Telegram Web Link
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانم‌کوچولو13

با صدای اهنگ بلندی بالای سرم دستمو روی گوشم گذاشتم.کلافه بالشتمو روی سرم گذاشتم و جیغ کشیدم.

_ نکن وحشی....

_ پاشو مدرسه داری....

صدای موزیکو قطع کرد که لای چشمامو باز کردم.سمت میز توالتش رفت و مشغول آرایشش شد.

با اون لوازم آرایش های دوهزاری فکر میکرد خیلی تغییر میکنه.

از جام بلند شدم و اروم از پشت بهش نزدیک شدم.محکم با بالشتو کوبیدم تو سرش که برگشت سمتم و خواستم بهم حمله کنه که بالشتو پرت کردم تو صورتش.

_ تا تو باشی منو اینجوری بیدار نکنی ؛ اخه سگ اونجوری بیدار میکنن که تو منو بیدار میکنی؟؟

_ سگی دیگه نبودی که روشمو تغییر میدادم.

_ بی ادب

_ برو گمشو حاضر شو مدرسه ات دیر شد.

دلم میخواست موهاشو بکشم و دونه دونه از کلش بکنمشون.مانتو مدرسه امو برداشتم و لباسام از تنم خارج کردم و مانتومو پوشیدم.

سمت دستشویی رفتم وآبی به دستو صورتم زدم.خودمو تو آیینه دستشویی نگاه کردم.با چه رویی دیروز اینجوری رفته بودم پیشش!!

شبیه مرده از گور دراومده بودم. همونقدر رنگ صورتم بیحال و لب های رنگ پریده...

از دستشویی بیرون رفتم.بیتا نبود حتما رفته بود سرکار.اروم سمت میز توالتش رفتم و رژلبشو برداشتم.

من زودتر از اون میرسیدم خونه پس میتونستم بذارمش سرجاش.سریع از اتاق بیرون رفتم.

با دیدن بیتا که سر میز صبحونه بود نفسم تو سینم حبس شد.اینکه هنوز نرفته بود....

_ بیا صبحونه اتو بخور باران....

_ نمی خورم مامان دیرم شده

میترسیدم بیتا متوجه جای خالی رژ لبش بشه و خرم رو بگیره.باید سریع تر میزدم بیرون.

کتونی هام پام کردم و خواستم بیرون برم که با گشیده شدت گیفم از پشت فاتحه ام خوندم...


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو14

نکنه فهمیده و حالا باید در جواب اینکه چه احتیاجی به رژ داشتم چی میگفتم‌؟

سمتمش برگشتم که با دیدن مامان نفس راحتی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم.

_ ترسوندیم

_ وااااا بیا این لقمه رو بگیر.

لقمه رو داخل دستم گذاشت و اجازه مخالفت بهم نداد.تشکری کردم و سریع از خونه بیرون زدم
لقمه ام تا رسیدن به اتوبوس خوردم.

خداروشکر یه صندلی خالی بود.خوشحال سمت صندلی رفتم و روش نشستم.زیپ کیفمو باز کردم تا گوشیمو دربیارم.

ای واااای خاک به سرم اینقدر درگیر کش رفتن اون رژ بودم گوشیمو به کل فراموش کرده بودم و
همون جا تو شارژ مونده بود.

حالا چجوری باید بهش پیام میدادم؟اگرم میخواستم برگردم این راهو دیرم میشد.نمیشد کاریش کرد.

لعنتی زیر لب گفتم و با قیافه زار سرجام نشستم و به صندلی تکیه دادم.از اتوبوس پیاده شدم
تمام حواسم پیش گوشیم بود.

اد امروز که باید میاوردمش جاش گذاشته بودم
حالا هر روز یادم میموندااا.

با ضربه ای که پس گردنم خورد و کلافه برگشتم
من نمیدونم این سارا این همه انرژی از کجا میورد
اونم اول صبحی....

_ چته کشتی هات غرق شده؟؟

_ حوصله ندارم سارا

_ وااااا خب حالا هاپو شدی باز؟؟ شایدم هاپو صبح گازت گرفته هاا؟؟

_ اون که هر روز صبح کارش گاز گرفتنه

_ این یکیم شوهر بدن بره راحت میشی

_ مشکلش اینه که سگ نگاه چپش نمیکنه با این اخلاقش

_ در ناامیدی بسی امیدس....حالا دردت اینه؟؟

_ نه بابا گوشیمو خونه جا گذاشتم

_ خب حالا ترامپ نگران نباش تماس های مهم کاریتو بعد رسیدن به خونه بزن .

تک خنده ای کردم...

_ یعنی خدای مسخره بازی تو

++++++++++++++++
اینقدر کلافه بودم و همش نگاهم به ساعت بود که چند باری معلم بهم گیر داد سر حواس پرتیم‌اما دست خودم نبود.انگار زمان اصلا نمیگذشت..
به محض خوردن زنگ اخر از جام بلند شدم
سارا متعجب نگاهم کرد...

_ چیه باز جنی شدی!

_ میخام سریع تر برم خونه

_ وااای تو یکی ما رو سرویس دادی باران امروز.

کوله ام برداشتم و قبل اینکه حرف دیگه ای بزنه خداحافظی کردمو از کلاس زدم بیرون.از اتوبوس پیاده شدم.

همین که پام گذاشتم روی زمین بارون گرفت
ای بخشکی شانس.منتظر بود من از اتوبوس پیاده بشم کون اسمون پاره بشه بارون بباره؟؟نه کاپشن داشتم نه کلاهی که سرم بکشم خیس نشم.اصلا نمیدونستم امدوز بارون میباره اینقدر که هوا صاف بود.

دستمو روی سرم گرفتم و سمت خونه دویدم
قبل اینکه بپیچم داخل کوچه ماشینی جلوم پیچید....


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو15


وحشت زده قدمی عقب برداشتم.سرمو بالا اوردم و خواستم دو تا درشت بارش کنم که با دیدنش نفسم تو سینم حبس شد.

ادرس خونه امون رو داشت ولی فکر نمیکردم بیاد اینجا.اگر کسی میدیدتمون چی؟؟

نگاهی به کوچه انداختم که شیشه رو پایین کشید و گفت:سوار شو

نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم‌.پس به حای بحث برای اینکه کسی نبینتمون سریع داخل ماشین نشستم.

دروبستم و اونم بی معطلی حرکت کرد.دلم میخاست ازش بپرسم اینجا چیکار میکنه اما نمیتونستم...

ساکت و مودب روی صندلی نشسته بودم.با یاداوری اینکه لباسام و کوله ام خیس بود.ناگهانی از جام بلند شدم که سرم محکم به سقف خورد.

اخی گفتم و دستم روی سرم گذاشتم و سرجام نشستم.

_ چیکار میکنی دختر؟؟

ماشینو گوشه ای پارک کردو ترمز دستی رو کشید

سرمو بین دستام گرفته بودم و از درد قیافه ام رفته بود توهم.چون ناگهانی بلند شدم، سرم درد بدی گرفته بود.

دستشو روی دستم گذاشت.با حس گرمای دستش ناخوداگاه سرم بالا اوردم.

_ برای چی اونجوری بلند شدی؟؟

مظلومو با لب آویزون گفتم:اخه یادم اومد لباسام خیس بود بعد ماشینتون خیس میشه.....یعنی کثیف میشه....

حرفمو قطع کرد..

_ من بهت چیزی گفتم؟؟

متعجب نگاهش کردم.منظور حرفشو متوجه نشده بودم اما جواب دادم: نه

_ پس از این به بعد تا بهت نگفتم هیچ کاری نکن تا وقتی خودم خوب و بد چیزی رو بهت بگم و اون موقع عین خواسته ی من عمل میکنی.....

حرفاشو اروم و با خونسرد میزد اما تحکم تو صداش حتی با همون ارامشم قابل تشخیص بود.

ولی از این دستوری حرف زدن و امر کردناش بدم نمیومد.جوری نبود که بهم برخوره و بخوام لج کنم.انگار یه جوری حتی مطیع ترمم هم میکرد.

دستشو از روی سرم برداشت و ماشین روشن کرد و حرکت کرد.به خودم جرئت دادم و با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد پرسیدم:کجا میریم ؟؟

با کمی مکث بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد..

_ وقتی رسیدیم خودت متوجه میشی

این یعنی دیگه نباید سوالی میپرسیدم.منتظر میموندم تا برسیم.....

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو16

جلوی رستورانی نگه داشت.اتفاقا بدجور گشنم بود،اما تاریکی هوا و ساعت رو مخم بود.

نمیدونستم برای تاخیر این بارم باید چه بهونه ای بیارم ولی مهم این بود که الان میتونستم کنارش باشم.

آراد زودتر از من پیاده شد و جلوتر حرکت کرد.منم از ماشین پیاده شدم و پشت سرش حرکت کردم.

سمت میزی رفت و منم به تبعیت ازش پشتش رفتم و روی صندلی که برام بیرون کشیده بود نشستم.

خودشم روی صندلی کناریم نشست با اوردن منو خواستم برش دارم که دستمو پس کشیدم وبه آراد خیره شدم.ابروشو بالا انداختو پرسید:چرا برش نداشتی؟؟

میخواست امتحانم کنه، انگار منتظر همین موقعیت بود و منم تصمیم درستی گرفته بودم...

_ مگه نگفتید بدون اجازه شما نباید کاری رو انجام بدم.

نیمچه لبخندی زد...

_ خوبه

منو رو سمتم کشید و گفت:اجازه داری انتخاب کنی.

ذوق زده نگاهی به منو انداختم.همه غذاهاش برای منی که تو عمرم شاید دوبارم رستوران نیومده بودم خوشمزه بنظر میرسید.

تازه اون دوبارم یه رستوران درپیت رفته بودیم نه همچین رستورانی که حتی از حجم کم ادم های توشم میتونستی تشخیص بدی هرکسی نمیتونه اینجا بیاد و جای افراد خاصیه.

_ خب؟

با صداش سرمو بالا اوردم و هنوز انتخاب نکرده بودم.

_ خب......مرغ سوخاری

سری به نشونه تایید تکون داد و دستش بالا برد وگارسونی سمتمون اومد...

_ امرتون قربان

_ میخواستم سفارش بدم.

سفارش خودش و منو گفت و گارسون یادداشت کرد و رفت.نگاهمو دورتا دور رستوران گردوندم.حتی ادم از دیزاینشم لذت میبرد.هرچند من با لباس مدرسه ای که به خاطر خیسی چروکم شده بود همچین جایی اومده بودم.اما بودن اراد باعث میشد خجالت نکشم.. ولی نمیدونستم دلیل اوردنم به اینجا چیه...


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانم‌کوچولو17


نگاه های اطرافیان برام معذب کننده بود.تیپ و استایل آراد خیلی از من بهتر بود.

خیلی که.....یعنی اصلا تو جایگاه متفاوت بودیم
من یه بچه مدرسه ای با لباس چروک و اون یه مرد جذاب و خوشتیپ با استایلی که حتی هات ترش هم میکرد.

_ به چی نگاه میکنی؟؟

نگاهمو به میز دوختم.سنگینی نگاهشون روم هنوزم حس میشد .

_ نمیدونم......یه جوری نگاه میکنن که باعث میشن معذب بشم.

_ چه اهمیتی داره نگاهشون؟ مگر اینکه تو به جایگاهت باور نداشته باشی.

جایگاهم؟؟ چه جایگاهی؟؟سوالم به زبون آوردم..

_ چه جایگاهی؟؟

_ اینکه نگاه من روی کیه.....

با آوردن غدا ساکت شد.حرفاش همه با یه لحن بود.اینطوری نبود که تن صداش و قیافه اش تغییر کنه.با لبخند و خیلی مهربون اینو بهم بگه
اما انگار با همون بی حالتی هر جمله اش تو لحن های مختلف بود.هرکدوم یه جوری به دلم مینشست و مفهمومش فرق میکرد.

مرغش حتی بوشم مسخ کننده بود جوری که دلم نیمومد بخورمش.یکیشونو برداشتم و به دندون کشیدم.باورم نمیشد اینقدر خوشمزه باشه.

انگار اشتهام چند برابر شد.بدون معطلی و بی توجه به اینکه کجام و باید با چه آدابی خورده بشه،با سرعت غذام میخوردم......

ناگهان با حس دستش روی رون پام خوردنمو متوقف کردم و غذا پرید تو گلوم. با دست دیگش لیوان آب جلوم گذاشت..

_ به غذا خوردنت ادامه بده...

متعجب نگاهش کردم و چند باری پلک زدم.
حتی بودن دستش و حس گرمای دستش حواسمو پرت میکرد.اما اون جمله اش دستوری بود پس باید انجامش میدادم.‌ ولی بدجور استرس داشتم و ضربان قلبم رو هزار بود. میخواست چکار کنه اینجا باهام!!!

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو18


آروم تر از قبل شروع کردم خوردن..

دستشو حرکت نمیداد. فقط فشار آرومی به رون پام اورد.

چجوری ازم‌میخواست تو این وضعیت آروم باشم و بی توجه به دستش به غذا خوردنم ادامه بدم؟

وقتی دید دوباره ایستادم، این بار با جدیت و تحکم بیشتری گفت:نمیخوای همینجا لای پاتو سرخ کنم که هان؟ گفتم غذاتو بخور.....

این یعنی اگر نمیخوردم تنبیه ام میکرد؟؟سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم. نفس عمیقی کشیدم و بی توجه به دستش مشغول خوردن شدم.

انگار منتظر بود دوباره گرم غذا خوردن بشم...
با حس دستش داخل شلوارم پامو به زمین فشار دادم.

داشت چیکار میکرد ؟؟ اونم تو رستوران!
هرچند میزها پایه های بلندی داشت و از زیرش چیزی معلوم‌ نبود،اما بازم ما داخل رستوران بودیم..

دوتا از انگشتاشو از کش بالایی شور*تم رد کرد و روی جای کش شورتم کشید.

نفسم تو سینه ام حبس شده بود.به زور لقمه های غذامو فرو میدادم.انگار همه اشتهام کور شده بود
هنوز هیچی نشده بود،شر*مگاهم از شدت هیجان نبض میزد.

چرا اینقدر بی جنبه بودم؟؟
البته یه توجیه اش این بود که من تا حالا حتی یه رابطه ساده هم با هیچ پسری نداشتم.و این رابطه که یه جوری تمام حسام بیدار میکرد و با همه وجودم میخواستمش اولین رابطه من بود.

ولی بازم از اینکه اینقدر زود پیشش وا میدادم زیاد راضی نبودم.

مثل بچه ها بدنم در برابرش واکنش نشون میداد
با دست دیگش کمی پاهامو از هم فاصله داد.

دست ازادشو بالا برد و تیکه ایی مرغ برداشت
انگار نه انگار اون زیر داره چه اتفاقی می افته.

از اینکه دستش دقیق تو ممنوعه ترین قسمت بدنم بود اونم تو فضای عمومی هم ترس داشتم هم یه جور لذت خاصی که خودمم نمیفهمیدمش...

یعنی میخواست همینجا تنبیهم کنه؟!

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانم‌کوچولو19


چهره اش مثل همیشه خونسرد بود.اگر کسی میدید عمرا میفهمید اون زیر چه خبره.

اما چهره من پر از استرس بود.از شدت خجالت قرمز شده بودم.انگار داشت آتیش میگرفت صورتم.

لیوان آبمو با دستای لرزونم گرفتم و سمت دهنم بردم.

به محض قراردادن لیوان رو لبم. انگشتشو بالای بهشتم قرار داد.فشار آرومی به چو...چولم اورد.

نزدیک بود لیوان از دستم ول بشه که با دست آزادش لیوانو گرفت.

دست داغشو درست رو دستای سرد‌ من که دور لیوان بود قرار داد.گرماش به پوست سردم حس خوبی تزریق میکرد.

جوری که انگار کل بدنم از گرماش گرم میشد.

لیوانو بالا برد و دوباره روی لبم گذاشتش وآروم گفت:بخورش

انگار بی اراده خودم بدنم‌مثل یه ربات به حرفش گوش میکرد.

ناخوداگاه لبم‌باز شد و کمی از اب خوردم
جوری بودکه انگار باتک تک حرفاش مسخ میشدم.از خود بی خود میشدم
جوری که انگار اون لحظه خودم نبودم....

بی تفکر به حرفاش گوش میدادم و انجامشون میدادم.

انگشتشو اروم لای چاک بهش*تم کشید.
لبم به دندون گرفتم.

نمیتونستم تحمل کنم،اما کوچکترین صدایی از جانب من تو این رستوران ساکت و خلوت یعنی جمع شدن توجه همه به ما.

پس نباید حتی کوچکترین صدایی هم ازم درمیومد....

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو20


انگار متوجه حالم شد که کمی سمتم خم شدو
نگاهی به صورت قرمزم انداخت.

نفس عمیقی کشید و ابروشو بالا انداخت...

_ کوچکترین صدایی ازت نمیشنوم

چیزی نگفتم.فقط نگاهش میکردم.تو چشمام خیره شد و گفت:فهمیدی ؟؟ نمیخوام کوچکترین صدایی ازت بشنوم.

ناخوداگاه از دهنم در رفت:چشم ددی

توی فیلم های کوتاه اکثرا این جمله رو دیده بودم.
یه جورایی انگار ملکه ذهنم بود که اینجا بی ارداه گفتمش.

هیچ وقت فکر نیمکردم از این کلمه استفاده کنم.
یعنی حس میکردم یه جورایی استفاده کردنش برای من باید سخت باشه.

اما اینجا خیلی راحت و بی فکر گفته بودمش
به نظر میرسید از جوابم خوشش اومده که لبخند کمرنگی که حتی به زور قابل تشخیص بود زد.

دوباره جدی به روبرو نگاه کرد.دستش حرکت نمیداد و همینم برام دیوونه کننده تر بود.

خودم لزجی به*شتمو حس میکردم .حتی با اینکه هنوز هیچ کاری نکرده بود.

اروم انگشتشو دو سه بار لای چاک به*شتم کشید و ناگهان درش اورد.

فکر کردم دوباره میخواد شروع کنه......

این بار برعکس خیلی دلم‌ میخواست ادامه اش بده.انگار تحریک شدنم باعث عوض شدن احساسم شده بود.

اما دستمالی از روی میز برداشت وهمون زیر میز دستشو تمیز کرد و از جاش بلند شد.

_ پاشو بریم...

چی؟؟ چجوری با این وضع بلند میشدم؟؟با این وضع چجوری انتظار داشت بلند بشم؟! اصلا چجوری میتونستم راه برم؟؟


خودش بی توجه به من جلوتر حرکت کرد.یعنی واقعا رفت؟؟پس من چی؟؟

به زور از جام بلند شدم .لزجی بین پاهام حالمو بدتر میکرد و حس تحقیر داشت برام. عادی راه رفتن برام سخت بود اما حتی با وجود ادمهای کم‌ توی رستورانم باید رعایت میکردم.

سعی کردم به طبیعی ترین حالت ممکن راه برم.

درماشینو باز کردم وسریع داخلش نشستم.
پایین تنه ام جلوتر دادم وحالت لم داده رو صندلی نشستم.

نگاهی بهم انداخت و گفت:درست بشین....

مظلوم‌نگاهش کردم و با عجز گفتم: اخه نم.....

حرفم‌و قطع کرد و با تحکم بیشتری گفت؛ گفتم درست بشین

ناچار خودمو بالا کشیدم و درست روی صندلی نشستم. بغضم گرفته بود و دلم میخواست تو خودم جمع بشم....


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو21


چرا این کارو باهام کرده بود؟!

تحریکم کرده بود و وسط زمین و اسمون ولم کرده بود.

باید ددی صداش میکردم ؟؟در مورد این قوانین چیزی بهم‌ نگفته بود.اسمشو میدونستم، توی پروفایلش وقتی که پیداش کرده بودم زده بود آراد.ولی فکر کنم حق نداشتم به اسم صداش کنم
یعنی خب این یه قانون پایه بود.

برای همین آروم گفتم:ددی.....

جوابمو نداد...

نمیدونستم چجوری باید بیانش کنم .لیتل ها حق نداشتن خیلی سر باز حرف بزنن.به عیر اون خودم هم روم‌ نمیشد سر باز بهش چیزی بگم برای همین ادامه دادم...

_ من واقعا درد دارم.....نمیشه.....

خودش فهمید چی میخوام‌ بگم زودتر گفت: تا خونه باید تحمل کنی.....

_ تا خونه؟؟

سری به نشونه تایید تکون داد..

_ اخه من......یعنی الان دیگه کم کم‌هوا تاریک میشه باید برم‌خونه خانواده ام......

_ منم گفتم‌ تا خونه صبر کن.

چرا حرفاش اینقدر گنگ‌ بود ؟؟یه جوری بود که انگار تایید کرده منو میبره خونمون.ولی از طرفی گفته بود باید تا خونه صبر کنم .بالاخره خونه کی قرار بود بریم.....

همیشه هر حرفش باعث میشد کلی فکر کنم تا منظورشو بگیرم.کم کم بدنم داشت سرد میشد.

انگار اونم میدونست که بهم گفته بود تحمل کنم
انگار حد تحملم دستش بود.با رسیدن به کوچمون متعجب نگاهش کردم.

به محض اینکه سمتش برگشتم.از روی صندلی بلند شد و روم خیمه زد.

چشمامو بستم و فکر میکردم قراره کاری کنه. با پایین رفتن صندلی چشممو باز کردم و خجالت زده نگاهمو ازش دزدیدم.

اما اون اهمیتی نداد تا بیشتر از این خجالت نکشم .
دسته صندلیو کشیده بود و کمی عقبش داد تا حالت خوابیده پیدا کنم. فکر میکردم منظور از خونه ، خونه خودشه.

اما به خاطر محدودیتی که داشتم منو اورده بود جلوی خونمون تا دیرم نشه.

کامل روم خیمه زد.من نگاهمو به چشماش دادم
بی هوا پرسید:دیشب ساعت چند رسیدی خونه؟؟

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو22

از سوال ناگهانیش تعجب کردم.چرا یهو این سوال رو پرسیده بود؟!!

مغزم قفل کرده بود.نگاهم کرد،انگار نگاه پرنفوذش داشت ذهنمو‌ میخوند.تمرکزمو ازم میگرفت و نمیذاشت فکر کنم.

_ سوال سختی پرسیدم ؟؟

باصدای لرزون گفتم:دیشب...ساعت....نه

انگار نگاهش باعث میشد به جز راست نتونم چیزی بگم.

_ نه رسیدی پس؟؟

سری به نشونه تایید تکون دادم.

_ پس چرا ساعت یازده زدی من تازه رسیدم؟

راست میگفت...یاد دروغم نبودم.همین بود میگفتن دروغگو کم حافظه است.

لبمو زیر دندونم کشیدم.ناگهان شروع کردم تند تند توضیح دادن...

_ اخه من.....خواهرم بهم گیر داد بیام شام همون موقع میخواستم براتون پیام رو بفرستم ولی خب یادم رفت بعداومدم دیدم هنوز تو صفحه چتم بعد زدم تازه رسیدم.

باتموم شدن جمله ام نفس راحتی کشیدم. هیچ عکس العملی رو از توی چخره اش نمیشد خوند.

سخت بود احساساتش رو از چهره اش تشخیص بدی وقتی فقط یک حالت داشت.

استرسم با سکوتش بیشتر شده بود.دستشو اروم بالای کش شلوارم سر داد اینبار بی معطلی رو بهش*تم نشوند.

_ این قانونو تو مغزت فرو کن.....دروغ حتی تو بدترین شرایطم ممنوعه....اما چون دارم اموزشت میدم نادیده اش میگیرم ولی بار دومی وجود نداره.

وقتی دید چیزی نمیگم و بی صدا بهش خیره شدم،ادامه داد...

_ بار دوم تنبیه سختی میشی....

_ چشم ددی

با این حرفم ساکت شد و نیمچه لبخند رضایتی زد تا خیالم رو راحت کنه. منتظر بودم تا دستشو پیش ببره. پاهامو ناخودآگاه باز کرده بودم و منتظر ادامه کارش بودم که....


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو23

منتظر بودم تا دستشو پیش ببره، اما آرزومو ناکام گذاشت.

چرا؟؟ چرا یه بار تا اخرش نمیرفت و عذابم میداد؟؟شاید میخواست همیشه تشنه نگهم داره.

سرجاش برگشت و ریلکس نشست...

_ پیاده شو برو هوا تاریک شده

نمیتونستم مخالفتی کنم.جرئتشم نداشتم.تشکری به خاطر رسوندنش کردم و از ماشین پیاده شدم
خودم به خونه رسوندم.

سلام سرسری کردم.....داخل اتاق رفتم.سریع لباسامو از تنم خارج کردم قبل اینکه بیتا بیاد و بخواد بهم گیر بده ؛ داخل حموم چپیدم.....

تا حالا چند بار این کارو انجام داده بودم.اما هیچ وقت اینقدر تح*ریک نشده بودم.

داخل وان نشستم و با فکر به اینکه امروز توی رستوران باهام چیکار کرد خودارض*ایی کردم.

انگار بعد اون تازه بدنم اروم گرفت...

با تقه ای به در خورد از خلسه بیرون اومدم و
وحشت زده به در نگاه کردم...

_ داری چه غلطی میکنی یه ساعته؟؟

دوش رو تا اخر باز کردم..

_ تو حموم چیکار میکنن معمولا؟!

بیتای فضول،کار و زندگی نداشت همش سرش تو کارهای من بود...

این بار مثل اینکه به همون یه سوال رضایت داد و رفت.

وقتی تازه بدنم اروم شد یاد حرفش افتادم.نباید بدون اجازه اش به بدنم دست میزدم.حالا چه خاکی تو سرم میکردم.

محبور بودم بهش بگم...وقتی گفته بود تو بدترین شرایطم دروغ نگم باید میگفتم بهش...

حس عذاب وجدان داشتم که بی اجازه اش این کارو کردم.انگار یه جورایی با تک تک سلول های بدنم این فرمان برداری رو قبول کرده بودم
بهش میگفتم ....

تقصیر خودش بود هواییم کرده بود.

دوش گرفتم و با حوله ی دورم بیرون رفتم
اولین کاری که کردم و گوشی ام برداشتم .اولش خیلی مطمئن بودم اما به محض رفتن تو صفحه چتش کل اعتماد به نفسم ریخت.

با دستای لرزون تایپ کردم:من....خودارض*ایی کردم

درجا انلاین شد.از صفحه چتش بیرون اومدم.

یاااا خداااا چرا درجا دید....؟؟


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو24

اصلا متوجه حضور بیتا تو اتاق نشده بودم
نشسته بود و با دست زیر چونش به من زل زده بود پ.

شونه ای به نشونه چیه بالا انداختم....

_ حموم بو گند میدی....

خودمو زدم به اون راه تا فکر کنه نفهمیدم چی میگه..اخمی کردم و لب ورچیدم...

_ وااااا بی ادب یعنی چی...؟؟

_ به کی پیام میدادی که دستات میلرزید؟

_ به استادم...

_ مرد یا زن؟؟

ابرومو بالا انداختم و حق به جانب گفتم:به تو چه اصن مگه مُفَتشی؟؟؟
_ نگو من که بالاخره ته توی این کارتو درمیارم با کی پیام رد و بدل میکنی...

_ در بیار....بچه میترسونی؟

وقتی دید چیزی دست گیرش نمیشه،عصبی از روی تخت بلند شد و سمت در رفت.

_ به مامان گفتم هنوز سن موبایل داشتنت نرسیده گوش نکردن....

از اتاق بیرون رفت که داد زدم تا حرفم به گوشش برسه...

_ تو رو سننه فضول خااان

وقتی مطمئن شدم رفته گوشیمو برداشتم تا ببینم چی تایپ کرده..

_ فردا از مدرسه یه راست بیا اینجا.

یا خدااا فقط همین....

این یعنی چی؟؟ یعنی قرار بود تنبیه بشم یا میخواست کاری کنه که دیگه خودار**ضایی نکنم؟

گفتم الان دعوام میکنه اما اون فقط همین یه جمله رو تایپ کرده بود.

براش تایپ کردم...

_ چشم ددی

گوشی خاموش کردم و زیر تختم قایمش کردم تا دست بیتا بهش نرسه.لباس عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم...
+++++++++++++

زنگ خونه رو زدم و منتظر شدم.در با تیکی باز شد.داخل خونه رفتم.صداش از داخل اتاق اومد...

_ لباس هاتو در بیار و بیا اتاق تَهی

از همین اول کاری...از تنبیه ای که احتمالا قرار بود بشم میترسیدم

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانم‌کوچولو25


لباس هامو از تنم خارج کردم اما از قصد سوتی*ن و شور*تمو نگه داشتم.

خداروشکر دیشب حموم رفتم و شیو کردم و گرنه الان شبیه گوریلی که تازه موهاش جوونه زده بودم.

اروم‌سمت اتاق تهی حرکت کردم.اول سرک کشیدم تا داخل اتاقو ببینم اما انگار پشتشم چشم داشت...

_ بیا داخل

داخل شدم و همون کنار ایستادم .سمتم اومد و که ناخوداگاه کنارتر کشیدم.

اما اون اصن بامن کاری نداشت. میخواست درو ببنده.خجالت زده لب گزیدم ...

_ برو جلو

به تختی که وسط اتاق بود نگاه کردم
دقیقا قرار بود چیکار کنیم. نفس عمیقی کشیدم و اروم جلو رفتم.

_ روی تخت دراز بکش

خیلی دلم میخواست ازش بپرسم قراره چیکار کنه اما قطعا جوابمو نمیداد...

ناچار روی تخت دراز کشیدم.جلو اومد و با بندی دست و پاهامو به تخت بست.

چرا داشت این کارو میکرد؟!!

اینکه حتی توانایی بهم رسوندن دست و پاهامو دیگه نداشتم استرسمو بیشتر میکرد.

چشم بند مشکی رو خواست روی چشمم بزاره که سرمو کنار کشیدم.

با نگاهی که بهم انداخت اروم سرجام ایستادم که اون چشم بند روی چشمم گذاشت....

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو26


دلم میخواست لااقل میتونستم ببینم چیکار میکنه.

با حس دست داغش روی بدنم تکون ریزی خوردم سوتینمو گرفتو بعدش صدایی مثل بریدن قیچی اومد.

با ازاد شدن سین*ه هام فهمیدم که درست حدس زدم.سوتینم رو بریده بود.الان قطعا نوبت شور*تم بود‌

با حس دستش روی کش شور*تم شکممو داخل دادم.شور*تو بالا داد و درست از جایی که بهشتم بود سوراخش کرد....

میترسیدم با قیچی بهشتمم زخمی بشه.شاید اصن هدفش همین بود...

ترسیده خواستم خودمو حرکت بدم که گفت:یه تکون کوچولو بخوری باید بری زیر تیغ عمل جراحی...

با این حرفش بی حرکت موندم.حتی نفسم نمیکشیدم واون با ارامش شور*تو برید و بالا اومد.بعد از سمت دیگه شورت برید تا پایین سوراخ باس*نم...

میخواست چیکار کنه؟؟!!

منتظر بودم تا ببینم حرکت بعدی چیه..این ندیدنم بدجور دیوونم میکرد و عذابم میداد.گوشامو تیز کردم تا لااقل صدای پاش رو بشنوم.اما اینقدر ساکت بود که انگاررهیچ کس غیر خودم تو اتاق نبود،مگه میشد......

با حس دستش روی بهشتم حواسم جمع شد
پره های بهش*تمو از هم باز کرد.

همراه شور*ت با گیره ای یکیش به یک سمت برد
با گیره دیگه ای پره دیگه ام به شورت وصل کرد
حالا انگار حتی جریان هوا رو و سردی اش رو میتونستم لای چاک بهشتم حس کنم.

لرزی به تنم نشست.حتی تو این حالتم تحریکم میکرد وقتی هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو27


با ضربه ای که روی بهش*تم خورد از درد جیغی کشیدم.

انتظار هرچی داشتم الا این یکی....فکر میکردم با این مقدمات قرار اتفاق دیگه ای بیفته.اما با کشیده شدن رشته های چرمی اش لای چاک بهش*تم متوجه شدم شلاقه.

مهلت نداد ضربه اولو هضم کنم،ضربه بعدی رو زد.

انگار بودن گیره ها از یه طرف تحریکم میکرد وقتی با رشته های شلاق حرکت میکرد و پره های بهش*تمو به لرزش درمی اورد.

اما از طرف دیگه رد شلاق روی پوست نازک بهش*تم میسوخت و داشتم از درد جون میدادم
با قیافه ای که از درد توهم رفته بود گفتم:ددی ترو...

نذاشت حرفم تکمیل بشه ضربه ی بعدی رو که زد
از درد خواستم‌پاهامو جمع کنم اما به خاطر کلاف ها نمیتونستم

_ بشمر باران تا زودتر تمومش کنم...

چجوری تو این وضعیت میتونستم ضرباتش رو بشمرم؟!با ضربه بعدی جیغ زدم...

_ یککک

ضربه ی بعدی محکم تر زد..

_ دوووو..

دیگه نمیتونستم تحمل کنم با هق هق گفتم: سه... بسه به خدا نمیتونم دردشو تحمل کنم...

دوباره همه جا سکوت.اماده بودم برای ضربه بعدی که قراره رو بهش*تم بشینه...

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو28


نفسام از درد نامنظم بودوسینه ام به سرعت بالا و پایین میشد.

اولین بار بود همچین دردی رو تحمل میکردم.
حتی نمیتونستم متوجه بشم این یه تنبیه یا یه بازی عادی.

از استرس لبمو به دندون گرفتم.هیچ صدایی نمیومد همینم استرس و ترسم رو بیشتر میکردم.

سرمو چرخوندم با اینکه جایی رو نمیدیدم اما حس میکردم اینجوری بهتر میشنوم.

با حس شلاق روی بهشتم رونام منقبض کردم
رشته هاشو لای چاک بهش*تم کشید.

باعث میشه بعد اون همه درد بازم تحریک بشم.
شلاق تا زیر نافم بالا اورد و ناگهان متوقفش کرد.

_ چند بار خود ارض*ایی کردی؟؟

پس به خاطر این داشتم تنبیه میشدم...

حالا که فهمیده بودم بیشترم ترسیده بودم.
نمیدونستم کار خوبی کردم که راستشو گفتم یا نه
شاید اگر خودش میفهمید بیشترم تنبیه ام میکرد.

_ جوابمو ندادی؟؟

با صداش به خودم اومدم.صداش جوری بود که حتی میخواستم هم نمیتونستم بهش دروغ بگم.

_ دو بار....

اب دهنمو صدا دار قورت دادم.منتظر شدم تا دوباره ضربه شلاقشو رو تنم حس کنم.با باز شدن دستم متعجب سرجام ایستادم.

پاهامو باز کرد و گیره ها رو از روی بهش*تم برداشت. با برداشتنشون درد بدی تو بهش*تم پیچید.

حس میکردم پره های بهش*تم کنده شده...

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو29


با اینکه دست و پام باز شده بود اما ثابت روی تخت دراز کشیده بودم.

نمیدونم از ترسم بود یا حس میکردم تا وقتی بهم اجازه اش رو نداده حق ندارم بلند بشم.

اولین بارم بود همچین تنبیه ای رو تجربه میکردم
حس میکردم بغض بدی تو گلومه.نمیفهمیدم چرا اینقدر لوس شدم.

کار بدی کرده بودم و حقم بود.بهم گفته بود بی اجازه اش دست به بدنم نزنم و من گوش نداده بودم.

وقتی دید روی تخت همونطور پا باز خوابیدم
سمتم اومد و کنارم نشست...

_ حالا فهمیدی اگر به دستوراتم گوش ندی چه اتفاقی میفته؟؟

با چشمای اشکیم سرم به نشونه اره بالا و پایین کردم...

_ افرین خانوم کوچولوم

چقدر اروم شده بود.این ارامشش باعث میشد بخوام به خاطر تنبیه خودش به خودش پناه ببرم.
انگار فهمید به چی احتیاج دارم که آروم دستاشو به دو طرف باز کرد...

منم از خدا خواسته از روی تخت بلند شدم و به بغلش پناه بردم .پاهام دور کمرش حلقه کردم و دستامو دور گردنش.بدن لختمو به بدنش چسبوندم.

با ناخنش از پشت روی کمرم خط هایی کشید و کنار گوشم لب زد:فکر نمیکنم خانوم کوچولوم اینقدر لوس باشه.به خاطر تنبیه ترسیدی؟؟

لبمو به دندون گرفتم و سرمو به نشونه تایید بالا و پایین کردم...

_ پس این ترست یادت میمونه حواست هست از این به بعد انگشتتم نباید بدون اجازه من به بدن لیتلم بخوره.

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانم‌کوچولو30


چشم زیر لبی گفتم و سرمو داخل سینش پنهان کردم.

از بغلش جدام کرد.دوست داشتم بازم بیشتر خودمو براش لوس کنم.اما انگار وقتم تموم شده بود.

از جاش بلند شد و منو روی تخت گذاشت...

_ برگرد و پشتتو به من کن.

کاری که گفته بود روانجام دادم.با چشمم دنبالش کردم تا ببینم کجا میره.با دیدن وسیله ای دستش، چشممو ریز کردم..

با دیدن پلاگی سر الماسی ترسیده خودمو جمع کردم.

راجع به این وسیله ها خونده بودمو میدونستم کجا و چجوری استفاده میشن. اما حس میکردم باید درد داشته باشه.

با نزدیک شدنش بهم ناخوداگاه خودمو منقبض کردم.

دستشو لای پام ، روی بهش*تم گذاشتو
رونام از هم فاصله داد.

کمی پاهامو از هم باز کرد تا سوراخ باس*نم بهتر مشخص بشه..

چون نمیتونستم ببینم هر لحظه ورودشو به سوراخ باس*نم تصور میکردم.

برای همین باس*نمو منقبض میکردم و دوباره ازادش میکردم.قبل اینکه کاری کنه گفتم: ددی درد داره؟؟

_ اگر دختر کوچولوم اینقدر سوراخ مق*عدشو تنگ و گشاد نکنه، اروم وایسته و خودشو شل کنه و به ددیش اعتماد کنه نه....

حرفش همش با یه لحن ثابت بود.اما چنان به دل مینشست که دلم میخواست کل وجودم متعلق بهش باشه.

همونطور که گفته بود خودمو شل کردم
سر پلاگ‌و با روغن چرب کرد.

اروم یکمیشو داخل سوراخ مقع*دم فرو کرد.

سوراخ مق*عدم تنگ تنگ بود.تا حالا حتی یه بارم از پشت خودارضایی نکرده بودم.

برای همین دردش از پشت چند برابر بود
مخصوص اینکه پلاگ فقط سرش نوک تیز بود.

هرچی جلوتر میرفت پهن تر و قطور تر میشد...

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو31


با ناله گفتم: ددی درد داره...

بی توجه به حرف من با یه حرکت کلشو داخل سوراخ مقع*دم فرستاد.

دستشو به ته پلاگ گرفت فشار داد تا در نیاد.به خاطر تنگی سوراخم راحت از باس*نم درمیومد.

با دستش نگه اش داشته بود تا به اندازه اش عادت کنم و داخل سوراخم ثابت بشه.بی طاقت خودمو تکون دادم...

_ درد داره خیلی...

باحس دستش روی بهش*تم ساکت شدم.‌ انگشتشو روی چو..ولم گذاشت و اروم شروع به مالیدن کرد.

با دوتا انگشتش چو...ولمو گرفت و کمی کشید.
دوباره با انگشتش مالیدش سرعتشو بیشتر کرد.

داشتم تحریکم میشدم کم کم دردم یادم میرفت
درد و نبض زدن سوراخ مق*عدم کمتر میشد.

نتونستم جلوی خودم بگیرمو ناله های ارومی کردم.

بی طاقت بهش*تمو روی دستش حرکت دادم تا سرعتش بیشتر کنه.نزدیک ارض*ا شدنم دست از کار کشید.

دستشو از روی پلاگ برداشت.بدون اینکه مجبور بشم دردش تحمل کنم سوراخم جا باز کرده بود.

بی توجه به حال بدم و به*شت خیس و نبض دارم سمت دیگه ی اتاق رفت.

نمیدونستم چجوری باید ازش بخوام بیاد کار تموم کنه.خودم که نباید به بدنم دست میزدم.

شایدم داشت امتحان میکرد ببینه تحملم چقدره.
با ناله اسمشو صدا کردم...

_ ددی....

به میز تکیه زد. سمتم برگشتو منتظر نگاهم کرد.
انگار منتظر بود ازش درخواست کنم...

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو32


حتی نمیدونستم‌ چجوری باید بگمش. چجوری خواسته امو بیان کنم تا برام انجامش بده.

دست به سینه به میز تکیه زده بود و من نگاه میکرد.

این نگاه خیره و جدیش روم باعث استرس بیشتر میشد. نگاهش یه جوری بود که دست و پامو جلوش گم میکردم.

اصن یادم میرفت میخوام چی بگم.درد و نبض زدن بهش*تم تمرکزمو کم میکرد.

میترسیدم حرف نامربوطی بزنم و بعدش تنبیه ام کنه.

خونده بودم یه سری کلمات رو نباید مستقیم گفت. اطلاعات من از قوانین دنیای بی دی اس ام قبل آراد فقط در حد متن و یه سری چنل و عکس بود.

همه قوانینشو خودش با تنبیه و تشویق یادم داده بود.

اما راجع به این قانونش هیچی بهم نگفته بود
برای همینم نمیدونسم باید به کار ببرمش یا نه
به کمرم قوسی دادم و دوباره با لحن خمار و پرالتماسی صداش زدم...

_ ددی.....

با شنیدن لحنم کمی بدنش از میز فاصله داد...

_ چی میخای باران؟؟

پس درست حدس زده بودم باید درخواستم میگفتم تا نیازمو رفع میکرد...

_ میشه کارتونو تموم کنید ؟؟

برای تموم کردن جمله ام باس*نمو کمی بالاتر دادم و با لوندی گفتم: درد دارم ددی...

ابروشو بالا انداخت و از میز فاصله گرفت و سمتم اومد.

این یعنی موفق شده بودم....!لبخند پیروزمندانه ای زدم.

سمتم اومد و جلوی صورتم روی تخت نشست
روی تشک تخت ضربه زد..

_ بیا اینجا روی کمرت بخواب ببینم...

چهار دست و پا کمی روی تخت جلوتر رفتم
همونطور که گفته بود برعکس شدم و روی کمرم رو تخت دراز کشیدم.

با دستش باس*نمو کمی بالا داد و دستوری گفت: پاهاتو جمع کن تو سینه ات...

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
2025/07/07 11:01:11
Back to Top
HTML Embed Code: