننرفتنِ من از ریهام مراقبت میشود، آنچه در این میان حذف میشود، توجه به شیوهٔ ارسال بسته به من است: ازطریق انسانی دیگر که درقالب کارگری برای تیپاکس و دیجیکالا کار میکند؛ در میانهٔ آلودگی و سوار بر موتور. بهعبارتدیگر، ایندست پیامها حاوی مضمونی انسانزدا از کارگراناند. درهمینراستا، اگر من خانهام را ترک کنم تا چند نان سنگک بخرم دقایقی اندک را بیرون از خانه خواهم بود، اما اسنپ و تیپاکس و دیجیکالا که نگران سلامت ریهٔ امثال مناند، قرار است ازطریق کارگران موتورسوار خویش که در این هوای آلوده چندینوچند ساعت مشغول رساندن بستهها به خانههایند، این کار را انجام دهند.
این پیامکها را که دیدم به یاد قیاسی افتادم که ژیژک در جایی بین یک پدر سنتی اقتدارگرا و یک پدر غیراقتدارگرای پستمدرن میکند که میخواهند فرزند نوجوان خویش را مجاب کنند یکشنبه عصر بهجای بازیکردن با دوستانشان به دیدن مادربزرگ خویش بروند. پیام پدر اول به فرزند خویش چیزی در این مایهها خواهد بود: «برای من مهم نیست چه احساسی داری. فقط به وظیفهات عمل کن، به دیدن مادربزرگات برو و آنجا نیز مؤدب و خوشرفتار باش!» از نظر ژیژک، در این مورد اوضاع این فرزند خیلی هم بد نیست چراکه هرچند به انجام کاری که بهروشنی دوست ندارد، مجبور شده است، اما میتواند آزادی درونی خویش را بعداً در فرصتی علیه اقتدار پدرسالارانه از خود نشان دهد. پدر دوم اما پیامی متفاوت به فرزندش خواهد داشت: «میدانی که مادربزرگات چقدر دوستات دارد! اما بااینوجود من نمیخواهم تو را مجبور کنم که به دیدن او بروی. فقط اگر دوست داری بروی به دیدن او برو!» بهقول ژیژک، هر کودکی که احمق نباشد فوراً پی خواهد برد تلهای درکار است و پشت چهرهٔ این انتخاب آزاد حتی خواستهای ظالمانهتر از موردِ پدر سنتی اقتدارگرا خانه کرده است؛ دستوری ضمنی که بر آن اساس، بچه نهفقط باید به دیدن مادربزرگاش برود، بلکه باید اینکار را داوطلبانه و خارج از ارادهٔ خویش انجام دهد. این همان دستور سوپرایگوی وقیح است که کودک را از آزادی درونیاش محروم میکند؛ نهتنها او را بهکاری امر میکند، بلکه او را امر به خواست کاری میکند. شرکتهای دلواپس سلامتی «ما» اینجا نقش پدر پستمدرن غیراقتدارگرا را بازی میکنند؛ عشق مادربزرگ که با دلسوزی و مهربانی پدر نسبت به فرزند همنشین شده است را اینجا میتوان همارزِ مهربانی و دلواپسی این شرکتها به «ما» در نظر گرفت که همنشین شده است با خدماتی که قرار است درراستای این عشق دریافت کنیم. این دستور، از جنس دستور سوپرایگوی وقیح است که آزادی درونی «ما» را میستاند: نهفقط امر میشویم که در خانه بمانیم، بلکه تو گویی داوطلبانه چنین میکنیم و از عشق مادربزرگ و دلواپسی پدر لذت میبریم!
—————
@mavaajid