Telegram Web Link
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو53

از وقتی مامان رسیده بود خونه گوشی رو گذاشته بودم زمین.

همین یه گوشی خرابو داشتم و میترسیدم به خاطر اینکه زیاد دستم میگیرمش همینم ازم بگیرن.

فکر کنن حالا چه خبره و با گوشی چیکار میکنم.
منتظر یه فرصت بودم که برم تو اتاق دستور رو انجام بدم، اما مگه میشد....

بالاخره بعد جمع کردن ظرفها و رفتن مامان تو آشپزخونه تونستم.

با اینکه اون منو نمیدید.اما نمیدونم چرا حس میکردم اگر انجامش ندم و پشت گوش بندازم میفهمه.

برای همین خودمو موظف میدونستم انجامش بدم حتما...

در اتاقو محض احتیاط قفل کردم.بیتا هنوز برنگشته بود.اما کار از محکم کاری عیب نمیکرد.

بدون اینکه شلوارمو کامل دربیارم،تا زانوم شلوار و شورتمو پایین کشیدم ، کمی پاهامو از هم باز کردم تا دستم راحت جابجا بشه بینشون.

روی دستم روغنو ریختم واول به کشاله رونم مالیدم.این کارو برای اون ورم انجام دادم.
چون خودش روی بهش*تمم زده بود،انگشت روغنی ام رو لای چاک بهش*تمم کشیدم.

ماساژش بهم حس خوبی میداد .انگار که دست اون داشت روش کشیده میشد.

ناخوداگاه از تصورش ناله ی آرومی کردم که ترسیده دستم عقب کشیدم.نه امکان نداشت....
یه اشتباه دوبار تکرار نمیکردم...

حق دست زدن به خودمو نداشتم و گرنه دوباره تنبیه ام میکرد.

سمت دستمال رفتم و دست روغنی ام باهاش پاک کردم و شلوار و شور*تمو بالا کشیدم.

روغنو دوباره توی کیفم انداختم تا بیتا نبینه.
درو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم.

توی صفحه چتش رفتم.انلاین بود اما تو صفحه چت من نبود. کنجکاو بودم بدونم با کی داره حرف میزنه.براش تایپ کردم...

_ بیدارید؟؟

خواستم بفرستم اما پشیمون شدم دوباره پاکش کردم
نمیدونم چرا رو رفتارم یه حس ترسی داشتم
اینکه چی درسته چی غلط ؟!میترسیدم این زیادی سیریش شدنم باعث بشه ازم زده بشه
برام مهم بود چه فکری میکنه راجع بهم
منو چه دختری میبینه...!!

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو54


با باز شدن در گوشیو روی شکمم گذاشتم تا نورش دیده نشه.

با دیدن بیتا اروم گفتم: سلام

بی توجه به من همونطور که خیره بود تو گوشی سمت کمدش رفت.برگشتم و نگاهش کردم.

یه جور مسخ شده به گوشی نگاه میکرد انگار داره چی میبینه.لباساشو عوض کرد و زیر پتو خزید
این رفتارش خیلی عجیب بود!

یعنی از راه اومد و به من هیچ گیری نداد حتی باهام حرفم نزد.هی یه چیز تایپ میکرد و پشت بعدش لبخند میزد.

حالا اگر من بودم صد تا اَنگ بهم میزدن که داره با کی چت میکنه؟؟ چی میخونه اینجوری میخنده؟؟

ولی بیتا اشکال نداره ، همیشه هم دختر خوب مامان و باباس.

پوف کلافه ای کشیدم.بیخیال تکست دادن شدم.
گوشی رو خاموش کردم و کنار سرم گذاشتم.

خیلی دوست داشتم بدونم با کی صحبت میکنه
این که این همه آنلاینه یعنی داشت چیکار میکرد؟؟
++++++++++++++++

از مدرسه بیرون اومدم و گوشیم رو برداشتم
شماره آراد گرفتم.

بوق زد اما جواب نمیداد.حتی دیروزم جواب اینکه میاد دنبالم یا نه رو نداد.

پوکر اطراف نگاه کردم.فکر میکردم امروز میاد دنبالم که کیفم کوک بود.حالا که جوابمو نداد اصلا حوصله نداشتم.

دستی رو شونم قرارگرفت که برگشتم...

_ چی شد ؟؟ کسی نیومد دنبالت؟؟

سری به نشونه نفی تکون دادم

_ پس باهم پیاده برگردیم

با لبخند تایید کردم.مریم خونشون سمت خونه ما بود.قبل اینکه اراد بیاد تو زندگیم هم همیشه پیاده باهم میرفیتم.

همراه مریم قدم زدم و سمت خونه حرکت کردیم
خیلی وقت بود اینجوری نیومده بودیم.

کلی حرف داشتیم باهم.با دیدن کافه تریا نزدیک خونمون بازوی مریم رو کشیدم ...

_ بریم این تو؟؟

نگاهی به ساعتش انداخت.

_ اخه دیرم میشه مامانم گیر میده.

دستشو کشیدم و سمت خیابون بردم...

_ منم مامانم همینه.اما چند دقیقه همش در حد یه نسکافه ای ، چایی چیزی...نهایت بهشون میگیم کلاس اضافه داشتیم هوم؟؟

لبخندی به مارموزیم زد و ضربه ی آرومی رو بازوم نشوند..

_ قبوله

همراهش سمت اون طرف خیابون رفتم.شاید این تنها کافه شیک تو این محله بود.تعداد کافه ها تک شمار بود و این از همه اشون دیزاین و کلاسش بالاتر بردو به همون نسبتم گرون بود.همه پول تو جیبی هام خرج میشد،ولی خب می ارزید.

مگه چند وقت به بار میومدیم که حالا نگران پول باشیم!سفارش دادیم.سرم بالا اوردم و به مریم خیره شدم...

_ یه سوال بپرسم؟؟؟

با قاطعیت گفتم: بپرس راحت باش

مریم دوست صمیمی ام بود.بهترین رفیقم و برای همینم باهاش راحت بودم..

_ اون کیه میاد دنبالت با ماشین گرون بعضی روزها.....


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو55

از تلفظ گرونش خنده ام گرفت.اما مونده بودم چی جواب بدم.

مااونقدر پول نداشتیم که بگم راننده امون، پس باید میگفتم کیه منه که شک نکنه!؟

درسته بهترین دوستم بود، اما دهنش چفت و بست نداشت اگر به مامانم میگفت که فاتحه ام خونده بود.

تو ذهنم دنبال یه جواب منطقی بودم که با افتادن چشمم به یک آشنا،نگاهمو برگردوندم.

برگشتم و خیره شدم بهش
اینکه.....اینکه بیتا بود !!!

سریع سرم پایین اوردم که مریم متعجب گفت: چیشد یهو؟؟


زمزمه وار گفتم: یکم بیا اینور تر مریم ؛ خواهرمه.بدونه اومدم کافه پدرمو در میاره.

کمی خودشو جابجا کرد تادرست روبروی من قرار بگیره و بیتا دیدی بهم نداشته باشه.

با زنگ خوردن تلفنم لعنتی گفتم .حالا منم نمیدید از روی زنگ تلفنم میفهمید.

سریع بدون نگاه کردن اسمش جواب دادم وبا کلافگی گفتم:بله...؟؟

هیچ کس جواب نداد.تلفن از گوشم فاشله دادم با دیدن اسم دد هینی کشیدم.

حتما دیده بود زنگ زده بودم، بهم زنگ زده بود.

ندیده بودم کیه و اینطوری بی حوصله جوابش داده بودم.سریع اصلاحش کردم و گفتم:سلام

چون مریم اونجام بود نمیتونستم بیشتر از این بگم ،ولی برای توضیح اشتباهم گفتم:ببخشید اسمتون رو ندیدم

بالاخره حرف زد.انگار منتظر بود من متوجه اشتباهم بشم.بی مقدمه پرسید:
کجایی که صدای آهنگ میاد؟؟

نمیتونستم بهش دروغ بگم که به هرحال صدای اهنگ شنیده بود

_ من....کافه،یعنی با دوستم اومدم یه چیزی.....

نذاشت حرفم تکمیل بشه و با جدیت تمام گفت:شما با اجازه کی رفتی کافه؟؟

کمی مکث کردم و گفتم: اخه فکر کردم اجازه نمیخاد یعنی نیاز به اجازه نداره

_ خیلی بیخود فکر کردی.میخوای اب بخوری باید از من اجازه بگیری.بعد سرخود رفتی کافه؟؟ با دوستت!!همین الان میای بیرون یه راست میری خونه باران فهمیدی چی میگم؟؟

_ بله چشم

مریم متعجب نگاهم میکرد و با لال بازی ازم پرسید:کیه؟؟

حتما تعجب کرده بود اینقدر مودب دارم حرف میزنم.جوابشو ندادم.اون لحظه کسی به ذهنم نمیرسید که بهش بگم
ذهنم درگیر دعوای آراد بود....



🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو56

نگاهم به میز دوختم که آراد گفت: همین الان پاشو از جات بیا بیرون از تو اون کافه کوفتی
بار اخری باشه بدون اجازه من هرز میپری
من بیرون کافه ایستادم سریع باش....

با گفتن این حرفش سریع سر گردوندم.توی پیاده روی روبروی کافه ایستاده بود.مستقیم روبروی ما بود.

خوب شد به فکر پیچوندن نبودم.اگر اینجا میموندم الکی میگفتم رفتم خونه تیکه بزرگم گوشم بود.

سریع از جام بلند شدم .به بیتا نگاه کردم،سرش به گوشی اش گرم بود.

سریع کوله ام برداشتم همونطور که گوشی کنار گوشم بود رو به مریم گفتم: پاشو بریم....

مریم خواست چیزی بگه که منتظر نموندم. هرلحظه احتمال داشت بیتا برگرده و ببینتم.

سریع سمت در خروج رفتمکه مریمم ناچار پشت سرم اومد.به آراد نگاهی انداختم که گفت:مستقیم گورت رو گم میکنی خونه باران ...واای به حالت جای دیگه ای بری...


واینستاد تا جواب بدم و تماسو قطع کرد.
با اون اخمی که کرده بود مشخص بود خیلی از دستم عصبانیه.

تا حالا باهام اینطور حرف نزده بود.حتما خیلی کار بدی کرده بودم.نگاهمو ازش گرفتم و سمت کوچه امون راهی شدم.

مریم خودش بهم رسوند...

_ میشه به منم بگی چی شده؟؟

کولم رو پشتم جابجا کردم...

_ هیچی بیتا اونجا بود گفتم بهتره بریم خونه یه وقت دیگه بیایم.

_ من که از اول بهت گفتم...

زیر لب زمزمه کردم:فکر نمیکردم اینطوری بشه

از مریم خداحافظی کردم و سمت خونه رفتم و داخل شدم .چرا بیتا اونجا بودمگه نباید اون ساعت سرکار باشه....

پس ول میچرخید که هرموقع دلش میخواست میتونست بیاد خونه؟؟ چرا همش حس بدی داشتم. ته دلم یه جوری بود. انگار منتظر چیزای خیلی نبودم....

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانم‌کوچولو57

لباسامو از تنم خارج کردم.

نمیدونم چرا اینقدر احساس حقارت و شرمندگی داشتم.حس میکردم شده بود چیزی که نباید.....

آراد هیچ وقت اینطور باهام حرف نمیزد.
حرف زدن امروزش جوری بود که انگار خیلی از دستم عصبی شده.

حتی نزاشت ازش خداحافظی کنم...

از وقتی اومده بودم یه سره داشتم به گوشیش زنگ میزدم،اما دریغ از جواب دادن.....

صد تا بوق میخورد و بر نمیداشت.این یعنی قطعا میشنید اما دلش نمیخواست جواب من رو بده.

لخت وسط اتاق رژه میرفتم و بهش تکست میدادم و زنگ میزدم تا بلکه موفق بشم و جوابمو بده.

با بلند شدن صدای در سریع تو اتاق چپیدم
قبل اینکه دوباره به لخ*ت بودنم گیر بده باید لباس میپوشیدم.

لباس دم دستی رو تنم کشیدم.برام مهم نبود چی میپوشم ذهنم درگیر آراد بود و اصلا حواسم اینجا نبود.تمرکز نداشتم رو کارام...

بیتا بدون در زدن داخل اومد.چون عاشق مچ گیری بود همیشه عین گاو در باز میکرد میومد داخل که بتونه مچ منو در حین ارتکاب جرم بگیره.

اگر اون زرنگ بود من صد برابر اون راه درو بلد بودم.

بی توجه بهش گوشیم‌و برداشتم و خواستم بیرون برم که گفت:چرا اینقدر دیر برگشتی؟؟

با تعجب و چشمای گرد شده نگاهش کردم
مگه میدونست من کی برگشتم که حالا همچین چیزی میگفت؟؟

شاید داشت یه دستی میزدومیخواست خودم اعتراف کنم .

ولی کور خونده بود عمرا من گول این بازی هاشو میخوردم.

فکر میکرد بعد این همه مدت نمیدونم داره چیکار میکنه.

با قاطعیت گفتم:چی چرا اینقدر دیر؟؟ من تازه نیومدم که بخواد دیر بشه که...

برگشت و نگاهم کرد.چشماش ریز کرد و گفت:پس چرا لباست تازه عوض کردی ؟!

برای اینکه زودتر از این بحث مسخره راحت بشم گفتم:برای اینکه اصلا نمیخواستم لباس بپوشم و داشتم لخت میگشتم.به خاطر اینکه اومدی، مجبور شدم بپوشمشون...

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو58

واینستادم تا دوباره سوال پیچم کنه.حوصله هم نداشتم میترسیدم باعث بشه بپرم بهش.

اون موقع باید جواب اینکه چرا اینقدر عصبانی ام میدادم.

کلا من برای هرکاریم باید دلیل میداشتم،حتی دست تو دماغ کردنم.و اگر هیچ دلیلی نداشتم یعنی داشتم یه کار خلافی میکردم که سعی در لاپوشی اش داشتم.

این منطق خانواده امون بود،البته منطق بیتا این بود.

از اونجایی که همه به حرف اون گوش میدادن
پس نظر اون خیلی مهم بود.

روی مبل نشستم و به صفحه گوشی خیره شدم
هرچقدرم عصبی بود لااقل یه پیام میداد
دل من آروم بشه.

هنوز فکرم تموم نشده بود که صدای پیام اومدن گوشیم بلند شد.

سریع گوشی روشن کردم .فکر میکردم قراره همه چی عادی بشه و برگرده سرجاش...

پیامشو خوندم...

_ فعلا نمیخوام صداتو بشنوم دیگه بهم نه زنگ میزنی نه تکست میدی تا نخوام حق حرف زدن نداری...این چند روزم وسط راه نه وایمیستی نه جایی میری.سر به زیر میری و میای از مدرسه مفهومه؟؟

گفته بود تکست ندم.پس اون مفهومه تهش برای تاکید بیشتر نوشته بود.

دلم بدجوری از این لحن توبیخیش شکسته بود
مگه من چیکار کرده بود؟!

حتی نمیدونستم اون کار خوب نیست و باید براش اجازه بگیرم.

چون کافه رو دیده بودم عجله کرده بودم ویادم رفته بود باید ازش اجازه بگیرم.

اما من دلم میخواست باهاش حرف بزنم.لااقل بهش توضیح بدم که چه اتفاقی افتاده.

اون حتی این حقم بهم نداده بود و فقط از دستم عصبی شده بود.از طرفی میترسیدم ازش.

اینکه خلاف قوانین عمل کنم تنبیه ام سنگین تر بشه.

گوشی روی مبل پرت کردم تا وسوسه نشم و بخوام بهش پیام بدم یا دوباره زنگ بزنم

_ من دارم میرم بیرون

الان اعلام میکرد که چی بشه؟!سرم بالا اوردم و نگاهش کردم...
چنان آرایشی کرده بود که انگار داشت میرفت عروسی بابام.پوزخندی زدم و به مبل تکیه زدم...

_ با این وضعیت تشریف میبرید سرکار ؟

_ فضولیش به تو نیومده

از زیر مانتوش مشخص بود دامن پوشیده
انگار داشت میرفت پارتی .بعد من لباس تو خونه نمیپوشیدم میشد گناه کبیره.کفش های پاشنه بلند منو پوشید..

معترض گفتم:خودت این همه کفش داری......

_ از مال تو بیشتر خوشم میاد

کی حریف زبون این میشد.رو اعصاب بود فقط
حرفی نزدم و گذاشتم بره.شاید اینجوری بهتر بود....

آراد بهم گفت زنگ نزنم و پیام ندم .نگفت نمیتونم برم دیدنش که ،پس این خلاف قوانین نبود.

سریع از جام بلند شدم و لباسم سرسری عوض کردم.باید تا قبل برگشت مامان منم برمیگشتم ....


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانم‌کوچولو59


امروز شانس بهم رو کرده بود بیتا رفته بود.

خواستم بیرون برم که پشیمون شدم.
اگر میخواستم دلش رو به دست بیارم بهتر بود مطابق میلش لباس بپوشم...

سمت کمد لباسام رفتم و از زیر بقچه لباسی که قایم کرده بودم بیرون کشیدم.

این لباس خیلی وقت پیش خریده بودم
قایمش کرده بودم تا بیتا نبینه.

لباسامو عوض کردم و سوتی*نم درآوردم و نیم تنه قرمزی که عکس شیشه شیر و پستونک روش داشت رو پوشیدم.

همون موقعم این گرایش رو داشتم منتها جرئت پیدا کردن آدمش رو نداشتم.

شور*ت قرمزی دخترونه ای که ست لباسم بود پوشیدم.نگاهی با رضایت به خودم تو ایینه انداختم.

قرمزی لباس باعث میشد سفیدی پوستم بیشتر به رخ کشیده بشه.

روش مانتو و شلوار تنم کردم.موهام رو بافتم و شالی روی سرم انداختم.

کیفم برداشتم و از خونه بیرون رفتم
تاکسی گرفتم و ادرس خونه اراد رو دادم.

دل تو دلم نبود که من رو اینجوری ببینه
زنگ در رو زدم و از جلوی آیفون کنار کشیدم.

میترسیدم اگر چهره ام ببینه باز نکنه
با تاخیر جواب داد.صدای بم و مردونه اش توی آیفون پیچید...

_ بله؟؟

جواب نداد.یعنی نمیدونستم باید چی بگم تا در باز کنه.آیفون رو گذاشت و در باز نکرد.

چه انتظاری داشتم معلوم بود بازش نمیکنه.دوباره زنگ در زدم...

اینبار با کلافگی و عصبانیت جواب داد: بله؟؟

_ منم......

کمی مکث کرد ،انگار میخواست به خاطر بیاره که من کی هستم و از روی صدام تشخیص بده..

_ اینجا چه غلطی میکنی؟؟

همون فلسفه ای که قبل اومدنم واسه خودم چیدم و گفتم:تو نگفتی نمیتونم بیام جلوی در خونه ات ...

_ برگرد خونه.....

فکر کردم با این کار میخواد حجم عصبانیتشو نشون بده.بعدش در روم باز میکنه...

مظلوم لب زدم: یعنی واقعا نمیخوای در روم باز کنی؟؟

آیفونو سرجاش گذاشت.با ناباوری به ایفون خیره شدم.یعنی جدا ایفونو گذاشت سرجاش؟؟در روم باز نکرد یعنی!!

خشک شده سرجام ایستاده بودم.اگر تا خود صبحم اینجا وامیستادم در روم باز نمیکرد.

حرفش همیشه یک کلام بود و تغییر نمیکرد.

خواستم برگردم که با شنیدن صدای دخترونه ای که از تو حیاط اسمشو با خنده صدا کرد ایستادم.

چه با لوندی و دلبری هم صداش میکردسمت حیاط برگشتم تا ببینم کسی که پیشش هست کیه...


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو60

نتونستم دختره رو ببینم.یعنی در واقع دختره تو ناحیه دید من نبود.

اما با بیرون اومدن آراد از خونه سریع رومو برگردوندم.اگر میدید هنوز اینجام اعصابش بهم میریخت.

اسنپ گرفتم و با اختلاف چند دقیقه از اونجا رفتم.ذهنم درگیر صدایی بود که شنیدم.

در واقع کسی رو ندیده بودم.شاید از بی توجه ای آراد بود که توهم زده بودم
اصلا کسی خونه اش نبود.

با رسیدن به خونه حرصی لباس های توی تنم کندم و روی تخت پرت کردم...

_ این همه تیپ بزن واسه هیچی حتی در روم باز نکرد.

خودمو روی تخت پرت کردم.حوصله هیچ کاری نداشتم.سعی کردم فقط بخوابم تا آروم بشم.


****

مریم با آرنجش زد تو پهلوم که به خودم اومدم...

_ چته ؟؟ پَکری؟؟

با اینکه کل دیروز رو خوابیده بودم
بازم حس نداشتم و انگار جون تو تنم نبود.

نمیدونستم بی محلی آراد اینقدر میتونه روی روح و جسمم تاثیر بزاره.ولی انگار فقط من بودم که اینقدر وابسته اش بودم و اون همچین حسی نداشت.

شاید اینقدر لیتل داشته قبل من که برای اون این رابطه ها یه بازی باشه.

وقتی دید جوابشو ندادم و تو حال خودمم پرسید:من دارم میرم کتاب بگیرم بعد میرم خونه تو هم میای؟؟

سری به نشونه مخالفت تکون دادم.

_ نه تو برو‌......حالشو ندارم راستش
من زودتر میرم پس.

با لبخند سری به نشونه تایید تکون داد
خداحافظی کردم و سمت خونه حرکت کردم.

سمت ایستگاه اتوبوس رفتم.با دیدن نوار زرد دورش اه از نهادم بلند شد.

چرا اینو بسته بودن یهویی؟!!

حالا باید تا ایستگاه بعد پیاده میرفتم پوف کلافه ای کشیدم و خواستم ازخیابون رد بشم که با بوق ممتدماشینی وحشت زده دستم روی سرم گذاشتم.

اصلا نگاه نکرده بودم ببینم چراغ سبزه یا قرمز.

قلبم اینقدر بد میزد که انگار قرار بود از سینه ام بیرون بزنه ...

_ حواست کجاس؟؟ سرتو عین گاو انداختی پایین داری از خیابون رد میشی؟؟

مرده داشت عربده میکشیداما من از ترس و شُکی که بهم وارد شده بود نمیتونستم سر بلند کنم.

با ضربه ای که تو بازوم خورد به خاطر بی جونی پاهام کمی اونطرف تر رفتم و بالا رو نگاه کردم

_ حواست کجاست ؟؟ دارم با تو حرف میزنم....

نگاهی به قیافه و سبیل های نامرتبطش کردم.اینقدر چاق بود که شک داشتم پشت فرمون جا بشه.دستشو جلوی صورتم حرکت داد.

_ هووووش مگه با تو نیستم.....زبونتو موش خورده؟

ماشین های پشت سرش بوق میزدن واون بیتوجه بهشون ایستاده بود داشت سر من داد میکشید...

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانم‌کوچولو61

چرا جای داد و بیداد ماشینشو حرکت نمیداد تا صدای این بوق های کوفتی قطع بشه؟!

خیلی دوست داشتم دهن باز کنم جوابشو بکوبم تو صورتش اما اینقدر شک شده بودم که حتی نمیتونستم حرکت کنم.

انگار مرگ تو چند ثانیه ایم ایستاده بود.اما اون هیچ توجهی به حال من نداشت. در واقع براش مهم نبو.

داشت به خاطر اشتباهم بدتر سرم داد میکشید که
با حلقه شدن دستی دور بازوم و گرمای تنش و حس بوی عطر تلخ و تندش ناخوداگاه سرم بالا اوردم.

باورم نمیشد اینجاست.....

با دیدن آراد انگار جون دوباره گرفتم و بدنم از یخ زدگی در اومد.

_ اگر حرفی داری میتونی به من بزنی.....

مرده دستشو به کمرش زد و به آراد اشاره کرد
خواست چیزی بگه که به جاش با تمسخر پوزخند ناباورانه ای زد.

_ چیه ؟؟ جنتلمن بازیت گل کرده؟؟
این دختره عین چی پریده جلوی ماشین من چرا باید جاش با توی گولاخ صحبت کنم؟

آراد جلو رفت و یقه اش رو چسبید وبا تمام وزن زیادش راحت جلو کشیدش.از لای دندون های بهم چفت شده اش تو صورت مردِ غرید:اگر حق و حقوقی و شکایتی داری به من بگو .من هزینه بی حواسی و خیره سریش رو میدم.پس صداتو ببر و الکی توجه جلب نکن ..

با تموم قلدری که چند لحظه پیش داشت اما الان زبون به دهن گرفته بود.

دستشو روی دست های آراد گذاشت تا یقه اش از زیر مشتش بیرون بکشه.

_ نه شکایتی نیست.من فقط میخواستم تذکر.....

آراد بی حوصله نسبت به حرفاش ، صحبتش قطع کرد و گفت: تذکرت رو دادی حالا هم هری

مرد نگاهی به من انداخت.انگار داشت با چشماش برام خط و نشون میکشید حالا که زورش به آراد نمیرسید.

آراد سمتم اومد.مچ دستمو چسبیدوهمراه خودش کشیدم.برای اینکه روی زمین کشیده نشم باهاش حرکت کردم.

بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه از عرض خیابون ردم کرد. کجا داشت میبردم؟!

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو62

در ماشینو باز کرد و پرتم کرد روی صندلی جلو
بدون اینکه در رو برام ببنده،سمت در راننده رفت و سوار شد .

پاهامو داخل کشیدم و در رو بستم.ترسیده نگاهش کردم.

خودمم به قدر کافی از اون اتفاق شک شده بودم. من که نمیخواستم بپرم جلوی ماشین! با لحن تند و عصبی گفت: حواست کجا بود؟؟

_ من......حواسم....

از استرس زیاد سکسکه ام گرفته بودونمیتونستم درست حرف بزنم.

اگر دیروز از خونه اش پرتم نمیکرد بیرون،امروز فکرم پیشش نمیموند که بخوام برم زیر ماشین....
اما جرعت زدن این حرفا رو به خودش نداشتم
اونم با این عصبانیتی که داشت...ترجیح میدادم فقط سکوت کنم.

نگاه تیزی بهم انداخت.سرشو برگردوند و ماشین روشن کرد و حرکت کرد.خوشحال بودم از اینکه کنارمه،هرچند از عصبانیتش میترسیدم.

اما بی توجهیش و ندیدنش بیشتر از هرچیزی اذیت میکرد.

اینقدر با سرعت میروند که احتمال وقوع یه تصادف دیگه اصلا بعید نبود.

کمربندمو جلو کشیدم و بستمش.به کمربندم چنگ زدم و توی صندلی فرو رفتم.

از ترسم حتی جلو هم نگاه نمیکردم ونگاهم به کف ماشین دوخته بودم.

نفس عمیق میکشیدم تا سکسه نکنم.با پرت شدن بطری ابی تو سینه ام متعجب سرم بالا اوردم...

_ اینو بخور اون صدای کوفتیت رو ببر
رو اعصاب منه

تا حالا آراد اینجوری ندیده بودم.بعضی اوقات باهام بد حرف میزد وقتی میخواست تنبیهم کنه
اما هیچ وقت اینجوری باهام حرف نزده بود..

چی در انتظارم بود....


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانم‌کوچولو63

با لب آویزون و بغض کرده نگاهش کردم.

مگه چیکار کرده بودم که اینطوری باهام صحبت میکرد..

حس میکردم قفسه سینه ام تیر میکشه از درد
دستم روی قفسه سینه ام گذاشتم وآروم ماساژش دادم.

بطری آب یخ رو توی دستم گرفتم.دورش به خاطر سرماش ها بسته بود.

دستمو روش کشیدم و یه دستم روی بطری گذاشتم تا بازش کنم. اما هرچی زور میزدم نمیتونستم .

هیچ وقت هیچ در بطری رو نمیتونستم باز کنم.
دستش روی دستم گذاشت وبرای یک لحظه دست دیگش از روی فرمون برداشت وبا یه زور کوچیک خیلی راحت بازش کرد.دوباره با دستش فرمون گرفت.

با اینکه از دستم عصبی بود.اما بازم زیر چشمی هوای من رو داشت. حواسش بود دارم چیکار میکنم .

لبخند ریزی زدم و گردنم رو به بالا خم کردم
جزعه ای از اب رو خوردم.نفسم رو نگه داشتم تا سکسکه ام بند بیاد.

موفق هم شدم .نفس راحتی کشیدم و صاف نشستم.دور و اطرافمو نگاه کردم.

با دیدن جاده خالی که هیچ اپارتمان و خونه ای توش نبود سمت آراد برگشتم و به نیم رخش نگاهش کرد.

داشت منوکجا میبرد؟؟اصلا مگه تو تهران همچین جایی بود که هیچ خونه ای نباشه؟!!

هر لحظه استرس و ترسم بیشتر میشد .از اینکه قراره چه بلایی سرم بیاره.

هرچند بودنش کنارم خیالم راحت میکرد.اما همین بودن خودش هم میتونست بهم آسیب بزنه.

ماشین رو نگه داشت.لبمو زیر دندونم کشید و ناخنم رو توی بند کمربند فرو کردم.

از ماشین پیاده شد.با نگاهم دنبالش کردم
با دیدن اینکه داره سمتم میاد توی صندلی جمع شدم...

درو باز کرد.خم شد داخل و کمربندم رو برام باز کرد

_ پیاده شو.....

بدون هیچ عکس العملی خیره نگاهش کردم

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو64


آب دهنمو صدا دار قورت دادم...

_ من که معذرت خواهی کردم.

مچ دستمو گرفت و کشید که مجبور شدم پایین بیام تا پرتم نکنه روی زمین.

ازش کمی فاصله گرفتم...

_ میخوای چیکار کنی ؟؟

به ماشینش تکیه زدوبدون اینکه سمتم بیاد نگاهم کرد.از پشت عینک آفتابیش نمیتونستم جهت چشماشو تشخیص بدم.داشتم کلافه میشدم.

_ چندمین اشتباهت بود؟؟

پس حدسم درست بود.مکانی که انتخاب کرده بود واسه تنبیه ام بود.اما چرا اینجا؟؟!!

حتی خود محیطشم ترسناک بود.نه خونه ای.....نه آدمی......بیابون بود...

_ حواسم نبود..یعنی ندیدم چراغ....

دستشو بالا اورد که ساکت شدم و منتظر نگاهش کردم.

_ نگفتم دلیل بیار و حرف اضافه بزن .گفتم واسم بشمر.

دست به سینه شد و منتظر نگاهم کرد.یعنی چی که بشمرم ؟!چرا همیشه اینقدر حرفاش گنگ بود

_ اممم یکی کافی شاپ.....

سری به نشونه تایید تکون داد.پس درست فهمیده بودم منظورش رو، ادامه دادم...

_ یکی چند دقیقه پیش تصادفم.....

دوباره حرفمو تایید کرد.این یعنی بازم بود..

دستمو جلوی صورتم گرفتم تا نور آفتاب تو چشمام نخوره.از ماشین فاصله گرفتو سمتم اومد
به مچ دستم که جلوی صورتم گرفته بودم چنگ‌ زدو جلو کشیدم.

چون ناگهانی بود محکم خوردم توی سینه اش
اون که به قیافه اش نمیخورد دردش اومده باشه
اما من انگار به سنگ خورده باشم ، دردم گرفته بود...

_ برای چی بی اجازه اومدی خونه ی من؟؟

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀

#خانم‌کوچولو65

پس این مورد آخر بود.اما من رفته بودم تا معذرت خواهی کنم.نمیدونستم از دستم عصبی میشه.

نور افتاب مزاحم بود و نمیزاشت چهره اش رو ببینم.چشمای نیمه بازمو بهش دوختم...

_ من فقط اومده بودم واسه معذرت خواهی...

حرفم ادامه داد و گفت: معذرت خواهی و فضولی؟؟

حتما متوجه تاخیرم بابت صدای اون دختر شده بود.یعنی حق نداشتم بدونم تو خونه اش کیه؟؟

از جانب اون هر کاری میکرد اشکال نداشت
ولی من برای آب خوردنم هم باید ازش اجازه میگرفتم؟؟

درسته که اشتباه کرده بودم اجازه نگرفته بودم
اما دونستن قضیه دختره رو یه جورایی حق خودم میدونستم.

_ من صدای یه دختر رو شنیدم واسه همین وایسادم

بی تفاوت به حرفی که زده بود گفتم:خب که چی؟؟

متعجب گفتم:که چی؟؟خب چرا باید با یه دختر دیگه در ارتباط باشی؟؟

متوجه نشده بودم باهاش خیلی خودمونی حرف زدم،صدام برده بودم بالا...اینها همه از عصبانیتم بود.

صدامو پایین اوردم و خواستم ازش فاصله بگیرم
که مچ دستمو محکم نگه داشت و اجازه نداد.

انگار اوضاع بدجوری خیط بود.اینو از فشار دستش دور مچم میتونستم بفهمم...

_ چرا فرار میکنی؟؟ مگه سوال نپرسیدی؟؟
وایسا جوابش رو هم بگیر.

میخواستم بگم غلط کردم و جواب نمیخوام،با این لحنی که بهم گفته بود،تنها چیزی که منتظرش نبودم جواب دادنش به سوالم بود...

دستشو پشت کمرم گذاشت.برم گردوند و به بدنه ماشین کوبیدم.

چون دستش پشتم بود کمرم آسیب ندید.اما اینجوری تسلطش روم بیشتر بود.

حالا با قرار گرفتن بدنش جلوی افتاب راحت میتونستم چهره اش رو ببینم.شاید ندیدن صورتش بود که بهم جرئت داد اون حرف رو بزنم
اما الان با دیدن صورت جدی و اخم کرده اش دلم میخواست به چند دقیقه پیش برگردم و حرفمو پس بگیرم.

همینجوریش هم از دستم عصبی بودو من جای معذرت خواهی، درستش که نکرده بودم هیچ......‌ خراب ترش کرده بودم..

_ پس فکر میکنی من برای رفت و آمدم و ارتباطات دیگه ام باید بهت گزارش بدم آره؟؟

حرفی از این که با اون دختر رابطه خاصی داره نزد.شاید فقط یه ارتباط ساده بود...

من پایه ترین چیز ها رو هم راجع به آراد نمیدونستم.اون کل زندگی و شجره نامه ام رو میدونست اما من حتی کارش رو هم نمیدونستم
شاید اون دختر یه همکار ساده بودو من قضاوت اشتباه کرده بودم.

نگاهمو پایین انداختم و به کفشای تمیزش که برق میزد خیره شدم.

مونده بودم این مرد چطور اینقدر همه چیزش مرتب و تمیزه.شاید همینم یکی از عامل های جذابیتش برای یه دختر بود.

باصدای آروم و ضعیفی گفتم:من منظورم این نبود

آراد قیافه اش کمی کج کرد و جوری که انگار نشنیده گوشش جلو تر اورد و گفت:چی؟؟

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو66

آراد قیافه اش کمی کج کرد و جوری که انگار نشنیده گوشش جلو تر اورد و گفت:چی؟؟

کمی تُن صدام رو بالاتر بردم...

_ من منظورم این نبود

دستشو کنار سرم روی ماشین کوبید که از ترس سرمو بالا اوردم ونگاهمو به چشمام دوختم...

_ پس منظورت چی بود؟؟ میخوای تو جای من بگیر هر روز بهت زنگ بزنم گزارش روزانه بدم هاااا؟؟ نظرت چیه؟؟

خیلی عصبانی بود.من حتی نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم.تنها واکنش دفاعی که به ذهنم میرسید به زبون اوردم...

_ ببخشید اشتباه کردم.

با خشم غرید:این جواب من نیست.جواب سوال من رو بده.متنفرم از معذرت خواهی بی جا،چرا یه غلطی میکنی که پشت هم بخوای به خاطرش معذرت بخوای و اینقدر خودتو ضعیف نشون بدی؟؟

نمیدونستم باید چی بگم.میگفت معذرت خواهی نکنم،پس باید چی‌ میگفتم تا بفهمه که متوجه اشتباهم شدم.

من فقط از روی کنجکاوی و حسادت پرسیده بودم،وگرنه همچین منظوری نداشتم.دستشو ناگهانی داخل جیبم برد.گوشیم بیرون کشید و جلوی چشمم گرفتش..

_ زنگ بزن به خانواده ات.....

متعجب گوشی رو از دستش گرفتم.هول شده و با استرس پرسیدم:خانواده ام؟؟ چرا ؟؟ باید چی بگم؟؟

ترسیده بودم...نکنه میخواست برای تنبیه ام بهشون بگه که من با اونم ؟!اگر میفهمیدن من با یه پسر بیرونم زنده ام نمیذاشتن.

زنده زنده خاکم میکردن.مطمئن بودم به خاطر آبروشون حاضر بودن بچه اش رو زنده به گور کنن.

اشکی از چشمم چکید که متعجب و با ابروی بالا رفته نگاهم کرد...

_ برای چی داری گریه میکنی؟؟

با شنیدن صداش که بازم داشت توبیخ و سرزنشم میکرد گریه ام شدت گرفت.مثل بچه ها زدم زیر گریه.

خیلی ها وقتی گریه میکردن خوشگل میشدن اما من شبیه بچه های دماغوهای میشدم.

با این حال که نمیخواستم با این قیافه ببینتم
اما نمیتونستم جلوی گریه ام بگیرم.اول که دعواش و حالام اینکه میخواست زنگ بزنه به خانواده ام ترسونده بودتم.

این واکنشی بود که موقع ترس نشون میدادم
دستشو از کنار سرم برداشت....

_ چته؟؟ من هنوز حتی دستم بهت نزدم برای من عین بچه ها آبغوره گرفتی.....

با هق هق گریه و کلمات نا واضح گفتم:میشه زنگ.....نزنم....به...خدا‌‌‌....دیگه.....نمیرم جایی....‌ بی....اجازه ات.....به خانواده ام......چیزی......نگو

پوف کلافه ای کشیدودستش توی موهاش کرد...

_ من که نمیفهمم چی میگی....چی به خانواده ات نگم؟!

دماغمو بالا کشیدم وبغضمو قورت دادم.

_ میخوای بگی من با تو اومدم بیرون؟؟

حرفی نزد و فقط نگاهم کرد....

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو67

نمیدونستم این نگاهش چه معنی داره.یعنی می خواست بگه یا نمیگفت؟؟

_ میشه؟؟

با زبونش لبشو تر کرد و خواست چیزی بگه که پشیمون شد.مکثی کرد و نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش کمتر بشه.

_ من گفتم چی بگی که برای من زدی زیر گریه؟؟

ساکت شدم و با چشمای خیس از اشکم نگاهش کردم.

_ زنگ بزن بگو امشب خونه ی دوستت میمونی و قراره روی یه تحقیق کار کنید.

چشمام از تعجب گرد شد...

_ نه نمیشه....

از مخالفت درجام ابروهاش رفت تو هم و اخمی کرد.جوری که انگار نشنیده گفت: چی؟؟

برای اینکه فکر نکنه قصد لجبازی دارم،سرفه ای کردم و صدای گرفتم رو صاف کردم...

_ نه، یعنی منظورم اینه نمیذارن اصلا اجازه نمیدن من شب بیرون بمونم.به خدا نمیذارن..

_ زنگ میزنی بهشون میگی معلمت گفته و اصرار میکنی...

ترسیده گوشی رو توی دستم فشردم..

_ خب بعد اگر زنگ زدن به مریم چی؟؟اخه مریم دوست صمیمی منه.اگر زنگ زدن و ازش پرسیدن چیکار کنم؟؟

از این همه سوال و لفت دادنم داشت خسته میشد
نفس حبس شده اش رو ازاد کرد..

_ به اونم زنگ میزنی باهاش هماهنگ میکنی
میگی باید میرفتی جایی و امشب چیزی نگه تا فردا براش توضیح بدی.

مکثی کردم و سری به نشونه تایید تکون دادم..

_ حالا فردا راستی راستی براش توضیح بدم؟؟

دستشو روی دستم که روی گوشی بود گذاشتو به زور چسبوندش به گوشم وکلافه گفت:زنگ بزن فعلا به خانواده ات تا من بعدا بهت بگم به اون چی بگی.....زنگ بزن...

چشمی گفتم و شماره ی مامان رو گرفتم.اگر یکم دیگه طولش میدادم همینجا تنبیه ام میکرد.

بهترین گزینه برای گفتن مامان بود.حداقل سر و کله زدن باهاش بهتر از حرف زدن با بیتا بود.اون میخواست یه ساعت ازم سوال بپرسه،اخرشم بهم بگه حق نداری شب جایی بمونی.

بعد چند تا بوق بالاخره جواب داد.با استرس گفتم:الو سلام مامان....

با شنیدن صدای من بدون سلام کردن خسته و کلافه گفت:چیه باران؟؟ اگر کارت واجب نیست سرم شلوغه...

با بلند شدن صدای خانومی که تو خونه داشت کار میکرد و صدا زدن‌اسمش گوشی رو از گوشش فاصله داد و گفت: اومدن خانوم..کارتو بگو

_ مامان میگم...میشه امشب خونه مریم بمونم؟؟

ساکت شد و با کمی مکث مشکوک پرسید:چرا؟؟

_ یه پروژه ور داشتیم باهم.باید فردا تحویل بدم

والبته دل تو دلم‌نبود که قراره تنبیه بشم یا قراره تا صبح چی پیش بیاد برام...

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو68

میدونستم مامان اصلا دوست نداره کسی رو بیارم خونمون.از اینکه خونه کسی بمونم هم خوشش نمیومد.

اما از اینکه کسی بیاد خونه ما خیلی بیشتر بدش میومد.برای اینکه زودتر قبول کنه و قدرت فکر کردنوتحلیل راجع بهش ازش بگیرم تا جواب مثبت بده بهم گفتم:میخوای بگم اون بیاد.....

سریع گفت:نه نه نگیااااا

پوزخندی زدم.پس حدسم درست بود. صداشو صاف کرد و گفت:هرچی هست یه شبه تمومش کن.باباتو راضی میکنم چون موضوع درسته،ولی یه شب فقط
فردا شب میاد دم خونه ابرو ریزی راه می اندازه..؟ باباتو که میشناسی دیگه....

با ذوق از اجازه دادنش خواستم تشکر کنم ،اما ممکن بود شک کنه چرا اینقدر ذوق زده شدم.با لحن طبیعی و بدون هیچ هیجانی گفتم:باشه مامان فردا میام خونه خداحافظ...


بدون خداحافظی تماسو قطع کرد.عادت داشتم به این رفتاراشون.

گوشی رو داخل جیبم گذاشتم و ذوق زده به آراد که نگاهم میکرد انگار قبل اینکه من بگم خودش فهمیده بود قضیه از چه قراره نگاه کردم...

دستامو بهم زدم و با لبخند گفتم: اوکی داد.

بی هیچ لبخند و تغییر حالتی گفت:خیلی خب بشین بریم.....

با لب اویزون نگاهش کردم.همین؟؟ پس چرا عین من خوشحال نشد ؟؟

هنوز متوجه نمیشدم چرا اورده بودتم اینجا.شاید میخواست بترسونتم...

داخل ماشین نشستم و با بستن در جای اینکه برگرده سمت تهران مسیر مستقیمم رو رفت...

_ مگه نمیریم تهران؟؟

سری به نشونه نه تکون داد.

پس برای همین اومده بودیم این جاده
نمیدونم ذوقم به خاطر این بود که قرار بود پیش آراد بمونم یا بخاطر اینکه اولین باری بود که اجازه داده بودن بیرون بمونم.

کمی شیشه رو پایین کشیدم تا هوای تازه داخل بیاد.با یادآوری اینکه به تازگی شیو نکردم هینی آرومی کشیدم ولب گزیدم..

ای کاش از قبلش خودمو تمیز میکردم. حالا آبروم جلوش میرفت.

اگر به خاطر این تنبیه ام میکرد چی؟؟

_ چیکار میکنی ؟؟

نگاهمو از خشتک شلوارم گرفتم...

_ هیچی هیچی....

به محض رسیدن اونجا باید درستش میکردم .همیشه یه تیغ داخل کیفم بود
همینطور الکی....تا حالا نشده بود ازش استفاده کنم.اما انگار الان به کارم اومده بود.

با ایستادن جلوی خونه بزرگی سوتی کشیدم و به خونه نگاهی انداختم.

برگشتم چیزی بگم که با دیدن قیافه آراد ساکت شدم.جوری بد نگاهم میکرو انگار باز کار اشتباهی کرده بودم.

_ بارآخرت باشه سوت میکشی عین مردا. از این رفتار های لات بازی خوشم نمیاد
فهمیدی؟؟

سرمو به نشونه آره بالا و پایین تکون دادم...

_ ببخشید

حرفی نزد و ماشینو داخل پارکینگ نگه داشت. درو باز کرد و پیاده شد و قبل بستنش گفت: پیاده شو

انگار منتظر همین اجازه بودم.کمربندمو باز کردم و دستگیره درو کشیدم و بازش کردم ،پیاده شدم. بدجور استرس گرفته بودم...

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو69


کنار ماشین ایستادم وعین ندید بدیدا داشتم دور تا دور خونه رو دید میزدم.

حیاطش بقدری بزرگ بود که میشد توش یه دست فوتبال زد.آراد کلافه و عصبی ام نگاهم کرد..

_ راه بیفت باران.....حوصلم سر بردی

ناراحت از اینکه اینجوری سر یه نگاه کردن من قاطی کرده، سرمو پایین انداختم.

مگه چیکار کرده بودم که از دستم کلافه شده بود؟!

دستامو جلوم توهم قلاب کردمو با سر پایین سمتش رفتم.از کنارش رد شدم و جلوتر ازش راه افتادم و سمت خونه حرکت کردم.

دستشو جلو آورد و کلید انداخت در خونه ویلایی رو باز کرد.

دلم میخواست بازم خونه رو دید بزنم، اما میترسیدم دعوام کنه.

درو بست و داخل رفت.سمت اتاق رفتم
وقتی دیدم چیزی بهم نگفت،خودم خود سر سمت مبل رفتم و روش نشستم و ولو شدم.

اینقدر نرم بود که آدم دوست داشت روش دراز بکشه.

_ من بهت اجازه دادم روی مبل من لَش کنی؟؟

با دادی که زد وحشت زده عین جن زده ها پاشدم ایستادم. اینقدر عصبی بود که جرئت حرف زدن نداشتم.

_ من فقط میخواستم.....

دستش جلوی دماغش گذاشت...

_ هیش باران....توجیه نکن.....هیچ کاریتو توجیه نکن. از این به بعد هر اشتباهی بکنی فقط تنبیه میشی بدون هیچ گذشتی...

انگار اونطور که فکر میکردم این شب قرار نبود اونقدرام لذت بخش باشه.آورده بود اینجا شکنجه ام کنه؟؟

از حرفاش که اینطور بر میومد که قراره روز سختی رو تجربه کنم...

لبم گزیدم و ناخنم توی گوشت دستم فرو کردم.
حرصمو سر گوشت دستم در آوردم .

_ لخت شو...

با این حرفش متعجب و با چشمای گرد شده جوری سرمو بالا آوردم که صدای مهره های گردنم به وضوح شنیده شد.

با دیدن نگاهم بی هیچ حرفی جلو اومد و دستشو زیر چونم گذاشت. فشاری بهش داد و تو چشمام خیره شد..

با اخم و عصبانیت از لای دندون های بهم چفت شده اش غرید....

_ این چه طرز نگاه کردنه ؟؟

نگاهمو ازش دزدیدم.خواستم سرمو پایین بندازم که نذاشت.

حس میکردم قراره یه دفترچه کامل از این قوانینش رو تو یک روز یادم بده...

_ یه بار دیگه بهت حرف زدم اونطوری نگاهم کردی.....

قبل اینکه بگه چه بلایی سرم میاد،سریع خودم گفتم:ببخشید....

با شنیدن این کلمه محکم توی دهنم کوبید.ناباور دستم روی لبم گذاشتم.

من که کار بدی نکرده بودم یا چیزی نگفته بودم که بهم سیلی زده بود!

حلقه اشکی تو چشمام جمع شد.لبم از درد میسوخت و گز گز میکرد.انگشت اشاره اش به نشونه تهدید بالا آورد....


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو70


انگشت اشاره اش به نشونه تهدید بالا آورد...

_ تو حرف من نپر....هر بار که بگی ببخشید تو دهنی میخوری تا یاد بگیری حق نداری کار اشتباهی بکنی تا بخوای به خاطرش معذرت خواهی کنی...

لبمو داخل دهنم کشیدم.به قدری ترسناک شده بود که جرئت نگاه کردن تو چشماشم نداشتم چه برسه به حرف زدن و دفاع از خودم.

_ فهمیدی باران؟؟

با صدای داداش به خودم لرزیدم و سری به نشونه تایید تکون دادم.به چونم فشاری اورد...

_ نشنیدم صداتو....برای من سر بالا و پایین نکن.

با بغض نالیدم: بله فهمیدم

_ خوبه

انگار از جوابم راضی بود که صداش کمی آروم شده بود.دستشو از زیر چونم برداشت و دوباره تکرار کرد...

_ لباسات رو در بیار

نگاهی به لباسام انداختم.قبلا هم جلوش لخت شده بودم.اما این درخواست یهویی اش یه جوری بود.

برام راحت نبود همینطوری لباسامو در بیارم.شده بود عین اولین باری که دیده بودمش،به همون سختی....

نگاه خیره و منتظرشو روی خودم حس میکردم
قدمی عقب رفتم تا کمی ازش فاصله داشته باشم
سرمو زیر انداختم.

اینجوری برام راحت بود در آورون لباسا.دستمو سمت دکمه های مانتوم بردم بازشون کردم و از تنم سرش دادم پایین.شلوارمو هم آروم پایین کشیدم.

حس میکردم زیر نگاه خیره اش دارم ذوب میشم
تاپمو کمی پایین تر کشیدم تا روی شور*تم رو هم بگیره.

اگر میدونستم خودمو براش آماده میکردم.لااقل اون ستی که گذاشته بودم کنار رو تنم میکردم..
حتی شیوم نکرده بودم.

فکر کردم میرسم و به محض رسیدن برم شیو کنم.اما حتی مهلت اونم بهم نداد.از همون جلوی در باید لباس در میاوردم..

_ زود باش باران.داری حوصلمو سر میبر...

انگار کار راحتی بود که ازم میخواست سریع تر هم انجامش بدم.خودش عقب رفت و روی مبل نشست و دست به سینه بهم خیره شد.

بیشتر خجالتم مال شیو نکردنم بود.اگر انجامش داده بودم شاید خیلی راحت تر لباسام در میاوردم.

با بلند شدن صدای پوف کلافه اش تاپمو از تنم خارج کردم.بند سوتینمو باز کردم و کنار بقیه لباسام انداختم.

حالا فقط مونده بود شور*تم.سرمو بالا آوردم و نگاه ملتمسمو توی چشماش انداختم....

_ میشه این یکی بمونه؟


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو71


در جوابم خیلی خشک و جدی گفت:همشونو در بیار...

لبمو زیر دندونم کشیدم..

_ آخه....یعنی این یکی نمیشه......

هم میترسیدم اگر بگم دعوام کنه هم اینکه روم نمیشد اصلا درش بیارم.

سرجاش نیم خیز شد که با دیدن قیافه اش تونستم تا تهش بخونم...

میومد جلو خودش دست به کار میشدو قطعا اتفاقات خوبی در راه نبود اون وقت.

دستمو به نشونه تسلیم بالا بردم و وحشت زده از عصبانیتش قدمی عقب رفتم...

_ خیلی خب.....خیلی خب چشم درش میارم
خودم انجامش میدم..

انگار قصدشو درست فهمیده بودم که با این حرف من آروم شد و سرجاش برگشت روی مبل نشست.

لااقل نمیشد با این‌نگاه تیزش نگاهم نکنه؟؟

دستمو لبه های شو*رتم گذاشتم و بدون اینکه به بهش*تم نگاه کنم شور*تمو پایین دادم.

پاهامو بهم چفت کردم و شور*تو روی بقیه لباسام انداختم.

دستمو جلوش نگرفتم چون گفته بود از این کار خوشش نمیاد.

همینطوریش پشت هم قوانین شکسته بودم
نمیخواستم یکی دیگشونم بشکنم که تنبیه ام سنگین تر بشه.

منتظر دیدن عکس العملش بودم،اما نمیتونستم مستقیم بهش نگاه کنم.

تمیز بودن یکی از قوانینش بود.اینو از همون اول بهم گفته بود.امروز میخواست به خاطر تمام قوانینی که تا الان شکسته بودم تنبیه ام کنه ومن فکر کرده بودم اومدیم تعطیلات،نه شکنجه گاه من...

اینقدر عصبی بود که جرئت نداشتم حرف بزنم
تا حالا اینطوری ندیده بودمش.

جوری بود که انگار از دستم کلافه و خسته اس
که با هر حرکتی که میکردم و حرفی که میزدم یهو قاطی میکرد.

مونده بودم چرا هیچی نمیگه؟! سرمو بالا آوردم
در کمال خونسردی نگاهم میکرد.

_ راه بیافت دنبالم....

از جاش بلند شدو جلوتر حرکت کرد.پشت سرش حرکت کردم و با فاصله ای ازش قدم برداشت
نگاهم ناخودآگاه به بهش*تم افتاد.

هر چند اونطوری هم پر پشم نشده بودم
اما بازم چندش بود.خودم نمیزاشتم هیچ وقت در بیاد. کلا زود پشمام در میومد جوری که چند روز یه بار حتما باید شیو میشد.

این بار اینقدر که از دیدن اون دختره و دعوای آراد شک بودم به کل فراموش کرده بودم.

از طرفی هم فکر نمی‌کردم به این زودیا بیاد دنبالم.

داخل اتاقی رفت و در کمدی رو باز کرد.با دیدن کلی وسیله ی رنگی داخل اون کمد دهنم باز موند
بعضی هاش جوری قشنگ و گوگولی بودن که دلم میخواست لمسشون کنم....


🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانم‌کوچولو72


به وسایل کمد با چشم اشاره کرد...

_ از طبقه اول یه کدومو انتخاب کن.

با این حرفش نگاهمو سمت طبقه اول کمد که بهش اشاره کرده بود برگردوندم.با دیدن کلی پلاگ توی طرح های مختلف شک شده نگاهش کردم.

قبلا هم درد پلاگ رو تجربه کرده بودم و دلم نمیخواست یه بار دیگه تجربه اش کنم.

فقط در حد دیدن دوست داشتم نه که داخل خودم فرو بره.همینطوریش سوراخم تنگ بود.
مقع*دم که حتی انگشتم میرفت توش درد داشتم
چه برسه به یه سر قطره ای شکل کلفت.

اگر میگفت انتخاب کنم،یعنی قرار بود روی خودم استفاده اش کنه .

کمی دست دست کردم.شاید بهتر بود اونی که کوچکترین سر رو داشت انتخاب کنم حالا که انتخابش به عهده خودم بود.

نگاهی بهش انداختم و کمی جلوتر رفتم. وقتی دیدم حرکتی نمیکنه و چیزی نمیگه،یعنی تاییدم کرده بود و مشکلی نداشت که جلو رفتم.

نگاهمو روی تک تکشون چرخوندم...

دلم میخواست حالا که حق انتخاب داشتم خودم بهشون دست بزنم...

_ میشه دستم بزنم؟؟

برگشتم و نگاهش کردم که سری به نشونه تایید تکون داد.

پلاگی که سرش دم آویزون بود برداشتم.دستمو روی سر نقره ای و قطره ای شکلش کشیدم و دمشو آروم نوازش کردم.

اینقدر نرم بود که انگار دم واقعی باشه.نگاهی به سر تک تکشون انداختم.لبخندم محو شد.

اینا که هیچ کدوم کوچولو نبودن.همه اشون اندازه کله ی من بودن.چجوری قرار بود برن توی سوراخ مق*عدم.

جون میدادم که تا برن داخل....

تازه معلوم نبود تا کی باید توی خودم تحملشون کنم و صدام در نیاد.

اگر مثل اون یه بار ازم میخواست به شبانه روز نگه اشون دارم چی؟؟

_ چی شد؟؟

با صداش نگاه ترسیده ام از پلاگ ها گرفتم
آب دهنم قورت دادم..

_ نمیشه انتخاب نکنم؟؟

کمی مکث کردو نفس عمیقی کشید و گفت:چرا اونوقت خودم واسه ات انتخاب میکنم.

همین بود که میگفتم زود قاطی میکنه.یه حرف میزدم میخواست پاره ام کنه...

_ نه خودم انتخاب میکنم خو....

قبل تموم شدن حرفم جلو اومدوهمون پلاگی که دم سرش بودو از دستم بیرون کشید.رو به روم ایستاد....

_ برگرد به پشت....

قرار بود همین الان انجامش بده؟؟

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
2025/07/01 00:31:02
Back to Top
HTML Embed Code: