🌱 الهیات انسانی (5)
ممنوعیت بیحرمتی به انسان
بر اساس داستان نمادین خلقت انسان، به دلیل سجده نکردن ابلیس بر آدم (اعراف، 11)1قرآن کریم مکالمهای نیز بین خدا و ابلیس صورت بندی کرده است تا ریشههای بیحرمتی به انسان را مشخص کند.
1) از آنجا که بی حرمتی به هر انسانی، قبل از اینکه خودش با فساد یا خونریزی بخشی از حرمت خود را خدشهدار کند، خط قرمز خدا محسوب میشود و رفتاری شیطانی و کفرآمیز قلمداد میشود، خدا ابلیس را که از این خط قرمز عبور نمود استیضاح کرد و پرسید: اى ابليس چه چيز باعث شد كه براى آنچه كه من با دستان خويش (احتمالاً علم و قدرت خود) خلق كردهام سجده نکنی. آیا استکبار ورزیدی یا برترى طلب بودی؟ ابلیس بر خود بالید که من از او برترم، مرا از آتش آفريدهاى و او را از گِل. (ص، 75-76)2 من هرگز بر موجودی که از گلى خشك، سياه و بدبو آفريدهاى سجده نخواهم کرد. (حجر،33)3 او حتی مغرورانه به خدا اعتراض کرد که چرا انسان خاکی را از من محترمتر داشتهای؟ (اسراء،62)4 گویی با کرامت بخشی به انسان به من اهانت کردهای. مغالطه شیطانی او این بود که وجهۀ خاکی انسان را برجسته کرد تا با وجهۀ آتشی خودش مقایسه شود و وجهۀ افلاکی و نفخه رحمانی و خدایی انسان که منشأ کرامت اوست به ذهن نیاید. ابلیس بر چیزی از خویش غرور و تعصب میورزید که در مقابل جنبه الهی انسان امر قابل توجهی نبود. آنچه مایه کرامت انسان است، نفس مرکب از ماده و معنا است نه جنبه خاکی یا حتی نامی و حیوانی. ابلیس جامعیت کمال انسان نسبت به دیگر موجودات را نادیده میگرفت و کفر او همین پرده پوشی بر حقیقت بود.
2) آنگونه که از آیه فوق به دست میآید دو رذیلت اخلاقی باعث میشود که به انسان بیحرمتی شود: استکبار و برتریطلبی. خدا استدلال برتری ابلیس را نپذیرفت چون او حقیقتاً برتر نبود و باید میدانست که انسان به دلیل نفخه الهی از او برتر است. اگر آن را هم نمیدانست باید در مقابل فرمان روشن خدا متواضع بود. او نافرمانی میکرد، (کهف،50)5 چون میدانست که فرمان خدا عبث و بی حکمت نیست. همه فرشتگان نسبت به فرمان خدا تواضع داشتند ولی ابلیس به دلیل غرور، تعصب و خودشیفتگی استکبار ورزید و کافر شد. (ص،73-74)6 کافر به معنای حق پوش. کافر کسی است که دلش در گرو حقیقت و خوبی نیست. خوبیها دل او را نمیبرد. خدا عین خوبی و نیکی است و از حرص، بخل، حسد و کینه خالی است. کافر کسی است که از حرص، بخل، حسد، کینه و کبر پر است و به افراد و موجودات دارای این خصوصیات علاقهمند است. منافق با حق است ولی تا هنگامی که منافع او به خطر نیفتد همینکه امری او را تأمین نکرد با آن مخالفت میکند. اسلام پذیرش و تسلیم بی قید و شرط حق و حقیقت است.
3) ابلیس جن بود و گفته شد که از فرمان خدا سرپیچی کرد (کهف،50)7 حال آنکه در داستان قبل فرمان سجده متوجه فرشتگان بود. حال پرسش این است که مگر به ابلیس نیز فرمان سجده کردن داده شده بود که مواخذه میشد و به او گفته شد هنگامی که به تو امر شد، چه چیز مانع سجده کردن تو گشت؟ (اعراف،12)8 ابلیس میتوانست به خدا پاسخ دهد: تو به ملائکه فرمان دادی، چرا مرا مؤاخذه میکنی؟
در پاسخ به این پرسش میتوان گفت فرمان خدا، اراده تکوینی اوست. (یس،۸۲)9 تبعیت از خواست و اراده خدا بر همه بندگان خدا ضروری است، چنانکه فرمان قصاص نیز که اراده تشریعی اوست با وجودی که متوجه بنی اسرائیل است مسلمانان نیز خود را موظف به تبعیت از آن میدانند. (مائده،45) 10 بنابراین فرمان خدا به فرشتگان اختصاصی نبود و به طریق اولی متوجه همه موجودات مادون فرشتگان که آگاه به این فرمان شدند بود. همه مخلوقات و خداپرستان خواه ناخواه موظف هستند تابع اراده خدا شوند و انسان را محترم بدانند و کرامتش را پاس بدارند. این فرمان هم متوجه طبیعت و ماوراء طبیعت و حتی متوجه خود بشر است. مطابق این مبنا انسانها نیز مسئولیت پاسداشت حرمت خویش و هم نوعان خود را بر دوش دارند.
ممنوعیت بیحرمتی به انسان
بر اساس داستان نمادین خلقت انسان، به دلیل سجده نکردن ابلیس بر آدم (اعراف، 11)1قرآن کریم مکالمهای نیز بین خدا و ابلیس صورت بندی کرده است تا ریشههای بیحرمتی به انسان را مشخص کند.
1) از آنجا که بی حرمتی به هر انسانی، قبل از اینکه خودش با فساد یا خونریزی بخشی از حرمت خود را خدشهدار کند، خط قرمز خدا محسوب میشود و رفتاری شیطانی و کفرآمیز قلمداد میشود، خدا ابلیس را که از این خط قرمز عبور نمود استیضاح کرد و پرسید: اى ابليس چه چيز باعث شد كه براى آنچه كه من با دستان خويش (احتمالاً علم و قدرت خود) خلق كردهام سجده نکنی. آیا استکبار ورزیدی یا برترى طلب بودی؟ ابلیس بر خود بالید که من از او برترم، مرا از آتش آفريدهاى و او را از گِل. (ص، 75-76)2 من هرگز بر موجودی که از گلى خشك، سياه و بدبو آفريدهاى سجده نخواهم کرد. (حجر،33)3 او حتی مغرورانه به خدا اعتراض کرد که چرا انسان خاکی را از من محترمتر داشتهای؟ (اسراء،62)4 گویی با کرامت بخشی به انسان به من اهانت کردهای. مغالطه شیطانی او این بود که وجهۀ خاکی انسان را برجسته کرد تا با وجهۀ آتشی خودش مقایسه شود و وجهۀ افلاکی و نفخه رحمانی و خدایی انسان که منشأ کرامت اوست به ذهن نیاید. ابلیس بر چیزی از خویش غرور و تعصب میورزید که در مقابل جنبه الهی انسان امر قابل توجهی نبود. آنچه مایه کرامت انسان است، نفس مرکب از ماده و معنا است نه جنبه خاکی یا حتی نامی و حیوانی. ابلیس جامعیت کمال انسان نسبت به دیگر موجودات را نادیده میگرفت و کفر او همین پرده پوشی بر حقیقت بود.
2) آنگونه که از آیه فوق به دست میآید دو رذیلت اخلاقی باعث میشود که به انسان بیحرمتی شود: استکبار و برتریطلبی. خدا استدلال برتری ابلیس را نپذیرفت چون او حقیقتاً برتر نبود و باید میدانست که انسان به دلیل نفخه الهی از او برتر است. اگر آن را هم نمیدانست باید در مقابل فرمان روشن خدا متواضع بود. او نافرمانی میکرد، (کهف،50)5 چون میدانست که فرمان خدا عبث و بی حکمت نیست. همه فرشتگان نسبت به فرمان خدا تواضع داشتند ولی ابلیس به دلیل غرور، تعصب و خودشیفتگی استکبار ورزید و کافر شد. (ص،73-74)6 کافر به معنای حق پوش. کافر کسی است که دلش در گرو حقیقت و خوبی نیست. خوبیها دل او را نمیبرد. خدا عین خوبی و نیکی است و از حرص، بخل، حسد و کینه خالی است. کافر کسی است که از حرص، بخل، حسد، کینه و کبر پر است و به افراد و موجودات دارای این خصوصیات علاقهمند است. منافق با حق است ولی تا هنگامی که منافع او به خطر نیفتد همینکه امری او را تأمین نکرد با آن مخالفت میکند. اسلام پذیرش و تسلیم بی قید و شرط حق و حقیقت است.
3) ابلیس جن بود و گفته شد که از فرمان خدا سرپیچی کرد (کهف،50)7 حال آنکه در داستان قبل فرمان سجده متوجه فرشتگان بود. حال پرسش این است که مگر به ابلیس نیز فرمان سجده کردن داده شده بود که مواخذه میشد و به او گفته شد هنگامی که به تو امر شد، چه چیز مانع سجده کردن تو گشت؟ (اعراف،12)8 ابلیس میتوانست به خدا پاسخ دهد: تو به ملائکه فرمان دادی، چرا مرا مؤاخذه میکنی؟
در پاسخ به این پرسش میتوان گفت فرمان خدا، اراده تکوینی اوست. (یس،۸۲)9 تبعیت از خواست و اراده خدا بر همه بندگان خدا ضروری است، چنانکه فرمان قصاص نیز که اراده تشریعی اوست با وجودی که متوجه بنی اسرائیل است مسلمانان نیز خود را موظف به تبعیت از آن میدانند. (مائده،45) 10 بنابراین فرمان خدا به فرشتگان اختصاصی نبود و به طریق اولی متوجه همه موجودات مادون فرشتگان که آگاه به این فرمان شدند بود. همه مخلوقات و خداپرستان خواه ناخواه موظف هستند تابع اراده خدا شوند و انسان را محترم بدانند و کرامتش را پاس بدارند. این فرمان هم متوجه طبیعت و ماوراء طبیعت و حتی متوجه خود بشر است. مطابق این مبنا انسانها نیز مسئولیت پاسداشت حرمت خویش و هم نوعان خود را بر دوش دارند.
👍1
  1 « إِلَّا إِبْلِيسَ لَمْ يَكُنْ مِنَ السَّاجِدِينَ»
2 «قَالَ يَا إِبْلِيسُ مَا مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَيَّ أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعَالِينَ، قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ»
3 «قَالَ لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ»
4 «قَالَ أَرَأَيْتَكَ هَذَا الَّذِي كَرَّمْتَ عَلَيَّ»
5 «فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ»
6 «فَسَجَدَ الْمَلَائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ، إِلَّا إِبْلِيسَ، اسْتَكْبَرَ وَ كَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ»
7 «فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ كَانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ»
8 «قَالَ مَا مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ»
9 «إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»
10 «وَ كَتَبْنَا عَلَيْهِمْ فِيهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَ الْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَ الْأَنْفَ بِالْأَنْفِ وَ الْأُذُنَ بِالْأُذُنِ وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ وَ الْجُرُوحَ قِصَاصٌ، فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ»
✍️ محمد نصراصفهانی
〰️ ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
  2 «قَالَ يَا إِبْلِيسُ مَا مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَيَّ أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعَالِينَ، قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ»
3 «قَالَ لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ»
4 «قَالَ أَرَأَيْتَكَ هَذَا الَّذِي كَرَّمْتَ عَلَيَّ»
5 «فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ»
6 «فَسَجَدَ الْمَلَائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ، إِلَّا إِبْلِيسَ، اسْتَكْبَرَ وَ كَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ»
7 «فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ كَانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ»
8 «قَالَ مَا مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ»
9 «إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»
10 «وَ كَتَبْنَا عَلَيْهِمْ فِيهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَ الْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَ الْأَنْفَ بِالْأَنْفِ وَ الْأُذُنَ بِالْأُذُنِ وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ وَ الْجُرُوحَ قِصَاصٌ، فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ»
✍️ محمد نصراصفهانی
〰️ ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
🌱 رویکردی قرآنی به الهیات انسانی (۶)
انسان، امانتدار معرفت و عدالت
یکی دیگر از داستانهای نمادین قرآن درباره انسان، داستان امانت است. این واقعیت به سبکی اسطورهای، انسانانگارانه و هنری بیان شده است. گویی زمانی خداوند همه مخلوقات خود، از جمله آسمانها، زمین، کوهها و انسانها را گرد هم آورد و امانتی را – که ماهیت آن را دقیقاً نمیدانیم – به آنان پیشنهاد کرد. همه از پذیرش آن سر باز زدند، حتی از اینکه آن را در اختیار داشته باشند، هراسیدند. اما انسان آن را پذیرفت، زیرا او ستمگری نادان بود:
از آنجا که مفسران قرآن میدانند وقوع چنین حادثهای در واقعیت ممکن نیست – زیرا هیچیک از این موجودات قدرت انتخاب ندارند و نمیتوانند از پذیرش امانتی سر باز زنند یا آن را بپذیرند، و همچنین احساساتی چون ترس در آنان معنا ندارد – در پی آن برآمدهاند که این آیه را چگونه تفسیر کنند:
عرضه امانت به چه معناست؟
امانت چیست؟
چرا انسان، "ظلوم" (بسیار ستمگر) و "جهول" (بسیار نادان) توصیف شده است؟
چرا ظلم و جهل باعث پذیرش این امانت از سوی او شد؟
چرا آسمانها، زمین، کوهها، دریاها، گیاهان و حیوانات از پذیرش آن سر باز زدند؟
پاسخ همه این پرسشها به انسان، از آن حیث که انسان است مربوط میشود، نه از آن جهت که متعلق به گروه، فرد، دین، نژاد یا جنسیت خاصی باشد.
اگر امانت را عدالت و معرفت فرض کنیم، آسمان و زمین – با همه عظمت و گستردگیشان – استعداد کسب معرفت و اجرای عدالت را ندارند. این دو وصف با آنها جمع نمیشوند تا موضوع عرضه امانت قرار گیرند. نه کوه عالم یا جاهل معنا دارد، نه کوه عادل یا ظالم. اما انسان میتواند عالم یا جاهل، عادل یا ظالم باشد.
فقدان عدالت و معرفت در انسان، انگیزه پذیرش این امانت است. تنها اوست که مستعد پذیرش این امانت الهی و به دوش کشیدن مسئولیت آن است. هراس آسمان و زمین و کوهها از این امانت، نشان از سنگینی مسئولیت آن دارد. همین دو استعداد، یعنی عدالت و معرفت، به انسان ارزش معنوی و اخلاقی میبخشند یا او را از کمالات ساقط میکنند.
این بیان، به گونهای دیگر در سوره تین آمده است:
انسان در تعارض منافع، یا از داشتههای خود در جایگاه شایسته استفاده میکند و شاکر نعمت آزادی خویش است، یا با نادیده گرفتن کرامت خود و دیگران، به ورطه "ظلومی" میافتد.
✍️ محمد نصر اصفهانی
〰️ ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
انسان، امانتدار معرفت و عدالت
یکی دیگر از داستانهای نمادین قرآن درباره انسان، داستان امانت است. این واقعیت به سبکی اسطورهای، انسانانگارانه و هنری بیان شده است. گویی زمانی خداوند همه مخلوقات خود، از جمله آسمانها، زمین، کوهها و انسانها را گرد هم آورد و امانتی را – که ماهیت آن را دقیقاً نمیدانیم – به آنان پیشنهاد کرد. همه از پذیرش آن سر باز زدند، حتی از اینکه آن را در اختیار داشته باشند، هراسیدند. اما انسان آن را پذیرفت، زیرا او ستمگری نادان بود:
«إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ، إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا» (احزاب، ۷۲)
از آنجا که مفسران قرآن میدانند وقوع چنین حادثهای در واقعیت ممکن نیست – زیرا هیچیک از این موجودات قدرت انتخاب ندارند و نمیتوانند از پذیرش امانتی سر باز زنند یا آن را بپذیرند، و همچنین احساساتی چون ترس در آنان معنا ندارد – در پی آن برآمدهاند که این آیه را چگونه تفسیر کنند:
عرضه امانت به چه معناست؟
امانت چیست؟
چرا انسان، "ظلوم" (بسیار ستمگر) و "جهول" (بسیار نادان) توصیف شده است؟
چرا ظلم و جهل باعث پذیرش این امانت از سوی او شد؟
چرا آسمانها، زمین، کوهها، دریاها، گیاهان و حیوانات از پذیرش آن سر باز زدند؟
پاسخ همه این پرسشها به انسان، از آن حیث که انسان است مربوط میشود، نه از آن جهت که متعلق به گروه، فرد، دین، نژاد یا جنسیت خاصی باشد.
اگر امانت را عدالت و معرفت فرض کنیم، آسمان و زمین – با همه عظمت و گستردگیشان – استعداد کسب معرفت و اجرای عدالت را ندارند. این دو وصف با آنها جمع نمیشوند تا موضوع عرضه امانت قرار گیرند. نه کوه عالم یا جاهل معنا دارد، نه کوه عادل یا ظالم. اما انسان میتواند عالم یا جاهل، عادل یا ظالم باشد.
فقدان عدالت و معرفت در انسان، انگیزه پذیرش این امانت است. تنها اوست که مستعد پذیرش این امانت الهی و به دوش کشیدن مسئولیت آن است. هراس آسمان و زمین و کوهها از این امانت، نشان از سنگینی مسئولیت آن دارد. همین دو استعداد، یعنی عدالت و معرفت، به انسان ارزش معنوی و اخلاقی میبخشند یا او را از کمالات ساقط میکنند.
این بیان، به گونهای دیگر در سوره تین آمده است:
«لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ، ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ، إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ» (تین، ۴-۶)
انسان در تعارض منافع، یا از داشتههای خود در جایگاه شایسته استفاده میکند و شاکر نعمت آزادی خویش است، یا با نادیده گرفتن کرامت خود و دیگران، به ورطه "ظلومی" میافتد.
✍️ محمد نصر اصفهانی
〰️ ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
👍1
  🌱 رویکرد قرآنی به الهیات انسانی (7)
انسان، برگزیده خدا
تعبیراتی که قرآن درباره نسبت خدا با انسان به کار برده، نشان میدهد که انسان نهتنها خلیفه الهی در زمین، بلکه برگزیده خدا نیز هست. تعابیری که قرآن درباره جسم و جان انسان به کار برده، در مورد هیچ موجود دیگری به این شکل بیان نشده است.
۱) ارزش بیبدیل انسان
ارزش هر انسانی، فارغ از نژاد، جنسیت، فرهنگ، دین و مذهب، چنان والاست که به گزارش قرآن، هر بار که نطفهای به جنینی زنده بدل میشود و پا بر زمین میگذارد، خداوندِ «احسن الخالقین» به خود افتخار میکند:
گویی «احسن الخالقین» همواره در حال تحسین «احسن المخلوقین» خویش است. چنانکه از این آیه به دست میآید، احسن المخلوقین حقیقتی واحد است، نه وجودی که با انشاء خلق دیگر یا نفخه رحمانی به اجبار در قفس بدن محبوس شده و منتظر است تا درب قفس باز شود و این مرغ به باغ ملکوت باز گردد. هویت انسانی یک کل یکپارچه است که جسم، ذهن، معرفت، احساسات، عواطف، امیال نیک و بد، خلاقیت، گفتار و رفتار ارادی را در یکجا در بر میگیرد.
۲) کرامت ذاتی انسان
خداوند همه انسانها را، فارغ از جنسیت، سن، رنگ، عقیده و ایمان، از کرامتی ویژه برخوردار ساخته است:
این کرامت، ذاتی است؛ اما بشر این امکان را دارد که با اندیشه، احساس و عمل درست، کرامت خود را نزد خدا جاودانه سازد:
۳) محبت و رحمت الهی نسبت به انسان
خداوند نسبت به انسان رئوف و رحیم است:
"رئوف" بیانگر نهایت رحمت است که از "رحیم" بودن نیز فراتر میرود. به همین جهت تربیت الهی لطیف و مهربانانه است، نه خشن و آمرانه. لازمه لطافت خدا نسبت به انسان این است که او را مجبور نمیکند، نمیترساند . فرمانهایش در حد توصیههایی به عواقب نادیدنی اعمال است. چنانکه او هم خیر است، هم حافظ، و هم نسبت به انسان مهربانترین مهربانان:
قرآن با تکرار "بسم الله الرحمن الرحیم" در آغاز هر سوره، شعار دین رحمانی را بازتاب داده و نشان میدهد که رحمت الهی، حتی شامل انسان بیاعتقاد و در حال جنگ با خدا نیز میشود. به همین دلیل، خداوند هیچگاه رزق و روزی، مجاری تنفسی و اراده آزاد مخالفان خود را محدود نمیکند و نمیبندد.
۴) گماردن هستی در خدمت انسان
شدت توجه محبتآمیز خدا به انسان به اندازهای است که نهتنها فرشتگان را مأمور خدمت به او کرد، بلکه کل جهان هستی را نیز در اختیار او قرار داد:
قرآن تصریح دارد که هرآنچه در زمین است، در خدمت انسان است:
خداوند طبیعت را نیز بهگونهای آفریده که خواهناخواه در خدمت بشر باشد، تا به این ترتیب نعمتهای ظاهری و باطنی خود را بر همه انسانها تمام کند.
✍️ محمد نصر اصفهانی
〰️ ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
انسان، برگزیده خدا
تعبیراتی که قرآن درباره نسبت خدا با انسان به کار برده، نشان میدهد که انسان نهتنها خلیفه الهی در زمین، بلکه برگزیده خدا نیز هست. تعابیری که قرآن درباره جسم و جان انسان به کار برده، در مورد هیچ موجود دیگری به این شکل بیان نشده است.
۱) ارزش بیبدیل انسان
ارزش هر انسانی، فارغ از نژاد، جنسیت، فرهنگ، دین و مذهب، چنان والاست که به گزارش قرآن، هر بار که نطفهای به جنینی زنده بدل میشود و پا بر زمین میگذارد، خداوندِ «احسن الخالقین» به خود افتخار میکند:
«وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ سُلَالَةٍ مِنْ طِينٍ، ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِي قَرَارٍ مَكِينٍ، ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً، فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً، فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَامًا، فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْمًا، ثُمَّ أَنْشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ، فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ» (مؤمنون، ۱۲-۱۶)
گویی «احسن الخالقین» همواره در حال تحسین «احسن المخلوقین» خویش است. چنانکه از این آیه به دست میآید، احسن المخلوقین حقیقتی واحد است، نه وجودی که با انشاء خلق دیگر یا نفخه رحمانی به اجبار در قفس بدن محبوس شده و منتظر است تا درب قفس باز شود و این مرغ به باغ ملکوت باز گردد. هویت انسانی یک کل یکپارچه است که جسم، ذهن، معرفت، احساسات، عواطف، امیال نیک و بد، خلاقیت، گفتار و رفتار ارادی را در یکجا در بر میگیرد.
