... قانع شدن خيلی مشکل است. آدم مجبور است بزند زير حرف خودش و از حرف ديگری دفاع کند. اين مشکل است ديگر. آدم زحمت می‌کشد، کتاب می‌خواند، زور می‌زند، فکر می‌کند و عقيده‌ای پيدا می‌کند و يکی از راه می‌رسد و می‌گويد: زکّی به عقيده‌ات. آدم جوشی می‌شود. مگر عقيده مفت است که آدم عوضش کند و زيرش بزند.

#نادر_ابراهیمی
#باد_باد_مهرگان
@nasrha
.. بايد قبول کرد که اين آب چه بخواهد مسير خودش را خودش پيدا کند و چه از پيش‌ معين ‌شده باشد لجن دارد، برگ خشک و آب دماغ دارد. اين کثافت‌ها کنار می‌روند. اگر نرفتند و اگر ماندند موج ديگری می‌آيد و اين‌ها را زير می‌گيرد. اين‌ها را در عظمت خودش حل می‌کند و از بين می‌برد.
می‌پرسم: تو حزبی نيستی. نه؟ می‌گويد: نه. هنوز نه. نخواسته‌ام باشم. اختلاف‌هايشان خيلی زياد است. پرت و پلا هم می‌گويند. من فرياد زدن را وظيفه‌ خودم می‌دانم؛ اما هنوز درباره‌ اين‌که نوع خاصی فرياد بزنم خيلی فکر نکرده‌ام. می‌ترسم که آن نوع خاص بدترين نوع فرياد باشد.
می‌پرسم: خيال می‌کنی همين‌طور ول و بی‌جهت فرياد زدن فايده‌ای هم دارد؟ می‌گويد: دارد. و توضيح می‌دهد: می‌دانی؟ ما يک عده آوازخوان مبتدی هستيم. يعنی آمده‌ايم که آواز خواندن را در يک کُر ملی بزرگ ياد بگيريم. آمده‌ايم ياد بگيريم که چه‌طور هزار نفر يا ده هزار نفر می‌توانند آواز بخوانند و به نظر برسد که فقط يک نفر با صدای بسيار رسا آواز می‌خواند. ما مبتدی هستيم، با اصواتی ناخوشايند، با اصوات جدا از هم. فقط تمايل به خواندن در ماست. تمايل به گروهی خواندن. ما ضمن خواندن، تربيت می‌شويم. ما در همان حال که می‌خوانيم و بد می‌خوانيم به‌تدريج به سوی يگانه خواندن و خوب خواندن رانده می‌شويم.
اين زمان می‌خواهد.
بيرون از گود نمی‌شود خواندن در جمع را آموخت؛ اما بعد از اين‌که با هم خواندن را ياد گرفتيم، شايد بتوانيم از ميان خود دسته‌ای را که افرادش بهترين صدا را دارند انتخاب کنيم.

#نادر_ابراهیمی
#باد_باد_مهرگان
@nasrha
... درهای اتاق بسته بود و بخاری در گوشه‌ای می‌سوخت. مردی در تخت‌خواب خود، پس از چهل سال زندگی، آخرین لحظات عمرش را می‌گذراند. او را _ وقتی کوچک بود _ پدر و مادرش «سلمان» صدا می‌زدند، اما در این هنگام کسی نمی‌دانست به او چه بگوید و او را چه بنامد، و یا بهتر بگوییم کسی احساس نمی‌کرد که نیازی هم به چنین کاری باشد. دور تا دور اتاق، خویشاوندانش ایستاده بودند، پدر پیرش کنار تخت‌خواب زانو زده بود و تنها موهای انبوه سپیدش به تمامی دیده می‌شد و چشم‌هایش در زیر ابروهای پرپشت و آویخته‌اش خفته بود. مادر در گوشه دیگری، چادرش را به خود پیچیده بود و سرش را در سینه پنهان می‌داشت. آرام بود، اما از حرکت نومیدانهٔ شانه‌هایش معلوم می‌شد که گریه می‌کند. دیگران ایستاده بودند، هر کدام به نحوی، ولی نگاهشان بر سلمان دوخته بود. دکتر که پشت به جمع داشت برگشت و آهسته به سخن آمد و گفت که به هر حال هنوز معلوم نیست چه بشود و امید هست که او چند روز دیگر هم زنده باشد. و آن‌گاه آهسته‌تر به سخنانش افزود که در این لحظه برای بیمارش، موهبتی بهتر از مرگ نیست چون او را از تحمل دردهایی شدید و طاقت‌فرسا آسوده خواهد کرد.

#با_کمال_تأسف
#بهرام_صادقی
@nasrha
خروجِ «تارابی»

در شُهور سنهٔ ستّ و ثلثین و ستّمائة، قِران ِ نَحسَین بود در برج سرطان، منجمان حکم کرده بودند که فتنه‌ای ظاهر شود و یمکن مبتدِعی خروج کند.
بر سه فرسنگی بخارا دیهی است که آن را تاراب گویند. مردی بود نام او محمود صانع غربال، چنان‌که در حق او گفته‌اند در حماقت و جهل عدیم‌المثل، به سالوس و زرق، زهد و عبادتی آغاز نهاد و دعوی پری‌داری کرد یعنی جنیان با او سخن می‌گویند و از غیبیّات او را خبر می‌دهند و در بلاد ماوراءالنهر و ترکستان بسیار کسان _ بیشتر عورتینه _ دعوی پری‌داری کنند و هر کس را که رنجی باشد یا بیمار شود ضیافت کنند و پری‌خوان را بخوانند و رقص‌ها کنند و امثال آن خرافات، و آن شیوه را جُهّال و عوامّْ التزام کنند، چون خواهر او به هر نوع از هذیانات پری‌داران با او سخنی می‌گفت تا او اشاعَت می‌کرد، عوام‌الناس را خود چه باید تا تبع جهل شوند، روی بدو نهادند و هر کجا مزمنی بود و مبتلائی، روی بدو آوردند و اتفاق را نیز در آن زمره بر یک دو شخص اثر صحتی یافته‌اند، اکثر ایشان روی بدو آوردند از خاص و عام اِلاّ مَن ْ اَتی ﷲ بقلب سلیم؛ و در بخارا از چند معتبر مقبولْ‌قول شنیدم که ایشان گفتند در حضور ما به فضله ٔ سگ یک دو نابینا را دارو در چشم دمید صحت یافتند، من جواب دادم که بینندگان نابینا بودند و الاّ این معجزه ٔ عیسی بن مریم بوده‌است و بس، قال ﷲ تعالی: تُبْرِی ُٔ الاکمة و الابرص؛ و اگر من این حالت به چشم خود مشاهده کنم به مداوای چشم مشغول شوم!

#تاریخ_جهان‌گشا
#عطاملک_جوینی
تصحیح علامه قزوینی
نشر ارغوان، جلد یک: ۸۵ _ ۸۶.
@nasrha
ابوریحان و سلطان محمود

آورده‌اند که یمین‌الدوله سلطان محمود بن ناصرالدین به شهر غزنین بر بالای کوشکی در چهاردری نشسته بود به باغ هزاردرخت. روی به ابوریحان کرد و گفت:
من از این چهار در از کدام در بیرون خواهم رفت؟ حکم کن و اختیار آن بر پاره‌ای کاغذ نویس و در زیر نهالىِ من نه.
و این هر چهار در راه گذر داشت.

ابوریحان اسطرلاب خواست و ارتفاع بگرفت و طالع درست کرد و ساعتی اندیشه نمود و بر پاره‌ای کاغد بنوشت و در زیر نهالی نهاد.
محمود گفت: حکم کردی؟
گفت: کردم.
محمود بفرمود تا کَننده و تیشه و بیل آوردند، بر دیواری که جانب مشرق است دری پنجمین بکندند و از آن در بیرون رفت و گفت آن کاغدپاره بیاوردند.

بوریحان بر وی نوشته بود که از این چهار در هیچ بیرون نشود بر دیوار مشرق دری کَنند و از آن در بیرون شود.
محمود چون بخواند طیره گشت و گفت او را به میان سرای فرواندازند. چنان کردند مگر با بام میانگین، دامی بسته بود. بوریحان بر آن دام آمد و دام بدرید و آهسته به زمین فرودآمد. چنان که بر وی افگار نشد.
محمود گفت: او را برآرید. برآوردند.
گفت: یا بوریحان! از این حال باری ندانسته بودی.

گفت: ای خداوند دانسته بودم.
گفت: دلیل کو؟
غلام را آواز داد و تقویم از غلام بستد و تحویل خویش از میان تقویم بیرون کرد. در احکام آن روز نوشته بود که مرا از جای بلند بیندازند ولیکن به‌سلامت به زمین آیم و تن‌درست برخیزم.
این سخن نیز موافق رای محمود نیامد طیره‌تر گشت. گفت: او را به قلعه برید و بازدارید. او را به قلعهٔ غزنین بازداشتند و شش ماه در آن حبس بماند.

#نظامی_عروضی_سمرقندی
#چهارمقاله
(مقالت سوم: در علم نجوم)
@nasrha
از جهت پنج نوع زنان، غم‌ خوردن مباح است: آن‌که اصلی کریم و ذات شریف دارد و جمالی رایق و عفافی شایع؛ و آن‌که دانا و بردبار و مخلص و یکدل باشد؛ و آن‌که در همه ابواب، نصیحت برزد و حضور و غیبت جفت، بی‌رعایت نگذارد؛ و آن‌که در نیک و بد و خیر و شر، موافقت و انقیاد را شعار سازد؛ و آن‌که منفعت بسیار در صحبت او مشاهدت افتد.

#کلیله_و_دمنه، ترجمهٔ نصراله منشی، باب ملک و براهمه، بخش هفده.
@nasrha
جایی که منجلابِ گوه است، دم از اصلاح زدن خیانت است، اگر به یک تکهٔ آن انتقاد بشود قسمت‌های دیگرش تبرئه خواهد شد. تبرئه‌شدنی نیست، باید همه‌اش را دربست محکوم کرد و با یک تیپا توی خلا پرت کرد، چیز اصلاح‌شدنی نمی‌بینم.

از نامه‌های #صادق_هدایت
به #حسن_شهیدنورایی
نامه ۳۴، مورخ‌ ۱۳۲۶/۸
@nasrha
معرفی و تبادل کتاب‌:
@books_exchange1
عزیز من!

باور کن که هیچ‌چیز به‌قدر صدای خندۀ آرام و شادمانۀ تو بر قدرت کارکردن و سرسختانه کارکردن من نمی‌افزاید و هیچ‌چیز همچون افسردگی و درخودفروریختگیِ تو مرا تحلیل نمی‌برد، ضعیف نمی‌کند و از پا نمی‌اندازد ...
این بزرگ‌ترین و پردوام‌ترین خواهش من از توست: مگذار غم سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش درآورَد و جای کوچکی برای من نگذارد. من به شادی محتاجم و به شادیِ تو بی‌شک بیش از شادمانی خودم؛ حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد، این مقدار تلخی را در چنین زمانه‌ای ببخش!
بانوی من! بانوی بخشندۀ من!

چهل نامۀ کوتاه به همسرم؛ نامۀ چهاردهم
#نادر_ابراهیمی
@nasrha
و هرگاه که بی‌اصلان و مجهولان و بی‌فضلان را عمل فرمایند (کار بدهند) و معروفان و فاضلان و اصیلان را معطل بگذارند و یکی را پنج شغل فرمایند و یکی را یک عمل نفرمایند، دلیل بر نادانی و بی‌کفایتی وزیر باشد. و اگر وزیر کافی (باکفایت) و دانا نباشد، علامت آن بوَد که زوال ملک و دولت و فساد کارِ پادشاه [را] می‌طلبد و بدترین دشمنان است از جهت آن‌که ده عمل، یکی مرد را فرمایند و ده مرد را یک عمل نفرمایند، در آن مملکت، مردمانِ معطل و محروم، بیش از آن باشند که مردمِ باعمل. چون چنین باشد، این بیکاران همکاری کنند؛ باشد که این کار درتوان‌یافت و باشد که درنتوان‌یافت.

#خواجه_نظام‌الملک_طوسی
سیَرالملوک یا سیاست‌نامه، به کوشش هیوبرت دارک. چاپ نهم ۱۳۸۹، نشر علمی و فرهنگی، فصل چهل‌ویکم، ص ۲۲۳.
@nasrha
در سوگ سلطان جلال‌الدین خوارزم‌شاه

آفتاب بود که جهان تاریک را روشن کرد، پس به غروب، محجوب شد. نی! سحاب بود که خشکسالِ فتنه‌ی زمین را سیراب گردانید. پس بساط درنوردید.
شمع مجلس سلطنت بود، برافروخت، پس بسوخت. گلِ بستان شاهی بود، باز خندید، پس بپژمرید.
بخت خفته‌ی اسلام بود، بیدار گشت، پس بخفت. چرخِ آشفته بود، بیارامید، پس برآشفت.
مسیح بود، جهان مرده را زنده گردانید، پس به افلاک رفت. کیخسرو بود، از چینیان انتقام کشید و در مغاک رفت ...
نور دیده‌ی سلطنت بود، چراغ‌وار آخِرِ کار شعله‌ای برآورد و بمرد. نی، نی، بانی اسلام بود ...
این حسرت نه از آن جمله است که به زاری و نوحه‌گری دادِ آن توان داد. آسمان در این ماتم، کبودجامه تمام است. زمین در این مصیبت، خاک‌برسر بس است.
شفق به رسم اندوه‌زدگان رخسار به خون دل شسته است. ستاره بر عادت مصیبت‌رسیدگان بر خاکستر نشسته است.
صبح در این واقعه‌ی هایل اگر جامه دریده است صادق است. ماه در این حادثه‌ی مشکل اگر رخ به خون خراشیده به‌حق است.

سنگین‌دلا کوه! که این خبر سهمگین بشنید و سر ننهاد و سردمهرا روز! که این نَعیِ (خبر مرگ) جان‌سوز بدو رسید و فرونایستاد.
سحاب در این غم اگر به جای آب، خون بارد، به جای خود است. دریا در این ماتم، اگر کف بر سر آرد، رواست.
آفتاب را مهر چون شاید خواند، که بعد از او برافروخت؟! شفق را شفیق نشاید گفت، که دلش نسوخت.

#شهاب‌الدین_زیدری_نسوی
#نفثه_المصدور
@nasrha
جهت خرید و فروش منابع رشته ادبیات به کانال زیر مراجعه کنید:
@books_exchange1
حدیثِ غریبِ دوست‌داشتن را
اینک از زبان کسی بشنو
که به صداقتِ صدای باران بر سفال‌ها
سخن می‌گوید.

#نادر_ابراهیمی
#بار_دیگر_شهری_که_دوست_می‌داشتم
@nasrha
می‌دانی؟
وقتی قبل از برگشتن
فعل رفتنی در کار باشد،
محبت خراب می‌شود
محبت ویران می‌شود
محبت هیچ می‌شود
باور کن
یا برو
یا بمان
اما اگر رفتی!
هیچ وقت برنگرد،
هیچ‌وقت ...

#نادر_ابراهیمی
#بار_دیگر_شهری_که_دوست_می‌داشتم
@nasrha
هر آشنایی تازه اندوهی تازه است،
مگذارید که نامتان را بدانند و به نام، بخوانندتان؛
هر سلامْ سرآغاز دردناکِ یک خداحافظی‌ست...

#نادر_ابراهیمی
#بار_دیگر_شهری_که_دوست_می‌داشتم
@nasrha
من می‌خواستم که با دوست‌داشتن زندگی کنم، کودکانه و ساده و روستایی.
من از دوست‌داشتن، فقط لحظه‌ها را می‌خواستم. آن لحظه‌ای که تو را به نام، می‌نامیدم ...
من از دوست‌داشتن، تنها یک لیوان خنک در گرمای تابستان می‌خواستم.
من برای گریستن نبود که ‌خواندم، من آواز را برای پر کردن لحظه‌های سکوت می‌خواستم.
من هرگز نمی‌خواستم از عشق، برجی بیافرینم مه‌آلود و غمناک با پنجره‌های مسدود و تاریک.
دوست‌داشتن را چون ساده‌ترین جامۀ کامل عیدِ کودکان می‌شناختم.

تو زیستن در لحظه‌ها را بیاموز ...

#نادر_ابراهیمی
#بار_دیگر_شهری_که_دوست_می‌داشتم
@nasrha
یکی از شعرا پیشِ امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت.
فرمود تا جامه از او بَرکنَند و از ده به در کنند.
مسکین برهنه به سرما همی‌رفت. سگان در قفایِ وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند، در زمین، یخ گرفته بود، عاجز شد.
گفت: این چه حرام‌زاده‌مردمان‌اند، سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته!
امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم! از من چیزی بخواه.
گفت: جامهٔ خود می‌خواهم اگر اِنعام فرمایی.

امیدوار بوَد آدمى به خیر کسان
مرا به خیر ِتو امید نیست، شر مرسان

سالار دزدان را بر او رحمت آمد و جامه بازفرمود و قباپوستینی بر او مزید کرد و درمی چند.

#گلستان_سعدی
@nasrha
دزدی به خانه پارسایی درآمد. چندان که جُست چیزی نیافت، دل‌تنگ شد.
پارسا خبر شد. گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.

شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
تو را کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلاف است و جنگ

#گلستان_سعدی
@nasrha
2024/05/11 06:09:28
Back to Top
HTML Embed Code: