پارت_صدوسی_وسه
محبوب خم شد سرمو بو، سید و گفت : حالا که خانم خان شدی باید یه قولی بهم بدی ...
سرمو بالا گرفتم نگاهش کردم و گفتم :چه قولی ؟
ابروشو بالا داد و گفت : منو عروس کنی میخوام احمد رضا بیاد و منم تشکیل خانواده بدم ...
_ باید به مالک خان بگی نه به من ...
_ دیگه رگ خواب اون دست توست ...لپمو میکشید که صدای بلند بلند حرف زدن از حیاط اومد ...
اون عمارت یه روزم نبود که تو ارامش باشه ...
محبوب بیرون رفت و من دورم شال پیچیدم و داشتم میرفتم که مراد رو تو چهارچوب دیدم ...
برام گل اورده بود ...
متعجب به گلهاش نگاه کردم و گفت : برای عروس قشنگ عمارتمون اوردم ...
تشکر کردم و داشتم بیرون میرفتم که حس کردم به عمد خودشو بهم زد...
به خودم تذکر دادم که اشتباه شده و بخاطر تنگی چهارچوب به من خورده ...
رفتم پشت نرده ها ...ملا صمد اومده بود ...با دوتا دختر...دخترهاش همسن من بودن ریزه و جوون ...
چقدر هم خوشگل بودن ...
ملا که خیلی زشت بود پس این دخترها به کی رفته بودن و انقدر بر و رو داشتن ...
گریه میکرد و با اون پای چلاقش به مالک میگفت : بهم رحم کن ...
به این زنهام رحم کن...یه ماه میشه زنم شدن ...
دهنم از تعجب باز مونده بود...
پارت_صدوسی_وچهار
دهنم از تعجب باز موند پس اونا زنهاش بودن ...چشم هامو گرد کردم و نگاهی به خود ملا کردم...چطور میتونست این همه سست باشه ...
مالک اشاره کرد سکوت کنه و گفت : بحث نگفتم بکنی ...
با چه حقی رفتی اون دختر رو در عوض پول گرفتی اونم به زور ....
_ مالک خان به خاک پسرم خواستم سرپناهی داشته باشه ...
ملا صمد با ناله گفت : مادرش خودش گفت نون شب نداریم ...
بهش پول دادم تا بعدا بزرگ شد بدتش به من ...
اونا خودشون بهم پیغام فرستاده بودن ...
_ عقدی که کردی درست نیست اون فقط پنج سالشه ...
تو چطور تونستی همچین کاری انجام بدی ...
از ریش سفیدت خجالت نمیکشی ...
_ منم نخواستم الان بیارمش ...
خرجشو میدم تا ده سالش بشه ...
مالک عصبی شد و به طرف ملا حمله ور شد ...
میخواست با مشت بزندش که مشتشو تو هوا نگه داشت و گفت : اینو از اینجا ببرین ...
مالک دستی تو موهاش کشید و به طرف عمارت که چرخید نگاهش با نگاه من تو هم گره خورد ...
با لبخند بهم خیره شد ...
چشم هاش میگفت صبح به این قشنگی رو میبینی فقط تو میتونی قشنگش کنی ...
چشم های منم میگفت : تو رو با تمام این چیزا میخوام...از ته دلم میخوام از ته وجودم میخوام...
محبوب خم شد سرمو بو، سید و گفت : حالا که خانم خان شدی باید یه قولی بهم بدی ...
سرمو بالا گرفتم نگاهش کردم و گفتم :چه قولی ؟
ابروشو بالا داد و گفت : منو عروس کنی میخوام احمد رضا بیاد و منم تشکیل خانواده بدم ...
_ باید به مالک خان بگی نه به من ...
_ دیگه رگ خواب اون دست توست ...لپمو میکشید که صدای بلند بلند حرف زدن از حیاط اومد ...
اون عمارت یه روزم نبود که تو ارامش باشه ...
محبوب بیرون رفت و من دورم شال پیچیدم و داشتم میرفتم که مراد رو تو چهارچوب دیدم ...
برام گل اورده بود ...
متعجب به گلهاش نگاه کردم و گفت : برای عروس قشنگ عمارتمون اوردم ...
تشکر کردم و داشتم بیرون میرفتم که حس کردم به عمد خودشو بهم زد...
به خودم تذکر دادم که اشتباه شده و بخاطر تنگی چهارچوب به من خورده ...
رفتم پشت نرده ها ...ملا صمد اومده بود ...با دوتا دختر...دخترهاش همسن من بودن ریزه و جوون ...
چقدر هم خوشگل بودن ...
ملا که خیلی زشت بود پس این دخترها به کی رفته بودن و انقدر بر و رو داشتن ...
گریه میکرد و با اون پای چلاقش به مالک میگفت : بهم رحم کن ...
به این زنهام رحم کن...یه ماه میشه زنم شدن ...
دهنم از تعجب باز مونده بود...
پارت_صدوسی_وچهار
دهنم از تعجب باز موند پس اونا زنهاش بودن ...چشم هامو گرد کردم و نگاهی به خود ملا کردم...چطور میتونست این همه سست باشه ...
مالک اشاره کرد سکوت کنه و گفت : بحث نگفتم بکنی ...
با چه حقی رفتی اون دختر رو در عوض پول گرفتی اونم به زور ....
_ مالک خان به خاک پسرم خواستم سرپناهی داشته باشه ...
ملا صمد با ناله گفت : مادرش خودش گفت نون شب نداریم ...
بهش پول دادم تا بعدا بزرگ شد بدتش به من ...
اونا خودشون بهم پیغام فرستاده بودن ...
_ عقدی که کردی درست نیست اون فقط پنج سالشه ...
تو چطور تونستی همچین کاری انجام بدی ...
از ریش سفیدت خجالت نمیکشی ...
_ منم نخواستم الان بیارمش ...
خرجشو میدم تا ده سالش بشه ...
مالک عصبی شد و به طرف ملا حمله ور شد ...
میخواست با مشت بزندش که مشتشو تو هوا نگه داشت و گفت : اینو از اینجا ببرین ...
مالک دستی تو موهاش کشید و به طرف عمارت که چرخید نگاهش با نگاه من تو هم گره خورد ...
با لبخند بهم خیره شد ...
چشم هاش میگفت صبح به این قشنگی رو میبینی فقط تو میتونی قشنگش کنی ...
چشم های منم میگفت : تو رو با تمام این چیزا میخوام...از ته دلم میخوام از ته وجودم میخوام...
پارت_صدوسی_وپنج
خانم بزرگ داشت میرفت برای صبحانه و چیزی به تحویل سال نمونده بود ...
مهمون سرا رو سفره عیدی انداخته بودن و اجیل و خشکبار و شیرینی و شکلات چیده بودن ...
اون روز همه چیز قشنگ بود ...
کاش همیشه اونطور قشنگ میموند ...اون روز فقط لبخند میزدیم ...لباس قشنگ تنمون کردیم و رفتیم به انتظار سال نو ...
سالی که توش قرار بود هزاران اتفاق بیوفته ...
خانمجون دهنمو شیرین کرد و گفت : به همه اهالی شیرینی فرستادیم....
مالک بهم اشاره کرد برای مادرمم فرستاده ...
رضا خیلی شیرینی دوست داشت و مطمئن بودم الان داشت یه دل سیر میخورد ...
طلا اومده بود تو اون اتاق کنار خانم بزرگ بود...میشد تو صورتش ترس رو دید ...
ولی من تو صورتش یه قدرتی رو دیدم که انگار داشت برای مالک نقشه میکشید و میخواست تصاحبش کنه ...
خانم بزرگ به پیراهنم نگاه کرد و گفت : چه رنگ قشنگی ...پارچه شو از کجا اوردی ؟
نمیدونستم اون بین لباسهایی بود که محبوب برام اورده بود ...
مالک سرش تو برگه هاش بود و گفت : از فرانسه خریدم...
پارچه اشو از اونجا اوردم...
چندسال پیش بود برای مادرم اوردم ولی گفت به سن و سال من نمیخوره ...
قسمت شد و دادم برای جواهر دوختنش ...
این لباس رو من ماها بود داشتم
پس مالک برای من فرستاده بودش ...
پارت_صدو_سی_وشش
لبخند رو لبهام نشست ...
صدای ارباب بود که میومد داخل ...
مالک بلند شد و گفت : شاه شاهان اومد ...
ارباب محکم بغلش گرفت و گفت : روز عید و عیدی منو دیشب دادی عروس خانم رو ببین چه خانمی ...
به احترامش بلند شدم و به خانم بزرگ اشاره کرد جابجا بشه و گفت : از این به بعد این بالا جای مالک و زنشه ...
اولین پسری که بیاری میشی همه دار و ندار ما ...
اینجا و تمام زمین هاش مال مالک ولی برای پسرتون میخوام عمارت خودمو به نامش کنم ...
با حرف ارباب همه متعجب شدن ...
خانم بزرگ خنده اش گرفت و گفت : مگه میشه من زنده ام خود شما زنده ای ...
ارباب مگه میشه اونجا رو بدین به نوه اتون ...
مراد زنده است اون هم یه پشتوانه میخواد ...
ارباب چنان نگاهش کرد که ساکت شد و گفت : بگو قلیون بیارن ...
مالک یه مشت پسته برداشت و گفت : مال خودت ارباب، بودنت برای من بهترین پشتوانه است ...
همین الانشم ارباب شمایی ولی من مالکم ...
چقدر حرف مالک معنا دار بود ...
چیزی به تحویل سال نمونده بود ...
خانم جون دستمو گرفت و کفت : بلند شو اولین عید باید کنار شوهرت بشینی ...
کنار مالک رفتم و خیلی خجالت میکشیدم...
مالک خودشو جمع کرد تا من جا بشم...
خانم بزرگ داشت میرفت برای صبحانه و چیزی به تحویل سال نمونده بود ...
مهمون سرا رو سفره عیدی انداخته بودن و اجیل و خشکبار و شیرینی و شکلات چیده بودن ...
اون روز همه چیز قشنگ بود ...
کاش همیشه اونطور قشنگ میموند ...اون روز فقط لبخند میزدیم ...لباس قشنگ تنمون کردیم و رفتیم به انتظار سال نو ...
سالی که توش قرار بود هزاران اتفاق بیوفته ...
خانمجون دهنمو شیرین کرد و گفت : به همه اهالی شیرینی فرستادیم....
مالک بهم اشاره کرد برای مادرمم فرستاده ...
رضا خیلی شیرینی دوست داشت و مطمئن بودم الان داشت یه دل سیر میخورد ...
طلا اومده بود تو اون اتاق کنار خانم بزرگ بود...میشد تو صورتش ترس رو دید ...
ولی من تو صورتش یه قدرتی رو دیدم که انگار داشت برای مالک نقشه میکشید و میخواست تصاحبش کنه ...
خانم بزرگ به پیراهنم نگاه کرد و گفت : چه رنگ قشنگی ...پارچه شو از کجا اوردی ؟
نمیدونستم اون بین لباسهایی بود که محبوب برام اورده بود ...
مالک سرش تو برگه هاش بود و گفت : از فرانسه خریدم...
پارچه اشو از اونجا اوردم...
چندسال پیش بود برای مادرم اوردم ولی گفت به سن و سال من نمیخوره ...
قسمت شد و دادم برای جواهر دوختنش ...
این لباس رو من ماها بود داشتم
پس مالک برای من فرستاده بودش ...
پارت_صدو_سی_وشش
لبخند رو لبهام نشست ...
صدای ارباب بود که میومد داخل ...
مالک بلند شد و گفت : شاه شاهان اومد ...
ارباب محکم بغلش گرفت و گفت : روز عید و عیدی منو دیشب دادی عروس خانم رو ببین چه خانمی ...
به احترامش بلند شدم و به خانم بزرگ اشاره کرد جابجا بشه و گفت : از این به بعد این بالا جای مالک و زنشه ...
اولین پسری که بیاری میشی همه دار و ندار ما ...
اینجا و تمام زمین هاش مال مالک ولی برای پسرتون میخوام عمارت خودمو به نامش کنم ...
با حرف ارباب همه متعجب شدن ...
خانم بزرگ خنده اش گرفت و گفت : مگه میشه من زنده ام خود شما زنده ای ...
ارباب مگه میشه اونجا رو بدین به نوه اتون ...
مراد زنده است اون هم یه پشتوانه میخواد ...
ارباب چنان نگاهش کرد که ساکت شد و گفت : بگو قلیون بیارن ...
مالک یه مشت پسته برداشت و گفت : مال خودت ارباب، بودنت برای من بهترین پشتوانه است ...
همین الانشم ارباب شمایی ولی من مالکم ...
چقدر حرف مالک معنا دار بود ...
چیزی به تحویل سال نمونده بود ...
خانم جون دستمو گرفت و کفت : بلند شو اولین عید باید کنار شوهرت بشینی ...
کنار مالک رفتم و خیلی خجالت میکشیدم...
مالک خودشو جمع کرد تا من جا بشم...
پارت_صدو_سی_وهفت
کنار مالک نشستم...
پیراهنمو روی پاهام کشیدم و خیلی تو نشستن معذب بودم ....
مراد روبروم بود و تو نگاهش هزاران حرف مخفی شده بود ...
از ملا صمد در تعجب نبودم اون ذاتش بد بود و حالا برای اون دختر ها نقشه کشیده بود ...
محبوب و چندنفر اومدن برای پذیرایی ...
بهمون نقل و شکلات تعارف میکردن ...و صدای خندهای ما تو اتاق پیچیده بود ...تخمه میشکستیم و میخندیدیم...
خانم جون از بچگی های مالک و شیطنت هاش میگفت ...ارباب با چه عشقی به مالک نگاه میکرد ...
یه عشقی که نمیشد هیچ وقت مثالش زد ...
با اجازه برای استراحت برگشتم تو اتاق خانم جون و موهامو باز کردم ...
کلافه ام میکرد وقتی بسته بود...
هنور کامل ننشسته بودم که دستی رو دهنم نشست ...
مطمئن بودم مالک و با لبخندی سرمو به قلبش فشردم ...
دستهاش دور شکمم پیچید و اروم گفت: عید شد ولی نشد که...
صدای مالک نبود و صدای مراد بود ...
دستهام لرزید من یکبار تجربه اشو داشتم با صفر خدا نیامرز ...
به عقب هولش دادم و گفتم: به مالک میگم چیکار کردی ...
_ بگو ...فکر میکنی باور میکنن ...تو چقدر ساده ای ...هرچی بشه من پسر اربابم ...کسی منو نمیتونه از وسط برداره...
به طرفم میومد و من از شدت ترس با گلدون به سرش زدم ....
پارت_صدوسی_وهشت
مراد دستشو رو صورتش گذاشت و خون از کنار صورتش میچکید ...
خندید و گفت: برمیگردم ...من اولین چیزی هستی که میخوام و بدستت میارم...
بیرون رفت و سوت میزد ...
دستهام میلرزید، خدایا چرا من انقدر بدبخت بودم ...
چرا نمیزاشتن دلم خوش باشه ...
روی زمین نشستم...
اشکهام میریخت ...
با صدای ضربه ای به در صورتمو پاک کردم ...
مالک بود اروم اومد داخل ...
نگاهی به صورت پریشونم کرد و گفت : گریه کردی؟
خواستم بلند بشم که نزاشت و روبروم نشست ...
اخم کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت : روز عید گریه کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نه فقط دلم برای مادرم تنگ شد ...روز عید و اونجا تنهان ...
جلوتر اومد و گفت : عیدت مبارک ...
خودم خنده ام گرفت از این تبریک یهوییش و گفتم : ممنون...تو برای من بهترین هدیه عید هستی ....
دستهامو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: خانم جون الان میاد باز میگه چرا تنهایید چرا خلوت کردین ؟
_ نمیاد ...اونجا داره با ارباب حرف میزنه ...
انگار میخواست چیزی بگه و نمیتونست ...
منم دلم میخواست ببوسمش و گفتم : عیدها مردم با هم روبوسی میکنن ...
ابروشو بالا داد و گفت : خوب ...؟
_ خوب ما که مردم نیستیم...
_ پس چی هستی ؟
میخواست من به زبون بیارم و با شیطنت گفتم : ما ....
نزدیک گوشش رفتم و گفتم : زنت ...
اخمی کرد و..
کنار مالک نشستم...
پیراهنمو روی پاهام کشیدم و خیلی تو نشستن معذب بودم ....
مراد روبروم بود و تو نگاهش هزاران حرف مخفی شده بود ...
از ملا صمد در تعجب نبودم اون ذاتش بد بود و حالا برای اون دختر ها نقشه کشیده بود ...
محبوب و چندنفر اومدن برای پذیرایی ...
بهمون نقل و شکلات تعارف میکردن ...و صدای خندهای ما تو اتاق پیچیده بود ...تخمه میشکستیم و میخندیدیم...
خانم جون از بچگی های مالک و شیطنت هاش میگفت ...ارباب با چه عشقی به مالک نگاه میکرد ...
یه عشقی که نمیشد هیچ وقت مثالش زد ...
با اجازه برای استراحت برگشتم تو اتاق خانم جون و موهامو باز کردم ...
کلافه ام میکرد وقتی بسته بود...
هنور کامل ننشسته بودم که دستی رو دهنم نشست ...
مطمئن بودم مالک و با لبخندی سرمو به قلبش فشردم ...
دستهاش دور شکمم پیچید و اروم گفت: عید شد ولی نشد که...
صدای مالک نبود و صدای مراد بود ...
دستهام لرزید من یکبار تجربه اشو داشتم با صفر خدا نیامرز ...
به عقب هولش دادم و گفتم: به مالک میگم چیکار کردی ...
_ بگو ...فکر میکنی باور میکنن ...تو چقدر ساده ای ...هرچی بشه من پسر اربابم ...کسی منو نمیتونه از وسط برداره...
به طرفم میومد و من از شدت ترس با گلدون به سرش زدم ....
پارت_صدوسی_وهشت
مراد دستشو رو صورتش گذاشت و خون از کنار صورتش میچکید ...
خندید و گفت: برمیگردم ...من اولین چیزی هستی که میخوام و بدستت میارم...
بیرون رفت و سوت میزد ...
دستهام میلرزید، خدایا چرا من انقدر بدبخت بودم ...
چرا نمیزاشتن دلم خوش باشه ...
روی زمین نشستم...
اشکهام میریخت ...
با صدای ضربه ای به در صورتمو پاک کردم ...
مالک بود اروم اومد داخل ...
نگاهی به صورت پریشونم کرد و گفت : گریه کردی؟
خواستم بلند بشم که نزاشت و روبروم نشست ...
اخم کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت : روز عید گریه کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نه فقط دلم برای مادرم تنگ شد ...روز عید و اونجا تنهان ...
جلوتر اومد و گفت : عیدت مبارک ...
خودم خنده ام گرفت از این تبریک یهوییش و گفتم : ممنون...تو برای من بهترین هدیه عید هستی ....
دستهامو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: خانم جون الان میاد باز میگه چرا تنهایید چرا خلوت کردین ؟
_ نمیاد ...اونجا داره با ارباب حرف میزنه ...
انگار میخواست چیزی بگه و نمیتونست ...
منم دلم میخواست ببوسمش و گفتم : عیدها مردم با هم روبوسی میکنن ...
ابروشو بالا داد و گفت : خوب ...؟
_ خوب ما که مردم نیستیم...
_ پس چی هستی ؟
میخواست من به زبون بیارم و با شیطنت گفتم : ما ....
نزدیک گوشش رفتم و گفتم : زنت ...
اخمی کرد و..
پارت_صدو_سی_ونه
مالک اخمی کرد و گفت : نه فعلا که نشدی ...
چشم هامو گرد کردم و گفتم : عقد کردیم ...
تو چشم هاش شیطنت میبارید و گفت : من چیز دیگه ای رو گفتم ...
سرمو به قلبش چسبوندم و گفتم: هر روز بخوای میتونیم ...
دستهاشو دور کمرم پیچید و گفت همین الان ...
سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم...
خندید و گفت : نترس هرچیزی زمانی داره ...
_ نمیشه عجله کنیم ...من نمیخوام ازت دور بمونم ...
من با عشقت هر روز دارم میسوزم ...
مالک گونه اشو جلو اورد اروم بو، سیدم ولی نتونستم خودمو کنترل کنم ...
دستهامو دور گردنش پیچیدم و چنان محکم صورتشو بو، سیدم که روی زمین افتادیم...
تو چشم های هم خیره شدیم و حس خاصی تو وجودم بود...
با صدای پا هردو خودمون رو جمع و جور کردیم و مالک عقب کشید ...
خانم جون با محبوب حرف میزد و یهو اومد داخل ...
خودشم خجالت کشید که بدون اجازه اومده و گفت : اتاق خودم ببخشید بدون اجازه اومدم ...
پارت_صدوچهل
مالک سرپا شد و گفت : داشتم میرفتم...
میرم سراغ اون دختری که فروختن به ملا صمد ...تا شب برمیگردم...
تو چهارچوب در بود که به طرفم چرخید و گفت : جواهر امانت دست شماست ...
خانم جون نچ نچ کرد و گفت : خوبه خوبه ...ببین چه هنوز نیومده عزیز شده ...
مالک میدونست مادرش شوخی میکنه و گفت : مادرشوهرشی اختیارش با شماست ...
مالک که رفت نتونستم صبر کنم و گفتم : خانم جون باید به حرفهام گوش بدی ...
میخواستم مراد رو براش تعریف کنم و کمکم کنه از دستش خلاص بشم...
خانم چون دستشو جلو اورد گوشمو گرفت و همونطور که میکشید گفت : مگه نگفتم نباید شیطنت کنی تا عروسی ؟
_ به خدا کاری نکردم ...
_ اره ارواح خاک عمه ات رو صورت مالک چای اون ماتیکت بود ...
صدای خنده خانم جون بلند شد و گفتم : چطور میتونم ازش دور باشم ...شما نمیدونید چقدر دوستش دارم...
خانم جون گوشمو ول کرد و گفت : عزیز منی ...میدونم...مگه میشه مالک رو کسی دوست نداشته باشه ...
خجالت نکشیدم و گفتم :اون همه وجود منه ...خاله کمکم کن ...
نشست رو پشتی و به محبوب گفت : برو یه کاسه اجیل بیار ...انجیر خشکم بیار خانم بزرگ تا همشو نخوره بلند نمیشه ...
همش میگه معدم کار نمیکنه ...انجیر میخورم شل بشه ....اخه تو یه کامیون انجیر هم بخوری کارت راه نمیوفته ....
مالک اخمی کرد و گفت : نه فعلا که نشدی ...
چشم هامو گرد کردم و گفتم : عقد کردیم ...
تو چشم هاش شیطنت میبارید و گفت : من چیز دیگه ای رو گفتم ...
سرمو به قلبش چسبوندم و گفتم: هر روز بخوای میتونیم ...
دستهاشو دور کمرم پیچید و گفت همین الان ...
سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم...
خندید و گفت : نترس هرچیزی زمانی داره ...
_ نمیشه عجله کنیم ...من نمیخوام ازت دور بمونم ...
من با عشقت هر روز دارم میسوزم ...
مالک گونه اشو جلو اورد اروم بو، سیدم ولی نتونستم خودمو کنترل کنم ...
دستهامو دور گردنش پیچیدم و چنان محکم صورتشو بو، سیدم که روی زمین افتادیم...
تو چشم های هم خیره شدیم و حس خاصی تو وجودم بود...
با صدای پا هردو خودمون رو جمع و جور کردیم و مالک عقب کشید ...
خانم جون با محبوب حرف میزد و یهو اومد داخل ...
خودشم خجالت کشید که بدون اجازه اومده و گفت : اتاق خودم ببخشید بدون اجازه اومدم ...
پارت_صدوچهل
مالک سرپا شد و گفت : داشتم میرفتم...
میرم سراغ اون دختری که فروختن به ملا صمد ...تا شب برمیگردم...
تو چهارچوب در بود که به طرفم چرخید و گفت : جواهر امانت دست شماست ...
خانم جون نچ نچ کرد و گفت : خوبه خوبه ...ببین چه هنوز نیومده عزیز شده ...
مالک میدونست مادرش شوخی میکنه و گفت : مادرشوهرشی اختیارش با شماست ...
مالک که رفت نتونستم صبر کنم و گفتم : خانم جون باید به حرفهام گوش بدی ...
میخواستم مراد رو براش تعریف کنم و کمکم کنه از دستش خلاص بشم...
خانم چون دستشو جلو اورد گوشمو گرفت و همونطور که میکشید گفت : مگه نگفتم نباید شیطنت کنی تا عروسی ؟
_ به خدا کاری نکردم ...
_ اره ارواح خاک عمه ات رو صورت مالک چای اون ماتیکت بود ...
صدای خنده خانم جون بلند شد و گفتم : چطور میتونم ازش دور باشم ...شما نمیدونید چقدر دوستش دارم...
خانم جون گوشمو ول کرد و گفت : عزیز منی ...میدونم...مگه میشه مالک رو کسی دوست نداشته باشه ...
خجالت نکشیدم و گفتم :اون همه وجود منه ...خاله کمکم کن ...
نشست رو پشتی و به محبوب گفت : برو یه کاسه اجیل بیار ...انجیر خشکم بیار خانم بزرگ تا همشو نخوره بلند نمیشه ...
همش میگه معدم کار نمیکنه ...انجیر میخورم شل بشه ....اخه تو یه کامیون انجیر هم بخوری کارت راه نمیوفته ....
پارت_صدو_چهل_ویک
روبروی خانم جون رفتم و گفتم: خاله باید یچیزی بهتون بگم...
نگاهم کرد و گفت: چی شده ؟
یکم مکث کردم و گفتم : مراد ...اون خیلی داره ...
خجالت زده گفتم: داره مزاحمم میشه اگه مالک بفهمه غوغا میکنه ...
خاله نزدیک تر شد و گفت: چجور مزاحمتی ...؟
سکوتمو که دید خودش متوجه شد و گفت :میدونم اونا میخوان به ناموس مالک دست درازی کنن ...
من با مالک صحبت میکنم...
دلم یکم ارومگرفت ...
خاله بهتر از من میتونست پسرشو قانع کنه ...
محبوب انجیر خشک اورد و گفت : بفرما خانمجون یه کاسه بزرگ انجیر اوردم...
خاله دیگه میلی نداشت و مدام زیر لب مراد رو لعنت میکرد ...
اقوام و اهالی برای تبریک عید میومدن و تو حیاط شیرینی میخوردن و میرفتن ...
برای مالک کلی هدیه های ریز و درشت اورده بودن ...
هرکسی میشنید مالک خان عقد کرده خوشحال میشد ...
مالک رفته بود و خیلی دیر وقت بود که اومد ...
خانم جون تورختخواب بود ولی بیدار بود و گفت : زود برگرد ...
باورم نمیشد اجازه داد برم دیدن مالک ...
موهامو تند تند بستم و پشتم انداختم ...
تو آینه نگاه میکردم که خانم جون گفت : تو همه جوره خوشگلی برو زود برگرد ...
چشم هاش بسته بود ...
خمشدم و صورتشو بوسیدم ...
پارت_صدو_چهل_ودو
خانم جون لبخند زد و گفت : تو جای دخترم هستی ...
اروم به طرف اتاق مالک رفتم ...
دستگیره در رو اروم پایین دادم و میخواستم شوکه بشه ...
اونوقت شب میدونست ما همه خوابیدیم...
در رو اروم باز کردم ....
یه لباس زیر زنونه و یه پیراهن تو کف اتاق بود ...
اون پیراهن من بود که روی زمین افتاده بود ... برشداشتم چطور اومده بود اونجا ...پیراهن تو دستم بود که چشمم به تخت افتاد ...
تاریک بود و صدای ارومی گفت : اومدی مالکم...من اینجا چشم به راهتم...
همونطور که خواستی و گفتی ...
امشب شب ازدواج ما دوتا میشه ...
اون صدای طلا بود و من متعجب فقط تو تاریی اونسمت ته اتاق صدا رو دنبال میکردم...
از رو تخت پایین اومد و به طرف من اومد ...
جلوتر که اومد تونست منو ببینه که مالک نیستم...
و یهو مالک وارد اتاق شد ...
چراغ رو روشن کرد و داشت دکمه هاشو باز میکرد که شوکه منو دید و منو که دید تو جا خشکش زد ...
طولی نکشید که طلا رو دید که داشت درست پشت سر من نگاهش میکرد ...
مالک ابروشو بالا داد یه قدم جلوتر اومد و گفت: طلا این چه وضعیه؟!
طلا موهاشو دورش ریخت و گفت : اولین بار نیست ...
قبلا هم تجربه اش کردیم...
درسته ؟
روبروی خانم جون رفتم و گفتم: خاله باید یچیزی بهتون بگم...
نگاهم کرد و گفت: چی شده ؟
یکم مکث کردم و گفتم : مراد ...اون خیلی داره ...
خجالت زده گفتم: داره مزاحمم میشه اگه مالک بفهمه غوغا میکنه ...
خاله نزدیک تر شد و گفت: چجور مزاحمتی ...؟
سکوتمو که دید خودش متوجه شد و گفت :میدونم اونا میخوان به ناموس مالک دست درازی کنن ...
من با مالک صحبت میکنم...
دلم یکم ارومگرفت ...
خاله بهتر از من میتونست پسرشو قانع کنه ...
محبوب انجیر خشک اورد و گفت : بفرما خانمجون یه کاسه بزرگ انجیر اوردم...
خاله دیگه میلی نداشت و مدام زیر لب مراد رو لعنت میکرد ...
اقوام و اهالی برای تبریک عید میومدن و تو حیاط شیرینی میخوردن و میرفتن ...
برای مالک کلی هدیه های ریز و درشت اورده بودن ...
هرکسی میشنید مالک خان عقد کرده خوشحال میشد ...
مالک رفته بود و خیلی دیر وقت بود که اومد ...
خانم جون تورختخواب بود ولی بیدار بود و گفت : زود برگرد ...
باورم نمیشد اجازه داد برم دیدن مالک ...
موهامو تند تند بستم و پشتم انداختم ...
تو آینه نگاه میکردم که خانم جون گفت : تو همه جوره خوشگلی برو زود برگرد ...
چشم هاش بسته بود ...
خمشدم و صورتشو بوسیدم ...
پارت_صدو_چهل_ودو
خانم جون لبخند زد و گفت : تو جای دخترم هستی ...
اروم به طرف اتاق مالک رفتم ...
دستگیره در رو اروم پایین دادم و میخواستم شوکه بشه ...
اونوقت شب میدونست ما همه خوابیدیم...
در رو اروم باز کردم ....
یه لباس زیر زنونه و یه پیراهن تو کف اتاق بود ...
اون پیراهن من بود که روی زمین افتاده بود ... برشداشتم چطور اومده بود اونجا ...پیراهن تو دستم بود که چشمم به تخت افتاد ...
تاریک بود و صدای ارومی گفت : اومدی مالکم...من اینجا چشم به راهتم...
همونطور که خواستی و گفتی ...
امشب شب ازدواج ما دوتا میشه ...
اون صدای طلا بود و من متعجب فقط تو تاریی اونسمت ته اتاق صدا رو دنبال میکردم...
از رو تخت پایین اومد و به طرف من اومد ...
جلوتر که اومد تونست منو ببینه که مالک نیستم...
و یهو مالک وارد اتاق شد ...
چراغ رو روشن کرد و داشت دکمه هاشو باز میکرد که شوکه منو دید و منو که دید تو جا خشکش زد ...
طولی نکشید که طلا رو دید که داشت درست پشت سر من نگاهش میکرد ...
مالک ابروشو بالا داد یه قدم جلوتر اومد و گفت: طلا این چه وضعیه؟!
طلا موهاشو دورش ریخت و گفت : اولین بار نیست ...
قبلا هم تجربه اش کردیم...
درسته ؟
پارت_صدو_چهل_وسه
مالک منو کنار زد روبروش ایستاد ...
پیراهنمو از دستم کشید به صورت طلا زد و گفت : تنت کن ...
ولی طلا بهش نزدیکتر شد و گفت : قرار نیست برم....
بزار جواهرم بدونه شوهرش قبلا ...
ولی مالک نزاشت ادامه بده و چنان به صورتش کوبید که سرش خم شد ....
من از باد سیلیش ترسیدم...
طلا با خنده دستی به کنار لبش که پاره بود کشید و گفت : هنوز یادم نرفته اونشب رو ...
پیراهن رو تنش کرد و داشت بیرون میرفت که گفت : شوهرت یه تـ*اوز گر ...خیلی نوجوون بودم که یشب تو عمارت ارباب ...
به زور بهم...
خوبه که بدونی داری با کی ازدواج میکنی ...
خواستم دستشو بگیرم که از کنارم گذشت و رفت ...
تو چهارچوب بود که چرخید صورتش از جای سیلی قرمز شده بود ....
دستی به جای سیلی کشید و گفت : اونشبم همینطور تو دهنم زدی ...یادت میاد ؟
سکوت مالک داشت دیوونم میکرد ...
نمیتونستم باور کنم...
چرا چیزی نمیگفت چرا سکوت کرده بود ...
طلا پوزخندی زد و گفت : هنوز درد اون شب و دردی که با زور بچمو سقط کردن رو فراموش نکردم ...
دستهام داشت میلرزید و یهو زانوم انگار خالی کرد و روی زمین خواستم بیوفتم...
لبه دیوار رو چسبیدم و ایستادم...
پارت_صدو_چهل_وچهار
مالک پشتشو بهم کرد و هیچ چیزی نگفت : داشتم از بغض خفه میشدم...
حقیقت داشت که مالک و طلا با هم بودن اون بهش تـ*ـا*ز کرده بود و اون حامله شده بود ...
یاد تـ*ا*وز صفر افتادم...
من خودم چقدر اون لحظه ترسیدم و طلا چی کشیده بود ...
مالک دو برابر هیکل صفر رو داشت ...
اشکهامو پاک کردم و بیرون رفتم...
حتی مالک صدام نزد که نرم...
هق هق میکردم و به ایوان که رسیدم...
طلا پشت بهم تو ایوان بود و حیاط رو میدید ...نرده هارو محکم گرفته بود و ناخن هاشو تو آهن فرو میکرد و گفت : به زور نگهم داشتن ...
به اسمون و زمین دست مینداختم ...
از همه مخفیش کرده بودم که نکشنش ...
ولی فهمیده بودن...
دستورشو ارباب داده بود...
بهم بستن و قابله رو خبر کردن ....
جوشونده و زعفرون و پوست پیاز نتونست سقطش کنه ...
خون تمومی نداشت ...
همین موقع ها بود ...
مالک بی خیال تو این عمارت بود ...
اخه اون مرد بود براش گناه نبود ...
قابله دستشو برد داخل ...
هنوزم دردش رو حس میکنم ...
بچمو بیرون کشید ...
قسم میخورم هنوز نفس داشت که بیرون اوردش ...
از درد بیهوش شده بودم ...
خواهرم خانم بزرگ هم تو اون قضیه دست داشت ...
همشون مقصر بودن...
همشون رو میخوام تکه تکه کنم...
ولی به وقتش ...
قسم خوردم به جون اون بچه ام اون پسر بی گناهم قسم خوردم...
باید داغ بچه هاشون رو ببینن ...
از خواهرم تا شوهرش تا مالک...
همشون باید تقاص پس بدن ...
مالک منو کنار زد روبروش ایستاد ...
پیراهنمو از دستم کشید به صورت طلا زد و گفت : تنت کن ...
ولی طلا بهش نزدیکتر شد و گفت : قرار نیست برم....
بزار جواهرم بدونه شوهرش قبلا ...
ولی مالک نزاشت ادامه بده و چنان به صورتش کوبید که سرش خم شد ....
من از باد سیلیش ترسیدم...
طلا با خنده دستی به کنار لبش که پاره بود کشید و گفت : هنوز یادم نرفته اونشب رو ...
پیراهن رو تنش کرد و داشت بیرون میرفت که گفت : شوهرت یه تـ*اوز گر ...خیلی نوجوون بودم که یشب تو عمارت ارباب ...
به زور بهم...
خوبه که بدونی داری با کی ازدواج میکنی ...
خواستم دستشو بگیرم که از کنارم گذشت و رفت ...
تو چهارچوب بود که چرخید صورتش از جای سیلی قرمز شده بود ....
دستی به جای سیلی کشید و گفت : اونشبم همینطور تو دهنم زدی ...یادت میاد ؟
سکوت مالک داشت دیوونم میکرد ...
نمیتونستم باور کنم...
چرا چیزی نمیگفت چرا سکوت کرده بود ...
طلا پوزخندی زد و گفت : هنوز درد اون شب و دردی که با زور بچمو سقط کردن رو فراموش نکردم ...
دستهام داشت میلرزید و یهو زانوم انگار خالی کرد و روی زمین خواستم بیوفتم...
لبه دیوار رو چسبیدم و ایستادم...
پارت_صدو_چهل_وچهار
مالک پشتشو بهم کرد و هیچ چیزی نگفت : داشتم از بغض خفه میشدم...
حقیقت داشت که مالک و طلا با هم بودن اون بهش تـ*ـا*ز کرده بود و اون حامله شده بود ...
یاد تـ*ا*وز صفر افتادم...
من خودم چقدر اون لحظه ترسیدم و طلا چی کشیده بود ...
مالک دو برابر هیکل صفر رو داشت ...
اشکهامو پاک کردم و بیرون رفتم...
حتی مالک صدام نزد که نرم...
هق هق میکردم و به ایوان که رسیدم...
طلا پشت بهم تو ایوان بود و حیاط رو میدید ...نرده هارو محکم گرفته بود و ناخن هاشو تو آهن فرو میکرد و گفت : به زور نگهم داشتن ...
به اسمون و زمین دست مینداختم ...
از همه مخفیش کرده بودم که نکشنش ...
ولی فهمیده بودن...
دستورشو ارباب داده بود...
بهم بستن و قابله رو خبر کردن ....
جوشونده و زعفرون و پوست پیاز نتونست سقطش کنه ...
خون تمومی نداشت ...
همین موقع ها بود ...
مالک بی خیال تو این عمارت بود ...
اخه اون مرد بود براش گناه نبود ...
قابله دستشو برد داخل ...
هنوزم دردش رو حس میکنم ...
بچمو بیرون کشید ...
قسم میخورم هنوز نفس داشت که بیرون اوردش ...
از درد بیهوش شده بودم ...
خواهرم خانم بزرگ هم تو اون قضیه دست داشت ...
همشون مقصر بودن...
همشون رو میخوام تکه تکه کنم...
ولی به وقتش ...
قسم خوردم به جون اون بچه ام اون پسر بی گناهم قسم خوردم...
باید داغ بچه هاشون رو ببینن ...
از خواهرم تا شوهرش تا مالک...
همشون باید تقاص پس بدن ...
پارت_صدو_چهل_وپنج
دستمو اروم روی شونه اش گزاشتم و گفتم : اینایی که گفتی واقعی بوده ؟
_ اره بوده ...خانمجونت تنها کسی بود که اون بچه رو میخواست ...
خواهرم دستورشو داد ...
بهم دوا دادن....
دارو دادن...
عمرش به دنیا بود اینا نزاشتن ...
اشک هاش میریخت و تو حال خودش نبود ...
دستهاش طوری میلرزید که انگار دست یه زن صدساله است ...
خندید و گفت: اگه زنده بود الان شاید هفت هشت ساله اش بود ...
میخواستم اسمشو امیر مالک بزارم...
نزاشتن ...نخواستن ...
مالک فقط سکوت کرد ...
انگار راه گلومو بسته بودن و داشتم خفه میشدم...
دستمو روی گلوم فشردم و گفتم : باورم نمیشه ...
_ من خودم هنوز باورم نشده ...هنوز فکر میکنم همش یه خواب بوده ...
مالک بهم ت***کرد ...
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و انگار اونجا داشت دور سرم میچرخید ...
دستمو روی سرم گذاشتم و چشم هام سیاهی میرفت ...
به طلا زدم و اون دستمو گرفت وگرنه از بالای نردها پرت میشدم پایین ...
کمک کرد نشستم...
صورت زیبایی داشت و گفت : میخوام خواهرم بفهمه چقدر
سخته اولادت بمیره ...
چشم هام درست نمیدید و گفتم: حالم بده ... کمک کرد بلند شدم و تا اتاق منو برد ...
پارت_صدو_چهل_وشش
طلا به درب ضربه ای زد و خانمجون خوابالود اومد جلو درب و گفت : باز چی شده نصفه شبی ؟
طلا منو به دستش داد و گفت : عروستو اوردم خانمجون ...
خانم جون حال و روزمو که دید متعجب موند ....
طلا گفت : بهش گفتم ...قصه مالک رو براش تعریف کردم...اون حق داشت بدونه ...
اونشب انگار منگ بودم و تو رختخواب بیهوش شدم...
اونشب خیلی شب بدی بود ...درست از همون شب بود که همه چیز جابجا میشد ....خوشی ها کنار میرفت و جاش غم میومد ...
با صدای گنجشک ها بیدار شدم سحر شده بود ...
خانمجون بالا سرم زانوهاشو بغل گرفته بود و با دیدنم گفت : خیلی وقته منتظرم بیدار بشی ...
سلام کردم و تو رختخواب نشستم....
حس میکردم چشم هام خیلی سنگین شده و از شدت گریه باد کرده ...
خانم جون دامنشو روی پاهای سفیدش انداخت و گفت: امروز اتاقتو اماده میکنن ...
بین حرفش پریدم و گفتم : طلا کجاست ؟
_ اون وقتی سر درد میگیره سه روز تموم تو رختخواب میمونه الانم تو رختخوابشه ...
_ مالک چی ؟
_ میدونم خیلی شوکه شدی ...ما هم مثل شما شوکه شدیم...مالک یشب اون اشتباه رو انجام داده بود...
با اخم گفتم : خاله اسمش اشتباه نیست ...اون طلا رو نابود کرده ...
دستمو اروم روی شونه اش گزاشتم و گفتم : اینایی که گفتی واقعی بوده ؟
_ اره بوده ...خانمجونت تنها کسی بود که اون بچه رو میخواست ...
خواهرم دستورشو داد ...
بهم دوا دادن....
دارو دادن...
عمرش به دنیا بود اینا نزاشتن ...
اشک هاش میریخت و تو حال خودش نبود ...
دستهاش طوری میلرزید که انگار دست یه زن صدساله است ...
خندید و گفت: اگه زنده بود الان شاید هفت هشت ساله اش بود ...
میخواستم اسمشو امیر مالک بزارم...
نزاشتن ...نخواستن ...
مالک فقط سکوت کرد ...
انگار راه گلومو بسته بودن و داشتم خفه میشدم...
دستمو روی گلوم فشردم و گفتم : باورم نمیشه ...
_ من خودم هنوز باورم نشده ...هنوز فکر میکنم همش یه خواب بوده ...
مالک بهم ت***کرد ...
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و انگار اونجا داشت دور سرم میچرخید ...
دستمو روی سرم گذاشتم و چشم هام سیاهی میرفت ...
به طلا زدم و اون دستمو گرفت وگرنه از بالای نردها پرت میشدم پایین ...
کمک کرد نشستم...
صورت زیبایی داشت و گفت : میخوام خواهرم بفهمه چقدر
سخته اولادت بمیره ...
چشم هام درست نمیدید و گفتم: حالم بده ... کمک کرد بلند شدم و تا اتاق منو برد ...
پارت_صدو_چهل_وشش
طلا به درب ضربه ای زد و خانمجون خوابالود اومد جلو درب و گفت : باز چی شده نصفه شبی ؟
طلا منو به دستش داد و گفت : عروستو اوردم خانمجون ...
خانم جون حال و روزمو که دید متعجب موند ....
طلا گفت : بهش گفتم ...قصه مالک رو براش تعریف کردم...اون حق داشت بدونه ...
اونشب انگار منگ بودم و تو رختخواب بیهوش شدم...
اونشب خیلی شب بدی بود ...درست از همون شب بود که همه چیز جابجا میشد ....خوشی ها کنار میرفت و جاش غم میومد ...
با صدای گنجشک ها بیدار شدم سحر شده بود ...
خانمجون بالا سرم زانوهاشو بغل گرفته بود و با دیدنم گفت : خیلی وقته منتظرم بیدار بشی ...
سلام کردم و تو رختخواب نشستم....
حس میکردم چشم هام خیلی سنگین شده و از شدت گریه باد کرده ...
خانم جون دامنشو روی پاهای سفیدش انداخت و گفت: امروز اتاقتو اماده میکنن ...
بین حرفش پریدم و گفتم : طلا کجاست ؟
_ اون وقتی سر درد میگیره سه روز تموم تو رختخواب میمونه الانم تو رختخوابشه ...
_ مالک چی ؟
_ میدونم خیلی شوکه شدی ...ما هم مثل شما شوکه شدیم...مالک یشب اون اشتباه رو انجام داده بود...
با اخم گفتم : خاله اسمش اشتباه نیست ...اون طلا رو نابود کرده ...
پارت_صدو_چهل_وهفت
خانم جون رو بهم گفت: بهتره خودت با مالک صحبت کنی ...
نمیدونم چی شد ولی طلا حامله شد و من نمیخواستم بچه اش بمیره ولی خواهرش ...خانم بزرگ نزاشت بچه بزرگ بشه ...
الان وقت این حرفا نیست اونا گذشته ...فردا شب میخوایم دستتو حنا ببندیم و بفرستم تو ح جله مالک ...
تو یه چشم بهم زدن بچه دار شو ...
هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم...
شده بودم یه ادم گیج ...
مهمون هاشون رو دعوت کرده بودن...خیاط با متر زیر و روی منو اندازه زد و میخواست لباس سفید توری رو برام اماده کنه ...
از بین ساکش یه تاج نقره ای بیرون اورد بین موهام گذاشت و گفت : بهت میاد ...
نگاهم تو آینه افتاد واقعا بهم میومد ...الکی خندیدم و گفتم : زرق و برق دنیا همینه به همه میاد ...
با سرفه مالک همه بیرون رفتن ...
عصر بود و اصلا سراغشو نگرفته بودم...
خاله هم بیرون رفت و مالک جلو اومد و من سرپا تو لباس سفید توری بودم...
خیاط داشت دامنشو سنگ میدوخت که بیرون رفت ...
مالک روبروم ایستاد ...
سرتا پامو برانداز کرد و گفت : از امروز به بعد بدون روبند بیرون نمیای ...
با تعجب سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم ...
جدی نگاهم میکرد و گفت : نمیخوام کسی صورتت رو ببینه ....
گوش کن ادم های دور و ورت رو جدی نگیر ... اینجا کمتر کسی هست که تو رو دوست داشته باشه ...
_ چرا دوستم ندارن ؟
_ چون زن مالکی ...
_ دیشب اون حرفها ...
حرفمو برید و گفت: نمیخوام در موردش حرف بزنم...
دستشو کنار صورتم اورد و اروم لمسش کرد...
پارت_صدو_چهل_وهشت
جلوتر و جلوتر اومد و میخواست دستهامو بگیره که گفتم: چرا بهش تـ*ا*وز کردی ؟
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : گفتم نمیخوام در موردش حرف بزنم...
ولی دوباره گفتم: باید بدونم ...
عصبی شد و گفت : مگه من ازت سوال کردم که اونشب با صفر چه اتفاقی افتاده بود ...
عادت ندارم یچیز رو دوبار تکرار کنم ...
فقط تمومش کن ...
یه قدم عقب رفتم و گفتم: اینا ربطی بهم ندارن تو به طلا ت کردی؟!
صداشو بالاتر برد و گفت : گفتم ادامه نده ...
لبهام میلرزید و نگاهم که کرد صداشو پایین تر اورد و گفت : نه ...من به طلا ت نکردم...
من مطمئنم که بهش تـ*ا*وز نکردم...
دستهامو رو صورتم گذاشتم و گفتم: دروغ میگی ....
گریه میکردم و دلم داشت میترکید ...
مالک دستهامو از صورتم جدا کرد و گفت : من اونکارو نکردم ولی برای ثابت کردنشم هیچ چیزی ندارم ...
توقع دارم بهم اعتماد کنی ...
همونطور که من بهت اعتماد کردم...
نگاهش میکردم و نمیتونستم باورش کنم...
انگار همه چیز رو درست چیده بودن تا بین من و مالک بپاشه ....
مالک سرمو بوسید و گفت : لباست خیلی قشنگه ...
لبخندی زدم و موهامو نوازش کرد و گفت : مثل ماه میدرخشی ...
تو گلوم بغَضی بود که نمیشد فریادش زد ...
مالک دورم چرخید و گفت : مثل افسانه هایی ...
واقعی ولی دور ...
مثل خورشیدی سوزان ولی قشنگ...
مثل دریایی بزرگ ولی ترسناک...
نمیتونم ازت چشم بردارم ...
تو واقعیت همه دوست داشتن هایی ....
خانم جون رو بهم گفت: بهتره خودت با مالک صحبت کنی ...
نمیدونم چی شد ولی طلا حامله شد و من نمیخواستم بچه اش بمیره ولی خواهرش ...خانم بزرگ نزاشت بچه بزرگ بشه ...
الان وقت این حرفا نیست اونا گذشته ...فردا شب میخوایم دستتو حنا ببندیم و بفرستم تو ح جله مالک ...
تو یه چشم بهم زدن بچه دار شو ...
هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم...
شده بودم یه ادم گیج ...
مهمون هاشون رو دعوت کرده بودن...خیاط با متر زیر و روی منو اندازه زد و میخواست لباس سفید توری رو برام اماده کنه ...
از بین ساکش یه تاج نقره ای بیرون اورد بین موهام گذاشت و گفت : بهت میاد ...
نگاهم تو آینه افتاد واقعا بهم میومد ...الکی خندیدم و گفتم : زرق و برق دنیا همینه به همه میاد ...
با سرفه مالک همه بیرون رفتن ...
عصر بود و اصلا سراغشو نگرفته بودم...
خاله هم بیرون رفت و مالک جلو اومد و من سرپا تو لباس سفید توری بودم...
خیاط داشت دامنشو سنگ میدوخت که بیرون رفت ...
مالک روبروم ایستاد ...
سرتا پامو برانداز کرد و گفت : از امروز به بعد بدون روبند بیرون نمیای ...
با تعجب سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم ...
جدی نگاهم میکرد و گفت : نمیخوام کسی صورتت رو ببینه ....
گوش کن ادم های دور و ورت رو جدی نگیر ... اینجا کمتر کسی هست که تو رو دوست داشته باشه ...
_ چرا دوستم ندارن ؟
_ چون زن مالکی ...
_ دیشب اون حرفها ...
حرفمو برید و گفت: نمیخوام در موردش حرف بزنم...
دستشو کنار صورتم اورد و اروم لمسش کرد...
پارت_صدو_چهل_وهشت
جلوتر و جلوتر اومد و میخواست دستهامو بگیره که گفتم: چرا بهش تـ*ا*وز کردی ؟
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : گفتم نمیخوام در موردش حرف بزنم...
ولی دوباره گفتم: باید بدونم ...
عصبی شد و گفت : مگه من ازت سوال کردم که اونشب با صفر چه اتفاقی افتاده بود ...
عادت ندارم یچیز رو دوبار تکرار کنم ...
فقط تمومش کن ...
یه قدم عقب رفتم و گفتم: اینا ربطی بهم ندارن تو به طلا ت کردی؟!
صداشو بالاتر برد و گفت : گفتم ادامه نده ...
لبهام میلرزید و نگاهم که کرد صداشو پایین تر اورد و گفت : نه ...من به طلا ت نکردم...
من مطمئنم که بهش تـ*ا*وز نکردم...
دستهامو رو صورتم گذاشتم و گفتم: دروغ میگی ....
گریه میکردم و دلم داشت میترکید ...
مالک دستهامو از صورتم جدا کرد و گفت : من اونکارو نکردم ولی برای ثابت کردنشم هیچ چیزی ندارم ...
توقع دارم بهم اعتماد کنی ...
همونطور که من بهت اعتماد کردم...
نگاهش میکردم و نمیتونستم باورش کنم...
انگار همه چیز رو درست چیده بودن تا بین من و مالک بپاشه ....
مالک سرمو بوسید و گفت : لباست خیلی قشنگه ...
لبخندی زدم و موهامو نوازش کرد و گفت : مثل ماه میدرخشی ...
تو گلوم بغَضی بود که نمیشد فریادش زد ...
مالک دورم چرخید و گفت : مثل افسانه هایی ...
واقعی ولی دور ...
مثل خورشیدی سوزان ولی قشنگ...
مثل دریایی بزرگ ولی ترسناک...
نمیتونم ازت چشم بردارم ...
تو واقعیت همه دوست داشتن هایی ....
پارت_صدو_چهل_ونه
مالک صورتمو بو، سید و گفت : بهم اعتماد کن ...
تو چشم هاش نگاه کردم و دستمو کنار صورتش گزاشتم...
لبخندی زد و بیرون رفت ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نمیدونم چی رو باور کنم...
طلا و ضجه هاشو یا مالک رو ...مطمئن بودم مالک رو بیشتر از هرچیزی دوست دارم...
خیاط برگشت داخل و ادامه لباسمو میدوخت ...
سنگهاشو کوک میرد و گفت : مالک خان چقدر دوستت داره ...دیدم چطور نگاهت میکرد ...
سرگرم حرف زدن باهام بود که سوزن رو تو دستم زد ...
از درد نالیدم و خودشم ترسید و گفت : ببخشید حواسم نبود ...
کارای لباس که تموم شد ...
لباسمو عوض کردم...
خانم جون اومد داخل و گفت : من میرم حموم ...
لباسهاشو برمیداشت و گفت : به مالک گفتم که مراد مزاحمت شده ...
تو حرفی بهش نزن ...
ولی حواست باشه جایی نری ...
چشمی گفتم و خانم جون که رفت پشت پرده نشستم حیاط رو نگاه میکردم ، که طلا رو دیدم به سمت اتاق مالک میره ...
دلم شور افتاد و نتونستم تحمل کنم باید میرفتم...
هوا داشت تاریک میشد و نم نم بارون میبارید ...
با عجله بیرون رفتم و طلا رو ندیدم کجا رفت ....
پارت_صدوپنجاه
اروم به درب اتاق مالک زدم باز بود و رفتم داخل ...
دور و اطرافمو نگاه کردم کسی نبود ...
طلا اونجا نیومده بود...
چرخیدم که برگردم که مراد رو تو چهارچوب در دیدم ...
دست بردم روبندمو بندازم که متوجه شدم روبند نزدم...
یه لحظه خودم ترسیدم چطور فراموش کرده بودم...
مراد به طرف من اومد و گفت : خدایا این همه جمال رو یجا چرا جمع کردی ...
میخندید و من استرس داشتم ....
به طرف درب میرفتم که گفت : کجا میری ؟
مگه نیومدی دنبال من ؟
کنار زدمش و گفتم: دست از سر من بردار ...
چه راحت به حرفم گوش داد و بیرون رفت ...
هنوز چند قدمی دور نشده بود که صداش اومد که گفت : زن داداش تو اتاق ...
داشتم باهاش صحبت میکردم...
مالک وارد اتاق شد ...
نگاهم میکرد و گفت: اینجایی ؟
_ اره ...
یه قدم جلوتر اومد و گفت: مگه نگفتم بدون رو بند جایی نرو ...
عصبی بنظر میرسید و نتونستم از خودم دفاع کنم...
دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم: باور کن ...فراموشم شد ...انقدر این روزها استرس دارم...که فراموش کردم...
دستمو پس زد و گفت : عادت کن خوشم نمیاد بدون رو بند بری بیرون ...
بیشتر از قبل وقتی اینطور روم غیرت داشت دوستش داشتم...
سرمو روی شونه اش گزاشتم و گفتم: چشم ...
مالک صورتمو بو، سید و گفت : بهم اعتماد کن ...
تو چشم هاش نگاه کردم و دستمو کنار صورتش گزاشتم...
لبخندی زد و بیرون رفت ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نمیدونم چی رو باور کنم...
طلا و ضجه هاشو یا مالک رو ...مطمئن بودم مالک رو بیشتر از هرچیزی دوست دارم...
خیاط برگشت داخل و ادامه لباسمو میدوخت ...
سنگهاشو کوک میرد و گفت : مالک خان چقدر دوستت داره ...دیدم چطور نگاهت میکرد ...
سرگرم حرف زدن باهام بود که سوزن رو تو دستم زد ...
از درد نالیدم و خودشم ترسید و گفت : ببخشید حواسم نبود ...
کارای لباس که تموم شد ...
لباسمو عوض کردم...
خانم جون اومد داخل و گفت : من میرم حموم ...
لباسهاشو برمیداشت و گفت : به مالک گفتم که مراد مزاحمت شده ...
تو حرفی بهش نزن ...
ولی حواست باشه جایی نری ...
چشمی گفتم و خانم جون که رفت پشت پرده نشستم حیاط رو نگاه میکردم ، که طلا رو دیدم به سمت اتاق مالک میره ...
دلم شور افتاد و نتونستم تحمل کنم باید میرفتم...
هوا داشت تاریک میشد و نم نم بارون میبارید ...
با عجله بیرون رفتم و طلا رو ندیدم کجا رفت ....
پارت_صدوپنجاه
اروم به درب اتاق مالک زدم باز بود و رفتم داخل ...
دور و اطرافمو نگاه کردم کسی نبود ...
طلا اونجا نیومده بود...
چرخیدم که برگردم که مراد رو تو چهارچوب در دیدم ...
دست بردم روبندمو بندازم که متوجه شدم روبند نزدم...
یه لحظه خودم ترسیدم چطور فراموش کرده بودم...
مراد به طرف من اومد و گفت : خدایا این همه جمال رو یجا چرا جمع کردی ...
میخندید و من استرس داشتم ....
به طرف درب میرفتم که گفت : کجا میری ؟
مگه نیومدی دنبال من ؟
کنار زدمش و گفتم: دست از سر من بردار ...
چه راحت به حرفم گوش داد و بیرون رفت ...
هنوز چند قدمی دور نشده بود که صداش اومد که گفت : زن داداش تو اتاق ...
داشتم باهاش صحبت میکردم...
مالک وارد اتاق شد ...
نگاهم میکرد و گفت: اینجایی ؟
_ اره ...
یه قدم جلوتر اومد و گفت: مگه نگفتم بدون رو بند جایی نرو ...
عصبی بنظر میرسید و نتونستم از خودم دفاع کنم...
دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم: باور کن ...فراموشم شد ...انقدر این روزها استرس دارم...که فراموش کردم...
دستمو پس زد و گفت : عادت کن خوشم نمیاد بدون رو بند بری بیرون ...
بیشتر از قبل وقتی اینطور روم غیرت داشت دوستش داشتم...
سرمو روی شونه اش گزاشتم و گفتم: چشم ...
پارت_صد_وپنجاه_ویک
مالک نفس عمیقی کشید و اروم شده بود ...
دستشو رو موهام کشید و گفت : عطرت داره دیوونه ام میکنه ...
نمیدونم چطور در مقابل این همه زیباییت خودمو کنترل کردم ...
مالک خودش تا جلوی درب اتاق همراهیم کرد ...
اتاق مالک رو تمیز کردن روتختی نو انداخته بودن و مهمونهاشون میومدن ...
دست های پر از مهارت ارایشگر صورتمو ارایش کرد و لباس سفیدمو تنم کردن ...
مادرم و برادرهامم میومدن و دلم میخواست اونا رو ببینم...
دیگ های غذا رو اماده میکردن و خانم بزرگ تو ایوان نشسته بود ...
مهمونا به مهمانسرا میرفتن و پزیرایی میشدن ...
چشمم به در بود که محبوب با مادرم بیاد ...
از بین تمام هدیه ها یه پارچه خیلی قشنگ به محبوب هدیه دادم تا برای خودش لباس بدوزه ...
دلشوره داشتم و همش میگفتم روز عروسی هم یه روز مثل بقیه روزهاست ...
دور ظرف حنامو گل چیدن و تزیین میکردن ...
خانم جون طلاهارو به دست و گردنم انداخت و گفت : امروز از دست کسی چیزی نخوری ...یوقت چیز خورت میکنن ....
دلیل حرفهاشو نمیدونستم ولی اونجا عمارت بود و همه چیز ممکن بود ...
صدای مادرم بود که اجازه میخواست وارد بشه ...
پارت_صدو_پنجاه_ودو
خانم جون مادرمو دعوت کرد داخل و از دور که دیدمش با لبخند اشکهاشو پاک کرد و گفت : خدا منو به آرزوم رسوند ...
دخترمو تو لباس سفید دیدم ...
خانم جون تنهامون گزاشت و محکم تو اغوش مامان جا گرفتم...
محکم فشارم میداد و اونم به اندازه من خوشحال بود ...
طبل دامادی مالک رو همه جا زده بودن...
مامان محکم بغلم گرفت و گفت : مثل فرشته ها شدی ...
درب اتاق یهو باز شد و خاله رحیمه نفس زنان اومد داخل ....
به من و مامان خیره بود و نگاهمون میکرد ...
تازه فهمید که دختر خواهرش زن مالک خان شده و اون بی خبر از همه جا بوده ....
یه قدم جلو اومد و گفت : تو بچه خواهر خودمی ؟
من چطور نفهمیدم...
چقدر بزرگ شدی ...
چقدر خانم شدی ...
جلو میومد و اشک میریخت...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد....این همه زیبایی فقط میتونه برای تو باشه....رو به مامان گفت : خوش اقبالی درب خونهتو زده ...
جواهر شده جواهر اینجا ...
زن مالک خان ...
قبل از اینکه دستش به من برسه گفتم :یه اشپز اجازه نداره وارد اتاق من بشه ...
خاله رحیمه تو اون روز های اوارگی مامان و مریضیش یه قدم کار خیر براش انجام نداده بود ...
وقتی مامان ازش خواهش کرده بود چند شب خونهش بمونن ... مخالفت کرده بود و مامان رو در حد و اندازه خودش ندیده بود ...
مالک نفس عمیقی کشید و اروم شده بود ...
دستشو رو موهام کشید و گفت : عطرت داره دیوونه ام میکنه ...
نمیدونم چطور در مقابل این همه زیباییت خودمو کنترل کردم ...
مالک خودش تا جلوی درب اتاق همراهیم کرد ...
اتاق مالک رو تمیز کردن روتختی نو انداخته بودن و مهمونهاشون میومدن ...
دست های پر از مهارت ارایشگر صورتمو ارایش کرد و لباس سفیدمو تنم کردن ...
مادرم و برادرهامم میومدن و دلم میخواست اونا رو ببینم...
دیگ های غذا رو اماده میکردن و خانم بزرگ تو ایوان نشسته بود ...
مهمونا به مهمانسرا میرفتن و پزیرایی میشدن ...
چشمم به در بود که محبوب با مادرم بیاد ...
از بین تمام هدیه ها یه پارچه خیلی قشنگ به محبوب هدیه دادم تا برای خودش لباس بدوزه ...
دلشوره داشتم و همش میگفتم روز عروسی هم یه روز مثل بقیه روزهاست ...
دور ظرف حنامو گل چیدن و تزیین میکردن ...
خانم جون طلاهارو به دست و گردنم انداخت و گفت : امروز از دست کسی چیزی نخوری ...یوقت چیز خورت میکنن ....
دلیل حرفهاشو نمیدونستم ولی اونجا عمارت بود و همه چیز ممکن بود ...
صدای مادرم بود که اجازه میخواست وارد بشه ...
پارت_صدو_پنجاه_ودو
خانم جون مادرمو دعوت کرد داخل و از دور که دیدمش با لبخند اشکهاشو پاک کرد و گفت : خدا منو به آرزوم رسوند ...
دخترمو تو لباس سفید دیدم ...
خانم جون تنهامون گزاشت و محکم تو اغوش مامان جا گرفتم...
محکم فشارم میداد و اونم به اندازه من خوشحال بود ...
طبل دامادی مالک رو همه جا زده بودن...
مامان محکم بغلم گرفت و گفت : مثل فرشته ها شدی ...
درب اتاق یهو باز شد و خاله رحیمه نفس زنان اومد داخل ....
به من و مامان خیره بود و نگاهمون میکرد ...
تازه فهمید که دختر خواهرش زن مالک خان شده و اون بی خبر از همه جا بوده ....
یه قدم جلو اومد و گفت : تو بچه خواهر خودمی ؟
من چطور نفهمیدم...
چقدر بزرگ شدی ...
چقدر خانم شدی ...
جلو میومد و اشک میریخت...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد....این همه زیبایی فقط میتونه برای تو باشه....رو به مامان گفت : خوش اقبالی درب خونهتو زده ...
جواهر شده جواهر اینجا ...
زن مالک خان ...
قبل از اینکه دستش به من برسه گفتم :یه اشپز اجازه نداره وارد اتاق من بشه ...
خاله رحیمه تو اون روز های اوارگی مامان و مریضیش یه قدم کار خیر براش انجام نداده بود ...
وقتی مامان ازش خواهش کرده بود چند شب خونهش بمونن ... مخالفت کرده بود و مامان رو در حد و اندازه خودش ندیده بود ...
پارت_صدو_پنجاه_وسه
مامان میگفت رفتم جلو درشون رحمت خیلی گرسنه بود ...
چندبار خواهش کردم برم داخل ولی رحیمه یه تیکه نون و پنیر بهم داد و گفت : تو جات تو همون خرابه هاست ...
برو زیر یه دیوار بشین و زندگی کن ...
مردم صدقه هاشون رو برات میارن ...
اون روز مادرمو کوچیک کرده بود به رحمت و رضا اهانت کرده بود ...
بادی تو غبغب انداختم و گفتم : برگرد تو پستوت و غذاتو بپز ...
چنان جدی گفتم که جا خورد و بهم خیره بود ...
برای من سخت بود ولی دستمو جلو بردم و اشاره کردم که پشتشو ببوسه ...
خاله رحیمه با خنده گفت : جواهر من خاله بزرگتم ...این کارا چیه ؟
ابرومو بالا دادم و گفتم: خانم...از امروز خانم صدام میزنی ...
روشو به مامان کرد و گفت : تو یچیزی بگو...
مامان دنباله تورم رو تو دست گرفته بود و خودشو با طرح و نگار اون سرگرم کرده بود و گفت : رحیمه اون روزی که اومدم درب خونه ات ...بچه هام یه لقمه نون نداشتن ...
دخترمو کشته بودن...
خونه ام خراب بود اواره بودم ...
یادت میاد بهم چی گفتی ؟
این زمین میچرخه ...و الان نمیخوام مثل خودت رفتار کنم ...
سرمو بالا گرفتم و گفتم : برو بیرون ....
خاله رحیمه شرمنده شد و به طرف بیرون رفت ...
مامان بغض کرده بود ...
شونه هاشو تو دست گرفتم و گفتم : اروم باش ...درسته کارمون غلط بود اما میارزید به درست شدن خاله رحیمه ...
بزار یکم حساب کار دستش بیاد ...
پارت_صدوپنجاه_وچهار
ظرف حنا رو گل زده و اماده بردن تو سالن ...
خانمجون اومد دنبالم و گفت : عروس خانمم بیا که مهمونا اومدن ...
بچه ها دنباله لباسمو گرفتن و با دود اسپند و نقل و نبات به طرف سالن راه افتادیم...
تو حیاط مردها دور ساز و دهل جمع بودن و با ذکر صلوات و بیرون اومدن عروس گوساله رو بریدن ....
پسر بچه ای روی انگشت خون قربونی اورد و جلوی پاهام زمین زد ...
وارد سالن که شدم...همه متحیر از دیدن عروس به اون زیبایی بودن ...
خانم بزرگ بالا روی صندلی نشسته بود و نگاهم میکرد ...
خانم جون اشاره کرد جلو برم و پشت دستشو ببوسم...
اما هنوز بهش نرسیده بودم که صدای هوی کشیدن دخترها بلند شد ...
مالک تو چهارچوب در بود ...کت و شلوار کرمی تنش بود و لبخند قشنگی بهم زد ...
بهش خیره بودم و بالاخره تمام مشکلاتم حل میشد ...
با صدای شفاف و بلندش گفت : خانم بزرگ اینجا عمارت منه و خانم بزرگ این عمارت از این پس جواهره ...
چشم های همه گرد شد و متعجب بودن ...
مالک انگشتری تو انگشتش بود و گفت : از امروز ارباب کنار رفت و همه چی رو،، به انگشترش که روش مهر بود اشاره کرد و گفت : به من سپرد ...
مامان میگفت رفتم جلو درشون رحمت خیلی گرسنه بود ...
چندبار خواهش کردم برم داخل ولی رحیمه یه تیکه نون و پنیر بهم داد و گفت : تو جات تو همون خرابه هاست ...
برو زیر یه دیوار بشین و زندگی کن ...
مردم صدقه هاشون رو برات میارن ...
اون روز مادرمو کوچیک کرده بود به رحمت و رضا اهانت کرده بود ...
بادی تو غبغب انداختم و گفتم : برگرد تو پستوت و غذاتو بپز ...
چنان جدی گفتم که جا خورد و بهم خیره بود ...
برای من سخت بود ولی دستمو جلو بردم و اشاره کردم که پشتشو ببوسه ...
خاله رحیمه با خنده گفت : جواهر من خاله بزرگتم ...این کارا چیه ؟
ابرومو بالا دادم و گفتم: خانم...از امروز خانم صدام میزنی ...
روشو به مامان کرد و گفت : تو یچیزی بگو...
مامان دنباله تورم رو تو دست گرفته بود و خودشو با طرح و نگار اون سرگرم کرده بود و گفت : رحیمه اون روزی که اومدم درب خونه ات ...بچه هام یه لقمه نون نداشتن ...
دخترمو کشته بودن...
خونه ام خراب بود اواره بودم ...
یادت میاد بهم چی گفتی ؟
این زمین میچرخه ...و الان نمیخوام مثل خودت رفتار کنم ...
سرمو بالا گرفتم و گفتم : برو بیرون ....
خاله رحیمه شرمنده شد و به طرف بیرون رفت ...
مامان بغض کرده بود ...
شونه هاشو تو دست گرفتم و گفتم : اروم باش ...درسته کارمون غلط بود اما میارزید به درست شدن خاله رحیمه ...
بزار یکم حساب کار دستش بیاد ...
پارت_صدوپنجاه_وچهار
ظرف حنا رو گل زده و اماده بردن تو سالن ...
خانمجون اومد دنبالم و گفت : عروس خانمم بیا که مهمونا اومدن ...
بچه ها دنباله لباسمو گرفتن و با دود اسپند و نقل و نبات به طرف سالن راه افتادیم...
تو حیاط مردها دور ساز و دهل جمع بودن و با ذکر صلوات و بیرون اومدن عروس گوساله رو بریدن ....
پسر بچه ای روی انگشت خون قربونی اورد و جلوی پاهام زمین زد ...
وارد سالن که شدم...همه متحیر از دیدن عروس به اون زیبایی بودن ...
خانم بزرگ بالا روی صندلی نشسته بود و نگاهم میکرد ...
خانم جون اشاره کرد جلو برم و پشت دستشو ببوسم...
اما هنوز بهش نرسیده بودم که صدای هوی کشیدن دخترها بلند شد ...
مالک تو چهارچوب در بود ...کت و شلوار کرمی تنش بود و لبخند قشنگی بهم زد ...
بهش خیره بودم و بالاخره تمام مشکلاتم حل میشد ...
با صدای شفاف و بلندش گفت : خانم بزرگ اینجا عمارت منه و خانم بزرگ این عمارت از این پس جواهره ...
چشم های همه گرد شد و متعجب بودن ...
مالک انگشتری تو انگشتش بود و گفت : از امروز ارباب کنار رفت و همه چی رو،، به انگشترش که روش مهر بود اشاره کرد و گفت : به من سپرد ...
پارت_صدوپنجاه_وپنج
خانم جون کل کشید و گفت : مالک خان شده اربابتون ...
کی باورش میشد ...
پدری بتونه از قدرت کناره گیری کنه تا پسرش به قدرت برسه...
خیره به مالک بودم و گفت :این چشم روشنی عروسی منه ...
خانم بزرگ عصبی بلند شد و گفت : مگه میشه ؟
ارباب هنوز زنده است ...
به طرف مالک قدم برداشت و همونطور که زیر پاهاش میوه و شیرینی رو له میکرد گفت : مگه اینکه من مرده باشم ...
هنوز به مالک نرسیده بود که مالک با صدای بلند گفت : برگرد سر جات بشین ...
فردا میفرستمت عمارتت ...
_ داری تبعیدم میکنی ؟
_ نه دارم با زبون خوش باهات حرف میزنم...
خانم بزرگ و مالک رو در روی هم بودن و همه نفس ها حبس شده بود ...
مجلس زنونه بود و زنها پچ پچشون بالا گرفت ولی همه میدونستن که مالک مورد حمایت مردمشه ...
خانم بزرگ سرجاش برگشت و دایره رو از دست دایره زن گرفت و گفت : بزنین که روز دهم دامادی مالک خان میخوام همه جا رو چراغونی کنم ...
اون زنی نبود که بیجا حرف بزنه و کسی رو ناراحت کنه ...
اون یچیزی تو نگاهش بود چیزی داشت که میتونست مالک رو زمین بزنه ...
طلا خواست حرفی بزنه که خانم بزرگ چپ چپ نگاهش کرد...
مالک جلوتر اومد و جلوی چشم های همه تو انگشتم حلقه انداخت ....
یه دسته پول روی سرم ریخت و اروم گفت : خوش اومدی ...
پارت_صدوپنجاه_وشش
بچه ها به طرفمون دویدن و از زیر پاهامون پولهارو جمع میکردن ...
مالک میخندید و دوباره براشون پول ریخت ...
بچه ها دنیای قشنگی داشتن و دلشون به همین چیزای کوچیک خوش بود ...
زنها براش دست میزدن و مالک از بینشون گذشت و بیرون رفت ...
دلشوره حرف خانم بزرگ رو دلم نشست و نمیدونستم چطور میتونم اون وسط اروم بگیرم ...
مامان کنارم اومد و گفت : جواهر بخند مادر چرا لبهات غمگینه ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : امروزم نزاشتن خوش باشیم...
خانم جون از کنارم گفت : کسی نمیتونه امروز رو برای ما تلخ کنه ...
صدای دایره ها بلند بود و خانم جون وسط رفت برای عروسی مالک خان از ته دلش شاد بود...
ظرف حنا رو جلو اوردن و خانم جون خودش دستمو حنا بست ...
پاهامو بست ...
مهمونا تک تک میومدن و بهم چشم روشنی میدادن ....سکه هارو به پارچه حنا سنجاق میکردن ...
پول سنجاق میزدن ...
خانمبزرگ با اخم جلو اومد ...
به محبوب اشاره کرد سکه هاشو سنجاق بزنه و خودش خم شد و همونطور که صورتمو میبوسید اروم گفت : دل به این خوشی نبند ....خیلی زود گذره ...
تو چشم هاش خیره شدم و گفتم : چرا میخواین امروز رو خراب کنین ؟
نگاهشو بهم دوخت و گفت : چون مالک نباید مالک همه چیز بشه ...
خانم جون کل کشید و گفت : مالک خان شده اربابتون ...
کی باورش میشد ...
پدری بتونه از قدرت کناره گیری کنه تا پسرش به قدرت برسه...
خیره به مالک بودم و گفت :این چشم روشنی عروسی منه ...
خانم بزرگ عصبی بلند شد و گفت : مگه میشه ؟
ارباب هنوز زنده است ...
به طرف مالک قدم برداشت و همونطور که زیر پاهاش میوه و شیرینی رو له میکرد گفت : مگه اینکه من مرده باشم ...
هنوز به مالک نرسیده بود که مالک با صدای بلند گفت : برگرد سر جات بشین ...
فردا میفرستمت عمارتت ...
_ داری تبعیدم میکنی ؟
_ نه دارم با زبون خوش باهات حرف میزنم...
خانم بزرگ و مالک رو در روی هم بودن و همه نفس ها حبس شده بود ...
مجلس زنونه بود و زنها پچ پچشون بالا گرفت ولی همه میدونستن که مالک مورد حمایت مردمشه ...
خانم بزرگ سرجاش برگشت و دایره رو از دست دایره زن گرفت و گفت : بزنین که روز دهم دامادی مالک خان میخوام همه جا رو چراغونی کنم ...
اون زنی نبود که بیجا حرف بزنه و کسی رو ناراحت کنه ...
اون یچیزی تو نگاهش بود چیزی داشت که میتونست مالک رو زمین بزنه ...
طلا خواست حرفی بزنه که خانم بزرگ چپ چپ نگاهش کرد...
مالک جلوتر اومد و جلوی چشم های همه تو انگشتم حلقه انداخت ....
یه دسته پول روی سرم ریخت و اروم گفت : خوش اومدی ...
پارت_صدوپنجاه_وشش
بچه ها به طرفمون دویدن و از زیر پاهامون پولهارو جمع میکردن ...
مالک میخندید و دوباره براشون پول ریخت ...
بچه ها دنیای قشنگی داشتن و دلشون به همین چیزای کوچیک خوش بود ...
زنها براش دست میزدن و مالک از بینشون گذشت و بیرون رفت ...
دلشوره حرف خانم بزرگ رو دلم نشست و نمیدونستم چطور میتونم اون وسط اروم بگیرم ...
مامان کنارم اومد و گفت : جواهر بخند مادر چرا لبهات غمگینه ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : امروزم نزاشتن خوش باشیم...
خانم جون از کنارم گفت : کسی نمیتونه امروز رو برای ما تلخ کنه ...
صدای دایره ها بلند بود و خانم جون وسط رفت برای عروسی مالک خان از ته دلش شاد بود...
ظرف حنا رو جلو اوردن و خانم جون خودش دستمو حنا بست ...
پاهامو بست ...
مهمونا تک تک میومدن و بهم چشم روشنی میدادن ....سکه هارو به پارچه حنا سنجاق میکردن ...
پول سنجاق میزدن ...
خانمبزرگ با اخم جلو اومد ...
به محبوب اشاره کرد سکه هاشو سنجاق بزنه و خودش خم شد و همونطور که صورتمو میبوسید اروم گفت : دل به این خوشی نبند ....خیلی زود گذره ...
تو چشم هاش خیره شدم و گفتم : چرا میخواین امروز رو خراب کنین ؟
نگاهشو بهم دوخت و گفت : چون مالک نباید مالک همه چیز بشه ...
پارت_صدوپنجاه_وهفت
خانم بزرگ سرفه کنان به سمت صندلیش رفت ...
اونجا جای گرفت و برام کف میزد ...
از نگاهاش خوشم نمیومد و اون مدام نگاهم میکرد ...
خبری از طلا نبود ...
معلوم نبود کجا رفته ...
سفره های ناهار رو پهن کردن و همه مشغول خوردن شدن صدای قاشق ها میومد که به ته دیس های استیل میخورد ...
پارچ های پر از یخ رو اوردن ...
و یه دیس پلو و مرغ برای من اوردن ...
عروسی مالک خان تموم میشد و دم غروب تک تک مهمونا میرفتن ...
خانم بزرگ تو اتاقش بود و از اون سکوتش همه میترسیدن ...
اون زن بی پروایی بود ...اون از کسی ترسی نداشت انگار ادم هارو فقط وسیله ای میدید برای رسیدن به خواسته های خودش ...
تو اتاق مالک نشستم و مامان اومد ...
رضا و حبیب رو ندیده بودم ...
مامان دستی به سرم کشید و گفت : خوشبخت بشی ...دیشب ملا صمد اومده بود سراغ من خبر دار شده بود تو زنده ای ...
اگه اسم مالک خان نبود دوباره خونه خرابم میکرد ...
سپردمت به مالک خان ...
بغض کرده بود و نمیخواست جلوی من گریه کنه ...
مامان داشت میرفت و تحمل نکردم از پشت سر بغلش گرفتم و گفتم : خیلی دوستت دارم مامان ...
دستهامو بوسید و گفت : منم دوستت دارم ...
پارت_صدوپنجاه_وهشت🌸
هوا تاریک شده بود و دیگه کسی تو عمارت نبود ...عروسی که میگفتن هفت شبانه روز طول میکشه رو مالک یک روزه تموم کرد تا بقیه اشو خرج نیازمندا کنن ...
چراغ اتاق خاموش بود و چشم هام جایی رو نمیدید ...تاریک شده بود و تو حیاط عمارت داشتن ظروف کثیف رو میشستن ...
صدای پر از محبت مالک بود و وارد اتاق شد ...
از رو تخت پایین اومدم و نگاهش کردم ...
دستشو سمت چراغ نبرد و گفت : نخوابیدی ؟
اخم کردم و گفتم : چطور بدون مالکم بخوابم ...بدون ارباب جدیدمون ...
خنده اش گرفت و گفت : ارباب ..چه اسم پر از ابهتی ...ارباب از رو شونه های خودش دردسر رو برداشت و گردن من انداخت ...
میدونست دیگه نمیتونه حریف ول گردی های مراد و مادرش بشه ...
منو تو بد مخمصه ای گزاشت ...
یه طرف برادرم و یه طرف مادرش ...
اروم گفتم: طلا چی ؟
مالک تو چشم هام خیره شد و گفت : طلا و من قصه کهنه ای داریم ...
_ دوست دارم اون قصه رو بدونم...
_ اون برای طلا قصه بود و برای من کابوس ...نمیخوام بدونی میخوام ندونسته به من اعتماد کنی ...
سکوت کردم و جلو امد...
سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم و مالک هم نمیتونست از من چشم برداره و...
خانم بزرگ سرفه کنان به سمت صندلیش رفت ...
اونجا جای گرفت و برام کف میزد ...
از نگاهاش خوشم نمیومد و اون مدام نگاهم میکرد ...
خبری از طلا نبود ...
معلوم نبود کجا رفته ...
سفره های ناهار رو پهن کردن و همه مشغول خوردن شدن صدای قاشق ها میومد که به ته دیس های استیل میخورد ...
پارچ های پر از یخ رو اوردن ...
و یه دیس پلو و مرغ برای من اوردن ...
عروسی مالک خان تموم میشد و دم غروب تک تک مهمونا میرفتن ...
خانم بزرگ تو اتاقش بود و از اون سکوتش همه میترسیدن ...
اون زن بی پروایی بود ...اون از کسی ترسی نداشت انگار ادم هارو فقط وسیله ای میدید برای رسیدن به خواسته های خودش ...
تو اتاق مالک نشستم و مامان اومد ...
رضا و حبیب رو ندیده بودم ...
مامان دستی به سرم کشید و گفت : خوشبخت بشی ...دیشب ملا صمد اومده بود سراغ من خبر دار شده بود تو زنده ای ...
اگه اسم مالک خان نبود دوباره خونه خرابم میکرد ...
سپردمت به مالک خان ...
بغض کرده بود و نمیخواست جلوی من گریه کنه ...
مامان داشت میرفت و تحمل نکردم از پشت سر بغلش گرفتم و گفتم : خیلی دوستت دارم مامان ...
دستهامو بوسید و گفت : منم دوستت دارم ...
پارت_صدوپنجاه_وهشت🌸
هوا تاریک شده بود و دیگه کسی تو عمارت نبود ...عروسی که میگفتن هفت شبانه روز طول میکشه رو مالک یک روزه تموم کرد تا بقیه اشو خرج نیازمندا کنن ...
چراغ اتاق خاموش بود و چشم هام جایی رو نمیدید ...تاریک شده بود و تو حیاط عمارت داشتن ظروف کثیف رو میشستن ...
صدای پر از محبت مالک بود و وارد اتاق شد ...
از رو تخت پایین اومدم و نگاهش کردم ...
دستشو سمت چراغ نبرد و گفت : نخوابیدی ؟
اخم کردم و گفتم : چطور بدون مالکم بخوابم ...بدون ارباب جدیدمون ...
خنده اش گرفت و گفت : ارباب ..چه اسم پر از ابهتی ...ارباب از رو شونه های خودش دردسر رو برداشت و گردن من انداخت ...
میدونست دیگه نمیتونه حریف ول گردی های مراد و مادرش بشه ...
منو تو بد مخمصه ای گزاشت ...
یه طرف برادرم و یه طرف مادرش ...
اروم گفتم: طلا چی ؟
مالک تو چشم هام خیره شد و گفت : طلا و من قصه کهنه ای داریم ...
_ دوست دارم اون قصه رو بدونم...
_ اون برای طلا قصه بود و برای من کابوس ...نمیخوام بدونی میخوام ندونسته به من اعتماد کنی ...
سکوت کردم و جلو امد...
سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم و مالک هم نمیتونست از من چشم برداره و...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#پارت_صدوپنجاه_ونه
گرمای دستهای مالک وجودمو به اتیش میکشید ...
پایه های تخت شکست و روی زمین افتاد ... هر دو از خنده بهم نگاه میکردیم...
مالک با اخم گفت : صدبار گفتم یچیز درست میکنید درست و حسابی باشه ...
عصبی بود ولی من نبودم...
تو چشم هام خیره شد و گفت : جادوم کردی ...
نفس هام به شماره افتاده بود ...
نزدیک گوشم گفت : از چیه من بداخلاق خوشت اومده ؟
چشم هامو بستم و گفتم : تو برای من بهترین و قشنگترین مرد روی زمینی .....
مالک مثل دیوونه ها شده بود
انگار که داشت هزیون میدید...
دستهاشو رو گلوم میفشرد و...
جونمو داشت میگرفت ...
خلاص که شد حالت طبیعی نداشت ...
چشم هاشو باز و بسته میکرد و نمیتونست انگار منو ببینه ...
از ترس خودمو زیر پتو کشیدم و...
پارت_صدوشصت
از ترس خودمو زیر پتو کشیدم و از درد لبمو میگزیدم...
چندبار خواست زمین بیوفته و بالاخره نزدیک در زمین افتاد...
انگار مریضی داشت و من فقط با ترس نگاهش میکردم ...
جلوتر رفتم ...
خر و پف میکرد ...
دل درد داشتم...
بدنم میلرزید و بهم شام نداده بودن ...
از تو قندون چندتا قند داخل دهنم گذاشتم ...انگار منم داشتم بیهوش میشدم ...
چشمم به پلو و مرغی افتاد که نخورده بودم و به سفارش مامان گرسنه مونده بودم ...
مالک وقتی اومده بود غذاشو خورده بود...
حتما توی اون غذا چیزی ریخته بودن ...
کنار مالک روی زمین دراز کشیدم و سرمو به بازوش چسبوندم و خوابیدم ...
دم دمای صبح بود و هوا داشت روشن میشد ...
مالک موهامو از رو صورتم کنار زد ...
چشم هامو که باز کردم ...
با لبخندی نگاهم میکرد ...
چشم های هر دومون خسته و طالب خواب بود ...
اروم سرمو بو، سید و گفت : خیلی سر درد دارم ...دیشب چی شد ؟
انگار چیزی یادش نمیومد ...تو جام نشستم و از درد صدام بلند شد ...
مالک متعجب گفت : چی شده ؟
به تختِ شکسته اشاره کردم و گفتم : بخاطر دیشب ...
متعجب نگاهم میکرد و گفتم : یادت نمیاد دیشب چی شد؟
سرشو تکون داد و گفت : نه ...چی شد؟!...
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#پارت_صدوپنجاه_ونه
گرمای دستهای مالک وجودمو به اتیش میکشید ...
پایه های تخت شکست و روی زمین افتاد ... هر دو از خنده بهم نگاه میکردیم...
مالک با اخم گفت : صدبار گفتم یچیز درست میکنید درست و حسابی باشه ...
عصبی بود ولی من نبودم...
تو چشم هام خیره شد و گفت : جادوم کردی ...
نفس هام به شماره افتاده بود ...
نزدیک گوشم گفت : از چیه من بداخلاق خوشت اومده ؟
چشم هامو بستم و گفتم : تو برای من بهترین و قشنگترین مرد روی زمینی .....
مالک مثل دیوونه ها شده بود
انگار که داشت هزیون میدید...
دستهاشو رو گلوم میفشرد و...
جونمو داشت میگرفت ...
خلاص که شد حالت طبیعی نداشت ...
چشم هاشو باز و بسته میکرد و نمیتونست انگار منو ببینه ...
از ترس خودمو زیر پتو کشیدم و...
پارت_صدوشصت
از ترس خودمو زیر پتو کشیدم و از درد لبمو میگزیدم...
چندبار خواست زمین بیوفته و بالاخره نزدیک در زمین افتاد...
انگار مریضی داشت و من فقط با ترس نگاهش میکردم ...
جلوتر رفتم ...
خر و پف میکرد ...
دل درد داشتم...
بدنم میلرزید و بهم شام نداده بودن ...
از تو قندون چندتا قند داخل دهنم گذاشتم ...انگار منم داشتم بیهوش میشدم ...
چشمم به پلو و مرغی افتاد که نخورده بودم و به سفارش مامان گرسنه مونده بودم ...
مالک وقتی اومده بود غذاشو خورده بود...
حتما توی اون غذا چیزی ریخته بودن ...
کنار مالک روی زمین دراز کشیدم و سرمو به بازوش چسبوندم و خوابیدم ...
دم دمای صبح بود و هوا داشت روشن میشد ...
مالک موهامو از رو صورتم کنار زد ...
چشم هامو که باز کردم ...
با لبخندی نگاهم میکرد ...
چشم های هر دومون خسته و طالب خواب بود ...
اروم سرمو بو، سید و گفت : خیلی سر درد دارم ...دیشب چی شد ؟
انگار چیزی یادش نمیومد ...تو جام نشستم و از درد صدام بلند شد ...
مالک متعجب گفت : چی شده ؟
به تختِ شکسته اشاره کردم و گفتم : بخاطر دیشب ...
متعجب نگاهم میکرد و گفتم : یادت نمیاد دیشب چی شد؟
سرشو تکون داد و گفت : نه ...چی شد؟!...
پارت_صدوشصت_ویک
مالک متعجب نگاهم کرد و گفت : یادم نمیاد...چی شد ؟
خنده ام گرفته بود و به جای انگشت هاش روی گردنم اشاره کردم و گفتم : داشتی خفه ام میکردی ...تو حال خودت نبودی ...انگار یه ادم دیگه پیشم بود ...اومدی اینجا افتادی و خوابت برد ...
چنگی تو موهاش زد ...کلافه بود از اینکه چیزی یادش نمیاد ....اب دهنشو قورت داد گلوش خشک بود ...
پارچ رو از رو طاقچه برداشت همونطور سر کشید ...اب از کنار دهنش ریخت و گفت : چرا یادم نمیاد ...
انگار یکساله خواب بودم...
پارچ رو از دستش گرفتم زمین گزاشتم وبا گوشه پیراهنم صورتشو خشک کردم و گفتم : اروم باش ...
دلم طاقت نداره اینطوری ببیندت ...
سرشو به قلبم فشردم و اروم گفتم : هرچی بود بخیر گذشت ...
با ناراحتی گفت : اینا بازی خانم بزرگ...
من سالها قبل این شبو تجربه کردم...
اون یچیزی به من داد و من صبحش تو اتاق طلا بودم...
داره بهم هشدار میده ...
میخواد بهم بفهمونه که از اموال خودم و پدرم دوری کنم ...
یه لحظه ترسیدم...
اون روزها ترس برای زنهای زائو بود که ال و جن نبرتشون ولی انگار خانم بزرگ از ال و جن هم ترسناکتر بود ...
پارت_صدوشصت_ودو
مالک یکم سکوت کرد و گفت : طلا هم بازیچه خواهرشه ...
اون نمیدونه که داره به اونم اسیب میزنه ...
_ دارم ازش میترسم اون چی به خوردت داد ؟
_ نمیدونم چی تو غذام بود ...طعمشو حس کردم ...همون طعم اشنا رو میداد ...
تو عمارت من نفوذ کرده ...
معلومه میخواد بهم بفهمونه ...
ترسیده بودم و گفتم : مالک من از مردن خودم نمیترسم...من از اینکه به تو اسیب بزنن میترسم...
از اینکه لحظه ای نداشته باشمت ...لحظه ای نباشی ...
من برای با تو بودن نفس میکشم...
مالک ازم جدا شدم لبخندی زد و گفت : اروم باش اتفاقی برای من نمیوفته ...
چرا دیشب رو که اون همه انتظارشو میکشیدم بخاطر نمیارم...
هیچی یادم نیست ...
خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم : زمان بسیار برای تجربه دوباره ...من از این چیزا ترسیدم از خانم بزرگ اون انگار یه ال و میخواد ما رو با خودش ببره ...
دستشو زیر چونه ام گزاشت و گفت : خانم بزرگ استغفرالله خدا نیست اون فقط داره برای مال دنیا میجنگه ...
مراد رو نمیتونه جای من بزاره ...
مالک سرمو به قلبش فشرد و گفت : من از این میترسم که اگه روزی نباشم چی به سر تو میارن ...
مالک متعجب نگاهم کرد و گفت : یادم نمیاد...چی شد ؟
خنده ام گرفته بود و به جای انگشت هاش روی گردنم اشاره کردم و گفتم : داشتی خفه ام میکردی ...تو حال خودت نبودی ...انگار یه ادم دیگه پیشم بود ...اومدی اینجا افتادی و خوابت برد ...
چنگی تو موهاش زد ...کلافه بود از اینکه چیزی یادش نمیاد ....اب دهنشو قورت داد گلوش خشک بود ...
پارچ رو از رو طاقچه برداشت همونطور سر کشید ...اب از کنار دهنش ریخت و گفت : چرا یادم نمیاد ...
انگار یکساله خواب بودم...
پارچ رو از دستش گرفتم زمین گزاشتم وبا گوشه پیراهنم صورتشو خشک کردم و گفتم : اروم باش ...
دلم طاقت نداره اینطوری ببیندت ...
سرشو به قلبم فشردم و اروم گفتم : هرچی بود بخیر گذشت ...
با ناراحتی گفت : اینا بازی خانم بزرگ...
من سالها قبل این شبو تجربه کردم...
اون یچیزی به من داد و من صبحش تو اتاق طلا بودم...
داره بهم هشدار میده ...
میخواد بهم بفهمونه که از اموال خودم و پدرم دوری کنم ...
یه لحظه ترسیدم...
اون روزها ترس برای زنهای زائو بود که ال و جن نبرتشون ولی انگار خانم بزرگ از ال و جن هم ترسناکتر بود ...
پارت_صدوشصت_ودو
مالک یکم سکوت کرد و گفت : طلا هم بازیچه خواهرشه ...
اون نمیدونه که داره به اونم اسیب میزنه ...
_ دارم ازش میترسم اون چی به خوردت داد ؟
_ نمیدونم چی تو غذام بود ...طعمشو حس کردم ...همون طعم اشنا رو میداد ...
تو عمارت من نفوذ کرده ...
معلومه میخواد بهم بفهمونه ...
ترسیده بودم و گفتم : مالک من از مردن خودم نمیترسم...من از اینکه به تو اسیب بزنن میترسم...
از اینکه لحظه ای نداشته باشمت ...لحظه ای نباشی ...
من برای با تو بودن نفس میکشم...
مالک ازم جدا شدم لبخندی زد و گفت : اروم باش اتفاقی برای من نمیوفته ...
چرا دیشب رو که اون همه انتظارشو میکشیدم بخاطر نمیارم...
هیچی یادم نیست ...
خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم : زمان بسیار برای تجربه دوباره ...من از این چیزا ترسیدم از خانم بزرگ اون انگار یه ال و میخواد ما رو با خودش ببره ...
دستشو زیر چونه ام گزاشت و گفت : خانم بزرگ استغفرالله خدا نیست اون فقط داره برای مال دنیا میجنگه ...
مراد رو نمیتونه جای من بزاره ...
مالک سرمو به قلبش فشرد و گفت : من از این میترسم که اگه روزی نباشم چی به سر تو میارن ...
پارت_صدوشصت_وسه
مالک ادامه داد: میخوام برای امنیت تو و مادرم بجنگم ...
وگرنه مال دنیا برای من ارزشی نداره ...
لبخند زدم و مالک اروم قلقلکم داد...
با شیطنت از دستش فرار کردم ....
اون ارامبخش بود برای تمام دردهای من ....
وقتی میخندید تمام دردهام فرو کش میکرد ...
به سمت دیگه ای رفتم و گفتم : قرار نیست همینطور الکی الکی بغلم کنی ...
مالک از دور دستهاشو برام باز کرد و گفت : در مقابل ا،غوش من نمیتونی مقاومت کنی ...
حق میگفت من شیفته مالکم بودم ....
به ا،غوشش رفتم و گفتم : تو خدای دوم منی ...
با ضربات اروم به درب چشم باز کردم ...
مالک تو جا نبود و دستپاچه بلند شدم...و گفتم : بیا داخل ...
محبوب سرشو اورد وداخل و با لبخندی گفت : اجازه هست خانم بزرگ ؟
اخمی کردم و گفتم : محبوب اول صبحی اذیتم نکن ...
محبوب با یه سینی اومد داخل و گفت: خانم جون خودش برات کاچی پخته برای عروس خانمش ...
میخواد حسابی گرمی بخوری و یدونه شازده پسر تحویلش بدی ...
دلم برای داشتن اون شازده پسر میرفت و گفتم : آمین ...
از خدا جون سالم و یدونه بچه میخوام ...
۱۶۴
محبوب به تخت شکسته نگاه کرد و گفت : جنگ بوده دیشب ؟
خجالت زده گفتم : نخیر شور و شوق عشق بوده ...
کنارم نشست و گفت : گفتم حموم رو اماده کنن ...با حسرت نگاهم میکرد ...
دستشو فشردم و گفتم : چرا تو نگاهت غم نشسته ؟
محبوب اهی کشید و گفت : یعنی منم میتونم همچین شبی رو با احمد تجربه کنم ...
_ چرا نتونی تو اولین کار خانم بودن ازدواج تو رو قرار دادم...مگه من دیگه خانم ارباب نیستم پس میخوام شوهرت بدم...
محبوب بهم خیره موند و گفتم : بعد از دهمم برات لباس سفید میخرم...
بعد از شب عروسی عروس باید تا روز دهم جایی نمیرفت و روز دهم حموم دهم میگرفت .....
اون ده روز تمام خوردنی های سرد رو ممنوع میکردن و فقط چیزهای گرم میخورد تا زودتر به بچه بشینه ...
محبوب سرشو رو شونه ام گزاشت و گفت : ممنونتم ...من هیچ وقت خانواده ای نداشتم ولی امروز حس میکنم تو خواهرمی ...
سرشو بوسیدم و چند قاشق از کاچی خوردم و گفتم: خودم برات کاچی میپزم ...
_ ممنونم ...توکل بخدا ....برای مادرت دیس شیرینی فرستادیم ..الان فهمیده تو اتاق مالک خان دیگه دوشیزه نیست ...
یهو شب قبل یادم اومد و به محبوب تعریف کردم ..
مالک ادامه داد: میخوام برای امنیت تو و مادرم بجنگم ...
وگرنه مال دنیا برای من ارزشی نداره ...
لبخند زدم و مالک اروم قلقلکم داد...
با شیطنت از دستش فرار کردم ....
اون ارامبخش بود برای تمام دردهای من ....
وقتی میخندید تمام دردهام فرو کش میکرد ...
به سمت دیگه ای رفتم و گفتم : قرار نیست همینطور الکی الکی بغلم کنی ...
مالک از دور دستهاشو برام باز کرد و گفت : در مقابل ا،غوش من نمیتونی مقاومت کنی ...
حق میگفت من شیفته مالکم بودم ....
به ا،غوشش رفتم و گفتم : تو خدای دوم منی ...
با ضربات اروم به درب چشم باز کردم ...
مالک تو جا نبود و دستپاچه بلند شدم...و گفتم : بیا داخل ...
محبوب سرشو اورد وداخل و با لبخندی گفت : اجازه هست خانم بزرگ ؟
اخمی کردم و گفتم : محبوب اول صبحی اذیتم نکن ...
محبوب با یه سینی اومد داخل و گفت: خانم جون خودش برات کاچی پخته برای عروس خانمش ...
میخواد حسابی گرمی بخوری و یدونه شازده پسر تحویلش بدی ...
دلم برای داشتن اون شازده پسر میرفت و گفتم : آمین ...
از خدا جون سالم و یدونه بچه میخوام ...
۱۶۴
محبوب به تخت شکسته نگاه کرد و گفت : جنگ بوده دیشب ؟
خجالت زده گفتم : نخیر شور و شوق عشق بوده ...
کنارم نشست و گفت : گفتم حموم رو اماده کنن ...با حسرت نگاهم میکرد ...
دستشو فشردم و گفتم : چرا تو نگاهت غم نشسته ؟
محبوب اهی کشید و گفت : یعنی منم میتونم همچین شبی رو با احمد تجربه کنم ...
_ چرا نتونی تو اولین کار خانم بودن ازدواج تو رو قرار دادم...مگه من دیگه خانم ارباب نیستم پس میخوام شوهرت بدم...
محبوب بهم خیره موند و گفتم : بعد از دهمم برات لباس سفید میخرم...
بعد از شب عروسی عروس باید تا روز دهم جایی نمیرفت و روز دهم حموم دهم میگرفت .....
اون ده روز تمام خوردنی های سرد رو ممنوع میکردن و فقط چیزهای گرم میخورد تا زودتر به بچه بشینه ...
محبوب سرشو رو شونه ام گزاشت و گفت : ممنونتم ...من هیچ وقت خانواده ای نداشتم ولی امروز حس میکنم تو خواهرمی ...
سرشو بوسیدم و چند قاشق از کاچی خوردم و گفتم: خودم برات کاچی میپزم ...
_ ممنونم ...توکل بخدا ....برای مادرت دیس شیرینی فرستادیم ..الان فهمیده تو اتاق مالک خان دیگه دوشیزه نیست ...
یهو شب قبل یادم اومد و به محبوب تعریف کردم ..
۱۶۵
محبوب بهم خیره موند و گفت : دارن ازارتون میدن ...
اون خانم بزرگ خودش جادوگر ...اون و ملا صمد قبلا میگفتن قصه عاشقانه داشتن و خودشو با جادو و جمبل زن ارباب کرده ...
میگن دعا نویسی بلده ...
اخمی کردم و گفتم: اینا همش خرافات اصلا بهش فکر هم نکن ...
_ خرافات نیست ...
ملا صمد پسر عموی خانم بزرگ ...اونم ناتنی...اونا اجدادشون جادوگر بودن ...
ادم از چشم های خانم بزرگ میترسه ...طلا رو نبین چقدر اروم اونم جادو کردن ...
پشتم لرزید و گفتم : داری منو میترسونی ...
_ من خودم ترسیدم ...ولی خیالت راحت من هستم مالک خانم هست ....من چشم و گوشم برای حفاظت از تو میزارم...
محبوب بهترین دوست من بود ...
کمک کرد برم حموم و بقدری دل درد داشتم که برام جوشونده اورد و تو حموم خوردم...
موهامو شونه میزدم و گفتم : محبوب نوکشو قیچی بزن میخوام کوتاهتر بشه ...
بهترین پیراهنمو تنمکردم و تو همون حموم رژ لب زدم...
محبوب به صورتم صلوات فرستاد و فوت کرد و گفت : معجزه خدایی...
فراموش کرده بودم روبند بزنم و مالک بعد از کلی شیطنت همونطور که پیشونیش خیس عرق بود ...نفس زنان با چشم های خمارش تو چشم هام نگاه کرد و گفت : اینجا ازادی اما تا موقعی که مراد هست با روبند بیرون میری ...پیراهن بلند تنت کن ...
نمیخوام ظرافتتو حتی یه تار موهاتو ببینه ...
میخوام این همه زیبایی فقط برای من باشه ...
۱۶۶
چشمی گفتم و چقدر زود فراموش کردم...
تو راهرو میرفتم به طرف اتاق که مراد روبروم سبز شد
عادت داشت مثل جن سر راه من سبز بشه ...
الحق که مادرش دعا نویس قهاری بود ...برام یه دسته گل اورده بود و گفت : برای زن داداش عزیزم...
تو صورتم نگاه نمیکرد و گفت : میخوام برای خوشبختی شما دعا کنم...
هرچی باشه مالک تنها برادر منه و الانم که دیگه ارباب شده ...
خم شد پشت دستمو بوسید و گفت : منو ببخش اگه دلخورت کرده بودم...
تو صورتش تاسف و ناراحتی موج میرد ...
نگاهش کردم و گفتم : نیازی نیست عذر خواهی کنی ...
از کنارش رد میشدم که گفت : اون محبوب رو بردم تو اتاقم...میخوام برای تنهایی هام درمونی باشه ...
به ارباب خبرشو شما بده که برادر ارباب میخواد با خدمتکار خانم خلوت کنه ...
گوشهام سوت کشیدن و برگشتم سرجام و گفتم: محبوب کجاست ؟
به اتاق تهی اشاره کرد و گفت : اونجا در انتظار تازه دامادش ...
چقدر حقه قشنگی بود برای بی اعتماد کردن مالک نسبت به من ...
بدو بدو به طرف اونجا رفتم دربشو هول دادم و رفتم داخل ...
محبوب رو صدا زدم ولی کسی نبود ...دیر متوجه حقه مراد شدم...
به پشت سرم که چرخیدم مراد رو تو چهارچوب دیدم...
شیشه مشـ*و*ب کنار پنجره بود و داشت نگاهم میکرد ...
محبوب بهم خیره موند و گفت : دارن ازارتون میدن ...
اون خانم بزرگ خودش جادوگر ...اون و ملا صمد قبلا میگفتن قصه عاشقانه داشتن و خودشو با جادو و جمبل زن ارباب کرده ...
میگن دعا نویسی بلده ...
اخمی کردم و گفتم: اینا همش خرافات اصلا بهش فکر هم نکن ...
_ خرافات نیست ...
ملا صمد پسر عموی خانم بزرگ ...اونم ناتنی...اونا اجدادشون جادوگر بودن ...
ادم از چشم های خانم بزرگ میترسه ...طلا رو نبین چقدر اروم اونم جادو کردن ...
پشتم لرزید و گفتم : داری منو میترسونی ...
_ من خودم ترسیدم ...ولی خیالت راحت من هستم مالک خانم هست ....من چشم و گوشم برای حفاظت از تو میزارم...
محبوب بهترین دوست من بود ...
کمک کرد برم حموم و بقدری دل درد داشتم که برام جوشونده اورد و تو حموم خوردم...
موهامو شونه میزدم و گفتم : محبوب نوکشو قیچی بزن میخوام کوتاهتر بشه ...
بهترین پیراهنمو تنمکردم و تو همون حموم رژ لب زدم...
محبوب به صورتم صلوات فرستاد و فوت کرد و گفت : معجزه خدایی...
فراموش کرده بودم روبند بزنم و مالک بعد از کلی شیطنت همونطور که پیشونیش خیس عرق بود ...نفس زنان با چشم های خمارش تو چشم هام نگاه کرد و گفت : اینجا ازادی اما تا موقعی که مراد هست با روبند بیرون میری ...پیراهن بلند تنت کن ...
نمیخوام ظرافتتو حتی یه تار موهاتو ببینه ...
میخوام این همه زیبایی فقط برای من باشه ...
۱۶۶
چشمی گفتم و چقدر زود فراموش کردم...
تو راهرو میرفتم به طرف اتاق که مراد روبروم سبز شد
عادت داشت مثل جن سر راه من سبز بشه ...
الحق که مادرش دعا نویس قهاری بود ...برام یه دسته گل اورده بود و گفت : برای زن داداش عزیزم...
تو صورتم نگاه نمیکرد و گفت : میخوام برای خوشبختی شما دعا کنم...
هرچی باشه مالک تنها برادر منه و الانم که دیگه ارباب شده ...
خم شد پشت دستمو بوسید و گفت : منو ببخش اگه دلخورت کرده بودم...
تو صورتش تاسف و ناراحتی موج میرد ...
نگاهش کردم و گفتم : نیازی نیست عذر خواهی کنی ...
از کنارش رد میشدم که گفت : اون محبوب رو بردم تو اتاقم...میخوام برای تنهایی هام درمونی باشه ...
به ارباب خبرشو شما بده که برادر ارباب میخواد با خدمتکار خانم خلوت کنه ...
گوشهام سوت کشیدن و برگشتم سرجام و گفتم: محبوب کجاست ؟
به اتاق تهی اشاره کرد و گفت : اونجا در انتظار تازه دامادش ...
چقدر حقه قشنگی بود برای بی اعتماد کردن مالک نسبت به من ...
بدو بدو به طرف اونجا رفتم دربشو هول دادم و رفتم داخل ...
محبوب رو صدا زدم ولی کسی نبود ...دیر متوجه حقه مراد شدم...
به پشت سرم که چرخیدم مراد رو تو چهارچوب دیدم...
شیشه مشـ*و*ب کنار پنجره بود و داشت نگاهم میکرد ...
خصو♡جـــواهر♡صی :
۱۶۷
صدام در نمیومد و مراد داشت لبخند میزد ...
از دور صدای پاهای مالک بود حسش میکردم...
مراد چشمکی زد و گفت : تو بازنده ای ...مراد با صدای بلند گفت : اره زن داداش اینجا اتاق منه ... میخوام به سلیقه شما اماده بشه ...
خوشبحال داداش مالک که خانمی مثل شما داره ...
مالک شنید و به طرف ما اومد ...
هرچی نزدیکتر میشد بیشتر من داشتم میلرزیدم ...
مالک کنار مراد ایستاد ...
از چشم هاش خون میبارید ...
نگاهی به رژ و پیراهن کوتاه و موهای فر خورده دورم انداخت .....
موهامو باز گزاشته بودم تا مالک ببینه ...
میخواستم نشونش بدم که موهامو کوتاهتر کردم ....
مالک اشاره کرد برم بیرون ...تمام وجودم رو ترس از اون نگاه مالک برداشت ...پاهام میلرزید و همونطور که به طرف اتاقمون میرفتم صداشو شنیدم که به مراد گفت : همین الان برگرد عمارت بالا ...
مراد ترسیده بود ولی به خواسته کثیفش رسیده بود ...
وسط اتاق نرسیده بودم که صدای کوبیده شدن درب بهم چشم هامو بست ...
مالک شونه امو گرفت به طرف خودش چرخوند داغی سیلی اشو رو گونه ام نشوند و ...
۱۶۸
مالک شونه امو گرفت به طرف خودش چرخوند داغی سیلی اشو رو گونه ام نشوند و گفت : این سر و وضعت برای کیه ؟
دستمو روی صورتم گزاشتم و از سوزش سیلی اش نمیتونستم حرف بزنم ...
لبهام میلرزید و فریاد زد با توام...
از ترس زبونم بند اومده بود و گفت : چندبار باید بگم اینطور بیرون نرو ...
میترسیدم نگاهش کنم و اروم گفتم : بخاطر تو ...
جلو اومد بقدری عصبی یود که نمیتونست خودشو کنترل کنه ...چنگی تو موهام زد و از حرص دندوناش بهم میخورد و گفت : برای همین تو اتاق با اون مراد بودی ...
داری منو دیونه میکنی جواهر ...سرخود نباش ....
موهام رو میکشید و درد میکرد ...دستمو رو دستش گزاشتم ولی بی اهمیت بیشتر چنگ زد و گفت خ منو به جوش نیار ...
از درد نالیدم و گفتم : برام دام چیده بود ....
موهامو ول کرد و گفت : بهت هشدار دادم اینا دشمن منن ..گفتم با این سر وضع جایی نرو ...
تو گوشت نموند ...
اشکهام میریخت ...
لابه لای انگشت هاش تارهای موهام بود ...
به پیراهنم اشاره کردم و گفتم: میخواستم تو رو خوشحال کنم...
پوشیدم تا به تلافی دیشب ببینی...خودت گفتی وقتی رژ میزنم نمیتونی ازم چشم برداری......
میخواستم یکم دلت شاد بشه وسط این همه مشکلات ...
۱۶۹
مالک خشمگین با مشت تو آینه روی میز کوبید ...
تصویرم تو اینه هزار تکه شد ...
دستهامو رو گوشم گذاشتم و جیغ زدم ...
از انگشت هاش خون میچکید و به بیرون رفت ...
محبوب دستپاچه پشت درب رسیده بود و میخواست بیاد داخل که به مالک برخورد کرد ...
مالک عصبی به محبوب گفت : اجازه نداره جایی بره ...
از این در خراب شده پاشو بیرون نزاره تا وقتی مراد اینجاست ...
مالک رفت و از انگشتش خون میچکید ....
خانم جون با ترس دنبالش دوید و گفت : انگشتت چی شده ...
محبوب جلوتر اومد پاشو با احتیاط روی تکه های آینه گذاشت و گفت : چی شده جواهر ؟
با گریه رفتم تو بغلش و گفتم : نمیزارن خوشبخت باشم...
از روزی که بدنیا اومدم بخاطر این صورتم از همه چیز محروم بودم ...کاش منم زشت بودم ولی شانس داشتم ...
محکم منو فشرد و گفت : گریه نکن الانم تو خوشبختی ...ندیدی رگ گردن مالک خان رو چطور برات غیرتی شده بود ...
اون غیرت داره مخصوصا روی تو ...
نباید دلخور بشی ...عصبی بود خواست اینطور خودشو خالی کنه ...
تو نبود من که حمام رفته بودم تخت رو تعویض کرده بودن ...
محبوب کمک کرد نشستم و صدا زدن بیان اتاق رو تمیز کنن ...
۱۶۷
صدام در نمیومد و مراد داشت لبخند میزد ...
از دور صدای پاهای مالک بود حسش میکردم...
مراد چشمکی زد و گفت : تو بازنده ای ...مراد با صدای بلند گفت : اره زن داداش اینجا اتاق منه ... میخوام به سلیقه شما اماده بشه ...
خوشبحال داداش مالک که خانمی مثل شما داره ...
مالک شنید و به طرف ما اومد ...
هرچی نزدیکتر میشد بیشتر من داشتم میلرزیدم ...
مالک کنار مراد ایستاد ...
از چشم هاش خون میبارید ...
نگاهی به رژ و پیراهن کوتاه و موهای فر خورده دورم انداخت .....
موهامو باز گزاشته بودم تا مالک ببینه ...
میخواستم نشونش بدم که موهامو کوتاهتر کردم ....
مالک اشاره کرد برم بیرون ...تمام وجودم رو ترس از اون نگاه مالک برداشت ...پاهام میلرزید و همونطور که به طرف اتاقمون میرفتم صداشو شنیدم که به مراد گفت : همین الان برگرد عمارت بالا ...
مراد ترسیده بود ولی به خواسته کثیفش رسیده بود ...
وسط اتاق نرسیده بودم که صدای کوبیده شدن درب بهم چشم هامو بست ...
مالک شونه امو گرفت به طرف خودش چرخوند داغی سیلی اشو رو گونه ام نشوند و ...
۱۶۸
مالک شونه امو گرفت به طرف خودش چرخوند داغی سیلی اشو رو گونه ام نشوند و گفت : این سر و وضعت برای کیه ؟
دستمو روی صورتم گزاشتم و از سوزش سیلی اش نمیتونستم حرف بزنم ...
لبهام میلرزید و فریاد زد با توام...
از ترس زبونم بند اومده بود و گفت : چندبار باید بگم اینطور بیرون نرو ...
میترسیدم نگاهش کنم و اروم گفتم : بخاطر تو ...
جلو اومد بقدری عصبی یود که نمیتونست خودشو کنترل کنه ...چنگی تو موهام زد و از حرص دندوناش بهم میخورد و گفت : برای همین تو اتاق با اون مراد بودی ...
داری منو دیونه میکنی جواهر ...سرخود نباش ....
موهام رو میکشید و درد میکرد ...دستمو رو دستش گزاشتم ولی بی اهمیت بیشتر چنگ زد و گفت خ منو به جوش نیار ...
از درد نالیدم و گفتم : برام دام چیده بود ....
موهامو ول کرد و گفت : بهت هشدار دادم اینا دشمن منن ..گفتم با این سر وضع جایی نرو ...
تو گوشت نموند ...
اشکهام میریخت ...
لابه لای انگشت هاش تارهای موهام بود ...
به پیراهنم اشاره کردم و گفتم: میخواستم تو رو خوشحال کنم...
پوشیدم تا به تلافی دیشب ببینی...خودت گفتی وقتی رژ میزنم نمیتونی ازم چشم برداری......
میخواستم یکم دلت شاد بشه وسط این همه مشکلات ...
۱۶۹
مالک خشمگین با مشت تو آینه روی میز کوبید ...
تصویرم تو اینه هزار تکه شد ...
دستهامو رو گوشم گذاشتم و جیغ زدم ...
از انگشت هاش خون میچکید و به بیرون رفت ...
محبوب دستپاچه پشت درب رسیده بود و میخواست بیاد داخل که به مالک برخورد کرد ...
مالک عصبی به محبوب گفت : اجازه نداره جایی بره ...
از این در خراب شده پاشو بیرون نزاره تا وقتی مراد اینجاست ...
مالک رفت و از انگشتش خون میچکید ....
خانم جون با ترس دنبالش دوید و گفت : انگشتت چی شده ...
محبوب جلوتر اومد پاشو با احتیاط روی تکه های آینه گذاشت و گفت : چی شده جواهر ؟
با گریه رفتم تو بغلش و گفتم : نمیزارن خوشبخت باشم...
از روزی که بدنیا اومدم بخاطر این صورتم از همه چیز محروم بودم ...کاش منم زشت بودم ولی شانس داشتم ...
محکم منو فشرد و گفت : گریه نکن الانم تو خوشبختی ...ندیدی رگ گردن مالک خان رو چطور برات غیرتی شده بود ...
اون غیرت داره مخصوصا روی تو ...
نباید دلخور بشی ...عصبی بود خواست اینطور خودشو خالی کنه ...
تو نبود من که حمام رفته بودم تخت رو تعویض کرده بودن ...
محبوب کمک کرد نشستم و صدا زدن بیان اتاق رو تمیز کنن ...
.
۱۷٠
خونِ دستش روی تکه های آینه ریخته بود که انگار به قلب من فرو میرفت ...
خاله با هراس اومد داخل و گفت : جواهر چخبره اینجا ؟
اشکهامو پاک گردم و گفتم : دستش بریده بود ...
خاله فوتی کرد و گفت : رفت بیرون ...وقتی عصبی میشه میره بیرون تا دل کسی رو نشکنه ...
تعریف کن چی شده ؟
براش گفتم و پشت دستش زد و گفت : خداروشکر که نکشدت ...مالک از هرچیزی بگذره از ناموسش نمیگذره ...
مراد باید بره ...من به ارباب میگم برگردن عمارت خودشون ...
اون با دادن اربابی به مالک میخواد اینجا بمونه...نمیتونم تحمل کنم اینطور بگذره ...
اون مراد مرد کثیفی اون عادت داره به دست درازی کردن به ناموس بقیه ...
محبوب با اشاره به خاله جای انگشت های مالک رو روی صورتم نشون میداد متوجه شدم و گفتم : این درد مهم نیست ...
اینکه مالک اونطور ازم رو گرفت عذابم میده اینکه دستش اونطور زخمیت بود ...
اینا میخوان مالک رو زمین بزنن ...
خاله اهی کشید و گفت : تو نقطه ضعف مالک شدی ...
اونا میدونن مالک روت حساسه و دارن از تو وارد میشن ...
میخوان مالک رو زمین بزنن ...
اما اون مالک خان اون خان بزرگ شده با سختی جون گرفته اون نوزادی که از نیش مار جون سالم بدر برده ....
۱۷۱
اتاق رو جمع کردن و خاله سفارش کرد درب رو قفل کنم و تا نرفتن مراد بیرون نیام تا مالک عصبی نشه ...
محبوب اخمی کرد و گفت : اخم هاتو باز کن ...مالک خان هرجا رفته باشه زودی میاد دلش برات یذره میشه ...
مگه میتونه از جواهرش دور بمونه ...
جای انگشت های مالک روی صورتم کبود شده بود .....
تا شب داخل اتاق بودم و مراد رفته بود ...ارباب گفته بود برای شام همه دور هم باشیم و میخواست منم اونجا باشم...
محبوب اومد دنبالم ...زانوهامو بغل گرفته بودم و روی تخت نشسته بودم...
محبوب با لبخندی گفت : خود مالک خان امر کردن بیای ...
با لبخندی گفتم : مگه مالک اومده ؟
_ بله اومده تو اتاق غذا خوری و سفارش کرده شما هم بیای ...یه پیراهن بلند تنم کردم و رفتم ...
دلتنگش بودم ...
با اینکه اون مقصر بود ولی من دلتنگش بودم...
وارد اتاق شدم و سلام کردم ...
خانم بزرگ ابروشو بالا داد و جواب سلامم رو نداد ...
طلا کنارش نشسته بود و غذا میخوردن ...
جلو رفتم و پشت دست ارباب رو بوسیدم ...یکم جابجا شد و گفت : بشین کنار من و مالک ...
بین اون دو جای گرفتم ...قلبم تند تند میزد ...
نگاهی بهم انداخت و گفت: صورتت چی شده جواهر ؟
چی میتونستم بگم و سکوت کردم ...
۱۷٠
خونِ دستش روی تکه های آینه ریخته بود که انگار به قلب من فرو میرفت ...
خاله با هراس اومد داخل و گفت : جواهر چخبره اینجا ؟
اشکهامو پاک گردم و گفتم : دستش بریده بود ...
خاله فوتی کرد و گفت : رفت بیرون ...وقتی عصبی میشه میره بیرون تا دل کسی رو نشکنه ...
تعریف کن چی شده ؟
براش گفتم و پشت دستش زد و گفت : خداروشکر که نکشدت ...مالک از هرچیزی بگذره از ناموسش نمیگذره ...
مراد باید بره ...من به ارباب میگم برگردن عمارت خودشون ...
اون با دادن اربابی به مالک میخواد اینجا بمونه...نمیتونم تحمل کنم اینطور بگذره ...
اون مراد مرد کثیفی اون عادت داره به دست درازی کردن به ناموس بقیه ...
محبوب با اشاره به خاله جای انگشت های مالک رو روی صورتم نشون میداد متوجه شدم و گفتم : این درد مهم نیست ...
اینکه مالک اونطور ازم رو گرفت عذابم میده اینکه دستش اونطور زخمیت بود ...
اینا میخوان مالک رو زمین بزنن ...
خاله اهی کشید و گفت : تو نقطه ضعف مالک شدی ...
اونا میدونن مالک روت حساسه و دارن از تو وارد میشن ...
میخوان مالک رو زمین بزنن ...
اما اون مالک خان اون خان بزرگ شده با سختی جون گرفته اون نوزادی که از نیش مار جون سالم بدر برده ....
۱۷۱
اتاق رو جمع کردن و خاله سفارش کرد درب رو قفل کنم و تا نرفتن مراد بیرون نیام تا مالک عصبی نشه ...
محبوب اخمی کرد و گفت : اخم هاتو باز کن ...مالک خان هرجا رفته باشه زودی میاد دلش برات یذره میشه ...
مگه میتونه از جواهرش دور بمونه ...
جای انگشت های مالک روی صورتم کبود شده بود .....
تا شب داخل اتاق بودم و مراد رفته بود ...ارباب گفته بود برای شام همه دور هم باشیم و میخواست منم اونجا باشم...
محبوب اومد دنبالم ...زانوهامو بغل گرفته بودم و روی تخت نشسته بودم...
محبوب با لبخندی گفت : خود مالک خان امر کردن بیای ...
با لبخندی گفتم : مگه مالک اومده ؟
_ بله اومده تو اتاق غذا خوری و سفارش کرده شما هم بیای ...یه پیراهن بلند تنم کردم و رفتم ...
دلتنگش بودم ...
با اینکه اون مقصر بود ولی من دلتنگش بودم...
وارد اتاق شدم و سلام کردم ...
خانم بزرگ ابروشو بالا داد و جواب سلامم رو نداد ...
طلا کنارش نشسته بود و غذا میخوردن ...
جلو رفتم و پشت دست ارباب رو بوسیدم ...یکم جابجا شد و گفت : بشین کنار من و مالک ...
بین اون دو جای گرفتم ...قلبم تند تند میزد ...
نگاهی بهم انداخت و گفت: صورتت چی شده جواهر ؟
چی میتونستم بگم و سکوت کردم ...
۱۷۲
سکوت کردم...
خانم جون گفت : چیزی نیست تخت شکسته زمین افتاده ...
نخواست خانم بزرگ دلش شاد بشه ...
ولی خانم بزرگ با لبخندی گفت : چه تخت خوش دستی بوده درست روی گونه اش نشسته ...
مالک بدون اینکه نگاهش کنه گفت : ارباب اینجا میمونه شما رو فردا صبح میبرن عمارتتون ...
مراد تا الان رسیده ...
برو بالا سرش باش تا کمتر کارای بیهوده کنه ...
خانم بزرگ تازه فهمید و گفت : پسرم کجاست ؟
مالک تو چشم هاش نگاه کرد و گفت : عمارتی اربابی ...فعلا اونجاست ...
میخوام بیام اونجا همه اهالی عمارت و ارباب اینجا میمونه تا استراحت کنه تا از طبیعتش لذت ببره ...
خانم بزرگ نمیتونست مخالفت کنه چون دیگه مالک ارباب بود و فقط خود خوری میکرد ...
با زحمت بلند شد و گفت : ارباب سفره اتون پر برگت باشه ...
همین شبونه راهی میشم....
برای حموم ده خانم بزرگ میام...
میخوام اولین هدیه رو خودم بهتون بدم...
طلا به مالک خیره بود ...
ازش چشم برنمیداشت ...
مالک با دست اشاره کرد ...
محبوب بگو خانم بزرگ رو صبح ببرن و تا صبح مهمون ماست ...
خانم بزرگ نفس میکشید و پره های بینی اش بزرگ میشد ...
عصبی بود و لنگون لنگون بیرون رفت ...
۱۷۳
طلا اروم رو به مالک گفت : منم باید برم؟!
مالک سرشو بالا اورد نگاهش کرد و گفت : اینجا موندن یا نموندن تو رو خودت انتخاب میکنی ....
من بارها بهت گفتم اسیر خواسته های خواهرت نشو ...
طلا اشک هاش میریخت و گفت : علاقه من بهت خواسته اون نیست ...اگه بود الان جای جواهر من کنارت بودم...
من مقصر نبودم ...من بیشتر از تو درد کشیدم ... اشکهاشو پاک کرد و به بیرون دوید ...
ارباب قاشق رو تو بشقاب کوبید و گفت: نمیزارن یه لقمه راحت بخوریم...
من اینجا موندم که این اخر عمری راحت زندگی کنم ...ولی نعیمه ( خانم بزرگ ) از روزی که شد زن من برام مصیبت داشت ...
هر روز یجور دلمو لرزوند ...
بلند شد و گفت : هربار سر سفره است انگار دارم زهر میخورم...
ارباب بیرون رفت و دیگه کسی جز ما نمونده بود ...
خانمجون اهی کشید و گفت : خدا از روی زمین برت داره نعیمه ...
مالک غذاشو خورده بود و گفت : میرم بخوابم...
به مادرش شب بخیر گفت و بی تفاوت به من رفت ...
جلو در به محبوب گفت: تا اتاق باهاش بیا ...
محبوب چشمی گفت و مالک رفت ...
حق با ارباب بود جای غذا انگار زهر از گلوم پایین میرفت ...
شب بخیر گفتم و محبوب که مطمئن شد رفتم داخل، رفت...
۱۷۴
مالک چراغ رو خاموش کرده بود و یه طرفه خواب بود ...
لبه تخت نشستم و موهای بافته شده امو باز کردم...
اروم نگاهی به دستش انداختم...خون روی پارچه ای که دور دستش پیچیده بود نشسته بود ...
اروم دستشو بین دستم گرفتم...
لبهامو روی اون پارچه گذاشتم و بوسیدمش....
یهو دستشو از بین دستم کشید ...
نزدیکتر رفتم و گفتم: بزار دستتو بشورم و بعد ببندم...
خیلی بد زخمی شده ...
چشم هاشو باز کرد و گفت: زخم دستم خوب میشه ولی زخم قلبم نه ...
چطور قبول کنم وقتی ارایش کرده پیش مرادی ...چطور بتونم کنار بیام ...
من بی غیرت نیستم...
عصبی بود و گفتم : نزاشتی توضیح بدم ...
اجازه بده بزار بگم...
تو نشنیده داری منو قضاوت میکنی ...
مالک عصبی نگاهم کرد و گفت : دیگه تکرار نشه ...
چشم هاشو بست و وادارم کرد سکوت کنم...
میدونستم که نباید عصبیش کرد ...
چشم هامو بستم و با بغض تو گلوم خواستم بخوابم ...
سکوت کردم...
خانم جون گفت : چیزی نیست تخت شکسته زمین افتاده ...
نخواست خانم بزرگ دلش شاد بشه ...
ولی خانم بزرگ با لبخندی گفت : چه تخت خوش دستی بوده درست روی گونه اش نشسته ...
مالک بدون اینکه نگاهش کنه گفت : ارباب اینجا میمونه شما رو فردا صبح میبرن عمارتتون ...
مراد تا الان رسیده ...
برو بالا سرش باش تا کمتر کارای بیهوده کنه ...
خانم بزرگ تازه فهمید و گفت : پسرم کجاست ؟
مالک تو چشم هاش نگاه کرد و گفت : عمارتی اربابی ...فعلا اونجاست ...
میخوام بیام اونجا همه اهالی عمارت و ارباب اینجا میمونه تا استراحت کنه تا از طبیعتش لذت ببره ...
خانم بزرگ نمیتونست مخالفت کنه چون دیگه مالک ارباب بود و فقط خود خوری میکرد ...
با زحمت بلند شد و گفت : ارباب سفره اتون پر برگت باشه ...
همین شبونه راهی میشم....
برای حموم ده خانم بزرگ میام...
میخوام اولین هدیه رو خودم بهتون بدم...
طلا به مالک خیره بود ...
ازش چشم برنمیداشت ...
مالک با دست اشاره کرد ...
محبوب بگو خانم بزرگ رو صبح ببرن و تا صبح مهمون ماست ...
خانم بزرگ نفس میکشید و پره های بینی اش بزرگ میشد ...
عصبی بود و لنگون لنگون بیرون رفت ...
۱۷۳
طلا اروم رو به مالک گفت : منم باید برم؟!
مالک سرشو بالا اورد نگاهش کرد و گفت : اینجا موندن یا نموندن تو رو خودت انتخاب میکنی ....
من بارها بهت گفتم اسیر خواسته های خواهرت نشو ...
طلا اشک هاش میریخت و گفت : علاقه من بهت خواسته اون نیست ...اگه بود الان جای جواهر من کنارت بودم...
من مقصر نبودم ...من بیشتر از تو درد کشیدم ... اشکهاشو پاک کرد و به بیرون دوید ...
ارباب قاشق رو تو بشقاب کوبید و گفت: نمیزارن یه لقمه راحت بخوریم...
من اینجا موندم که این اخر عمری راحت زندگی کنم ...ولی نعیمه ( خانم بزرگ ) از روزی که شد زن من برام مصیبت داشت ...
هر روز یجور دلمو لرزوند ...
بلند شد و گفت : هربار سر سفره است انگار دارم زهر میخورم...
ارباب بیرون رفت و دیگه کسی جز ما نمونده بود ...
خانمجون اهی کشید و گفت : خدا از روی زمین برت داره نعیمه ...
مالک غذاشو خورده بود و گفت : میرم بخوابم...
به مادرش شب بخیر گفت و بی تفاوت به من رفت ...
جلو در به محبوب گفت: تا اتاق باهاش بیا ...
محبوب چشمی گفت و مالک رفت ...
حق با ارباب بود جای غذا انگار زهر از گلوم پایین میرفت ...
شب بخیر گفتم و محبوب که مطمئن شد رفتم داخل، رفت...
۱۷۴
مالک چراغ رو خاموش کرده بود و یه طرفه خواب بود ...
لبه تخت نشستم و موهای بافته شده امو باز کردم...
اروم نگاهی به دستش انداختم...خون روی پارچه ای که دور دستش پیچیده بود نشسته بود ...
اروم دستشو بین دستم گرفتم...
لبهامو روی اون پارچه گذاشتم و بوسیدمش....
یهو دستشو از بین دستم کشید ...
نزدیکتر رفتم و گفتم: بزار دستتو بشورم و بعد ببندم...
خیلی بد زخمی شده ...
چشم هاشو باز کرد و گفت: زخم دستم خوب میشه ولی زخم قلبم نه ...
چطور قبول کنم وقتی ارایش کرده پیش مرادی ...چطور بتونم کنار بیام ...
من بی غیرت نیستم...
عصبی بود و گفتم : نزاشتی توضیح بدم ...
اجازه بده بزار بگم...
تو نشنیده داری منو قضاوت میکنی ...
مالک عصبی نگاهم کرد و گفت : دیگه تکرار نشه ...
چشم هاشو بست و وادارم کرد سکوت کنم...
میدونستم که نباید عصبیش کرد ...
چشم هامو بستم و با بغض تو گلوم خواستم بخوابم ...