Telegram Web Link
لیس‌خور کفش ظالمان به پهنای زبان کفش‌لیس‌ها است و قدرتِ ظلم آن‌ها با طاقت تحمل مظلومان برآورده می‌شود.

#احمد_شاملو
کدام ملاحظات، دوستان؟! (ظ. اسفند ۱۳۵۷)، منتشره در لالایی با شیپور (گزین‌گویه‌های احمد شاملو): ۲۲۴. این مقاله که در کتاب مذکور و سایت شاملو منتشر شده‌است مشخص نیست کجا چاپ شده‌ بود.
@nasrha
چه‌قدر دلم می‌خواست فرصتی باشد تا بتوانم روی کلمه‌ «شادی» تکیه کنم و با همه‌ وجود به مدح آن بپردازم!

#احمد_شاملو
مجله آدینه، ش ۵۴، آذر ۶۹، بازنشر در احمد شاملو: شاعر شبانه‌ها و عاشقانه‌ها، ۱۳۸۱: ۳۸۷.
@nasrha
شاعر با سرودن هر شعر قیام می‌کند و اگر قصد یا وجوبی در کار نباشد، شعری ندارد که بگوید. قیام او با هر شعر علیه توحش است.

#احمد_شاملو
دربارۀ شعر امروز، جُنگ کتاب اَرک، ۱۳۴۹: ۸۱، بازنشر در تاریخ تحلیلی شعر نو، ۱۳۷۰، ۴: ۲۷.
@nasrha
... مدهوش هوای حیات‌بخشِ این شهرم. شهر نیست: یکپارچه بهشت است. بدون‌شک برای سجع و قافیه نبوده است که «شیراز» را «جنّت‌طراز» گفته‌اند.
شیراز زنان و دختران زیبا دارد؛ ولی خودش از زنان و دخترانش زیباتر است. نه فقط اردیبهشت شیراز آبروی بهشت را می‌برد، بلکه همهٔ ماه‌هایش چنین سودایی در سر دارند. شیراز فصل‌بندی‌های متداول سال‌ها را بر هم زده است. تقویمش با تقویم‌های دیگر فرق دارد. زمستان و تابستان نمی‌شناسد. عمر بهارش پایدار است. پاییزش نیز جز بهاری نجیب و رنگ‌پریده نیست.
آسمان شیراز به رنگ‌های گوناگون درمی‌آید: از نیلیِ سیر تا لاجوردی روشن، کبودِ شفاف و آبی کم‌رنگ. ستاره‌های این آسمان همان ستاره‌های آسمانِ دیگرند؛ ولی در این دیار، فروغ و دلبریِ دیگری دارند.
آب‌وهوای شیراز گل می‌پرورد، سرو آزاد می‌رویاند، گردو را در کنار لیمو می‌نشاند، یاس و نسترن را بر اندام نار و ناروَن می‌پیچد، بادامِ بن را در بهمن‌ماه به شکوفه می‌کشد و از همهٔ این‌ها بالاتر آتشِ زبانه‌کشِ ذوق را دامن می‌زند و در خاطرها شعرِ تر می‌انگیزد.
بیهوده نیست که این‌همه شاعر نغمه‌پرداز از خاک دلاویز این خطه برمی‌خیزد و در میان آنان، دو تن تا اوج قله‌های افسانه‌ای صعود می‌کنند؛ دو تن که فقط با یکدیگر رقابتی دارند و رقیبِ دیگری را به جهان شعر و ادب راه نمی‌دهند. دو پهلوان نامدار که یکی زمین را با همهٔ پهناوری و دیگری آسمان را با همهٔ بلندی فتح می‌کنند.
یکی از این دو تن با غزل‌های شورانگیز خود بر سَریرِ سلطنتِ مُلک سخن جای می‌گیرد. زبانی به‌ نرمیِ حریر و نازکی خیال دارد. با چشمی پُراشک به سراغ برگ‌های پژمرده می‌رود. با لبی مشتاق، چهرهٔ درماندگان را می‌بوسد. با لحنی به‌ مهربانی بوسهٔ مادر، احوال یتیمان را می‌پرسد، برای آزادیِ دربندان می‌کوشد. به زمین و دردمندانِ روی زمین وفادار می‌ماند و در طریق تسکینِ آلام ستمدیدگان آن‌چنان سرگرم می‌شود که کمتر می‌تواند گریزی بزند و از مردم دنیا جدا شود... .
لیکن آن دیگر، بی‌پروا به این گرفتاری‌ها، بال‌وپر می‌گیرد، با شَهپَر نیرومندش قله‌های مه‌گرفته و ستاره‌های دوردست را پشت سر می‌گذارد، به اوج فلک می‌رسد و تازیانهٔ طعن و طنز را بر سرِ هرچه که پست و کوچک و تنگ و حقیر است، فرود می‌آورد. با مدعیان ظاهرپرست می‌ستیزد، پرده‌های ریب‌وریا را می‌درد، پشمینه‌های آلوده را به آتش می‌کشد و آنگاه با آهنگی دلنشین و فاخر نوای فرح‌بخشِ عشق را سر می‌دهد و درهای آسمان را می‌گشاید.

#محمد_بهمن‌بیگی
اگر قره‌قاج نبود، نشر باغ آینه، چاپ دوم، ۱۳۷۷: ۹۱ _ ۹۲.
@nasrha
آزادی از نظر من یعنی قبل از هر چیز عروج انسان از طریق رها شدن از خرافات؛ آدمی‌زاد خرافه‌پرست از بردگی و جهل خودش دفاع می‌کند و مرا هم با خودش به بردگی می‌کشاند.

#احمد_شاملو
بهای سنگین پیشرفت انسان، درباره هنر و ادبیات، گفت‌وشنودی با احمد شاملو، به کوشش ناصر حریری، تیر ۱۳۷۱.
@nasrha
.
هنر با مردم است و حقیقت را تبلیغ می‌کند، حتی هنگامی که مردم آن را دشمن بدانند. فکر می‌کنم که به‌خصوص روشن‌فکر مستقل در مقامی ماورای جریانات سیاسی و حزبی و این‌قبیل بازی‌ها است. من یک بار در مصاحبه‌ای گفته‌ام که روشن‌فکر به‌مجردی که در یک نظام سیاسی – حتی نظامی که خودش پیشنهاد کرده باشد – قبول مسئولیتی بکند، از همان لحظه، دیگر در جناح روشن‌فکران جایی ندارد، بلکه مدافع پیش‌پا‌افتادهٔ آن نظام است.

#احمد_شاملو
گفت‌وشنودی با احمد شاملو، جواد مجابی و غلام‌حسین نصیری‌پور، دنیای سخن، ش ۲۳، آذر ۱۳۶۷؛ بازنشر در نام همهٔ شعرهای تو، ۱۳۷۸، ج ۲: ۹۱۶.
@nasrha
برچیده (گزیده نثر)
. هنر با مردم است و حقیقت را تبلیغ می‌کند، حتی هنگامی که مردم آن را دشمن بدانند. فکر می‌کنم که به‌خصوص روشن‌فکر مستقل در مقامی ماورای جریانات سیاسی و حزبی و این‌قبیل بازی‌ها است. من یک بار در مصاحبه‌ای گفته‌ام که روشن‌فکر به‌مجردی که در یک نظام سیاسی – حتی…
آورده‌اند که در شهر کاشان دو شخص دکان خربزه‌فروشى داشتند، می‌خریدند و می‌فروختند. یکى همیشه در دکان بود و یکى در تردد و گردش، و آن شریک که در تردد بود از شریک دیگر پرسید که امروز چیزى فروخته‌اى؟ گفت نه و اللّه! گفت چیزى خورده‌اى! گفت نه! گفت پس خربزه‌ بزرگى که دیروز نشان کرده‌ام کجا رفته که حالا معلوم و پیدا نیست؟! و من در فکر آنم که در وقت خوردن آن خربزه رفیق داشته‌اى یا نه؟ و این گفت‌وگو را که می‌کنم می‌خواهم بدانم که رفیق تو که بوده است؟ شریک گفت اى مرد به واللّه العظیم سوگند که رفیقى نداشته و من نخورده‌ام! آن مرد به شریکش گفت من کسى را به این کج‌خلقى و تندخویى ندیده‌ام که بهرِ حرفى، از جاى درآید و قسم خورَد. من کى مضایقه در خوردن خربزه با تو کرده‌ام؟ مطلب و غرض آن است می‌ترسم این خربزه را اگر تنها خورده باشى آسیبى به تو رسد چرا که آن خربزه بسیار بزرگ بوده. آن رفیق به شریک خود گفت به خدا و رسول و به قرآن و دین و مذهب و ملت قسم که من نخورده‌ام! بعد آن مرد گفت حالا این‌ها را که تو می‌گویى اگر کسى بشنود گمان می‌کند که من در خوردن خربزه با تو مضایقه داشته‌ام، زینهار اى برادر از براى این‌چنین چیز جزئى از جاى برآیى! این‌قدر می‌خواهم که بگویی تخم آن خربزه چه شد واگرنه خربزه فداى سر تو، بگذار خورده باشى. آن مرد از شنیدن این گفت‌وگو بی‌تاب شد و به دنیا و آخرت و به مشرق و به مغرب و به عیسى و موسى قسم خورد که من ابدا نخورده‌ام. آن مرد گفت این قسم‌ها را براى کسى بخور که تو را نشناخته باشد، با وجود این من قول تو را قبول و باور دارم که تو نخورده‌اى اما کج‌خلقى تا به این حد خوب نمی‌باشد. الحاصل پس از گفت‌وگوى زیاد آن شریک بیچاره گفت اى برادر من! نگاه کن، ببین! تو چرا این‌قدر بى‌اعتقادى؟ قسمى و سوگندى دیگر نمانده که یاد نمایم، پس از این، از من چه می‌خواهى؟ این خربزه را به هر قیمت که می‌دانى به فروش می‌رسد، از حصّه‌ من کم نموده و حساب کن! آن مرد گفت اى یار من از آن گذشتم و قیمت هم نمی‌خواهم، بد کردم، اگر من بعد از این مقوله حرف زنم، مرد نباشم، می‌خواهم حالا بدانم که پوست آن خربزه به اسب دادى و یا به یابو و یا به دور انداختى؟ آن فقیر تاب نیاورد، گریبان خود را پاره پاره کرد و رو به صحرا نمود.

#موش_و_گربه (حکایت ۲۳)
#شیخ_بهایی
@nasrha
لزوماً هر کسی ‌که زندگی خود را پای عقیده‌اش بگذارد، مثلاً یک گاوپرست که جانش را فدای حماقت گاوپرستی بکند، برای من حرمتی ندارد.

#احمد_شاملو
گفت‌‌وگوی دفتر نشر زمانه با احمد شاملو، ش ۱، مهر ۱۳۷۰.
@nasrha
هیچ مسلک و عقیده‌ای که از کتاب و مرکّب چاپ وحشت کند و به دست گزمگان قفل بر دهان گویندگان زند و پاسبان بر ماشین‌های چاپ بگمارد نمی‌تواند ادعا کند که پاسدار آزادی انسان‌هاست و شرافت انسانی را اساس و قاعدهٔ نظم خویش قرار داده‌است.

#احمد_شاملو
مجله خوشه، ش ۴۸، بهمن ۱۳۴۶.
@nasrha
می‌گویم «تمدن متوحّش» و مگر غیر از این است؟
چند هزار سال از این به‌اصطلاح آغاز تمدن بشر گذشته‌است؛ از پایان دوره‌ای که قانون جنگل بر جوامع بشری حکومت می‌کرد (و انگار حالا دیگر نمی‌کند) از پایان دوره‌ای که حق با قوی‌تر بود (و انگار حالا دیگر نیست)؛ از پایان دوره‌ای که جانورانی چون چنگیز معتقد بودند که کسی از فاتح نمی‌پرسد: چرا؟ (و انگار حالا دیگر می‌پرسند) ...
چند هزار سال از طلوع آفتاب تمدن می‌گذرد و هنوز حق با کسی است که بُرد توپخانه‌ا‌ش بیشتر است، در حالی‌که توپچی بی‌حق‌تر کس است.
چندین هزار سال از تدوین تاریخ اعجاب‌انگیز تمدن بشر می‌گذرد؛ کتابی که جلدی چنین زیبا و مُذَهب و کاغذی چنین گران‌بها دارد اما لایش را که بازکنی تعفنش همه منظومه شمسی را به گند می‌کشد.
در این چند هزار سال تمدن، پنجاه سال پیاپی را نمی‌یابی که جهان در صلح و آرامش و امنیت سر کرده باشد و پشت انسان از وحشت جنگی تازه نلرزیده باشد.
در این چند هزار سال تمدن، هنوز جامعه‌ای به هم نرسیده که افتخارش به هنروران و سازندگان موزه و فرهنگ باشد و نوابغ جنگ را به جای آن‌که در باغ‌های وحش به زنجیر بکشند بر سرنوشت گوسفندان خدای مهربان حاکم نکند.

#احمد_شاملو
۳۱ تیر ۱۳۵۰، از مهتابی به کوچه
@nasrha
ما نیامده‌ایم که ...

روزی در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره‌ اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می‌شناختید؟
گفتم: خیر، قربان! خویشِ دور بنده بود و به اصرار خانواده آمده‌ام تا متقابلاً در روز ختم من، خویشان ایشان به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید؛ چرا که می‌خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی به هیچ‌کس نزد. حرف تندی به هیچ‌کس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچ‌کس را فراهم نیاورد. هیچ‌کس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می‌گذاشتند ... حقیقتاً چه خوب آمد و چه خوب رفت ...
گفتم: این به‌راستی که بی‌شرمانه زیستن است و بی‌شرمانه مردن. با این صفاتِ خالی از صفت که جناب‌عالی برای ایشان برشمردید، نمی‌آمد و نمی‌رفت خیلی آسوده‌تر بود، چرا که هفتاد سال به‌ناحق و به‌حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می‌جنگند و زخم می‌زنند و زخم می‌خورند و درد می‌کشند و درد می‌آورند و می‌سوزانند و می‌سوزند و می‌رنجانند و رنج می‌کشند ... و این بیچاره‌ها که با دشمن، دشمنی می‌کنند و با دوست، دوستی، دائماً گرسنه‌اند و تشنه، چرا که آب و نانشان را همین کسانی خورده‌اند و می‌خورند که زندگی را «بی‌شرمانه مردن» تعریف می‌کنند. آخِر، آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیرکلّ‌ِ دزد خائن، به یک نخست‌وزیر آمریکایی منحرف، به یک شاه بدکار هرزه، به یک چاقوکش باج‌بگیر محله هم نرسیده، چه‌‌ جور جانوری‌ست؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک ساواکی را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده‌است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه‌بردار نرفته، پسِ گردن یک گران‌فروش متقلب نزده و تفی بزرگ به صورت یک سیاست‌مدار خودباختهٔ وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می‌کند و به چه درد این دنیا می‌خورد؟
آقای محترم! ما نیامده‌ایم که بود و نبودمان هیچ تأثیری بر جامعه، بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده‌ایم که با دشمنانِ آزادی، دشمنی کنیم و برنجانیمشان و همدوش مردان باایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم و همپای آدم‌های عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق، بجنگیم. ما آمده‌ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده‌ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی‌آزارتر بود و از گاو، مظلوم‌تر؛ ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان و راه رفتنمان و نگاه کردنمان و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود ... ما نیامده‌ایم فقط به خاطر آن‌که همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم _ که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند ...

#نادر_ابراهیمی
ابوالمشاغل، چاپ ۲، ۱۳۷۲، نشر روزبهان: صص ۲۳۰ _ ۲۳۲.
@nasrha
و گفت: اگر دوزخْ مرا بخشند، هرگز هیچ عاشق را نسوزم از بهر آن‌که عشقْ خودْ او را صد بار سوخته‌است.
سائلی گفت: اگر آن عاشق را جرم بسیار بود، او را نسوزی؟
گفت: نی، که آن جرم به اختیار نبوده‌است، که کار عاشقان اضطراری بوَد نه اختیاری.

#عطار
تذکرة‌الاولیاء
ذکر یحیی معاذ رازی
@nasrha
راست است که شما دروغ می‌گویید و این‌که بعد از این هم تا پایان دنیا دروغ خواهید گفت! بلی! من شیوه کارتان را خوب فهمیده‌ام؛ شما مردم را گرسنه نگاه داشته‌اید و آن‌ها را از هم جدا کرده‌اید تا عصیان و شورششان را از بین ببرید؛ آن‌ها را ضعیف و درمانده می‌کنید و سبعانه نیروی آن‌ها را می‌بلعید و اوقاتشان را مشغول می‌کنید تا از وحشت، نه جوششی بکنند و نه مجالی برای جوشش داشته باشند! آن‌ها در یک جای ایستاده‌اند و درجا می‌زنند، راضی باشید! علی‌رغم جمعیتی که دارند تنها هستند!
من هم تنها هستم، همه ما تنها هستیم زیرا دیگران ترسو و ذلیل هستند. ولی با وجود تنهایی و اسارت، با وجود آن‌که مانند آن‌ها خوار و پست شده‌ام، به شما اعلام می‌کنم که شما هیچ نیستید و این قدرتی که تا چشم کار می‌کند گسترش دارد و تا اعماق آسمان را به سیاهی و تاریکی کشانده‌است چیزی نیست مگر سایه کوچکی که به روی قطعه خاکی سنگینی می‌کند و بر اثر بادی خشمگین نابود می‌شود.

#آلبر_کامو
حکومت نظامی (شهربندان)، ترجمه یحیی مروستی، نشر جامی، ۱۳۸۸.
@nasrha
.
ناصر خسرو وارد نیشابور شد، ناشناس به دکان پینه‌دوزی رفت تا وصله‌ای بر پای‌افزارش زند، سروصدایی از گوشه بازار برخاست. پینه‌دوز کارش را رها کرد و مشتری را به انتظار گذاشت و به تماشای غوغا رفت. ساعتی بعد بازآمد با لختی گوشت خونین بر سر درفش پینه‌دوزی‌اش.
در پاسخِ ناصر خسرو که چه خبر بود، گفت: «در مدرسه انتهای بازار ملحدی پیدا شده و به شعری از ناصر خسرو (البته فلان‌فلان‌شده) استناد کرده بود، علما فتوای قتلش دادند و خلایق تکه‌تکه‌اش کردند و هر کس به نیت کسب ثواب، زخمی زد و پاره‌ای از بدنش جدا کرد، دریغا که نصیب من همین قدر شده». ناصر خسرو کفش را از دست پینه‌دوز قاپید و به راه افتاد در حالی که می‌گفت: «برادر، کفشم را بده، من حاضر نیستم در شهری که نام ناصر خسروِ ملعون برده شده، لحظه‌ای درنگ کنم!»

#سعیدی_سیرجانی
ضحاک ماردوش، ۱۸
@nasrha
نخستین روز سال ۱۳۲۵ بود. ما در تهران بودیم و با پدرم می‌رفتیم به دیدار نوروزی پیرترهای خانواده؛ روی بساط یک روزنامه‌فروش، تو روزنامه پولاد، چشمم افتاد به عکس نیما که رسام ارژنگی کشیده بود و تکه‌ای از شعر ناقوس او؛ یک‌قلم مسحور شدم، پس شعر این است!‌ حافظ را پیش از آن خیلی دوست داشتم و غزل‌هایش را به عنوان شعر، برگزیده بودم و ناگهان نیما تو ذهن من جرقه زد، یعنی استارت را او زد با شعر ناقوس. دو سال بعدش نیما را برای نخستین بار دیدار کردم، نشانی‌اش را پیدا کردم، رفتم درِ خانه‌اش را زدم، دیدم نیما با همان چهره که رسام ارژنگی کشیده بود، آمد دم در. به او گفتم: استاد، نام من فلان است، شما را بسیار دوست دارم و آمده‌ام به شاگردی‌تان.
دیگر غالباً من مزاحم این مرد بودم، بدون این‌که فکر کنم دارم وقتش را تلف می‌کنم، تقریباً هر روز پیش نیما بودم.
نخستین چاپ افسانه در روزنامه عشقی بود، بعد من آن را به صورت کتاب درآوردم. با مقدمه‌ای کوتاه که هرگز نمی‌دانم نیما چطور حاضر شد بپذیرد که من برایش مقدمه بنویسم، من یک الف ‌بچه بودم. آن‌موقع از کسانی که دور و بر نیما بودند، یکی دکتر مبشری بود، اسدالله مبشری … آن‌موقع وکیل دادگستری بود و درباره نیما آغاز کرده بود در روزنامه‌ای که فریدون توللی و منشعبین درمی‌آوردند به بررسی کارهای نیما. خیلی هم دوست داشتم او را. آن‌جا با او آشنا شدم. یکی دو بار هم گویا با جلال آل‌احمد رفتیم پیش نیما؛ با آدم‌های گوناگونی آن‌جا برخورد کردم، ولی برای من، آن آدم‌ها جالب نبودند، برای من فقط خود نیما جالب بود، خود او برایم مطرح بود، مثلاً دیدم انور خامه‌ای نوشته: یک بار رفتیم پیش نیما، دیدم شاملو خیلی با حرمت نشسته جلوی او.
من هرگز یادم نیست که انور خامه‌ای را آن‌جا دیدم یا نه، یا آل‌احمد یادم نیست؛ نوشته که با شاملو رفتیم پیش نیما ولی من اصلاً یادم نیست، برای این‌که واقعاً من فقط حضور نیما را می‌دیدم. آشنایی من با نیما آن‌قدر بود که تقریباً جزء خانواده‌اش شده بودم. مثلاً یک بار شراگیم که تب شدید کرده بود و عالیه و نیما سخت نگرانش بودند، آن‌جور که یادم است، انگار پولی هم در بساط نبود، شمال کوچه پاریس، کوچه‌ای بود که می‌خورد به خیابان شاه و آن طرف خیابان، درمانگاه پزشک بابالیان بود، که از توی زندان روس‌ها با هم آشنا شده بودیم و مرا بسیار دوست می‌داشت. من شراگیم را به کول کشیدم و چهار نفری رفتیم به درمانگاه پزشک بابالیان. من به روسی به پزشک گفتم که این شاعر، استاد من است، بچه‌اش بیمار است و پولی هم نداریم، دواش را هم باید خودت بدهی … این‌جورها، جزء خانواده نیما شده بودم، گاهی هم نیما و عالیه به خانه ما می‌آمدند، شامی می‌زدیم و حتی شب هم می‌ماندند.

#احمد_شاملو
#نام_همه_شعرهای_تو
[درباره شعر شاملو]
ع. پاشایی، ج ۲: ص ۶۰۵ تا ۶۰۹.
@nasrha
معركه‌گیری با پسر خود ماجرا می‌كرد كه:
تو هیچ ‌كاری نمی‌كنی و عمر در بطالت به ‌سر می‌بری. چند با تو بگویم كه معلق ‌زدن بیاموز، سگ ز چنبر جهانیدن و رسن‌بازی تعلّم‌ کن تا از عمر خود برخوردار شوی؟
اگر از من نمی‌شنوی، به‌خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علمِ مرده‌ریگِ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلّت و فلاكت و اِدبار بمانی و یک‌جو از هیچ ‌جا حاصل نتوانی ‌کرد!

#عبید_زاکانی
#رساله‌_دل‌گشا
@nasrha
شخصی به نردبان در باغ دیگری می‌رفت تا میوه بدزدد. خداوند باغ برسید و گفت در باغ من چه کار داری؟ گفت نردبان می‌فروشم! گفت نردبان در باغ من می‌فروشی؟ گفت نردبان از آنِ من است، هر کجا که خواهم می‌فروشم.

#عبید_زاکانی
#رساله_دل‌گشا
@nasrha
.
سلطان محمود را در حالت گرسنگی، بادنجان بورانی پیش آوردند، خوشش آمد گفت بادنجان طعامی‌ است خوش؛ ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت. چون [سلطان] سیر شد گفت بادنجان سخت‌ مضرچیزی است. ندیم در مضرتِ بادنجان مبالغتی تمام کرد. [سلطان] گفت ای مردک! نه این زمان، مدحش می‌گفتی؟ گفت من ندیمِ توام، نه ندیم بادنجان. مرا چیزی می‌باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را!

#عبید_زاکانی
#رساله_دل‌گشا
@nasrha
یکی در باغ خود رفت. دزدی را پشتواره پیاز دربسته دید. گفت در این باغ چه کار داری؟ گفت بر راه می‌گذشتم، ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت چرا پیاز برکندی؟ گفت باد مرا می‌ربود. دست در بنه پیاز می‌زدم، از زمین برآمد. گفت این هم قبول، ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست؟! گفت والله، من نیز در این فکر بودم که آمدی!

#عبید_زاکانی
#رساله_دل‌گشا
@nasrha
و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هر چه نویسند؛ که از گفتار باز توان ایستاد و از نبشتن باز نتوان ایستاد و نبشته باز نتوان گردانید.

#ابوالفضل_بیهقی
#تاریخ_بیهقی
@nasrha
2025/07/04 04:01:45
Back to Top
HTML Embed Code: