خانه نویسندگی | نرگس میرفیضی
تنها خبری که میتونست امروز رو بشوره ببره این بود. کتاب If I Find My Bike به مالایی ترجمه شده و همین الان به نمایشگاه کتاب کوالالامپور (مالزی) رسیده. در این تصویر میشه کتاب سمت چپ. کتاب سمت راست هم مال سنا جان ثقفیه. Once upon A Watermelon هر دو کتاب تا…
مدیر و ادیتور همون انتشارات مالزیایی با نسخه انگلیسی کتاب... که خیلی مشتاق بودن کتابا رو به دست بچههای کشورشون برسونن و صدای بچههای فلسطین باشن. :)
❤11
یادداشت خواننده عزیزی را بر کتاب عماد و کاروان غولها
در بهخوان بخوانید:
https://behkhaan.ir/reviews/7fe4df3e-3303-45ed-98e2-ec38e5b93ca6?inviteCode=F8D5C2B7189
@nargesmirfeizi
در بهخوان بخوانید:
https://behkhaan.ir/reviews/7fe4df3e-3303-45ed-98e2-ec38e5b93ca6?inviteCode=F8D5C2B7189
@nargesmirfeizi
❤3
خانه نویسندگی | نرگس میرفیضی
یادداشت خواننده عزیزی را بر کتاب عماد و کاروان غولها در بهخوان بخوانید: https://behkhaan.ir/reviews/7fe4df3e-3303-45ed-98e2-ec38e5b93ca6?inviteCode=F8D5C2B7189 @nargesmirfeizi
دانلود رایگان پیدیاف کتاب عماد و کاروان غولها:
https://haram.razavi.ir/content/40
شنیدن کتاب صوتی همین اثر:
https://haram.razavi.ir/content/7292
داستانی برگرفته از کودکی امام جواد جان
@nargesmirfeizi
https://haram.razavi.ir/content/40
شنیدن کتاب صوتی همین اثر:
https://haram.razavi.ir/content/7292
داستانی برگرفته از کودکی امام جواد جان
@nargesmirfeizi
❤3
Forwarded from زنان جنگ
بسمالله
قطرههای درشت آب از سر و گردنم شُرّه میکردند که حس کردم کلمات از پوستم سر میروند. و بعد به انعکاس کلمه فکر کردم. به اینکه این روزها که سایهی جنگ باعث شده پوست بیندازیم و با خود واقعیِ برهنهی بیصورتکمان روبهرو شویم، چقدر برای گرم شدن دستهجمعی، به تسکینهای گروهی نیاز داریم.
و زنها، زنهای همیشه، زنهای این سو و آن سو، زنهای تنها و شلوغ، مثل تمام تاریخ، مبدا این گردهمآمدنهایند. انگار که هر زن، حتی در بکرترین بدنها هم، وقتی به میانهی بحران میرسد، روح مادریاش چنان متبلور میشود که میتواند جمعیتی را زیر سایهاش، گوشهی آغوشش، لای کلماتش، پشت نوازشش آرام کند و تسکین بدهد.
میگویید نه؟ به خانههای زیر موشک نگاه کنید که زنها چطور با دقتی دوچندان اجاقهایشان را گرم نگه میدارند و سفرههایش را رنگینتر از قبل پهن میکنند. به جادهها نگاه کنید که در ماشینهای رفتنیاش، زنها چطور بچهها را سفت به آغوش فشار میدهند و خندههایشان غمها و نگرانیها را دور میریزد. به مادربزرگها که چرخش انگشتها و تسبیحشان و گردش لبها چطور دل بقیه را قرص میکند که اینجا، زیر این سقف، زنی دارد برای سلامتِ ساکنانش ذکر میگوید.
به دخترهای جوان که با نوشتن و گفتن و روایت کردن یا حتی با تمرینِ زندگیکردن، به شکلی باورنکردنی باعث ادامهی حیات این سرزمیناند. به سحر که با انگشت اشارهی معروفش معادلهها را تغییر داد و فتنهها را خاموش کرد و صدای حقیقت را از گلوی یک زن به جهان رساند.
راستش هنوز آب داشت روی صورتم شرّه میکرد که شریانِ کلمات سحر از تلویزیون ریخت به جانم. فریادهای استوارش. و روایت زنانهاش از ایستادن و ادامه دادن چنان طنین انداخت و چرخید در جهان که حالا نامش شعرِ شاعران شده و سر زبانها ولوله میکند.
و همان لحظه بود که فکر کردم چقدر زنها و روایتهایشان نجاتبخشاند. و اگر سکویی باشد برای اینکه ما زنها بتوانیم کلمات و روایاتمان را به گوش همدیگر برسانیم، هم تابآوری دستهجمعیمان در این روزها بالاتر میرود و هم به یاد میآوریم که ما یک لشگریم، اگر چه فرد به فرد و گوشه به گوشه، اما همه یکصداییم. یک صدای بلند برای ادامهی حیات خانوادهها و شهرها و سرزمینمان. برای ایران که مادرِ ماست و این روزها به روایتهای مادرانه و زنانه بیشتر از هر زمان دیگری نیاز دارد.