۲) کرامت ذاتی انسان
خداوند همه انسانها را، فارغ از جنسیت، سن، رنگ، عقیده و ایمان، از کرامتی ویژه برخوردار ساخته است:
«وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ» (اسراء، ۷۰)
این کرامت، ذاتی است؛ اما بشر این امکان را دارد که با اندیشه، احساس و عمل درست، کرامت خود را نزد خدا جاودانه سازد:
«يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا، إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ، إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ» (حجرات، ۱۳)
۳) محبت و رحمت الهی نسبت به انسان
خداوند نسبت به انسان رئوف و رحیم است:
«إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ» (بقره، ۱۴۳)
"رئوف" بیانگر نهایت رحمت است که از "رحیم" بودن نیز فراتر میرود. به همین جهت تربیت الهی لطیف و مهربانانه است، نه خشن و آمرانه. لازمه لطافت خدا نسبت به انسان این است که او را مجبور نمیکند، نمیترساند . فرمانهایش در حد توصیههایی به عواقب نادیدنی اعمال است. چنانکه او هم خیر است، هم حافظ، و هم نسبت به انسان مهربانترین مهربانان:
«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ» (یوسف، ۶۴)
قرآن با تکرار "بسم الله الرحمن الرحیم" در آغاز هر سوره، شعار دین رحمانی را بازتاب داده و نشان میدهد که رحمت الهی، حتی شامل انسان بیاعتقاد و در حال جنگ با خدا نیز میشود. به همین دلیل، خداوند هیچگاه رزق و روزی، مجاری تنفسی و اراده آزاد مخالفان خود را محدود نمیکند و نمیبندد.
۴) گماردن هستی در خدمت انسان
شدت توجه محبتآمیز خدا به انسان به اندازهای است که نهتنها فرشتگان را مأمور خدمت به او کرد، بلکه کل جهان هستی را نیز در اختیار او قرار داد:
«أَلَمْ تَرَوْا أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُمْ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي الْأَرْضِ وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظَاهِرَةً وَ بَاطِنَةً» (لقمان، ۲۰)
قرآن تصریح دارد که هرآنچه در زمین است، در خدمت انسان است:
«أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُمْ مَا فِي الْأَرْضِ وَالْفُلْكَ تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ وَيُمْسِكُ السَّمَاءَ أَنْ تَقَعَ عَلَى الْأَرْضِ إِلَّا بِإِذْنِهِ، إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ» (حج، ۶۵)
خداوند طبیعت را نیز بهگونهای آفریده که خواهناخواه در خدمت بشر باشد، تا به این ترتیب نعمتهای ظاهری و باطنی خود را بر همه انسانها تمام کند.
✍️ محمد نصر اصفهانی
〰️ ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
👍1
  🌱 رویکرد قرآنی به الهیات انسانی (۸) بخش پایانی
همپیمانی خدا با فرزندان آدم
یکی از زیباترین و عبرتآموزترین داستانهای نمادین قرآن، دو گفتگوی مستقیم پروردگار با همه فرزندان آدم از هر نژاد، جنسیت، ملیت، دین و مذهب برای بستن پیمان است. این دو مکالمه اشاره به میثاقی دارند که خداوند با انسان بسته است.
۱) میثاق فطرت
نخستین گفتگو پس از خلقت آدم رخ میدهد. گویی روزی پروردگار همه فرزندان آدم را که در آینده پا به عرصه حیات خواهند گذاشت، از پشت آدم خارج ساخت و در مکانی—که به روایتی عرفه بوده است—گرد هم آورد. در آنجا از آنان پرسید:
این پیمان، میثاق فطری انسان است که مقرر شد پیامبران آن را به یاد آورند و- به تعبیر امیرالمؤمنین- وفای به آن را از انسانها طلب کنند: «لِيَسْتَأْدُوهُمْ مِيثَاقَ فِطْرَتِهِ»
هیچ کس آن پیمان را به یاد نمیآورد ولی هر انسانی که به خویشتن بیندیشد، درمییابد که وجودش مستقل و خودکفا نیست. مسیر حیات او از پیش طراحی شده و خواهناخواه بر اساس قوانین حاکم در این مسیر گام برمیدارد. او میفهمد که حکمت پروردگار است که جهان و او را تدبیر میکند.
۲) میثاق بندگی
قرآن به عهد دیگری میان خدا و انسان اشاره دارد که بر اساس آن، انسان نباید از وسوسههای شیطان پیروی کند، چراکه شیطان خیرخواه او نیست بلکه دشمن آشکار اوست. باید خدا را عبادت نماید، زیرا راه مستقیم تعالی و شکوفایی او در همین مسیر است:
انسان با مخلوقی به عنوان شیطان مواجهه مستقیم ندارد، اما ادیان از وجود چنین مخلوقی خبر دادهاند. شیطان در قرآن بهعنوان دشمن آشکار انسان معرفی شده است، زیرا نه انسان را به رسمیت میشناسد و نه حقوق او را رعایت میکند. قرآن از کسانی که همانند شیطان عمل میکنند، با عنوان «شیاطین انسانی» یاد میکند. اینان بر حقوق بشر کافرند و نمیخواهند انسان به تعالی دست یابد و به مقام خلیفه الهی برسد.
شیطان بر انسان تسلط مستقیم ندارد، بلکه از طریق وسوسه، او را فریب میدهد. او نمیخواهد انسانها به خدا نزدیک شوند، بلکه میکوشد آنان را از حقیقت، اخلاق و انسانیت دور کند. هدف او شکستِ طرح خدا برای خلیفهالله شدن انسان است. او با وعدههای دروغین، انسان را گرفتار فساد، ظلم و بیعدالتی میکند و با ترساندن از فقر، او را به تباهی میکشاند.
پرسشی که مطرح میشود این است که آیا عهدِ دوری از شیطان و بندگی خدا همان میثاق فطری است که به زبانی دیگر بیان شده؟ یا آنکه این دو، دو پیمان جداگانهاند؟
به نظر میرسد که این دو میثاق، به نوعی با الهام فطری پیوند دارند. هر انسانی در سرشت خود، گرایش به خوبی و پرهیز از شر را مییابد. قرآن در سوره شمس از الهام فطری فجور و تقوا به انسان سخن گفته است. طبعاً آنکه جان خویش را از پلیدی های اخلاقی پاک کند، رستگار خواهد شد و آنکه خود را به آن آلوده سازد، دچار خسران میشود:
همه پیمانهای یاد شده فوق با فرزندان آدم، جنبهای معنوی داشت و ناشی از نظر لطف پروزدگار به همه آدمیان—با هر دین، مذهب، نژاد و جنسیت - بود. خداوند نمیخواست که آنان، همچون پدر و مادرشان، گرفتار فتنهگریهای شیطان شوند:
شیطان، آدم و حوا را از بهشت بیرون کرد، عیوبشان را آشکار ساخت و آنان را به شقاوت کشاند.
اما خداوند به فرزندان آدم کرامت مادی نیز بخشیده است. او انسان را بر دریا و خشکی مسلط ساخت، از پاکیزهترین نعمتها روزی داد و بر بسیاری از مخلوقات برتری بخشید:
او انسان را از زمین برآورد تا به آبادانی زمین بگمارد باشد که تمدنی اخلاقی در زمین برپا سازد:
✍️ محمد نصراصفهانی
8 رمضان، 1403/12/19
همپیمانی خدا با فرزندان آدم
یکی از زیباترین و عبرتآموزترین داستانهای نمادین قرآن، دو گفتگوی مستقیم پروردگار با همه فرزندان آدم از هر نژاد، جنسیت، ملیت، دین و مذهب برای بستن پیمان است. این دو مکالمه اشاره به میثاقی دارند که خداوند با انسان بسته است.
۱) میثاق فطرت
نخستین گفتگو پس از خلقت آدم رخ میدهد. گویی روزی پروردگار همه فرزندان آدم را که در آینده پا به عرصه حیات خواهند گذاشت، از پشت آدم خارج ساخت و در مکانی—که به روایتی عرفه بوده است—گرد هم آورد. در آنجا از آنان پرسید:
«أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟»
(آیا من پروردگار شما نیستم؟)
همگان پاسخ دادند:
«بَلَى شَهِدْنَا»
(آری، تو پروردگار ما هستی.) (اعراف، ۱۷۲)
این پیمان، میثاق فطری انسان است که مقرر شد پیامبران آن را به یاد آورند و- به تعبیر امیرالمؤمنین- وفای به آن را از انسانها طلب کنند: «لِيَسْتَأْدُوهُمْ مِيثَاقَ فِطْرَتِهِ»
هیچ کس آن پیمان را به یاد نمیآورد ولی هر انسانی که به خویشتن بیندیشد، درمییابد که وجودش مستقل و خودکفا نیست. مسیر حیات او از پیش طراحی شده و خواهناخواه بر اساس قوانین حاکم در این مسیر گام برمیدارد. او میفهمد که حکمت پروردگار است که جهان و او را تدبیر میکند.
۲) میثاق بندگی
قرآن به عهد دیگری میان خدا و انسان اشاره دارد که بر اساس آن، انسان نباید از وسوسههای شیطان پیروی کند، چراکه شیطان خیرخواه او نیست بلکه دشمن آشکار اوست. باید خدا را عبادت نماید، زیرا راه مستقیم تعالی و شکوفایی او در همین مسیر است:
«أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ، وَ أَنِ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ» (یس، ۶۰)
انسان با مخلوقی به عنوان شیطان مواجهه مستقیم ندارد، اما ادیان از وجود چنین مخلوقی خبر دادهاند. شیطان در قرآن بهعنوان دشمن آشکار انسان معرفی شده است، زیرا نه انسان را به رسمیت میشناسد و نه حقوق او را رعایت میکند. قرآن از کسانی که همانند شیطان عمل میکنند، با عنوان «شیاطین انسانی» یاد میکند. اینان بر حقوق بشر کافرند و نمیخواهند انسان به تعالی دست یابد و به مقام خلیفه الهی برسد.
شیطان بر انسان تسلط مستقیم ندارد، بلکه از طریق وسوسه، او را فریب میدهد. او نمیخواهد انسانها به خدا نزدیک شوند، بلکه میکوشد آنان را از حقیقت، اخلاق و انسانیت دور کند. هدف او شکستِ طرح خدا برای خلیفهالله شدن انسان است. او با وعدههای دروغین، انسان را گرفتار فساد، ظلم و بیعدالتی میکند و با ترساندن از فقر، او را به تباهی میکشاند.
پرسشی که مطرح میشود این است که آیا عهدِ دوری از شیطان و بندگی خدا همان میثاق فطری است که به زبانی دیگر بیان شده؟ یا آنکه این دو، دو پیمان جداگانهاند؟
به نظر میرسد که این دو میثاق، به نوعی با الهام فطری پیوند دارند. هر انسانی در سرشت خود، گرایش به خوبی و پرهیز از شر را مییابد. قرآن در سوره شمس از الهام فطری فجور و تقوا به انسان سخن گفته است. طبعاً آنکه جان خویش را از پلیدی های اخلاقی پاک کند، رستگار خواهد شد و آنکه خود را به آن آلوده سازد، دچار خسران میشود:
«وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوَّاهَا، فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا، قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا وَ قَدْ خَابَ مَنْ دَسَّاهَا» (شمس، ۷-۱۰)
همه پیمانهای یاد شده فوق با فرزندان آدم، جنبهای معنوی داشت و ناشی از نظر لطف پروزدگار به همه آدمیان—با هر دین، مذهب، نژاد و جنسیت - بود. خداوند نمیخواست که آنان، همچون پدر و مادرشان، گرفتار فتنهگریهای شیطان شوند:
«يَا بَنِي آدَمَ لَا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطَانُ كَمَا أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ» (اعراف، ۲۷)
شیطان، آدم و حوا را از بهشت بیرون کرد، عیوبشان را آشکار ساخت و آنان را به شقاوت کشاند.
اما خداوند به فرزندان آدم کرامت مادی نیز بخشیده است. او انسان را بر دریا و خشکی مسلط ساخت، از پاکیزهترین نعمتها روزی داد و بر بسیاری از مخلوقات برتری بخشید:
«وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَى كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلًا» (اسراء، ۷۰)
او انسان را از زمین برآورد تا به آبادانی زمین بگمارد باشد که تمدنی اخلاقی در زمین برپا سازد:
«هُوَ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيهَا» (هود، ۶۱)
نتیجه اینکه در ساختار اندیشه قرآنی و جهانبینی الهی، انسان جایگاهی محوری دارد و دین در خدمت تعالی همه انسانها تعریف شده است. فهم انسانی از دین مستلزم آن است که باورهای فرقهای، نژادی و جنسیتی که در گذر تاریخ بر آن تحمیل شدهاند، اصیل تلقی نشوند و به تدریج جنبههای غیر اصیل آن پالایش گردد.
✍️ محمد نصراصفهانی
8 رمضان، 1403/12/19
👍3
  🌱 صدر اسلام و اعتراضات زنان
در نگاه عموم گذشتگان، برابری سیاسی و اجتماعی زن و مرد معنا نداشت. زنان از نظر جسمی و روحی فروتر از مردان تلقی میشدند و بهسبب ضعف بدنی، از کسب مال و دانش ناتوان پنداشته میشدند. از همینرو، باید تابع مردان میبودند و از آنان اطاعت میکردند. این نگاه سلسلهمراتبی، که میگفت: «رابطه زن با شوهر، رابطه فرودست با فرادست، و فرمانبردار با فرمانرواست» امر فراگیری بود. جامعه عرب پیش و پس از اسلام نیز از این نگرش مستثنا نبود. بااینحال، همواره زنانی بودند که به این نابرابری معترض بودند. نگارنده سالها قبل در خصوص تأثیر این اعتراضات در شکلگیری برخی از آیات قرآن یادداشتی داشت. *
در میراث حدیثی که بدست ما رسیده ظاهراً زنان در این ساختار قدرت مردسالار قبیلهای، سه راه پیشِ رو داشتند:
1. پذیرش عرف و تن دادن به ازدواج با همان شرایط موجود؛ سرنوشتی که اکثریت قریب به اتفاق زنان در طول تاریخ آن را پذیرفته بودند و عادلانه میدانستند یا به ناچار به آن تن میدادند.
2. تحمیل شرایط خود به مردان در ازدواج؛ گزینهای که تنها برای زنانی با موقعیت اجتماعی ممتاز ممکن بود.
3. عدم ازدواج و حفظ استقلال فردی؛ راهی دشوار که نیازمند جسارت و آزادیخواهی فراوان بود.
گزینه دوم مختص زنانی بود که در جامعه از شأن و موقعیتی استثنایی برخوردار بودند. برای نمونه، در روایتی تاریخی آمده است که هاشم، جد بزرگ پیامبر، هنگام عبور از بازار مدینه، زنی تاجر به نام سَلمی از قبیله بنینجار را دید؛ بانویی زیرک، صاحب بینش و زیبایی، که در مکانی مشرف به بازار ایستاده بود و به کارکنان خود دستور میداد. هاشم از همراهانش پرسید: «آیا این زن همسر دارد؟» گفتند: «پیشتر داشته، اما اکنون جدا شده است.» پرسید: «چرا ازدواج نکرده است؟» پاسخ دادند: «او بهدلیل منزلت اجتماعیاش تنها با مردی ازدواج میکند که بپذیرد تصمیمگیری در امور زندگی، مانند طلاق و سکونت، با خود او باشد.» هاشم شرایط سَلمی را پذیرفت و با او ازدواج کرد. اما سَلمی همراه شوهرش به مکه نرفت و در مدینه، نزد خاندان خود و فرزندش عبدالمطلب، باقی ماند (ابن سعد، ۱۴۰۵، طبقات الکبری، ج ۱، ص ۷۸–۷۹).
نمونهای دیگر در روایتی از اخبارالطوال آمده است: فرماندار خراسان در دوران خلافت امام علی(ع)، با شورش مردم نیشابور مواجه شد. این شورش به رهبری دختر خسرو پرویز انجام گرفت. پس از شکست، او را به نزد امام علی(ع) آوردند. حضرت به او فرمود: «دوست داری تو را به همسری پسرم حسن درآورم؟» زن پاسخ داد: «با کسی که زیر دست دیگری باشد ازدواج نمیکنم. اگر تو بخواهی، با خودت ازدواج خواهم کرد.» امام فرمود: «من پیر شدهام، اما پسرم حسن ویژگیهای نیکوی بسیاری دارد.» زن گفت: «تمام خوبیهای او را به خودت بخشیدم!» در این هنگام مردی از خاندان اشراف عراق برخاست و گفت: «ای امیرمؤمنان، او را به ازدواج من درآور!» امام فرمود: «او در تصمیم مربوط به ازدواج خود مختار است.» سپس به آن زن گفت: «آزاد هستی، هرجا که خواستی برو و با هرکس خواستی ازدواج کن.» (اخبارالطوال، ص ۱۹۱)
اما راه سوم، یعنی ازدواجنکردن، نیازمند جسارت و آگاهی بود. در روایتی صحیح، دختری نزد پیامبر آمد و درباره حقوق شوهر بر زن پرسید. پیامبر پاسخ داد:
۱) زن باید ریاست مرد در خانواده را بپذیرد،
۲) از او اطاعت کند،
۳) نافرمانی نکند،
۴) بدون اجازهاش چیزی از خانه به کسی ندهد،
۵) نیاز جنسی او را در هر حال پاسخ دهد،
۶) بدون اجازهاش روزه مستحبی نگیرد،
۷) بدون اذن او از خانه خارج نشود، وگرنه فرشتگان تا بازگشت او را لعنت میکنند.
دختر پرسید: در برابر این حقوق، من چه حقی بر شوهر دارم؟ پیامبر پاسخ داد: «از صد حق، تو حتی یکی هم نداری!»
دختر که احساس توهین به کرامت خویش کرد، گفت: «به خدایی که تو را به حق برانگیخت، هرگز مردی مالک آزادی من نخواهد شد!» «الَّذِي بَعَثَكَ بِالْحَقِّ نَبِيّاً لَا يَمْلِكُ رَقَبَتِي رَجُلٌ أَبَداً.» (کلینی، ۱۴۰۷، ج ۵، ص ۵۰۷)
روایت دیگری، با سندی ضعیف و از امام صادق، مضمون مشابهی دارد. تفاوت آن در این است که افزوده شده: «زن نباید کاری کند که شوهر، اگر چه ظالم باشد، از او ناخشنود گردد.» زن در پایان گفت: «قسم به خدایی که تو را به حق برانگیخت، هرگز ازدواج نخواهم کرد!» «قَالَتْ وَ الَّذِي بَعَثَكَ بِالْحَقِّ لَا تَزَوَّجْتُ زَوْجاً أَبَداً» (همان، ص ۵۰۸)
روایت به لحاظ سند ضعیف دیگری نیز هست که دختری از پیامبر درباره حقوق مرد بر زن پرسید. پیامبر توضیح داد و سپس درباره حقوق زن بر مرد پاسخ داد:
۱) او را بپوشاند،
۲) سیرش کند،
۳) اگر خطایی کرد، از او درگذرد.
دختر گفت: «همین؟»
فرمود: «بله!»
زن گفت: هرگز ازدواج نخواهم کرد: «قَالَتْ لاَ وَ اَللَّهِ لاَ تَزَوَّجْتُ أَبَداً» و برگشت. پیامبر فرمود: «اگر پاکدامنی پیشه کنند، برایشان بهتر است» (نور: ۶۰؛ کلینی، ج ۵، ص ۵۱۱)
در نگاه عموم گذشتگان، برابری سیاسی و اجتماعی زن و مرد معنا نداشت. زنان از نظر جسمی و روحی فروتر از مردان تلقی میشدند و بهسبب ضعف بدنی، از کسب مال و دانش ناتوان پنداشته میشدند. از همینرو، باید تابع مردان میبودند و از آنان اطاعت میکردند. این نگاه سلسلهمراتبی، که میگفت: «رابطه زن با شوهر، رابطه فرودست با فرادست، و فرمانبردار با فرمانرواست» امر فراگیری بود. جامعه عرب پیش و پس از اسلام نیز از این نگرش مستثنا نبود. بااینحال، همواره زنانی بودند که به این نابرابری معترض بودند. نگارنده سالها قبل در خصوص تأثیر این اعتراضات در شکلگیری برخی از آیات قرآن یادداشتی داشت. *
در میراث حدیثی که بدست ما رسیده ظاهراً زنان در این ساختار قدرت مردسالار قبیلهای، سه راه پیشِ رو داشتند:
1. پذیرش عرف و تن دادن به ازدواج با همان شرایط موجود؛ سرنوشتی که اکثریت قریب به اتفاق زنان در طول تاریخ آن را پذیرفته بودند و عادلانه میدانستند یا به ناچار به آن تن میدادند.
2. تحمیل شرایط خود به مردان در ازدواج؛ گزینهای که تنها برای زنانی با موقعیت اجتماعی ممتاز ممکن بود.
3. عدم ازدواج و حفظ استقلال فردی؛ راهی دشوار که نیازمند جسارت و آزادیخواهی فراوان بود.
گزینه دوم مختص زنانی بود که در جامعه از شأن و موقعیتی استثنایی برخوردار بودند. برای نمونه، در روایتی تاریخی آمده است که هاشم، جد بزرگ پیامبر، هنگام عبور از بازار مدینه، زنی تاجر به نام سَلمی از قبیله بنینجار را دید؛ بانویی زیرک، صاحب بینش و زیبایی، که در مکانی مشرف به بازار ایستاده بود و به کارکنان خود دستور میداد. هاشم از همراهانش پرسید: «آیا این زن همسر دارد؟» گفتند: «پیشتر داشته، اما اکنون جدا شده است.» پرسید: «چرا ازدواج نکرده است؟» پاسخ دادند: «او بهدلیل منزلت اجتماعیاش تنها با مردی ازدواج میکند که بپذیرد تصمیمگیری در امور زندگی، مانند طلاق و سکونت، با خود او باشد.» هاشم شرایط سَلمی را پذیرفت و با او ازدواج کرد. اما سَلمی همراه شوهرش به مکه نرفت و در مدینه، نزد خاندان خود و فرزندش عبدالمطلب، باقی ماند (ابن سعد، ۱۴۰۵، طبقات الکبری، ج ۱، ص ۷۸–۷۹).
نمونهای دیگر در روایتی از اخبارالطوال آمده است: فرماندار خراسان در دوران خلافت امام علی(ع)، با شورش مردم نیشابور مواجه شد. این شورش به رهبری دختر خسرو پرویز انجام گرفت. پس از شکست، او را به نزد امام علی(ع) آوردند. حضرت به او فرمود: «دوست داری تو را به همسری پسرم حسن درآورم؟» زن پاسخ داد: «با کسی که زیر دست دیگری باشد ازدواج نمیکنم. اگر تو بخواهی، با خودت ازدواج خواهم کرد.» امام فرمود: «من پیر شدهام، اما پسرم حسن ویژگیهای نیکوی بسیاری دارد.» زن گفت: «تمام خوبیهای او را به خودت بخشیدم!» در این هنگام مردی از خاندان اشراف عراق برخاست و گفت: «ای امیرمؤمنان، او را به ازدواج من درآور!» امام فرمود: «او در تصمیم مربوط به ازدواج خود مختار است.» سپس به آن زن گفت: «آزاد هستی، هرجا که خواستی برو و با هرکس خواستی ازدواج کن.» (اخبارالطوال، ص ۱۹۱)
اما راه سوم، یعنی ازدواجنکردن، نیازمند جسارت و آگاهی بود. در روایتی صحیح، دختری نزد پیامبر آمد و درباره حقوق شوهر بر زن پرسید. پیامبر پاسخ داد:
۱) زن باید ریاست مرد در خانواده را بپذیرد،
۲) از او اطاعت کند،
۳) نافرمانی نکند،
۴) بدون اجازهاش چیزی از خانه به کسی ندهد،
۵) نیاز جنسی او را در هر حال پاسخ دهد،
۶) بدون اجازهاش روزه مستحبی نگیرد،
۷) بدون اذن او از خانه خارج نشود، وگرنه فرشتگان تا بازگشت او را لعنت میکنند.
دختر پرسید: در برابر این حقوق، من چه حقی بر شوهر دارم؟ پیامبر پاسخ داد: «از صد حق، تو حتی یکی هم نداری!»
دختر که احساس توهین به کرامت خویش کرد، گفت: «به خدایی که تو را به حق برانگیخت، هرگز مردی مالک آزادی من نخواهد شد!» «الَّذِي بَعَثَكَ بِالْحَقِّ نَبِيّاً لَا يَمْلِكُ رَقَبَتِي رَجُلٌ أَبَداً.» (کلینی، ۱۴۰۷، ج ۵، ص ۵۰۷)
روایت دیگری، با سندی ضعیف و از امام صادق، مضمون مشابهی دارد. تفاوت آن در این است که افزوده شده: «زن نباید کاری کند که شوهر، اگر چه ظالم باشد، از او ناخشنود گردد.» زن در پایان گفت: «قسم به خدایی که تو را به حق برانگیخت، هرگز ازدواج نخواهم کرد!» «قَالَتْ وَ الَّذِي بَعَثَكَ بِالْحَقِّ لَا تَزَوَّجْتُ زَوْجاً أَبَداً» (همان، ص ۵۰۸)
روایت به لحاظ سند ضعیف دیگری نیز هست که دختری از پیامبر درباره حقوق مرد بر زن پرسید. پیامبر توضیح داد و سپس درباره حقوق زن بر مرد پاسخ داد:
۱) او را بپوشاند،
۲) سیرش کند،
۳) اگر خطایی کرد، از او درگذرد.
دختر گفت: «همین؟»
فرمود: «بله!»
زن گفت: هرگز ازدواج نخواهم کرد: «قَالَتْ لاَ وَ اَللَّهِ لاَ تَزَوَّجْتُ أَبَداً» و برگشت. پیامبر فرمود: «اگر پاکدامنی پیشه کنند، برایشان بهتر است» (نور: ۶۰؛ کلینی، ج ۵، ص ۵۱۱)
👍1
  آیا این سخن پیامبر، تفسیر قرآنی این معناست که اگر دختری بتواند عفت خود را حفظ کند، مجرد زیستن بر ازدواج با شرایط تبعیضآمیز ارجح است؟
به باور این زنان، حقوقی که برای مردان بر زنان شمرده میشد، برخاسته از عرف عقلای زمان و سنتهای کهن بود و ربطی به رسالت پیامبر نداشت. از همینرو، با آنکه به پیامبری او ایمان داشتند، این مناسبات را نپذیرفتند. پیامبر نیز آنان را به خروج از دین متهم نکرد و نگفت که حق ندارند مجرد زندگی کنند. این نشان میدهد که زنان صدر اسلام، در نقد سنن مردسالار و عرف جامعه، جسور و آزاداندیش بودند و دیدگاههای خود را بیپرده و با صراحت بیان میکردند. با این حال نظام مردسالار ساختاری اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی قوی بود که به تدریج و طی هزاران سال بود مستحکم شده بود با این اعتراضات به راحتی متزلزل نمیشد.
* https://B2n.ir/kd4354
✍️ محمد نصراصفهانی
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
  
  به باور این زنان، حقوقی که برای مردان بر زنان شمرده میشد، برخاسته از عرف عقلای زمان و سنتهای کهن بود و ربطی به رسالت پیامبر نداشت. از همینرو، با آنکه به پیامبری او ایمان داشتند، این مناسبات را نپذیرفتند. پیامبر نیز آنان را به خروج از دین متهم نکرد و نگفت که حق ندارند مجرد زندگی کنند. این نشان میدهد که زنان صدر اسلام، در نقد سنن مردسالار و عرف جامعه، جسور و آزاداندیش بودند و دیدگاههای خود را بیپرده و با صراحت بیان میکردند. با این حال نظام مردسالار ساختاری اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی قوی بود که به تدریج و طی هزاران سال بود مستحکم شده بود با این اعتراضات به راحتی متزلزل نمیشد.
* https://B2n.ir/kd4354
✍️ محمد نصراصفهانی
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
M-Nasr
  
  نقش زنان مسلمان، در شکلگیری برخی از آیات قرآن
  زنان صدر اسلام به دلیل محرومیت تاریخی که داشتهاند از زمینه مناسبی که حاصل شده بود در نفی تبعیض و بیعدالتی سنتی از هیچ کوششی فروگذار نکردند و در تحقق قسط و عدل، خدا و رسول را به یاری طلبیدند به طوری که آیات مناسب با این تحول خواهی نازل گشت.
  🌱 جنگ برای صلح عادلانه (1)
تبیینی قرآنی از تجربه جنگ با یهود سیاسی
در تعارض بین جنگ و صلح همواره صلح بر جنگ ترجیح دارد: «الصُّلحُ خَیرٌ» (نسا، 128) در جهانی که صلح طلبی مشتری ندارد و قانون حاکم نیست بلکه زور حاکم است اگر حکومتی اقتدار نداشته باشد از طرف صاحبان قدرت بلعیده و نابود خواهد شد به همین جهت قرآن برای بیمه کردن صلح، اقتدار را توصیه میکند: «وَ اعِدُّوا لَهُم مَااستَطَعتُم مِن قُوَّةٍ» (انفال، 60). البته احتمال اینکه اقتدار طلبیِ مصلحانه، به قدرت طلبی و استبداد مفسدانه تبدیل شود زیاد است، چون معمولاً قدرت فساد میآورد. به همین جهت قرآن سعی دارد با توصیه به تقوا و عدالت طلبی و نظارت عمومی از طریق امر به معروف و نهی از منکر اقتدار مصلحانه را بیمه کند، به همین جهت میفرماید فقط برای خدا سهم و حق هر کسی را بدهید و استفاده شخصی و جانبدارانه از قدرت ممنوع و عین بیتقوایی است و باید : «لا یَجرِمَنَّکُم شَنآنُ قَومٍ عَلی أَلا تَعدِلُوا، إعدِلُوا هُوَ اَقرَبُ لِلتَّقوی» (مائده، 8)
قرآن کریم از همان ابتدای اسلام به پیامبر فرمود: به مشرکان بگو دین شما برای شما و دین من مرا: «لَکُم دِینُکُم وَلِیَ دِینِ» (کافرون، 6) چرا که دینی که با زور و اکراه باشد دین نیست: «لا إِکرَاهَ فِی الدِّینِ» (بقره، 256). دین باید در پناه صلح و در مصاف اندیشههای عقلانی، عملکردهای اخلاقی و کارآمدی اجرایی تثبیت و گسترش یابد.
پیامبر اسلام در بدو ورود به مدینه، با همه یهودیان مدینه و اطراف آن قرار داد صلح امضا کرد. مقرر شد که يهود، پيرو دين خود و مسلمانان پيرو دين خود باشند. مطابق آنچه در سیره ابن هشام آمده است در منشور پیامبر یا قانون اساسی مدینه مقرر شده بود: مسلمانان و يهود، با یکدیگر همزیستی مسالمتآمیز داشته باشند. هر دو، عليه دشمن مشترك هم پیمان باشند و هزينه جنگ با دشمن مشترك را، هر دو طرف بر عهده داشته باشند. يهودِ همپيمان با مسلمانان، از حمايت عادلانهی مؤمنان برخوردار باشند البته در صورتي كه پيمان بشكنند یا ظلمی مرتکب شوند، خود و خانواده آنان باید تاوان بد عهدی خود را بپردازند و به يهود تا هنگامي كه همراه مسلمانان با دشمن میجنگند کمک شود. این رابطه مودت آمیز به یهود اختصاص نداشت، به نوشته ابن سعد در طبقات، پیامبر اکرم در مورد مسیحیان نجران که مسلمانان همپیمان شدند و خواستند با مسلمانان همزیستی مسالمتآمیز داشته باشند گفته شده: آنچه در اختیار آنان است بی کم و کاست از آن آنان است. صومعه، پیشوایی و مراسم نماز آنها همه در پناه خدا در امنیت است. هیچ اسقف یا راهبی عزل نمیشود و هیچ حقی از حقوق آنها تغییر نخواهد کرد. البته همه اینها در صورتی است که آنان 1- خیر خواه باشند، 2- به اصلاح بکوشند و 3- به کسی ستم روا ندارند.
همه آنچه که در مدینه و در زمان پیامبر در ارتباط با یهود اتفاق افتاد بر اساس همین پیماننامه قابل تحلیل است ولی آنان که خود را قوم برگزیده میدانستند، حاضر نبودند دینی کاملتر، قدرتمندتر و کارآمدتر را در کنار خود تحمل کنند و از همان روزهای اول دشمنی با مسلمان را به صورت مستقل یا با پشتیبانی از مشرکان و منافقان آغاز کردند. به تعبیر قرآن دشمنی یهود با مسلمانان از مشرکان بیشتر بود: «لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَالَّذِينَ أَشْرَكُوا» (مائده، 82)
با توجه به حوادث اخیر و حمله متجاوزان صهیونیست به ایران عزیز ضروری است که تبیینی قرآنی از جنگهای مسلمانان با یهود با مسلمانان عصر پیامبر را مرور کنیم باشد که از تجربیات تاریخی آن درس بگیریم و توصیههای قرآنی آن بهره ببریم.
✍️ محمد نصراصفهانی
ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
  تبیینی قرآنی از تجربه جنگ با یهود سیاسی
در تعارض بین جنگ و صلح همواره صلح بر جنگ ترجیح دارد: «الصُّلحُ خَیرٌ» (نسا، 128) در جهانی که صلح طلبی مشتری ندارد و قانون حاکم نیست بلکه زور حاکم است اگر حکومتی اقتدار نداشته باشد از طرف صاحبان قدرت بلعیده و نابود خواهد شد به همین جهت قرآن برای بیمه کردن صلح، اقتدار را توصیه میکند: «وَ اعِدُّوا لَهُم مَااستَطَعتُم مِن قُوَّةٍ» (انفال، 60). البته احتمال اینکه اقتدار طلبیِ مصلحانه، به قدرت طلبی و استبداد مفسدانه تبدیل شود زیاد است، چون معمولاً قدرت فساد میآورد. به همین جهت قرآن سعی دارد با توصیه به تقوا و عدالت طلبی و نظارت عمومی از طریق امر به معروف و نهی از منکر اقتدار مصلحانه را بیمه کند، به همین جهت میفرماید فقط برای خدا سهم و حق هر کسی را بدهید و استفاده شخصی و جانبدارانه از قدرت ممنوع و عین بیتقوایی است و باید : «لا یَجرِمَنَّکُم شَنآنُ قَومٍ عَلی أَلا تَعدِلُوا، إعدِلُوا هُوَ اَقرَبُ لِلتَّقوی» (مائده، 8)
قرآن کریم از همان ابتدای اسلام به پیامبر فرمود: به مشرکان بگو دین شما برای شما و دین من مرا: «لَکُم دِینُکُم وَلِیَ دِینِ» (کافرون، 6) چرا که دینی که با زور و اکراه باشد دین نیست: «لا إِکرَاهَ فِی الدِّینِ» (بقره، 256). دین باید در پناه صلح و در مصاف اندیشههای عقلانی، عملکردهای اخلاقی و کارآمدی اجرایی تثبیت و گسترش یابد.
پیامبر اسلام در بدو ورود به مدینه، با همه یهودیان مدینه و اطراف آن قرار داد صلح امضا کرد. مقرر شد که يهود، پيرو دين خود و مسلمانان پيرو دين خود باشند. مطابق آنچه در سیره ابن هشام آمده است در منشور پیامبر یا قانون اساسی مدینه مقرر شده بود: مسلمانان و يهود، با یکدیگر همزیستی مسالمتآمیز داشته باشند. هر دو، عليه دشمن مشترك هم پیمان باشند و هزينه جنگ با دشمن مشترك را، هر دو طرف بر عهده داشته باشند. يهودِ همپيمان با مسلمانان، از حمايت عادلانهی مؤمنان برخوردار باشند البته در صورتي كه پيمان بشكنند یا ظلمی مرتکب شوند، خود و خانواده آنان باید تاوان بد عهدی خود را بپردازند و به يهود تا هنگامي كه همراه مسلمانان با دشمن میجنگند کمک شود. این رابطه مودت آمیز به یهود اختصاص نداشت، به نوشته ابن سعد در طبقات، پیامبر اکرم در مورد مسیحیان نجران که مسلمانان همپیمان شدند و خواستند با مسلمانان همزیستی مسالمتآمیز داشته باشند گفته شده: آنچه در اختیار آنان است بی کم و کاست از آن آنان است. صومعه، پیشوایی و مراسم نماز آنها همه در پناه خدا در امنیت است. هیچ اسقف یا راهبی عزل نمیشود و هیچ حقی از حقوق آنها تغییر نخواهد کرد. البته همه اینها در صورتی است که آنان 1- خیر خواه باشند، 2- به اصلاح بکوشند و 3- به کسی ستم روا ندارند.
همه آنچه که در مدینه و در زمان پیامبر در ارتباط با یهود اتفاق افتاد بر اساس همین پیماننامه قابل تحلیل است ولی آنان که خود را قوم برگزیده میدانستند، حاضر نبودند دینی کاملتر، قدرتمندتر و کارآمدتر را در کنار خود تحمل کنند و از همان روزهای اول دشمنی با مسلمان را به صورت مستقل یا با پشتیبانی از مشرکان و منافقان آغاز کردند. به تعبیر قرآن دشمنی یهود با مسلمانان از مشرکان بیشتر بود: «لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَالَّذِينَ أَشْرَكُوا» (مائده، 82)
با توجه به حوادث اخیر و حمله متجاوزان صهیونیست به ایران عزیز ضروری است که تبیینی قرآنی از جنگهای مسلمانان با یهود با مسلمانان عصر پیامبر را مرور کنیم باشد که از تجربیات تاریخی آن درس بگیریم و توصیههای قرآنی آن بهره ببریم.
✍️ محمد نصراصفهانی
ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
🌱 جنگ برای صلح عادلانه (2)
اولین تجربه جنگ مسلمانان با یهود سیاسی
«یثرب» که بعد از مکه بزرگترین شهر شبه جزیره عربستان بود و بعد از هجرت «مدینه النبی» نامیده شد، از دو گروه عرب قحطانی و یهود تشکیل شده بود. یهودیان احتمالاً پس از تصرف فلسطین به دست رومیان در قرن اول میلادی به این منطقه مهاجرت کرده بودند، یعقوبی، بسیاری از یهود مدینه را از اعرابی دانسته است که به دین یهود درآمده بودند. برخی از آنان در شمال یثرب در کنار زمینهای مرغوب «خیبر» و «فدک» مستقر شده بودند و برخی دیگر مانند قبایل «بنی قَینُقاع» «بنی نضیر» و «بنی قُریظه» در داخل و حاشیه شهر مدینه ساکن بودند.
بعد از هجرت پیامبر به مدینه مطابق پیمان یاد شده، مقرر شد مسلمانان با یهود مدینه به صورت مسالمت آمیز زندگی کنند. دیری نگذشت که یهودیان مسلمانان را به باد تحقير و استهزا و زخم زبان گرفتند، از جمله اینکه میگفتند مسلمانان استقلال دینی ندارند و از قبله ما استفاده میکنند. مسلمانان به ویژه پیامبر از این شرایط ناراحت بودند تا اینکه 17 یا 18 ماه پس از هجرت، آیه تغییر قبله نازل شد و قبلۀ مسلمانان از بیت المقدس به سوی کعبه تغییر کرد. باز گشت قبله مسلمانان به کعبه یهودیان را بسیار خشمگین ساخت.
اتفاق دوم که بر خشم آنان افزود این بود که مشرکین به مسلمانان حمله کرده و هجوم آوردند. در این جنگ دفاعی، مسلمانان با وجود تعداد کم بر مشرکان پیروز شدند. بزرگان زیادی از قریش که بعضاً با یهودیان دوست بودند به هلاکت رسیدند. پیروزی مسلمانان بر بزرگترین قدرت عرب در جنگ بدر، بر یهود مدینه بسیار سنگین تمام شد. اولین واکنشها از يهود بنيقَينُقَاع که هم پیمان قبیله خزرج بودند گزارش شده است. شغل آنها غالباً زرگري و آهنگری بود. آنان در عین حال که بازار مدینه را در دست داشتند، از همه قبایل يهود مدینه جنگاورتر و شجاعتر بودند. جریان این بود که مردی يهودي، بانوئي از مسلمانان را كه در بازار زرگرها نشسته بود را آزار داد و هتک حرمت نمود. آن زن فرياد زد و از مسلمانان كمك خواست. مسلمانی به یاری آن زن شتافت و آن یهودی را كشت. يهوديان هم جمع شدند و آن مسلمان را كشتند. اختلاف بالا گرفت و دو طرف آماده نبرد شدند.
گفته شده است که در این زمان آیه 58 سوره انفال نازل شد که اگر مىدانى گروهى در پيمان خيانت مىورزند، به آنان اعلام كن كه همانند خودشان عمل خواهى كرد. زيرا خدا خائنان را دوست ندارد: «وَ إِمَّا تَخَافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيَانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلَى سَوَاءٍ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْخَائِنِينَ.» مطابق پيمان فیمابین مسلمانان باید همه قبیله بنيقَينُقَاع مجازات میشدند، پيامبر اکرم برای جلوگیری از کشته شدن آنان از آنها خواست که اسلام بیاورند. به آنان فرمود: شما خود ميدانيد كه من پيامبرم. پس پيش از آنكه خداوند، بلائي را كه بر سر قريش در جنگ بدر آورد، بر سر شما بیاورد، اسلام بياوريد. آنها در جواب گفتند: پيروزي بر قریش تو را مغرور نكند. تو با گروهي که از فنون جنگی آگاهی نداشتند جنگيدي و آنان را مقهور كردي؛ ما مرد جنگ و مبارزهايم اگر به جنگ ما آمدی خواهی دانست که ما چگونه مردمانی هستیم. چنانکه گفته شده است در پاسخ این سخن این آیه نازل شد که به زودی شکست خواهید خود و جهنم را پیش رو دارید که بد جایگاهی است: «قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَتُحْشَرُونَ إِلَى جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ الْمِهَادُ» (آل عمران، 12)
مسلمانان پانزده شب قلعههای قبیله بنیقَینُاع را محاصره كردند تا بالاخره آنان مجبور به تسليم شدند. برخی از سران خزرج که هم پیمان بنیقَینُقاع بودند با مجازات آنان موافقت کردند ولی «عبدالله ابن ابي» واسطه شد و پیامبر گفت در گذشته آنان به ما کمک میکردند و ما مدیون آنان هستیم و تو نباید متعرض آنان شوی. عدم مجازات آنان باعث میشد توطئههای یهود استمرار داشته باشد حکومت نوبنیاد آنان را به مخاطره اندازد. پیامبر سه شبانه روز به آنان مهلت داد تا اموال خود را رها کنند و مدینه را برای همیشه ترک نمایند، در این مدت واسطهها نتوانستند نظر حضرت را عوض کنند و آنان به نواحی شام کوچ کردند. این پیروزی مسلمانان باعث شد آرامش تا مدتها بر مدینه حاکم شود و مسلمانان سالها در کنار دیگر یهودیان با صلح زندگی کنند.
✍️ محمد نصر اصفهانی
ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
  اولین تجربه جنگ مسلمانان با یهود سیاسی
«یثرب» که بعد از مکه بزرگترین شهر شبه جزیره عربستان بود و بعد از هجرت «مدینه النبی» نامیده شد، از دو گروه عرب قحطانی و یهود تشکیل شده بود. یهودیان احتمالاً پس از تصرف فلسطین به دست رومیان در قرن اول میلادی به این منطقه مهاجرت کرده بودند، یعقوبی، بسیاری از یهود مدینه را از اعرابی دانسته است که به دین یهود درآمده بودند. برخی از آنان در شمال یثرب در کنار زمینهای مرغوب «خیبر» و «فدک» مستقر شده بودند و برخی دیگر مانند قبایل «بنی قَینُقاع» «بنی نضیر» و «بنی قُریظه» در داخل و حاشیه شهر مدینه ساکن بودند.
بعد از هجرت پیامبر به مدینه مطابق پیمان یاد شده، مقرر شد مسلمانان با یهود مدینه به صورت مسالمت آمیز زندگی کنند. دیری نگذشت که یهودیان مسلمانان را به باد تحقير و استهزا و زخم زبان گرفتند، از جمله اینکه میگفتند مسلمانان استقلال دینی ندارند و از قبله ما استفاده میکنند. مسلمانان به ویژه پیامبر از این شرایط ناراحت بودند تا اینکه 17 یا 18 ماه پس از هجرت، آیه تغییر قبله نازل شد و قبلۀ مسلمانان از بیت المقدس به سوی کعبه تغییر کرد. باز گشت قبله مسلمانان به کعبه یهودیان را بسیار خشمگین ساخت.
اتفاق دوم که بر خشم آنان افزود این بود که مشرکین به مسلمانان حمله کرده و هجوم آوردند. در این جنگ دفاعی، مسلمانان با وجود تعداد کم بر مشرکان پیروز شدند. بزرگان زیادی از قریش که بعضاً با یهودیان دوست بودند به هلاکت رسیدند. پیروزی مسلمانان بر بزرگترین قدرت عرب در جنگ بدر، بر یهود مدینه بسیار سنگین تمام شد. اولین واکنشها از يهود بنيقَينُقَاع که هم پیمان قبیله خزرج بودند گزارش شده است. شغل آنها غالباً زرگري و آهنگری بود. آنان در عین حال که بازار مدینه را در دست داشتند، از همه قبایل يهود مدینه جنگاورتر و شجاعتر بودند. جریان این بود که مردی يهودي، بانوئي از مسلمانان را كه در بازار زرگرها نشسته بود را آزار داد و هتک حرمت نمود. آن زن فرياد زد و از مسلمانان كمك خواست. مسلمانی به یاری آن زن شتافت و آن یهودی را كشت. يهوديان هم جمع شدند و آن مسلمان را كشتند. اختلاف بالا گرفت و دو طرف آماده نبرد شدند.
گفته شده است که در این زمان آیه 58 سوره انفال نازل شد که اگر مىدانى گروهى در پيمان خيانت مىورزند، به آنان اعلام كن كه همانند خودشان عمل خواهى كرد. زيرا خدا خائنان را دوست ندارد: «وَ إِمَّا تَخَافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيَانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلَى سَوَاءٍ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْخَائِنِينَ.» مطابق پيمان فیمابین مسلمانان باید همه قبیله بنيقَينُقَاع مجازات میشدند، پيامبر اکرم برای جلوگیری از کشته شدن آنان از آنها خواست که اسلام بیاورند. به آنان فرمود: شما خود ميدانيد كه من پيامبرم. پس پيش از آنكه خداوند، بلائي را كه بر سر قريش در جنگ بدر آورد، بر سر شما بیاورد، اسلام بياوريد. آنها در جواب گفتند: پيروزي بر قریش تو را مغرور نكند. تو با گروهي که از فنون جنگی آگاهی نداشتند جنگيدي و آنان را مقهور كردي؛ ما مرد جنگ و مبارزهايم اگر به جنگ ما آمدی خواهی دانست که ما چگونه مردمانی هستیم. چنانکه گفته شده است در پاسخ این سخن این آیه نازل شد که به زودی شکست خواهید خود و جهنم را پیش رو دارید که بد جایگاهی است: «قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَتُحْشَرُونَ إِلَى جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ الْمِهَادُ» (آل عمران، 12)
مسلمانان پانزده شب قلعههای قبیله بنیقَینُاع را محاصره كردند تا بالاخره آنان مجبور به تسليم شدند. برخی از سران خزرج که هم پیمان بنیقَینُقاع بودند با مجازات آنان موافقت کردند ولی «عبدالله ابن ابي» واسطه شد و پیامبر گفت در گذشته آنان به ما کمک میکردند و ما مدیون آنان هستیم و تو نباید متعرض آنان شوی. عدم مجازات آنان باعث میشد توطئههای یهود استمرار داشته باشد حکومت نوبنیاد آنان را به مخاطره اندازد. پیامبر سه شبانه روز به آنان مهلت داد تا اموال خود را رها کنند و مدینه را برای همیشه ترک نمایند، در این مدت واسطهها نتوانستند نظر حضرت را عوض کنند و آنان به نواحی شام کوچ کردند. این پیروزی مسلمانان باعث شد آرامش تا مدتها بر مدینه حاکم شود و مسلمانان سالها در کنار دیگر یهودیان با صلح زندگی کنند.
✍️ محمد نصر اصفهانی
ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
🌱 جنگ برای صلح عادلانه (3)
دومین تجربه مسلمانان از جنگ با یهود سیاسی
داستان تجربه جنگ دوم مسلمانان با یهود مدینه، بر اساس گزارش قرآن و قدیمیترین کتب تاریخی، مغازی واقدی و سیره ابنهشام، از این قرار است که دو نفر از قبیله «بنيعامر» در حادثهای اشتباهاً توسط یکی از مسلمانان كشته شدند. از آنجا که یهود قبیله «بني نضير» هم با مسلمانان هم با قبیله «بنيعامر» پيمان دوستی داشتند، پیامبر اکرم خواست دیه آن دو نفر را با مشاركت قبیله «بنینضیر» بپردازد. ایشان همراه هیئتی بلند پایه به سمت قلعههای بنينضير، رفتند و در اجتماع بزرگان آنها حاضر شدند. آنان از پيامبر و هیئت همراه به گرمي استقبال كردند و وعده مساعدت کامل دادند و خواستند آنها منتظر بمانند تا آنان در این مورد تصمیم گیری کنند.
بعد از جنگ احد و شکست مسلمانان از مشرکان، یهودیان تصور میکردند که دیگر مسلمانان ضعیف شدهاند و کارشان تمام است. «حُیَیّ بن اخطب» به یاران خود گفت: محمد همراه عدهای کمتر از ده نفر اینجاست. هیچ وقت او را تنهاتر از این ساعت نمییابیم. باید از بالای قلعه سنگی بزرگ بر او بیندازیم و او را بکشیم. اگر او کشته شود یارانش پراکنده خواهند شد. مهاجرین به مکه بر میگردند و اوس و خزرج نیز که با ما هم پیمان هستند برای ما مشکلی ایجاد نمیکنند. یکی از آنان گفت: اگر چنین کردید ما به مکر و نقض عهد و پیمان متهم خواهیم شد و برای همیشه بین مسلمانان و یهود دشمنی ادامه خواهد یافت. نظر اول رای آورد و آنان تصميم گرفتند تا از فرصت پیش آمده استفاده کنند و از بالای قلعه، با سنگی بزرگ بر سر پیامبر که در سایه دیوار نشسته بود بیندازند و او را ترور کنند. به نظر آنان اگر سر اسلام میرفت، اسلام هم میرفت و موقعیت آنان در منطقه به یکباره ارتقا مییافت. پيامبر متوجه توطئه شد و به تنهايي جمع را ترک کرد و به سمت مدينه رفت. اصحاب تصور میکردند ایشان کاری داشته و به زودی باز خواهد گشت. آنان زمانی که با تأخير طولاني پيامبر روبرو شدند به مدينه برگشتند و پیامبر آنان را از واقعه آگاه کرد.
یهود از کرده خود پشیمان شدند. یکی از بزرگان یهود گفت: دیدید که او برخاست و رفت. او از فریب شما آگاه شد. به خدا او پیامبر است. از اکنون میبینم که در حال گریه کودکان خود، سرزمین خویش را ترک خواهید کرد و اموال خود را رها میسازید مگر اینکه اسلام آورید و اموال و اولاد و سرزمین خود را حفظ کنید. صبح روز بعد پیامبر، «محمد بن مَسلَمه» را که از دوستان قبیله بنی نضیر بود به سمت آنان فرستاد و به آنها پیام داد که به دلیل شکستن پیمانی که با یکدیگر داشتیم و توطئه ترور پیامبر اسلام باید ظرف ده روز مدینه را ترک کنید در غیر این صورت هر که از شما در اینجا دیده شود به قتل خواهد رسید.
آنان بار و بنه خود را جمع کرده بستند تا سرزمین خود را ترک کنند. تعدادی شتر نیز که کم داشتند کرایه کردند تا اینکه «عبد الله بن ابی» پیام داد مقاومت کنید: من با دو هزار نیرو به کمک شما خواهم آمد و اگر شما را اخراج کردند ما هم همراه شما خواهیم آمد. یهود «بنيقریظه» نیز ما را کمک خواهند کرد. علیرغم خوشحالی برخی از پیشنهاد ماندن و مقاومت کردن، کسانی میگفتند: «عبد الله بن ابی» نه یهودی، نه مسلمان و نه به دین مشرکان آبا و اجدادی خویش است، به این معنا که او تنها در پی منافع خود و بازگرداندن قدرت از دست رفته خویش است. او به قبیله «بنیقینقاع» نیز همین وعدهها را میداد ولی به آن عمل نکرد. آیات سوره حشر منعکس کننده این وضعیت است که خطاب به پیامبر آمده است: مگر كسانى را كه به نفاق برخاستند نديدى، كه به برادران اهل كتاب خود كه از در كفر درآمده بودند مىگفتند: اگر اخراج شديد ما با شما بيرون خواهيم آمد و بر عليه شما هرگز به فرمان كسى گوش نخواهيم داد. آنان میگفتند: اگر با شما جنگيدند حتما شما را يارى خواهيم كرد. خدا گواهى مىدهد كه منافقان دروغ میگفتند: «أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ نَافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوَانِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لَا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَدًا أَبَدًا وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ» (حشر، 11)
«حُییّ بن اخطب» میگفت: دل من به هیچ چیز جز جنگ رضا نمیدهد. او مردم را با همین امید ترغیب به جنگ کرد و آنان برای مقاومت و جنگ خود را آماده ساختند. وی برادر خود را به سوی پیامبر فرستاد و پیغام داد که ما خانهها و اموال خود را ترک نمیکنیم هر چه میخواهی بکن. برادر او مأمور بود به «عبد الله بن ابی» نیز بگوید: در کمک خود تعجیل کند.
✍️ محمد نصر اصفهانی
ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
  دومین تجربه مسلمانان از جنگ با یهود سیاسی
داستان تجربه جنگ دوم مسلمانان با یهود مدینه، بر اساس گزارش قرآن و قدیمیترین کتب تاریخی، مغازی واقدی و سیره ابنهشام، از این قرار است که دو نفر از قبیله «بنيعامر» در حادثهای اشتباهاً توسط یکی از مسلمانان كشته شدند. از آنجا که یهود قبیله «بني نضير» هم با مسلمانان هم با قبیله «بنيعامر» پيمان دوستی داشتند، پیامبر اکرم خواست دیه آن دو نفر را با مشاركت قبیله «بنینضیر» بپردازد. ایشان همراه هیئتی بلند پایه به سمت قلعههای بنينضير، رفتند و در اجتماع بزرگان آنها حاضر شدند. آنان از پيامبر و هیئت همراه به گرمي استقبال كردند و وعده مساعدت کامل دادند و خواستند آنها منتظر بمانند تا آنان در این مورد تصمیم گیری کنند.
بعد از جنگ احد و شکست مسلمانان از مشرکان، یهودیان تصور میکردند که دیگر مسلمانان ضعیف شدهاند و کارشان تمام است. «حُیَیّ بن اخطب» به یاران خود گفت: محمد همراه عدهای کمتر از ده نفر اینجاست. هیچ وقت او را تنهاتر از این ساعت نمییابیم. باید از بالای قلعه سنگی بزرگ بر او بیندازیم و او را بکشیم. اگر او کشته شود یارانش پراکنده خواهند شد. مهاجرین به مکه بر میگردند و اوس و خزرج نیز که با ما هم پیمان هستند برای ما مشکلی ایجاد نمیکنند. یکی از آنان گفت: اگر چنین کردید ما به مکر و نقض عهد و پیمان متهم خواهیم شد و برای همیشه بین مسلمانان و یهود دشمنی ادامه خواهد یافت. نظر اول رای آورد و آنان تصميم گرفتند تا از فرصت پیش آمده استفاده کنند و از بالای قلعه، با سنگی بزرگ بر سر پیامبر که در سایه دیوار نشسته بود بیندازند و او را ترور کنند. به نظر آنان اگر سر اسلام میرفت، اسلام هم میرفت و موقعیت آنان در منطقه به یکباره ارتقا مییافت. پيامبر متوجه توطئه شد و به تنهايي جمع را ترک کرد و به سمت مدينه رفت. اصحاب تصور میکردند ایشان کاری داشته و به زودی باز خواهد گشت. آنان زمانی که با تأخير طولاني پيامبر روبرو شدند به مدينه برگشتند و پیامبر آنان را از واقعه آگاه کرد.
یهود از کرده خود پشیمان شدند. یکی از بزرگان یهود گفت: دیدید که او برخاست و رفت. او از فریب شما آگاه شد. به خدا او پیامبر است. از اکنون میبینم که در حال گریه کودکان خود، سرزمین خویش را ترک خواهید کرد و اموال خود را رها میسازید مگر اینکه اسلام آورید و اموال و اولاد و سرزمین خود را حفظ کنید. صبح روز بعد پیامبر، «محمد بن مَسلَمه» را که از دوستان قبیله بنی نضیر بود به سمت آنان فرستاد و به آنها پیام داد که به دلیل شکستن پیمانی که با یکدیگر داشتیم و توطئه ترور پیامبر اسلام باید ظرف ده روز مدینه را ترک کنید در غیر این صورت هر که از شما در اینجا دیده شود به قتل خواهد رسید.
آنان بار و بنه خود را جمع کرده بستند تا سرزمین خود را ترک کنند. تعدادی شتر نیز که کم داشتند کرایه کردند تا اینکه «عبد الله بن ابی» پیام داد مقاومت کنید: من با دو هزار نیرو به کمک شما خواهم آمد و اگر شما را اخراج کردند ما هم همراه شما خواهیم آمد. یهود «بنيقریظه» نیز ما را کمک خواهند کرد. علیرغم خوشحالی برخی از پیشنهاد ماندن و مقاومت کردن، کسانی میگفتند: «عبد الله بن ابی» نه یهودی، نه مسلمان و نه به دین مشرکان آبا و اجدادی خویش است، به این معنا که او تنها در پی منافع خود و بازگرداندن قدرت از دست رفته خویش است. او به قبیله «بنیقینقاع» نیز همین وعدهها را میداد ولی به آن عمل نکرد. آیات سوره حشر منعکس کننده این وضعیت است که خطاب به پیامبر آمده است: مگر كسانى را كه به نفاق برخاستند نديدى، كه به برادران اهل كتاب خود كه از در كفر درآمده بودند مىگفتند: اگر اخراج شديد ما با شما بيرون خواهيم آمد و بر عليه شما هرگز به فرمان كسى گوش نخواهيم داد. آنان میگفتند: اگر با شما جنگيدند حتما شما را يارى خواهيم كرد. خدا گواهى مىدهد كه منافقان دروغ میگفتند: «أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ نَافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوَانِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لَا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَدًا أَبَدًا وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ» (حشر، 11)
«حُییّ بن اخطب» میگفت: دل من به هیچ چیز جز جنگ رضا نمیدهد. او مردم را با همین امید ترغیب به جنگ کرد و آنان برای مقاومت و جنگ خود را آماده ساختند. وی برادر خود را به سوی پیامبر فرستاد و پیغام داد که ما خانهها و اموال خود را ترک نمیکنیم هر چه میخواهی بکن. برادر او مأمور بود به «عبد الله بن ابی» نیز بگوید: در کمک خود تعجیل کند.
✍️ محمد نصر اصفهانی
ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
🌱 جنگ برای صلح عادلانه (4)
(ادامه) دومین تجربه مسلمانان از جنگ با یهود سیاسی
مسلمانان به سمت قلعههای «بنی نضیر» پیمان شکن حرکت کردند و قلعههای آنها را محاصره نمودند. آنان از داخل قلعهها و پشت بامها به وسیله سنگ و تیر با مسلمانان مقابله میکردند. تیرانداز ماهری را نیز مأمور کرده بودند تا خیمه پیامبر را هدف قرار دهد و او را ترور کند. مسلمانان خیمه رسول خدا را دورتر بردند تا تیرهای او به ایشان اصابت نکند. چند روز بعد همین تیرانداز در شبیخونی که به مسلمانان زدند توسط امیرالمومنین کشته شد. شش روز محاصره، گذشت و از پشتیبانی خبری نشد. قرآن به وعده دروغ منافقین اینگونه اشاره دارد که خدا شهادت میدهد که آن وعده دروغ است. اگر [يهود] اخراج شوند منافقان با ايشان بيرون نخواهند رفت و اگر با آنان جنگيده شود آنها را يارى نخواهند كرد و اگر ياريشان كنند حتما در جنگ پشت خواهند كرد و یهود يارى نيابند: «وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ، لَئِنْ أُخْرِجُوا لَا يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَلَئِنْ قُوتِلُوا لَا يَنْصُرُونَهُمْ وَلَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ الْأَدْبَارَ ثُمَّ لَا يُنْصَرُونَ» (حشر، 11-۱2)
پیامبر علی رغم میل باطنی به دو نفر مأموریت داد تا از تاکتیک سرزمین سوخته استفاده کنند و تعدادی از نخلهای اطراف قلعه یهود بنی نضیر را قطع کنند تا آنان از این سرزمین دل بکنند. یکی نخلهای جوانتر را میبرید و دیگری نخلهای کهن و مرغوب ماده را که برخی بعد از سی سال به بار مینشست. توجیه اولی این بود که درختان مرغوب را نمیبرم که بعد از اخراج یهود مسلمانان از آن استفاده کنند و توجیه دومی این بود که درختان مرغوب را میبرم تا عذاب روحی یهودیان را زیادتر کنم. قرآن کار هر دو را از وجهی درست دانست و گفت: آنچه درخت خرما بريديد يا آنها را دست نخورده بر ريشههايشان بر جاى نهاديد به فرمان خدا بود تا فاسقان را تحقیر نمایید: «مَا قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوهَا قَائِمَةً عَلَى أُصُولِهَا فَبِإِذْنِ اللَّهِ وَ لِيُخْزِيَ الْفَاسِقِينَ» (حشر،5) یهود همواره از داشتن آن نخلها بر خود میبالیدند و به آن علاقه وافری داشتند به طوری که با مشاهده قطع شدن آن، زنان شیون سردادند و مردان بیتابی میکردند و رهبرانشان آنها را دلداری میدادند که ناراحت نباشید ما در «خیبر» از این نوع نخلها داریم. ظاهراً این تاکتیک بسیار مؤثر بود که «حیّی بن اخطب» پیکی نزد پیامبر فرستاد که تو مگر خود تباهی و ویرانی را منع نمیکردی، حال چرا خود چنین کنی، ما به آنچه میخواستی عمل کنیم و از این سرزمین رویم. قران خطاب به مسلمانان هم عمل پیامبر را تأیید و حکم خدا دانست و فرمود: شما قطعا در دلهاى آنان بيش از خدا مايه ترسيد چرا كه آنان مردمى هستند كه نمىفهمند: «لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِي صُدُورِهِمْ مِنَ اللَّهِ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَفْقَهُونَ» (حشر، 13)
آنان میل داشتند که بنابر توافق اولیه همه اموال خود را ببرند ولی پیامبر در پاسخ فرمود: حال دیگر نمیتوانید همه اموال خود را ببرید. تنها به این شرط حاضریم محاصره را بشکنیم که هر خانواده تنها یک بار شتر از اموال خود را ببرد، حق بردن سلاح را نیز ندارید. آنان دو روز دیگر نیز مقاومت کردند ولی از ترس اینکه مسلمانان شرایط را سختتر کنند، و نگذارند هیچ مالی را همراه ببرند حاضر شدند با همین شرایط جدید، خلع سلاح، مدینه را ترک کنند. ظاهراً یهود بنی نضیر از نظر مالی بی نظیر بودند. هر چه توانستند را بر شتر بار کردند، حتی چهارچوب در را، و هر چه نتوانستند را تخریب کردند تا به دست مسلمانان نرسد. زنان زیباترین لباسهای خود را پوشیدند و زینتهای گرانقیمت خود را بر خود آویختند و با شوکت و تفاخر و زدن دف و نی شهر را ترک کردند.
منافقان و برخی همپیمانان بنی نضیر بسیار غمگین این مناظر را تماشا میکردند و با حسرت خاطرات خوبی که با آنها داشتند را یاد میکردند. مسلمانان نیز شاد بودند که بر دشمن پیروز شده و ثروت هنگفت آنان در اختیارشان قرار میگرفت. در قرآن آمده است: اوست که کافرانِ اهل کتاب را در نخستین بیرون راندنِ دسته جمعی از خانههایشان بیرون راند. شما رفتنشان را تصور هم نمیکردید. آنان نیز در تصور خود میپنداشتند که دژهای استوارشان در برابر خدا از آوارگی آنان جلوگیری خواهد کرد ولی خدا از آنجا که گمان نمیکردند به سراغشان آمد و در دل هایشان رعب و ترس افکند، به گونهای که خانههایشان را به دست خود و به دست مؤمنان ویران کردند. صاحبان بینش از این ماجرا عبرت بگیرند. (حشر،2)
✍️ محمد نصر اصفهانی
ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
  (ادامه) دومین تجربه مسلمانان از جنگ با یهود سیاسی
مسلمانان به سمت قلعههای «بنی نضیر» پیمان شکن حرکت کردند و قلعههای آنها را محاصره نمودند. آنان از داخل قلعهها و پشت بامها به وسیله سنگ و تیر با مسلمانان مقابله میکردند. تیرانداز ماهری را نیز مأمور کرده بودند تا خیمه پیامبر را هدف قرار دهد و او را ترور کند. مسلمانان خیمه رسول خدا را دورتر بردند تا تیرهای او به ایشان اصابت نکند. چند روز بعد همین تیرانداز در شبیخونی که به مسلمانان زدند توسط امیرالمومنین کشته شد. شش روز محاصره، گذشت و از پشتیبانی خبری نشد. قرآن به وعده دروغ منافقین اینگونه اشاره دارد که خدا شهادت میدهد که آن وعده دروغ است. اگر [يهود] اخراج شوند منافقان با ايشان بيرون نخواهند رفت و اگر با آنان جنگيده شود آنها را يارى نخواهند كرد و اگر ياريشان كنند حتما در جنگ پشت خواهند كرد و یهود يارى نيابند: «وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ، لَئِنْ أُخْرِجُوا لَا يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَلَئِنْ قُوتِلُوا لَا يَنْصُرُونَهُمْ وَلَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ الْأَدْبَارَ ثُمَّ لَا يُنْصَرُونَ» (حشر، 11-۱2)
پیامبر علی رغم میل باطنی به دو نفر مأموریت داد تا از تاکتیک سرزمین سوخته استفاده کنند و تعدادی از نخلهای اطراف قلعه یهود بنی نضیر را قطع کنند تا آنان از این سرزمین دل بکنند. یکی نخلهای جوانتر را میبرید و دیگری نخلهای کهن و مرغوب ماده را که برخی بعد از سی سال به بار مینشست. توجیه اولی این بود که درختان مرغوب را نمیبرم که بعد از اخراج یهود مسلمانان از آن استفاده کنند و توجیه دومی این بود که درختان مرغوب را میبرم تا عذاب روحی یهودیان را زیادتر کنم. قرآن کار هر دو را از وجهی درست دانست و گفت: آنچه درخت خرما بريديد يا آنها را دست نخورده بر ريشههايشان بر جاى نهاديد به فرمان خدا بود تا فاسقان را تحقیر نمایید: «مَا قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوهَا قَائِمَةً عَلَى أُصُولِهَا فَبِإِذْنِ اللَّهِ وَ لِيُخْزِيَ الْفَاسِقِينَ» (حشر،5) یهود همواره از داشتن آن نخلها بر خود میبالیدند و به آن علاقه وافری داشتند به طوری که با مشاهده قطع شدن آن، زنان شیون سردادند و مردان بیتابی میکردند و رهبرانشان آنها را دلداری میدادند که ناراحت نباشید ما در «خیبر» از این نوع نخلها داریم. ظاهراً این تاکتیک بسیار مؤثر بود که «حیّی بن اخطب» پیکی نزد پیامبر فرستاد که تو مگر خود تباهی و ویرانی را منع نمیکردی، حال چرا خود چنین کنی، ما به آنچه میخواستی عمل کنیم و از این سرزمین رویم. قران خطاب به مسلمانان هم عمل پیامبر را تأیید و حکم خدا دانست و فرمود: شما قطعا در دلهاى آنان بيش از خدا مايه ترسيد چرا كه آنان مردمى هستند كه نمىفهمند: «لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِي صُدُورِهِمْ مِنَ اللَّهِ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَفْقَهُونَ» (حشر، 13)
آنان میل داشتند که بنابر توافق اولیه همه اموال خود را ببرند ولی پیامبر در پاسخ فرمود: حال دیگر نمیتوانید همه اموال خود را ببرید. تنها به این شرط حاضریم محاصره را بشکنیم که هر خانواده تنها یک بار شتر از اموال خود را ببرد، حق بردن سلاح را نیز ندارید. آنان دو روز دیگر نیز مقاومت کردند ولی از ترس اینکه مسلمانان شرایط را سختتر کنند، و نگذارند هیچ مالی را همراه ببرند حاضر شدند با همین شرایط جدید، خلع سلاح، مدینه را ترک کنند. ظاهراً یهود بنی نضیر از نظر مالی بی نظیر بودند. هر چه توانستند را بر شتر بار کردند، حتی چهارچوب در را، و هر چه نتوانستند را تخریب کردند تا به دست مسلمانان نرسد. زنان زیباترین لباسهای خود را پوشیدند و زینتهای گرانقیمت خود را بر خود آویختند و با شوکت و تفاخر و زدن دف و نی شهر را ترک کردند.
منافقان و برخی همپیمانان بنی نضیر بسیار غمگین این مناظر را تماشا میکردند و با حسرت خاطرات خوبی که با آنها داشتند را یاد میکردند. مسلمانان نیز شاد بودند که بر دشمن پیروز شده و ثروت هنگفت آنان در اختیارشان قرار میگرفت. در قرآن آمده است: اوست که کافرانِ اهل کتاب را در نخستین بیرون راندنِ دسته جمعی از خانههایشان بیرون راند. شما رفتنشان را تصور هم نمیکردید. آنان نیز در تصور خود میپنداشتند که دژهای استوارشان در برابر خدا از آوارگی آنان جلوگیری خواهد کرد ولی خدا از آنجا که گمان نمیکردند به سراغشان آمد و در دل هایشان رعب و ترس افکند، به گونهای که خانههایشان را به دست خود و به دست مؤمنان ویران کردند. صاحبان بینش از این ماجرا عبرت بگیرند. (حشر،2)
✍️ محمد نصر اصفهانی
ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
🌱 جنگ برای صلح عادلانه (5)
سومین تجربه مسلمانان از جنگ با یهود سیاسی
بنا به نوشته مورخین اولیه، هيئتي بلند پایه از يهوديان «بنینضير» مثل «حُیَىّ بن اخطب» و «كعب بن اشرف» كه از مدينه اخراج شده بودند، به مكه رفتند، تا علیه مسلمانان با مشركان همپيمان شوند. در ضمن مذاکرات برای جلب نظر مشرکان، آنان حتی آیین مشرکان را برتر از آیین اسلام معرفی کردند. گزارش قرآن این است که: آیا به کسانی که بهرهای از تورات به آنان داده شده بود را ندیدی که به هر معبودی غیر خدا، و هر طغیان گری ایمان می آورند؟! آنان درباره کسانی که کافر شدهاند، میگویند: آنان از کسانی که ایمان آوردهاند، راه یافته ترند: «أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيبًا مِنَ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ يَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هَؤُلَاءِ أَهْدَى مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا» (نسا، 51)
برای جنگ خندق قریش و دیگر احزاب و متحدان آنها راهی مدینه شده بودند. «بنیقریظه» با پیامبر اسلام پیمان بسته و سوگند خورده بودند که: «هیچیک از دشمنانش را علیه او یاری ندهند، و بلکه او را علیه دشمن یاری دهند». در این مسیر «حُیَیّ بن اَخطَب» خود را به یهود «بنيقريظه» رسانيد و به هر صورتی که بود آنان را راضي کرد كه در صورت حمله مشرکان از شمال، آنان نیز از جنوب مدینه به مسلمانان حمله كنند. آنان نه تنها مطابق پیمان با مسلمانان در حفاظت از مدینه کمک نکردند نقش ستون پنجم ایفا میکردند و مسلمانان هر لحظه بیم حمله آنان را داشتند. درآیت پیامبر و هوشیاری مسلمانان در طول جنگ احزاب، مانع از ضربه جدی «بنیقریظه» به مسلمانان شد.
پس از اتمام جنگ و به دنبال يك روز استراحت، پيامبر مردم را به طرف قبيله «بنيقريظه» روانه کرد و برای تسریع در این امر، فرمود تا مسلمانان نماز عصر خود را در پشت دروازههای «بنیقریظه» بخوانند. برخی نماز عصر را نخوانده و برخی خواندند و راهی محل شدند. زمانی که علي بن ابی طالب و همراهان پيشرو سپاه، پرچم را برافراشتند، یهودیان «بنيقريظه» فهميدند كه جنگ آغاز شده است. آنان در قلعههای خود پنهان شدند و از بام آن به پيامبر و زنان ایشان اهانت و فحاشی کردند. امیر المومنین تنها در پاسخ اهانتهای آنان گفت: بين ما و شما تنها شمشير داوري خواهد کرد.
محاصره قلعههای بنیقریظه حدود بيست روز طول کشید. در این مدت دو طرف به یکدیگر تیراندازی میکردند. در این جریان مردی از مسلمانان به وسیله سنگ بزرگی که زنی یهودی از بالای قلعه بر او زد کشته شد. بالاخره یهودیان تقاضای مذاکره كردند. آنان میخواستند پیامبر با آنها مثل قوم «بنینضیر» عمل کند، جانشان محفوظ و تنها با یک بار شتر مدینه را ترک کنند ولی پيامبر جز تسليم آنان چیزی را نمیپذيرفت. آنان حتی پيشنهاد كردند كه بدون اموال بروند. پيامبر قبول نكرد.
«کعب بن اسد» در جلسهای مشورتی که در آن «حُیَیّ بن اَخطَب» نیز حضور داشت گفت: راه برون رفت از نکبتی که این مرد برای ما رقم زد، دو چیز است: یا مسلمان شویم و جان و مال و فرزندان خود را حفظ کنیم. او شواهدی نیز از راستی پیامبری محمد ارائه کرد ولی این راه حل پذیرفته نشد. او گفت راه دوم این است که زن و فرزندان خود را بکشیم و بدون هیچ نگرانی به مسلمانان حمله کنیم. اگر بر مسلمانان پیروز شدیم باز زن و بچهدار خواهیم شد. این راه نیز پذیرفته نشد. کعب گفت: یک راه دیگر مانده است و آن اینکه امشب شب شنبه است و مسلمانان میدانند که ما شنبه جنگ نمیکنیم. میتوانیم آنان را غافلگیر کرده به آنان شبیخون بزنیم. «حُیَیّ بن اَخطَب» گفت مگر زمان جنگ احزاب من همین پیشنهاد را برای حمله به مسلمانان ندادم و تو خود از حرمت شنبه گفتی و آن را نپذیرفتی. این نظر هم با توجه به ناممکن بودن پیروزی بر مسلمانان رد شد.
 
آنان تقاضا کردند که با «ابو لُبابه بن عبدالمنذر» که همپیمان اوسی آنان بود مذاکره کنند. پیامبر پذیرفت. زنان با گریه و زاری عواطف او را تحریک کردند و مردان به او گفتند: محمد به ما تقاضای تسلیم بدون قید و شرط داده است. آیا از ما میگذرد تا ما به خیبر یا شام برویم. قول میدهیم که گامی خلاف او برنداریم. ابو لُبابه گفت: باید از حصارها فرود آیید و تسلیم شوید. اما اشارهای هم به گلوی خود کرد که به آنان بفهماند اگر چنین کنند کشته خواهند شد. البته او از این کرده خود پشیمان شد و باز گشت و مستقیم برای توبه به مسجد رفت.
  سومین تجربه مسلمانان از جنگ با یهود سیاسی
بنا به نوشته مورخین اولیه، هيئتي بلند پایه از يهوديان «بنینضير» مثل «حُیَىّ بن اخطب» و «كعب بن اشرف» كه از مدينه اخراج شده بودند، به مكه رفتند، تا علیه مسلمانان با مشركان همپيمان شوند. در ضمن مذاکرات برای جلب نظر مشرکان، آنان حتی آیین مشرکان را برتر از آیین اسلام معرفی کردند. گزارش قرآن این است که: آیا به کسانی که بهرهای از تورات به آنان داده شده بود را ندیدی که به هر معبودی غیر خدا، و هر طغیان گری ایمان می آورند؟! آنان درباره کسانی که کافر شدهاند، میگویند: آنان از کسانی که ایمان آوردهاند، راه یافته ترند: «أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيبًا مِنَ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ يَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هَؤُلَاءِ أَهْدَى مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا» (نسا، 51)
برای جنگ خندق قریش و دیگر احزاب و متحدان آنها راهی مدینه شده بودند. «بنیقریظه» با پیامبر اسلام پیمان بسته و سوگند خورده بودند که: «هیچیک از دشمنانش را علیه او یاری ندهند، و بلکه او را علیه دشمن یاری دهند». در این مسیر «حُیَیّ بن اَخطَب» خود را به یهود «بنيقريظه» رسانيد و به هر صورتی که بود آنان را راضي کرد كه در صورت حمله مشرکان از شمال، آنان نیز از جنوب مدینه به مسلمانان حمله كنند. آنان نه تنها مطابق پیمان با مسلمانان در حفاظت از مدینه کمک نکردند نقش ستون پنجم ایفا میکردند و مسلمانان هر لحظه بیم حمله آنان را داشتند. درآیت پیامبر و هوشیاری مسلمانان در طول جنگ احزاب، مانع از ضربه جدی «بنیقریظه» به مسلمانان شد.
پس از اتمام جنگ و به دنبال يك روز استراحت، پيامبر مردم را به طرف قبيله «بنيقريظه» روانه کرد و برای تسریع در این امر، فرمود تا مسلمانان نماز عصر خود را در پشت دروازههای «بنیقریظه» بخوانند. برخی نماز عصر را نخوانده و برخی خواندند و راهی محل شدند. زمانی که علي بن ابی طالب و همراهان پيشرو سپاه، پرچم را برافراشتند، یهودیان «بنيقريظه» فهميدند كه جنگ آغاز شده است. آنان در قلعههای خود پنهان شدند و از بام آن به پيامبر و زنان ایشان اهانت و فحاشی کردند. امیر المومنین تنها در پاسخ اهانتهای آنان گفت: بين ما و شما تنها شمشير داوري خواهد کرد.
محاصره قلعههای بنیقریظه حدود بيست روز طول کشید. در این مدت دو طرف به یکدیگر تیراندازی میکردند. در این جریان مردی از مسلمانان به وسیله سنگ بزرگی که زنی یهودی از بالای قلعه بر او زد کشته شد. بالاخره یهودیان تقاضای مذاکره كردند. آنان میخواستند پیامبر با آنها مثل قوم «بنینضیر» عمل کند، جانشان محفوظ و تنها با یک بار شتر مدینه را ترک کنند ولی پيامبر جز تسليم آنان چیزی را نمیپذيرفت. آنان حتی پيشنهاد كردند كه بدون اموال بروند. پيامبر قبول نكرد.
«کعب بن اسد» در جلسهای مشورتی که در آن «حُیَیّ بن اَخطَب» نیز حضور داشت گفت: راه برون رفت از نکبتی که این مرد برای ما رقم زد، دو چیز است: یا مسلمان شویم و جان و مال و فرزندان خود را حفظ کنیم. او شواهدی نیز از راستی پیامبری محمد ارائه کرد ولی این راه حل پذیرفته نشد. او گفت راه دوم این است که زن و فرزندان خود را بکشیم و بدون هیچ نگرانی به مسلمانان حمله کنیم. اگر بر مسلمانان پیروز شدیم باز زن و بچهدار خواهیم شد. این راه نیز پذیرفته نشد. کعب گفت: یک راه دیگر مانده است و آن اینکه امشب شب شنبه است و مسلمانان میدانند که ما شنبه جنگ نمیکنیم. میتوانیم آنان را غافلگیر کرده به آنان شبیخون بزنیم. «حُیَیّ بن اَخطَب» گفت مگر زمان جنگ احزاب من همین پیشنهاد را برای حمله به مسلمانان ندادم و تو خود از حرمت شنبه گفتی و آن را نپذیرفتی. این نظر هم با توجه به ناممکن بودن پیروزی بر مسلمانان رد شد.
آنان تقاضا کردند که با «ابو لُبابه بن عبدالمنذر» که همپیمان اوسی آنان بود مذاکره کنند. پیامبر پذیرفت. زنان با گریه و زاری عواطف او را تحریک کردند و مردان به او گفتند: محمد به ما تقاضای تسلیم بدون قید و شرط داده است. آیا از ما میگذرد تا ما به خیبر یا شام برویم. قول میدهیم که گامی خلاف او برنداریم. ابو لُبابه گفت: باید از حصارها فرود آیید و تسلیم شوید. اما اشارهای هم به گلوی خود کرد که به آنان بفهماند اگر چنین کنند کشته خواهند شد. البته او از این کرده خود پشیمان شد و باز گشت و مستقیم برای توبه به مسجد رفت.
آنان زمانی که متوجه شدند که مسلمانان آماده حمله هستند، تسليم شدند. درخواست آنان این بود كه «سعد بن معاذ» رئیس طایفه اوس، که همپیمان آنها بود، درباره آنان داوري كند. مهاجرانی اوسی نیز اصرار داشتند که پیامبر همچنان که برای خزرج احترام قایل شد برای اوس احترام قائل شود و داوری در مورد بنی قریظه را به رئیس آنان واگذار کند. حضرت پیشنهاد آنهارا پذیرفت. «سعد بن معاذ» که در جنگ زخمی شده بود را برای داوری آوردند. او از مسلمانان و یهود پیمان گرفت و خواست سوگند یاد کنند که هر چه او حکم کرد را بپذیرد و به آن پایبند باشند و با آن مخالفت نکنند. همه پذیرفتند. او حتی از پیامبر نیز خواست با حکم او مخالفت نکند و ایشان پذیرفت. آنگاه حكم اعدام مردان و اسارت زنان و کودکان و مصادره اموال آنها را صادر کرد. روز بعد این حکم توسط حضرت علی و زبیر اجرا شد.  
تعداد مردان یهود کشته شده در آن روز را 600 تا 700 نفر نوشتهاند، حال آنکه این آمار از چند جهت قابل تردید است: اولاً درست است که داور توسط خود «بنیقریظه» و هم پیمانان اوسی او پیشنهاد شد ولی قتل این تعداد با رحمت فراگیر پیامبر همخوانی ندارد، پیامبری که در مورد همین افراد سفارش به خوشرفتاری فرموده و نسبت به بد رفتاری با آنان واکنش نشان داد و گفت: به آنان آب و غذا دهید، خنک شوند و مبادا در آفتاب آنان را نگه دارید. علاوه بر این اگر خانم و آقایی برای کسی وساطت میکردند، حضرت آن را میپذیرفت، چنانکه کردند و ایشان پذیرفت و آنها و اموال و زن بچههای آنان را به آنها بخشید. ثانیاً امکان قتل این تعداد در یک روز توسط دو نفر بعید به نظر میرسد. ثالثاً این 600 نفر خانواده داشتهاند و وجود این تعداد از جمعیت آن هم در یک بخش از مدینه، بسیار بعید به نظر میرسد. رابعاً بخشودگی همپیمانان خزرج و عدم بخشودگی هم پیمانان اوس، توسط پیامبر بی تأثیر از رقابت دو قبیله اوس و خزرج نبوده است و باعث بیان اغراق آمیز حادثه گشته است. خامساً اگر چنانکه در تاریخ آمده است کل اسرا 1000 نفر باشند که این هم اغراق آمیز است و هر کشته، دارای 4 نفر عائله فرض شود، که اسیر شدهاند، کشته شدهها 250 نفر بیشتر نخواهند شد. سادساً در تاریخ طبری آمده است که همه کسانی که قرار بود کشته شوند در خانه زنی در مدینه زندانی بودند، در مغازی واقدی آمده است که آنها شب در خانه «اسامه بن زید» ماندند. روشن است که در خوشبینانهترین حالت، خانه کوچک زن یا مردی در مدینه نمیتواند بیش از 100 نفر را در خود جای دهد. شواهد تاریخی نشان میدهد که در این جنگ تنها «سران و گزیدگان بنی قریظه کشته شدند».
قرآن کریم کل این ماجرا را در دو آیه از قرآن یادآور میشود که خدا کسانی را از اهل کتاب، که گروههای دشمن را پشتیبانی کردند، از قلعه های محکم و استوارشان پایین کشید و در دل هایشان ترس و بیم افکند، گروهی را میکشتید و گروهی را اسیر می کردید و سرزمینشان و دیار و اموالشان و سرزمینی که به آن قدم نگذاشته بودید به شما میراث داد؛ و خدا بر هر کاری تواناست: «وَ أَنْزَلَ الَّذِينَ ظَاهَرُوهُمْ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِنْ صَيَاصِيهِمْ وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ فَرِيقًا تَقْتُلُونَ وَ تَأْسِرُونَ فَرِيقًا وَ أَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَ دِيَارَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ وَ أَرْضًا لَمْ تَطَئُوهَا وَ كَانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرًا» (احزاب، 26-27)
✍️ محمد نصر اصفهانی
ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
  تعداد مردان یهود کشته شده در آن روز را 600 تا 700 نفر نوشتهاند، حال آنکه این آمار از چند جهت قابل تردید است: اولاً درست است که داور توسط خود «بنیقریظه» و هم پیمانان اوسی او پیشنهاد شد ولی قتل این تعداد با رحمت فراگیر پیامبر همخوانی ندارد، پیامبری که در مورد همین افراد سفارش به خوشرفتاری فرموده و نسبت به بد رفتاری با آنان واکنش نشان داد و گفت: به آنان آب و غذا دهید، خنک شوند و مبادا در آفتاب آنان را نگه دارید. علاوه بر این اگر خانم و آقایی برای کسی وساطت میکردند، حضرت آن را میپذیرفت، چنانکه کردند و ایشان پذیرفت و آنها و اموال و زن بچههای آنان را به آنها بخشید. ثانیاً امکان قتل این تعداد در یک روز توسط دو نفر بعید به نظر میرسد. ثالثاً این 600 نفر خانواده داشتهاند و وجود این تعداد از جمعیت آن هم در یک بخش از مدینه، بسیار بعید به نظر میرسد. رابعاً بخشودگی همپیمانان خزرج و عدم بخشودگی هم پیمانان اوس، توسط پیامبر بی تأثیر از رقابت دو قبیله اوس و خزرج نبوده است و باعث بیان اغراق آمیز حادثه گشته است. خامساً اگر چنانکه در تاریخ آمده است کل اسرا 1000 نفر باشند که این هم اغراق آمیز است و هر کشته، دارای 4 نفر عائله فرض شود، که اسیر شدهاند، کشته شدهها 250 نفر بیشتر نخواهند شد. سادساً در تاریخ طبری آمده است که همه کسانی که قرار بود کشته شوند در خانه زنی در مدینه زندانی بودند، در مغازی واقدی آمده است که آنها شب در خانه «اسامه بن زید» ماندند. روشن است که در خوشبینانهترین حالت، خانه کوچک زن یا مردی در مدینه نمیتواند بیش از 100 نفر را در خود جای دهد. شواهد تاریخی نشان میدهد که در این جنگ تنها «سران و گزیدگان بنی قریظه کشته شدند».
قرآن کریم کل این ماجرا را در دو آیه از قرآن یادآور میشود که خدا کسانی را از اهل کتاب، که گروههای دشمن را پشتیبانی کردند، از قلعه های محکم و استوارشان پایین کشید و در دل هایشان ترس و بیم افکند، گروهی را میکشتید و گروهی را اسیر می کردید و سرزمینشان و دیار و اموالشان و سرزمینی که به آن قدم نگذاشته بودید به شما میراث داد؛ و خدا بر هر کاری تواناست: «وَ أَنْزَلَ الَّذِينَ ظَاهَرُوهُمْ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِنْ صَيَاصِيهِمْ وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ فَرِيقًا تَقْتُلُونَ وَ تَأْسِرُونَ فَرِيقًا وَ أَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَ دِيَارَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ وَ أَرْضًا لَمْ تَطَئُوهَا وَ كَانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرًا» (احزاب، 26-27)
✍️ محمد نصر اصفهانی
ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
🌱 جنگ برای صلح عادلانه (6 بخش پایانی)
چهارمین تجربه مسلمانان از جنگ با یهود سیاسی
اخبار جنگ «بنیقریظه» به یهودیان «خیبر» رسید. زنان خیبر فریاد برآوردند، گریبان دریدند، موهای خود را کندند و ماتم به پا کردند. «سلاّم بن مِشکَم» معتقد بود همه این بلاها ناشی از شومی «حُیَیّ بن اخطب» است. به نظر او بالاتر از بر باد رفتن مال و سرزمین و کشته شدن یهود، اسارت زن و فرزندان آنهاست که از این پس یهود در حجاز هیچ آبرویی ندارد. چاره کار را از او پرسیدند. او می گوید: محمد از مدینه راحت شده و به سراغ ما خواهد آمد و با ما همان خواهد کرد که با «بنیقریظه» کرد. باید به کمک یهودیان «تیماء»، «فدک» و «وادی القری» به سوی او برویم و با او در مقابل خونهای تازه و کهنه بجنگیم. بزرگان یهود همه رأی او را پسندیدند.
کینه مسلمانان در دل یهود «خيبر» بود تا پس از صلح حدیبیه که تصور میکردند مسلمانان به دلیل ضعف خود راضی به صلح شدهاند. این محاسبه غلط آنها را بر آن داشت که همراه قبیله غطفان تصمیم بگیرند به صورت متحد به مدينه هجوم آورند. هنگامی که پيغمبر از قصد آنان با خبر شد به همراه تعداد زیادی از یاران خویش تصمیم گرفت قبل از اینکه آنان به مدینه بیایند پیشدستی کرده به منطقه «خيبر» بروند. از آنجا که ثروت و مکنت یهود «خيبر» بسیار بود و مردم آنجا را انبار غلات حجاز قلمداد میکردند و خدا پس از صلح حدیبیه به آنان وعده غنایم زیاد داده بود تعداد زیادی مشتاق شرکت در این جنگ شده بودند. آیه مورد اشاره این است که خدا به شما غنيمتهاى فراوان وعده داده كه به زودى آنها را خواهيد گرفت تا براى مؤمنان نشانهاى باشد و شما را به راه راست هدايت كند: «وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغَانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَهَا ... وَ لِتَكُونَ آيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ وَ يَهْدِيَكُمْ صِرَاطًا مُسْتَقِيمًا» (فتح،20) پیامبر فرمود: هر که قصد جهاد دارد همراه ما بیاید و آنکه در پی غنیمت است با ما همراه نشود.
آنان مسیر خود را به گونهای به سمت خیبر انتخاب کردند که بین یهود خیبر و قبیله بنی غطفان قرار گیرند و مانع کمک آنان به یکدیگر شوند. چشم پیامبر که به قلعههای خیبر افتاد دعا کرد که «پروردگارا! ما خیر این قریه و اهل آن و خیر هر چه در آن است از تو میطلبیم و از شر ساکنین آن و شر چیزهایی که در آن است به تو پناه میبریم.» سپس رو به اصحاب کرد و فرمود: به نام خدا پیش بروید.
آنان شبانه به پای قلعههای «خيبر» رسیدند و صبح زمانی که کارگران درب قلعههای خود را باز کردند که به مزارع بروند با لشکر مسلمانان روبرو شدند. آنان به سرعت باز گشته و دربها را بستند. خيبر شش قلعه داشت که برخی از آنها دارای چند حصار بودند. مسلمانان پس از سه روز محاصره، مبارزه سخت، گرسنگی شدید، گرمای زیاد و زیر بارش سنگ و تیر موفق شدند یکی پس از دیگری حصارهای آنان را در نوردند و وارد قلعههای خیبر شوند. پس از 14 روز محاصره و کشته شدن 15 تا 20 مسلمان و 93 یهودی، اهالی «خیبر» تقاضای صلح کردند البته به شرط اینکه خونشان ریخته نشود. پیامبر پذیرفت. وقتی آماده رفتن شدند خدمت پیامبر رسیدند و گفتند: ما صاحبان نخلستان و آشنا به فنون خرماداری و کشاورزی هستیم بگذار اینجا بمانیم و به کشاورزی بپردازیم و در عوض نیمی از محصول را سالیانه به شما بدهیم. پیامبر به این شرط پذیرفت که هر موقع خواست آنها را اخراج كند و آنان نیز پذیرفتند.
یهودیان «تیماء»، «فدک» و «وادی القری» که اوضاع را چنین دیدند بدون جنگ، خود را با همان شرایط تسلیم کردند. بر طبق این قرار، آنان نیز باید تا زمانی که در آنجا ساکن هستند، نيمي از محصول خود را به بیت المال مسلمین تحویل دهند و هر گاه مسلمانان خواستند آنان را اخراج کنند. به این ترتیب مسلمانان اوج حضور خدا در زندگی ملموس خود پس از سالها مرارت و سختی را احساس کردند و فعالیت نظامی یهود با مسلمانان در حیات پیامبر اسلام پایان یافت.
✍️ محمد نصر اصفهانی
1404/04/5
  چهارمین تجربه مسلمانان از جنگ با یهود سیاسی
اخبار جنگ «بنیقریظه» به یهودیان «خیبر» رسید. زنان خیبر فریاد برآوردند، گریبان دریدند، موهای خود را کندند و ماتم به پا کردند. «سلاّم بن مِشکَم» معتقد بود همه این بلاها ناشی از شومی «حُیَیّ بن اخطب» است. به نظر او بالاتر از بر باد رفتن مال و سرزمین و کشته شدن یهود، اسارت زن و فرزندان آنهاست که از این پس یهود در حجاز هیچ آبرویی ندارد. چاره کار را از او پرسیدند. او می گوید: محمد از مدینه راحت شده و به سراغ ما خواهد آمد و با ما همان خواهد کرد که با «بنیقریظه» کرد. باید به کمک یهودیان «تیماء»، «فدک» و «وادی القری» به سوی او برویم و با او در مقابل خونهای تازه و کهنه بجنگیم. بزرگان یهود همه رأی او را پسندیدند.
کینه مسلمانان در دل یهود «خيبر» بود تا پس از صلح حدیبیه که تصور میکردند مسلمانان به دلیل ضعف خود راضی به صلح شدهاند. این محاسبه غلط آنها را بر آن داشت که همراه قبیله غطفان تصمیم بگیرند به صورت متحد به مدينه هجوم آورند. هنگامی که پيغمبر از قصد آنان با خبر شد به همراه تعداد زیادی از یاران خویش تصمیم گرفت قبل از اینکه آنان به مدینه بیایند پیشدستی کرده به منطقه «خيبر» بروند. از آنجا که ثروت و مکنت یهود «خيبر» بسیار بود و مردم آنجا را انبار غلات حجاز قلمداد میکردند و خدا پس از صلح حدیبیه به آنان وعده غنایم زیاد داده بود تعداد زیادی مشتاق شرکت در این جنگ شده بودند. آیه مورد اشاره این است که خدا به شما غنيمتهاى فراوان وعده داده كه به زودى آنها را خواهيد گرفت تا براى مؤمنان نشانهاى باشد و شما را به راه راست هدايت كند: «وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغَانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَهَا ... وَ لِتَكُونَ آيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ وَ يَهْدِيَكُمْ صِرَاطًا مُسْتَقِيمًا» (فتح،20) پیامبر فرمود: هر که قصد جهاد دارد همراه ما بیاید و آنکه در پی غنیمت است با ما همراه نشود.
آنان مسیر خود را به گونهای به سمت خیبر انتخاب کردند که بین یهود خیبر و قبیله بنی غطفان قرار گیرند و مانع کمک آنان به یکدیگر شوند. چشم پیامبر که به قلعههای خیبر افتاد دعا کرد که «پروردگارا! ما خیر این قریه و اهل آن و خیر هر چه در آن است از تو میطلبیم و از شر ساکنین آن و شر چیزهایی که در آن است به تو پناه میبریم.» سپس رو به اصحاب کرد و فرمود: به نام خدا پیش بروید.
آنان شبانه به پای قلعههای «خيبر» رسیدند و صبح زمانی که کارگران درب قلعههای خود را باز کردند که به مزارع بروند با لشکر مسلمانان روبرو شدند. آنان به سرعت باز گشته و دربها را بستند. خيبر شش قلعه داشت که برخی از آنها دارای چند حصار بودند. مسلمانان پس از سه روز محاصره، مبارزه سخت، گرسنگی شدید، گرمای زیاد و زیر بارش سنگ و تیر موفق شدند یکی پس از دیگری حصارهای آنان را در نوردند و وارد قلعههای خیبر شوند. پس از 14 روز محاصره و کشته شدن 15 تا 20 مسلمان و 93 یهودی، اهالی «خیبر» تقاضای صلح کردند البته به شرط اینکه خونشان ریخته نشود. پیامبر پذیرفت. وقتی آماده رفتن شدند خدمت پیامبر رسیدند و گفتند: ما صاحبان نخلستان و آشنا به فنون خرماداری و کشاورزی هستیم بگذار اینجا بمانیم و به کشاورزی بپردازیم و در عوض نیمی از محصول را سالیانه به شما بدهیم. پیامبر به این شرط پذیرفت که هر موقع خواست آنها را اخراج كند و آنان نیز پذیرفتند.
یهودیان «تیماء»، «فدک» و «وادی القری» که اوضاع را چنین دیدند بدون جنگ، خود را با همان شرایط تسلیم کردند. بر طبق این قرار، آنان نیز باید تا زمانی که در آنجا ساکن هستند، نيمي از محصول خود را به بیت المال مسلمین تحویل دهند و هر گاه مسلمانان خواستند آنان را اخراج کنند. به این ترتیب مسلمانان اوج حضور خدا در زندگی ملموس خود پس از سالها مرارت و سختی را احساس کردند و فعالیت نظامی یهود با مسلمانان در حیات پیامبر اسلام پایان یافت.
✍️ محمد نصر اصفهانی
1404/04/5
🌱 آثار مخرب «منطق دو وَجهی»
پرسش از پیروزی یا شکست؟ پرسشی انحرافی است که مبتنی بر «منطق دو وَجهی» حاکم بر ذهن اکثریت ماست که پاسخ آن هر چه باشد فاصله از واقعیت است و مخرب است: «پیروزی»، غرور، غفلت و نخوت میآورد و ترک فعل و ترک اصلاح که زمینهای برای شکستهای بعدی است. «شکست»، یأس و ناامیدی میآورد و انفعال که مقاومت شکن است و آن هم زمینهای برای شکستهای بعدی است. پرسش از میزان پیروزی و میزان شکست؟ پرسشی است علمی و واقعنما که مبتنی بر «منطق چند وجهی» است. پاسخ به این پرسش هر چه باشد سازنده است: پاسخ میتواند این باشد که «پیروزی» از این جهات و تا این حد و بر اساس این تعداد از شواهد عینی و ذهنی و «شکست» از این جهات و تا این حد و مبتنی بر این تعداد شواهد عینی و ذهنی. این پاسخ آثار درخشانی در پی دارد چون هم به واقعیت نزدیکتر است و هم در پی آن سعی میشود نقاط قوت تقویت شود و نقاط ضعف جبران شود.
به لحاظ فلسفی، «منطق دو وَجهی» مبتنی بر «منطق ارسطویی» و اصالت ماهیت است که سور قضایای آن «همه» یا «هیچ» در نظریات یا «خوب» و «بد» عملیات است. مبتنی بر «منطق صدرایی» و اصالت تشکیکی وجود است که سور قضایای آن دیگر نباید «همه» یا «هیچ» نظری یا «خوب» و «بد» عملی باشد. در این منطق این است و جز این نیست نداریم. سور قضایا در آن به لحاظ نظری «شدید»، «قوی»، «ضعیف»، «اندک» یا «فلان میزان یا تعداد» است و به لحاظ عملی سور قضیه «عالی»، «ممتاز»، «خوب»، «متوسط»، «بد» و «بسیار بد» است. از نظر ملاصدرا انسان، هم جسم است و هم نفس، انسان، هم انسان است و هم حیوان و هم گیاه و هم جماد.
مفاهیم کیفی قرآن نیز اینگونه هستند. مرز روشن و قاطعی بین مسلمان، مؤمن، مشرک و کافر نیست، ما با طیفی از مسلمان، مؤمن، مشرک، کافر، فاسق و غیره روبرو هستیم. مسلمانان مؤمن هستند چنانکه مؤمنان مسلمانند: « قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ » (حجرات 14) مومنان میتوانند مشرک باشند و بالعکس. قرآن تصریح میکند که اکثر مؤمنان مشرکند: «مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ» (یوسف، 106) به این معنا که یک نفر میتواند هم مومن باشد و هم مشرک و یک مشرک میتواند در عین حال که مشرک است مؤمن باشد چون به برخی از لوازم نظری و عملی ایمان مطلق ملتزم نیست ولی به برخی ملتزم است. قرآن از مؤمنان میخواهد که مؤمن شوید: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا» (نساء، 136) بنابراین انسانها میتوانند هم ایمان داشته باشند و هم ایمان نداشته باشند. به این معنا که از جهتی ایمان داشته باشند و از جهتی ایمان نداشته باشند یا حدی از ایمان را داشته باشند و حدی از آن را نداشته باشند. چنانکه میتوانند هم به دین خود ایمان داشته باشند و هم کافر باشند: «هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ» (حشر،2) یا میتوانند تقوای «شدید»، «قوی»، «ضعیف» یا «اندک» داشته باشند، چنانکه قرآن میفرماید: تا جایی که میتوانید تقوای الهی داشته باشید: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» (تغابن، ۱۶)
در علم هم امر قطعی و صد در صد وجود ندارد. در علم نیز شواهد است که تعیین کننده است نه یقین و قطعیت. در علم شواهد تأیید شده تا زمانی که ابطال نشده است علم نام دارد. علم هم چون ایمان مبتنی بر احتمالات قویتر و مراتب است. ایمان اگر سود دارد مراتبی از ضرر هم دارد. علم هم اینگونه است همانقدر که سودمند است مضر نیز هست اما به نظر مؤمن ایمان و به نظر دانشمند مراتب سودش بیش از ضرر آن است.
در هر صورت سیطره «منطق ارسطویی» بر ذهن جهان انسانی مانع شده است تا «منطق صدرایی» و «منطق علمی» تدوین شود با این حال چه بخواهیم و چه نخواهیم روز به روز بیشتر از پیش با عقلانیت متکثر و تو در تو روبرو میشویم و باید به سمت نگاه تشکیکی و تدوین «منطق چند وجهی» برویم.
✍️ محمد نصر اصفهانی
1404/04/05
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
  پرسش از پیروزی یا شکست؟ پرسشی انحرافی است که مبتنی بر «منطق دو وَجهی» حاکم بر ذهن اکثریت ماست که پاسخ آن هر چه باشد فاصله از واقعیت است و مخرب است: «پیروزی»، غرور، غفلت و نخوت میآورد و ترک فعل و ترک اصلاح که زمینهای برای شکستهای بعدی است. «شکست»، یأس و ناامیدی میآورد و انفعال که مقاومت شکن است و آن هم زمینهای برای شکستهای بعدی است. پرسش از میزان پیروزی و میزان شکست؟ پرسشی است علمی و واقعنما که مبتنی بر «منطق چند وجهی» است. پاسخ به این پرسش هر چه باشد سازنده است: پاسخ میتواند این باشد که «پیروزی» از این جهات و تا این حد و بر اساس این تعداد از شواهد عینی و ذهنی و «شکست» از این جهات و تا این حد و مبتنی بر این تعداد شواهد عینی و ذهنی. این پاسخ آثار درخشانی در پی دارد چون هم به واقعیت نزدیکتر است و هم در پی آن سعی میشود نقاط قوت تقویت شود و نقاط ضعف جبران شود.
به لحاظ فلسفی، «منطق دو وَجهی» مبتنی بر «منطق ارسطویی» و اصالت ماهیت است که سور قضایای آن «همه» یا «هیچ» در نظریات یا «خوب» و «بد» عملیات است. مبتنی بر «منطق صدرایی» و اصالت تشکیکی وجود است که سور قضایای آن دیگر نباید «همه» یا «هیچ» نظری یا «خوب» و «بد» عملی باشد. در این منطق این است و جز این نیست نداریم. سور قضایا در آن به لحاظ نظری «شدید»، «قوی»، «ضعیف»، «اندک» یا «فلان میزان یا تعداد» است و به لحاظ عملی سور قضیه «عالی»، «ممتاز»، «خوب»، «متوسط»، «بد» و «بسیار بد» است. از نظر ملاصدرا انسان، هم جسم است و هم نفس، انسان، هم انسان است و هم حیوان و هم گیاه و هم جماد.
مفاهیم کیفی قرآن نیز اینگونه هستند. مرز روشن و قاطعی بین مسلمان، مؤمن، مشرک و کافر نیست، ما با طیفی از مسلمان، مؤمن، مشرک، کافر، فاسق و غیره روبرو هستیم. مسلمانان مؤمن هستند چنانکه مؤمنان مسلمانند: « قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ » (حجرات 14) مومنان میتوانند مشرک باشند و بالعکس. قرآن تصریح میکند که اکثر مؤمنان مشرکند: «مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ» (یوسف، 106) به این معنا که یک نفر میتواند هم مومن باشد و هم مشرک و یک مشرک میتواند در عین حال که مشرک است مؤمن باشد چون به برخی از لوازم نظری و عملی ایمان مطلق ملتزم نیست ولی به برخی ملتزم است. قرآن از مؤمنان میخواهد که مؤمن شوید: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا» (نساء، 136) بنابراین انسانها میتوانند هم ایمان داشته باشند و هم ایمان نداشته باشند. به این معنا که از جهتی ایمان داشته باشند و از جهتی ایمان نداشته باشند یا حدی از ایمان را داشته باشند و حدی از آن را نداشته باشند. چنانکه میتوانند هم به دین خود ایمان داشته باشند و هم کافر باشند: «هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ» (حشر،2) یا میتوانند تقوای «شدید»، «قوی»، «ضعیف» یا «اندک» داشته باشند، چنانکه قرآن میفرماید: تا جایی که میتوانید تقوای الهی داشته باشید: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» (تغابن، ۱۶)
در علم هم امر قطعی و صد در صد وجود ندارد. در علم نیز شواهد است که تعیین کننده است نه یقین و قطعیت. در علم شواهد تأیید شده تا زمانی که ابطال نشده است علم نام دارد. علم هم چون ایمان مبتنی بر احتمالات قویتر و مراتب است. ایمان اگر سود دارد مراتبی از ضرر هم دارد. علم هم اینگونه است همانقدر که سودمند است مضر نیز هست اما به نظر مؤمن ایمان و به نظر دانشمند مراتب سودش بیش از ضرر آن است.
در هر صورت سیطره «منطق ارسطویی» بر ذهن جهان انسانی مانع شده است تا «منطق صدرایی» و «منطق علمی» تدوین شود با این حال چه بخواهیم و چه نخواهیم روز به روز بیشتر از پیش با عقلانیت متکثر و تو در تو روبرو میشویم و باید به سمت نگاه تشکیکی و تدوین «منطق چند وجهی» برویم.
✍️ محمد نصر اصفهانی
1404/04/05
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
از دین شخصی تا دین سازمانی (1)
اگر دین را در یک تعریفی کلی، ایمان به خدا و اطاعت از او بدانیم، معنای دین از غیر دین روشن و متمایز میشود. در یک تقسیمبندی کلی، چهار نوع دین و دینداری قابل تصور است: 1) دین و دینداری حقیقی، 2) دین و دینداری شخصی، 3) دین و دینداری رسمی 4) دین و دینداری سازمانی.
1) دین حقیقی، یعنی باور به وجود خدا و حقیقت خدا و آنچه که خدا حقیقتاً در جهان کرده، میکند و خواهد کرد و باور به غیب حقیقی و حقیقت غیب. پرسشهایی که در اینجا مطرح میشود این است که آیا امکان شناخت و تجربه حقیقی خدا و حقیقت غیب همانگونه که هست وجود دارد یا خیر؟ اینکه خدا در هدایت عالم و آدم حقیقتاً چگونه نقش ایفا میکند؟ اینکه خواست خدا از بشر چیست؟ اینکه زندگی پس از مرگ وجود دارد یا خیر؟ اینکه اگر آخرت و قیامتی هست، چه چیزی در سعادت اخروی نقش دارد و زندگی اخروی چگونه است؟
پاسخ به همه این پرسشها یک چیز است و آن اینکه: دانش و خرد بشری نسبت به پاسخ آنها کاملا ناتوان است. به این معنا که پاسخ آن از ادراک حسی، تجربی، عقلانی و حتی شهودی بشر غایب و برای او نامعلوم است. خرد و عقل متعارف بشر هیچ پاسخ روشنی برای پرسشهای فوق هیچگاه نداشته، ندارد و نخواهد داشت. عقل بشری در برابر همه این پرسشها نفیاً و اثباتاً ساکت است چون ساحت آنها خارج از حیطه خرد و عقل اوست. به عبارت دیگر عقل بشری در برابر این پرسشها تنها میتواند بگوید: نمیدانم.
2) دین شخصی، تجربهای است که هر شخص در درون خود از خدا و غیب دارد. این تجربه هم از جهت نوع، هم از جهت سطح و هم از جهت عمق در افراد مختلف متفاوت است. تجربه یک انسان از غیب و نیروی غیبی مؤثر در عالم و آدم، ممکن است اوصاف گیاهی، حیوانی یا ویژگیهای انسانی داشته باشد یا شبیه هیچ چیزی نباشد.
ادیان شخصی اموری درونی و باطنی هستند که قبض و بسط بسیار دارند. تجربه شخصی یک نفر از خدا ممکن است این باشد که به او بگوید: دستکت بوسم بمالم پایکت، وقت خواب آید بروبم جایکت. تجربه انسان دیگر از خدا، ممکن است این باشد که بگوید تنها: دست و پا در حق ما استایش است، در حق پاکی حق، آلایش است. تجربه انسان دیگر از خدا، ممکن است نفی کلیه صفات از او باشد و در جان او حیرت و سکوتی عمیق نسبت به او حاکم باشد و تنها چون آتشی جان فرد را درگیر سوز عشق خود کند. مطالعه دین شخصی افراد ما را به بستهای از معارف، احساسات، عواطف، هیجانات، گفتار و رفتاری خاص میرساند که از تنوع، سطح و عمق منحصر به فردی برخوردار است.
در طول تاریخ عدهای بودهاند که مدعی این تجربه از خدا در سطحی عمیق و عالی شدهاند. آنان ابتدا نشانههایی از غیب را میبینند که دیگران نمیبینند، سخنانی را میشنوند که دیگران نمیشنوند. مفاهیمی را فهم میکنند که دیگران فهم نمیکنند. وجود خدا، درک آنها از خدا و زندگی پس از مرگ و سعادت اخروی برای آنها همچون وجود خود آنها برایشان روشن و واضح است. خدا در زیست آنان حضوری مستمر و جدی دارد او در حد فهم آنان به آنها میآموزد که با عالم و آدم چه کرده، چه میکند و چه خواهد کرد. راهکار زیست معنوی را به آنها نشان میدهد و از آنها میخواهد که در این مسیر از او اطاعت نمایند و در پیمودن این راه تلاش کنند و در عین حال تجربیات خود را با دیگران به اشتراک بگذارند. آنان محبت و یاری خدا را در زندگی خود کاملا احساس میکنند. از آنجا که ایمان و اطاعت خدا از مراتب متکثری برخوردار است، متناسب با میزان ایمان و میزان اطاعت، با مراتب مختلفی از دینداری شخصی رویارو میشویم.
✍️ محمد نصر اصفهانی
☁️ ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
  اگر دین را در یک تعریفی کلی، ایمان به خدا و اطاعت از او بدانیم، معنای دین از غیر دین روشن و متمایز میشود. در یک تقسیمبندی کلی، چهار نوع دین و دینداری قابل تصور است: 1) دین و دینداری حقیقی، 2) دین و دینداری شخصی، 3) دین و دینداری رسمی 4) دین و دینداری سازمانی.
1) دین حقیقی، یعنی باور به وجود خدا و حقیقت خدا و آنچه که خدا حقیقتاً در جهان کرده، میکند و خواهد کرد و باور به غیب حقیقی و حقیقت غیب. پرسشهایی که در اینجا مطرح میشود این است که آیا امکان شناخت و تجربه حقیقی خدا و حقیقت غیب همانگونه که هست وجود دارد یا خیر؟ اینکه خدا در هدایت عالم و آدم حقیقتاً چگونه نقش ایفا میکند؟ اینکه خواست خدا از بشر چیست؟ اینکه زندگی پس از مرگ وجود دارد یا خیر؟ اینکه اگر آخرت و قیامتی هست، چه چیزی در سعادت اخروی نقش دارد و زندگی اخروی چگونه است؟
پاسخ به همه این پرسشها یک چیز است و آن اینکه: دانش و خرد بشری نسبت به پاسخ آنها کاملا ناتوان است. به این معنا که پاسخ آن از ادراک حسی، تجربی، عقلانی و حتی شهودی بشر غایب و برای او نامعلوم است. خرد و عقل متعارف بشر هیچ پاسخ روشنی برای پرسشهای فوق هیچگاه نداشته، ندارد و نخواهد داشت. عقل بشری در برابر همه این پرسشها نفیاً و اثباتاً ساکت است چون ساحت آنها خارج از حیطه خرد و عقل اوست. به عبارت دیگر عقل بشری در برابر این پرسشها تنها میتواند بگوید: نمیدانم.
2) دین شخصی، تجربهای است که هر شخص در درون خود از خدا و غیب دارد. این تجربه هم از جهت نوع، هم از جهت سطح و هم از جهت عمق در افراد مختلف متفاوت است. تجربه یک انسان از غیب و نیروی غیبی مؤثر در عالم و آدم، ممکن است اوصاف گیاهی، حیوانی یا ویژگیهای انسانی داشته باشد یا شبیه هیچ چیزی نباشد.
ادیان شخصی اموری درونی و باطنی هستند که قبض و بسط بسیار دارند. تجربه شخصی یک نفر از خدا ممکن است این باشد که به او بگوید: دستکت بوسم بمالم پایکت، وقت خواب آید بروبم جایکت. تجربه انسان دیگر از خدا، ممکن است این باشد که بگوید تنها: دست و پا در حق ما استایش است، در حق پاکی حق، آلایش است. تجربه انسان دیگر از خدا، ممکن است نفی کلیه صفات از او باشد و در جان او حیرت و سکوتی عمیق نسبت به او حاکم باشد و تنها چون آتشی جان فرد را درگیر سوز عشق خود کند. مطالعه دین شخصی افراد ما را به بستهای از معارف، احساسات، عواطف، هیجانات، گفتار و رفتاری خاص میرساند که از تنوع، سطح و عمق منحصر به فردی برخوردار است.
در طول تاریخ عدهای بودهاند که مدعی این تجربه از خدا در سطحی عمیق و عالی شدهاند. آنان ابتدا نشانههایی از غیب را میبینند که دیگران نمیبینند، سخنانی را میشنوند که دیگران نمیشنوند. مفاهیمی را فهم میکنند که دیگران فهم نمیکنند. وجود خدا، درک آنها از خدا و زندگی پس از مرگ و سعادت اخروی برای آنها همچون وجود خود آنها برایشان روشن و واضح است. خدا در زیست آنان حضوری مستمر و جدی دارد او در حد فهم آنان به آنها میآموزد که با عالم و آدم چه کرده، چه میکند و چه خواهد کرد. راهکار زیست معنوی را به آنها نشان میدهد و از آنها میخواهد که در این مسیر از او اطاعت نمایند و در پیمودن این راه تلاش کنند و در عین حال تجربیات خود را با دیگران به اشتراک بگذارند. آنان محبت و یاری خدا را در زندگی خود کاملا احساس میکنند. از آنجا که ایمان و اطاعت خدا از مراتب متکثری برخوردار است، متناسب با میزان ایمان و میزان اطاعت، با مراتب مختلفی از دینداری شخصی رویارو میشویم.
✍️ محمد نصر اصفهانی
☁️ ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
🌱 از دین شخصی تا دین سازمانی (2)
اگر به آیات قرآن از این زاویه نظر کنیم این موضوع به وضوح روشن است که دین بنیانگذاران ادیان، دین شخص خود آنان بوده است. قرآن تجربه دینی شخص حضرت ابراهیم را به عنوان تجربهای تام از ایمان و اطاعت یک انسان، چنین ترسیم کرده است که او ابتدا متناسب با کیهانشناسی و باور قدیم قوم خود تصور میکرد که ممکن است سیارات و کواکب سرنوشت او را در اختیار داشته باشند. ماه را دید گفت: این رب «من» است: «هَذَا رَبِّي» ولی متوجه شد که ماه از حفظ خود نیز ناتوان است و افول میکند. خورشید را دید و گفت این بزرگتر است، پس همین رب «من» است: «هَذَا رَبِّي هَذَا أَكْبَرُ» خورشید نیز افول کرد و ناپدید شد و ناتوانی خود را آشکار ساخت. او احساس کرد که فرهنگ رایج که بین آفریدگار و پروردگار تفکیک قائل است او را خشنود و راضی نمیکند: «إِنِّي بَرِيءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ» بالاخره او به این نتیجه رسید که همان خالق خورشید و ماه و زمین، رب و پرورش دهنده آنها نیز هست. (انعام،76-۷۸) ابراهیم در تشریح پروردگار خودش میگفت: رب «من» دعای مرا میشنود: «إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعَاء» (ابراهیم، 39) رب «من» زنده میکند و میمیراند: «رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ» (بقره، 258) تجربه دیگر انبیا از خدا نیز در قرآن شخصی به صورت اول شخص مفرد طرح شده است مثل «هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي» «فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ»، «رَحْمَةٌ مِنْ رَبِّي»، «وَعْدُ رَبِّي»، «كَلِمَاتُ رَبِّي» و ....
تجربه غیبی و معنوی مشترک همه بنیانگذاران ادیان توحیدی و ابراهیمی این بوده است که همه جهان، از عالم و آدم، تنها یک خالق دارد. همان خالق، تربیت، مدیریت و ربوبیت آفریدههای خود را بر عهده دارد. رب آنان در سراسر عالم و زندگی فردی، خانوادگی و اجتماعی افراد حضور دلسوزانه دارد. حاصل ربوبیت خدا این آموزه است که زندگی به این دنیا ختم نمیشود بلکه ادامه خواهد داشت و باورها، احساسات، عواطف، هیجانات، گفتار و رفتار فردی و اجتماعی انسانها نقشی حقیقی و غیر قابل انکار در زندگی پس از مرگ دارد. ایمان، عمل صالح و تقوا در این دنیا زندگی مطلوب پس از مرگ را به همراه دارد.
3) دین رسمی، حاصل اعتقاد جمعی به صداقت تجربه شخصی فردی خاص و اظهار تعهد به دین شخصی او یعنی پذیرش اجمالی بسته معارف، احساسات، عواطف، هیجانات، گفتار و رفتار امثال موسی، زرتشت، عیسی و محمد است. دین شخصی اشخاص یاد شده به مرور زمان و طی نسلها، مقبولیت و مطلوبیت پیدا کرده، تدوین، تبیین و تبویب شده و مبدل به ادیان رسمی مثل یهودیت، مسیحیت زرتشتی و اسلام یعنی آنچه معروف به ادیان توحیدی است گردیده است. این ادیان به لحاظ تاریخی ابتدا کم و بیش اصالت دین شخص بنیانگذار خود را حفظ مینمایند و نگرشهای توحیدی و آخرت گرایانه و اخلاقیات را در روابط فیمابین رعایت میکنند و محبت، دوستی، درستکاری، صلح، عدالت و احسان را مبنای زندگی خود قرار میدهند.
4) دین سازمانی، اعتقاد به قرائتی خاص از دین رسمی است. این قرائت به دلایل تاریخی، رقابت و تحولات اجتماعی ویژهای توسط فرد یا افرادی خاص انجام شده و طی نسلها، برای عدهای مقبولیت و مطلوبیت پیدا کرده، تدوین، تبیین و تبویب شده است. از آنجا که قرائت، تفسیر یا تأویل ادیان سازمانی، از دین رسمی متفاوت است و به مرور این تفسیر پررنگتر هم میشود و هویت مستقلی نسبت به رقبای خود پیدا میکنند. در هر صورت دین سازمانی، تنها باورها، احساسات، عواطف، هیجانات، گفتار و رفتارهای خاصی را تجویز، توصیه یا تحریم میکنند و از اعضا خود میخواهند که به آن دستورالعملها و پروتکلها به شدت و با تعصب پایبند باشند و هر دستورالعمل دیگر را باطل و پیروان آن را دشمن حقیقت و سعادت بدانند.
این باورها و اعمال به ادیان سازمانی هویت مشترکی میبخشد که تعصب اعضاء نسبت به آن، آنها را با دیگر سازمانهای دینی در تقابل، تعارض و حتی تنازع میکشاند. این منازعات، در تاریخ کاتولیکها، پروتستانها و ارتدوکسها و حتی شعب آن در مسیحیت، یا شیعه و سنی و شعب آنان در اسلام، قابل مطالعه است.
✍️ محمد نصر اصفهانی
☁️ ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
  اگر به آیات قرآن از این زاویه نظر کنیم این موضوع به وضوح روشن است که دین بنیانگذاران ادیان، دین شخص خود آنان بوده است. قرآن تجربه دینی شخص حضرت ابراهیم را به عنوان تجربهای تام از ایمان و اطاعت یک انسان، چنین ترسیم کرده است که او ابتدا متناسب با کیهانشناسی و باور قدیم قوم خود تصور میکرد که ممکن است سیارات و کواکب سرنوشت او را در اختیار داشته باشند. ماه را دید گفت: این رب «من» است: «هَذَا رَبِّي» ولی متوجه شد که ماه از حفظ خود نیز ناتوان است و افول میکند. خورشید را دید و گفت این بزرگتر است، پس همین رب «من» است: «هَذَا رَبِّي هَذَا أَكْبَرُ» خورشید نیز افول کرد و ناپدید شد و ناتوانی خود را آشکار ساخت. او احساس کرد که فرهنگ رایج که بین آفریدگار و پروردگار تفکیک قائل است او را خشنود و راضی نمیکند: «إِنِّي بَرِيءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ» بالاخره او به این نتیجه رسید که همان خالق خورشید و ماه و زمین، رب و پرورش دهنده آنها نیز هست. (انعام،76-۷۸) ابراهیم در تشریح پروردگار خودش میگفت: رب «من» دعای مرا میشنود: «إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعَاء» (ابراهیم، 39) رب «من» زنده میکند و میمیراند: «رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ» (بقره، 258) تجربه دیگر انبیا از خدا نیز در قرآن شخصی به صورت اول شخص مفرد طرح شده است مثل «هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي» «فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ»، «رَحْمَةٌ مِنْ رَبِّي»، «وَعْدُ رَبِّي»، «كَلِمَاتُ رَبِّي» و ....
تجربه غیبی و معنوی مشترک همه بنیانگذاران ادیان توحیدی و ابراهیمی این بوده است که همه جهان، از عالم و آدم، تنها یک خالق دارد. همان خالق، تربیت، مدیریت و ربوبیت آفریدههای خود را بر عهده دارد. رب آنان در سراسر عالم و زندگی فردی، خانوادگی و اجتماعی افراد حضور دلسوزانه دارد. حاصل ربوبیت خدا این آموزه است که زندگی به این دنیا ختم نمیشود بلکه ادامه خواهد داشت و باورها، احساسات، عواطف، هیجانات، گفتار و رفتار فردی و اجتماعی انسانها نقشی حقیقی و غیر قابل انکار در زندگی پس از مرگ دارد. ایمان، عمل صالح و تقوا در این دنیا زندگی مطلوب پس از مرگ را به همراه دارد.
3) دین رسمی، حاصل اعتقاد جمعی به صداقت تجربه شخصی فردی خاص و اظهار تعهد به دین شخصی او یعنی پذیرش اجمالی بسته معارف، احساسات، عواطف، هیجانات، گفتار و رفتار امثال موسی، زرتشت، عیسی و محمد است. دین شخصی اشخاص یاد شده به مرور زمان و طی نسلها، مقبولیت و مطلوبیت پیدا کرده، تدوین، تبیین و تبویب شده و مبدل به ادیان رسمی مثل یهودیت، مسیحیت زرتشتی و اسلام یعنی آنچه معروف به ادیان توحیدی است گردیده است. این ادیان به لحاظ تاریخی ابتدا کم و بیش اصالت دین شخص بنیانگذار خود را حفظ مینمایند و نگرشهای توحیدی و آخرت گرایانه و اخلاقیات را در روابط فیمابین رعایت میکنند و محبت، دوستی، درستکاری، صلح، عدالت و احسان را مبنای زندگی خود قرار میدهند.
4) دین سازمانی، اعتقاد به قرائتی خاص از دین رسمی است. این قرائت به دلایل تاریخی، رقابت و تحولات اجتماعی ویژهای توسط فرد یا افرادی خاص انجام شده و طی نسلها، برای عدهای مقبولیت و مطلوبیت پیدا کرده، تدوین، تبیین و تبویب شده است. از آنجا که قرائت، تفسیر یا تأویل ادیان سازمانی، از دین رسمی متفاوت است و به مرور این تفسیر پررنگتر هم میشود و هویت مستقلی نسبت به رقبای خود پیدا میکنند. در هر صورت دین سازمانی، تنها باورها، احساسات، عواطف، هیجانات، گفتار و رفتارهای خاصی را تجویز، توصیه یا تحریم میکنند و از اعضا خود میخواهند که به آن دستورالعملها و پروتکلها به شدت و با تعصب پایبند باشند و هر دستورالعمل دیگر را باطل و پیروان آن را دشمن حقیقت و سعادت بدانند.
این باورها و اعمال به ادیان سازمانی هویت مشترکی میبخشد که تعصب اعضاء نسبت به آن، آنها را با دیگر سازمانهای دینی در تقابل، تعارض و حتی تنازع میکشاند. این منازعات، در تاریخ کاتولیکها، پروتستانها و ارتدوکسها و حتی شعب آن در مسیحیت، یا شیعه و سنی و شعب آنان در اسلام، قابل مطالعه است.
✍️ محمد نصر اصفهانی
☁️ ادامه دارد ...
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
🌱 از دین شخصی تا دین سازمانی (بخش آخر)
ادیان سازمانی در عین حال که منشعب از دین رسمی هستند، بعضاً عامل تخریب و به حاشیه راندن دین رسمی میشوند. آنها حق را روشن و تنها از خود میدانند، تفسیری که خود از دین رسمی کردهاند. از اینرو خود را حق مطلق و مستحق سعادت و فوز عظیم میدانند. آنان ادیان سازمانی و رسمی دیگر را عملاً کافر، پوشاننده آن حق روشن، مستحق عذاب دنیوی و اخروی قلمداد میکنندبه همین جهت هر نوع رواداری و مسالمت را نسبت به ادیان سازمانی دیگر مجاز نمیدانند. همین موضوع باعث شده است ادیان سازمانی نسبت به هم عواطف منفی داشته و بین آنان سوءظن، ترس، خشم، کینه، نفرت و دشمنی در جریان باشد. از آنجا که آنان این رسالت را برای خود قائل هستند که دیگران را نیز به حقیقت و سعادت نائل سازند، همواره در تدارک کسب قدرتی هستند که ولو در آخر الزمان همه را به زور، وادار به پذیرش حق کنند.
متولیان دین سازمانی که نمیتوانند دیگر ادیان سازمانی را با استدلال متقاعد کنند معمولاً برای انباشت قدرت و نفوذ خویش، طعن و لعن و تکفیر مخالفان را پیشه خود میسازند. آنان در جریان منازعات فرقهای و بسط نفوذ و قدرت و رقابت در جذب پیرو، سعی در بزک کردن فکری و عملیِ بیشترِ دین سازمانی خود کرده، برای حفظ هویت خویش ناچار به ابداع مراسم و آئینهایی میشوند که به مرور دین رسمی و دین شخصی را به حاشیه برده و کم رنگ میکنند و از دین رسمی دور میشوند. جو سنگینی که ادیان سازمانی به وجود میآورند به گونهای است نقد دین رسمی ممکن ولی نقد دین سازمانی را عملاً ناممکن میسازد. آنان اهمیتی برای حقوق انسان از آن نظر که انسان است قائل نیستند و انسانیت را در چهار چوب اصول سازمانی معنا میکنند. ادیان سازمانی به جای تبلیغ تجربه ایمانی، عقلانیت، اخلاق و رواداری و تحمل ادیان سازمانی دیگر و ادیان رسمی و شخصی، به گسترش خرافات، اجرای مراسم پرزرق و برق، پرورش زودباوری و تبلیغ تعصب و نفرت پراکنی رومیآورند. اگر قدرت سیاسی در اختیار دین سازمانی قرار بگیرد امور یاد شده با بودجه کلان عمومی به اجرا درخواهد آمد و حق، تکلیف، اخلاق، عدالت و احسان تنها در چهار چوب دین سازمان معنا میشود.
پس از تفکیک چهار نوع دین قابل تصور، لازم به گفتن است که دین واقعی هر کس، دین شخصی خود اوست، نه دین رسمی و نه دین سازمانی، حتی دینی که انبیا، اولیا، مفسران، محدثان، فقیهان، متکلمان، فلاسفه یا عارفان تجربه کرده، معرفی نموده و یا در کتابها ثبت و ضبط شده است نیز، نیست. کسی نمیتواند مدعی شود که دین شخصی من عیناً همان دین بنیانگذار و تجربه باطنی و معنوی من همان تجربه بنیانگذار دین است. به همین جهت تعداد ادیان شخصی، به عدد تعداد انسانهای دیندار است. انبیایی چون ابراهیم، موسی، عیسی و محمد و امامانی چون علی، حسن، حسین، سجاد و غیره و فلاسفهای چون فارابی، ابن سینا، سهروردی و ملاصدرا همه دین شخصی خود را داشتهاند. دیگر مردم مدعی دین نیز از این قاعده مستثنی نیستند. بنابراین دین هر کس باید مستقلاً ارزیابی و داوری شود.
منشا دین شخصی هر کس تجربه باطنی منحصر به فرد هر شخص در طول حیات اوست که تحت تأثیر عوامل مختلف شکل گرفته است. عواملی چون القائات خانواده، تعلیم و تربیت، مصلحت سنجی، منفعت طلبی شخصی یا ترکیبی از آنها. با این حال تمایز ادیان شخصی، به شدت و ضعف تجربه حضور خدا در زندگی اشخاص و میزان عشق افراد به خدا و حد اطاعت از فرامین فردی و اجتماعی خدا نسبت به هر آن چیزی است که صفات خدا را در او متجلی سازد. احساس حضور خدا ممکن است در زندگی شخصی به میزانی باشد که منافع دنیوی او را تأمین کند. احساس حضور خدا ممکن است در زندگی شخصی دیگر، به میزانی باشد که مصالح اخروی او را تأمین کند. در هر دو حال نوع دین شخصی او خدا ابزاری است چون رابطه با خدا رابطه «من» «آن» است. دین شخصی ظرفیت این را دارد که رابطه شخص با خدا رابطه دو شخص با احساسات عاطفی یعنی «من» «تو» باشد. رابطه دو «هست» است، خدا کسی است با ذات و صفات خودش و انسان هم کسی است با ذات و اوصاف مستقل خودش. بالاخره گاه ممکن است رابطه به سطح «من»، «من» برسد و شخصی با خدا چنان زندگی کند که تجربه حضور خدا در زندگی فردی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی او به نحوی باشد که هر چه «هست»، حتی خود شخص، او باشد و رابطهاش با خدا رابطه «نیست» با «هست» شود. خدا ذهن او، گوش او، چشم او، زبان او، دست او و پای او و اراده اوست. داستان ذبح اسماعیل توسط ابراهیم و موسی و عبد صالح بیانی از همین نوع از رابطه کاملاً شخصی است و برای دیگران که در این سطح نیستند، مفهوم نیست. در این دو داستان، رابطه ابراهیم با خدا، از نوع رابطه شخصی «من» با «من» است چنانکه رابطه عبد صالح اینگونه است ولی رابطه موسی با خدا در این مرحله با خدا رابطه «من» «تو» است.
✍️ محمد نصر اصفهانی
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
ادیان سازمانی در عین حال که منشعب از دین رسمی هستند، بعضاً عامل تخریب و به حاشیه راندن دین رسمی میشوند. آنها حق را روشن و تنها از خود میدانند، تفسیری که خود از دین رسمی کردهاند. از اینرو خود را حق مطلق و مستحق سعادت و فوز عظیم میدانند. آنان ادیان سازمانی و رسمی دیگر را عملاً کافر، پوشاننده آن حق روشن، مستحق عذاب دنیوی و اخروی قلمداد میکنندبه همین جهت هر نوع رواداری و مسالمت را نسبت به ادیان سازمانی دیگر مجاز نمیدانند. همین موضوع باعث شده است ادیان سازمانی نسبت به هم عواطف منفی داشته و بین آنان سوءظن، ترس، خشم، کینه، نفرت و دشمنی در جریان باشد. از آنجا که آنان این رسالت را برای خود قائل هستند که دیگران را نیز به حقیقت و سعادت نائل سازند، همواره در تدارک کسب قدرتی هستند که ولو در آخر الزمان همه را به زور، وادار به پذیرش حق کنند.
متولیان دین سازمانی که نمیتوانند دیگر ادیان سازمانی را با استدلال متقاعد کنند معمولاً برای انباشت قدرت و نفوذ خویش، طعن و لعن و تکفیر مخالفان را پیشه خود میسازند. آنان در جریان منازعات فرقهای و بسط نفوذ و قدرت و رقابت در جذب پیرو، سعی در بزک کردن فکری و عملیِ بیشترِ دین سازمانی خود کرده، برای حفظ هویت خویش ناچار به ابداع مراسم و آئینهایی میشوند که به مرور دین رسمی و دین شخصی را به حاشیه برده و کم رنگ میکنند و از دین رسمی دور میشوند. جو سنگینی که ادیان سازمانی به وجود میآورند به گونهای است نقد دین رسمی ممکن ولی نقد دین سازمانی را عملاً ناممکن میسازد. آنان اهمیتی برای حقوق انسان از آن نظر که انسان است قائل نیستند و انسانیت را در چهار چوب اصول سازمانی معنا میکنند. ادیان سازمانی به جای تبلیغ تجربه ایمانی، عقلانیت، اخلاق و رواداری و تحمل ادیان سازمانی دیگر و ادیان رسمی و شخصی، به گسترش خرافات، اجرای مراسم پرزرق و برق، پرورش زودباوری و تبلیغ تعصب و نفرت پراکنی رومیآورند. اگر قدرت سیاسی در اختیار دین سازمانی قرار بگیرد امور یاد شده با بودجه کلان عمومی به اجرا درخواهد آمد و حق، تکلیف، اخلاق، عدالت و احسان تنها در چهار چوب دین سازمان معنا میشود.
پس از تفکیک چهار نوع دین قابل تصور، لازم به گفتن است که دین واقعی هر کس، دین شخصی خود اوست، نه دین رسمی و نه دین سازمانی، حتی دینی که انبیا، اولیا، مفسران، محدثان، فقیهان، متکلمان، فلاسفه یا عارفان تجربه کرده، معرفی نموده و یا در کتابها ثبت و ضبط شده است نیز، نیست. کسی نمیتواند مدعی شود که دین شخصی من عیناً همان دین بنیانگذار و تجربه باطنی و معنوی من همان تجربه بنیانگذار دین است. به همین جهت تعداد ادیان شخصی، به عدد تعداد انسانهای دیندار است. انبیایی چون ابراهیم، موسی، عیسی و محمد و امامانی چون علی، حسن، حسین، سجاد و غیره و فلاسفهای چون فارابی، ابن سینا، سهروردی و ملاصدرا همه دین شخصی خود را داشتهاند. دیگر مردم مدعی دین نیز از این قاعده مستثنی نیستند. بنابراین دین هر کس باید مستقلاً ارزیابی و داوری شود.
منشا دین شخصی هر کس تجربه باطنی منحصر به فرد هر شخص در طول حیات اوست که تحت تأثیر عوامل مختلف شکل گرفته است. عواملی چون القائات خانواده، تعلیم و تربیت، مصلحت سنجی، منفعت طلبی شخصی یا ترکیبی از آنها. با این حال تمایز ادیان شخصی، به شدت و ضعف تجربه حضور خدا در زندگی اشخاص و میزان عشق افراد به خدا و حد اطاعت از فرامین فردی و اجتماعی خدا نسبت به هر آن چیزی است که صفات خدا را در او متجلی سازد. احساس حضور خدا ممکن است در زندگی شخصی به میزانی باشد که منافع دنیوی او را تأمین کند. احساس حضور خدا ممکن است در زندگی شخصی دیگر، به میزانی باشد که مصالح اخروی او را تأمین کند. در هر دو حال نوع دین شخصی او خدا ابزاری است چون رابطه با خدا رابطه «من» «آن» است. دین شخصی ظرفیت این را دارد که رابطه شخص با خدا رابطه دو شخص با احساسات عاطفی یعنی «من» «تو» باشد. رابطه دو «هست» است، خدا کسی است با ذات و صفات خودش و انسان هم کسی است با ذات و اوصاف مستقل خودش. بالاخره گاه ممکن است رابطه به سطح «من»، «من» برسد و شخصی با خدا چنان زندگی کند که تجربه حضور خدا در زندگی فردی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی او به نحوی باشد که هر چه «هست»، حتی خود شخص، او باشد و رابطهاش با خدا رابطه «نیست» با «هست» شود. خدا ذهن او، گوش او، چشم او، زبان او، دست او و پای او و اراده اوست. داستان ذبح اسماعیل توسط ابراهیم و موسی و عبد صالح بیانی از همین نوع از رابطه کاملاً شخصی است و برای دیگران که در این سطح نیستند، مفهوم نیست. در این دو داستان، رابطه ابراهیم با خدا، از نوع رابطه شخصی «من» با «من» است چنانکه رابطه عبد صالح اینگونه است ولی رابطه موسی با خدا در این مرحله با خدا رابطه «من» «تو» است.
✍️ محمد نصر اصفهانی
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
👌1
  🌱 زنان آخر الزمان 
امروز تعداد بسیار زنان دوچرخه سوار و موتور سوار، از اقشار مختلف مذهبی و غیرمذهبی، در سطح شهر اصفهان، نگارنده را به یاد حوالی سال 54 انداخت که نهضت رانندگی زنان به همین صورت در شهر اوج میگرفت. روحانیان بالای منبرها، به شیوه معمول خود که با امور جدید و مدرن مخالفت میکردند، این روایت ضعیف را در مذمت زنان راننده و حرمت رانندگی میخواندند که در آخر الزمان، زنان و مردان شبیه یکدیگر میشوند و زنان سوار بر مرکب خواهند شد:
«تُشْبِهُ اَلرِّجَالُ بِالنِّسَاءِ وَ اَلنِّسَاءُ بِالرِّجَالِ وَ لَتَرْكَبَنَّ ذَوَاتُ اَلْفُرُوجِ اَلسُّرُوجَ» (تفسیر القمی، 1404، ج۲، ص305)
حال همسران و دختران و نوادههای همان علما بدون هیچ احساس گناهی رانندگی میکنند و خبری از حرمت آن نیست. امروزه زنان با همت خودشان، شبیه مردان راننده اتوبوس و تریلی و قطار و خلبان هواپیما شدهاند، به فضا سفر میکنند، سربازی و جنگ میروند، دیگر بازگرداندن آنان به خانه و به گذشته با این تفاسیر از روایات، به شوخی شبیه است. این موضوع میتواند پیشفرض نگاه گذشتگان به امور آخر الزمانی مطرح شده در روایات را که همواره منفی بوده و آکنده از توطئه و فتنه و آلوده به گناه است را تغییر دهد و ما را به این نتیجه رهنمون کند که این امور لزوماً ناهنجار و گناه آلود و نتیجه رفتار مفسدان و شیاطین نیست و نباید در خصوص آن احساس تکلیف نمود و با هر تحول اجتماعی مقابله و ستیز کرد و اگر با موفقیت همراه نبود، باید انتظار فرجی داشت، تا کسی آید و کاری بکند که شرایط پیش آمده را به گذشته برگرداند.
دستاوردهای تمدن بشر در روند توسعه و زیست اجتماعی مدرن، هم آثار مثبت و هم آثار منفی داشته، دارد و خواهد داشت، خود علما و روحانیان مذهبی نیز به مرور بر اهمیت و ارزش بسیاری از آن پیمیبرند و آن را پذیرفته و حتی پس از مدتی، ستایش میکنند. بنابراین روایات آخرالزمانی، که البته بعضاًً از نظر سند نیز ضعیف هستند و حتی سیاق منفی دارند، لزوماً به امور منفی نظر ندارند و میتوان برخی از آنها را با رویکردی مثبت مد نظر گرفت و از زوایای دیگری به آن نگاه کرد.
اگر نابرابریهای تاریخی زن و مرد و نگاه جانبدارانه نسبت به مردان، روزگار درازی اندیشه و رفتار بشر را در تسخیر خود داشت و تقدیس میشد و برابری آنان در اجتماع از امور ناهنجار و منفی به حساب میآمد، به این معنا نیست که باید همواره اینگونه باشد و نابرابری عدالت قلمداد شده و تقدیس شود. اگر در روایتهای آخر الزمانی به برابری یا تشابه زن و مرد برخوردیم نباید نسبت به آن موضع منفی داشته و در صورت تحقق با آن مقابله و ستیز کنیم و منتظر ظهور یک منجی باشیم تا برابری پیش آمده را به نابرابری مبدل کند. اگر با روند تحولات به صورت تخاصمی برخورد نشود، میتواند به تعامل و مشارکت اجتماعی مثبت و مفید زن و مرد امید بست.
در عرف گذشته، تجمعات و مجالس رسمی و اجتماعی امری مردانه بود، در روایتهای آخرالزمانی آمده است که زنان نیز چون مردان متشکل خواهند شد و تجمعات و تشکلهای زنانه برپا خواهند کرد:
«وَ رَأَيْتَ اَلنِّسَاءَ يَتَّخِذْنَ اَلْمَجَالِسَ كَمَا يَتَّخِذُهَا اَلرِّجَالُ» (الکافي، ج۸، ص۳8)
اگر در گذشته تشکل زنان امری ناهنجار قلمداد میشد، امروزه عقلا نه تنها آن را ناپسند نمیدانند، تمجید و تحسین نیز میکنند. تشکلهای رسمی و غیر رسمی زنان از مشروطه به این سو در ایران و حضور گسترده آنان در انقلاب مشروطه، نهضت ملی نفت، سازمانهای چریکی چپ و مذهبی، اتحادیههای صنفی و سازمانهای زنان روزنامه نگار، نویسندگان، هنرمندان و غیره از آن جمله هستند. حضور گسترده زنان در انقلاب اسلامی، جنبشهای سیاسی، فلسفی و اخلاقی زنانهنگر، تجمعات اجتماعی خیریهای، گردشگری، محیط زیست، بسیج و غیره فی نفسه امور منفی نیستند بلکه مفید و ارزشمند قلمداد میشوند.
در عرف گذشته مردان از مشورت با زنان که «ضعیفه» قلمداد میشدند، منع شده بودند و اگر هم توصیه به مشورت با آنان میشد برای مخالفت با آراء آنان بود. شرایط در آخر الزمان چنان به نفع زنان احتمالا به دلیل تحصیلات و پشتکار و مدیریت و دقت پیش میرود که این امر ناهنجار در جامعه مبدل به امر هنجار و معروفی خواهد شد، چنانکه امروزه هم در رسانهها از زنان نظرخواهی شده با آنان مصاحبه و مشورت میشود و آنان دیدگاههای خود را آزادانه در رسانهها و فضای مجازی مطرح میکنند. در روایاتی از امیر المومنین است که در آخر الزمان با زنان مشورت میکنند:
«شَاوَرُوا اَلنِّسَاءَ» (کمال الدین، ج2 ص 525) 👇🏿👇🏿
امروز تعداد بسیار زنان دوچرخه سوار و موتور سوار، از اقشار مختلف مذهبی و غیرمذهبی، در سطح شهر اصفهان، نگارنده را به یاد حوالی سال 54 انداخت که نهضت رانندگی زنان به همین صورت در شهر اوج میگرفت. روحانیان بالای منبرها، به شیوه معمول خود که با امور جدید و مدرن مخالفت میکردند، این روایت ضعیف را در مذمت زنان راننده و حرمت رانندگی میخواندند که در آخر الزمان، زنان و مردان شبیه یکدیگر میشوند و زنان سوار بر مرکب خواهند شد:
«تُشْبِهُ اَلرِّجَالُ بِالنِّسَاءِ وَ اَلنِّسَاءُ بِالرِّجَالِ وَ لَتَرْكَبَنَّ ذَوَاتُ اَلْفُرُوجِ اَلسُّرُوجَ» (تفسیر القمی، 1404، ج۲، ص305)
حال همسران و دختران و نوادههای همان علما بدون هیچ احساس گناهی رانندگی میکنند و خبری از حرمت آن نیست. امروزه زنان با همت خودشان، شبیه مردان راننده اتوبوس و تریلی و قطار و خلبان هواپیما شدهاند، به فضا سفر میکنند، سربازی و جنگ میروند، دیگر بازگرداندن آنان به خانه و به گذشته با این تفاسیر از روایات، به شوخی شبیه است. این موضوع میتواند پیشفرض نگاه گذشتگان به امور آخر الزمانی مطرح شده در روایات را که همواره منفی بوده و آکنده از توطئه و فتنه و آلوده به گناه است را تغییر دهد و ما را به این نتیجه رهنمون کند که این امور لزوماً ناهنجار و گناه آلود و نتیجه رفتار مفسدان و شیاطین نیست و نباید در خصوص آن احساس تکلیف نمود و با هر تحول اجتماعی مقابله و ستیز کرد و اگر با موفقیت همراه نبود، باید انتظار فرجی داشت، تا کسی آید و کاری بکند که شرایط پیش آمده را به گذشته برگرداند.
دستاوردهای تمدن بشر در روند توسعه و زیست اجتماعی مدرن، هم آثار مثبت و هم آثار منفی داشته، دارد و خواهد داشت، خود علما و روحانیان مذهبی نیز به مرور بر اهمیت و ارزش بسیاری از آن پیمیبرند و آن را پذیرفته و حتی پس از مدتی، ستایش میکنند. بنابراین روایات آخرالزمانی، که البته بعضاًً از نظر سند نیز ضعیف هستند و حتی سیاق منفی دارند، لزوماً به امور منفی نظر ندارند و میتوان برخی از آنها را با رویکردی مثبت مد نظر گرفت و از زوایای دیگری به آن نگاه کرد.
اگر نابرابریهای تاریخی زن و مرد و نگاه جانبدارانه نسبت به مردان، روزگار درازی اندیشه و رفتار بشر را در تسخیر خود داشت و تقدیس میشد و برابری آنان در اجتماع از امور ناهنجار و منفی به حساب میآمد، به این معنا نیست که باید همواره اینگونه باشد و نابرابری عدالت قلمداد شده و تقدیس شود. اگر در روایتهای آخر الزمانی به برابری یا تشابه زن و مرد برخوردیم نباید نسبت به آن موضع منفی داشته و در صورت تحقق با آن مقابله و ستیز کنیم و منتظر ظهور یک منجی باشیم تا برابری پیش آمده را به نابرابری مبدل کند. اگر با روند تحولات به صورت تخاصمی برخورد نشود، میتواند به تعامل و مشارکت اجتماعی مثبت و مفید زن و مرد امید بست.
در عرف گذشته، تجمعات و مجالس رسمی و اجتماعی امری مردانه بود، در روایتهای آخرالزمانی آمده است که زنان نیز چون مردان متشکل خواهند شد و تجمعات و تشکلهای زنانه برپا خواهند کرد:
«وَ رَأَيْتَ اَلنِّسَاءَ يَتَّخِذْنَ اَلْمَجَالِسَ كَمَا يَتَّخِذُهَا اَلرِّجَالُ» (الکافي، ج۸، ص۳8)
اگر در گذشته تشکل زنان امری ناهنجار قلمداد میشد، امروزه عقلا نه تنها آن را ناپسند نمیدانند، تمجید و تحسین نیز میکنند. تشکلهای رسمی و غیر رسمی زنان از مشروطه به این سو در ایران و حضور گسترده آنان در انقلاب مشروطه، نهضت ملی نفت، سازمانهای چریکی چپ و مذهبی، اتحادیههای صنفی و سازمانهای زنان روزنامه نگار، نویسندگان، هنرمندان و غیره از آن جمله هستند. حضور گسترده زنان در انقلاب اسلامی، جنبشهای سیاسی، فلسفی و اخلاقی زنانهنگر، تجمعات اجتماعی خیریهای، گردشگری، محیط زیست، بسیج و غیره فی نفسه امور منفی نیستند بلکه مفید و ارزشمند قلمداد میشوند.
در عرف گذشته مردان از مشورت با زنان که «ضعیفه» قلمداد میشدند، منع شده بودند و اگر هم توصیه به مشورت با آنان میشد برای مخالفت با آراء آنان بود. شرایط در آخر الزمان چنان به نفع زنان احتمالا به دلیل تحصیلات و پشتکار و مدیریت و دقت پیش میرود که این امر ناهنجار در جامعه مبدل به امر هنجار و معروفی خواهد شد، چنانکه امروزه هم در رسانهها از زنان نظرخواهی شده با آنان مصاحبه و مشورت میشود و آنان دیدگاههای خود را آزادانه در رسانهها و فضای مجازی مطرح میکنند. در روایاتی از امیر المومنین است که در آخر الزمان با زنان مشورت میکنند:
«شَاوَرُوا اَلنِّسَاءَ» (کمال الدین، ج2 ص 525) 👇🏿👇🏿
👍1👌1
  👆در گذشته بلکه هنوز هم، کم و بیش، به دلیل قدرت بدنی و مالی، مردان بر همسران خود ریاست بلکه حکومت میکنند و زنان قدرت تصمیم گیری در مورد محل سکونت، خروج از منزل و کشور، اشتغال و به طور کلی روند سرنوشت خود ندارند. هر کاری که میخواهند در مورد خود و فرزندان خویش انجام دهند، باید با اجازه شوهرانشان باشد. زنان زحمتکش خانه دار، به لحاظ اقتصادی دستشان همواره جلو شوهرانشان دراز است ولی از روایتی آخر الزمانی استفاده میشود که در روند توسعه اجتماعی برخی از مردان موقعیت شناس، با همسران خود در تجارت و کسب و کار شریک میشوند. البته برخی نمیتوانند با مناسبات جدید کنار بیایند و یکدیگر را تحمل نمیکنند و از یکدیگر جدا میشوند و جداگانه در مسابقه زندگی شرکت میکنند. شاید به همین جهت است که گفته شده در آخر الزمان طلاق زیاد میشود: 
«وَ عِنْدَهَا تُشَارِكُ اَلْمَرْأَةُ زَوْجَهَا فِي اَلتِّجَارَةِ...... وَ عِنْدَهَا يَكْثُرُ اَلطَّلاَقُ» (قمی، 1404، ج۲، ص۳۰6)
در عرف جوامع کشاورزی گذشته سختی کار اجازه ورود زنان به عرصه کار و مدیریت اقتصادی را نمیداد ولی در جوامع صنعتی امروز این موانع بر طرف شده است. در روایتی آخر الزمانی آمده است که شرایط اینگونه خواهد شد که زنان از تسلط شوهران خود خارج شده و در تصمیمگیریها و انتخاب شغل و کسب ثروت استقلال خواهند یافت و هر گونه که میل داشتند عمل میکنند بلکه بر شوهرانشان پیشی میگیرند و حتی به شوهران خود نفقه و هزینه میدهند:
«وَ رَأَيْتَ اَلْمَرْأَةَ تَقْهَرُ زَوْجَهَا وَ تَعْمَلُ مَا لاَ يَشْتَهِي وَ تُنْفِقُ عَلَى زَوْجِهَا» (الکافي، ج۸، ص39)
شرایط به اینجا خاتمه پیدا نخواهد کرد. بنابر روایات آخر الزمانی، استقلال مالی، توان فکری و تخصص زنان پای آنان را به منطقه ممنوعه تاریخی زنان یعنی عرصه سیاست و قضاوت هم باز خواهد کرد و حکومت را به دست خواهند گرفت:
«إِنَّ مِنْ أَشْرَاطِ اَلْقِيَامَةِ... فَعِنْدَهَا تَكُونُ إِمَارَةُ اَلنِّسَاءِ وَ مُشَاوَرَةُ اَلْإِمَاءِ» (قمی، 1404، ج۲، ص۳۰4).
ریاست جمهوری، نخست وزیری، وزارت، قضاوت نمایندگی مجلس و غیره نمونههایی از این ورود است. به تعبیر یکی دیگر از روایات آخرالزمانی، روزی خواهد آمد که زنان حکومت را به دست بگیرند و چنان نفوذی پیدا کنند که نه فقط در سیاست که در همه عرصههای اجتماعی جز به میل و رضایت آنان کاری فیصله نخواهد گرفت:
«وَ رَأَيْتَ اَلنِّسَاءَ وَ قَدْ غَلَبْنَ عَلَى اَلْمُلْكِ وَ غَلَبْنَ عَلَى كُلِّ أَمْرٍ لاَ يُؤْتَى إِلاَّ مَا لَهُنَّ فِيهِ هَوًى» (الکافی، ج8، ص41)
کسی چه میداند، شاید با رفتن جامعه به سمت مشارکت و برابری و استفاده از ظرفیت تمام زنان و مردان، بر اساس استعداد و کارآمدی، نه جنسیت زدگی، زندگی مشترک و جهانی بهتر را بشود به ارمغان آورد.
✍️ محمد نصر اصفهانی
1404/06/10
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
«وَ عِنْدَهَا تُشَارِكُ اَلْمَرْأَةُ زَوْجَهَا فِي اَلتِّجَارَةِ...... وَ عِنْدَهَا يَكْثُرُ اَلطَّلاَقُ» (قمی، 1404، ج۲، ص۳۰6)
در عرف جوامع کشاورزی گذشته سختی کار اجازه ورود زنان به عرصه کار و مدیریت اقتصادی را نمیداد ولی در جوامع صنعتی امروز این موانع بر طرف شده است. در روایتی آخر الزمانی آمده است که شرایط اینگونه خواهد شد که زنان از تسلط شوهران خود خارج شده و در تصمیمگیریها و انتخاب شغل و کسب ثروت استقلال خواهند یافت و هر گونه که میل داشتند عمل میکنند بلکه بر شوهرانشان پیشی میگیرند و حتی به شوهران خود نفقه و هزینه میدهند:
«وَ رَأَيْتَ اَلْمَرْأَةَ تَقْهَرُ زَوْجَهَا وَ تَعْمَلُ مَا لاَ يَشْتَهِي وَ تُنْفِقُ عَلَى زَوْجِهَا» (الکافي، ج۸، ص39)
شرایط به اینجا خاتمه پیدا نخواهد کرد. بنابر روایات آخر الزمانی، استقلال مالی، توان فکری و تخصص زنان پای آنان را به منطقه ممنوعه تاریخی زنان یعنی عرصه سیاست و قضاوت هم باز خواهد کرد و حکومت را به دست خواهند گرفت:
«إِنَّ مِنْ أَشْرَاطِ اَلْقِيَامَةِ... فَعِنْدَهَا تَكُونُ إِمَارَةُ اَلنِّسَاءِ وَ مُشَاوَرَةُ اَلْإِمَاءِ» (قمی، 1404، ج۲، ص۳۰4).
ریاست جمهوری، نخست وزیری، وزارت، قضاوت نمایندگی مجلس و غیره نمونههایی از این ورود است. به تعبیر یکی دیگر از روایات آخرالزمانی، روزی خواهد آمد که زنان حکومت را به دست بگیرند و چنان نفوذی پیدا کنند که نه فقط در سیاست که در همه عرصههای اجتماعی جز به میل و رضایت آنان کاری فیصله نخواهد گرفت:
«وَ رَأَيْتَ اَلنِّسَاءَ وَ قَدْ غَلَبْنَ عَلَى اَلْمُلْكِ وَ غَلَبْنَ عَلَى كُلِّ أَمْرٍ لاَ يُؤْتَى إِلاَّ مَا لَهُنَّ فِيهِ هَوًى» (الکافی، ج8، ص41)
کسی چه میداند، شاید با رفتن جامعه به سمت مشارکت و برابری و استفاده از ظرفیت تمام زنان و مردان، بر اساس استعداد و کارآمدی، نه جنسیت زدگی، زندگی مشترک و جهانی بهتر را بشود به ارمغان آورد.
✍️ محمد نصر اصفهانی
1404/06/10
https://www.tg-me.com/mohammadnasresfahani
👍4👌1
  