🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو4
قبل اینکه بخوام کاری کنم دست دیگشو روی بهشتم گذاشت.با انگشت روی چو..لم مالیدو کم کم سرعتشو بیشتر کرد.
بودن انگشتاش توی دهنم نمیذاشت ناله کنم. نمیدونم چرا میل زیادی به مک زدن انگشتاش پیدا کرده بودم.زبونم دور انگشتاش چرخوندم
با ولع انگشتاشو مک میزدم و زبونمو روشون میکشیدم. انگار که چیز خوشمزه ایی باشه.
انگشتشو پایین تر برد و دور سوراخ باس.نمو با ترشحاتم خیس کرد.
ناگهان انگشتشو وارد سوراخ باس.نم کرد.به خاطر تنگی بیش از حدم خودمو منقبض کردم بی توجه به من دوتا انگشتاشو بی حرکت داخل سوراخم نگه داشت.
کم کم داشتم به اندازه اشون عادت میکرد.شروع کرد حرکت دادنشون داخل سوراخ باس.نم
ناله ی آرومی کردم.داشتم به اوج میرسیدم که ناگهان انگشتشو از تو سوراخ باس.نم بیرون کشیدواز روم بلند شد.
گیج و خمار نگاهش کردم.اما اون بی توجه به من سمت آشپزخونه رفت و دستش رو زیر آب شست
به حدی حالم بد بود که حتی توانایی بستن پاهامو نداشتم.
خودار..ضایی زیاد کرده بودم.اما تا حالا اینجوری تا نزدیکی ارض*ا شدن نرفته بودم.انگار از یه صخره بلند پرت شده باشم پایین...
بسختی از جام بلند شدم.نمیتونستم پاهامو درست و حسابی ببندم و راه برم.
انگار درد داشتم که فقط با ارض*ا شدنم آروم میگرفت.گفته بود بدون اجازه اش نباید هیچ کاری بکنم.یعنی نباید خودارضایی میکردم.
میدونستم حتی از اونجا هم حواسش بهم هست
پس نباید خطایی میکردم.سمتش رفتم و همونجا کنار در ایستادم.
انگار دیگه برام مهم نبود مقابلش با چه وضعیتی ایستادم.تنها چیزی که میخواستم این بود که دوباره انگشتشو داخل سوراخم حس کنم و اون ارض*ام کنه.
وقتی قیافمو دید بهم اشاره کرد جلو برم.با همون حال زارم سمتش رفتم.خیلی راحت دو طرف کمرمو گرفت و بلندم کرد روی اپن آشپزخونه گذاشتم.
انگار به سبکی یه پر بودم که اونجوری بلندم کرد
هرچند من لاغر و کوچولو بودمو اون چهار شونه و هیکلی.....
معلوم بود وزن من براش چیزی نیست.میدونستم اپنش با ترشحاتم کثیف میشه و این کمی معذبم میکرد.
سردی اپن و داغی بهشتم تضاد عجیبی داشت
باعث میشد حالم بدتر بشه.اما توانایی اعتراض کردن رو نداشتم.
نفهمیدم کی شیر داغ کرده بود.با شیشه شیر صورتی رنگی سمتم اومد.اول کمی روی دستش ریخت تا از میزان گرماش مطمئن بشه.
وقتی فهمید اونقدر داغ نیست سمت لبم آورد
من اصلا شیر دوست نداشتم.مبخواستم مخالفت کنم سرم برگردوندم اما سر شیشه شیر به لبم فشار دادو وادارم کرد داخل دهنم ببرمش.
مک آرومی بهش زدم که انگار ناگهانی اشتهام چند برابر شد.دستمو دو طرف شیشه شیر گرفتم و با ولع مکش زدم.
سرمو گرفت و آروم روی اپن خوابوندتم.من عین بچه ها پام توی شکمم جمع کرده بودم و شیشه شیر رو مک میزدم..
باورم نمیشد داشتم همچین کاری میکردم.اونم منی که تو عمرا یه بارم شیر نخورده بودم.
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو4
قبل اینکه بخوام کاری کنم دست دیگشو روی بهشتم گذاشت.با انگشت روی چو..لم مالیدو کم کم سرعتشو بیشتر کرد.
بودن انگشتاش توی دهنم نمیذاشت ناله کنم. نمیدونم چرا میل زیادی به مک زدن انگشتاش پیدا کرده بودم.زبونم دور انگشتاش چرخوندم
با ولع انگشتاشو مک میزدم و زبونمو روشون میکشیدم. انگار که چیز خوشمزه ایی باشه.
انگشتشو پایین تر برد و دور سوراخ باس.نمو با ترشحاتم خیس کرد.
ناگهان انگشتشو وارد سوراخ باس.نم کرد.به خاطر تنگی بیش از حدم خودمو منقبض کردم بی توجه به من دوتا انگشتاشو بی حرکت داخل سوراخم نگه داشت.
کم کم داشتم به اندازه اشون عادت میکرد.شروع کرد حرکت دادنشون داخل سوراخ باس.نم
ناله ی آرومی کردم.داشتم به اوج میرسیدم که ناگهان انگشتشو از تو سوراخ باس.نم بیرون کشیدواز روم بلند شد.
گیج و خمار نگاهش کردم.اما اون بی توجه به من سمت آشپزخونه رفت و دستش رو زیر آب شست
به حدی حالم بد بود که حتی توانایی بستن پاهامو نداشتم.
خودار..ضایی زیاد کرده بودم.اما تا حالا اینجوری تا نزدیکی ارض*ا شدن نرفته بودم.انگار از یه صخره بلند پرت شده باشم پایین...
بسختی از جام بلند شدم.نمیتونستم پاهامو درست و حسابی ببندم و راه برم.
انگار درد داشتم که فقط با ارض*ا شدنم آروم میگرفت.گفته بود بدون اجازه اش نباید هیچ کاری بکنم.یعنی نباید خودارضایی میکردم.
میدونستم حتی از اونجا هم حواسش بهم هست
پس نباید خطایی میکردم.سمتش رفتم و همونجا کنار در ایستادم.
انگار دیگه برام مهم نبود مقابلش با چه وضعیتی ایستادم.تنها چیزی که میخواستم این بود که دوباره انگشتشو داخل سوراخم حس کنم و اون ارض*ام کنه.
وقتی قیافمو دید بهم اشاره کرد جلو برم.با همون حال زارم سمتش رفتم.خیلی راحت دو طرف کمرمو گرفت و بلندم کرد روی اپن آشپزخونه گذاشتم.
انگار به سبکی یه پر بودم که اونجوری بلندم کرد
هرچند من لاغر و کوچولو بودمو اون چهار شونه و هیکلی.....
معلوم بود وزن من براش چیزی نیست.میدونستم اپنش با ترشحاتم کثیف میشه و این کمی معذبم میکرد.
سردی اپن و داغی بهشتم تضاد عجیبی داشت
باعث میشد حالم بدتر بشه.اما توانایی اعتراض کردن رو نداشتم.
نفهمیدم کی شیر داغ کرده بود.با شیشه شیر صورتی رنگی سمتم اومد.اول کمی روی دستش ریخت تا از میزان گرماش مطمئن بشه.
وقتی فهمید اونقدر داغ نیست سمت لبم آورد
من اصلا شیر دوست نداشتم.مبخواستم مخالفت کنم سرم برگردوندم اما سر شیشه شیر به لبم فشار دادو وادارم کرد داخل دهنم ببرمش.
مک آرومی بهش زدم که انگار ناگهانی اشتهام چند برابر شد.دستمو دو طرف شیشه شیر گرفتم و با ولع مکش زدم.
سرمو گرفت و آروم روی اپن خوابوندتم.من عین بچه ها پام توی شکمم جمع کرده بودم و شیشه شیر رو مک میزدم..
باورم نمیشد داشتم همچین کاری میکردم.اونم منی که تو عمرا یه بارم شیر نخورده بودم.
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو5
با حس دستش روی بهشتم شیشه رو از لبم فاصله دادم.
_ یه قطره اشم روی اپن نمیریزه.
یه قطره چی ؟؟
انگشتشو این بار روی بهشتم بردوبی حرکت نگه داشت.بدنم تازه سر شده بود که با این کارش دوباره تحریک شده بودم.
دستشو بالا اورد و شیشه رو داخل دهنم گذاشتو
با تحکم گفت: بخورش
به حرفش گوش کردم ودوباره شروع به مک زدن کردم.اونم همزمان با من شروع به حرکت دادن انگشتش کرد.
سر شیشه رو دندون زدم و اون حرکت دستش تند تر کرد.بدنم لرز آرومی کرد ولی اون از قبل روی شکمم گرفت تا از اپن پایین نیفتم.
شیشه رو از دستم بیرون کشیدو روی اپن قرار داد. دستاشو به دو طرف باز کرد.
انگار خودم فهمیده بودم که باید چیکار کنم
با ذوق از روی اپن بلند شدم و خودمو توی بغلش پرت کردم.
منی که تا چند دقیقه پیش از این مرد به شدت میترسیدم حالا خیلی راحت توی بغلش رفته بودم
حتی حس میکردم چقدر این بغل برام آرامش بخشه.
پاهامو دور کمرش حلقه کردم که دستشو دور کمرم گذاشت.سرمو روی شونه اش قرار دادم و اونروی اپنو با دستمال پاک کرد.
سمت اتاق حرکت کرد ومن روی تخت قرار داد
تازه نگاهم به لباسش افتاد.
به خاطر مشکی بودنش و ترشحات من پایین لباسش سفید شده بود.
با خجالت لب گزیدم و سرم پایین انداختم
لباسشو از تنش بیرون کشید که نگاهمو ازش دزدیدم.
باحس دستش زیرچونم نگاهمو سمتش چرخوندم.لباسشو عوض کرده بود و حالا کنار من روی تخت قرار گرفته بود
_ دختر کوچولوم از چی خجالت کشیده؟؟
حرفی نزدم و با ارامش نگاهش کردم.نمیدونم چرا تک تک کلماتش اینقدر به دلم مینشست....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو5
با حس دستش روی بهشتم شیشه رو از لبم فاصله دادم.
_ یه قطره اشم روی اپن نمیریزه.
یه قطره چی ؟؟
انگشتشو این بار روی بهشتم بردوبی حرکت نگه داشت.بدنم تازه سر شده بود که با این کارش دوباره تحریک شده بودم.
دستشو بالا اورد و شیشه رو داخل دهنم گذاشتو
با تحکم گفت: بخورش
به حرفش گوش کردم ودوباره شروع به مک زدن کردم.اونم همزمان با من شروع به حرکت دادن انگشتش کرد.
سر شیشه رو دندون زدم و اون حرکت دستش تند تر کرد.بدنم لرز آرومی کرد ولی اون از قبل روی شکمم گرفت تا از اپن پایین نیفتم.
شیشه رو از دستم بیرون کشیدو روی اپن قرار داد. دستاشو به دو طرف باز کرد.
انگار خودم فهمیده بودم که باید چیکار کنم
با ذوق از روی اپن بلند شدم و خودمو توی بغلش پرت کردم.
منی که تا چند دقیقه پیش از این مرد به شدت میترسیدم حالا خیلی راحت توی بغلش رفته بودم
حتی حس میکردم چقدر این بغل برام آرامش بخشه.
پاهامو دور کمرش حلقه کردم که دستشو دور کمرم گذاشت.سرمو روی شونه اش قرار دادم و اونروی اپنو با دستمال پاک کرد.
سمت اتاق حرکت کرد ومن روی تخت قرار داد
تازه نگاهم به لباسش افتاد.
به خاطر مشکی بودنش و ترشحات من پایین لباسش سفید شده بود.
با خجالت لب گزیدم و سرم پایین انداختم
لباسشو از تنش بیرون کشید که نگاهمو ازش دزدیدم.
باحس دستش زیرچونم نگاهمو سمتش چرخوندم.لباسشو عوض کرده بود و حالا کنار من روی تخت قرار گرفته بود
_ دختر کوچولوم از چی خجالت کشیده؟؟
حرفی نزدم و با ارامش نگاهش کردم.نمیدونم چرا تک تک کلماتش اینقدر به دلم مینشست....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو6
کنارم به پهلو دراز کشیده بود.دستشو زیر سرش زد و نگاهشو روی اجزای صورتم چرخوند.دستشو جلو آورد که ناخوداگاه چشمام بستم.آروم موهامو پشت گوشم زد.
_ اسم دختر کوچولوم چیه؟؟
نمیدونم چرا اینقدر پیشش لوس شده بودم
یا دوست داشتم خودمو لوس کنم تا اون نازم بکشه و باهام مهربون باشه...
_ شما که میدونید.
_میخوام از دهنت بشنم.
_باران
رفتارایی که هیچ وقت تا حالا نداشتم انگار الان همشون رو اومده بود.شاید چون هیچ وقت کسی نبود که اینجوری بهم اهمیت بده تا من خودمو براش لوس کنم.
ناگهان از کنارم بلند شد.یه آن پیش خودم فکر کردم نکنه بدش اومده.
خواستم از روی تخت بلند بشم و دنبالش برم که با وسایلی تو دستش داخل اتاق برگشت.از همه بیشتر چشمم لباس صورتی که دستش بود رو گرفته بود.
دوباره آروم سرجام برگشتم و اون پایین پام نشست.
من تازه یادم اومد تمام این مدت جلوش لخت با یک سوتین بودم اونم بی هیچ خجالتی،منی که اولش میخواستم ازش فرار کنم.حالا دوست داشتم دوباره دستاش تنم رو لمس کنه..
_ نمیخوام روز اول بهت سخت بگیرم فقط میخوام با یک سری قوانین آشنات کنم...
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.پاهامو بالا گرفت و زیراندازی زیرم پهن کرد.پاهامو از هم باز کرد و اول با دستمال مرطوبی بهشت و سوراخ باس*نم رو کامل تمیز کرد.
دلم میخواست سرمو بلند کنم تا ببینم داره چیکار میکنه.کمی سرمو از بالش فاصله دادم و نگاهش کرد.
کمی پودر بچه روی سوراخ باس*نم ریخت.
دستشو بالا آورد و بدون اینکه نگاهم کنه
دستش روی پیشونیم گذاشت و سرمو هل داد عقب و وادارم کرد روی تخت بخوابم.
با لب های آویزون سرمو روی بالشت قرار دادم.
با ریختن چند قطره از چیز سردی درست روی بهشتم پاهامو به تخت فشار دادم و سعی کردم نبندمشون..
دستشو روی بهشتم گذاشت و روغنی که روش ریخته بود کامل روی بهشتم پخش برد.دستشو آروم لای چاک بهشتم کشید.دوباره داشتم تحریک میشد...
لبم به دندون گرفتم تا ناله ای نکنم.انگار فهمید که سیلی آرومی به بهشتم زد..
_ حق خیس کردن نداری سعی کن کنترل کنی خودتو....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو6
کنارم به پهلو دراز کشیده بود.دستشو زیر سرش زد و نگاهشو روی اجزای صورتم چرخوند.دستشو جلو آورد که ناخوداگاه چشمام بستم.آروم موهامو پشت گوشم زد.
_ اسم دختر کوچولوم چیه؟؟
نمیدونم چرا اینقدر پیشش لوس شده بودم
یا دوست داشتم خودمو لوس کنم تا اون نازم بکشه و باهام مهربون باشه...
_ شما که میدونید.
_میخوام از دهنت بشنم.
_باران
رفتارایی که هیچ وقت تا حالا نداشتم انگار الان همشون رو اومده بود.شاید چون هیچ وقت کسی نبود که اینجوری بهم اهمیت بده تا من خودمو براش لوس کنم.
ناگهان از کنارم بلند شد.یه آن پیش خودم فکر کردم نکنه بدش اومده.
خواستم از روی تخت بلند بشم و دنبالش برم که با وسایلی تو دستش داخل اتاق برگشت.از همه بیشتر چشمم لباس صورتی که دستش بود رو گرفته بود.
دوباره آروم سرجام برگشتم و اون پایین پام نشست.
من تازه یادم اومد تمام این مدت جلوش لخت با یک سوتین بودم اونم بی هیچ خجالتی،منی که اولش میخواستم ازش فرار کنم.حالا دوست داشتم دوباره دستاش تنم رو لمس کنه..
_ نمیخوام روز اول بهت سخت بگیرم فقط میخوام با یک سری قوانین آشنات کنم...
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.پاهامو بالا گرفت و زیراندازی زیرم پهن کرد.پاهامو از هم باز کرد و اول با دستمال مرطوبی بهشت و سوراخ باس*نم رو کامل تمیز کرد.
دلم میخواست سرمو بلند کنم تا ببینم داره چیکار میکنه.کمی سرمو از بالش فاصله دادم و نگاهش کرد.
کمی پودر بچه روی سوراخ باس*نم ریخت.
دستشو بالا آورد و بدون اینکه نگاهم کنه
دستش روی پیشونیم گذاشت و سرمو هل داد عقب و وادارم کرد روی تخت بخوابم.
با لب های آویزون سرمو روی بالشت قرار دادم.
با ریختن چند قطره از چیز سردی درست روی بهشتم پاهامو به تخت فشار دادم و سعی کردم نبندمشون..
دستشو روی بهشتم گذاشت و روغنی که روش ریخته بود کامل روی بهشتم پخش برد.دستشو آروم لای چاک بهشتم کشید.دوباره داشتم تحریک میشد...
لبم به دندون گرفتم تا ناله ای نکنم.انگار فهمید که سیلی آرومی به بهشتم زد..
_ حق خیس کردن نداری سعی کن کنترل کنی خودتو....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو7
یعنی چی مگه میشد؟؟چجوری باید تحریک شدنمو کنترل میکردم اخه؟؟
سعی کردم حواسمو جای دیگه ای بدم تا لمساش باعث تحریکم نشه.دستشو پایین تر برد و دور سوراخ باس*نمو چرب کرد.
بالاخره کارش تموم شد که نفس راحتی کشیدم. لااقل تونسته بودم تا یه جای حرفش عمل کنم.
شور*ت صورتی و عروسکی جلوی پام گرفت.
به نوبت پاهام از داخلش رد کردم و بالا کشیدش و کمرمو بلند کرد و شور*تو کامل پام کرد.
_ بلند شو
به حرفش گوش کردم و بلند شدم و در حالی که اون وسط پام نشسته بود.پاهام دوطرفش بود.
روی تخت نشستم. دست برد و از پشت سوتینم باز کرد.نگاهش روی سی*نه هام نشست که با خجالت سرم پایین انداختم.
_ چون روز اولته چیزی بهت نمیگم اما دلم نمیخواد از من خجالت بکشی متوجه ی منظورم که میشی خانوم کوچولو؟؟
با صدای زیر و نازکی همون طور که سرم پایین بود چشم آرومی گفتم که خنده ای روی لبش نشست.
بدون اینکه سوتینی تنم کنه.لباس عروسکی صورت و سفید که دامن چین چینی داشت آروم از سرم رد کرد.
دستامو به نوبت داخلش کرد و لباس پایین کشید.بلندی دامنش درست تا یکم پایین شور*تم بود.جوری که با یکم خم شدن شور*تم پیدا میشد.ولی من عاشق این لباسا بودم.
نمیدونم با اینکه بچگونه و کیوت بودن چرا اینقدر ازشون خوشم میومد.
لبخند گل و گنده ای زدم که آروم دماغم کشیدو با همون قیافه جدیش گفت: دوستش داری؟؟
با ذوق سرمو بالا و پایین تکون دادم
موهای بلندمو جمع کرد و از داخل لباس بیرون کشیدودورم ریخت.
موهام طلایی بود و بلندیشون تا روی کمرم بود.از جاش بلند شدو کنارم ایستاد.
_ تو خونه ی من باید اینجوری باشه
این میشد یه قانون.داشت کم کم آموزشم میداد.من چقدر اولش برای این اموزش ترسیده بودم..
مطمئن بودم همون میزان که الان باهام خوش اخلاقه اگر اشتباهی بکنم تنبیه سختی دارم .همین کمی میترسوندتم..
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو7
یعنی چی مگه میشد؟؟چجوری باید تحریک شدنمو کنترل میکردم اخه؟؟
سعی کردم حواسمو جای دیگه ای بدم تا لمساش باعث تحریکم نشه.دستشو پایین تر برد و دور سوراخ باس*نمو چرب کرد.
بالاخره کارش تموم شد که نفس راحتی کشیدم. لااقل تونسته بودم تا یه جای حرفش عمل کنم.
شور*ت صورتی و عروسکی جلوی پام گرفت.
به نوبت پاهام از داخلش رد کردم و بالا کشیدش و کمرمو بلند کرد و شور*تو کامل پام کرد.
_ بلند شو
به حرفش گوش کردم و بلند شدم و در حالی که اون وسط پام نشسته بود.پاهام دوطرفش بود.
روی تخت نشستم. دست برد و از پشت سوتینم باز کرد.نگاهش روی سی*نه هام نشست که با خجالت سرم پایین انداختم.
_ چون روز اولته چیزی بهت نمیگم اما دلم نمیخواد از من خجالت بکشی متوجه ی منظورم که میشی خانوم کوچولو؟؟
با صدای زیر و نازکی همون طور که سرم پایین بود چشم آرومی گفتم که خنده ای روی لبش نشست.
بدون اینکه سوتینی تنم کنه.لباس عروسکی صورت و سفید که دامن چین چینی داشت آروم از سرم رد کرد.
دستامو به نوبت داخلش کرد و لباس پایین کشید.بلندی دامنش درست تا یکم پایین شور*تم بود.جوری که با یکم خم شدن شور*تم پیدا میشد.ولی من عاشق این لباسا بودم.
نمیدونم با اینکه بچگونه و کیوت بودن چرا اینقدر ازشون خوشم میومد.
لبخند گل و گنده ای زدم که آروم دماغم کشیدو با همون قیافه جدیش گفت: دوستش داری؟؟
با ذوق سرمو بالا و پایین تکون دادم
موهای بلندمو جمع کرد و از داخل لباس بیرون کشیدودورم ریخت.
موهام طلایی بود و بلندیشون تا روی کمرم بود.از جاش بلند شدو کنارم ایستاد.
_ تو خونه ی من باید اینجوری باشه
این میشد یه قانون.داشت کم کم آموزشم میداد.من چقدر اولش برای این اموزش ترسیده بودم..
مطمئن بودم همون میزان که الان باهام خوش اخلاقه اگر اشتباهی بکنم تنبیه سختی دارم .همین کمی میترسوندتم..
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو8
ناگهان نگاهم روی ساعت نشست.خدای من انگار چند دقیقه بود پیشش بودم.اما در واقعیت چندین ساعت شده بود .
گذر زمان اصلا برام حس نشده بود.حالا چجوری باید بهش میگفتم که باید برگردم؟
انگار خودش از قیافه نگرانم و نگاهم به ساعت فهمید که گفت: باید برگردی؟؟
با خجالت و شرمندگی سری به نشونه تایید تکون دادم.دلم نمیخواست برم انگار یه جوری به اینجا عادت کرده بودم.
اینجا خیلی از خونه ی خودمون بهتر بود یا شاید بهتر بگم قابل مقایسه نبود.
_ لباستو دربیار اما شور*تتو نه تا فردا که میای پیشم همین شور*ت پات باشه.
انگار دوست داشتم از حرفاش حساب ببرم و کسی اینطوری بهم دستور بده .آروم حرفشو تایید کردم و گفتم:چشم
لباسام پایین بود.جلوتر حرکت کرد که پشت سرش حرکت کردم و پایین رفتم.
با دیدن لباسم که همونجا جلوی در افتاده بود
با یاداوری چند دقیقه پیش لبخندی گوشه لبم نشست.
سمتشون رفتم و لباسمو دراوردمو لباسهای خودم تنم کردم و لباس عروسکی روی مبل گذاشتم.
_ برنامه درسیت ساعت رفت و برگشت از مدرسه رو بهم میگی.
دستش جلو اورد...
_ گوشیت
خجالت میکشیدم اون گوشی قدیمی رو بهش بدم
تقریبا داغون بود ولی همین که لمسی بود و باهاش تب و اینستا داشتم تونسته بودم ددی ام پیدا کنم برام کافی بود.
گوشی رو از جیبم بیرون اوردم و کف دستش گذاشتم که شماره ای رو وارد کرد.
_ رسیدی خونه بهم پیام میدی
حرفی نزدم که گفت: متوجه شدی باران؟؟
_ بله یعنی چشم.
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو8
ناگهان نگاهم روی ساعت نشست.خدای من انگار چند دقیقه بود پیشش بودم.اما در واقعیت چندین ساعت شده بود .
گذر زمان اصلا برام حس نشده بود.حالا چجوری باید بهش میگفتم که باید برگردم؟
انگار خودش از قیافه نگرانم و نگاهم به ساعت فهمید که گفت: باید برگردی؟؟
با خجالت و شرمندگی سری به نشونه تایید تکون دادم.دلم نمیخواست برم انگار یه جوری به اینجا عادت کرده بودم.
اینجا خیلی از خونه ی خودمون بهتر بود یا شاید بهتر بگم قابل مقایسه نبود.
_ لباستو دربیار اما شور*تتو نه تا فردا که میای پیشم همین شور*ت پات باشه.
انگار دوست داشتم از حرفاش حساب ببرم و کسی اینطوری بهم دستور بده .آروم حرفشو تایید کردم و گفتم:چشم
لباسام پایین بود.جلوتر حرکت کرد که پشت سرش حرکت کردم و پایین رفتم.
با دیدن لباسم که همونجا جلوی در افتاده بود
با یاداوری چند دقیقه پیش لبخندی گوشه لبم نشست.
سمتشون رفتم و لباسمو دراوردمو لباسهای خودم تنم کردم و لباس عروسکی روی مبل گذاشتم.
_ برنامه درسیت ساعت رفت و برگشت از مدرسه رو بهم میگی.
دستش جلو اورد...
_ گوشیت
خجالت میکشیدم اون گوشی قدیمی رو بهش بدم
تقریبا داغون بود ولی همین که لمسی بود و باهاش تب و اینستا داشتم تونسته بودم ددی ام پیدا کنم برام کافی بود.
گوشی رو از جیبم بیرون اوردم و کف دستش گذاشتم که شماره ای رو وارد کرد.
_ رسیدی خونه بهم پیام میدی
حرفی نزدم که گفت: متوجه شدی باران؟؟
_ بله یعنی چشم.
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو9
دستشو جلو اورد که ناخوداگاه چشمامو بستم.
با حس دستش روی سرم چشمامو باز کردم.
اروم روی موهام نوازش کرد.
_ افرین دختر خوب حالا میتونی بری.
نمیدونم چرا حرفاش اینقدر حالمو خوب میکرد.
دوست داشتم همش تشویق و نوازشم کنه.در خونه رو برام باز کرد و منتظر شد بیرون برم.
با تردید بیرون رفتم.انگار دلم نمیخواست از اینجا دل بکنم.اما چاره چی بود..
دیگه به پشت سرم نگاه نکردم و سمت اسانسور رفتم و دکمه همکف رو زدم.هنوز هوا تاریک نشده بود.
من تا قبل تاریک شدنش باید خونه میبودم.وگرنه قصه امون دوباره شروع میشد.سوار مترو شدم
خداروشکر اونجا به مترو نزدیک بودو راحت میتونستم برم و بیام.
لعنتی چرا اینقدر داشت طول میکشید.
موقع اومدن نیم ساعته رسیدم اما الان ۴۵ دقیقه شده بود و من هنوز چند تا ایستگاه دیگه داشتم
با پام روی زمین ضرب گرفتم.
باتوقف ناگهانی قطار کلافه ازجام بلند شدم
چی شد؟؟ پس چرا وایستاد؟؟از توی بلندگو اعلام کردن تا چند دقیقه دیگه حرکت میکنن.
حتما قطار قبلی تو ایستگاه بود که این نمیتونست بره. یه رب بعد شروع به حرکت کرد
خیلی دیرم شده بود.
بالاخره بعد چند ایستگاه رسیدم.سریع پیاده شدم و پله های مترو دوتا یکی بالا رفتم.وقت ایستادن واسه ماشین رو نداشتم باید خودم میرفتم
راهم از پیاده رو پیش گرفتم و سمت بالا حرکت کردم.
هوا تاریک تاریک بودونم نم بارونو حس میکردم.
فقط دعا میکردم بارون گیاد لااقل تا وقتی من برسم خونه...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو9
دستشو جلو اورد که ناخوداگاه چشمامو بستم.
با حس دستش روی سرم چشمامو باز کردم.
اروم روی موهام نوازش کرد.
_ افرین دختر خوب حالا میتونی بری.
نمیدونم چرا حرفاش اینقدر حالمو خوب میکرد.
دوست داشتم همش تشویق و نوازشم کنه.در خونه رو برام باز کرد و منتظر شد بیرون برم.
با تردید بیرون رفتم.انگار دلم نمیخواست از اینجا دل بکنم.اما چاره چی بود..
دیگه به پشت سرم نگاه نکردم و سمت اسانسور رفتم و دکمه همکف رو زدم.هنوز هوا تاریک نشده بود.
من تا قبل تاریک شدنش باید خونه میبودم.وگرنه قصه امون دوباره شروع میشد.سوار مترو شدم
خداروشکر اونجا به مترو نزدیک بودو راحت میتونستم برم و بیام.
لعنتی چرا اینقدر داشت طول میکشید.
موقع اومدن نیم ساعته رسیدم اما الان ۴۵ دقیقه شده بود و من هنوز چند تا ایستگاه دیگه داشتم
با پام روی زمین ضرب گرفتم.
باتوقف ناگهانی قطار کلافه ازجام بلند شدم
چی شد؟؟ پس چرا وایستاد؟؟از توی بلندگو اعلام کردن تا چند دقیقه دیگه حرکت میکنن.
حتما قطار قبلی تو ایستگاه بود که این نمیتونست بره. یه رب بعد شروع به حرکت کرد
خیلی دیرم شده بود.
بالاخره بعد چند ایستگاه رسیدم.سریع پیاده شدم و پله های مترو دوتا یکی بالا رفتم.وقت ایستادن واسه ماشین رو نداشتم باید خودم میرفتم
راهم از پیاده رو پیش گرفتم و سمت بالا حرکت کردم.
هوا تاریک تاریک بودونم نم بارونو حس میکردم.
فقط دعا میکردم بارون گیاد لااقل تا وقتی من برسم خونه...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو10
دلم نمیخواست لباسام از خیسی به تنم بچسبه از اینمتنفرم بودم.
ساعت رو نگاه کردم.خدای من نیم ساعت دیر کرده بودم.سرعتمو بیشتر کردم.
انقدر خیابون های این اطراف تاریک بود که ادم میخاست تا بالا بره باید کلی مناجات و دعا و نذر و نیاز میکرد بلا ملایی سرش نیارن وسالم برسه خونه.
بند های کوله امو تو مشتم فشردم.نگاهم به دور و اطراف بود حواسم به جلوی پام نبودو نفهمیدم پام به چی گیر کرد.
داشتم کله پا میشدم با صورت میخوردم رو اسفالتکه دستمو جلوی صورتم حائل کردم.
پام روی آسفالت کشیده شده بود میسوخت همینطور آرنجم،ولی من وقت واسه این سوسول بازی ها نداشتم.
شاید هردختر دیگه ای بود یه ساعت اه و ناله میکرد اما منی که با کتک بزرگ شده بودم این زخما واسم چیزی نبود.
یاد گرفته بودم خودم باید زخم خودمو درمان کنم وگرنه کسی نیست به دادم برسه.از جام بلند شدمو شلوارم تکوندم.
فقط یه چیز برام مهم بود.شلوار و لباسم پاره نشده باشه که اون موقع یه گوشمالی حسابی میدادنم.
لباسامو چک کردم وقتی خیالم راحت شد،نفس اسوده ای کشیدم وسمت خونه حرکت کردم.
اینقدر دویده بودم به نفس نفس افتاده بودم
دستم روی زانوهام گذاشتم و رو به جلو خم شدم تا نفسم بالا بیاد.وقتی حالم جا اومد بلند شدم و زنگ ایفون زدم.
در باز شد و داخل رفتم.خودمو اماده غر غراش کرده بودم.در خونه رو باز کردم هنوز داخل نیمده گفت:کدوم گوری بودی ؟؟
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو10
دلم نمیخواست لباسام از خیسی به تنم بچسبه از اینمتنفرم بودم.
ساعت رو نگاه کردم.خدای من نیم ساعت دیر کرده بودم.سرعتمو بیشتر کردم.
انقدر خیابون های این اطراف تاریک بود که ادم میخاست تا بالا بره باید کلی مناجات و دعا و نذر و نیاز میکرد بلا ملایی سرش نیارن وسالم برسه خونه.
بند های کوله امو تو مشتم فشردم.نگاهم به دور و اطراف بود حواسم به جلوی پام نبودو نفهمیدم پام به چی گیر کرد.
داشتم کله پا میشدم با صورت میخوردم رو اسفالتکه دستمو جلوی صورتم حائل کردم.
پام روی آسفالت کشیده شده بود میسوخت همینطور آرنجم،ولی من وقت واسه این سوسول بازی ها نداشتم.
شاید هردختر دیگه ای بود یه ساعت اه و ناله میکرد اما منی که با کتک بزرگ شده بودم این زخما واسم چیزی نبود.
یاد گرفته بودم خودم باید زخم خودمو درمان کنم وگرنه کسی نیست به دادم برسه.از جام بلند شدمو شلوارم تکوندم.
فقط یه چیز برام مهم بود.شلوار و لباسم پاره نشده باشه که اون موقع یه گوشمالی حسابی میدادنم.
لباسامو چک کردم وقتی خیالم راحت شد،نفس اسوده ای کشیدم وسمت خونه حرکت کردم.
اینقدر دویده بودم به نفس نفس افتاده بودم
دستم روی زانوهام گذاشتم و رو به جلو خم شدم تا نفسم بالا بیاد.وقتی حالم جا اومد بلند شدم و زنگ ایفون زدم.
در باز شد و داخل رفتم.خودمو اماده غر غراش کرده بودم.در خونه رو باز کردم هنوز داخل نیمده گفت:کدوم گوری بودی ؟؟
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو11
حرفی نزدم.
ازتوی آشپرخونه با کفگیر بیرون اومد.به پیشونیش چینی داد...
_ ورپریده مگه با تو نیستم کدوم گوری بودی تا ۹ شب هااا؟؟
_ تو مترو مامان
_ از ساعت ۳ که مدرسه ات تموم شده تو مترویی اره؟؟ ذلیل مرده دروغ میگی؟
_ دروغ نگفتم
_ پس چی؟؟ عین ادم بگو کجا بودی تا ندادمت دست بابات.
_ اصلا به شما چه ربطی داره
دستش جلو دهنش گذاشت.
_ اااا اااا چه یه روزه برای من زبون دراوردی تقصیر اون دوست های...
ناراحت و کلافه گفتم:نخیر به دوستهام هیچ ربطی نداره.
قبل اینکه بخواد دوباره داد و بیدادشو شروع کنه
رفتم داخل اتاق و در محکم بهم کوبیدم.
نمیفهمیدم چرا نمیذارن من به حال خودم باشم
به خاطر دو دقیقه این ور اون ور باید تن و بدنم عین چی میلرزید که میرسم خونه یه وقت به خاطرش سلاخیم نکنن.
روی تخت دراز کشیدم.با یاداوری اینکه باید بهش پیام بدم سریع گوشیمو برداشتم.
تلگرامم که با این گوشی زپرتی به زور بالا میومد
داخل واتساپ رفتم وتایپ کردم...
( من رسیدم....)
نه این خوب نبود یعنی چی من رسیدم.بهتر نبود یکم با جزئیات میگفتم ؟؟
(مترو خراب شد برای همین الان رسیدم خونه...)
دوباره پاکش کردم.پوف کلافه ای کشیدم.لعنتی چی باید مینوشتم ؟؟ هیچ کدوم از این جمله ها خوب نبود.
داخل واتساپ انلاین شد.نفسم برای لحظه ای قطع شد..
با آنلاین شدنش استرسم بیشتر شد.الان میدید انلاینم اونوقت از اینکه هنوز پیام ندادم عصبی میشد.
باید چی مینوشتم....؟
با باز شدن ناگهانی در گوشی روی تخت گذاشتم.
_ پاشو بیا شام
با دیدن بیتا نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم به حالت عادی برگرده.کامل داخل اومد و دیوار تکیه زد...
_ داشتی چیکار میکردی با اومدن من رنگ از رخت پرید؟؟
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو11
حرفی نزدم.
ازتوی آشپرخونه با کفگیر بیرون اومد.به پیشونیش چینی داد...
_ ورپریده مگه با تو نیستم کدوم گوری بودی تا ۹ شب هااا؟؟
_ تو مترو مامان
_ از ساعت ۳ که مدرسه ات تموم شده تو مترویی اره؟؟ ذلیل مرده دروغ میگی؟
_ دروغ نگفتم
_ پس چی؟؟ عین ادم بگو کجا بودی تا ندادمت دست بابات.
_ اصلا به شما چه ربطی داره
دستش جلو دهنش گذاشت.
_ اااا اااا چه یه روزه برای من زبون دراوردی تقصیر اون دوست های...
ناراحت و کلافه گفتم:نخیر به دوستهام هیچ ربطی نداره.
قبل اینکه بخواد دوباره داد و بیدادشو شروع کنه
رفتم داخل اتاق و در محکم بهم کوبیدم.
نمیفهمیدم چرا نمیذارن من به حال خودم باشم
به خاطر دو دقیقه این ور اون ور باید تن و بدنم عین چی میلرزید که میرسم خونه یه وقت به خاطرش سلاخیم نکنن.
روی تخت دراز کشیدم.با یاداوری اینکه باید بهش پیام بدم سریع گوشیمو برداشتم.
تلگرامم که با این گوشی زپرتی به زور بالا میومد
داخل واتساپ رفتم وتایپ کردم...
( من رسیدم....)
نه این خوب نبود یعنی چی من رسیدم.بهتر نبود یکم با جزئیات میگفتم ؟؟
(مترو خراب شد برای همین الان رسیدم خونه...)
دوباره پاکش کردم.پوف کلافه ای کشیدم.لعنتی چی باید مینوشتم ؟؟ هیچ کدوم از این جمله ها خوب نبود.
داخل واتساپ انلاین شد.نفسم برای لحظه ای قطع شد..
با آنلاین شدنش استرسم بیشتر شد.الان میدید انلاینم اونوقت از اینکه هنوز پیام ندادم عصبی میشد.
باید چی مینوشتم....؟
با باز شدن ناگهانی در گوشی روی تخت گذاشتم.
_ پاشو بیا شام
با دیدن بیتا نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم به حالت عادی برگرده.کامل داخل اومد و دیوار تکیه زد...
_ داشتی چیکار میکردی با اومدن من رنگ از رخت پرید؟؟
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو12
_ داشتی چیکار میکردی با اومدن من رنگ از رخت پرید؟؟
_ هیچی
ابروشو بالا داد و گفت:واقعا؟؟
سمتم خیز برداشت که گوشیو برداره. زودتر ازش دستشو خوندم و گوشی رو قاپیدم.
طلبکار گفتم:چیکار میکنی؟؟
_ دارم هیچیتو چک میکنم.
_ به تو چه بخوای چکش کنی.
_ باشه باران خانوم فقط بهتره دست از پا خطا نکنی خودت که بهتر میدونی چه اتفاقی میفته.
سمت در رفت و از اتاق خارج شد.اداشو دراوردم.
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
فضول خانوم....کافی بود دو دقیقه این ور اون ور برم ریپورتمو به مامان بده که داشته با گوشی کار میکرده.بعد همین گوشی چسکی هم ازم بگیرن.
سر میز نشستم.بی اشتها کمی از شاممو خوردم.
خواستم ازپشت میز بلند بشم که مامان گفت: کجا؟؟
_ میرم بخوابم
_ بشین غذاتو تموم کن بعد.
_ میلم نمیکشه خوابم میاد.
بیتا با تمسخر گفت: مطمئنی خوابت میاد دیگه؟
با ابرو به اتاق اشاره کرد و ادامه داد...
_ یا کسی منتظرته هاا؟؟
بابا بی تفاوت داشت شامشو میخوردو حتی کوچکترین توجهی هم به حرفامون نشون نمیداد.
_ منتظر کی؟؟
با این سوال مامان سمتش برگشتم.
_ هیچی داره چرت میگه.
_ من چرت میگم؟
مامان روی میز کوبید...
_ بسه عین سگ و گربه میمونید
رو به من گفت: با خواهر بزرگت درست حرف بزن
سمت اتاق رفتم و زیر لبی گفتم:فقط سنی خواهر بزرگه وگرنه عقلش که همون مونده.
قبل اینکه بیتا بخواد باز چیزی بارم کنه داخل اتاق چپیدم.از اینکه حرف اخر من زده بودم اون مونده بود بی جواب خوشحال بودم.
خواستم سمت تخت برم که تازه یادم اومد نه از واتس آپ بیرون رفته بودم نه بهش پیام داده بودم.
خاک بر سرم.الان هم انلاینی مو دیده بود همین که چقدر وقته رسیدم هیچ پیامی ندادم.
با استرس سمت تخت رفتم.حتی جرئت برداشتن گوشی ام نداشتم.
هنوز تو صفحه چتش بودم همش تقصیر این بیتا بی شعور بود.نگاهی به صفحه چت انداختم
هیچ پیامی نداده بود.
گفتم حتما الان نوشته چرا پیام نمیدی،اما هیچی تازه افلاینم بود.خب شاید اصلا ندیده باشه انلاین بودنمو...
اره بهتر بود خودم ، خودمو خیط نکنم.تایپ کردم... (من الان رسیدم )
سریع براش فرستادم.حتما ندیده که اف شده دیگه.گوشیو خاموش کردم و تو شارژ گذاشتم.
قبل اینکه باز بیتا سر برسه و بخواد بهم گیر بده خودم رو به خواب زدم....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو12
_ داشتی چیکار میکردی با اومدن من رنگ از رخت پرید؟؟
_ هیچی
ابروشو بالا داد و گفت:واقعا؟؟
سمتم خیز برداشت که گوشیو برداره. زودتر ازش دستشو خوندم و گوشی رو قاپیدم.
طلبکار گفتم:چیکار میکنی؟؟
_ دارم هیچیتو چک میکنم.
_ به تو چه بخوای چکش کنی.
_ باشه باران خانوم فقط بهتره دست از پا خطا نکنی خودت که بهتر میدونی چه اتفاقی میفته.
سمت در رفت و از اتاق خارج شد.اداشو دراوردم.
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
فضول خانوم....کافی بود دو دقیقه این ور اون ور برم ریپورتمو به مامان بده که داشته با گوشی کار میکرده.بعد همین گوشی چسکی هم ازم بگیرن.
سر میز نشستم.بی اشتها کمی از شاممو خوردم.
خواستم ازپشت میز بلند بشم که مامان گفت: کجا؟؟
_ میرم بخوابم
_ بشین غذاتو تموم کن بعد.
_ میلم نمیکشه خوابم میاد.
بیتا با تمسخر گفت: مطمئنی خوابت میاد دیگه؟
با ابرو به اتاق اشاره کرد و ادامه داد...
_ یا کسی منتظرته هاا؟؟
بابا بی تفاوت داشت شامشو میخوردو حتی کوچکترین توجهی هم به حرفامون نشون نمیداد.
_ منتظر کی؟؟
با این سوال مامان سمتش برگشتم.
_ هیچی داره چرت میگه.
_ من چرت میگم؟
مامان روی میز کوبید...
_ بسه عین سگ و گربه میمونید
رو به من گفت: با خواهر بزرگت درست حرف بزن
سمت اتاق رفتم و زیر لبی گفتم:فقط سنی خواهر بزرگه وگرنه عقلش که همون مونده.
قبل اینکه بیتا بخواد باز چیزی بارم کنه داخل اتاق چپیدم.از اینکه حرف اخر من زده بودم اون مونده بود بی جواب خوشحال بودم.
خواستم سمت تخت برم که تازه یادم اومد نه از واتس آپ بیرون رفته بودم نه بهش پیام داده بودم.
خاک بر سرم.الان هم انلاینی مو دیده بود همین که چقدر وقته رسیدم هیچ پیامی ندادم.
با استرس سمت تخت رفتم.حتی جرئت برداشتن گوشی ام نداشتم.
هنوز تو صفحه چتش بودم همش تقصیر این بیتا بی شعور بود.نگاهی به صفحه چت انداختم
هیچ پیامی نداده بود.
گفتم حتما الان نوشته چرا پیام نمیدی،اما هیچی تازه افلاینم بود.خب شاید اصلا ندیده باشه انلاین بودنمو...
اره بهتر بود خودم ، خودمو خیط نکنم.تایپ کردم... (من الان رسیدم )
سریع براش فرستادم.حتما ندیده که اف شده دیگه.گوشیو خاموش کردم و تو شارژ گذاشتم.
قبل اینکه باز بیتا سر برسه و بخواد بهم گیر بده خودم رو به خواب زدم....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو13
با صدای اهنگ بلندی بالای سرم دستمو روی گوشم گذاشتم.کلافه بالشتمو روی سرم گذاشتم و جیغ کشیدم.
_ نکن وحشی....
_ پاشو مدرسه داری....
صدای موزیکو قطع کرد که لای چشمامو باز کردم.سمت میز توالتش رفت و مشغول آرایشش شد.
با اون لوازم آرایش های دوهزاری فکر میکرد خیلی تغییر میکنه.
از جام بلند شدم و اروم از پشت بهش نزدیک شدم.محکم با بالشتو کوبیدم تو سرش که برگشت سمتم و خواستم بهم حمله کنه که بالشتو پرت کردم تو صورتش.
_ تا تو باشی منو اینجوری بیدار نکنی ؛ اخه سگ اونجوری بیدار میکنن که تو منو بیدار میکنی؟؟
_ سگی دیگه نبودی که روشمو تغییر میدادم.
_ بی ادب
_ برو گمشو حاضر شو مدرسه ات دیر شد.
دلم میخواست موهاشو بکشم و دونه دونه از کلش بکنمشون.مانتو مدرسه امو برداشتم و لباسام از تنم خارج کردم و مانتومو پوشیدم.
سمت دستشویی رفتم وآبی به دستو صورتم زدم.خودمو تو آیینه دستشویی نگاه کردم.با چه رویی دیروز اینجوری رفته بودم پیشش!!
شبیه مرده از گور دراومده بودم. همونقدر رنگ صورتم بیحال و لب های رنگ پریده...
از دستشویی بیرون رفتم.بیتا نبود حتما رفته بود سرکار.اروم سمت میز توالتش رفتم و رژلبشو برداشتم.
من زودتر از اون میرسیدم خونه پس میتونستم بذارمش سرجاش.سریع از اتاق بیرون رفتم.
با دیدن بیتا که سر میز صبحونه بود نفسم تو سینم حبس شد.اینکه هنوز نرفته بود....
_ بیا صبحونه اتو بخور باران....
_ نمی خورم مامان دیرم شده
میترسیدم بیتا متوجه جای خالی رژ لبش بشه و خرم رو بگیره.باید سریع تر میزدم بیرون.
کتونی هام پام کردم و خواستم بیرون برم که با گشیده شدت گیفم از پشت فاتحه ام خوندم...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو13
با صدای اهنگ بلندی بالای سرم دستمو روی گوشم گذاشتم.کلافه بالشتمو روی سرم گذاشتم و جیغ کشیدم.
_ نکن وحشی....
_ پاشو مدرسه داری....
صدای موزیکو قطع کرد که لای چشمامو باز کردم.سمت میز توالتش رفت و مشغول آرایشش شد.
با اون لوازم آرایش های دوهزاری فکر میکرد خیلی تغییر میکنه.
از جام بلند شدم و اروم از پشت بهش نزدیک شدم.محکم با بالشتو کوبیدم تو سرش که برگشت سمتم و خواستم بهم حمله کنه که بالشتو پرت کردم تو صورتش.
_ تا تو باشی منو اینجوری بیدار نکنی ؛ اخه سگ اونجوری بیدار میکنن که تو منو بیدار میکنی؟؟
_ سگی دیگه نبودی که روشمو تغییر میدادم.
_ بی ادب
_ برو گمشو حاضر شو مدرسه ات دیر شد.
دلم میخواست موهاشو بکشم و دونه دونه از کلش بکنمشون.مانتو مدرسه امو برداشتم و لباسام از تنم خارج کردم و مانتومو پوشیدم.
سمت دستشویی رفتم وآبی به دستو صورتم زدم.خودمو تو آیینه دستشویی نگاه کردم.با چه رویی دیروز اینجوری رفته بودم پیشش!!
شبیه مرده از گور دراومده بودم. همونقدر رنگ صورتم بیحال و لب های رنگ پریده...
از دستشویی بیرون رفتم.بیتا نبود حتما رفته بود سرکار.اروم سمت میز توالتش رفتم و رژلبشو برداشتم.
من زودتر از اون میرسیدم خونه پس میتونستم بذارمش سرجاش.سریع از اتاق بیرون رفتم.
با دیدن بیتا که سر میز صبحونه بود نفسم تو سینم حبس شد.اینکه هنوز نرفته بود....
_ بیا صبحونه اتو بخور باران....
_ نمی خورم مامان دیرم شده
میترسیدم بیتا متوجه جای خالی رژ لبش بشه و خرم رو بگیره.باید سریع تر میزدم بیرون.
کتونی هام پام کردم و خواستم بیرون برم که با گشیده شدت گیفم از پشت فاتحه ام خوندم...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو14
نکنه فهمیده و حالا باید در جواب اینکه چه احتیاجی به رژ داشتم چی میگفتم؟
سمتمش برگشتم که با دیدن مامان نفس راحتی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم.
_ ترسوندیم
_ وااااا بیا این لقمه رو بگیر.
لقمه رو داخل دستم گذاشت و اجازه مخالفت بهم نداد.تشکری کردم و سریع از خونه بیرون زدم
لقمه ام تا رسیدن به اتوبوس خوردم.
خداروشکر یه صندلی خالی بود.خوشحال سمت صندلی رفتم و روش نشستم.زیپ کیفمو باز کردم تا گوشیمو دربیارم.
ای واااای خاک به سرم اینقدر درگیر کش رفتن اون رژ بودم گوشیمو به کل فراموش کرده بودم و
همون جا تو شارژ مونده بود.
حالا چجوری باید بهش پیام میدادم؟اگرم میخواستم برگردم این راهو دیرم میشد.نمیشد کاریش کرد.
لعنتی زیر لب گفتم و با قیافه زار سرجام نشستم و به صندلی تکیه دادم.از اتوبوس پیاده شدم
تمام حواسم پیش گوشیم بود.
اد امروز که باید میاوردمش جاش گذاشته بودم
حالا هر روز یادم میموندااا.
با ضربه ای که پس گردنم خورد و کلافه برگشتم
من نمیدونم این سارا این همه انرژی از کجا میورد
اونم اول صبحی....
_ چته کشتی هات غرق شده؟؟
_ حوصله ندارم سارا
_ وااااا خب حالا هاپو شدی باز؟؟ شایدم هاپو صبح گازت گرفته هاا؟؟
_ اون که هر روز صبح کارش گاز گرفتنه
_ این یکیم شوهر بدن بره راحت میشی
_ مشکلش اینه که سگ نگاه چپش نمیکنه با این اخلاقش
_ در ناامیدی بسی امیدس....حالا دردت اینه؟؟
_ نه بابا گوشیمو خونه جا گذاشتم
_ خب حالا ترامپ نگران نباش تماس های مهم کاریتو بعد رسیدن به خونه بزن .
تک خنده ای کردم...
_ یعنی خدای مسخره بازی تو
++++++++++++++++
اینقدر کلافه بودم و همش نگاهم به ساعت بود که چند باری معلم بهم گیر داد سر حواس پرتیماما دست خودم نبود.انگار زمان اصلا نمیگذشت..
به محض خوردن زنگ اخر از جام بلند شدم
سارا متعجب نگاهم کرد...
_ چیه باز جنی شدی!
_ میخام سریع تر برم خونه
_ وااای تو یکی ما رو سرویس دادی باران امروز.
کوله ام برداشتم و قبل اینکه حرف دیگه ای بزنه خداحافظی کردمو از کلاس زدم بیرون.از اتوبوس پیاده شدم.
همین که پام گذاشتم روی زمین بارون گرفت
ای بخشکی شانس.منتظر بود من از اتوبوس پیاده بشم کون اسمون پاره بشه بارون بباره؟؟نه کاپشن داشتم نه کلاهی که سرم بکشم خیس نشم.اصلا نمیدونستم امدوز بارون میباره اینقدر که هوا صاف بود.
دستمو روی سرم گرفتم و سمت خونه دویدم
قبل اینکه بپیچم داخل کوچه ماشینی جلوم پیچید....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو14
نکنه فهمیده و حالا باید در جواب اینکه چه احتیاجی به رژ داشتم چی میگفتم؟
سمتمش برگشتم که با دیدن مامان نفس راحتی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم.
_ ترسوندیم
_ وااااا بیا این لقمه رو بگیر.
لقمه رو داخل دستم گذاشت و اجازه مخالفت بهم نداد.تشکری کردم و سریع از خونه بیرون زدم
لقمه ام تا رسیدن به اتوبوس خوردم.
خداروشکر یه صندلی خالی بود.خوشحال سمت صندلی رفتم و روش نشستم.زیپ کیفمو باز کردم تا گوشیمو دربیارم.
ای واااای خاک به سرم اینقدر درگیر کش رفتن اون رژ بودم گوشیمو به کل فراموش کرده بودم و
همون جا تو شارژ مونده بود.
حالا چجوری باید بهش پیام میدادم؟اگرم میخواستم برگردم این راهو دیرم میشد.نمیشد کاریش کرد.
لعنتی زیر لب گفتم و با قیافه زار سرجام نشستم و به صندلی تکیه دادم.از اتوبوس پیاده شدم
تمام حواسم پیش گوشیم بود.
اد امروز که باید میاوردمش جاش گذاشته بودم
حالا هر روز یادم میموندااا.
با ضربه ای که پس گردنم خورد و کلافه برگشتم
من نمیدونم این سارا این همه انرژی از کجا میورد
اونم اول صبحی....
_ چته کشتی هات غرق شده؟؟
_ حوصله ندارم سارا
_ وااااا خب حالا هاپو شدی باز؟؟ شایدم هاپو صبح گازت گرفته هاا؟؟
_ اون که هر روز صبح کارش گاز گرفتنه
_ این یکیم شوهر بدن بره راحت میشی
_ مشکلش اینه که سگ نگاه چپش نمیکنه با این اخلاقش
_ در ناامیدی بسی امیدس....حالا دردت اینه؟؟
_ نه بابا گوشیمو خونه جا گذاشتم
_ خب حالا ترامپ نگران نباش تماس های مهم کاریتو بعد رسیدن به خونه بزن .
تک خنده ای کردم...
_ یعنی خدای مسخره بازی تو
++++++++++++++++
اینقدر کلافه بودم و همش نگاهم به ساعت بود که چند باری معلم بهم گیر داد سر حواس پرتیماما دست خودم نبود.انگار زمان اصلا نمیگذشت..
به محض خوردن زنگ اخر از جام بلند شدم
سارا متعجب نگاهم کرد...
_ چیه باز جنی شدی!
_ میخام سریع تر برم خونه
_ وااای تو یکی ما رو سرویس دادی باران امروز.
کوله ام برداشتم و قبل اینکه حرف دیگه ای بزنه خداحافظی کردمو از کلاس زدم بیرون.از اتوبوس پیاده شدم.
همین که پام گذاشتم روی زمین بارون گرفت
ای بخشکی شانس.منتظر بود من از اتوبوس پیاده بشم کون اسمون پاره بشه بارون بباره؟؟نه کاپشن داشتم نه کلاهی که سرم بکشم خیس نشم.اصلا نمیدونستم امدوز بارون میباره اینقدر که هوا صاف بود.
دستمو روی سرم گرفتم و سمت خونه دویدم
قبل اینکه بپیچم داخل کوچه ماشینی جلوم پیچید....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو15
وحشت زده قدمی عقب برداشتم.سرمو بالا اوردم و خواستم دو تا درشت بارش کنم که با دیدنش نفسم تو سینم حبس شد.
ادرس خونه امون رو داشت ولی فکر نمیکردم بیاد اینجا.اگر کسی میدیدتمون چی؟؟
نگاهی به کوچه انداختم که شیشه رو پایین کشید و گفت:سوار شو
نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم.پس به حای بحث برای اینکه کسی نبینتمون سریع داخل ماشین نشستم.
دروبستم و اونم بی معطلی حرکت کرد.دلم میخاست ازش بپرسم اینجا چیکار میکنه اما نمیتونستم...
ساکت و مودب روی صندلی نشسته بودم.با یاداوری اینکه لباسام و کوله ام خیس بود.ناگهانی از جام بلند شدم که سرم محکم به سقف خورد.
اخی گفتم و دستم روی سرم گذاشتم و سرجام نشستم.
_ چیکار میکنی دختر؟؟
ماشینو گوشه ای پارک کردو ترمز دستی رو کشید
سرمو بین دستام گرفته بودم و از درد قیافه ام رفته بود توهم.چون ناگهانی بلند شدم، سرم درد بدی گرفته بود.
دستشو روی دستم گذاشت.با حس گرمای دستش ناخوداگاه سرم بالا اوردم.
_ برای چی اونجوری بلند شدی؟؟
مظلومو با لب آویزون گفتم:اخه یادم اومد لباسام خیس بود بعد ماشینتون خیس میشه.....یعنی کثیف میشه....
حرفمو قطع کرد..
_ من بهت چیزی گفتم؟؟
متعجب نگاهش کردم.منظور حرفشو متوجه نشده بودم اما جواب دادم: نه
_ پس از این به بعد تا بهت نگفتم هیچ کاری نکن تا وقتی خودم خوب و بد چیزی رو بهت بگم و اون موقع عین خواسته ی من عمل میکنی.....
حرفاشو اروم و با خونسرد میزد اما تحکم تو صداش حتی با همون ارامشم قابل تشخیص بود.
ولی از این دستوری حرف زدن و امر کردناش بدم نمیومد.جوری نبود که بهم برخوره و بخوام لج کنم.انگار یه جوری حتی مطیع ترمم هم میکرد.
دستشو از روی سرم برداشت و ماشین روشن کرد و حرکت کرد.به خودم جرئت دادم و با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد پرسیدم:کجا میریم ؟؟
با کمی مکث بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد..
_ وقتی رسیدیم خودت متوجه میشی
این یعنی دیگه نباید سوالی میپرسیدم.منتظر میموندم تا برسیم.....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو15
وحشت زده قدمی عقب برداشتم.سرمو بالا اوردم و خواستم دو تا درشت بارش کنم که با دیدنش نفسم تو سینم حبس شد.
ادرس خونه امون رو داشت ولی فکر نمیکردم بیاد اینجا.اگر کسی میدیدتمون چی؟؟
نگاهی به کوچه انداختم که شیشه رو پایین کشید و گفت:سوار شو
نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم.پس به حای بحث برای اینکه کسی نبینتمون سریع داخل ماشین نشستم.
دروبستم و اونم بی معطلی حرکت کرد.دلم میخاست ازش بپرسم اینجا چیکار میکنه اما نمیتونستم...
ساکت و مودب روی صندلی نشسته بودم.با یاداوری اینکه لباسام و کوله ام خیس بود.ناگهانی از جام بلند شدم که سرم محکم به سقف خورد.
اخی گفتم و دستم روی سرم گذاشتم و سرجام نشستم.
_ چیکار میکنی دختر؟؟
ماشینو گوشه ای پارک کردو ترمز دستی رو کشید
سرمو بین دستام گرفته بودم و از درد قیافه ام رفته بود توهم.چون ناگهانی بلند شدم، سرم درد بدی گرفته بود.
دستشو روی دستم گذاشت.با حس گرمای دستش ناخوداگاه سرم بالا اوردم.
_ برای چی اونجوری بلند شدی؟؟
مظلومو با لب آویزون گفتم:اخه یادم اومد لباسام خیس بود بعد ماشینتون خیس میشه.....یعنی کثیف میشه....
حرفمو قطع کرد..
_ من بهت چیزی گفتم؟؟
متعجب نگاهش کردم.منظور حرفشو متوجه نشده بودم اما جواب دادم: نه
_ پس از این به بعد تا بهت نگفتم هیچ کاری نکن تا وقتی خودم خوب و بد چیزی رو بهت بگم و اون موقع عین خواسته ی من عمل میکنی.....
حرفاشو اروم و با خونسرد میزد اما تحکم تو صداش حتی با همون ارامشم قابل تشخیص بود.
ولی از این دستوری حرف زدن و امر کردناش بدم نمیومد.جوری نبود که بهم برخوره و بخوام لج کنم.انگار یه جوری حتی مطیع ترمم هم میکرد.
دستشو از روی سرم برداشت و ماشین روشن کرد و حرکت کرد.به خودم جرئت دادم و با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد پرسیدم:کجا میریم ؟؟
با کمی مکث بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد..
_ وقتی رسیدیم خودت متوجه میشی
این یعنی دیگه نباید سوالی میپرسیدم.منتظر میموندم تا برسیم.....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو16
جلوی رستورانی نگه داشت.اتفاقا بدجور گشنم بود،اما تاریکی هوا و ساعت رو مخم بود.
نمیدونستم برای تاخیر این بارم باید چه بهونه ای بیارم ولی مهم این بود که الان میتونستم کنارش باشم.
آراد زودتر از من پیاده شد و جلوتر حرکت کرد.منم از ماشین پیاده شدم و پشت سرش حرکت کردم.
سمت میزی رفت و منم به تبعیت ازش پشتش رفتم و روی صندلی که برام بیرون کشیده بود نشستم.
خودشم روی صندلی کناریم نشست با اوردن منو خواستم برش دارم که دستمو پس کشیدم وبه آراد خیره شدم.ابروشو بالا انداختو پرسید:چرا برش نداشتی؟؟
میخواست امتحانم کنه، انگار منتظر همین موقعیت بود و منم تصمیم درستی گرفته بودم...
_ مگه نگفتید بدون اجازه شما نباید کاری رو انجام بدم.
نیمچه لبخندی زد...
_ خوبه
منو رو سمتم کشید و گفت:اجازه داری انتخاب کنی.
ذوق زده نگاهی به منو انداختم.همه غذاهاش برای منی که تو عمرم شاید دوبارم رستوران نیومده بودم خوشمزه بنظر میرسید.
تازه اون دوبارم یه رستوران درپیت رفته بودیم نه همچین رستورانی که حتی از حجم کم ادم های توشم میتونستی تشخیص بدی هرکسی نمیتونه اینجا بیاد و جای افراد خاصیه.
_ خب؟
با صداش سرمو بالا اوردم و هنوز انتخاب نکرده بودم.
_ خب......مرغ سوخاری
سری به نشونه تایید تکون داد و دستش بالا برد وگارسونی سمتمون اومد...
_ امرتون قربان
_ میخواستم سفارش بدم.
سفارش خودش و منو گفت و گارسون یادداشت کرد و رفت.نگاهمو دورتا دور رستوران گردوندم.حتی ادم از دیزاینشم لذت میبرد.هرچند من با لباس مدرسه ای که به خاطر خیسی چروکم شده بود همچین جایی اومده بودم.اما بودن اراد باعث میشد خجالت نکشم.. ولی نمیدونستم دلیل اوردنم به اینجا چیه...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو16
جلوی رستورانی نگه داشت.اتفاقا بدجور گشنم بود،اما تاریکی هوا و ساعت رو مخم بود.
نمیدونستم برای تاخیر این بارم باید چه بهونه ای بیارم ولی مهم این بود که الان میتونستم کنارش باشم.
آراد زودتر از من پیاده شد و جلوتر حرکت کرد.منم از ماشین پیاده شدم و پشت سرش حرکت کردم.
سمت میزی رفت و منم به تبعیت ازش پشتش رفتم و روی صندلی که برام بیرون کشیده بود نشستم.
خودشم روی صندلی کناریم نشست با اوردن منو خواستم برش دارم که دستمو پس کشیدم وبه آراد خیره شدم.ابروشو بالا انداختو پرسید:چرا برش نداشتی؟؟
میخواست امتحانم کنه، انگار منتظر همین موقعیت بود و منم تصمیم درستی گرفته بودم...
_ مگه نگفتید بدون اجازه شما نباید کاری رو انجام بدم.
نیمچه لبخندی زد...
_ خوبه
منو رو سمتم کشید و گفت:اجازه داری انتخاب کنی.
ذوق زده نگاهی به منو انداختم.همه غذاهاش برای منی که تو عمرم شاید دوبارم رستوران نیومده بودم خوشمزه بنظر میرسید.
تازه اون دوبارم یه رستوران درپیت رفته بودیم نه همچین رستورانی که حتی از حجم کم ادم های توشم میتونستی تشخیص بدی هرکسی نمیتونه اینجا بیاد و جای افراد خاصیه.
_ خب؟
با صداش سرمو بالا اوردم و هنوز انتخاب نکرده بودم.
_ خب......مرغ سوخاری
سری به نشونه تایید تکون داد و دستش بالا برد وگارسونی سمتمون اومد...
_ امرتون قربان
_ میخواستم سفارش بدم.
سفارش خودش و منو گفت و گارسون یادداشت کرد و رفت.نگاهمو دورتا دور رستوران گردوندم.حتی ادم از دیزاینشم لذت میبرد.هرچند من با لباس مدرسه ای که به خاطر خیسی چروکم شده بود همچین جایی اومده بودم.اما بودن اراد باعث میشد خجالت نکشم.. ولی نمیدونستم دلیل اوردنم به اینجا چیه...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو17
نگاه های اطرافیان برام معذب کننده بود.تیپ و استایل آراد خیلی از من بهتر بود.
خیلی که.....یعنی اصلا تو جایگاه متفاوت بودیم
من یه بچه مدرسه ای با لباس چروک و اون یه مرد جذاب و خوشتیپ با استایلی که حتی هات ترش هم میکرد.
_ به چی نگاه میکنی؟؟
نگاهمو به میز دوختم.سنگینی نگاهشون روم هنوزم حس میشد .
_ نمیدونم......یه جوری نگاه میکنن که باعث میشن معذب بشم.
_ چه اهمیتی داره نگاهشون؟ مگر اینکه تو به جایگاهت باور نداشته باشی.
جایگاهم؟؟ چه جایگاهی؟؟سوالم به زبون آوردم..
_ چه جایگاهی؟؟
_ اینکه نگاه من روی کیه.....
با آوردن غدا ساکت شد.حرفاش همه با یه لحن بود.اینطوری نبود که تن صداش و قیافه اش تغییر کنه.با لبخند و خیلی مهربون اینو بهم بگه
اما انگار با همون بی حالتی هر جمله اش تو لحن های مختلف بود.هرکدوم یه جوری به دلم مینشست و مفهمومش فرق میکرد.
مرغش حتی بوشم مسخ کننده بود جوری که دلم نیمومد بخورمش.یکیشونو برداشتم و به دندون کشیدم.باورم نمیشد اینقدر خوشمزه باشه.
انگار اشتهام چند برابر شد.بدون معطلی و بی توجه به اینکه کجام و باید با چه آدابی خورده بشه،با سرعت غذام میخوردم......
ناگهان با حس دستش روی رون پام خوردنمو متوقف کردم و غذا پرید تو گلوم. با دست دیگش لیوان آب جلوم گذاشت..
_ به غذا خوردنت ادامه بده...
متعجب نگاهش کردم و چند باری پلک زدم.
حتی بودن دستش و حس گرمای دستش حواسمو پرت میکرد.اما اون جمله اش دستوری بود پس باید انجامش میدادم. ولی بدجور استرس داشتم و ضربان قلبم رو هزار بود. میخواست چکار کنه اینجا باهام!!!
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو17
نگاه های اطرافیان برام معذب کننده بود.تیپ و استایل آراد خیلی از من بهتر بود.
خیلی که.....یعنی اصلا تو جایگاه متفاوت بودیم
من یه بچه مدرسه ای با لباس چروک و اون یه مرد جذاب و خوشتیپ با استایلی که حتی هات ترش هم میکرد.
_ به چی نگاه میکنی؟؟
نگاهمو به میز دوختم.سنگینی نگاهشون روم هنوزم حس میشد .
_ نمیدونم......یه جوری نگاه میکنن که باعث میشن معذب بشم.
_ چه اهمیتی داره نگاهشون؟ مگر اینکه تو به جایگاهت باور نداشته باشی.
جایگاهم؟؟ چه جایگاهی؟؟سوالم به زبون آوردم..
_ چه جایگاهی؟؟
_ اینکه نگاه من روی کیه.....
با آوردن غدا ساکت شد.حرفاش همه با یه لحن بود.اینطوری نبود که تن صداش و قیافه اش تغییر کنه.با لبخند و خیلی مهربون اینو بهم بگه
اما انگار با همون بی حالتی هر جمله اش تو لحن های مختلف بود.هرکدوم یه جوری به دلم مینشست و مفهمومش فرق میکرد.
مرغش حتی بوشم مسخ کننده بود جوری که دلم نیمومد بخورمش.یکیشونو برداشتم و به دندون کشیدم.باورم نمیشد اینقدر خوشمزه باشه.
انگار اشتهام چند برابر شد.بدون معطلی و بی توجه به اینکه کجام و باید با چه آدابی خورده بشه،با سرعت غذام میخوردم......
ناگهان با حس دستش روی رون پام خوردنمو متوقف کردم و غذا پرید تو گلوم. با دست دیگش لیوان آب جلوم گذاشت..
_ به غذا خوردنت ادامه بده...
متعجب نگاهش کردم و چند باری پلک زدم.
حتی بودن دستش و حس گرمای دستش حواسمو پرت میکرد.اما اون جمله اش دستوری بود پس باید انجامش میدادم. ولی بدجور استرس داشتم و ضربان قلبم رو هزار بود. میخواست چکار کنه اینجا باهام!!!
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو18
آروم تر از قبل شروع کردم خوردن..
دستشو حرکت نمیداد. فقط فشار آرومی به رون پام اورد.
چجوری ازممیخواست تو این وضعیت آروم باشم و بی توجه به دستش به غذا خوردنم ادامه بدم؟
وقتی دید دوباره ایستادم، این بار با جدیت و تحکم بیشتری گفت:نمیخوای همینجا لای پاتو سرخ کنم که هان؟ گفتم غذاتو بخور.....
این یعنی اگر نمیخوردم تنبیه ام میکرد؟؟سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم. نفس عمیقی کشیدم و بی توجه به دستش مشغول خوردن شدم.
انگار منتظر بود دوباره گرم غذا خوردن بشم...
با حس دستش داخل شلوارم پامو به زمین فشار دادم.
داشت چیکار میکرد ؟؟ اونم تو رستوران!
هرچند میزها پایه های بلندی داشت و از زیرش چیزی معلوم نبود،اما بازم ما داخل رستوران بودیم..
دوتا از انگشتاشو از کش بالایی شور*تم رد کرد و روی جای کش شورتم کشید.
نفسم تو سینه ام حبس شده بود.به زور لقمه های غذامو فرو میدادم.انگار همه اشتهام کور شده بود
هنوز هیچی نشده بود،شر*مگاهم از شدت هیجان نبض میزد.
چرا اینقدر بی جنبه بودم؟؟
البته یه توجیه اش این بود که من تا حالا حتی یه رابطه ساده هم با هیچ پسری نداشتم.و این رابطه که یه جوری تمام حسام بیدار میکرد و با همه وجودم میخواستمش اولین رابطه من بود.
ولی بازم از اینکه اینقدر زود پیشش وا میدادم زیاد راضی نبودم.
مثل بچه ها بدنم در برابرش واکنش نشون میداد
با دست دیگش کمی پاهامو از هم فاصله داد.
دست ازادشو بالا برد و تیکه ایی مرغ برداشت
انگار نه انگار اون زیر داره چه اتفاقی می افته.
از اینکه دستش دقیق تو ممنوعه ترین قسمت بدنم بود اونم تو فضای عمومی هم ترس داشتم هم یه جور لذت خاصی که خودمم نمیفهمیدمش...
یعنی میخواست همینجا تنبیهم کنه؟!
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو18
آروم تر از قبل شروع کردم خوردن..
دستشو حرکت نمیداد. فقط فشار آرومی به رون پام اورد.
چجوری ازممیخواست تو این وضعیت آروم باشم و بی توجه به دستش به غذا خوردنم ادامه بدم؟
وقتی دید دوباره ایستادم، این بار با جدیت و تحکم بیشتری گفت:نمیخوای همینجا لای پاتو سرخ کنم که هان؟ گفتم غذاتو بخور.....
این یعنی اگر نمیخوردم تنبیه ام میکرد؟؟سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم. نفس عمیقی کشیدم و بی توجه به دستش مشغول خوردن شدم.
انگار منتظر بود دوباره گرم غذا خوردن بشم...
با حس دستش داخل شلوارم پامو به زمین فشار دادم.
داشت چیکار میکرد ؟؟ اونم تو رستوران!
هرچند میزها پایه های بلندی داشت و از زیرش چیزی معلوم نبود،اما بازم ما داخل رستوران بودیم..
دوتا از انگشتاشو از کش بالایی شور*تم رد کرد و روی جای کش شورتم کشید.
نفسم تو سینه ام حبس شده بود.به زور لقمه های غذامو فرو میدادم.انگار همه اشتهام کور شده بود
هنوز هیچی نشده بود،شر*مگاهم از شدت هیجان نبض میزد.
چرا اینقدر بی جنبه بودم؟؟
البته یه توجیه اش این بود که من تا حالا حتی یه رابطه ساده هم با هیچ پسری نداشتم.و این رابطه که یه جوری تمام حسام بیدار میکرد و با همه وجودم میخواستمش اولین رابطه من بود.
ولی بازم از اینکه اینقدر زود پیشش وا میدادم زیاد راضی نبودم.
مثل بچه ها بدنم در برابرش واکنش نشون میداد
با دست دیگش کمی پاهامو از هم فاصله داد.
دست ازادشو بالا برد و تیکه ایی مرغ برداشت
انگار نه انگار اون زیر داره چه اتفاقی می افته.
از اینکه دستش دقیق تو ممنوعه ترین قسمت بدنم بود اونم تو فضای عمومی هم ترس داشتم هم یه جور لذت خاصی که خودمم نمیفهمیدمش...
یعنی میخواست همینجا تنبیهم کنه؟!
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو19
چهره اش مثل همیشه خونسرد بود.اگر کسی میدید عمرا میفهمید اون زیر چه خبره.
اما چهره من پر از استرس بود.از شدت خجالت قرمز شده بودم.انگار داشت آتیش میگرفت صورتم.
لیوان آبمو با دستای لرزونم گرفتم و سمت دهنم بردم.
به محض قراردادن لیوان رو لبم. انگشتشو بالای بهشتم قرار داد.فشار آرومی به چو...چولم اورد.
نزدیک بود لیوان از دستم ول بشه که با دست آزادش لیوانو گرفت.
دست داغشو درست رو دستای سرد من که دور لیوان بود قرار داد.گرماش به پوست سردم حس خوبی تزریق میکرد.
جوری که انگار کل بدنم از گرماش گرم میشد.
لیوانو بالا برد و دوباره روی لبم گذاشتش وآروم گفت:بخورش
انگار بی اراده خودم بدنممثل یه ربات به حرفش گوش میکرد.
ناخوداگاه لبمباز شد و کمی از اب خوردم
جوری بودکه انگار باتک تک حرفاش مسخ میشدم.از خود بی خود میشدم
جوری که انگار اون لحظه خودم نبودم....
بی تفکر به حرفاش گوش میدادم و انجامشون میدادم.
انگشتشو اروم لای چاک بهش*تم کشید.
لبم به دندون گرفتم.
نمیتونستم تحمل کنم،اما کوچکترین صدایی از جانب من تو این رستوران ساکت و خلوت یعنی جمع شدن توجه همه به ما.
پس نباید حتی کوچکترین صدایی هم ازم درمیومد....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو19
چهره اش مثل همیشه خونسرد بود.اگر کسی میدید عمرا میفهمید اون زیر چه خبره.
اما چهره من پر از استرس بود.از شدت خجالت قرمز شده بودم.انگار داشت آتیش میگرفت صورتم.
لیوان آبمو با دستای لرزونم گرفتم و سمت دهنم بردم.
به محض قراردادن لیوان رو لبم. انگشتشو بالای بهشتم قرار داد.فشار آرومی به چو...چولم اورد.
نزدیک بود لیوان از دستم ول بشه که با دست آزادش لیوانو گرفت.
دست داغشو درست رو دستای سرد من که دور لیوان بود قرار داد.گرماش به پوست سردم حس خوبی تزریق میکرد.
جوری که انگار کل بدنم از گرماش گرم میشد.
لیوانو بالا برد و دوباره روی لبم گذاشتش وآروم گفت:بخورش
انگار بی اراده خودم بدنممثل یه ربات به حرفش گوش میکرد.
ناخوداگاه لبمباز شد و کمی از اب خوردم
جوری بودکه انگار باتک تک حرفاش مسخ میشدم.از خود بی خود میشدم
جوری که انگار اون لحظه خودم نبودم....
بی تفکر به حرفاش گوش میدادم و انجامشون میدادم.
انگشتشو اروم لای چاک بهش*تم کشید.
لبم به دندون گرفتم.
نمیتونستم تحمل کنم،اما کوچکترین صدایی از جانب من تو این رستوران ساکت و خلوت یعنی جمع شدن توجه همه به ما.
پس نباید حتی کوچکترین صدایی هم ازم درمیومد....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو20
انگار متوجه حالم شد که کمی سمتم خم شدو
نگاهی به صورت قرمزم انداخت.
نفس عمیقی کشید و ابروشو بالا انداخت...
_ کوچکترین صدایی ازت نمیشنوم
چیزی نگفتم.فقط نگاهش میکردم.تو چشمام خیره شد و گفت:فهمیدی ؟؟ نمیخوام کوچکترین صدایی ازت بشنوم.
ناخوداگاه از دهنم در رفت:چشم ددی
توی فیلم های کوتاه اکثرا این جمله رو دیده بودم.
یه جورایی انگار ملکه ذهنم بود که اینجا بی ارداه گفتمش.
هیچ وقت فکر نیمکردم از این کلمه استفاده کنم.
یعنی حس میکردم یه جورایی استفاده کردنش برای من باید سخت باشه.
اما اینجا خیلی راحت و بی فکر گفته بودمش
به نظر میرسید از جوابم خوشش اومده که لبخند کمرنگی که حتی به زور قابل تشخیص بود زد.
دوباره جدی به روبرو نگاه کرد.دستش حرکت نمیداد و همینم برام دیوونه کننده تر بود.
خودم لزجی به*شتمو حس میکردم .حتی با اینکه هنوز هیچ کاری نکرده بود.
اروم انگشتشو دو سه بار لای چاک به*شتم کشید و ناگهان درش اورد.
فکر کردم دوباره میخواد شروع کنه......
این بار برعکس خیلی دلم میخواست ادامه اش بده.انگار تحریک شدنم باعث عوض شدن احساسم شده بود.
اما دستمالی از روی میز برداشت وهمون زیر میز دستشو تمیز کرد و از جاش بلند شد.
_ پاشو بریم...
چی؟؟ چجوری با این وضع بلند میشدم؟؟با این وضع چجوری انتظار داشت بلند بشم؟! اصلا چجوری میتونستم راه برم؟؟
خودش بی توجه به من جلوتر حرکت کرد.یعنی واقعا رفت؟؟پس من چی؟؟
به زور از جام بلند شدم .لزجی بین پاهام حالمو بدتر میکرد و حس تحقیر داشت برام. عادی راه رفتن برام سخت بود اما حتی با وجود ادمهای کم توی رستورانم باید رعایت میکردم.
سعی کردم به طبیعی ترین حالت ممکن راه برم.
درماشینو باز کردم وسریع داخلش نشستم.
پایین تنه ام جلوتر دادم وحالت لم داده رو صندلی نشستم.
نگاهی بهم انداخت و گفت:درست بشین....
مظلومنگاهش کردم و با عجز گفتم: اخه نم.....
حرفمو قطع کرد و با تحکم بیشتری گفت؛ گفتم درست بشین
ناچار خودمو بالا کشیدم و درست روی صندلی نشستم. بغضم گرفته بود و دلم میخواست تو خودم جمع بشم....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو20
انگار متوجه حالم شد که کمی سمتم خم شدو
نگاهی به صورت قرمزم انداخت.
نفس عمیقی کشید و ابروشو بالا انداخت...
_ کوچکترین صدایی ازت نمیشنوم
چیزی نگفتم.فقط نگاهش میکردم.تو چشمام خیره شد و گفت:فهمیدی ؟؟ نمیخوام کوچکترین صدایی ازت بشنوم.
ناخوداگاه از دهنم در رفت:چشم ددی
توی فیلم های کوتاه اکثرا این جمله رو دیده بودم.
یه جورایی انگار ملکه ذهنم بود که اینجا بی ارداه گفتمش.
هیچ وقت فکر نیمکردم از این کلمه استفاده کنم.
یعنی حس میکردم یه جورایی استفاده کردنش برای من باید سخت باشه.
اما اینجا خیلی راحت و بی فکر گفته بودمش
به نظر میرسید از جوابم خوشش اومده که لبخند کمرنگی که حتی به زور قابل تشخیص بود زد.
دوباره جدی به روبرو نگاه کرد.دستش حرکت نمیداد و همینم برام دیوونه کننده تر بود.
خودم لزجی به*شتمو حس میکردم .حتی با اینکه هنوز هیچ کاری نکرده بود.
اروم انگشتشو دو سه بار لای چاک به*شتم کشید و ناگهان درش اورد.
فکر کردم دوباره میخواد شروع کنه......
این بار برعکس خیلی دلم میخواست ادامه اش بده.انگار تحریک شدنم باعث عوض شدن احساسم شده بود.
اما دستمالی از روی میز برداشت وهمون زیر میز دستشو تمیز کرد و از جاش بلند شد.
_ پاشو بریم...
چی؟؟ چجوری با این وضع بلند میشدم؟؟با این وضع چجوری انتظار داشت بلند بشم؟! اصلا چجوری میتونستم راه برم؟؟
خودش بی توجه به من جلوتر حرکت کرد.یعنی واقعا رفت؟؟پس من چی؟؟
به زور از جام بلند شدم .لزجی بین پاهام حالمو بدتر میکرد و حس تحقیر داشت برام. عادی راه رفتن برام سخت بود اما حتی با وجود ادمهای کم توی رستورانم باید رعایت میکردم.
سعی کردم به طبیعی ترین حالت ممکن راه برم.
درماشینو باز کردم وسریع داخلش نشستم.
پایین تنه ام جلوتر دادم وحالت لم داده رو صندلی نشستم.
نگاهی بهم انداخت و گفت:درست بشین....
مظلومنگاهش کردم و با عجز گفتم: اخه نم.....
حرفمو قطع کرد و با تحکم بیشتری گفت؛ گفتم درست بشین
ناچار خودمو بالا کشیدم و درست روی صندلی نشستم. بغضم گرفته بود و دلم میخواست تو خودم جمع بشم....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو21
چرا این کارو باهام کرده بود؟!
تحریکم کرده بود و وسط زمین و اسمون ولم کرده بود.
باید ددی صداش میکردم ؟؟در مورد این قوانین چیزی بهم نگفته بود.اسمشو میدونستم، توی پروفایلش وقتی که پیداش کرده بودم زده بود آراد.ولی فکر کنم حق نداشتم به اسم صداش کنم
یعنی خب این یه قانون پایه بود.
برای همین آروم گفتم:ددی.....
جوابمو نداد...
نمیدونستم چجوری باید بیانش کنم .لیتل ها حق نداشتن خیلی سر باز حرف بزنن.به عیر اون خودم هم روم نمیشد سر باز بهش چیزی بگم برای همین ادامه دادم...
_ من واقعا درد دارم.....نمیشه.....
خودش فهمید چی میخوام بگم زودتر گفت: تا خونه باید تحمل کنی.....
_ تا خونه؟؟
سری به نشونه تایید تکون داد..
_ اخه من......یعنی الان دیگه کم کمهوا تاریک میشه باید برمخونه خانواده ام......
_ منم گفتم تا خونه صبر کن.
چرا حرفاش اینقدر گنگ بود ؟؟یه جوری بود که انگار تایید کرده منو میبره خونمون.ولی از طرفی گفته بود باید تا خونه صبر کنم .بالاخره خونه کی قرار بود بریم.....
همیشه هر حرفش باعث میشد کلی فکر کنم تا منظورشو بگیرم.کم کم بدنم داشت سرد میشد.
انگار اونم میدونست که بهم گفته بود تحمل کنم
انگار حد تحملم دستش بود.با رسیدن به کوچمون متعجب نگاهش کردم.
به محض اینکه سمتش برگشتم.از روی صندلی بلند شد و روم خیمه زد.
چشمامو بستم و فکر میکردم قراره کاری کنه. با پایین رفتن صندلی چشممو باز کردم و خجالت زده نگاهمو ازش دزدیدم.
اما اون اهمیتی نداد تا بیشتر از این خجالت نکشم .
دسته صندلیو کشیده بود و کمی عقبش داد تا حالت خوابیده پیدا کنم. فکر میکردم منظور از خونه ، خونه خودشه.
اما به خاطر محدودیتی که داشتم منو اورده بود جلوی خونمون تا دیرم نشه.
کامل روم خیمه زد.من نگاهمو به چشماش دادم
بی هوا پرسید:دیشب ساعت چند رسیدی خونه؟؟
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو21
چرا این کارو باهام کرده بود؟!
تحریکم کرده بود و وسط زمین و اسمون ولم کرده بود.
باید ددی صداش میکردم ؟؟در مورد این قوانین چیزی بهم نگفته بود.اسمشو میدونستم، توی پروفایلش وقتی که پیداش کرده بودم زده بود آراد.ولی فکر کنم حق نداشتم به اسم صداش کنم
یعنی خب این یه قانون پایه بود.
برای همین آروم گفتم:ددی.....
جوابمو نداد...
نمیدونستم چجوری باید بیانش کنم .لیتل ها حق نداشتن خیلی سر باز حرف بزنن.به عیر اون خودم هم روم نمیشد سر باز بهش چیزی بگم برای همین ادامه دادم...
_ من واقعا درد دارم.....نمیشه.....
خودش فهمید چی میخوام بگم زودتر گفت: تا خونه باید تحمل کنی.....
_ تا خونه؟؟
سری به نشونه تایید تکون داد..
_ اخه من......یعنی الان دیگه کم کمهوا تاریک میشه باید برمخونه خانواده ام......
_ منم گفتم تا خونه صبر کن.
چرا حرفاش اینقدر گنگ بود ؟؟یه جوری بود که انگار تایید کرده منو میبره خونمون.ولی از طرفی گفته بود باید تا خونه صبر کنم .بالاخره خونه کی قرار بود بریم.....
همیشه هر حرفش باعث میشد کلی فکر کنم تا منظورشو بگیرم.کم کم بدنم داشت سرد میشد.
انگار اونم میدونست که بهم گفته بود تحمل کنم
انگار حد تحملم دستش بود.با رسیدن به کوچمون متعجب نگاهش کردم.
به محض اینکه سمتش برگشتم.از روی صندلی بلند شد و روم خیمه زد.
چشمامو بستم و فکر میکردم قراره کاری کنه. با پایین رفتن صندلی چشممو باز کردم و خجالت زده نگاهمو ازش دزدیدم.
اما اون اهمیتی نداد تا بیشتر از این خجالت نکشم .
دسته صندلیو کشیده بود و کمی عقبش داد تا حالت خوابیده پیدا کنم. فکر میکردم منظور از خونه ، خونه خودشه.
اما به خاطر محدودیتی که داشتم منو اورده بود جلوی خونمون تا دیرم نشه.
کامل روم خیمه زد.من نگاهمو به چشماش دادم
بی هوا پرسید:دیشب ساعت چند رسیدی خونه؟؟
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو22
از سوال ناگهانیش تعجب کردم.چرا یهو این سوال رو پرسیده بود؟!!
مغزم قفل کرده بود.نگاهم کرد،انگار نگاه پرنفوذش داشت ذهنمو میخوند.تمرکزمو ازم میگرفت و نمیذاشت فکر کنم.
_ سوال سختی پرسیدم ؟؟
باصدای لرزون گفتم:دیشب...ساعت....نه
انگار نگاهش باعث میشد به جز راست نتونم چیزی بگم.
_ نه رسیدی پس؟؟
سری به نشونه تایید تکون دادم.
_ پس چرا ساعت یازده زدی من تازه رسیدم؟
راست میگفت...یاد دروغم نبودم.همین بود میگفتن دروغگو کم حافظه است.
لبمو زیر دندونم کشیدم.ناگهان شروع کردم تند تند توضیح دادن...
_ اخه من.....خواهرم بهم گیر داد بیام شام همون موقع میخواستم براتون پیام رو بفرستم ولی خب یادم رفت بعداومدم دیدم هنوز تو صفحه چتم بعد زدم تازه رسیدم.
باتموم شدن جمله ام نفس راحتی کشیدم. هیچ عکس العملی رو از توی چخره اش نمیشد خوند.
سخت بود احساساتش رو از چهره اش تشخیص بدی وقتی فقط یک حالت داشت.
استرسم با سکوتش بیشتر شده بود.دستشو اروم بالای کش شلوارم سر داد اینبار بی معطلی رو بهش*تم نشوند.
_ این قانونو تو مغزت فرو کن.....دروغ حتی تو بدترین شرایطم ممنوعه....اما چون دارم اموزشت میدم نادیده اش میگیرم ولی بار دومی وجود نداره.
وقتی دید چیزی نمیگم و بی صدا بهش خیره شدم،ادامه داد...
_ بار دوم تنبیه سختی میشی....
_ چشم ددی
با این حرفم ساکت شد و نیمچه لبخند رضایتی زد تا خیالم رو راحت کنه. منتظر بودم تا دستشو پیش ببره. پاهامو ناخودآگاه باز کرده بودم و منتظر ادامه کارش بودم که....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو22
از سوال ناگهانیش تعجب کردم.چرا یهو این سوال رو پرسیده بود؟!!
مغزم قفل کرده بود.نگاهم کرد،انگار نگاه پرنفوذش داشت ذهنمو میخوند.تمرکزمو ازم میگرفت و نمیذاشت فکر کنم.
_ سوال سختی پرسیدم ؟؟
باصدای لرزون گفتم:دیشب...ساعت....نه
انگار نگاهش باعث میشد به جز راست نتونم چیزی بگم.
_ نه رسیدی پس؟؟
سری به نشونه تایید تکون دادم.
_ پس چرا ساعت یازده زدی من تازه رسیدم؟
راست میگفت...یاد دروغم نبودم.همین بود میگفتن دروغگو کم حافظه است.
لبمو زیر دندونم کشیدم.ناگهان شروع کردم تند تند توضیح دادن...
_ اخه من.....خواهرم بهم گیر داد بیام شام همون موقع میخواستم براتون پیام رو بفرستم ولی خب یادم رفت بعداومدم دیدم هنوز تو صفحه چتم بعد زدم تازه رسیدم.
باتموم شدن جمله ام نفس راحتی کشیدم. هیچ عکس العملی رو از توی چخره اش نمیشد خوند.
سخت بود احساساتش رو از چهره اش تشخیص بدی وقتی فقط یک حالت داشت.
استرسم با سکوتش بیشتر شده بود.دستشو اروم بالای کش شلوارم سر داد اینبار بی معطلی رو بهش*تم نشوند.
_ این قانونو تو مغزت فرو کن.....دروغ حتی تو بدترین شرایطم ممنوعه....اما چون دارم اموزشت میدم نادیده اش میگیرم ولی بار دومی وجود نداره.
وقتی دید چیزی نمیگم و بی صدا بهش خیره شدم،ادامه داد...
_ بار دوم تنبیه سختی میشی....
_ چشم ددی
با این حرفم ساکت شد و نیمچه لبخند رضایتی زد تا خیالم رو راحت کنه. منتظر بودم تا دستشو پیش ببره. پاهامو ناخودآگاه باز کرده بودم و منتظر ادامه کارش بودم که....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