#زنان_جنگ قرار است روایت ما زنها باشد از روزهای جنگ تحمیلی ۱۴۰۴، در هر نقطه و از هر زاویهدیدی که داریم. خواه از گوشهی آشپزخانه و اتاق بازی کودکمان گرفته، خواه از پشت صفحهی مانیتور یا دوربین عکاسی، خواه از وسط میدان. خواه از قلب تهران، خواه از روستایی در دوردورهای نقشه. ما همه صداییم.
از امروز این سکو روایتگر صدای شما خواهد بود.
✅روایتهای زنانهتان را به این شناسه بفرستید: @nargesmim1
✅زنان جنگ را میتوانید در ایتا، بله و تلگرام با همین شناسه (@zananejang) دنبال کنید.
.
.
.
نرگس میرفیضی
۲۸ خرداد ۱۴۰۴
روز پنجمِ جنگی که ما آغازگرش نبودهایم، اما ما پایانش خواهیم داد... انشاءالله.
قطرههای درشت آب از سر و گردنم شُرّه میکردند که حس کردم کلمات از پوستم سر میروند. و بعد به انعکاس کلمه فکر کردم. به اینکه این روزها که سایهی جنگ باعث شده پوست بیندازیم و با خود واقعیِ برهنهی بیصورتکمان روبهرو شویم، چقدر برای گرم شدن دستهجمعی، به تسکینهای گروهی نیاز داریم.
و زنها، زنهای همیشه، زنهای این سو و آن سو، زنهای تنها و شلوغ، مثل تمام تاریخ، مبدا این گردهمآمدنهایند. انگار که هر زن، حتی در بکرترین بدنها هم، وقتی به میانهی بحران میرسد، روح مادریاش چنان متبلور میشود که میتواند جمعیتی را زیر سایهاش، گوشهی آغوشش، لای کلماتش، پشت نوازشش آرام کند و تسکین بدهد.
میگویید نه؟ به خانههای زیر موشک نگاه کنید که زنها چطور با دقتی دوچندان اجاقهایشان را گرم نگه میدارند و سفرههایش را رنگینتر از قبل پهن میکنند. به جادهها نگاه کنید که در ماشینهای رفتنیاش، زنها چطور بچهها را سفت به آغوش فشار میدهند و خندههایشان غمها و نگرانیها را دور میریزد. به مادربزرگها که چرخش انگشتها و تسبیحشان و گردش لبها چطور دل بقیه را قرص میکند که اینجا، زیر این سقف، زنی دارد برای سلامتِ ساکنانش ذکر میگوید.
به دخترهای جوان که با نوشتن و گفتن و روایت کردن یا حتی با تمرینِ زندگیکردن، به شکلی باورنکردنی باعث ادامهی حیات این سرزمیناند. به سحر که با انگشت اشارهی معروفش معادلهها را تغییر داد و فتنهها را خاموش کرد و صدای حقیقت را از گلوی یک زن به جهان رساند.
راستش هنوز آب داشت روی صورتم شرّه میکرد که شریانِ کلمات سحر از تلویزیون ریخت به جانم. فریادهای استوارش. و روایت زنانهاش از ایستادن و ادامه دادن چنان طنین انداخت و چرخید در جهان که حالا نامش شعرِ شاعران شده و سر زبانها ولوله میکند.
و همان لحظه بود که فکر کردم چقدر زنها و روایتهایشان نجاتبخشاند. و اگر سکویی باشد برای اینکه ما زنها بتوانیم کلمات و روایاتمان را به گوش همدیگر برسانیم، هم تابآوری دستهجمعیمان در این روزها بالاتر میرود و هم به یاد میآوریم که ما یک لشگریم، اگر چه فرد به فرد و گوشه به گوشه، اما همه یکصداییم. یک صدای بلند برای ادامهی حیات خانوادهها و شهرها و سرزمینمان. برای ایران که مادرِ ماست و این روزها به روایتهای مادرانه و زنانه بیشتر از هر زمان دیگری نیاز دارد.
#زنان_جنگ قرار است روایت ما زنها باشد از روزهای جنگ تحمیلی ۱۴۰۴، در هر نقطه و از هر زاویهدیدی که داریم. خواه از گوشهی آشپزخانه و اتاق بازی کودکمان گرفته، خواه از پشت صفحهی مانیتور یا دوربین عکاسی، خواه از وسط میدان. خواه از قلب تهران، خواه از روستایی در دوردورهای نقشه. ما همه صداییم.
از امروز این سکو روایتگر صدای شما خواهد بود.
✅روایتهای زنانهتان را به این شناسه بفرستید: @nargesmim1
✅زنان جنگ را میتوانید در ایتا، بله و تلگرام با همین شناسه (@zananejang) دنبال کنید.
.
.
.
نرگس میرفیضی
۲۸ خرداد ۱۴۰۴
روز پنجمِ جنگی که ما آغازگرش نبودهایم، اما ما پایانش خواهیم داد... انشاءالله.
Forwarded from زنان جنگ
#زنان_جنگ قرار است روایت ما زنها باشد از روزهای جنگ تحمیلی ۱۴۰۴، در هر نقطه و از هر زاویهدیدی که داریم. خواه از گوشهی آشپزخانه و اتاق بازی کودکمان گرفته، خواه از پشت صفحهی مانیتور یا دوربین عکاسی، خواه از وسط میدان. خواه از قلب تهران، خواه از روستایی در دوردورهای نقشه. ما همه صداییم.
و با نگاه زنانهمان، مثل پیچکی رونده، راهی برای حرکت از میان دلآشوبههای این روزها پیدا خواهیم کرد و تابآوری دستهجمعی و تغییر به سوی هدفی مشترک را تمرین میکنیم.
از امروز این سکو روایتگر صدای شما خواهد بود.
✅روایتهای زنانهتان را به این شناسه بفرستید: @nargesmim1
✅زنان جنگ را میتوانید در ایتا، بله و تلگرام با همین شناسه (@zananejang) دنبال کنید.
و با نگاه زنانهمان، مثل پیچکی رونده، راهی برای حرکت از میان دلآشوبههای این روزها پیدا خواهیم کرد و تابآوری دستهجمعی و تغییر به سوی هدفی مشترک را تمرین میکنیم.
از امروز این سکو روایتگر صدای شما خواهد بود.
✅روایتهای زنانهتان را به این شناسه بفرستید: @nargesmim1
✅زنان جنگ را میتوانید در ایتا، بله و تلگرام با همین شناسه (@zananejang) دنبال کنید.
❤1
زنان جنگ
#زنان_جنگ قرار است روایت ما زنها باشد از روزهای جنگ تحمیلی ۱۴۰۴، در هر نقطه و از هر زاویهدیدی که داریم. خواه از گوشهی آشپزخانه و اتاق بازی کودکمان گرفته، خواه از پشت صفحهی مانیتور یا دوربین عکاسی، خواه از وسط میدان. خواه از قلب تهران، خواه از روستایی…
زنان جنگ رو دنبال کنید عزیزان 🤍
و روایتهای زنانهتون رو برام بفرستید.
هر چقدر ساده و حتی معمولی.
ما این روزها به همین روایات ساده از زندگی نیاز داریم.
مشتاق شنیدنتون هستم.
با مهر:
نرگس
و روایتهای زنانهتون رو برام بفرستید.
هر چقدر ساده و حتی معمولی.
ما این روزها به همین روایات ساده از زندگی نیاز داریم.
مشتاق شنیدنتون هستم.
با مهر:
نرگس
❤1
Forwarded from زنان جنگ
پادکست #زنان_جنگ، شماره ۰۱
آشپزخانه: آخرین سنگر جهان!
مستقیما از اینجا بشنوید؛
یا از طریق پادگیرها:
[شنوتو]
[کستباکس]
میزبانان: حدیث و نرگس میرفیضی
تدوین: مسعود دهنوی
📖 نویسندگان مهمان:
خانم محمدی، ۳۹ ساله، معلم
ریحانه ابوترابی، ۳۳ ساله، مادر و شاعر
معصومه فراهانی، ۲۸ ساله، مادر و نویسنده
فاطمه محمدی، ۲۶ ساله، مادر و فعال ادبی
خانم مشهودی، ۳۰ ساله، خانهدار
یاسمین نوریلطیف، ۳۶ ساله، نویسنده و پژوهشگر
خانم میم الف، خانهدار
خانم شهپر، ۳۹ ساله خانهدار
مهدیه پوراسماعیل، ۳۰ ساله، نویسنده
فاطمه اسماعیلی، ۲۸ ساله، نویسنده و کپیرایتر
🎶 موسیقیهایی که به ترتیب خواهید شنید:
- رهایم مکن: سالار عقیلی
- یه چیزی میشه دیگه: رضا صادقی
- Low Mist Var (Day 1): Ludovico Einaudi
- A Whole New World: Zayn Malek
- با من خیال کن: گروه پالت
- احبائی: جولیا پطروس
- پسرم: محسن چاوشی
@ZananeJang
آشپزخانه: آخرین سنگر جهان!
مستقیما از اینجا بشنوید؛
یا از طریق پادگیرها:
[شنوتو]
[کستباکس]
میزبانان: حدیث و نرگس میرفیضی
تدوین: مسعود دهنوی
📖 نویسندگان مهمان:
خانم محمدی، ۳۹ ساله، معلم
ریحانه ابوترابی، ۳۳ ساله، مادر و شاعر
معصومه فراهانی، ۲۸ ساله، مادر و نویسنده
فاطمه محمدی، ۲۶ ساله، مادر و فعال ادبی
خانم مشهودی، ۳۰ ساله، خانهدار
یاسمین نوریلطیف، ۳۶ ساله، نویسنده و پژوهشگر
خانم میم الف، خانهدار
خانم شهپر، ۳۹ ساله خانهدار
مهدیه پوراسماعیل، ۳۰ ساله، نویسنده
فاطمه اسماعیلی، ۲۸ ساله، نویسنده و کپیرایتر
🎶 موسیقیهایی که به ترتیب خواهید شنید:
- رهایم مکن: سالار عقیلی
- یه چیزی میشه دیگه: رضا صادقی
- Low Mist Var (Day 1): Ludovico Einaudi
- A Whole New World: Zayn Malek
- با من خیال کن: گروه پالت
- احبائی: جولیا پطروس
- پسرم: محسن چاوشی
@ZananeJang
❤3
زنان جنگ_شماره یک_آشپزخانه_آخرین سنگر جهان
@Zananejang
پادکست #زنان_جنگ شماره ۰۱
آشپزخانه: آخرین سنگر جهان!
آنچه میشنوید:
- روایاتی از ۱۰ زن ایرانی
پیرامون تجربهی لمس غذا
و تمرین تابآوری زنانه،
در بحبوحهی جنگ ۱۲ روزه
- همراه با ۷ قطعه موسیقی
صدا: حدیث و نرگس میرفیضی
تدوین: مسعود دهنوی
همین اپیزود را در پادگیرها بشنوید:
[شنوتو]
[کستباکس]
لطفا با ارسال این پادکست برای دیگران
صدای زنان جنگ باشید!
@ZananeJang
آشپزخانه: آخرین سنگر جهان!
آنچه میشنوید:
- روایاتی از ۱۰ زن ایرانی
پیرامون تجربهی لمس غذا
و تمرین تابآوری زنانه،
در بحبوحهی جنگ ۱۲ روزه
- همراه با ۷ قطعه موسیقی
صدا: حدیث و نرگس میرفیضی
تدوین: مسعود دهنوی
همین اپیزود را در پادگیرها بشنوید:
[شنوتو]
[کستباکس]
لطفا با ارسال این پادکست برای دیگران
صدای زنان جنگ باشید!
@ZananeJang
❤5
Prologue: Way of Legends (feat. Merethe Soltvedt)
Paul Dinletir, Merethe Soltvedt
قطعهای بیکلام از آلبوم:
Even Poets Go to War
حتی شاعران هم به جنگ میروند...
برای نوشتن، اندیشیدن و لحظاتی از زندگی که چارهای جز جنگیدن نداری!
@nargesmirfeizi
Even Poets Go to War
حتی شاعران هم به جنگ میروند...
برای نوشتن، اندیشیدن و لحظاتی از زندگی که چارهای جز جنگیدن نداری!
@nargesmirfeizi
❤4
یک ساله مشغول نوشتن رمانی مشترک با یکی از دوستان نویسندهم هستم. در ژانر فانتزی-وحشت با حضور افتخاری اجنه محترم. :)
حالا اومدهم چند تا از تجربیات عجیبم رو براتون بنویسم.
۱. نوشتن این رمان بهخاطر فضای تاریکش خیلی اذیتمون کرد. دوستم هر وقت میخواست فصل جدیدی بنویسه، درد شدید سراغش میاومد. نزدیک به فلج شدن! پاهاش کاملا از کار میافتاد و با زجر مینشست پای لپتاپ. من باورم نمیشد تا یه شب که اومد خونهمون با هم بنویسیم، دیدم از پلهها نمیتونه بیاد بالا! به زور اومد. و تا آخر شب من به جاش تایپ کردم...
خودمم این اواخر وسط نوشتن بعضی فصلها جوری انگشتهام کرخت میشد و میلرزید که مجبور میشدم نوشتن رو موقتا تعطیل کنم تا ضربان قلبم به حالت طبیعی برگرده و بتونم دوباره پشت میز بشینم.
۲. همون شبی که کمپ کرده بودیم برای نوشتن و دوستم حالت نیمهفلج پیدا کرده بود، لوله آب خونهمون نشتی پیدا کرد و خونه رو آب برداشت. (صبح بدون هیچ دلیلی خودش درست شد!) یه نفر هم تا ساعت ۳ صبح توی حیاط خونهمون داشت رختهای شستهش رو میتکوند ولی هر چی نگاه میکردیم هیچکی نبود. ما میخندیدیم به همه اینا که خیال کردید میتونید جلوی نوشتنمون رو بگیرید؟ :) ولی بهنظرمون حتی اگه دچار جنون جمعی یا توهم هم شده بودیم، از عوارض نوشتن این رمان بود و انتخاب خودمون. :)
۳. یه شخصیت ماورایی خلق کرده بودیم که خیلی ظاهر عجیبوغریبی داشت. در کل داستان هم خودش رو از افرا (قهرمان داستان) پنهان میکرد. فصلهای پایانی رمان بالاخره برای اولین بار خودش رو به افرا نشون داد. اون روزی که داشتم این فصل رو مینوشتم، توی کافهکتاب سرو بودم. یه نفر اومد کنارم نشست دقیییقا عین همون شخصیت عجیبغریبمون. نه که فقط شبیهش باشه! خودش بود! جزئیات ریز چهره، فیزیک، حتی لباس پوستماری که تنش بود! اگه با لپتاپش کار نمیکرد و با دوستش حرف نمیزد فکر میکردم حاصل توهمات ذهن منه!
۴. نصفهشب توی خواب و بیداری به پسرکم گفتم: من مامان نیستم، اَفرام! اولین باری بود که در اثر تعلق به یک شخصیت، ناخودآگاهم فکر میکرد یکی دیگهست! یهو به خودم اومدم، بیدار شدم و گفتم: چرا اینو گفتی؟ و این سوال منو چند ساعت بیدار نگه داشت.
۵. چرا ساعت ۲:۴۴ صبح اینا رو نوشتم؟
چون احتمالا فردا رمانمون تموم میشه.
که یادم نره برای نوشتنش چقدر زجر کشیدیم.
و البته که...
میارزید. :)
۹ شهریور ۱۴۰۴
@nargesmirfeizi
حالا اومدهم چند تا از تجربیات عجیبم رو براتون بنویسم.
۱. نوشتن این رمان بهخاطر فضای تاریکش خیلی اذیتمون کرد. دوستم هر وقت میخواست فصل جدیدی بنویسه، درد شدید سراغش میاومد. نزدیک به فلج شدن! پاهاش کاملا از کار میافتاد و با زجر مینشست پای لپتاپ. من باورم نمیشد تا یه شب که اومد خونهمون با هم بنویسیم، دیدم از پلهها نمیتونه بیاد بالا! به زور اومد. و تا آخر شب من به جاش تایپ کردم...
خودمم این اواخر وسط نوشتن بعضی فصلها جوری انگشتهام کرخت میشد و میلرزید که مجبور میشدم نوشتن رو موقتا تعطیل کنم تا ضربان قلبم به حالت طبیعی برگرده و بتونم دوباره پشت میز بشینم.
۲. همون شبی که کمپ کرده بودیم برای نوشتن و دوستم حالت نیمهفلج پیدا کرده بود، لوله آب خونهمون نشتی پیدا کرد و خونه رو آب برداشت. (صبح بدون هیچ دلیلی خودش درست شد!) یه نفر هم تا ساعت ۳ صبح توی حیاط خونهمون داشت رختهای شستهش رو میتکوند ولی هر چی نگاه میکردیم هیچکی نبود. ما میخندیدیم به همه اینا که خیال کردید میتونید جلوی نوشتنمون رو بگیرید؟ :) ولی بهنظرمون حتی اگه دچار جنون جمعی یا توهم هم شده بودیم، از عوارض نوشتن این رمان بود و انتخاب خودمون. :)
۳. یه شخصیت ماورایی خلق کرده بودیم که خیلی ظاهر عجیبوغریبی داشت. در کل داستان هم خودش رو از افرا (قهرمان داستان) پنهان میکرد. فصلهای پایانی رمان بالاخره برای اولین بار خودش رو به افرا نشون داد. اون روزی که داشتم این فصل رو مینوشتم، توی کافهکتاب سرو بودم. یه نفر اومد کنارم نشست دقیییقا عین همون شخصیت عجیبغریبمون. نه که فقط شبیهش باشه! خودش بود! جزئیات ریز چهره، فیزیک، حتی لباس پوستماری که تنش بود! اگه با لپتاپش کار نمیکرد و با دوستش حرف نمیزد فکر میکردم حاصل توهمات ذهن منه!
۴. نصفهشب توی خواب و بیداری به پسرکم گفتم: من مامان نیستم، اَفرام! اولین باری بود که در اثر تعلق به یک شخصیت، ناخودآگاهم فکر میکرد یکی دیگهست! یهو به خودم اومدم، بیدار شدم و گفتم: چرا اینو گفتی؟ و این سوال منو چند ساعت بیدار نگه داشت.
۵. چرا ساعت ۲:۴۴ صبح اینا رو نوشتم؟
چون احتمالا فردا رمانمون تموم میشه.
که یادم نره برای نوشتنش چقدر زجر کشیدیم.
و البته که...
میارزید. :)
۹ شهریور ۱۴۰۴
@nargesmirfeizi
❤7👏1😁1
این هم کتابهایی که این مدت از من منتشر شده و حال نداشتهم معرفی کنم. :)
صرفا از جهت رفع تکلیف از ما قبول کنید.
در مرحلهای از زندگی هستم که بین حضور اجتماعی و حضورغیراجتماعی انتخابم دومیه، چون فضای بیشتری برای آرامش و نوشتن بیحد و حصر بهم میده. و البته که بهخاطر فشارهای مادری + کارآفرینی عملا زمانی هم اگر بمونه ترجیحم اینه که صرف نوشتن بشه تا چرخیدن در شبکههای مجازی و اعلام حیات و تبلیغ و غیره. چند بار توی زندگیم تلاش کردهم حرکات بلاگری بزنم، بهم نمیسازه. ما رو همین غار عزیز، بس. :)
اخیرا بعد از انتشار کتابا هم ذوق خاص و عجیبی ندارم بیشتر همون لذت و کشف هنگام نگارشه که سیرابم میکنه و حرکتم میده برای قلم زدن...
یه تعداد داستانم هست که داره خاک میخوره توی لپتاپ.
یه تعداد هم سپردهم به ناشرها ولی احتمالا قرن بعدی منتشر کنن.
تا درودی دیگر :)
@nargesmirfeizi
صرفا از جهت رفع تکلیف از ما قبول کنید.
در مرحلهای از زندگی هستم که بین حضور اجتماعی و حضورغیراجتماعی انتخابم دومیه، چون فضای بیشتری برای آرامش و نوشتن بیحد و حصر بهم میده. و البته که بهخاطر فشارهای مادری + کارآفرینی عملا زمانی هم اگر بمونه ترجیحم اینه که صرف نوشتن بشه تا چرخیدن در شبکههای مجازی و اعلام حیات و تبلیغ و غیره. چند بار توی زندگیم تلاش کردهم حرکات بلاگری بزنم، بهم نمیسازه. ما رو همین غار عزیز، بس. :)
اخیرا بعد از انتشار کتابا هم ذوق خاص و عجیبی ندارم بیشتر همون لذت و کشف هنگام نگارشه که سیرابم میکنه و حرکتم میده برای قلم زدن...
یه تعداد داستانم هست که داره خاک میخوره توی لپتاپ.
یه تعداد هم سپردهم به ناشرها ولی احتمالا قرن بعدی منتشر کنن.
تا درودی دیگر :)
@nargesmirfeizi
❤6👏6
Bunker
Balthazar
قدیمیای اینجا میدونن،
من هر رمانم یه پوشه موسیقی مخصوص داره. موسیقیِ مخصوص نوشتن.
این رمان وحشت به طرز عجیبی بیموسیقی بود. یعنی چند فصلی با موسیقیهای فیلم fountain آرنوفسکی نوشتم؛ دیدم نه در نمیاد. سکوت بهترین موسیقیه.
اما فصلهایی که مربوط به اون شخصیت عجیبغریبمون بود، موسیقی داشت. شبیه یک دیدار عاشقانهی مرموز و همزمان ترسناک در دل جنگل زمستونی. حالا اگه بپرسی اون فصلها رو با چی مینوشتی؟ باید بگم با این.
@nargesmirfeizi
من هر رمانم یه پوشه موسیقی مخصوص داره. موسیقیِ مخصوص نوشتن.
این رمان وحشت به طرز عجیبی بیموسیقی بود. یعنی چند فصلی با موسیقیهای فیلم fountain آرنوفسکی نوشتم؛ دیدم نه در نمیاد. سکوت بهترین موسیقیه.
اما فصلهایی که مربوط به اون شخصیت عجیبغریبمون بود، موسیقی داشت. شبیه یک دیدار عاشقانهی مرموز و همزمان ترسناک در دل جنگل زمستونی. حالا اگه بپرسی اون فصلها رو با چی مینوشتی؟ باید بگم با این.
@nargesmirfeizi
❤6
خانه نویسندگی | نرگس میرفیضی
یک ساله مشغول نوشتن رمانی مشترک با یکی از دوستان نویسندهم هستم. در ژانر فانتزی-وحشت با حضور افتخاری اجنه محترم. :) حالا اومدهم چند تا از تجربیات عجیبم رو براتون بنویسم. ۱. نوشتن این رمان بهخاطر فضای تاریکش خیلی اذیتمون کرد. دوستم هر وقت میخواست فصل جدیدی…
این لپتاپِ بسته یعنی تمام شد.
یک سال رنج مدام و رقص بیپایان کلماتی که هر لحظه از آنها خون شتک میزد تمام شد.
کجایی فاطمه؟
باید زنگ بزنم و خبرت کنم که کلمات آخر را نوشتم...
کلماتی که یک سال منتظرشان بودیم...
حالا چطور بدون آنها برگردم خانه؟
۱۲ شهریور ۱۴۰۴
@nargesmirfeizi
یک سال رنج مدام و رقص بیپایان کلماتی که هر لحظه از آنها خون شتک میزد تمام شد.
کجایی فاطمه؟
باید زنگ بزنم و خبرت کنم که کلمات آخر را نوشتم...
کلماتی که یک سال منتظرشان بودیم...
حالا چطور بدون آنها برگردم خانه؟
۱۲ شهریور ۱۴۰۴
@nargesmirfeizi
❤8👏2
پریروز کتاب جدیدم با پست رسید دم خانه. نگاهش که کردم خورد توی ذوقم. جلدش را دوست نداشتم. یادم افتاد برای این کتاب سه سال حرص خورده بودم و انتشارات چند تا تصویرگر عوض کرده بود تا کار بالاخره در بیاید... و از من اگر بپرسی میگویم آخرش هم در نیامده و احتمالا جایی بهعنوان یکی از نمونهکارهایم معرفیاش نخواهم کرد... گفتم عیب ندارد، کتاب بعدی.
همان روز از نشری که خیلی دوستش داشتم زنگ زدند و گفتند فلان داستانم رد شده. گفتم عیب ندارد، کار بعدی.
بعد رفتم کافه و نشستم که رمان تازهتمامشده را بازنویسی کنم، یک جوری دردسر و ماجرا از آسمان فرو ریخت که نگو. لپتاپ را بستم و برگشتم خانه. گفتم عیب ندارد، روز کاریِ بعدی.
از روزهای کاری هفته، دو روز کاری کامل را گذاشتهام برای نوشتن. که نوشتن یک کار جدی است. و خدا میداند در این روزها، اگر کسبوکاری نداشتم که به مراقبت نیاز داشته باشد، شغل رسمیام را نویسندگی اعلام میکردم و بس.
از خلوتگزیدگی نوشتن همینقدر برایتان بگویم که یک ماهی میشد کافهی نوشتنام را عوض کرده بودم اما دیروز وقتی یکی پرسید اسمش چیست نمیدانستم چه بگویم. جای جدید را دوست داشتم چون آرام و خنک و خلوت بود، میز مخصوص و پریز برق برای اهالی کار و کسب و نوشتن داشت، و دسرها و نوشیدنیهایش خوشمزه بودند. و از همه مهمتر دیوار به دیوارِ باشگاه بود و میشد بین دو ساختمان، رفت و آمد داشت. اما هر چه فکر میکردم یادم نمیآمد بالای در ورودی چه نوشته. چطور آدمی میتواند آنقدر غرق دنیای خودش باشد که حتی نفهمد جایی که یک ماه است پاتوق نوشتنش شده، اسمش چیست؟!
راستش خیلی شبها دوست دارم بیایم اینجا چیزهایی بنویسم. از این روزهای عجیب که مرز بین کار و زندگی و مادری و نویسندگی رقیق شده و یکجورِ در هم و برهمی جلو میروم که خودم قبلترها اصلا قبولش نداشتم. حالا اما پذیرفتهام سیال بودن را.
و میتوانم اعتراف کنم این روزها آنقدر رقیق و سیال شدهام که دوباره دلم میخواهد شعر بنویسم. دوباره جنون طربِ کلمات صدایم میزند. و من سر تکان میدهم و افسار دلم را میکشم که به خاطر بیاورد چرا شعر را با دستهای خودش زندهبهگور کرد؛ و چرا برای نگهداری از منطق و ثبات این روزها هم که شده نباید دوباره او را از گور فراخوان کند.
شعر برای هر که عروج و کمال داشته، برای من هبوط و تزلزل و دیوانگیِ مدام و آزاد کردن زن بیپرواییست که در هیچ قابی نمیگنجد. من عطای شعر را به لقایش بخشیدهام و حالا از نظم درونی جهان داستان راضیام.
هر چند بخواهم صادق باشم، داستان هم جنونی را آزاد میکند واقعیتر از شعر... اما چون زیستگاهش وسیع است آدم فرصت دارد در همان چراگاه قصهی جنونش را در قالب شخصیتها به مقصد برساند و روحش را آرام کند و بعد بیاید بیرون. یعنی نقطه پایانی دارد. اما شعر... شروع است. چاشنی انفجار. بیآنکه شاعر، هیچ تصمیم یا حتی توانی برای تمامکردن آتشی که افروخته، داشته باشد...
و این شد که من امشب اینها را نوشتم.
که مرور کنم و گوش خودم را بپیچم که هوس شعر گفتن را از سرم بیرون کنم.
حالا چه شد که جنونش بیدار شد در من دوباره؟
یادم آمد! امروز برای بزمی در فصل پایانی رمان، آنجا که دخترکها آواز میخوانند، چند بیت پراکنده نوشتم. میبینید؟ همین چند بیت کافی بود تا ققنوس از خاکستر برگردد. و من نیمهشب مجبور شوم یک طومار بیربط بنویسم تا کندوکاو کنم و بالاخره یادم بیاید چرا بیقرارم. چرا.
امروز ۳۰ شهریور ۱۴۰۴ بود.
@nargesmirfeizi
همان روز از نشری که خیلی دوستش داشتم زنگ زدند و گفتند فلان داستانم رد شده. گفتم عیب ندارد، کار بعدی.
بعد رفتم کافه و نشستم که رمان تازهتمامشده را بازنویسی کنم، یک جوری دردسر و ماجرا از آسمان فرو ریخت که نگو. لپتاپ را بستم و برگشتم خانه. گفتم عیب ندارد، روز کاریِ بعدی.
از روزهای کاری هفته، دو روز کاری کامل را گذاشتهام برای نوشتن. که نوشتن یک کار جدی است. و خدا میداند در این روزها، اگر کسبوکاری نداشتم که به مراقبت نیاز داشته باشد، شغل رسمیام را نویسندگی اعلام میکردم و بس.
از خلوتگزیدگی نوشتن همینقدر برایتان بگویم که یک ماهی میشد کافهی نوشتنام را عوض کرده بودم اما دیروز وقتی یکی پرسید اسمش چیست نمیدانستم چه بگویم. جای جدید را دوست داشتم چون آرام و خنک و خلوت بود، میز مخصوص و پریز برق برای اهالی کار و کسب و نوشتن داشت، و دسرها و نوشیدنیهایش خوشمزه بودند. و از همه مهمتر دیوار به دیوارِ باشگاه بود و میشد بین دو ساختمان، رفت و آمد داشت. اما هر چه فکر میکردم یادم نمیآمد بالای در ورودی چه نوشته. چطور آدمی میتواند آنقدر غرق دنیای خودش باشد که حتی نفهمد جایی که یک ماه است پاتوق نوشتنش شده، اسمش چیست؟!
راستش خیلی شبها دوست دارم بیایم اینجا چیزهایی بنویسم. از این روزهای عجیب که مرز بین کار و زندگی و مادری و نویسندگی رقیق شده و یکجورِ در هم و برهمی جلو میروم که خودم قبلترها اصلا قبولش نداشتم. حالا اما پذیرفتهام سیال بودن را.
و میتوانم اعتراف کنم این روزها آنقدر رقیق و سیال شدهام که دوباره دلم میخواهد شعر بنویسم. دوباره جنون طربِ کلمات صدایم میزند. و من سر تکان میدهم و افسار دلم را میکشم که به خاطر بیاورد چرا شعر را با دستهای خودش زندهبهگور کرد؛ و چرا برای نگهداری از منطق و ثبات این روزها هم که شده نباید دوباره او را از گور فراخوان کند.
شعر برای هر که عروج و کمال داشته، برای من هبوط و تزلزل و دیوانگیِ مدام و آزاد کردن زن بیپرواییست که در هیچ قابی نمیگنجد. من عطای شعر را به لقایش بخشیدهام و حالا از نظم درونی جهان داستان راضیام.
هر چند بخواهم صادق باشم، داستان هم جنونی را آزاد میکند واقعیتر از شعر... اما چون زیستگاهش وسیع است آدم فرصت دارد در همان چراگاه قصهی جنونش را در قالب شخصیتها به مقصد برساند و روحش را آرام کند و بعد بیاید بیرون. یعنی نقطه پایانی دارد. اما شعر... شروع است. چاشنی انفجار. بیآنکه شاعر، هیچ تصمیم یا حتی توانی برای تمامکردن آتشی که افروخته، داشته باشد...
و این شد که من امشب اینها را نوشتم.
که مرور کنم و گوش خودم را بپیچم که هوس شعر گفتن را از سرم بیرون کنم.
حالا چه شد که جنونش بیدار شد در من دوباره؟
یادم آمد! امروز برای بزمی در فصل پایانی رمان، آنجا که دخترکها آواز میخوانند، چند بیت پراکنده نوشتم. میبینید؟ همین چند بیت کافی بود تا ققنوس از خاکستر برگردد. و من نیمهشب مجبور شوم یک طومار بیربط بنویسم تا کندوکاو کنم و بالاخره یادم بیاید چرا بیقرارم. چرا.
امروز ۳۰ شهریور ۱۴۰۴ بود.
@nargesmirfeizi
❤17🕊2
فکر میکنم بزرگ شدن از آن روزی شروع میشود که آدم یاد میگیرد کمتر داد و هوار کند.
جدیجدی شکست بخورد، اما چند ماه بعدش خبر بدهد به عزیزانش. در کارش موفق شود، اما دندان به جگر بگیرد و ذوقش را داغداغ فریاد نزند. مشغول کار مهمی باشد اما مثلا یک سال صبر کند و بعد از تمام شدن، اعلامش کند.
سخت است، اما وقتی چشم باز کنی و ببینی ناخواسته داری به چنین موجودی شبیه میشوی، نشانهی این است که حتما قبلش حداقل چهار پنج بار توی زندگیات، سفتِ سفت زمین خوردهای از این زود گفتنها و کودکانه ابراز کردنها و مکتوم نبودنها.
و همین یعنی داری بزرگ میشوی...
یا شاید حتی زودتر از موعد پا میگذاری به دوران صبورِ میانسالگی.
۶ مهر ۱۴۰۴
@nargesmirfeizi
جدیجدی شکست بخورد، اما چند ماه بعدش خبر بدهد به عزیزانش. در کارش موفق شود، اما دندان به جگر بگیرد و ذوقش را داغداغ فریاد نزند. مشغول کار مهمی باشد اما مثلا یک سال صبر کند و بعد از تمام شدن، اعلامش کند.
سخت است، اما وقتی چشم باز کنی و ببینی ناخواسته داری به چنین موجودی شبیه میشوی، نشانهی این است که حتما قبلش حداقل چهار پنج بار توی زندگیات، سفتِ سفت زمین خوردهای از این زود گفتنها و کودکانه ابراز کردنها و مکتوم نبودنها.
و همین یعنی داری بزرگ میشوی...
یا شاید حتی زودتر از موعد پا میگذاری به دوران صبورِ میانسالگی.
۶ مهر ۱۴۰۴
@nargesmirfeizi
❤13👏3🕊3
