Telegram Web Link
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️

#جواهری_درآتش
#پارت_نودوچهار

صدای مالک بود که با رضا صحبت میکرد ...
گوشهامو تیز کردم و به رضا میگفت : از بهار کنار خودم باید کار کنی ...
پسر با عرضه ای هستی میخوام سرپرست کارگرا باشی ...
اینجا زمین هارو که کشاورزی میکنن تو سرکارگر میشی ...
رضا با خوشحالی گفت: ملا اجازه نمیده اون با من دشمنی داره ...
_ ملا اینجا کاره ای نیست ...
روبندمو انداختم و بیرون رفتم ...
با سر سلام کردم و از دور محو دیدنم بود ...
رو به مامان که دلواپس دستهاشو تو هم قلاب کرده بود گفت : امانت دار خوبی هستم ...
تا افتاب هست میارمش ...
مامان اهی کشید و گفت : من با معجزه خدا دوباره دخترمو دارم‌...اینبارم به خدا و بعد به شما میسپارمش ...
مراقبش باشین ...
مالک به ماشین جلو در اشاره کرد و گفت: بیشتر از جونم مراقبشم ...لبخند رو لبهام مینشست ...
فکر میکردم با کالسکه اومده ولی با ماشین عمارت اومده بود ...
خودش پشت فرمون نشست و من جلو کنارش ...
برای مامان دست تکون دادم و ماشین راه افتاد ...
استرس داشتم و میلرزیدم، اولین باری بود که سوار ماشین میشدم‌...
چاله هارو بالا و پایین که میرفت حالت تهوع میگرفتم ...
کت قهوه ای پوشیده بود و گفت : دیشب نتونستم بیام ....
یچیزهایی هست که داره اذیتم میکنه ...




❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️

#جواهری_درآتش
#پارت_نودوپنج

از اون جا دور شد و مسیر اشنایی رو پشت سر میزاشت ...
روبندمو بالا دادم و گفتم : کجا میریم؟!
به صورتم خیره شد و گفت: چرا زیر این روبند مخفیش میکنی ...؟
این نعمت بزرگ خداست ...
نقاشی دست خودش ...
دستشو کنار صورتم گذاشت و گفت : چقدر امروز پر رنـگ و لعـاب شدی ...
منظورش رژ لـب قرمز بود و خجالت زده سرمو پایین انداختم ...
دستشو روی دستم گذاشت ...
نتونستم تحمل کنم منم محــکم دستشو بین دست گرفتم ...
سرمو به صندلی تکیه کـردم و گفتم : میدونستی جز خودت دیگه چیزی نمیخوام ...؟
چشم هاشو درشت کرد و گفت : بخدا قـسم که به این حس و حال قشنگم جـونمم میدم ...
فردا عیده و این عید چقدر قشنگه وقتی تو رو قراره با خودم ببرم عمارتم ..‌.
متعجب خیره شدم بهش ...
کنار زد تو جاده قدیمی خونه امون بودیم و پرنده پر نمیزد ...
به طرف من چرخید و گفت: میخوام امروز عقد کنیم و بریم عمارت ...
خنده ام گرفته بود و اون از محالات بود ...
من نمیتونستم بدون رو بند بیرون برم ...
خواستم چیزی بگم که گفت : اینجا رو که میشناسی ؟‌
به روبرو اشاره کرد ...
اونجا متولد شده بودم چطور میشد نشناسم و گفتم: بله میشناسم ...
پیاده شد و منم پشت سرش راه افتادم ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️

#جواهری_درآتش
#پارت_نودوشش

برف ها زیر اون افتاب اب میشدن و زیر پـاهامون خـیس بود ...
مالک به روبرو اشاره کرد و گفت : اونجا رو میشناسی ...؟ شبی که رعد و بـرق همه جا رو زیر و رو کرد ؟‌
یکم مکث کردم دیگه قدم از قدم برنداشتم ...
مالک به سمت من چرخید و گفت : چرا نمیای ؟‌
دلم نمیخواست برم اونجا! تمام اون شب جلو چشم هام بود از اونجا میتـرسیدم ...
مالک روبروم ایستاد و گفت : بریم از نزدیک ببین ...
سرمو تکون دادم و گفتم : نه نمیام ...
من از اونجا خاطرات خوبی ندارم ...
دستهام میلـرزید و دلم میخواست انقدر از اونجا دور بشم که حتی اسمشم کسی نشناسه ..‌.
به طرف ماشین تند تند قدم برداشتم ...
مالک از پشت سر دستمو گرفت و گفت : صبر کن ...
نتونستم تحمل کنم ...
دوباره درد اون روز رو از ته دلم حس کردم و گفتم : از اینجا متـنفرم ...
مالک بی معطلی منو گرفت و گفت : فقط خواستم اینجا رو ببینی ...
مالک سرمو نوازش کرد و گفت : امروز میریم‌ عمارت به عنوان همسرم معرفیت میکنم ...
به چشم هاش خیره شدم و گفتم : به من مهلت بده با این عجله نمیتونم ...
_ عجله لازمه من تو شرایط بدی هستم و نمیخوام توش بمونم ...
امروز باید تکلیف خیلی چیزها مشخص بشه من نمیتونم‌ صبر کنم ...



❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️

#جواهری_درآتش
#پارت_نودوهفت

ازش فاصله گرفتم و گفتم : من نمیتونم بدون رو بند جایی برم ...
_ وقتی اسمت کنار اسم من بیاد همه میفهمن که ناموس منی و حتی سرشون رو جلوت بالا نمیارن ....از چیزی نترس ...برای محافظت ازت همه کار میکنم ...
سرمو روی شونه اش گزاشتم و سکوت کردم ...
برگشتیم تو ماشین ...
نمیتونستم ازش چشم بردارم ...
بهش خیره بودم...
مالک نگاهم میکرد و دستشو جلو اورد روبندمو رو ازم جدا گرد و گفت : این موها رو خیلی دوست دارم ...
جلوتر اومد و اروم نزدیک گوشم گفت : مثل یه پری هستی ...
دوباره اروم تر گفت : یه رویای شیرین ...
مالک شده بود مالکِ من ...
تمام وجودم به اتیش کشیده میشد با بودنش ...
لبخندی زد و چیزی نگفت ..‌.
منم خجالت زده فقط نگاهش کردم‌...
دستشو عقب ماشین برد و یه بقچه تافتون های شکری جلو اورد ...
روی پاهام گذاشت و گفت : یه نفر هست که تو زندگی بیشتر از خودم به اون اعتماد دارم‌...
یه دختر که میدونم بخاطر من از جونشم میگذره ...
اینا رو اون پخته ...
یه هنرمند واقعی ...اسمش محبوبه است ...میخوام عروسش کنم ...یه پسر خوب سراغ دارم‌...از اسب دارهای اطراف خودمونه ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️

#جواهری_درآتش
#پارت_نودوهشت

بین حرفش پریدم و گفتم‌: ولی محبوب کسی دیگه رو دوست داره ...
مالک به دهنم خیره موند و گفتم : منظورم این بود شاید کسی دیگه رو دوست داره ...
چرا با خودش اول صحبت نمیکنی ؟‌
مالک یکم مکث کرد و گفت : اگه همچین چیزی بود بهم میگفت ...
_ اون یه دختر شاید خجالت کشیده ...بهش فرصت بده ...هر دلی بالاخره برای یه نفر میتپه ...
یکم لبخند زد و گفت :دل تو برای کی میتپه ؟‌
با عشق دستشو رو قلبم گذاشتم و گفتم : ببین برای کی میتپه ؟ این قلب فقط برای مالکم میتپه ...
با لبخند تکرار کرد مالکم ؟‌
_ اره مالکم ...چی بهتر از این که تو مالک من باشی ...
سرتا پامو نگاه کرد و نفس عمیقی کشید ...یه تکه تافتون به دهانش دادم و خیره بهش بودم تا بخوره ...
یه تیکه دیگه بردم و انگشتمو به دندون گرفت ...
از درد نا، لیدم و گفتم : دردم گرفت ...
محکمتر فشرد و انگشتمو که ول کرد گفت : دلم میخواد اینطوری به دندون بگیرمت ...
خندیدم و اون مرد سرسختی بود ولی من که تو عاشقی شرم نداشتم ...
انگار سالها بود کنارش بودم و بقدری حس ارامش داشتم که هیجا پیداش نمیکردم ...



❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️

#جواهری_درآتش
#پارت_نود_ونه

دستهاشو دورم حلقه کرد و گفت : دندونهای تیزی داری ...
از خنده شونه اشو ول کردم و گفتم : مگه من گرگم ...
فاصله ای بینمون نبود و به زور اونجا جا شده بودم‌..‌.
موهامو پشت گوشم زد و گفت : مثل قرص ماهی ...
چشم هامو بستم و سرمو روی شونه اش فشردم ...و گفتم : منو میبخشی ؟‌
پشتمو نوازش میکرد و گفت : میتونم نبخشم ...
تو همه دارایی منی ...تو زندگی منو زیر و رو کردی ...با دقت نگاه کن ...نشستی پیشم...گازم میگیری ...قبل تو کسی اجازه نداشت بهم نگاه کنه ...
ولی الان حال و روزمو ببین ...
دختر تو با من و دل من چیکار کردی ؟‌
محکم تر فشارم داد و گفتم‌: حاضرم همیشه همینطور بمونم و همینجا بخوابم ...
هر روز هر لحظه ..‌. تا وقتی که نفس میکشم ...از تو سیراب بشم ...از مالک خانم ...از مردی که کنارش ارامش دارم‌...
مالک دستشو تو جیبش برد و یه انگشتر بیرون اورد ...
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : میزاری تو انگشتت بندازم ؟‌
ذوق زده شده بودم و بغض کردم‌...
خدا وعده داده بود بعد سختی ها اسانی است ...
پس این جواب اون بی عدالتی به من بود ...
میخواستن بی عفتم کنن و حالا خدا داشت منو خانم بزرگترین مرد اونجا میکرد ...
زن پر قدرتی که میتونست انتقام گناه نکردش رو بگیره ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️

#جواهری_درآتش
#پارت_صد

مالک وقتی لبخندمو دید انگشتر رو تو انگشتم کرد و گفت : من رمانتیک نیستم ...سخت بار اومدم‌...تنها بزرگ شدم‌...
از بچگی حکایت خان بودن رو تو گوشم خوندن ...
مادرمو ازار میدادن با دندون هام نگهش داشتم‌...
ولی میدونم هیچ چیزی تو دنیا نمیتونه برای من جای مادرمو بگیره ...
از امروزم تو شدی ناموس من ...
درست مثل مادرم نور چشمم‌...
میدونم قرار نیست راحت کنار هم باشیم‌...همه کار میکنن تا جدامون کنن ...
ولی تو چشم من باش و من چشم تو ...فقط بهم اعتماد کنیم ...
تو منو باور کن من نمیزارم‌ هیچ چیزی ازارت بده ...
دلم میخواست بگم .....کاش میگفتم من همونی ام که میخواستن بسوزونن و تو نجاتش دادی ....
اون لحظه هیچ چیزی نمیتونست ناراحتم کنه ...هیچ چیزی نمیتونست نگرانم گنه ...
مالک برای من بوی عشق میداد ...
بغض کرده بودم و با بغض گفتم : نمیتونم‌ باور کنم ...
عطرشو محکم‌ بو کشیدم و گفتم : بوی عشق میدی ...بوی امنیت ...
مالک سرشو به سرم تکیه کرد و گفت : میخوام بخوابم ...
کنار تو خوابشم قشنگه ...
صندلیشو عقب داد...
کتشو روم انداخت و چشم هاشو بست ...
به صورت ارومش خیره بودم‌...
خوابش برده بود...




❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️

#جواهری_درآتش
#پارت_صدویک

واقعا خوابش برده بود ...
به اون جاده و خونه های خرابه نگاه کردم‌...
به شبی که منو بی رحمانه آزار دادن ...
اونشب شب خوشبختی من بود ...
شبی بود که مالک رو خدا برام فرستاد ...
سرمو روی قلبش گزاشتم و صدای قلبشو گوش دادم‌...
نمیدونستم عمارت که برم چی قراره بشه ولی راضی بودم که حداقل مالک کنارمِ و از طلا دوری میکنه ...
طلا برای بدست اوردن همچین مردی تمام تلاششو میکرد ...
منم اگه جای اون بودم برای داشتن مالک با همه میجنگیدم‌...
مالک یه رویای قشنگ‌ بود ...
سرمو بالا بردم و زیر چونه اشو بوسیدم‌...
خیلی وقت بود خوابیده بود و دلم میخواست بیدار بشه و چشم‌ هاشو ببینم‌...
کنارش بودم ولی همش دلتنگش میشدم ...
مالک برای من تمام قشنگی های دنیا رو داشت ...
همه خوشی های دنیا رو یجا داشت ...
مالک چشم هاشو باز کرد و نگاهم کرد ...
لبخندی زد و گفت : خیلی سخته تو عمارت خودت باشی ...
خان باشی ...
ولی نتونی راحت بخوابی ...
اومروز کنار تو چقدر راحت خوابیدم ....
این خواب به تمام عمرم می ارزید ...
دستهامو کنار صورتش گذاشتم و گفتم : جانمی ...دار و ندارمی ...منم کنارت ارومم ...
نفس عمیقی کشید و گفت : بریم ...
راه افتاد و رفت سمت پایین ابادی ...اونجا یه رودخونه بود ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️

#جواهری_درآتش
#پارت_صدودو

اونجا رودخونه بود...
وقتی بچه بودم همراه مادرم که میرفت اونجا لباس بشوره میرفتم ...
خیلی از ابادی دور بود ...
از وسط ابادیمون باید میگذشتم و از تو ماشین خونه هارو میدیدم که صاعقه چطور خرابشون کرده بود ...
از جلو دربمون گذشتیم ...
یاد پدرم و تمام خاطراتم افتادم ...
ترسیدم ...
ناخواسته ترس وجودمو گرفت ...
بازوی مالک رو چسبیدم و به اون خونه که ازش چیزی نمونده بود خیره شدم ...
مالک نگاهم کرد و گفت :
نمیدونم کی اون حقه جن و ناله هارو چیده بود ...ولی هرچی بود سالها از مردم اخازی میکردن و با پول دعا مردم رو سر کیسه میکردن ...
مردم ساده لوح ما زود باور بودن و من دیر فهمیدم‌...
اونشب بین اتیش خیلی اتفاقی صدای جیغ های یه دختر رو شنیدم ...
داشت تو اتیش میسوخت ...
نفهمیدم چطور تونستم بیرون بکشمش ...
اب دهنمو به زور قورت دادم و به دهنش خیره بودم‌...
مالک داشت از چیزی حرف میزد که میدونستم نمیتونم بهش بگم ...
اهی کشید و گفت : امان از مردم ساده دل اینجا ...
ماشین رو دوباره راه انداخت و از اونجا گذشت ...ولی چشم من دنبال اونجا بود ...
چرخیدم و نگاهش میکردم‌...اونجا خیلی برای من درداور بود ...

❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️

#جواهری_درآتش
#پارت_صدوسه

کنار رودخونه که رسید گفت : اتیش روشن کنم بعد پیاده شو ...
تصورم از مالک یه مرد سخت و بدرفتار بود ...
ولی خیلی قشنگ هیزم هارو از صندوق ماشین خالی کرد ...
بوی بنزین همه جا پیچید و با یه جرقه روی زمینی که تکه تکه برفهاش خشک شده بود اتیش روشن شد ...
مالک بهم اشاره کرد پیاده بشم‌...
تخته سنگی رو که کنار اتیش بود روش گلیم انداخت و گفت : بفرمایید ...
دستشو جلو اورد و با خنده ترجیح دادم دستمو دور بازوش بپیچم و گفتم : تو این هوا؟! خیلی سرده تو ماشین بمونیم بهتر نیست ؟‌
کتشو روی شونه هام انداخت و گفت: میخوام هر لحظمون خاطره بشه ...
کتری سیاه رو پر اب کرد ...
اب رودخونه زلال بود و تکه های برف و یخ لابه لای سخره هاش نقش و نگار نقاشی هارو بهش داده بود ...
بعضی جاها سبزه ها بیرون زده بودن و بهار رو مژده میدادن ...
کتری رو کنار اتیش گزاشت و گفت : خیلی کوچیک بودم‌...
پدر بزرگم ارباب بزرگ مرد مهربونی بود ...علاقه خاصی به درخت و باغ داشت ...
تو همون شبایی که برای ابیاری میرفت ...منم همراهش میرفتم ...
اتیش روشن میکرد و عطر طعم چای اتیشیش هنوز تو دهنمه ...
سیب زمینی هایی که لای خاکستر میپخت و تا صبح بیدارمون نگه میداشت ...
نفس عمیقی کشید پایین تخته سنگ نشست و تکیه کرد به همون تخته سنگی که من روش بودم‌...
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️

#جواهری_درآتش
#پارت_صدوچهار

اتیش جلوی پاهامون بود و گرماش ما رو هم گرم میکرد ...
یه خرگوش سفید از لابه لای بوته های یخ گرفته بیرون اومد و با هیجان گفتم : بیین چه خرگوش قشنگی ....
مالک انگشتمو دنبال کرد و با دیدن خرگوش گفت : بهار رسید ...دنبال غذاست برای بچه هاش ...
میدونم لونه هاشون کجاست ...
دستمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم : چه مالک خانی که از لونه خرگوش های شهرشم باخبره ....
_ بچه خرگوش خیلی بانمک کوچولو و پشمالو ...
سرشو بالا گرفت نگاهم میکرد و گفتم : بچه ها همشون قشنگن ...
چشم هاشو ریز کرد و گفت : از بچه زیاد خوشم نمیاد ...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : واقعا ؟ مگه میشه از بچه کسی خوشش نیاد ...؟
_ شاید چون تا حالا نداشتم خوشم نمیاد ...
ابرومو بالا دادم و گفتم : یعنی اگه داشته باشی خوشت میاد ؟‌
چشم هاشو ریز کرد و گفت : داری شکنجه ام میکنی ؟‌
_ نه فقط سوال پرسیدم ...
_ پس دیگه در موردش نپرس ...
کتری میجوشید و بخارش بلند میشد ...
دستهامو روی اتیش گرفتم و مالک چای رو تو کتری ریخت ...
استکان و قند رو بیرون اورد و من محو تماشاش بودم ...

#به_قلم_فاطمه
#پارت_صدوپنج

استکان و قند رو از ماشین بیرون اورد ...صدای عارف بود که از ماشین پخش میشد ...
من اون روزا حتی عارف رو نمیشناختم ...
محو تماشای مالک بودم ...
مالک برام چای ریخت و گفت : به چی خیره ای دختر ؟‌
جلو رفتم سرشو محکم‌ به قلبم فشردم و گفتم : یه عمارت جلوت اب و غذا میزارن ...
کفش هات رو براق میندازن و جلوت خم و راست میشن ...
اما الان مالک خان داره برای من چای میریزه ...
دستهامو فشرد و گفت : خودمم باورم نمیشه ...این منم دارم اینجور عاشقی رو تجربه میکنم ...
دستمو روی قلبش کشیدم و گفتم : میخوام قلبم بچسبه به اینجا ...
وصل باشه به اینجا ...
بی ادعا عاشقی میکنم برات ..‌.
دلبری میکنم برات ...
خندید و گفت : چاییت سرد نشه خانم ...
اخمی کردم و گفتم‌: خانم مالک خان بودن ارزوی منه ...انگشتر تو دستمو بو، سیدم و گفتم : بدجور این چای بهم چسبید ...کاش میتونستم بدزدمت و با خودم ببرمت ....
جلو همه پز تو بدم و بگم این مالک خان شما مال منه ...دارایی منه ...این مرد سهم منه ...
چونه امو تو دست گرفت تکون داد و گفت : قراره همینطور حرف بزنی ...چایی تو بخور هنوزم ادامه داره تمام امروز برات خاطره میشه ..
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️

#جواهری_درآتش
#پارت_صدوشش

چاییم رو سر کشیدم و گفتم : کنارت همه چیز طعم شیرین داره ...چای داغ تلخ ...با تو شیرین میشه ...
مالک سرشو تکون میداد و من براش دلبری میکردم ...
عشقش داشت خفه ام میکرد ...
تکه های گوشت گوسفند رو بیرون اورد و رو اتیش گذاشت ...
ابرومو بالا دادم و گفتم : امروز انگار قرار نیست تموم بشه ...
مالک گوشت رو کباب میکرد و خودش با دستش تکه تکه بهم میداد ...
انگار اون روز همه چیز خواب بود و خواب شیرینی که قسمت همه نمیشه ...
نگاهاش که میکردم انگار لیلی اون بودم و اون مجنون شده بود ...
گرمم شده بود ...کتشو روی شونه هاش انداختم و اخرین گوشت رو من برداشتم و به طرفش گرفتم و گفتم : کاش امروز تموم نشه ...
تو چشم هاش خیره شدم‌...
خورشید داشت غروب میکرد و اسمون رو هزار رنگ کرده بود ...
اتیش فرو کش شده بود و دیگه فقط خاکستر و تکه های ذغال و سیب زمینی های لاش بود ...
مالک جلو اومد پیشونیشو به من تکیه کرد و گفت : بزار عطرتو بو بکشم ...
چشم هاشو بسته بود و کنارم ارامش داشت...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️

#جواهری_درآتش
#پارت_صدوهفت

چشم هاشو بسته بود و ارامش داشت ...
دستهاشو کنارم گذاشت و گفت : تو شاهکار این زمونه ای ...
لبخند رو لبهامون نشست ...
به روبرو خیره بود و چشم هاش میخندید ...
خجالت زده بلند شدم و پشت ماشین دویدم ...قلبم تند تند میزد ...دستمو روش گزاشته بودم و میخواستم اروم بشم‌...
با صدای بلند گفت : خجالت و حیات رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم ...
داشت وسایل رو جمع میکرد ...
خم شد کتری رو پر اب کرد و روی خاکسترا ریخت و دیگه باید برمیگشتیم ...
از پشت سرش دستهامو دورش پیچیدم و گفتم : کی انقدر عاشقت شدم ...چطور اینطور درگیرت شدم ...
دستهامو فشرد و گفت : نمیدونی با من چیکار کردی ؟‌
به طرفم چرخید لپمو کشید و گفت: هر اتفاقی بیوفته با من میای ؟‌
اگه سختی ببینی بازم باهام میای ؟‌
تو چشم هاش تردید بود و گفتم : میام ...با چشم های بسته میام ...
تو برای من با ارزشتر از جونم هم هستی ...
من برای لحظه ای با تو بودن جونمم رو میدم ...
مالک لبخند رضایت زد و گفت : همین برای من کافیه ...
سوار بر ماشین راهی خونمون شدیم ...
کوچه شلوغ بود و رو بندمو بستم ...
پارت_صدوهشت جواهر😍

مالک به روبرو نگاه میکرد...
نزدیک درب نگه داشت و خواست پیاده بشه که ملا صمد روی گاری داشت میرفت ...
با دیدن مالک خان خودشو جلو کشید و گفت : مالک خان سلام ...
مالک سری تکون داد و گفت : درمونت چطور پیش میره ؟
دست مالک خان رو بوسید و گفت : به لطف شما میبینید که بهترم ...
چشمش به ماشین افتاد و منو دید ...
شاید اون چشم هامو از زیر روبند شناخت ...
دستپاچه شد و گفت : مالک خان چرا اومدین کاری هست من انجام میدم ...؟
مالک به خر گاریش زد و گفت : برو نیازی نیست ...
ملا نمیتونست ازم چشم برداره و گفت :اقا اون زن که تو ماشینتونه رو ...
مالک حرفشو برید و نگاهی به من کرد و گفت : اون زن منه ...برو همه جا بگو که مالک خان امشب زنشو میبره عمارت ....
نفسم بالا نمیومد و میدونستم ملا همه جارو پر میکنه ...
صبح نشده دهن به دهن میچرخه که مالک خان یه دختر رو با روبند عقد کرده ...
ملا که دور شد مالک همراهم وارد خونه مون شد ...کفش های ناشناسی رو جلوی اتاقمون دیدم ...
متعجب به کفش ها نگاه کردم ...
یه زن و مرد داخل بودن ...
صدای صحبتشون میومد ...
به مالک نگاه کردم ...
لبخندی زد و انگار میدونست اونا کی هستن جلوتر اومد و گفت : روبندتو بنداز ...
با صدای یالای مالک وارد شدیم ...
سید هاشم رو میشناختم اون و همسرش بودن ...

پارت_صدونه جواهر😍

مامان با دیدنم و اینکه صورتم روبند داشت نفس راحتی کشید ...
سید به پای مالک بلند شد و گفت: سلام مالک خان ...منتظرتون بودم ....مالک اشاره کرد نشست و گفت : طبق گفته شما بعد از غروب افتاب عقدمون کن ...
به مالک نگاه کردم...
سید کنجکاو بود و گفت : مالک خان این خونه داغدار و نمیخوام دل کسی بشکنه اگه اجازه بدین بریم خونه ما یه کلبه درویشی هست زحمت ساختش با خودتون بوده ...
مالک ابروهاشو بالا داد و گفت: همینجا عقدمون کن ...
سید هاشم صلواتی ختم کرد و رو به مامان گفت : با اجازه شما خواهر ...
مامان بغض کرده بود و گفت : اجازه لازم نیست سقف این خونه متعلق به مالک خان ...
اما اجازه میخوام‌...
با چادر مشکی خوبیت نداره ....
دخترم دنبالم بیا ...
دستشو برام دراز کرد و من بلند شدم ...
زن سید هاشم هم خواست بیاد که مامان گفت : چاییتو بخور من زود میام‌...
دنبال مامان وارد اونیکی اتاق شدم ...
مامان روبندمو بالا زد و گفت: جواهر راستی راستی داری عقد مالک خان میشی ؟‌
اگه بفهمن نمردی اونوقت ...
دستمو رو دهنش گذاشتم از نگرانی داشت میلرزید و گفتم : مامان مالک نمیزاره یه تار مو از سرم کم بشه ...
اجازه میدی عقد کنم ؟‌
اشک تو چشم های مامان جمع شد و گفت : چه بختی بهتر و بالاتر از مالک ...
چرا نباید اجازه بدم‌...
مبارکت باشه مادرجان سفید بخت باشی ...
پارت_صدوده جواهر 🌸

مامان چادر عروسی خودشو از صندوق دراورد و همونطور که اشک میریخت روی سرم انداخت و گفت : آرزوم بود یه روزی روی سرت بندازمش ...خودشم با عشق نگاهم کرد و گفت : مالک خان مرد نمونه ایِ ...
میدونم خوشبخت میشی ولی دلم میجوشه ...
دل یه مادر هیچوقت الکی نمیجوشه ...
دستهاشو تو دست گرفتم و گفتم : از ته وجودم دوستش دارم‌...
میدونم انقدر دوستش دارم و انقدر میخوامش که تا اخر عمرمم بشینم و نگاهش کنم بازم سیر نمیشم ...
مامان چادرمو جلو کشید و گفت : خوشبخت باشی مادر به حرمت شیری که بهت دادم خوشبخت باشی ...
دستمو گرفته بود و برگشتیم تو اون اتاق ...
چادر جلوی روم بود و سید هاشم سرشو پایین انداخته بود ...
مامان منو کنار مالک نشوند و اروم گفت: سپردمش اول به خدا و بعد به شما ...
سید با گرفتن اجازه از مالک خان شروع کرد ...
لحظه قشنگی بود ...
رو به مالک خان گفت : اسم عروس خانم‌ چیه ؟‌
به مالک خیره موندم‌ و گفت: اون برای مالک خان مثل جواهر باارزشه...
اون جواهرِ مالک خان ...
لبخند رو لبهام نشست و صدای هاشم بود که گفت: جواهر خانم اجازه میدی عقدت کنم؟!

پارت_صدویازده جواهر 🌸

تمام خواسته ام همون بود و گفتم : بله ...
صدای کل کشیدن و اشک ریختن مامان همه رو دگرگون کرد ....
خطبه جاری شد و سید هاشم ناراحت از حال و روز مامان که داغ دیده است و تو خونه اش مجلس عقد گفت : مالک خان اجازه هست ما بریم‌؟
مالک از جیبش دوتا اسکناس بیرون اورد و گفت : ممنونم سید ...
دستت خیر و برکت زندگیم باشه ...
سید هاشم روی مالک خان رو بوسید و گفت : اذن و اجازه عروس خانم رو از پدرش گرفته بودین ؟‌
مالک سرشو تکون داد و گفت : خدابیامرز زنده نیست ولی مادرش رضایت داده ...
_ پس مبارک باشه ...
نگاه مالک کافی بود که بفهمه سوال اضافی نباید بپرسه ...
سید بیرون رفت و زنش جلوتر اومد و گفت : خانم خوشبخت باشی ...
میخواست صورتمو ببینه و خیلی هم منتظر بود ولی چادرمو در نیاوردم ...
مامان تا جلوی در همراهیش کرد و اونم مدام مامان رو سوال پیچ میکرد که من از کجا اومدم ...
دلم میخواست داد بزنم من از دل اتیش شما مردم سنگدلم بیرون اومدم ...
مالک روبروم ایستاد و گفت : چه بله قشنگی بود ...
چادرمو بالا زد و گفت : به زندگی من خوش اومدی ...
پارت_صدودوازده جواهر 🌸

لبخند شیرینی بهش زدم و گفتم : شاید اولین عروسی هستم که با گریه از خونه پدرش نمیره ...
اولین عروسی که نه جاهاز داره نه ناز اضافی داره ...
اخمی کرد و گفت : من تو رو همینطور میخوام بدون تجملات ...
اگه میخواستم زرق و برق رو بگیرم ...
طلا سالهاست دور و ور منه و از شیکی و خانمی هم چیزی کم نداره ...
سرمو بو، سید ...
برادرهام جرئت کردن و اومدن داخل ...
هر دوشون دوباره بغض کرده بودن ...
رحمت جلوتر اومد و گفت : میخوای بازم بری ؟‌
با اشاره چشم بهشون فهموندم چیزی نگن ...
مالک رو بهم گفت: بیرون منتظرتم ...
دستی به سر رحمت کشید و بیرون رفت ...
رحمت رو بغل گرفتم و گفتم : جایی نمیرم دیگه بدون ترس میام دیدنتون ...
تند تند میام و بهتون سر میزنم ...
شما رو میبرم عمارت اونجا رو دوست دارین ؟‌
رضا خیلی مغرورتر بود و جلو نیومد و گفت : شاید تو اونجا رو خیلی دوست داری ...
متعجب نگاهش کردم و گفتم : از چی دلخوری ؟‌
رضا با ناراحتی گفت : مامان تازه خوشحال شده بود و داشت زندگی میکرد ...
_ اونموقع فرق داشت چون فکر میکردین من مردم ولی الان زنده ام ...
رضا خندید و گفت : زنده ای که همه فکر میکنن مرده ای ...
_ اره همه همین فکرو میکنن اما مهم اینکه شماها بدونین نه بقیه ...

پارت_صدوسیزده جواهر 🌸

مامان اومد داخل و گفت : فردا عیده کاش امشب همینجا میموندی ؟‌
منم دلم میخواست بمونم از رفتن میترسیدم از اینکه قراره با واقعیت ها روبرو بشم ...
مامان استکان هارو تو سینی گذاشت و گفت : اون پسر جوونه اومد دنبالت گفتم نیستی ....
بعد دختره اومد محبوبه گفتم نیستی ...
اونا خیلی نگرانتن ...
_ میرم عمارت میبینمش ...
_ میخوای چیکار کن؟ چطور میخوای به مالک خان بگی ؟‌
_ نمیدونم ولی امشب بهش میگم‌...
اون باید بدونه من همون دخترم ...
نمیخوام با دروغ زندگی کنم ...
مامان رضا و رحمت رو بیرون فرستاد اومد نزدیکم دلواپس بود و گفت : عقد کردین ... امشب یا فردا ازت چیزی میخواد که باید انجام بدی ...
خجالت کشیدم واصلا بهش فکر هم نکرده بودم ...
مامان یکم مکث کرد و گفت : اجازه بده زودتر تموم بشه ...رفتی عمارت اونجا اب گرم هست خودتو بشور ....
از اون رژ قرمزه به لبهات بزن...
از امروز تو دل شوهرت جا باز کن و نزار دلش خالی بمونه ...
خواسته هاشو انجام بده ...
نزدیک گوشم یسری چیزها گفت ...
هم خودش خجالت میکشید هم من و دیگه حرفی نزد ...
مشخص بود خیلی خودشو کنترل میکرد که گریه نکنه ....
پارت_صدوچهارده جواهر 🌸

مامان چیزی نداشت و همون چادر رو به عنوان کادوی عقدم بهم داد ....
تا جلوی درب سه تاشون اومدن ...
رضا مغرور بود و با ناراحتی نگاه میکرد ...ولی حبیب برعکس اون خیلی خوشحال بود و بهم انرژی مثبت میداد ...
مالک با مادرم صحبت کرد و راهی شدیم‌...
جلو نشسته بودم و از زیر روبندم گریه میکردم ... دلم برای بی کسی خودمون میسوخت و گریه میکردم ....
به بیرون نگاه میکردم و به خونه هایی که بیشترشون رو میشناختم ...
به بختی که پشت سرم میومد ...
مالک دستشو رو دستم گزاشت و گفت : دلتنگشونی؟‌
با سر گفتم اره ...
مالک دستم محکمتر فشرد و گفت : زود برمیگردی و بهشون سر میزنی ...
نگاهش کردم و گفتم: باید یچیزایی رو بهت بگم ...
شما در مورد من چیز زیادی نمیدونی ...میخوام همه چیز رو بگم‌...
جلوی در عمارت رسیده بودیم ...
بوق نزد که درب رو باز کنن و گفت : گوشم با توست ...
نفس عمیقی کشیدم و ترجیح دادم از زیر روبند حرف بزنم و گفتم : من همونی هستم که اونشب ...
زبونم نمیچرخید و نمیتونستم بگم ....
دلم داشت میجوشید و بهش خیره شدم ....
مالک ازم چشم برنمیداشت و گفت : اونشب چی شده ؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : چطور بگم من اونشب ...
من همونی هستم که اونشب ...
بازم نتونستم و بهش خیره موندم‌...
مالک اخمی کرد و گفت : چرا نمیگی ؟‌
_ نمیتونم‌ بگم ...نمیدونم چطور بگم ...

پارت_صدوپانزده جواهر 🌸

مالک دستمو گرفت و گفت : چرا سکوت کردی ؟‌
قلبم تند تند میزد و گفتم : چطور بگم ...از کجاش شروع کنم‌...
مالک با محبت گفت :از هرجا بگی گوش میدم‌...
داشتم خودمو اماده میکردم و تو سرم کلمات رو میچیدم که با ضربه دستی به شیشه ماشین از جا پریدم‌...
مراد بود دستی تکون داد و به مالک سلام کرد ...
مالک ماشیم رو دوباره روشن کرد و گفت : هنوز اینجاست ..‌.
بیکار میچرخه و قرار نیست یکاری کنه ...
فقط بلده پول خرج کنه ...
درب رو باز کردن و با ماشین وارد شدیم ...
محبوبه تو حیاط بود دلشوره داشت و با دیدن من داخل ماشین اب دهنشو به زور قورت داد ...
پیاده که شدم ...
جلو اومد و گفت : مالک خان چی شده ؟
مالک به روش لبخندی زد و گفت : چرا انقدر دلواپسی ؟‌
نمیدونست چی بگه و به من اشاره کرد ...
مالک با روی خوش گفت : خانم عمارته ...زن مالک خان ...
چنان جمله اشو بلند گفت که همه شنیدن ...
و کسانی هم که نشنیده بودن انقدر اونجا همه چیز زود به گوش هم میرسید گه همه میفهمیدن ...
محبوب چشم هاشو درشت کرد و گفت : چی گفتی مالک خان ؟‌
خانم جون اومده بود تو ایوان و هنوز کلمه ای حرف نزده بود ...
پارت ۱۱۶ جواهر 🌸

مالک اروم گفت : بریم اتاق ارباب میخوام خودم مژده اشو بدم‌....
محبوب خشکش زده بود و فقط نگاهمون میکرد ...
دنبال مالک راه افتادم و رو پله ها بودیم که گفت: روبندتو چادرتو دربیار...
اونجا کسی نمیدونست من کی هستم ...ولی خانم جون منو میشناخت ...
با استرس درشون اوردم و محبوب از دستم گرفت و اروم گفت : جواهر اینجا چخبر؟!
مالک جلوی درب اتاق بود و گفتم : فقط میدونم قراره بسوزم ...از اتیش این عشق بسوزم ..‌.
مالک درب رو زد و من جلوتر رفتم ...نگاهش کردم تو چشم هام نگرانی بود ...
لبخندش دلگرمم میکرد ...
وارد اتاق شدیم ارباب لم داده بود و کشمش و گردو میخورد ...
خانم جون جلو اومد و به من نگاه میکرد ...مالک خم شد پشت دست مادرشو بوسید و گفت: همیشه میگفتی روزی که ازدواج کنم هفت شبانه روز اهالی رو غذا و شیرینی میدی ؟‌
خانم جون سری تکون داد و گفت : الان من بیدارم؟!
ارباب دود سیگارشو فوت کرد و گفت : فکر میکردم مادرت زیباترین زن اینجاست ...
سرپا ایستاد جلو اومد و گفت : چقدر زن برازنده ای ...
مالک لبخند زد و گفت : اجازه دست بوسی میدید ؟‌
ارباب دستشو جلو روم گرفت ...
دستهای من میلرزید و دستشو بوسیدم ...
دستی به سرم کشید و گفت : عمرت طولانی باشه ...دهتا پسر برای مالکم بیاری ...
فقط پسر ...
خوب گوش کن فقط پسر ...


پارت ۱۱۷ جواهر 🌸

مالک کنار پدرش نشست و گفت : بدون اجازه شما شد ...عقد کردیم ...اگه اجازه بدین بقیه مراسمشو مادرم انجام بده ...
ارباب قهقه زد و گفت : تو ارباب اینده ای ...
همین الانشم همه تو رو میشناسن چرا اجازه میگیری ...
سرتا پای این ...
حرفشو قطع کرد و گفت : خودش مثل الماس ...سرتا پاشو طلا بگیرین ..‌.بهترین ها رو اماده کنین ...
پسرم ...مالکم دارم داماد میشه ...
خانم جون اشک تو چشم هاش بود و کنارم ایستاد و گفت : ارزوم بود این روز رو بیینم‌...
جواهر عروس ما شده ...
مالک به مادرش نگاه کرد و پرسید : جواهر رو میشناسی ؟‌!
یهو درب اتاق باز شد ...
خانم بزرگ هراسان اومد داخل و گفت : شایعه ها چیه ؟‌ کدوم عروس کدوم زن ؟
مراد با خنده به چهارچوب در تکیه کرده بود پشتم بهش بود و گفت : مادر منو خواب برده ...
برادرم خان بزرگ دامادیشو میخواد جشن بگیره ...
بعد اون من میخوام با یه دختر از همین عمارت ازدواج کنم ...
لحظات خیلی سختی بود و داشتم میلرزیدم‌...
خجالت و استرس بهم فشار میاورد ...
مالک از پدرش که اسوده شد ...
بلند شد سرپا ..دست منو گرفت تو دست مادرش گذاشت و گفت : امانت من دست شما ...
این دختر دیگه چشم های منه ...
ناموس منه ...
پارت 118جواهر 🌸

مالک به طرف بیرون حرکت کرد ...
هنوز پاشو بیرون نزاشته بود که مراد صورتشو بوسید و گفت : مبارکت باشه داداش...
مالک دستشو رو شونه اش گذاشت و گفت : بوی چی میدی ؟‌
مراد شرمنده گفت : همیشه میفهمی ...
_ ترکش کن ...عمارت من جایی برای این چیزا نداره ...نمیخوام کسی دستت ببینه ‌...
_ میخوام امشب به سلامتی داداشم و زنش بخورم‌...
تو حال خودش نبود و نمیتونست سرپا بایسته ...
مالک زیر بغل مراد رو چسبید و با خودش برد ...
خانم بزرگ جلوتر اومد بهم خیره موند و گفت : تو الان عقد مالک خانی ؟‌
از چشم هاش ادم میترسید و نمیتونستم جواب بدم ....
خانم جون دستمو گرفت و گفت : با اجازه اتون ارباب عروس رو اینجا نگه ندارم ....
ارباب سرفه میکرد و بلند شد و گفت : بزار بهش چشم روشنی بدم ....یکم مکث کرد و گفت : اینجا چیزی ندارم ...جلوتر اومد دستهاشو جلو برد گردنبند خانم بزرگ رو از گردنش بیرون اورد و گفت : برای مادر خدا بیامرز منه ...
از این به بعد تو گردن تو باشه ....
خانم بزرگ ناراحت شد ولی جرئت نمیکرد به زبون بیاره ...
خم شدم پشت دست ارباب رو بوسیدم و گفتم : ممنونم ....

پارت119جواهر 🌸

ارباب دستی به سرم کشید و گفت : از دخترهامم برام شیرین تری ...
همه میدونن من جونم رو برای مالک میدم ...
از امروز تو هم جون منی ....
از پدرم خاطرات زیادی ندارم ولی خیلی دلم میخواست زنده بود ..‌.
به ارباب حس قشنگی تو دلم داشتم و با لبخند ازش خداحافظی کردم ...
خانم جون منو برد اتاق خودش ..‌درب رو بست و مطمئن که شد کسی نیست روبروم ایستاد و گفت : اینجا چخبره ؟‌
چطور تو شدی زن پسرم ؟
تعجب و شاید دلخوری داشت ...
یکم عصبی هم بود ...
راه میرفت و گفت : پسرم بهت امان داد اون صورتتو ندیده بود چطور امشب عقد اون شدی؟!
دستهام میلرزید تو هم گره کردمشون و گفتم : خانم جون اجازه بدید براتون توضیح میدم ...
روی بالشت نشست و گفت : گوش میدم ...
گهواره کوچکی کنار اتاق بود و من نزدیکش نشستم ...
یکم مکث کردم و شروع کردم به گفتن از شبی که سوختم تا مردن صفر و نجات من ...
تا اومدنم به اونجا ...
همه رو مو به مو گفتم ...
تعریف کردم و خانم جون فقط خیره بهم بود ...
اشکهامو پاک کردم و گفتم : من پناه اوردم به مالک خان ولی نمیدونستم قراره اینطور دلباخته اون بشم‌...
پارت_صدوبیست جواهر

نمیدونستم قراره انقدر دلباخته اش بشم...من عاشقش شدم و این عشق تو وجود اونم نشست ...
خانم جون دیگه دست من نیست ...
دیگه یه طوری مالک رو دوست دارم که حتی اگه بمیرم و برگردم بازم اولین کلمه ای که میگم مالک خان ...
خانم جون جلوتر اومد و اشکهامو پاک کرد و گفت : من وقتی دیدمت ...اولین باری که صورتتو دیدم ...به خودم گفتم این دختر رو قسمت اورده اینجا ...
مالک من دلش مثل یه قناری صاف و کوچیکه ...
نگاه به اخم تو صورت و بداخلاقی هاش نکن ...اون مالک خان بایدم مثل یه خان باشه ...وگرنه همین خانم بزرگ هزار تیکه امون میکرد ...
اون گهواره رو ببین ...
شبی که مالک رو زاییدم تو اون گزاشتمش ...
صبح تو شلوغی و برو و بیا یهو دلم لرزید ...
نمیدونم چرا استرس داشتم ...تازه زایمان کرده بودم نه میتونستم راه برم نه حال درستی داشتم ولی میدونستم یچیزی هست ...
چرا بچه ام اونقدر گریه میکرد ...بچه یه روزه کبود میشد و گریه میگرد ...
دایه ها اومدن مادرشوهر خدابیامرزم مادر ارباب اومد ....
گاو کشتن ...گوسفند گوشتن ...صدقه دادن ولی مالک اروم نمیشد ...
قنداقشو باز کردیم‌...اون پسر بود نور چشمی ارباب و مادرش ...
تو همین گهواره یه مار سیاه پیدا کردیم ...
مار پای مالک رو نیش زده بود ...اون روز من مردم ... واقعا با گریه های پسرم مردم و هزاربار زنده شدم‌...

پارت_صدوبیست_ویک جواهر

خدا مالک رو نگه داشت ...
بچه یه روزه با مرگ جنگید ...
من مطمئن بودم خانم بزرگ اون مار رو اورده چون اون اخرین کسی بود که مالک رو دید ...
اون مار رو اورده بود که مالک بمیره ...این گهواره رو نگه داشتم...
چون شاهد ناله های یه زن زائو و عذاب دیده بود ...فقط پونزده سالم بود ...
اقای من کارگر عمارت اونا بود ...
هشت تا برادر داشتم و من ته تغاری بودم ...
قرار بود زن پسر عموم بشم‌...رفته بود خدمت سربازی...فصل انگور بود و اقام منو برد عمارت ...
انگور خیلی دوست داشتم ...
ارباب منو اونجا دید با خانم بزرگ نشسته بودن و چای میخوردن ...
یه هفته بعد امدن دنبالم و عقد ارباب شدم ...
به ماه نکشید بار، دارشدم و مالک رو بدنیا اوردم‌...
یه پسر نور چشمی همه شد ...
مالک رو با دندون هام نگه داشتم ..‌مرد بارش اوردم ...ترسیدم هربار خواستم براش زن بگیرم ترسیدم‌...
ولی وقتی تو رو دیدم دلم خواست زن مالک بشی ...
دل تو دلم نبود که عروست کنم‌ نام و نشونت معلوم نبود ...
ولی انگار قسمت از من پیشی گرفته ...
مالک چقدر خوشبخته که خودش زنشو از اتیش نجات داده ...
ملا رو میشناسم ...
با پسرش زیاد میومدن اینجا ...

پارت_صدوبیست_ودو جواهر

بین حرف خانم جان پریدم و گفتم : مالک نمیدونه ...نتونستم بهش بگم ...
خانم جون با تعجب گفت: نمیدونه ؟ مگه میشه ؟‌
با دلهره تایید کردم‌...و گفتم : خانم جون ترسیدم باورم‌ نکنه ..‌.
یکم مکث کرد و گفت : اون الان دیگه باورت نمیکنه ...چرا بهش حقیقت رو زودتر نگفتی ...تو همون دختری که گفتن قا تل صفره ....
دستهاشو فشردم و گفتم : بخدا به جان مادرم قسم میخورم خودش افتاد ...
دستهامو فشرد و گفت : خاله مهری صدام بزن ...الان وقت این چیزا نیست ...برو بخواب صبح بشه یه فکری میکنیم‌...
سایه شخصی پشت پنجره بود و با اشاره گفت : مالک و تو عروسیتون تموم بشه میری اتاق مالک ...
امشب نه اون خواب داره نه تو...
چون محرم همید ولی دور از همین ...
متوجه شدم که فال گوش وایستادن و ادامه داد ...
باید برای مالک لباس قشنگ بپوشی ارایش کنی و بعد بری پیشش....
قرار نیست همینطور داماد بشه ...
محبوب رو بلند بلند صدا زد و سایه کنار رفت ....
طولی نکشید که محبوب اومد و گفت : جانم خانم‌....
به رختخواب اشاره کرد و گفت : رختخواب پهن کن ...
مالک خان خوابیده؟!
💛⃝‌ ׅ💜 ֹ⃝‌ ׅ❤️ ֹ⃝‌

💛⃝‌ ׅ💜 ֹ⃝‌ ׅ❤️ ֹ⃝‌ ׅ💙 ֹ⃝‌ ׅ💚 ֹ ֹ⃝

💛⃝‌ ׅ💜 ֹ⃝‌ ׅ❤️ ֹ⃝‌ ׅ💙 ֹ⃝‌ ׅ💚 ֹ⃝‌ ׅ🧡 ֹ⃝‌ ׅ ֹ💛⃝‌ ׅ💜 ֹ⃝‌

جواهری_درآتش
پارت_صدوبیست_وسه

محبوب به من‌ نگاه کرد و گفت : نه پیش ارباب هستن ...
دارن قلیون میچاقن براش ...
مراد خان رو فرستادن حموم تا از سرش بپره و سرحال بشه ...
_ اینجا باش تا بیام‌...
خانم جون بیرون که رفت محبوب جلو اومد و گفت :جواهر چی شده ؟ کجا بودی صدبار اومدم دنبالت ؟‌
_ لبخند زدم و گفتم‌: منم دچار شدم‌...مالک خان رو میدیدم و باهم بودیم ...
_ اوازه عقدتون همه جا پیچیده ...راست میگن ؟‌
_ کدومشو راست میگن ...عاشقیمون رو یا عقدمون رو ؟‌
_ وای دختر دارم دیوونه میشم ...چطور باور کنم‌...سر فرصت باید همه رو تعریف کنی ...
_ چشم ...
با هم رختخواب پهن کردیم و محبوب به پهلوم‌ زد و گفت: چشم هات درشت تر شدن ...
_ نه مگه چشم هم درشتر میشه ؟
با خنده گفت : بله که میشه ...
میخندید و گفتم : محبوب چطور ممکنه بگو منم بدونم ...
محبوب خندید و گفت : وقتی دخترا عروس میشن چشم هاشون درشتر میشه ...
لبمو گزیدم و گفتم‌: نخیرم این طور نشده ...بی ادب ...
چشمکی زد و گفت: ولی انگار خبرایی بوده ...قراره میلاد رو اینجا تو گهواره بزرگ کنیم‌...
_ میلاد کیه ؟‌
_ پسر تو و مالک خان دیگه ...


جواهری_درآتش
پارت_صدو_بیست_وچهار

خندیدم و گفتم‌: محبوب امان از دست تو ...
با اومدن خانم جون محبوب بیرون رفت ...
خانم جون دست و پاهاشو روغن مالید و گفت: بخواب مالک خوابیده ...
با اومدن اسمش لبخند زدم و دراز کشیدم ...
ولی خواب اونشب با من غریبه بود ...
ساعتها بیدار بودم و به سقف خیره بودم‌...
مالک خواب بود ولی دلم میگفت همینجاهاست تو ایوان و بیداره ...
شال خاله مهری رو دورم پیچیدم و اروم درب رو باز کردم ...
بیرون رو نگاه میکردم ...
حسم درست میگفت مالک روی صندلی نشسته بود تو ایوان و به باغ خیره بود ...
چشم هام با دیدنش برق میزد و خیره بهش بودم ...
سنگینی نگاهمو حس میکرد و به طرف من چرخید ...
خودمو با عجله داخل کشیدم و نگاهشو که چرخوند و دوباره سرمو بیرون بردم ....
نگاهش که میکردم وجودم به اتیش کشیده میشد ....
دوباره سرشو چرخوند و اینبار دوباره برگشتم داخل ...
خنده ام گرفته بود و دستمو رو دهنم فشردم که خانم جون بیدار نشه ....
ارومتر که شدم خواستم سرمو بیرون ببرم که دستی روی دهنم قلاب شد و تو یه چشم برهم زدن منو از روی زمین بلندم کرد ...
درب اتاق بغل رو باز کرد و رفتیم داخل ...
ترسیده بودم و به دیوار تکیه ام داد ...
پارت_صدوبیست_وپنج

تو تاریکی اتاق نفس هاشو صدای نفس هاشو میشناختم مالک بود ...
اروم دستشو پایین کشید و گفت: دزدکی منو نگاه میکردی ؟‌
خندیدم چیزی دیده نمیشد دستهامو روی قلبش گذاشتم و گفتم : نمیتونم نگاهت نکنم ...وقتی میبینمت دست خودم نیست از دیدنت سیر نمیشم‌...
آروم نزدیک گوشم گفت: همیشه حست میکنم ...
از همون روزی که دیدمت ...
چشم هات تمام باورهامو زیر و رو کرد ...
کنار صورتمو لمس کرد و گفت : یکبار نوزاد خواهرمو بغل گرفتم فقط هشت روزش بود ...
پوستش مثل پوست تو لطیف بود ...همینقدر شیرین و قشنگ ...
دلم برای اون کلماتی که از دهن مالک بیرون میومد ضعف میرفت اونجا تو اون تاریکی بهترین موقع بود تا به زبون بیازم‌...
دستهامو کنار صورتش گذاشتم و گفتم : مالک یه حقیقتی هم هست که من باید بهت بگم‌...
اونشب بین اون اتیش سوزی تو اون خونه قدیمی ...
چشم هامو بستم و از خدا خواستم قبل سوختن من و درد کشیدنم جونمو بگیره ....
من بی گناه بودم ...
صفر یکبار صورت منو دید و میخواست بهم ...
من نکشتمش پاش گیر کرد و مرد ...
خدا کشتش و نزاشت من بی حرمت بشم، بی عفت بشم!!



جواهری_درآتش
پارت_صدوبیست_وشش

ولی اونشب معجزه خدا از اتیش سالم بیرون اومدن من نبود ‌...
معجزه خدا تو بودی ...
خدا تو رو بهم داد ...
تو این عمارت عاشقت شدم و بازم خدا یکبار دیگه تو رو بهم داد درست تو خونه مادرم ..‌.
مهلت نکردم ازت رو بگیرم ...
من همونی هستم که نجاتش دادی بهت بگم بهم اعتماد کن و حالا میخوام بدونی به کی اعتماد کردی ...
فقط صدای نفس هاشو میشنیدم‌...
سکوت کرده بود و نه اون منو میدید نه من اونو ...
دستهاشو ازم جدا کرد و یه قدم به عقب رفت ...
صدام شروع کرد به لرزیدن و گفتم : تنها چیزی که واقعی اینکه واقعا عاشقتم ...
واقعا جوری میخوامت که هیچ کسو قبلت نمیخواستم ...
میخوام بدونی بهم درست اعتماد کردی ...
من هیچ وقت نمیخوام بینمون دو رنگی و غریبگی باشه ...
میخوام بینمون فقط عشق باشه ...
دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم و گفتم : باید زودتر میگفتم ...
سعی کردم ولی نشد ...
ترسیدم از اینکه بهم پشت کنی ترسیدم ...
مالک جلو اومد و اونجا بود که منو به اتیش کشید ...
اونجا بود که همه رویاهامو تکه تکه کرد ...
دستهاشو محکم گرفته بودم و جلو اومد ...
قلبم داشت تو دهنم میومد ...
پارت_صدوبیست_وهفت

انگار اون لحظه، لحظه تولد و مرگ من بود ...
مالک جلوتر اومد دستهام یخ کرده بودن ...
اروم‌ گفت : شب بخیر ...
از روبروم گذشت و بدون حرفی بیرون رفت ...
نمیتونستم با خودم‌ کنار بیام ...
حق داشت بخواد شوکه بشه ولی من با تمام وجودم دوستش داشتم ...
دنبالش شروع به دویدن کردم‌...
داشت وارد اتاقش میشد ...
مانع بسته شدن درب شدم ...
مالک متعجب به طرف من چرخید و همونطور که قطرات اشک از چشم هام روی زمین میوفتاد ...
نفس نفس میزدم ...
مالک سرشو خم کرد و گفت : چی شده ؟‌
داخل رفتم و درب رو پشت سرم محکم بستم ...
خودمو محکم به قلبش کوبیدم و گفتم‌: هیچ وقت ازم دور نشو ...
دستهاشو پشتم گزاشت و گفت : گریه نکن ...
چرا انقدر زود گریه میکنی؟‌ مگه من چی گفتم‌ ؟
سرمو بالا گرفتم و گفتم : چرا رفتی ؟ چرا هیچی نگفتی ؟‌
من مجبور بودم من نمیتونستم بهت بگم‌...
اگه میگفتم اون موقع باورم میکردی ؟‌
من قاتل اون ادم نبودم ولی بهم تهمت زدن ...من میترسیدم اگه تو ولم میکردی اگه تحویلم میدادی به اونا من از مردن نترسیدم‌...من از نبودن تو ترسیدم‌...

پارت_صدوبیست_وهشت

انگشت اشاره اشو روی لبهام گزاشت و گفت : جواهر کافیه ...
من نمیخوام ولت کنم ...
اروم انگشتشو بو،سیدم و چشم هامو بستم ...
پیشونیم رو بوسید و گفت : میدونستم‌...
از همون اول میدونستم ...
اینجا اونطور بی صاحاب نیست ...
که بخوان هرکاری کنن ...
ملاصمد اومد پیش من گفت : پسرم رو کشتن با چندتا از اهالی بودن ...
اونا شهادت دادن و منم قبول کردم قاتل پسرشو محاکمه کنن...
شب بود و اسمون شده بود قیامت ...
از یکی از کارگرا شنیدم که یه دختر رو دارن میسو زونن و یه دختر قاتل صفر بوده ...
اون لحظه نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به اون ابادی ...
مادرت داشت ضجه میزد و هیچ کسی بهش توجه نمیکرد ...
خودمو تو اتیش زدم ...
و بیرون کشیدمت ...
اون لحظه نمیدونستم چطور اوردمت اینجا ...
وقتی اولین بار صورتتو دیدم فهمیدم قسمت با دل من چیکار کرده ...
فکر نمیکردم یه روزی وقتی به صورت یه دختر خیره بشم نتونم پلک بزنم‌...
وقتی دیدمت نتونستم پلک بزنم ...نتونستم نفس بکشم ...
پارت_صدوبیست_ونه

مالک ادامه داد: بازم به خودم تلنگر زدم که نمیشه ...مالک عاشق نمیشه ...اما شدم‌...
دنبالت اومدم تا ببینمت و وقتی تو خونه مادرت زیر نور ماه دیدمت بیشتر از قبل دلم لرزید ...
مالک زندگیش دگرگون شده ...
لبهام خندید و گفتم‌ : میدونستی ؟
_ اره میدونستم ... پرنده های اینجا بدون اجازه من پرواز نمیکنن ...
دوباره بغل گرفتمش و گفتم : ترسیدم ...خیلی ترسیدم‌...
موهامو نوازش کرد و گفت : برو بخواب مادرم بیدار بشه ببینه نیستی نگرانت میشه ...
_ کاش ...کاش ...
خجالت کشیدم بگم و سرمو پایین انداختم و گفتم : کاش همینجا میموندم‌...
سرشو پایین اورد با خنده تو چشم هام نگاهم کرد و گفت : اینجا بمونی ؟‌
_ این عمارت برای من غریبه است ...
دورم ازت و میترسم ...
_ بمون کسی نمیتونه حرفی بزنه ...
اینجا عمارت منه ...
خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم ...
مالک دستهاشو کنار کمرم گذاشت و گفت : بریم بخوابی؟!
بازوشو چسبیدم و تا جلوی درب اتاق مادرش منو رسوند و گفت : صبح میبینمت ...
یهو درب باز شد و خانم جون ابروشو بالا داد و گفت : چخبره اینجا؟!

پارت_صدوسی

مالک به من نگاه کرد و گفت : مهمونتو اوردم‌....
خانم جون با اخم گفت : تا عروسی از این خبرا نیستا ...
بازومو نیشگون گرفت و گفت: بیا داخل و رو به مالک گفت : منو عصبی نکن ...
مالک لبخندی زد و سر مادرشو بوسید و گفت: مراقب امانت من باش ...
مالک رفت و من رفتنشو نگاه میکردم ...دور میشد و من دلم برای رفتنش ضعف میرفت ...
خانم‌جون با اخم گفت : اینجا دیگه من‌مادرشوهرتم‌....حواست باشه منو ناراحت نکنی ...
نگاهش کردم و پشت دستشو بوسیدم و گفتم : به روی چشم هام‌...
با خنده سرمو نوازش کرد و گفت : عزیزم سرت سلامت باشه ....
چشم هامو بستم و با خیال راحت خوابیدم ...
باری از رو شونه هام‌ برداشته شده بود ...
با سر و صدای بیرون بیدار شدم سینی صبحانه بغل دستم بود و خانم جون تو اتاق نبود ...
از پنجره بیرون رو نگاه کردم داشتن چراغ میبستن و برای ما میخواستن جشن بگیرن ...
محبوب درب رو با پاش باز کرد و برام پارچ و لگن اورد و گفت : خانم بفرما دست و صورتت رو بشور ...
اخمی کردم و گفتم : کی شدم خانم؟!
پارت_صدوسی_ویک

محبوب برام اب ریخت و گفت : از امروز صبح که شدی خانم مالک خان ...
باخنده دست و صورتمو شستم و داشتم صورتمو خشک میکردم که درب باز شد و طلا اومد داخل ...
انگار تازه از خواب بیدار شده بود و داشت با واقعیت روبرو میشد ...
دلم نمیخواست روز قشنگمو با اون خراب کنم ...
طلا بغض کرده بود ...
روی زمین نشست و همونطور که با گردن خم نگاهم میکرد گفت : حق داره ...
اون این صورت زیبا رو دیده ...
دستی به صورت خودش کشید و گفت :صورت منو ببین قشنگ نیست ؟‌
مثل تو نیستم‌...ولی میدونی من خیلی بچه بودم که مادرم مرد ...
اقام منو سپرد به خواهرم خانم بزرگ ...
از بچگی مردی رو میدیدم که همه دوستش داشتن ...
تو رویا عاشقش بودن ولی منو ببین مثل اولین روزی که دیدمش دوستش دارم ...
فکر نکنی خواستگار ندارم...
هزارتا داشتم ولی هیچ کدوم نمیتونن برای من مالک خان ام بشن ....
چهار دست و پا جلو اومد ...
دستشو به طرفم دراز کرد و گفت : بهت قول میدم اولین بچه رو من برای مالک خان بیارم‌...
طلا ریز ریز خندید و گفت : دست نمیدی با من ؟‌
بهش اخم کردم و گفتم : داری خودتو گول میزنی ؟‌
ما دیروز عقد کردیم همین الانشم من زنشم‌...

پارت_صدوسی_ودو

طلا سرشو جلو اورد و نزدیک گوشم گفت: هنوز که وارد اتاقش نشدی ...
هر وقت تونستی، منم باور میکنم ...
خودشو عقب کشید و گفت : من و تو خیلی فرق داریم‌...
ولی یچیزی هست که مارو بهم شباهت میده و اون عشقه ...
ولی من از تو عاشقترم ...
دستشو که اورد کنار صورتم گذاشت پس زدم و گفتم: مهم اینکه مالک کی رو میخواد ؟‌!
_ همچین مهمم نیست چون مردها فقط یچیز میخوان و اون خوشگذرونی...
میخندید و سرپا ایستاد دستهاشو به کمرش زد و گفت : میبینی چقدر پیراهن بهم قشنگه ...
همه میگن قشنگی من با همه فرق داره ...
چون میدونم‌ باید چیکار کنم و چیکار نکنم ...
محبوب درب رو براش باز کرد و طلا ابروشو بالا داد و رفت ...
طلا که رفت، ولی تونست منو عصبی کنه ...دلم شور افتاد و حس حسادت داشتم‌...
روی مالک حساسیت های خاصی داشتم و نمیتونستم حتی تصورش کنم کسی بخواد مالک رو ازم بگیره ...
حق با طلا بود باید زودتر ازدواج میکردیم‌...
نمیتونستم یجا بشینم‌ و مدام راه میرفتم ...
هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم و محبوب به اصرار موهامو شونه میزد و من پایین پاهاش نشسته بودم‌...
2025/07/14 20:54:09
Back to Top
HTML Embed Code: