Telegram Web Link
تعهد امری نیست که به کسی بشود تحمیل کرد، هیچ قانونی از هیچ مجلس خبرگانی نگذشته‌ است که بر اساس آن شاعر مجبور باشد نسبت به جامعه متعهد بشود. اگر بود خوش آمد، اگر نبود به‌سلامت. وقتی سنگ‌فرش‌ها غرق خون است و از همه‌ طرف صدای گلوله می‌آید، کدام ابلهی می‌نشیند با ماه راز و نیاز بکند؟ و اگر کرد، کی می‌ایستد برایش کف بزند؟

#احمد_شاملو
هفته‌نامهٔ امید ایران، مرداد ۵۸
@nasrha
آمار و اطلاعاتی که در دسترس گذاشته می‌شود، قابل‌اعتماد نیست. به ‌قولی دروغ بر سه نوع است: کوچک و بزرگ و آمار. حتی جامعه‌شناسان ما از حقایق جامعه‌مان آگاهی درستی ندارند.

#احمد_شاملو
#نگرانی‌های_من
@nasrha
سانسور که حق هر گونه بازخواستی را از نویسندگان و سخن‌گویان ملّت سلب کرده‌است، میدان بلامعارضی‌ در اختیار مطبوعات و وسایل ارتباط‌جمعی دولتی می‌گذارد تا تصویری مجعول و نادرست از حقایق اجتماعی در ذهن توده‌های مردم به وجود آورند، سیاه را سفید و دوغ را دوشاب جلوه دهند و معیار و محکی جز آن‌چه خود به دست مردم می‌دهند، برای تمییز درست از نادرست و صحیح از سقیم و حق از باطل باقی نگذارند.

#احمد_شاملو
#مجله_ایرانشهر، شماره صفر، شهریور ۵۷
@nasrha
چیزی که با حربه‌ تعصب و تکفیر و تُخماق از آن دفاع می‌شود، معمولاً آن چیزی نیست که منطقاً موردپذیرش قرار گرفته؛ چرا که منطق را به چماق و توسری نیازی نیست.

#احمد_شاملو
#نگرانی‌های_من
@nasrha
مثل قارچ زاده نشدم بی‌پدر‌ومادر اما مثل قارچ نمو کردم؛ ولی نه مثل قارچ زود از پا درآمدم؛ هر جا نَمی‌ بود، به خود کشیدم. کسی نشد مرا آبیاری کند، من نمو کردم مثل درخت سنجد، کج و معوج و قانع به آب کم.

#صمد_بهرنگی
#برادرم_صمد (به کوشش اسد بهرنگی)
@nasrha
.
فقط فکرِ نوشتن است که همیشه ماه‌ها و گاه سال‌ها پیشاپیش می‌دود، وگرنه چه فردایی؟ فردای من کِی و در کجاست؟ هم زمانش مبهم است و هم مکانش. برای همین از ترس روز بدتر و جای بدتر می‌خواهم همین امروز و همین‌جا با وجود تلخ‌کامی در من پایدار شود و جایی برای آینده نگذارد. شنیده بودم که پیرها آینده ندارند؛ در گذشته به سر می‌برند. ولی من هنوز احساس پیری نمی‌کنم. یک چیزهایی هست که باید بنویسم و چیزهایی برای دیدن. این روزها میل نوشتن وجود دارد اما حس نوشتن وجود ندارد. فکرهایی هست که هنوز در سر جا دارد، به قلب نرسیده و همراه خون در رگ‌ها ندویده، در گوشت تنم حس نمی‌کنمشان، دردناک نیستند و پوست تن را نمی‌شکافند.

#شاهرخ_مسکوب
#روزها_در_راه
@nasrha
انسان عامی با چیزی که نمی‌شناسد پدرکشتگی می‌ورزد و آن‌چه را که می‌داند، حقیقت محض می‌پندارد.

#احمد_شاملو
گفت‌وگو با شاملو، اخوان و دولت‌آبادی
به کوشش محمد محمدعلی
@nasrha
آرمان هنر عروج انسان است. طبعاً كسانی كه جوامع بشری را خرافه‌پرست و زبون می‌خواهند تا گاو شيرده باقی بماند آرمان‌خواهی را جهت‌گيری سياسی وانمود می‌كنند و هنر آرمان‌خواه را هنر آلوده‌به‌سياست می‌خوانند. اينان كه اگرچه مدح خودشان را نه آلودگی به سياست بلکه ستايش حقيقت به حساب می‌آورند، در همان حال برآن‌اند كه هنر را جز خلق زيبایی حتیٰ تا فراسوهای زيبایی محض، وظيفه‌ای نيست!
من هواخواه آن‌گونه هنر نيستم و هرچند هميشه اتفاق می‌افتد كه در برابر پرده‌ای نقاشیِ تجريدی يا قطعه‌ای شعرِ محضِ فاقدِ هدف، از ته دل به مهارت و خلاقيت آفريننده‌اش درود بفرستم، بی‌گمان از اين‌که چرا فريادی چنين رسا تنها به نمايش قدرت حنجره پرداخته و كسانی چون من نيازمندبه‌همدردی را در برابر خود از ياد برده‌است، دريغ خورده‌ام.
سكوت آب می‌تواند خشكی باشد و فرياد عطش؛ سكوت گندم می‌تواند گرسنگی باشد و غريو پيروزمندانه‌ٔ قحط؛ همچنان كه سكوت آفتاب ظلمات است اما سكوت آدمی فقدان جهان و خداست؛ غريو را تصوير كن!
هنرمندی كه می‌تواند با گردش و چرخش جادوییِ قلمش چيزی بگويد كه ما مردم فريب‌خورنده‌ٔ چپاول و قربانی‌شونده‌‌ای كه بی ‌هيچ تعارف «انسان جنوبی»مان می‌خوانند به حقايقی پی بريم؛ هنرمندی كه می‌تواند از طريق هنرش به ما مردمی كه در انتقال از امروز به فردای خود حركتی در جهت فروتر شدن می‌كنيم و متأسفانه از اين حركت نيز توهمی تقديری داريم آگاهی بدهد، چرا بايد امكانی چنين شريف و والا را دست‌كم بگيرد؟ آخِر نه‌مگر خود او هم قطره‌ای از همين اقيانوس است؟ به قولی: هنرمند اين روزگار همچون هنرمند دوران امپراتوری رم، جایی بر سكوهای گرداگرد ميدان ننشسته‌است كه خواه از سر همدردی و خواه از سر خصومت و خواه به مثابهٔ يک تماشاچی بی‌طرف، صحنه‌ دريده شدن فريب‌خوردگان را نقش كند؛ هنرمند روزگار ما بر هيچ سكویی ايمن نيست، در هيچ ميدانی ناظر مصون از تعرض قضايا نيست؛ او خود می‌تواند در هر لحظه هم شير باشد هم قربانی، زيرا در اين روزگار، همه‌چيزی گوش‌به‌فرمان جبر بی‌احساس‌وترحمی ا‌ست كه سراسر جهان پهناور، ميدان كوچک تاخت‌وتاز اوست و گنه‌کار و بی‌گناه و هواخواه و بی‌طرف نمی‌شناسد.

#احمد_شاملو
گفت‌وشنود ناصر حریری با احمد شاملو
@nasrha
من همۀ دوست و آشناهام را تو یک خواب آشفته شناختم. مثل این‌که آدم ساعت‌های دراز از بیابان خشک بی‌آب‌وعلف می‌گذره به امید این‌که یک نفر دنبالشه اما همین که برمی‌گرده که دست اونو بگیره، می‌بینه کسی نبود! بعد می‌لغزه و توی چاله‌ای که تا اون‌وقت ندیده، می‌افته.

#صادق_هدایت
#فردا
@nasrha
به یک نگاه، کافی بود برای این‌که آن فرشتۀ آسمانی، آن دختر اثیری تا آن‌جایی که فهم بشر عاجز از اِدراک آن است، تأثیر خودش را در من بگذارد. در اين‌وقت، از خود بی‌خود شده بودم؛ مثل اين‌که من اسم او را قبلاً می‌دانسته‌ام. شرارۀ چشم‌هايش، رنگش، بويش، حرکاتش همه به نظر من آشنا می‌آمد، مثل اين‌که روان من در زندگیِ پيشين در عالَم مِثال با روان او هم‌جوار بوده؛ از يک اصل و يک مادّه بوده و بايستی که به‌هم ملحق شده باشيم. می‌بايستی در اين زندگی، نزديک او بوده باشم. هرگز نمی‌خواستم او را لمس بکنم، فقط اشعۀ نامرئی‌ای که از تن ما خارج و به‌هم آميخته می‌شد کافی بود. اين پيش‌آمدِ وحشت‌انگيز، به اولين نگاه، به نظر من آشنا آمد؛ آيا هميشه دو نفر عاشق همين احساس را نمی‌کنند که سابقاً يکديگر را ديده بودند، که رابطۀ مرموزی ميان آن‌ها وجود داشته است؟
در اين دنيای پست، يا عشق او را می‌خواستم و يا عشق هيچ‌کس را ...

#صادق_هدایت
#بوف_کور
@nasrha
تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید! حضور مرگْ همه‌ٔ موهومات را نیست و نابود می‌کند. ما بچه‌ٔ مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب‌های زندگی نجات می‌دهد و در ته زندگی، اوست که ما را صدا می‌زند و به سوی خودش می‌خواند. در سن‌هایی که ما هنوز زبان مردم را نمی‌فهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث می‌کنیم، برای این است که صدای مرگ را بشنویم و در تمام مدت زندگی، مرگ است که به ما اشاره می‌کند.
آیا برای کسی اتفاق نیفتاده که ناگهان و بدون دلیل به فکر فرو برود و به قدری در فکر غوطه‌ور بشود که از زمان و مکان خودش بی‌خبر بشود و نداند که فکر چه‌چیز را می‌کند؟ آن‌وقت بعد باید کوشش بکند، برای این‌که به وضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود. این صدای مرگ است. 

#صادق_هدایت
#بوف‌_کور
@nasrha
بارها به فکر مرگ و تجزیه ذرات تنم افتاده بودم به طوری که این فکر مرا نمی‌ترسانید؛ برعکس، آرزوی حقیقی می‌کردم که نیست و نابود بشوم. از تنها چیزی که می‌ترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجّاله‌ها برود. این فکر برایم تحمل‌ناپذیر بود ...
تنها چیزی که از من دل‌جویی می‌کرد، امید نیستی پس از مرگ بود؛ فکر زندگیِ دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد.

#صادق_هدایت
#بوف_کور
@nasrha
.
اگرچه خون در بدن می‌ایستد و بعد از یک شبانه‌روز بعضی از اعضاءِ بدن شروع به تجزیه‌ شدن می‌کنند ولی تا مدتی بعد از مرگ، موی سر و ناخن می‌رویَد. آیا احساسات و فکر هم بعد از ایستادن قلب از بین می‌روند؟ یا تا مدتی از باقی‌ماندۀ خونی که در عروق کوچک هست، زندگی مبهمی را دنبال می‌کنند؟
حس مرگ خودش ترسناک است چه برسد به آن‌که حس بکنند که مُرده‌اند! پیرهایی هستند که با لبخند می‌میرند، مثل این‌که خواب‌به‌خواب می‌روند و یا پیه‌سوزی که خاموش می‌شود اما یک‌ نفر جوان قوی که ناگهان می‌میرد و همۀ قوای بدنش تا مدتی بر ضد مرگ می‌جنگد چه احساساتی خواهد داشت؟

#بوف_کور
#صادق_هدایت
@nasrha
این همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و یا اصلاً زندگی من مستعد بود که زهرآلود بشود و من به‌جز زندگی زهرآلود زندگی دیگری را نمی‌توانستم داشته باشم، حالا این‌جا در اتاقم تن و سایه‌اش را به من داد، روح شکننده و موقت او که هیچ رابطه‌ای با دنیای زمینیان نداشت از میان لباس سیاه چین‌خورده‌اش آهسته بیرون آمد، از میان جسمی که او را شکنجه می‌کرد و در دنیای سایه‌های سرگردان رفت، گویا سایهٔ مرا هم با خودش برد؛ ولی تنش بی‌حس‌وحرکت آن‌جا افتاده بود، عضلات نرم و لمس او، رگ و پی و استخوان‌هایش منتظر پوسیده شدن بودند و خوراک لذیذی برای کرم‌ها و موش‌های زیر زمین تهیه شده بود، من در این اتاق فقیر پر از نکبت و مسکنت، در اتاقی که مثل گور بود، در میان تاریکی شب جاودانی که مرا فراگرفته‌بود و به بدنهٔ دیوارها فرورفته بود، بایستی یک شب بلند تاریک سرد و بی‌انتها در جوار مرده به سر ببرم _ با مردهٔ او _ به نظرم آمد که تا دنیا دنیا است، تا من بوده‌ام، یک مرده، یک مردهٔ سرد و بی‌حس‌وحرکت در اتاق تاریک با من بوده‌است.
در این لحظه افکارم منجمد شده بود، یک زندگی منحصربه‌فرد عجیب در من تولید شد. چون زندگی‌ام مربوط به همهٔ هستی‌هایی می‌شد که دور من بودند، به همهٔ سایه‌هایی که در اطرافم می‌لرزیدند و وابستگی عمیق و جدایی‌ناپذیر با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم و به وسیلهٔ رشته‌های نامریی، جریان اضطرابی بین من و همهٔ عناصر طبیعت برقرار شده بود. هیچ‌گونه فکر و خیالی به نظرم غیرطبیعی نمی‌آمد. من قادر بودم به‌آسانی به رموز نقاشی‌های قدیمی، به اسرار کتاب‌های مشکل فلسفه، به حماقت ازلی اشکال و انواع پی ببرم. زیرا در این لحظه من در گردش زمین و افلاک، در نشو و نمای رستنی‌ها و جنبش جانوران شرکت داشتم، گذشته و آینده، دور و نزدیک با زندگی احساساتی من شریک و توأم شده بود.

#بوف_کور
#صادق_هدایت
@nasrha
می‌خواستم اين چشم‌هايی را که برای هميشه بسته شده بود، روی کاغذ بکشم و برای خودم نگه دارم ... بالأخره چراغ را که دود می‌کرد خاموش کردم، دو شمعدان آوردم و بالای سر او روشن کردم، جلوی نور لرزان شمع حالت صورتش آرام‌تر شد و در سايه‌روشن اطاق، حالت مرموز و اثيری به خودش گرفت. کاغذ و لوازم کارم را برداشتم، آمدم کنار تخت او، چون ديگر اين تخت مال او بود، می‌خواستم اين شکلی که خيلی آهسته و خرده‌خرده محکوم به تجزيه و نيستی بود، اين شکلی که ظاهراً بی‌حرکت و به يک حالت بود سر فارغ از رويش بکشم، روی کاغذ خطوط اصلی آن را ضبط بکنم، همان خطوطی که از اين صورت در من مؤثر بود انتخاب بکنم. نقاشی هرچند مختصر و ساده باشد ولی بايد تأثير بکند و روحی داشته باشد؛ اما من که عادت به نقاشی چاپی روی جلد قلمدان کرده بودم حالا بايد فکر خودم را به کار بيندازم و خيال خودم، يعنی آن موهومی که از صورت او در من تأثير داشت پيش خودم مجسم بکنم، يک نگاه به صورت او بيندازم، بعد چشمم را ببندم و خط‌هایی را که از صورت او انتخاب می‌کردم، روی کاغذ بياورم تا به اين وسيله با فکر خودم شايد ترياکی برای روح شکنجه‌شده‌ام پيدا بکنم.
بالأخره در زندگی بی‌حرکت خط‌ها و اشکال پناه بردم. اين موضوع با شيوه نقاشیِ مرده من تناسب خاصی داشت. نقاشی از روی مرده، اصلاً من نقاش مرده‌ها بودم. ولی چشم‌ها، چشم‌های بسته او، آيا لازم داشتم که دوباره آن‌ها را ببينم؟ آيا به قدر کافی در فکر و مغز من مجسم نبودند؟ نمی‌دانم تا نزديک صبح چند بار از روی صورتِ او نقاشی کردم! ولی هيچ‌ کدام موافق ميلم نمی‌شد. هرچه می‌کشيدم پاره می‌کردم. از اين کار نه خسته می‌شدم و نه گذشتِ زمان را حس می‌کردم. تاريک‌روشن بود، روشنایی کدری از پشتِ شيشه‌های پنجره، داخل اطاقم شده بود. من مشغول تصويری بودم که به نظرم از همه بهتر شده بود، ولی چشم‌ها، آن چشم‌هایی که به حال سرزنش بود، مثل اين‌که گناهان پوزش‌ناپذيری از من سر زده باشد! آن چشم‌ها را نمی‌توانستم روی کاغذ بياورم. يک مرتبه همه زندگی و يادبودِ آن چشم‌ها از خاطرم محو شد. کوشش من بيهوده بود.

#صادق_هدایت
#بوف_کور
@nasrha
#چرا_ادبیات‌؟

در زمانهٔ ما علم و تکنولوژی نمی‌توانند نقشی وحدت‌بخش داشته باشند و این دقیقاً به سبب گستردگی بی‌نهایت دانش و سرعت تحول آن است، اما ادبیات فصل مشترک تجربیات آدمی بوده و خواهد بود و به واسطه آن انسان‌ها می‌توانند یکدیگر را بازشناسند و با یکدیگر گفت‌وگو کنند.

ادبیات می‌آموزد چیستیم و چگونه‌ایم.
هیچ‌چیز بهتر از ادبیات به ما نمی‌آموزد که تفاوت‌های قومی و فرهنگی را نشانه غنای میراث آدمی بشماریم. مطالعه ادبیات خوب، بی‌گمان لذت‌بخش است‌؛ اما درعین‌حال به ما می‌آموزد که چیستیم و چگونه‌ایم‌، با وحدت انسانی‌مان و با نقص‌های انسانی‌مان‌، با اعمالمان‌، رؤیاهایمان و اوهاممان‌، به‌تنهایی و با روابطی که ما را به هم می‌پیوندد‌، در تصویر اجتماعی‌مان و در خلوت وجدانمان.

ادبیات و احساسِ اشتراک در تجربه جمعی انسانی در دنیای امروز؛ یگانه چیزی که ما را به شناخت کلیت انسانی‌مان رهنمون می‌شود، در ادبیات نهفته‌است. این نگرش وحدت‌بخش، این کلام کلیت‌بخش نه در فلسفه یافت می‌شود و نه در تاریخ‌، نه در هنر و نه‌ بی‌گمان‌ در علوم اجتماعی. ادبیات از طریق متونی که به دست ما رسیده، ما را به گذشته می‌برد و پیوند می‌دهد با کسانی که در روزگاران سپری‌شده سوداها به سر پخته‌اند‌، لذت‌ها برده‌اند و رؤیاها پرور‌انده‌اند،‌ و همین متون، امروز به ما امکان می‌دهند که لذت ببریم و رؤیاهای خودمان را بپرورانیم. این احساس اشتراک در تجربه جمعی انسانی در درازنای زمان و مکان والاترین دستاورد ادبیات است.

حرف‌های جامعه‌ای که ادبیات مکتوب ندارد واضح نیست. یکی از اثرات سودمند ادبیات در سطح زبان تحقق می‌یابد. جامعه‌ای که ادبیات مکتوب ندارد،‌ در قیاس با جامعه‌ای که مهم‌ترین ابزار ارتباطی آن،‌ یعنی کلمات‌، در متون ادبی پرورده شده و تکامل یافته‌، حرف‌هایش را با دقت کم‌تر‌، غنای کم‌تر و وضوح کم‌تر بیان می‌کند. جامعه‌ای بی‌خبر از خواندن که از ادبیات بویی نبرده‌، همچون جامعه‌ای از کرولال‌ها دچار زبان‌پریشی است و به سبب زبان ناپخته و ابتدایی‌اش مشکلات عظیم در برقراری ارتباط خواهد داشت. این در مورد افراد نیز صدق می‌کند. آدمی که نمی‌خواند ‌یا کم می‌خواند یا فقط پرت‌و‌پلا می‌خواند،‌ بی‌گمان اختلالی در بیان دارد،‌ این آدم بسیار حرف می‌زند، اما اندک می‌گوید؛ زیرا واژگانش برای بیان آن‌چه در دل دارد بسنده نیست.

#چرا_ادبیات؟
#ماریو_بارگاس_یوسا
ترجمه #عبداله_کوثری
نشر #لوح_فکر
@nasrha
#چرا_ادبیات‌‌؟

در غیاب ادبیات، عشق و لذت بی‌مایه می‌شد. ادبیات عشق و تمنا را عرصه‌ای برای آفرینش هنری کرده‌است. در غیاب ادبیات، اروتیسم وجود نداشت و از ظرافت و ژرفا و از آن گرمی و شوری که حاصل خیال‌پردازی ادبی است بی‌بهره می‌ماند.

به‌راستی گزافه نیست، اگر بگوییم آن زوجی که آثار گارسیلاسو‌، پترارک‌، گونگورا یا بودلر را خوانده‌اند، در قیاس با آدم‌های بی‌سوادی که سریال‌های بی‌مایه تلویزیونیْ آنان را بدل به موجوداتی ابله کرده‌، قدر لذت را بیش‌تر می‌دانند. در دنیایی بی‌سواد و بی‌بهره از ادبیات، عشق و تمنا چیزی متفاوت با آن‌چه مایه ارضای حیوانات می‌شود، نخواهد بود و هرگز نمی‌تواند از حد ارضای غرایز بدوی فراتر برود.

ادبیات محرک ذهن انتقادی است. در غیاب ادبیات، ذهنی انتقادی که محرک اصلی تحولات تاریخی و بهترین مدافع آزادی است لطمه‌ای جدی خواهد خورد. این از آن‌روست که ادبیات خوب سراسر رادیکال است و پرسش‌هایی اساسی درباره جهان زیستگاه ما پیش می‌کشد. ادبیات برای آنان که به آن‌چه دارند خرسندند‌، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات خوراک جان‌های ناخرسند و عاصی است‌، زبان رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانی است که به آن‌چه دارند، خرسند نیستند. انسان به ادبیات پناه می‌آورد تا ناشادمان‌ و ناکامل نباشد.

با ادبیات، آدم‌هایی بی‌سرزمین، بی‌زمان و نامیرا می‌شویم. ادبیات تنها ناخشنودی‌ها را به شکلی گذرا تسکین می‌دهد،‌ اما در همین لحظات گذرای تعلیق حیات‌، توهم ادبی ما را از جا می‌کند و به جایی فراتر از تاریخ می‌برد و ما بدل به شهروندان بی‌سرزمین و بی‌زمان می‌شویم‌، نامیرا می‌شویم. بدین‌سان غنی‌تر‌، پرمغزتر‌، پیچیده‌تر‌، شادمان‌تر و روشن‌تر از زمانی می‌شویم که قید و بندهای زندگی روزمره دست و پایمان را بسته‌است.

ادبیات به ما می‌آموزد که می‌توان جهان را بهبود بخشید. ادبیات ‌به ما یادآوری می‌کند که این دنیا‌ دنیای بدی است و آنان که خلاف این را وانمود می‌کنند،‌ یعنی قدرتمندان و بخت‌یاران‌ به ما دروغ می‌گویند‌؛ و نیز به یاد ما می‌آورد که دنیا را می‌توان بهبود بخشید و آن را به دنیایی که تخیل ما و زبان ما می‌تواند بسازد،‌ شبیه‌تر کرد.

جامعه آزاد و دموکراتیک باید شهروندانی مسئول و اهل نقد داشته باشد،‌ شهروندانی که می‌دانند ما نیاز به آن داریم که پیوسته جهانی را که در آنیم، به سنجش درآوریم تا هرچه بیشتر شبیه دنیایی شود که دوست داریم در آن زندگی کنیم.

حال، به‌جاست اگر پیش خود دنیایی خیالی بسازیم؛ دنیایی بدون ادبیات‌ و انسان‌هایی که نه شعر می‌خوانند و نه رمان. در این جامعه خشک و افسرده، با آن واژگان کم‌مایه و بی‌رمقش که خرخر و ناله و اداهایی میمون‌وار جای کلمات را می‌گیرد،‌ بعضی از صفت‌ها وجود نخواهد داشت. بی‌گمان تحقق این ناکجاآباد، هول‌انگیز و بسیار نامحتمل است؛ اما اگر می‌خواهیم از بی‌مایگی تخیل و از امحای ناخشنودی‌های پرارزش خود که احساساتمان را می‌پالاید و به ما می‌آموزد به شیوایی و دقت سخن بگوییم‌ و نیز از تضعیف آزادی‌مان بپرهیزیم، باید دست به عمل بزنیم، دقیق‌تر بگویم: باید بخوانیم.

#چرا_ادبیات؟
#ماریو_بارگاس_یوسا
ترجمه #عبداله_کوثری
نشر #لوح_فکر
@nasrha
شاید شاعر جوان حساب می‌کند می‌بیند مدح این و آن کردن که اسباب خجالت است، ستایش معشوق که بی‌عفافی است و آرمان‌خواهی هم دستمال‌ بستن به سری ا‌ست که درد نمی‌کند؛ چه باقی می‌ماند؟ همین به‌اصطلاح تصویرهای رایجی که کوشش می‌کنند هدف نهایی شعر وانموده شود؛ این‌جوری هم بی‌خطر است، هم راحت‌تر. وقتی همه قبول کردند که شعر همین است، ناچار یک گوشه‌ٔ نمد هم جایی به ما می‌دهند!

#احمد_شاملو
گفت‌وشنود با فرج سرکوهی
مجله آدینه، شماره‌ ۷۲، مرداد ۱۳۷۱
@nasrha
آن‌که سانسور می‌کند از خودش در وحشت است. از افشای حقیقت می‌ترسد، چراکه خودش فریب و دروغی بیش نیست. سانسور سد مطمئنی‌ست در برابر نفوذ اندیشه‌های سازنده.

#احمد_شاملو
انگل‌ها به جهل و تعصب توده دامن می‌زنند، هفته‌نامه تهران مصوّر، ش ۱۷، ۲۸ اردیبهشت ۵۸.
@nasrha
متأسفانه ما مردم فقط هنگامی در برابر جور و بیداد و توهین، رگ‌های گردنمان ورم می‌کند که خود به‌شخصه گرفتار آن شده باشیم.

#احمد_شاملو
از مهتابی به کوچه، ۱۳۵۷: ۱۶۱
@nasrha
2025/07/03 14:55:37
Back to Top
HTML Embed Code: