Telegram Web Link
سنگینی دستش رو روی شکمم حس کردم ....خوابیده بود و دستش رو روی من انداخته بود ...
خنده ام گرفت از مالک خانَم ...
سرمو به بازوش فشردم و خوابیدم ...
اونشب خیلی خواب بدی دیدم ...
دست و پاهامو بسته بودن ...مراد منو میکشید و برد تو همون خونه خرابه ...
جیغ میزدم و مالک رو صدا میزدم ولی اون کنار طلا بود ...

۱۷۵
با صدای جیغ خودم از خواب پریدم ...
مالک بیدارم کرد و شونه هامو تو دستش بود و صدام میزد که بیدار بشم ...
چشم هامو باز کردم ولی هنوز تو همون حال و هوای خواب بودم‌...
میلرزیدم و تنم خیس عرق بود ...
مالک تو چشم هام نگاه کرد و گفت : جواهر خوبی ؟‌
اب دهنمو قورت دادم و گلوم از جیغ هام میسوخت ....سرمو به بازوش تکیه کردم و گفتم : خوبم خواب بدی دیدم ...
مالک دلش به رحم اومده بود و بغلم گرفت و خوابیدیم ...
روزهای قشنگ میگذشت و از صبح مهمون داشتیم‌...
حموم رو گرم کرده بودن و طبق رسومشون همگی رفتیم حموم ...
زنها میخوندن ...هندوانه میخوردن و دایره میزدن و برای من میخوندن...
هرکسی یه کاسه اب میریخت سرم و دخترای مجرد پایین پاهام بودن و از قطرات ابی که از موهام میچکید روی سرشون میریختن ...
ابگوشت بار کرده بودن و سبدهای سبزی خوردن رو کنار حیاط چیده بودن ‌...
خانم جون اخرین کاسه اب رو روی سرم ریخت و گفت : برام نوه پسر بیار ...
میخوام اسمشو بزارم سهراب ...
کل میکشیدن ...
محبوب دستهاشو تو سـ*ـنه اش قلاب کرده بود و نگاهم میکرد ...
از دور بهش لبخندی زدم و قول داده بودم که تو اولین فرصت عروسش کنم‌...
تو دهنم مغز بادام میزاشتن و میگفتن بادوم بدنیا بیار ‌...

۱۷۶
یه پیراهن سفید تنم کردن و موهامو بافتن...
از حموم که بیرون اومدین جلوی پاهام گوسفند قربونی کردن و شکر میریختن ...
رسم های خاصی داشتن ...
میخواستم چادر سر کنم‌ که خانم جون اجازه نداد ‌...
شربت درست کرده بودن و همه تو سالن میخوردن ....
صدای خنده ها بالا گرفته بود و یه کوچولو کف دستم حنا گذاشتن تا خوش یومن باشه ...
بچه ها داد میزدن ماشین خانم بزرگ ...خانم بزرگ اومد ....
کلا فراموشش کرده بودم و به طرف پنجره رفتم ...پرده رو کنار زدم ...
ماشین خودش بود ...
با همون ابهتش پیاده شد و نگاهی به عمارت انداخت ...
طلا از اونیکی در پیاده شد تو صورتش غم موج میزد ...
خانم بزرگ‌ نفس عمیقی کشید و گفت: خانم بزرگ اومده ..‌مالک خان کجایی ؟‌
همه به ایوان هجوم بردن ...
از بین جمعیت گذشتم و رفتم سمت حیاط ....
پشت سر مالک پله هارو پایین رفتم ...
رو اخرین پله بودم که مالک گفت : برگرد بالا جواهر نمیخوام بهت اسیب بزنه ...
نتونستم تنهاش بزارم و گفتم : همه جا پشت سرت میام ...
خانم بزرگ یا دیدنم گفت : حموم رفتی ؟ حنا روز ده گزاشتی ؟‌
جوابشو ندادم و ادامه داد ...برات هدیه اوردم برای مالک هدیه اوردم ...
همه اینجان ...ارباب کجاست ؟

۱۷۷
ارباب سرفه کنان از اتاق بیرون اومد و گفت : چخبره نعیمه اومدی باز دعوا راه بندازی؟‌
خانم بزرگ به ابروهاش سرمه زده بود و گفت : اتفاقا امروز اومدم تا شما رو خوشحال کنم‌...
به ماشین اشاره کرد و گفت : براتون یه چیزی اوردم‌...
درب نیمه باز کامل باز شد و یه پسر بچه پیاده شد ...
چه شباهت خاصی بین اون بچه و مالک بود ...
همون چشم ها همون نگاه ها همون صورت ...
خانم بزرگ دستشو رو شونه اون پسر گزاشت و گفت : این سهراب منه ...
سهراب پسر مالک خان ...
سهراب پسر اربابتون ...
ادامه دهنده این قدرت ...این املاک ...
لبخند زد و گفت: این همون بچه ای که فکر میکردین سقط شد ...
خودم بزرگش کردم ...
دور از شماها نگهش داشتم تا امروز برات بیارمش ...
سهراب جان این اقا پدرته ...
همون که وعده اشو داده بودم‌...
طلا درسته زنت نیست ولی اون روزا محرمت بود ...
این بچه ارشد توست ...
بچه طلا و تو ...
گوشهام درست نمیشنید ...
همه متعجب بودن ولی اون شباهت دروغ نبود و مالک و پسرش شباهت داشتن ...
طلا فقط به مالک نگاه میکرد و کلمه ای به زبون نیاورد ......
۱۷۸
سهراب مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده مالک بود ...
سهراب جلو اومد و به مالک خیره بود ....
مالک حتی نگاهشم‌ نمیکرد و گفت : بساطتت رو جمع کن نعیمه خانم اینجا جای جادو بازی تو نیست ....
خانم بزرگ سر سهراب رو بالا گرفت و گفت:قشنگ نگاهش کن شباهتشو نمیبینی؟‌
مالک سرشو پایین اورد ...
تو صورت پسرش خیره موند ...
خون اونو میکشید ...
مالک جلو رفت ...
روبروش زانو زد ...
هر دو بهم‌ خیره بودن ...
خانم جون اشک میریخت و پایین رفت و گفت : اون همون بچه است ؟‌
مگه سقط نشده بود ...
طلا جرئت پیدا کرده بود جلوتر اومد درست روبروی مالک ایستاد ...

دستشو بالا برد و روی صورت مالک گزاشت ...
وجود من داشت اتیش میگرفت ...قلبم کندتر میزد و صداش بقدری خفه بود که حس میکردم مردم‌...
اون دستشو رو صورت مالک من گزاشته بود ...چرا ترس اون لحظه اونقدر در من جوونه میزد ‌...
طلا با صدایی که اغشته تو بغض بود گفت : این همه سال صبر کردم‌...
چرا یکبارم نخواستی اون شب رو به یاد بیاری ...
من اونشب از وجود تو سیراب شدم و خدا این بچه رو به من داد ...
بزرگ‌ شده ؟
شبیه خودته ...بزار از امروز همه ببینن مالک خان چه پسری داره ...

۱۷۹
طلا رو به سهراب گفت : بیا پسرم بهت گفته بودم پدرت از مسافرت میاد ...
سهراب خشکش زده بود و مالک هم مثل اون خشک شده بود ...
طلا دست سهراب رو گرفت جلوتر کشید و گفت : بیا عزیزم خجالت نکش ...
نگاهش رو به من دوخت و گفت : تو پسر ارشد مالک خانی ...تو از امروز سهراب خانی و پدرت ارباب ...
مالک روبروی سهراب زانو زد ...
صدای همهمه بلند شد ...
اولین باری بود که مالک روبروی کسی زانو میزد ...
دستشو بالا برد ...
رو شونه های پسرش گذاشت و گفت : انگار یه آینه جلوی روم و این خودمم ...
سهراب لبهاشو از هم باز کرد و گفت : شما پدر منی ؟‌
طلا با پشت دست اشک هاشو پاک کرد و گفت : ایشون ارباب ما هستن ...باید پشت دستشو اول ببوسی ...بهشون احترام بزاری ...
سهراب لبخند زد و اجازه خواست تا دست مالک رو ببوسه ...
مالک مانع شد و گفت : بزار اول نگاهت کنم‌...
بزار چشم هام ازت سیر بشه ...
بادی تو غبغب خانم بزرگ دیدم و اون برنده شده بود ...
اون درست تو روزی که وعده داده بود تونست میراثی رو بیاره که تمام مشکلاتشو حل میکرد ...
اون‌ شباهتش به مالک کافی بود ...

۱۸۰
دستمو به درخت تکیه دادم و تونستم سرپا بمونم ...
مالک سهرابشو روی دست بلند گرد و گفت : همه ببینین این سهراب خان شماست ...
طلا میخندید و اون لحظات حتی مالک نچرخید تا از حال من با خبر بشه ...
سهراب رو تو بغل گرفته بود ...
میشد خوشحالی مالک رو دید میشد عشق یه پدر رو به فرزندشو حس کرد ...
مالک بلند بلند میخندید و نتونستم تحمل کنم ...
با عجله به اتاق برگشتم‌...
قلبم رو میفشردم و انگار درد میکرد...
برای اون پسر بچه خوشحال بودم که پدرشو پیدا کرده ولی حسی قشنگ‌ نداشتم‌...
حس تلخی بود ...‌
حس حسادت برای عشقت ...
صدای سرفه خانم‌ بزرگ منو به خودم اورد ...
اومده بود داخل اتاق و گفت : اومدم حموم دهمت رو تبریک بگم‌...
نمیتونستم نگاهش کنم اگه نگاهم بهش میوفتاد اشک هام میریخت و اون میدید ...
صداشو صاف کرد و گفت : میدونستم‌ یه روزی مالک بر علیه من و مراد قد علم میکنه ...
اون ارباب شوهر منه ولی قدرتی نداشت ...مردم کوچه و خیابون همه داد میزنن مالک خان ...
نمیخواستم جلوش زانو بزنم‌...اون پسر اونه ولی پرورش یافته منه ....قوانین منو پیروی میکنه ...
طلا و مالک عقد میکنن تا سهراب وارث پدرش بشه و اونوقت من میشم همه کاره ...
به سمتم اومد نزدیکتر و نزدیکتر شد ...
تو چشم‌ هام خیره شد و گفت : مالک دشمن منه ...
خصو♡جـــواهر♡صی :
۱۸۱
خانم بزرگ تو چشمهام خیره شد و گفت: مالک دشمن منه...فکر نکن امروز به روش خندیدم‌ من اونو از پا در میارم‌...و اما تو ...
من و تو قصه کوتاهی داریم قصه مردن صفر ...
تو اونو کشتی و تونستی با حیله بیای عمارت ...
جایی که من سالها برای قدرتش جنگیدم و صبوری کردم ...
نمیتونی اینجا بمونی ...
منتظر باش تا برت گردونن‌...
بیرون میرفت که گفت : هنوز کسی اون روی منو ندیده ...
بیرون که رفت پخش زمین شدم ....
دلم داشت میترکید ...
مالک نیومد بالا و رفت اتاق ارباب...
صدای خندهاشون میومد که همه برای سهراب خوشحال بودن ...
کسی حتی منو یاد نمیکرد که چیکار میکنم‌...که چطور سقف ارزوهام فرو ریخته ...
نه برام اشکی مونده یود نه نایی برای گریه کردن ...
فقط به اتاق خیره بودم‌...
هوا تاریک و تاریکتر میشد و اون اتاق برای من شده بود یه جهنم‌...
دور هم بودن و خبری از مالک نبود ...
محبوبه تنها کسی بود که یادش افتاد من هم‌ تو اون عمارتم‌...
اومد داخل اتاق و گفت : الهی من دورت بگردم‌...
نگاهش کردم تو تاریکی صورتش پیدا بود ...
جلوتر اومد و گفت : مالک خان تو اتاق پیش سهراب مونده ...
سهراب تازه پدرشو پیدا کرده و نمیتونه ازش جدا بشه ...
گفت به جواهرم بگو امشب باید تنها بخوابه ...
پوزخندی زدم‌ و گفتم‌ خیلی وقته انگار من تنهام و نمیدونستم ...
مالک منو فراموش کرد ...

۱۸۲
محبوب جلوتر اومد و گفت : نزن این حرفو ...همه میدونن مالک جونشم برای اون جواهر زیبا روش میده ...
دستشو دراز کرد چراغ رو روشن کنه که مانع شدم و گفتم‌: سرم درد میگنه روشنایی اذیتم میکنه ...
دستمو محکم‌ فشرد و گفت : بخواب خانم ...
بالاخره خورشید توام طلوع میکنه ...
محبوب دستمو فشرد و بیرون رفت ...
از عصبانیت و ناراحتی خواب به چشم هام نمیرفت ...
نیمه های شب بود و همه جا سکوت و تاریک ...اروم اروم‌ به سمت اتاقی رفتم که مالکم داخلش بود ...
از پشت پنجره دیده میشدن ...
خانم‌ جون و مالک کنار سهراب خواب بودن ...
سهراب رو بین خودشون گذاشته بودن و دستش بین دست خانم جون بود ...
اروم رفتم‌ داخل ...
چقدر از دیدن اون صحنه لذت بردم اصلا به بودن سهراب حسادت نکردم ...
مالکم‌ اروم‌ خواب بود ...
تنها جا زیر پاهاش بود و منم اونجا به زحمت دراز کشیدم‌...
پاهامو زیر لحافش بردم و خیلی زود خوابم برد ...
حس کردم کسی موهامو نوازش میکنه و تا چشم هامو باز کردم‌...
مالک دستشو رو دهنم گذاشت ...
و اروم‌گفت : هیس ...
منو از زمین بلند کرد و به طرف اتاقمون برد ...تمام مسیر فقط نگاهش میکردم‌...
سرمو بوسید با پاش درب رو بست و منو زمین گذاشت ...

۱۸۳
مالک همونطور که نگاهم میکرد گفت: نیمه های شب وقتی چشم هام رو باز میکنم و میبینمت ...همین برام کافیه تا یه عمر دیوانه وار داشته باشم ...
اروم‌ میبوسیدم ...
دستهامو کنار سرش گذاشتم و گفتم : تو در منی یا من در توام ...
این همه خوشبختی یجا برای من خیلی قشنگتره ....
با صدای خانم‌ جون چشم هامو باز کردم‌...
تو اون اتاق بودم پایین پاهاشون ...
خانم جون صدام زد و گفت : اینجا چرا خوابیدی ...
متعجب به اطراف نگاه کردم اون همش یه خواب بود ...
و مالک تو جاش خواب بود ...
دست پسرشو چسبیده بود و من داشتم تو رویا میدیدمش ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم‌: نتونستم بدون مالک بمونم ...
_ برو تو اتاقت بخواب...
خانم جون هم یجور سرد باهام رفتار کرد ...
انگار دوست نداشت نزدیک مالک باشم ...
بلند شدم با بغض بیرون میرفتم که مالک گفت : جواهر ؟
با لبخند به سمتش چرخیدم و گفتم‌: جان جواهر ؟‌
تو جا نشست و گفت: صبر کن با هم میریم‌...
رو به مادرش گفت : از سهراب چشم بر ندار...
دنبالم راه افتاد و باورم نمیشد ...
همش فکر میکردم باز دارم خواب میبینم‌...
هزاربار چرخیدم و پشت سرمو نگاه کردم داشت میومد ...
خصو♡جـــواهر♡صی :
۱۸۴
وارد اتاق که شدیم به پشت چرخیدم و محکم تو اغوش گرفتمش ...
محکم‌ میفشردمش و تنشو بو میکشیدم ...
مالک دستهاشو پشتم گذاشت و گفت : جایی نرفته ام که اینطور بی تابی میکنی ...
اشکهامو با پیراهنش پاک کردم و گفتم : کنارمم هستی دلم برات تنگ میشه وای به ساعاتی که نیستی ...مگه میتونم تحمل کنم ...
مالک ازم فاصله گرفت و گفت :اینجا بمون ...
دلم میخواست اون خواب حقیقی بشه و مالک بمونه ...
ولی فقط لباسهاشو عوض کرد و بیرون میرفت که مکث کرد و گفت : طلا مادر سهراب ...نمیتونم‌ ولش کنم ...
ولی نمیخوامم اینجا باشه ...
تا شب میفرستمش بره ...
لبخند رضایت زدم و حداقل دلم یکم قرص شد ...
محبوبه خودش برام‌ صبحونه اورد ...
با قلقلک بیدارم کرد و میدونست ناراحتم میخواست شادم کنه ...
میخندیدم و اون با شدت قلقلک میداد ...
نفس زنان به عقب هلش دادم و گفتم‌: میخوای منو بکشی از خنده ؟‌
اخمی کرد و گفت : نخیر میخوام بخندی فقط انقدر بخندی که شاد باشی ...
به سفره اشاره کرد و گفت : همه امروز صبحانه جگر دارن ...گوسفندی و تازه...‌
اول صبح کباب کردن به خوش یومی اومدن سهراب خان کوچولو ...
خم شد به طرف دهانم یه تیکه اورد و گفت : خوش بحال شما ما که همون نون و پنیرمون رو باید بخوریم ....

۱۸۵
محبوب تکه جگر کبابی رو به دهنم‌ گرفت و گفت : نوش جونت ...
دستشو پس زدم و گفتم : اول صبحی چطور بخورم‌...
_ بمونه بیات میشه از دهن میوفته ...
جگر رو تو دهنش گذاشتم و گفتم : تو جای من بخور ...تو انگار خواهرمی ...با لبخند جگرهارو تو دهانش گذاشت ...
سرشو رو پاهام‌ گذاشت و گفت : اگه زود بچه بیاری من خودم میشم پرستار بچه ات ...نمیزارم کسی بهش نزدیک بشه ...
خندیدم و گفتم : قراره شوهرت بدیم تا بری مگه قراره تا ابد کنار ما بمونی ...
اخمی کرد و گفت : اره تا ابد من کنارتونم‌...میخندید و جگر میخورد...نگاهم کرد و گفت : دلخوری از اینکه یهو مالک خان پسر دار شده ؟‌
سکوت کردم و ادامه داد ...باید دلخور بشی ...تصورشم برای همه سخته ...
اونم تویی که جون و روحت مالک خان بوده ...
_ مالک همه وجود منه اون همه زندگی منه ...نفس هام به اون نفس هاش بنده ...
اگه ثانیه ای نبینمش مطمئن باش میمیرم ...
صدای جیغ های خانم بزرگ بود که به گوش میرسید ...
نفهمیدم چطور بیرون رفتم ...
همه بیرون اومده بودن و جلوی اتاق ارباب جمع بودن ...
مالک همه رو کنار زد و گفت: چی شده ...صدای گریه های خانم بزرگ بود گه به گوش میرسید ...داخل که رفتم ارباب گوشه ای از سفره افتاده بود و از دهانش خون میریخت ...
چشم‌هاش به سفیدی نشسته بود و سیاهی چشم هاش نبود ..‌.

۱۸۶
مالک پدرشو تکون میداد و صداش میزد ...
دنبال طبیب فرستاده بودن و من از ترس جلو نمیرفتم‌...
خانم جون اومد داخل و همه ترسیده بهمدیگه نگاه میکردیم‌...
ارباب جونی نداشت و انگار مرده بود ...مالک محکم تکونش میداد و میگفت : چشم هاتو نبند ...نفس بکش ...
خون رو با دستش پاک میکرد و انگار تمام بدنش خون بود ...
محبوب کنارم بود و یهو حس کردم داره خر خر میکنه ...تا نگاهش کردم از دهانش خون بیرون پاچید ...
روی زمین افتاد و من از ترس جیغ میزدم‌...
نمیتونستم خودمو کنترل کنم و فقط جیغ میزدم‌...
خانم جون محبوب رو تکون داد و گفت: چی شده ؟‌
مالک‌ پدرشو زمین گذاشت و گفت : مسموم شدن ...
سم خوردن ...
خانم جون تو سرش کوبید و گفت : سم خوردن...؟‌!!!
محبوب همینطور از دهنش خون بیرون میومد ‌‌....
نتونستم طاقت بیارم ...
روی زمین نشستم و گفتم‌: محبوب طاقت بیار ...مالک مارو کنار زد و بیرون دوید...
نمیدونستم کجا میره ولی وقتی طلا هم دنبالش دوید تازه فهمیدم پدر و مادر کجا رفتن ...تو هر شرایطی فقط به فکر پاره تنشون هستن ...
مالک داخل اومد و گفت : طبیب رسید ...سهراب تو بغل طلا بود ...محبوب نگاهم میکرد و من داشتم داغون میشدم ...
نمیتونست تکون بخوره و دستشو اروم بالا اورد ...
لبخونی کردم که اسم احمدرضا رو به زبون اورد ...اشکهام روی صورتش میریخت ...
خصو♡جـــواهر♡صی :
۱۸۷
طبیب ارباب رو معاینه کرد رو به مالک گفت : متاسفانه ارباب تموم کردن ...اینطور که پیداست معده اشون حونریزی کرده ....
به سفره نگاه کرد ...
پنیر اگه مسموم بود رنگش اونطور سفید نمیشد ...
عسل و کره هم معمولی بودن ...
نگاهش به جگر ها افتاد و گفت : اون جگرها اونا رو بدید گربه بخوره ...
خانم‌ جون برشون داشت و پاچید تو حیاط ...
طلیب بالا سر محبوب اومد و گفت :داره جون میده دورشو خلوت کنین ...
به دهن طبیب خیره موندم و گفتم : یکاری کن ...نزار بمیره ...نجاتش بده ...اون‌ گناهی نداشت ...اون نباید بمیره ...دستهامو تو موهام بردم ...موهای خودمو میکشیدم ...
حس میکردم‌موهام داره از سرم جدا میشه ...
خانم جون منو بیرون کشید و نخواست جون دادن محبوب رو ببینم‌...
گربه ها جگرهارو میخوردن و من مثل دیوونه ها داد میزدم ...محبوب رو صدا میزدم‌....برای سهراب هم جگر برده بودن و اون نخورده بود ....ارباب و محبوب مردن ...صدای صلوات فرستادنشون گواهی از مرگ محبوب میداد...
خدمتکارا کنار من نشستن و با من گریه میگردن برای محبوبم‌ که دیگه نبود ...
سرمو به دیوار میزدم و صداش میزدم‌...عصبانیت مالک روهمه احساس میکردن ...

۱۸۸
خبر مسمومیت همه جا دهن به دهن داشت میچرخید ...
چشم هام دیگه اشکی نداشت که بخوام بریزم ...سرمو چرخوندم روی محبوبه ملحفه سفید انداختن و بوی خون همه جا رو برداشته بود ...
خودمو داخل کشیدم ...
خانم جون رو بهم گفت : نرو نزدیک خطرناکه ...
سرمو تکون دادم و گفتم: نباید میمرد ...
اون هزارتا ارزو داشت ...
اون خیلی جوون بود ...
دستمو رو پاهاش کشیدم‌...
کف پاهاش ترک خورده بود ...
چقدر رو پاهاش حساس بود ...
شبها پی دنبه رو اب میکرد میبست تا این ترک ها از بین بره ...
لبهام میلرزید اروم تکونش دادم و گفتم : محبوب ...میشه بلند بشی ؟‌
من بهت نیاز دارم ‌...
ببین مگه قرار نبود خودم عروست کنم ...
خدمتکارا با من گریه میکردن ...
مالک از دور نگاهم میکرد و میشد ناراحتی رو تو نگاهش دید...
محبوب خوابیده بود مثل یه دختر بچه اروم و بی صدا ...
چهار دست و بالا بالاتر رفتم ...
ملحفه رو اروم پایین کشیدم‌...صورت قشنگش خونی بود ...
با دامنم پاکش کردم و گفتم : نمیزارم کثیف بمونی ...تو فقط بیدار شو ...
دستهامُ میمالیدم ...

۱۸۹
حالم دست خودم نبود...
شده بودم یه دیوونه که نمیفهمید چی میگه ...
نگهبان با عجله داخل اومد و گفت : مالک خان گربه ها مردن ...
دیگه مشخص بود اون جگر سالم نیست ...
میخواستن منم بکشن ولی قسمت محبوب بود ...
دو دستی تو سرم میزدم و گفتم : محبوب بیدار شو ....
مالک مثل یه شیر زخمی روبروی خاله رحیمه ایستاد و گفت : جیگرو کی پخته ؟
خاله دست و پاهاش از ترس میلرزید و گفت : مالک خان من گناهی ندارم ...
گفتن خانم دستور داده گوسفند جگرشو برای صبحونه بپزیم ...
منم اول صبحی فقط پختم ...
مالک به خانم بزرگ خیره شد و گفت : چرا گفتی جگر بپزن ؟‌
خانم بزرگ به سر سهراب دستی کشید و گفت : من نگفتم ...منم مثل تو بی خبرم ...
مالک به خاله خیره موند و خاله گفت : ارباب جواهر خانم دستور داده بودن ...
و بعدش گفتن به اتاق ارباب و سهراب خان بفرستیم ...
من فقط دستوراتشون رو اطاعت کردم ...
مالک به من خیره بود از درد مردن محبوب داشتم داغون میشدم و نمیتونستم حرفی بزنم ...
مالک جلوتر اومد و گفت : چی شده ؟ اینا چی میگن ...؟
به خاله رحیمه خیره شدم و گفتم : من کی دستور دادم ؟‌
من که خواب بودم ...
من مگه گفتم ؟ دستهام میلرزید ...
دو نفر مرده بودن و داشتن به گردن من مینداختن ...

برای دریافت لینک کانال وی آی پی رمان پیام بدین
۱۹۰
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
مالک جلوتر اومد و گفت : جواب منو بده جواهر ...
لبهامو بهم چسبونده بودن و خاله جواب داد ...
به من دستور دادن ...من فقط پختم ...
مالک خان من سی ساله اشپز اینجام ...
من چطور جرئت میکنم به ارباب سم بدم ...
برای سهراب خان شما جگر مسموم بفرستم‌!!...
خاله جلو رفت به دست و پای مالک افتاد و گفت : من گناهی ندارم‌...
مالک با پا عقب انداختش و به طرف من هجوم اورد ...
زانوهام میلرزید و به زور سرپا شده بودم‌...
دستشو جلو اورد ...
روی گردنم گذاشت به چهارچوب در خوردم ...
انگشت هاش داشت گلومو میفشرد و گفت : تو به چه جرئتی تونستی به پسر من سم بدی ...
تو قا*تل اربابی ...
داشتم خفه میشدم و چشم هام سیاهی میرفت ...
تو چشم های مالک خون بود و صداش میلرزید ...
دستشو فشار میداد ...
طلا جلو اومد و گفت : داری میکشیش ولش کن ...
اویز دست مالک شد ولی مالک ولم نمیکرد ...
دیگه داشتم مرگ رو با چشمم میدیدم‌...
طلا جیغ میکشید و با زور دست مالک رو جدا کرد ...
روی زمین افتادم و تند تند نفس میکشیدم ...
گلوم درد میکرد و انگار سرم داشت از جا کنده میشد ...
۱۹۱
مالک فریاد میزد ...
به چه حقی برای قتل تو عمارت من دسیسه کردی ؟‌
با لگد زد و چهارچوب خورد شد و زمین ریخت ...
همه فرار میکردن ....
طلا سر سهراب رو به س*نه فشرد بوده و سهراب از ترس نمیتونست نفس بکشه ...
طلا فریاد میزد بس کن ...
تو رو خدا پسرم ترسیده ...
مالک شیشه هارو شکست و داد میزد پدرم‌ مرده ...
تو عمارت من مرده و اونوقت میگی من اروم‌ باشم ...
با مشت بغل سر من به دیوار کوبید ...
مالک دیوونه شده بود و همه جارو بهم میریخت ...
رو به خاله رحیمه گفت : تک تکتون رو اتیش میزنم ...
صداش گرفت از بس داد میزد ...
خانم‌ بزرگ بالا سر ارباب رفت ...
زانو زد و گفت : قرار نبود اینطوری بری ....
بچه بودم که اومدم عمارتت ...
سرم هوو اوردی دم نزدم‌...
عمارتمو جدا کردی حرفی نزدم‌...
مالک شد نور چشمیت دلخور نبودم‌...
اما امروز دلخورم چون قرار نبود بری ...
انگشتشو به طرف من اورد و گفت : اون دختر نحس و شوم بود...اون اومد اون تا فهمید سهراب هست ترسید ...
بهش حق میدم‌...
چون منم یه روزی ترسیدم وقتی مالک بود ترسیدم وقتی شد خان ترسیدم‌...
جواهر هم ترسید از اینکه سهراب بزرگ و نور چشمی بشه....
برای همین میخواست اونو بکشه ...

۱۹۲
اشکهای خانم بزرگ میریخت و مدام منو داشت مقصر میخوند ...
مالک رو به نگهبان گفت : بندازینش تو انبار ...
نگهبان جلو اومد ...
با گریه گفتم : ولم‌ کنین مالک تو رو خدا بزار حرف بزنم ...
من بی گناهم ...
اون جگرهارو محبوب تو اتاق من خورد ...
میخواستن منم بکشن ...
اینا همش حقه های خانم بزرگ ...
اون داره منو مقصر جلوه میده اون گفته بود ...
مشت مالک تو دهنم نشست و طعم خون رو تو دهنم مزه کردم‌...
لبم پاره شد و خون از کنار لبم میریخت ...
دستهامو محکم بستن نمیرفتم و به زور منو میکشیدن ...
التماسشون میکردم ولی ولم نمیکردن ...
پرتابم کردن داخل انبار و به گریه و زاری من اهمیت ندادن ...
تنم درد میکرد از بس روی زمین منو کشیدن ...
مالک بقدری عصبی بود که صداش هنوزم به گوشم میرسید ...
اونا میخواستن منم بکشن ولی محبوب جای من مرد ...
دلم داشت هزار تیکه میشد برای نبودن محبوب برای اینکه مرده بود بی گناه از این دنیا رفته بود ...
مالک ازم رو برگردوند فکر میکرد من قا*تل پدرش و محبوب هستم ...
۱۹۳
وقتی کسی که عاشقشی کتکت میزنه و تمام باورهاتو خراب میکنه ...
پشت سر هم منو میزد و پوستمو میبرید و خون میریخت ...
مالک اولین باری بود که اونطور میدیدمش...
اشک میریخت و به من ضربه میزد ...
خسته تازیانه رو به دیوار کوبید و گفت : تو نباید انقدر گرفتار حسادت میشدی ...
تو برای خودت چی فکر کردی ؟‌
اگه اون طفل معصوم میمرد تو راضی میشدی ...؟‌
نفس زنان گفت : تو اولین زنی بودی که انقدر تونست تو قلبم جا باز کنه ...
من خاک برسر عاشق تو بودم‌...من برای تو جونمم میدادم‌...
نمیتونستم بدون تو نفس بکشم‌...تو چطور تونستی با من بازی کنی ...
روی زمین نشست ...
پاهاش سست شد ...کمرش خم شد ...
مالک جلو چشم هام گریه میکرد ...
همه تو حیاط جمع شده بودن ولی کسی جرئت نمیکرد جلو بیاد ...خانم بزرگ‌ رخت سیاه تو تنش بود و چشم هاش از شدت گریه ورم کرده بود...
خودمو جلو کشیدم ...
پیراهنم تو تنم تکه تکه شده بود ...
به مالک که رسیدیم خم شدم تا بتونم تو چشم هاش نگاه کنم و گفتم : من نکشتم ...
من همون ادمی هستم که اونطور عاشقش بودی ...من رو نگاه کن من چطور میتونم مسبب مرگ محبوب باشم‌...
خم‌شدم نوک انگشت های مالک رو بوسیدم و گفتم : نزار بینمون فاصله بندازن ...

۱۹۴
مالک سرشو بلند کرد با عصبانیت گفت: برو عقب ...
خودم با دست های خودم اعدامت میکنم ...
به همه میفهمونم‌ کسی که اشتباه کنه حتی اگه ناموسمم باشه بهش رحم نمیکنم ...
بلند شد و همونطور که بیرون میرفت گفت: کسی حق نداره بیاد داخل و جواهر بیرون نمیره ...
درب رو بستن و دوباره تاریکی منو فرا گرفت ...
حتی چشم هام درست نمیدید هیچ نور گیری نداشت و همه جا ظلمات محض بود ...
کار من از گریه هم گذشته بود ...
بدبختی من تمومی نداشت ...
خورشید بالا میومد و مهمونای عزای ارباب اومده بودن ...
تک تک تسلیت میگفتن و قرانخون رو اورده بودن ...
صدای سید هاشم بود که قران میخوند ...
گلوم خشک شده بود و دلم میخواست زندگیم تموم بشه من بدون مالک زندگی نداشتم ...
نمیدونم کی از زیر در یه تیکه نون داخل انداخت و طولی نکشید که از شیشه هایی که شکسته بودن و از بیرون تخته میخ کرده بودن به پنجره دستی برام اب اورد ...
فقط اون اب رو خوردم و گفتم‌:چه بهتر که مسمومم کنه تا بمیرم‌...
اگه محبوب بود برای نجاتم هرکاری میکرد...
اون اب و نون رو حتما مالک فرستاده بود اون نمیتونست ببینه که من دارم از تشنگی هلاک میشم ....
برای تشییع جنازه رفتن و ارباب رو دفن کردن ... از در و دیوار ادم بود که میومد و حتی تو ایوان سفره پهن کرده بودن ...
پارت ۱۹۵
محبوب قشنگترین عروس بود ...
وارد مجلس که شد تو چشم هاش اشک جمع شده بود و بغض داشت ...
روی صندلی نشست ...
احمد دستشو ول نمیکرد ...مادراحمد جلو رفت و تبریک گفت و با کلی عشـ.ـوه یه گوشواره انداخت تو گوشهای محبوب ...
روز قبل با اجازه مالک از تمام طلـ..اهایی که از خانم جون و خانم بزرگ تو عمارت مونده بود یه سینی براش طلا اماده کردم‌...
اون روزها فقط ز_ن های ار _بابی اونطور عروسی داشتن و طلا ...
جلو رفتم و سینی رو روبروی محبوب گرفتم و گفتم : یه لحظه گوش بدید ...
امروز دختر مالک خان عروس شده ...
محبوب دختر ماست و براش سنگ تموم گزاشتم ...
طلاهارو زمین گزاشتم و گفتم‌: تا خونه اشون ساخته بشه اتاقشون جاهاز چیده اماده است ...
محبوب طاقت نیاورد و اشک ذوق میریخت و اومد توی بغـ.ـلم ...
سرشو بو_سیدم و گفتم : مبارکت باشه ....
زنها میر _قصیدن و دلمون شاد بود...سفره هارو پهن کردن و همه ناهار خوردن ...
تمام خانواده و اقوام احمد انگشت به د_هن مونده بودن ..عصر بود که عروس و داماد راهی اتاق خودشون شدن ...
مادر احمد جلو اومد و گفت: خیلی ممنون شما سنگ تموم گزاشتین ...
خواستم تشکرشو جواب بدم که مالک دستشو پشتم گزاشت و گفت : جواهر تمام زحمات رو کشید ...
محبوب جزو خانواده منه ...
برای خوشبختیش هر کاری میکنم ...کسی اجازه نداره دلشو بشکـ.ـنه ....
متوجه منظورش بودم که میخواست به مادر احمد بفهمونه که نبا...ید تو زندگیشون دخالت کنه ...
اون ز...ن هم نتونست در مقابل مالک حرفی بزنه وفقط سرشو پایین انداخت ...
شام محبوب و احمد رو براشون تو اتاقشون بردن و من با بجه ها سرگرم بودم‌...
روزها میگذشت و هر روز قشنگتر از قبل بود ...
بجه ها راه میرفتن و یکسال از اومدنمون به اونجا میگذشت ....تولد یکسالگی بجه هارو جشن گرفتیم و چیزی به سالگرد مراد نمونده بود ....
خانم بزرگ‌ وابستگی خاصی به مالک پیدا کرده بود و ازش جدا نمیشد ...


پارت ۱۹۶
بالاخره مالک گفت عمارت ما اماده است ...
یکسال گذشته بود ...
اون روزها محبوب باردار بود و نمیزاشتم دست به سیاه و سفید بز...نه ...
دختر و پسرم بیشتر از ما به مریم وابسته بودن ....
هممون اماده شدیم و راهی عمارت جدیدمون شدیم ...
یه عمارت نو ساز وسط یه باغ بزرگ ...
مثل قبل نبود که دها اتاق داشته باشه ...مهندسیش رو مالک از تهران اورده بود و سالن بزرگی داشت ...دور تا دورش پنجره و اتاق ها طبقه بالا بودن ...
یه راهپله از داخل و یکی از بیرون داشتن و اتاق های پشت برای خدمه بودن ...
همه چیز مد...رن و شیک شده بود ...کی باور میکرد اون عمارت برای ماست ...
هممون د...هن هامون باز مونده بود ...
بغض کردم و گفتم : اینجا خیلی قشنگه ...
مالک اشاره کرد پشت سرش رفتم طبقه بالا ..یه اتاق بزرگ پنجره خور به باغ بود ...
یه تحت سفید طلایی درست ز...یر پنجره ...مالک سرشو نزدیک گوشم اورد و گفت : قول دادم جبران میکنم ....قسـ.ـ.ـم خوردم جون خودتو که تموم اون روزا رو جبران میکنم ...تمام اون بدبختی هارو...
اون روزایی که زن و بجه ام نبودن ...
از رو...ت شرمنده بودم ...از روی تو و بجه هام‌...سهراب بیشتر از همه سختی دیده و میخوام اونم خوشبختی رو مزه کنه ...
دستهاشو گرفتم و چرخیدم‌...
میخندیدم و صدامون تو اتاق پیچیده بود ...
نفسم بند اومد و دراز کشیدم...
مالک کنارم دراز کشید و گفت : نظر تو برام مهمه که بپسندی و خوشت بیاد ...
_ همه چیزش قشنگه ...
به سمت من چرخید و گفت : ته باغ برای محبوب خونه درست کردم ...
_ شما همه جوره برای من دلبری میکنی ...
چشم هاشو ریز کرد و گفت : داری از راه بدرم میکنیا ؟‌
بینی اشو بین دست گرفتم و تکون دادم و گفتم : تو هم داری دل منو مید...ز...دی ...هر چند خیلی وقته دز...دیدی و خبر نداری ...
لبخند زد و گفت : هرچقدر نگاهت میکنم...
دلم ازت سیر نمیشه ...
تو برای من خلق شدی ....
پارت ۱۹۷
تو چشم های هم خیره بودیم و مالک گفت: یه تشکر به ملا بدهکـ.ـار بودم و مر...د ...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : چرا ؟‌
خندید و گفت : چون میخواست تو رو اتـ.ـ.ـیش بز...نه ...وگرنه با اون روبندت هیچ وقت تو رو نمیدیدم‌...
سرمو روی بازوش گزاشتم و چشم هامو بستم‌...
مالک موهامو نوازش کرد و گفت : تو قشنگترین رویای من بودی ...
چشم هامو بستم و با ارامش تو بغـ.ـل مالک خوابیدم ...
محبوب خونه اشو که دید ذوق کـ.ـرده بود ...وسایلشو اوردن و براش میچیدن ...
خیلی باد کـ.ـرده و همه میگفتن بخاطر نمکی که مدام میخورد ...
یواشکی تند تند نمک میخورد و ویارش نمک بود...
خونه اش دو تا اتاق بزرگ بود و یه اشپزخونه گوشه اتاق ...
لوازمش چیده شد و اول اون رفت خونه اش بخاطر شـ.ـ.ـکم بزرگش خیلی مراعاتشو میکردیم ...
جابجا شدیم و خانم بزرگ با ما نیومد ...
مالک دستهای پیرشو نوازش کرد و گفت : خانم بزرگ اینجا تنها چطور میخوای بمونی ؟
_ من اهل این عمارتم‌...
به زمین فرش شده بیشتر از سنگ شده عادت دارم ...
مرادم اینجا د...فن شده میخوام بمونم اما تند تند میام و بهتون سر میزنم ...
_ اینجا بمونی من دلنگرون میشم ...
_ نه نشو ...خدمتکارا هستن ...من دیگه مر _دنی ام فبر _ستون‌ صدام میز _نه ...
نگاهی تو چشم های من انداخت و گفت : حلالم کردی ؟
لبخندی به روش ز... دم و گفتم زنده باشین ...
_ ممنونم ازت دخترم ...
_ کاش با ما میومدی خانم بزرگ ...
_خوشبخت باشین ...
دیگه حرفی نزد ...
اتاق خصوصی برای بجه ها اماده کردیم و مریم هم کنارشون موند ....
مریم پیش اونا میخوابید و مراقبشون بود ...
زندگی جدیدی رو داشتیم تجربه میکردیم ...رضا ز...ن گرفته بود و مامان و رحمت با عروس جدید زندگی میکردن ...
مامان ترجیح داد پیش پسراش بمونه ...
سهراب پسر کم حرفی بود ولی خیلی مهربون بود ...خانم جون خیلی دوستش داشت و بیشتر مواقع با هم بودن ...
همه چیز عالی بود و دیگه چیزی کم نداشتیم ...
داشتم اتاق رو مرتب میکردم که مریم داخل و گفت ....


پارت ۱۹۸
مریم اومد داخل و گفت : جواهر خانم محبوب در... داش زیاد شده ‌‌....
موقعش رسیده بود ...لبخند رو لـ.ـبهام نشست و بیرون رفتم‌...با عجله بیرون میرفتم و سمت خونه محبوب ...
مریم رو بهم گفت : من کمکش میکنم زا _یمان کنه ...
احمد جلوی درب تر _سیده بود بهم خیره شد و گفت : جواهر خانم‌...حالش بده ...محبوب حالش بده ...
کنار ز... دمش و رفتم داخل ...محبوب در _د داشت و یاد خودم افتادم‌...چطور غریبانه زا_یمان کـ.ـردم ...
چطور د_رد میکشیدم و کسی نبود ...تو کوچه و خیابون میوفتادم و میخواستم به عمارت برسم ...
اشک صورتمو خـ.ـ.ـیس کرد و گفتم‌: محبوب من اینجام نتـ.ـ.ـر_س ...
مریم جلو رفت و گفت : بجه داره بدنیا میاد ...
من و مریم اون دومین باری بود که با هم شاهد بدنیا اومدن یه بجه بودیم ...
یه پسر شبیه احمد رضا بود.از شد_ت گریه خوشحالی هق هق میکردم و پسرشو لای دستمال پیچیدم و به سـ.ـ.ـنه فشـ.ـ.ـردم ...
بوی همون روزی میومد که دو قلوهامو تو بغـ.ـل گرفتم و بو_سیدم ...
محبوب بجه رو نگاه کرد و گفت : ببینمش ...
صورتشو بو_سید و گفت : بزار مالک رو ببینم‌...با اومدن اسم مالک خندیدم و محبوب اسم پسرشو مالک گزاشته بود ...
خبر زود به گوش همه رسید و همه فهمیدن مالک کوچک بدنیا اومده بود ...
کنار محبوب نشستم موهای خـ.ـ.ـیس عـ.ـر_قشو خشک کـ.ـردم و گفتم : اروم باش ...
اشپز جدید عمارتمون رو صدا ز_دم داخل اومد و گفت : بله خانم ؟
_ برای محبوب بگو گ_و_س_ف_ند فر_بونی کـ.ـ.ـنن و جگـ.ـ.ـرشو کـ.. باب کنن بیارن ...
گـ.ـ.ـوشت تازه براش بپزید ...
محبوب سرشو روی شونه ام گزاشت و گفت :دو قلوها کجان ؟‌
_ سهراب داره باهاشون بازی میکنه ...
_ چقدر زا_یمان سخته ...
_ محبوب الکی نیست که مادر بودن انقدر مقام بزرگی ...
_ خدارو شکر سالم بدنیا اومد استر _س داشتم‌...
_ الان دیگه راحت بخواب ...احمد رفته مادرشو خبر کنه الان مادرشوهرت میاد ...
محبوب ا_هی کشید و گفت : کاش منم مادر داشتم‌...
با ا_خ_م گفتم : پس من چی هستم ...


پارت ۱۹۹
با ا_خ_م به محبوب گفتم : پس من چی هستم ...من مادرتم دیگه ....دستمو بو_سید و گفت : واقعا مادرمی ...
محـ.ـکم‌ بغـ.ـلش گرفتم ...من و محبوب کنار هم روزهای خیلی سختی رو گذرونده بودیم و حالا در انتظار خوشبختی بودیم ...
مالک کوچولو خیلی ارومتر از اونی بود که میشد تصور کرد ...ما تا شش ماهگیش حتی بیداریشو کم میدیدیم و مدام خواب بود ...
تپل شده بود و انقدر شیرین بود که حتی نمیشد در مقابلش خودتو کنترل کنی و دلت میخواست مدام بو_سش کنم...
حالت تهوع های دم صبح خیلی آز _ارم میداد ...
نمیدونم چرا اونطور شده بودم‌...
احتمال میدادم باردار باشم ...
محبوب داشت مالک رو بعد حموم لباس میپوشوند و گفت : جواهر چرا رنگت انقدر زرد شده ؟
_ نمیدونم‌...
ا_خ_می کرد و گفت : نمیدونی یا نمیخوای بگی ...
ا_هی کشیدم و همونطور که
از پنجره به بچه ها نگاه میکردم که بازی میکنن گفتم‌: محبوب دلم نمیخواد دوباره تجربه اش کنم‌...
محبوب جلو اومد و گفت : جواهر این نعمت خداست به هر کسی نمیده ....
_ میدونم ولی باور کن اون روزهای حاملگی انقدر برام سخت گذشت که دیگه نمیخوام تکرار بشه ...
_ مالک خان میدونه ؟‌
_ نه احتمالش کمه ...که باردار باشم‌...خدا قهرش نگیره ولی نمیخوام‌...
همین دوتا کافیه ...
خدا همین دوتا رو برام نگه داره ...
_ اینجوری نگو ...من امروز کنارتم ...مالک خان رو ببین چطور داره به بجه ها نگاه میکنه ...
روی صندلی نشسته بود و به بجه ها نگاه میکرد ...
با تـ.ـفنـ.ـ.ـگـ.ـ.ـش داشت نشونه گیری میکرد و به سهراب اموزش میداد...
موهای کنار گوشش سفید شده بود و بقدری سختی دیده بود که بخواد زودتر از هرکسی پیر بشه ...
بهش خیره موندم‌...انگار سنگینی نگاهمو حس کرد...
سرشو بالا اورد و تو چشم هام خیره شد...
اون برای من با ارزش تر از هر چیزی بود ...اون برام از بجه هامم عزیزتر بود ...
شاید من تنها زنی بودم که شوهرمو بیشتر از بجه هام دوست داشتم‌...
تو نگاهم فقط عشق بود، بهم خیره بود ...
براش چشمکی ز...دم و از خنده سرشو تکون داد ...


پارت ۲۰۰
برای مالک چشمکی ز...دم و اونم از خنده سرشو تکون داد ...
یهو بی هوا بهم چشمکی ز...د و من از شـ.ـد_ت هیحـ.ـان روی زمین افتادم ...
محبوب تر _سیده بود و گفت : خا_ک به سرم چی شد یهویی ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم‌: مالک خان بهم چشمک ز... د ...
محبوب با تعجب گفت : جواهر اشتباه دیدی مالک خان‌؟‌
_ بله ...مالک خان ...
هر دو بلند بلند میخندیدیم ...
حدسم درست بود و باردار بودم‌...اینبار میخواستم خودم به مالک بگم‌...
بعد شام ازش خواستم بریم قدم بز...نیم‌....بجه ها به لطف مریم ...مادر مهربونشون خوابیده بودن ...
مالک کنارم قدم میز...د ...
هوا یکم سرد بود و گفتم : هوا داره سرد میشه فصل گرما تموم شد ...
دستشو دورم پیچید و گفت : بزار گرمت کنم ...
لبخندی ز...دم و گفتم‌: چقدر امشب ستاره تو اسمون هست ...
مالک سرشو که بالا گرفت زیر گلوشو بو...._سیدم و گفتم : گولت ز _دم ...
لبخندی ز_د و گفت : امان از دست تو ...
دستی تو موهاش کشیدم و گفتم : پیر شدی مالک خانم ...پیر شدی ...
ا_هی کشید و گفت: کنار تو پیر شدنم دوست دارم
لپمو کشید و گفت : چرا اومدیم قدم بز_نیم؟!
تو صورتش نگاه کردم و گفتم : میخواستم یچیزی بهت بگم‌...
_ جانم‌؟‌
_ بجه ها دیگه بزرگ شدن و شاید خواست خدا بوده ...
نتونستم بگم یکم مکث کردم و گفتم : دوباره داری پدر میشی ...
تو صورتم نگاه نکرد ولی چشم هاش برق میز_د و گفت : حدس میز_دم‌...
با تعجب گفتم‌: از کجا حدس میز_دی ؟‌
روبروم ایستاد دستهامو تو دست گرفت بو_سید و گفت : از اینجا که چشمهات حالتش عوض شدن ...
از اینکه میدونم‌ دوست نداشتی دوباره مادر بشی ...
خواستم دلیلیشو بگم که مانع حرف ز_دنم شد و گفت : اینبار نمیزارم اونطور بگذره اینیار همه چیز رو درست مدیریت میکنم‌...
اوندفعه هرروزش بهت سخت گذشت ...
دستهامو کنار صورتش گذاشتم و گفتم : عوضش به نتیجه اش میارزید ...
به جابر و فروزان به اون دوتا فرشته قشنگم می ارزید ...
به اینکه الان خوشبخت ترینم ...
پارت ۲۰۱
مالک پیشونیمو بو_سید و گفت : امشب اول ماه ...صورتمو زیر نور ماه بالا گرفت و نگاهم کرد ...
اروم‌گفت: من دوتا ماه دارم یکی رو زمین و یکی تو اسمون ..
سرمو به سرش تکیه کردم و گفنم‌: منم تو دنیا دو تا خـ.ـدا دارم ...
خدای اولم‌ تو اسموناست و خدای دومم اینجا روی زمین کنارم ....
مالک لبخندی زد و گفت : چه شاعرانه گفتی خانم‌...
اونشب تا دم دمای صبح باهم گپ ز...دیم ...حقیقت زندگی من دوست داشتن مالک بود.....
***
یه دسته گل بزرگ از گلفروشی خر _یدم‌ و از عقب ماشین بیرون رو نگاه میکردم...
جابر از آینه نگاهم کرد و گفت:مامان؟‌
نگاهش کردم و گفتم‌:جان مادر...
دو سا_له اون روسری مشکی رو سرته نمیخوای در...ش بیاری‌؟
ز_ن جابر به عقب چرخید و گفت:مامان جان میدونم که عاشق اقاجون بودید...ولی دیگه باید با نبودنش کنار بیاین...
اشک هام ناخواسته ریخت...تو همون فبر _ستونی که ار _باب د_فن بود طبق وصیتش د_فن شد...
دوسا_له مالک نیست و من تنهام...
محبوب و پسر و دخترهاش همسایه منن و من تو اون عمارت بزرگ با نوه و بجه هام زندگی میکنم‌...
زمان انقدر زود گذشت که حتی فرصت درست و حسابی زندگی کـ.ـردن رو به ادم ها نداد...
سر فبر _ش نشستم و با گلاب سنگشو شستم‌...
مرحوم مالک خان...
اشک چشمم روی سنگ افتاد و گفتم‌: بی معرفت دوسا_له تنهام گزاشتی...
سا_لگرد فو_ت مالک بود...
فروزان و عروس و دامادش اومده بودن و ته تغاری من امیر مالکم‌...
روزی که امیر بدنیا اومد مالک به همه اهل عمارت شیرینی داد...
دستی رو روی شونه ام حس کردم‌...
سرمو بلند کردم محبوب لبخندی زد و گفت:دیر کردم...
یک ماهی بود ندیده بودمش...موهای فر خورده سفید کنار روسریشو داخل زد و گفت:دیشب خواب مالک خان رو دیدم‌...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد...
توی یه جای قشنگ‌ بود...
ا_هی کشیدم و گفتم‌:دلتنگشم محبوب...
محبوبه تمام زندگیمون رو برای بجه ها تعریف کرده بود...بجه هام و نوه هام تو زیبایی به من رفته بودن...
بعد از فاتحه خوانی برگشتیم عمارت شام خوردیم و دور هم نشستیم‌...
جای خالی مالک روی صندلیش ناراحتم میکرد...
ولی به جابر و امیر که نگاه میکردم دلم قــ.ـ._ـر _ص میشد...
فروزان و دختر محبوب با هم رفیق بودن و داشتن عکس های قدیمی رو نگاه میکردن...
کنار پنجره به حیاط عمارتم‌ نگاه میکردم‌...
محبوب کنارم ایستاد مثل قدیم‌ دستهای همو گرفتیم و به بیرون خیره شدیم‌...
جای همه اونایی که رفتن خالی بود...
خدا رحمتشون کنه..مادرم..خانم بزرگ..خانم‌ جون ...
و مالکم خدای روی زمینم‌...
بی صبرانه منتظر روزی ام که بیام کنارت...

»پایان«
-کشو های مغزم پر شده از پرونده های باز جنایت منطق ذهنم ...
-گاهی آهی عمیق به اجبار مرا میبلعد
در پس گوشه‌ی چشمم اینبار میگندد...
عزیزم فصل اکرانِ تو هم تمام شد، من تو را از پرده‌ی چشم‌هایم پایین آوردم...!
امیدوارم به برکت عید، غم‌هاتون بسوزه و گل شادی و امید در دلتان غنچه بزند🙏
برای یه رمان جدید آماده ایید😍
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو1

آروم داخل خونه شدمو دور تا دور خونه رو از زیر نظرم گذروندم.

نفس عمیقی کشیدم تا از حجم استرسم کم کنم.با احتیاط جلوتر رفتم.پس چرا کسی نبود؟!

همین باعث میشد استرسم بیشتر بشه.
سمت مبلا رفتمو در انتهایی ترین قسمت مبل نشستم و همون گوشه کز کردم.

دستم خیس از عرقم روی زانوهام فشار دادم تا از لرزششون کم کنم.برای اولین بار پا از تمام ممنوعه ها فراتر گذاشته بودم و اومده بودم خونه ی کسی که میخواستم باهاش حس های ممنوعه ایی رو تجربه کنم...

با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد به خودم نهیب زدم...

_ چته باران آروم باش

نگاهم دور چرخوند تا ببینم کسی اومد یا نه.چطور در واحدو باز گذاشته و خودش نبود.

با دیدن در باز ضربه ای به پیشونیم زدم
از استرسم حتی فراموش کرده بودم درو ببندم.

از جام بلند شدمو سمت در رفتم خواستم ببندمش که ناگهان فکری به ذهنم اومد.بهتر بود اصلا از اینجا برم. من چه به این کارا؟؟از اولم اومدنم اشتباه بود.

با گذاشته شدن دستی رو در و بسته شدنش سریع به پشت برگشتم. با دیدن هیکل عضلانی و چهارشونه اش اونم درست تو فاصله چند میلیمتری ام عقب رفتم و به در چسبیدم.

حالا که خودشو دیده بودم استرسم چند برابر شده بود.ضربان قلبم رو هزار بود انگار قلبم داشت از جاش درمیومد.

نگاهشو پایین اوردو به چشمام دوخت...

_ دربیار

ترسیده نگاهش کردم.مغزم اصلا همراهی نمیکرد. حس میکردم پاهام توانشون برای ایستادن دارن از دست میدن.دستام از عرق خیس شده بود.

به وضوح لرزش لبم حس میکردم.لبمو داخل دهنم کشیدم و به دندون گرفتمش دستشو بالا آورد و زیر چونم گذاشت.

فشار آرومی به لبم آورد و لبمو از زیر دندونم خارج کرد.دهن باز کردم تا چیزی بگم که انگشتشو روی لبم قرار داد و وادار به سکوتم کرد.

دستشو نوازش وار روی پوست گونه ام کشیدو موهامو که از شالم بیرون زده بود پشت گوشم فرستاد.

_ هیشش آروم باش

نگاهش پایین سوق داد و روی بدنم نشوند...

_ لباستو دربیار همینجا جلوی در...میخام بدن دختر کوچولوم رو ببینم..


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو2


_ اخه....

_ کاری که گفتم بکن.

انقدر قاطع گفته بود و با اون چشماش جدی نگاهم میکردکه انگار قدرت اراده رو ازم گرفته بود.

انگار به مغزم تلقین میکرد کاری که اون گفته رو باید انجام بدم.

آروم دستم سمت لباسم بردم.جالب این بود که اون هیچ کاری نمیکرد.انگار منتظر بود من مو به مو کاری که خواسته بود انجام بدم.

مانتو و تاپم رو درآوردم و آروم شلوار جینمو پایین کشیدم.تمام مدت نگاهم روی چشماش ثابت بود.

تک تک حرکاتمو دنبال میکرد.دستشو از کنار سرم که روی در بود برداشت...

_ حالا برو و روی مبل دراز بکش.

اول پاهام قفل کرده بود از ترس.اما الان بی اراده کارایی که میگفت انجام میدادم.

سمت مبل رفتمو روش دراز کشیدم.چیزی حالت زیرانداز زیر پهن کرد.نمیفهمیدم اینا برای چیه ؟؟زیر پام نشست و دستشو سمت شور*تم برد.

با قرار گیری دستش روی کش بالای شور*تم ناخوداگاه به مچ دستش چنگ زدم.

تا حالا هیچ مردی به بدن من دست نزده بودچه برسه که جلوش لخت بشم و با سوتین و شور*ت باشم.همین الانم کلی از خط قرمز های خودم فاصله گرفته بودم.

بدون اینکه دعوام کنه یا تنبیه ام کنه،چیزی که همیشه فکر میکردم ددی ها موقعی که لیتلی کاری که خواستن انجام نده ؛ تنبیه اش میکنن، اما اون در کمال آرامش مچ دستمو گرفت و روی شکمم گذاشتش.

_ دستت از اینجا تکون نمیخوره خب؟؟

هیچ کدوم از حرفاش با داد نبود.اما نمیدونم چرا با همین صدای آروم جوری ازش حساب میبردم.

نگاهش و تک تک کلماتش با آرامش بوداما من با همین یک جمله اش جرعت دوباره تکون دادن دستم از روی شکمم رو نداشتم.

شور*تمو پایین کشید و پایین مبل انداخت.به رون پام چنگ‌ زد و از هم بازشون کرد....

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
گفت او هرشب آرزو می‌کرد، کاش پنجره‌ی اتاقش میله‌ای نداشت، تا جلوی پرواز رویاهایش به خیابان را بگیرد، و من میله‌‌ای بودم، که عاشق او شده بود …!
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانم‌کوچولو3

از خجالت لبمو به دندون گرفتمو
چشمامو بستم.راهی بود که اومده بودم و الان نمیتونستم برگردم.

ممنوعه ترین قسمت بدنم درست توی دیدش قرار داشت ومن بدون هیچ مخالفتی ساکت روی مبل خوابیده بودم.

دستشو که روی بهشتم گذاشت.خواستم پاهامو ببند که متوجه شد.به رونم چنگ‌ زد و همونطور از هم باز نگهشون داشت
داشتم از خجالت آب میشدمگ

پره های بهشتمو از هم باز کرد و با دقت چکش کرد.بهشتم از ترس نبض میزد.

دست دیگش زیر باس.نم گذاشت و کمی بالاتر آوردم.همونطور با لحن مهربونی گفت:میخوام یه چکاپت کنم آروم باش خانوم کوچولو...

با انگشتاش پره های بهشتم از هم فاصله دادو با دقت داخل سوراخم نگاه کرد.

_ تا حالا خود ارض.ایی کردی؟؟

آب دهنمو قورت دادم.نکنه به خاطر خودارض.اییم میخواست دعوام کنه و تنبیه ام کنه.

آروم و ترسیده سرمو به نشونه تایید تکون دادم. از وسط پام خودش بالا کشید.

سیلی آرومی رو بهشتم زدکه پاهامو بستم اما چون بین پاهام قرار داشت نمیتونستم بهم چفتشون کنم.

دستشو بالا آورد و انگشتش روی لبم قرار داد...

_ از این به بعد بدون اجازه من آبم نمیخوری.

دهنمو باز کردم تابگم چشم که انگشتاشو داخل دهنم فرستاد.

قبل اینکه بخوام کاری کنم دست دیگش روی بهشتم گذاشت و...


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
2025/07/14 11:04:35
Back to Top
HTML Embed Code: