تجربه کلاس درس دانشگاهی (۱)
ناصر تقویان
نگارش: تیر ماه ۱۳۹۳
بخش یکم
گاهی در زندگی اتفاقاتی میافته که همهی وجود آدم لبریز از شوق و امید میشه. امروز برای من یکی از اون مواقع بود.
شیوهی من سر کلاس اینه که به جای معرفی یه تکست بوک یا دادن جزوه برای امتحان پایان ترم، از دانشجوهام میخوام هر هفته یا دو هفته یه بار یه مقالهی کوتاه بنویسن. مقالههاشون رو هم سر کلاس میخونیم و وادارشون میکنم همه نقد کنن. یعنی مقالات همه رو به معرض گفتگوی عمومی میذارم. معمولا برای پایان ترم هم به جای امتحان ازشون میخوام یه مقالهی مفصلتر و کاملتر بنویسن. در طول ترم هم به هیچ وجه حضور و غیاب نمیکنم. روز امتحان هم ازشون میخوام هر کسی خودش رو ارزیابی کنه و یه نمرهای به خودش بده و بگه چرا چنین نمرهای میخواد. هر نمرهای بخوان بهشون میدم، اما میگم باید سعی کنن من و همکلاسیهاشون رو قانع کنن که مستحق نمرهشون هستن. ملاکهای نمرهدهی رو هم در طول ترم باهاشون به توافق میرسم. یعنی خودشون قانع میشن که اون ملاکها معتبره. اول ترم هم همهی اینا رو بهشون میگم و طی میکنیم که چون کلاس من آزاده، هیچ کس مجبور نیست بیاد و فورس نمره و امتحان هم نداریم، پس دلیلی برای زیرآبی رفتن و دروغ گفتن و حرص نمره زدن وجود نداره. خلاصه بیشتر بچهها هم همیشه با شوق و ذوق میان سر کلاس. یعنی انگیزش درونی برای کار علمی و آموزشی پیدا میکنن. برای کارهای مشترک و همیارانه هم تشویقشون میکنم و میگم اصولا علم در جامعه و به صورت میانذهنی تولید میشه.
داستان از این قراره که سه تا از دانشجوهام به نامهای نگین و فاطمه و سپیده، مقالهای رو که قرار بود روز ارزیابی برام بفرستن اما به دلایلی این کار رو نکرده بودن، امروز فرستادن. روز ارزیابی نمرهای رو که میخواستن بهشون دادم و قول گرفتم که حتما برام بفرستن. دلیل نفرستادنشون جالب بود و به موضوع کارشون برمیگشت. دربارهی «ترنسسکشوالها» کار کرده بودن و خجالت میکشیدن در طول ترم سر کلاس مطرح کنن. نگین ظاهرا یه دوست ترنس داره که به شدت از سوی خانواده و اطرافیانش زیر فشاره و یه جورایی غمگین و افسرده. برای نگین همین موضوع تبدیل به مسأله شده بود که چرا اینجوریه. خب کلاس منم جامعهشناسی بود و منم همواره بر تمرکز بر مسائل واقعی جامعهی پیرامون خودمون بهشون تأکید میکردم. دربارهی انواع و شکلهای گوناگون تبعیض، مباحثی رو سر کلاس پیش میکشیدم و سعی میکردم به طور عملی با مسائلی که خودشون در زندگی باهاشون مواجه هستن، درگیرشون کنم و وادار به فکر کردن گفتگو دربارهشون بشن. خلاصه روز ارزیابی این سه نفر تا آخر ساکت بودن و برای خودارزیابی داوطلب نشدن. آخرش که نوبتشون شد، با کلی مِنّومِنّ و اصرار من، دلیل نفرستادن کارشون رو گفتن. منم که تا اون موقع نمیدونستم موضوعشون چیه، برام جالب شد که بدونم چیکار کردن و چرا همچین موضوعی رو انتخاب کردن. آوردمشون جلو کلاس و خواستم که برای همه توضیح بدن که کارشون چیه و چرا روی این موضوع کار کردن. توضیحاتشون خیلی جالب بود. نگین معتقد بود که ترنسها نه منحرفن و نه بیمار. فاطمه و سپیده برعکس، میگفتن که بیماریه و باید برن خودشون رو درمان کنن. گویا سر همین موضوع خیلی با هم بحث کرده بودن و هنوز به نتیجه نرسیده بودن. بهشون گفتم موضوعتون خیلی جالبه و خیلی جای کار داره. قول دادن که در اولین فرصت کار رو تمون کنن و برام بفرستن. چون به زعم خودشون و گواه تأیید من، مستحق نمرهی بیست بودن، خواستن ازم که بهشون بیست بدم. منم گفتم به لحاظ محتوا و جدیت و موضوع جالب، به شرط اینکه اونجوری که یادتون دادم کار کنین، مسحق بیست هستید. اما چون در طول ترم همهی کلاس رو از پرداختن به چنین موضوع جالبی محروم کردین، قاعدتا یه نمرهای باید از خودتون کم کنین. پذیرفتن و به خودشون نوزده دادن.
ناصر تقویان
نگارش: تیر ماه ۱۳۹۳
بخش یکم
گاهی در زندگی اتفاقاتی میافته که همهی وجود آدم لبریز از شوق و امید میشه. امروز برای من یکی از اون مواقع بود.
شیوهی من سر کلاس اینه که به جای معرفی یه تکست بوک یا دادن جزوه برای امتحان پایان ترم، از دانشجوهام میخوام هر هفته یا دو هفته یه بار یه مقالهی کوتاه بنویسن. مقالههاشون رو هم سر کلاس میخونیم و وادارشون میکنم همه نقد کنن. یعنی مقالات همه رو به معرض گفتگوی عمومی میذارم. معمولا برای پایان ترم هم به جای امتحان ازشون میخوام یه مقالهی مفصلتر و کاملتر بنویسن. در طول ترم هم به هیچ وجه حضور و غیاب نمیکنم. روز امتحان هم ازشون میخوام هر کسی خودش رو ارزیابی کنه و یه نمرهای به خودش بده و بگه چرا چنین نمرهای میخواد. هر نمرهای بخوان بهشون میدم، اما میگم باید سعی کنن من و همکلاسیهاشون رو قانع کنن که مستحق نمرهشون هستن. ملاکهای نمرهدهی رو هم در طول ترم باهاشون به توافق میرسم. یعنی خودشون قانع میشن که اون ملاکها معتبره. اول ترم هم همهی اینا رو بهشون میگم و طی میکنیم که چون کلاس من آزاده، هیچ کس مجبور نیست بیاد و فورس نمره و امتحان هم نداریم، پس دلیلی برای زیرآبی رفتن و دروغ گفتن و حرص نمره زدن وجود نداره. خلاصه بیشتر بچهها هم همیشه با شوق و ذوق میان سر کلاس. یعنی انگیزش درونی برای کار علمی و آموزشی پیدا میکنن. برای کارهای مشترک و همیارانه هم تشویقشون میکنم و میگم اصولا علم در جامعه و به صورت میانذهنی تولید میشه.
داستان از این قراره که سه تا از دانشجوهام به نامهای نگین و فاطمه و سپیده، مقالهای رو که قرار بود روز ارزیابی برام بفرستن اما به دلایلی این کار رو نکرده بودن، امروز فرستادن. روز ارزیابی نمرهای رو که میخواستن بهشون دادم و قول گرفتم که حتما برام بفرستن. دلیل نفرستادنشون جالب بود و به موضوع کارشون برمیگشت. دربارهی «ترنسسکشوالها» کار کرده بودن و خجالت میکشیدن در طول ترم سر کلاس مطرح کنن. نگین ظاهرا یه دوست ترنس داره که به شدت از سوی خانواده و اطرافیانش زیر فشاره و یه جورایی غمگین و افسرده. برای نگین همین موضوع تبدیل به مسأله شده بود که چرا اینجوریه. خب کلاس منم جامعهشناسی بود و منم همواره بر تمرکز بر مسائل واقعی جامعهی پیرامون خودمون بهشون تأکید میکردم. دربارهی انواع و شکلهای گوناگون تبعیض، مباحثی رو سر کلاس پیش میکشیدم و سعی میکردم به طور عملی با مسائلی که خودشون در زندگی باهاشون مواجه هستن، درگیرشون کنم و وادار به فکر کردن گفتگو دربارهشون بشن. خلاصه روز ارزیابی این سه نفر تا آخر ساکت بودن و برای خودارزیابی داوطلب نشدن. آخرش که نوبتشون شد، با کلی مِنّومِنّ و اصرار من، دلیل نفرستادن کارشون رو گفتن. منم که تا اون موقع نمیدونستم موضوعشون چیه، برام جالب شد که بدونم چیکار کردن و چرا همچین موضوعی رو انتخاب کردن. آوردمشون جلو کلاس و خواستم که برای همه توضیح بدن که کارشون چیه و چرا روی این موضوع کار کردن. توضیحاتشون خیلی جالب بود. نگین معتقد بود که ترنسها نه منحرفن و نه بیمار. فاطمه و سپیده برعکس، میگفتن که بیماریه و باید برن خودشون رو درمان کنن. گویا سر همین موضوع خیلی با هم بحث کرده بودن و هنوز به نتیجه نرسیده بودن. بهشون گفتم موضوعتون خیلی جالبه و خیلی جای کار داره. قول دادن که در اولین فرصت کار رو تمون کنن و برام بفرستن. چون به زعم خودشون و گواه تأیید من، مستحق نمرهی بیست بودن، خواستن ازم که بهشون بیست بدم. منم گفتم به لحاظ محتوا و جدیت و موضوع جالب، به شرط اینکه اونجوری که یادتون دادم کار کنین، مسحق بیست هستید. اما چون در طول ترم همهی کلاس رو از پرداختن به چنین موضوع جالبی محروم کردین، قاعدتا یه نمرهای باید از خودتون کم کنین. پذیرفتن و به خودشون نوزده دادن.
تجربهی کلاس درس دانشگاهی (۱)
ناصر تقویان
نگارش تیر ماه ۱۳۹۳
بخش دوم
امروز با خوندن مقالهشون، یکی از بهترین روزهای زندگی من بود. خوشحالی من از چند وجه بود. اول اینکه کارشون در حد دانشجوی ترم دوم لیسانس خیلی خوب بود، اونم توی بلبشوی باریبههرجهتِ دانشجوهای امروزی و سیستم بسیار معیوب آموزش عالی. اصلا انتظار نداشتم اینجوری کار کنن. کارشون از همهی بچههای دیگهی کلاس بهتر بود. دوم برای مسئولیتپذیری علمی و دانشجوییشون که سر حرفشون ایستادن و با وجود اینکه نمرهی دلخواهشون رو گرفته بودن، کار رو برام فرستادن. سوم برای مسئولیتپذیری اجتماعیشون که در مقاله بازتاب پیدا کرده، به نحوی که میخوان در حد توانشون در جهت بهبود اوضاع ترنسها در جامعه تلاش کنن. و سرآخر برای اینکه روز به روز به کارآمدی و اثربخشی شیوهی آموزش خودم بیشتر ایمان میارم. شیوهای که اعتماد به دانشجو، شریک شدن در مسائلشون، تبدیل کلاس به محیطی میانکنشمحور و گفتگومدار، ایفای نقش تسهیلگر در فرایند یادگیری و نه نقش استادِ دارای اتوریته، و مانند اینها از اصول بنیادین و محوری اونه. همهی اینا به من ثابت میکنه که حتی در شرایط ناگوار آموزش عالی کشور و با وجود شکاف نسلی سترگ و شگفت میان ما و اونها، باز هم میشه امیدوار بود و راهی به دنیای جوانهای نسل جدید پیدا کرد. به شرط اینکه به جای غر زدن و آیهی یأس خوندن، در حد خودمون و هر جا که امکان تأثیرگذاری داریم، کوتاهی نکنیم.
ناصر تقویان
نگارش تیر ماه ۱۳۹۳
بخش دوم
امروز با خوندن مقالهشون، یکی از بهترین روزهای زندگی من بود. خوشحالی من از چند وجه بود. اول اینکه کارشون در حد دانشجوی ترم دوم لیسانس خیلی خوب بود، اونم توی بلبشوی باریبههرجهتِ دانشجوهای امروزی و سیستم بسیار معیوب آموزش عالی. اصلا انتظار نداشتم اینجوری کار کنن. کارشون از همهی بچههای دیگهی کلاس بهتر بود. دوم برای مسئولیتپذیری علمی و دانشجوییشون که سر حرفشون ایستادن و با وجود اینکه نمرهی دلخواهشون رو گرفته بودن، کار رو برام فرستادن. سوم برای مسئولیتپذیری اجتماعیشون که در مقاله بازتاب پیدا کرده، به نحوی که میخوان در حد توانشون در جهت بهبود اوضاع ترنسها در جامعه تلاش کنن. و سرآخر برای اینکه روز به روز به کارآمدی و اثربخشی شیوهی آموزش خودم بیشتر ایمان میارم. شیوهای که اعتماد به دانشجو، شریک شدن در مسائلشون، تبدیل کلاس به محیطی میانکنشمحور و گفتگومدار، ایفای نقش تسهیلگر در فرایند یادگیری و نه نقش استادِ دارای اتوریته، و مانند اینها از اصول بنیادین و محوری اونه. همهی اینا به من ثابت میکنه که حتی در شرایط ناگوار آموزش عالی کشور و با وجود شکاف نسلی سترگ و شگفت میان ما و اونها، باز هم میشه امیدوار بود و راهی به دنیای جوانهای نسل جدید پیدا کرد. به شرط اینکه به جای غر زدن و آیهی یأس خوندن، در حد خودمون و هر جا که امکان تأثیرگذاری داریم، کوتاهی نکنیم.
تجربهی کلاس درس دانشگاهی (۲)
ناصر تقویان
نگارش دیماه ۱۳۹۳
بخش یکم
در مطالعات «دانشگاهپژوهی» اغلب برای دانشگاه سه کارکرد یا مأموریت ذکر میشود:
۱. تولید دانش، ۲. تربیت نیروی انسانی متخصص، ۳. جامعهپذیری نسلهای تازه.
دانشگاههای ایران مدتهاست که از برآوردن کارکرد نخست، بهویژه در دورهی کارشناسی، درماندهاند. حتی در دورههای تحصیلات تکمیلی هم چندان تولید دانشی صورت نمیگیرد. این وضعیت البته اختصاص به دانشجویان ندارد و اعضای هیئت علمی و در مجموع نهاد دانش در ایران به طور کل دچار نازایی علمی شده است.
چند سالی است که کارکرد دوم دانشگاه هم به شدت دچار اختلال شده و دیگر به سختی میتوان کسانی را که دورهی تحصیلشان به پایان رسیده، متخصص رشتهی خود به شمار آورد. بسیار شنیدهایم که بیشتر دارندگان مدارک کارشناسی اگر بختیار باشند و کاری متناسب با رشتهشان گیر بیاورند، باید تازه مدتی از اشتغالشان بگذرد و در انواع دورههای حرفهای شرکت کنند تا متخصص و کاردان در حرفهی تخصصی خود شوند. آن دسته هم که شغلی درخور رشتهی تحصیلیشان گیر نمیآورند، بحثش جدا و البته غمانگیز است.
میماند کارکرد سوم که علیالاصول باید تداوم کارکرد آموزش عمومی غیررسمی و رسمی در خانواده و مدرسه باشد. در کشورهای پیشرفته که این گونه است و دانشگاه تکمیلکنندهی روند جامعهپذیری خانواده و مدرسه. داستان اما در ایران بسیار پرآبچشم است. چون اغلب نه تنها خانواده و مدرسه کارکرد تربیتی اندیشیده و کارآمدی ندارند، بلکه دچار انواع کژکارکردی و بدتربیتگریاند. حال چگونه میتوان از دانشگاه انتظار داشت که مأموریت سوم خود را به خوبی به انجام برساند و دانشجویان را در سطوحی متفاوتتر از گذشته جامعهپذیر سازد؟ بگذریم از اینکه دانشگاه و آموزش عالی نیز خود از انواع مشکلات ساختاری و غیرساختاری رنج میبرد. چرخهی معیوب تربیت عمومی همواره در آموزش عالی ما نیز تداوم یافته است.
در این شرایط، یک مدرس دانشگاه چه باید بکند؟ در نبود امکان برای تأثیرگذاری مثبت بر ساختارها، کنشگری فردی استاد دانشگاه در کلاس درس از چه الگویی باید پیروی کند؟ چه محتوا و روش تدریسی را باید برگزیند؟ چگونه باید از دانشجویان ارزشیابی کند؟ اینها پرسشهایی است که در این چند سال تدریسم در دانشگاه همواره ذهنم را درگیر کرده و مدام در جستجوی پاسخهایی سنجیدهتر و کارآمدتر برای آنها بودهام. و پرسش بنیادینتر اینکه اصولا چگونه میتوان بر این شکاف سترگ نسلی جامعهمان پلی زد و اندکی به زیستجهان این نسل نوینِ شگفتانگیز نزدیک شد تا کمی و فقط کمی به امکان گفتوگوی معنادار اجتماعی و جهانی بهتر برای زیستن در آینده امیدوار بود؟
پاسخ به این پرسشها البته ساده و کوتاه نیست. اما در این مجال این را بگویم که تا مدتی استادان فقط باید بکوشند بیشتر بر کارکرد سوم دانشگاه تمرکز کنند و چندان در پی تولید دانش و تربیت نیروی انسانی متخصص، بهویژه در دورهی کارشناسی، نباشند. دانشجویان ما، این تشنگان مهر و آزادی، سخت نیازمند توانمند شدن در مهرورزی و لذت بردن از آزادیاند. سخت نیازمند توانمند شدن در گفتن و شنیدناند. سخت نیازمند فضا و مجالی برای تمرین به هم رسیدن و با هم بودن و به هم یاری رساندناند. این نیازها را آنان چهبسا خود بدانها آگاهی ندارند؛ اما دارند، دارند این نیازها را. آنان بیش از اینکه نیازمند مطالب درسی و نمره و مدرک باشند، نیازمند درک اهمیت خوب و شاد زیستناند. حتی اگر نمره و مدرکی بدون یادگیری بخواهند، نباید بر آنان خرده گرفت و بر سرشان کوفت. نه تنها باید استرس امتحان و نمره را از آنان زدود، بلکه از این بیش، باید نمره و امتحان را به فرصتی برای تمرین مهرورزی بدل کرد. باید اندکی از آنچه را که در خانه و مدرسه و جامعه و سیاست از آنان دریغ شده، به آنان داد.
ناصر تقویان
نگارش دیماه ۱۳۹۳
بخش یکم
در مطالعات «دانشگاهپژوهی» اغلب برای دانشگاه سه کارکرد یا مأموریت ذکر میشود:
۱. تولید دانش، ۲. تربیت نیروی انسانی متخصص، ۳. جامعهپذیری نسلهای تازه.
دانشگاههای ایران مدتهاست که از برآوردن کارکرد نخست، بهویژه در دورهی کارشناسی، درماندهاند. حتی در دورههای تحصیلات تکمیلی هم چندان تولید دانشی صورت نمیگیرد. این وضعیت البته اختصاص به دانشجویان ندارد و اعضای هیئت علمی و در مجموع نهاد دانش در ایران به طور کل دچار نازایی علمی شده است.
چند سالی است که کارکرد دوم دانشگاه هم به شدت دچار اختلال شده و دیگر به سختی میتوان کسانی را که دورهی تحصیلشان به پایان رسیده، متخصص رشتهی خود به شمار آورد. بسیار شنیدهایم که بیشتر دارندگان مدارک کارشناسی اگر بختیار باشند و کاری متناسب با رشتهشان گیر بیاورند، باید تازه مدتی از اشتغالشان بگذرد و در انواع دورههای حرفهای شرکت کنند تا متخصص و کاردان در حرفهی تخصصی خود شوند. آن دسته هم که شغلی درخور رشتهی تحصیلیشان گیر نمیآورند، بحثش جدا و البته غمانگیز است.
میماند کارکرد سوم که علیالاصول باید تداوم کارکرد آموزش عمومی غیررسمی و رسمی در خانواده و مدرسه باشد. در کشورهای پیشرفته که این گونه است و دانشگاه تکمیلکنندهی روند جامعهپذیری خانواده و مدرسه. داستان اما در ایران بسیار پرآبچشم است. چون اغلب نه تنها خانواده و مدرسه کارکرد تربیتی اندیشیده و کارآمدی ندارند، بلکه دچار انواع کژکارکردی و بدتربیتگریاند. حال چگونه میتوان از دانشگاه انتظار داشت که مأموریت سوم خود را به خوبی به انجام برساند و دانشجویان را در سطوحی متفاوتتر از گذشته جامعهپذیر سازد؟ بگذریم از اینکه دانشگاه و آموزش عالی نیز خود از انواع مشکلات ساختاری و غیرساختاری رنج میبرد. چرخهی معیوب تربیت عمومی همواره در آموزش عالی ما نیز تداوم یافته است.
در این شرایط، یک مدرس دانشگاه چه باید بکند؟ در نبود امکان برای تأثیرگذاری مثبت بر ساختارها، کنشگری فردی استاد دانشگاه در کلاس درس از چه الگویی باید پیروی کند؟ چه محتوا و روش تدریسی را باید برگزیند؟ چگونه باید از دانشجویان ارزشیابی کند؟ اینها پرسشهایی است که در این چند سال تدریسم در دانشگاه همواره ذهنم را درگیر کرده و مدام در جستجوی پاسخهایی سنجیدهتر و کارآمدتر برای آنها بودهام. و پرسش بنیادینتر اینکه اصولا چگونه میتوان بر این شکاف سترگ نسلی جامعهمان پلی زد و اندکی به زیستجهان این نسل نوینِ شگفتانگیز نزدیک شد تا کمی و فقط کمی به امکان گفتوگوی معنادار اجتماعی و جهانی بهتر برای زیستن در آینده امیدوار بود؟
پاسخ به این پرسشها البته ساده و کوتاه نیست. اما در این مجال این را بگویم که تا مدتی استادان فقط باید بکوشند بیشتر بر کارکرد سوم دانشگاه تمرکز کنند و چندان در پی تولید دانش و تربیت نیروی انسانی متخصص، بهویژه در دورهی کارشناسی، نباشند. دانشجویان ما، این تشنگان مهر و آزادی، سخت نیازمند توانمند شدن در مهرورزی و لذت بردن از آزادیاند. سخت نیازمند توانمند شدن در گفتن و شنیدناند. سخت نیازمند فضا و مجالی برای تمرین به هم رسیدن و با هم بودن و به هم یاری رساندناند. این نیازها را آنان چهبسا خود بدانها آگاهی ندارند؛ اما دارند، دارند این نیازها را. آنان بیش از اینکه نیازمند مطالب درسی و نمره و مدرک باشند، نیازمند درک اهمیت خوب و شاد زیستناند. حتی اگر نمره و مدرکی بدون یادگیری بخواهند، نباید بر آنان خرده گرفت و بر سرشان کوفت. نه تنها باید استرس امتحان و نمره را از آنان زدود، بلکه از این بیش، باید نمره و امتحان را به فرصتی برای تمرین مهرورزی بدل کرد. باید اندکی از آنچه را که در خانه و مدرسه و جامعه و سیاست از آنان دریغ شده، به آنان داد.
تجربهی کلاس درس دانشگاهی (۲)
ناصر تقویان
نگارش: دیماه ۱۳۹۳
بخش دوم
اینها را گفتم تا گوشهای از ماجرای امروز (شانزدهم دیماه نود و سه) را بازگویم که باید امتحان درس متون تخصصی زبان را برای دانشجویانم برگزار میکردم. یکی از آنان پسر دانشجوی کرد اهل بانهای است که به سختی میتواند فارسی سخن بگوید. بسیار خجول و گوشهگیر و نجوش و کمحرف. گویا وضع مالی نامساعدی هم دارد. تنها پسر در میان همدورهایهای نودودوییاش که سرجمع چهل و اندی میشوند. موقعیت بغرنجی است، نه؟ باری، در طول ترم مقرر کرده بودم که هر کس اشتیاق یا امکان زبان خواندن ندارد میتواند بدون ترس از حضور و غیاب و نیز نمرهی پایانی، سر کلاس نیاید. قول هم داده بودم که دستکم نمرهی ده را به آنان میدهم. این پسر چند جلسهای آمد و با وجود ترغیب و اصرار من، توانی و ارادهای و گویا اشتیاقی برای تمرینهای بیرون و مشارکت درون کلاس نداشت. نیمههای ترم به من تلفن کرد و با همان لهجهی غلیظ کردی و کمتوانی در فارسی صحبت کردن، از من خواست تا درخواست حذف اضطراریاش از این درس را در سامانهی الکترونیکی آموزش دانشگاه تأیید کنم. پرسیدم چرا میخواهی حذف کنی؟ گفت چون استحقاق گرفتن نمرهی ده از این درس را ندارم. گفتم پس چرا تلاش نمیکنی تا استحقاقش را بیابی؟ گفت نمیتوانم. گفتم چرا؟ این بار سکوت کرد... سکوتش قلبم را چلاند و لهید. پس بر چرایم اصرار نکردم. در عوض گفتم تأیید میکنم. سپاسی گفت و بدرودی. اما نتوانستم درخواستش را تأیید کنم. فردایش به او زنگ زدم و به بهانهی وجود اشکال در سامانه و اتمام فرصت حذف اضطراری، گفتم سر جلسهی امتحان حاضر شود. گویا میخواست نپذیرد و اصرار کند که با مدیر گروه صحبت کنم. اما امواج استیصال و شرم از احساس ناتوانی در بیان منظورش، همچون هُرمی داغ و چندشآور، از دریچهی گوشی تلفن به گوشم و سپس به جانم نشست. کوشیدم به خیال خود درکش کنم و گفتم نیازی نیست توضیح دهی، نگران نمره و هیچ چیز دیگر نباش، فقط بیا به جلسهی امتحان؛ و از این دست سخنان. باری، امروزِ امتحان سر رسید و او آمد. به بچهها گفتم هر کس نمیخواهد یا نمیتواند چیزی بنویسد، برگهی صورتجلسه را امضا کند و برود. اگر هم نمرهای بیش از ده میخواهید، بمانید و بنویسید. امتحان را هم طبق روال همیشگیام، «باز» برگزار کردم و نیز گفتم مشورت و همکاری با یکدیگر نه تنها مجاز بلکه مستحق امتیاز است. بر خلاف انتظارم، هیچ کدامشان نرفتند، از جمله همان پسر. اما او بر خلاف دیگران در هیچ گروهی برای همفکری شرکت نکرد و در انزوا و سکوت خود شروع به نوشتن کرد. و این در حالی بود که دو سه پسر دیگر از دورهای دیگر نیز در این کلاس بودند. علت را از او پرسیدم. گفت چون چیزی نمیداند، فقط موجب اخلال در کار دیگران خواهد شد. اما میدانستم که داستانش به این سادگیها نیست. سری تکان دادم و گذشتم. میخواستم در خفا یکی از دخترهای مهربان و بجوش را مأمور کنم برود و با او گروهی بسازد. اما ترسیدم و نکردم. ترسیدم از احتمال برخوردن به غرورش، ترسیدم از رنج ممکنی که از ناتوانی در ابراز مخالفتش میکشید. ترسیدم از ترک برداشتن چینی نازک تنهاییاش.
چگونه باید به او نزدیک شد؟ نمیدانم...
ناصر تقویان
نگارش: دیماه ۱۳۹۳
بخش دوم
اینها را گفتم تا گوشهای از ماجرای امروز (شانزدهم دیماه نود و سه) را بازگویم که باید امتحان درس متون تخصصی زبان را برای دانشجویانم برگزار میکردم. یکی از آنان پسر دانشجوی کرد اهل بانهای است که به سختی میتواند فارسی سخن بگوید. بسیار خجول و گوشهگیر و نجوش و کمحرف. گویا وضع مالی نامساعدی هم دارد. تنها پسر در میان همدورهایهای نودودوییاش که سرجمع چهل و اندی میشوند. موقعیت بغرنجی است، نه؟ باری، در طول ترم مقرر کرده بودم که هر کس اشتیاق یا امکان زبان خواندن ندارد میتواند بدون ترس از حضور و غیاب و نیز نمرهی پایانی، سر کلاس نیاید. قول هم داده بودم که دستکم نمرهی ده را به آنان میدهم. این پسر چند جلسهای آمد و با وجود ترغیب و اصرار من، توانی و ارادهای و گویا اشتیاقی برای تمرینهای بیرون و مشارکت درون کلاس نداشت. نیمههای ترم به من تلفن کرد و با همان لهجهی غلیظ کردی و کمتوانی در فارسی صحبت کردن، از من خواست تا درخواست حذف اضطراریاش از این درس را در سامانهی الکترونیکی آموزش دانشگاه تأیید کنم. پرسیدم چرا میخواهی حذف کنی؟ گفت چون استحقاق گرفتن نمرهی ده از این درس را ندارم. گفتم پس چرا تلاش نمیکنی تا استحقاقش را بیابی؟ گفت نمیتوانم. گفتم چرا؟ این بار سکوت کرد... سکوتش قلبم را چلاند و لهید. پس بر چرایم اصرار نکردم. در عوض گفتم تأیید میکنم. سپاسی گفت و بدرودی. اما نتوانستم درخواستش را تأیید کنم. فردایش به او زنگ زدم و به بهانهی وجود اشکال در سامانه و اتمام فرصت حذف اضطراری، گفتم سر جلسهی امتحان حاضر شود. گویا میخواست نپذیرد و اصرار کند که با مدیر گروه صحبت کنم. اما امواج استیصال و شرم از احساس ناتوانی در بیان منظورش، همچون هُرمی داغ و چندشآور، از دریچهی گوشی تلفن به گوشم و سپس به جانم نشست. کوشیدم به خیال خود درکش کنم و گفتم نیازی نیست توضیح دهی، نگران نمره و هیچ چیز دیگر نباش، فقط بیا به جلسهی امتحان؛ و از این دست سخنان. باری، امروزِ امتحان سر رسید و او آمد. به بچهها گفتم هر کس نمیخواهد یا نمیتواند چیزی بنویسد، برگهی صورتجلسه را امضا کند و برود. اگر هم نمرهای بیش از ده میخواهید، بمانید و بنویسید. امتحان را هم طبق روال همیشگیام، «باز» برگزار کردم و نیز گفتم مشورت و همکاری با یکدیگر نه تنها مجاز بلکه مستحق امتیاز است. بر خلاف انتظارم، هیچ کدامشان نرفتند، از جمله همان پسر. اما او بر خلاف دیگران در هیچ گروهی برای همفکری شرکت نکرد و در انزوا و سکوت خود شروع به نوشتن کرد. و این در حالی بود که دو سه پسر دیگر از دورهای دیگر نیز در این کلاس بودند. علت را از او پرسیدم. گفت چون چیزی نمیداند، فقط موجب اخلال در کار دیگران خواهد شد. اما میدانستم که داستانش به این سادگیها نیست. سری تکان دادم و گذشتم. میخواستم در خفا یکی از دخترهای مهربان و بجوش را مأمور کنم برود و با او گروهی بسازد. اما ترسیدم و نکردم. ترسیدم از احتمال برخوردن به غرورش، ترسیدم از رنج ممکنی که از ناتوانی در ابراز مخالفتش میکشید. ترسیدم از ترک برداشتن چینی نازک تنهاییاش.
چگونه باید به او نزدیک شد؟ نمیدانم...
HatamiKia1.pdf
218.5 KB
پدیدهای به نام ابراهیم حاتمی کیا
ناصر تقویان
نگارش: بهار ۱۳۹۵
ناصر تقویان
نگارش: بهار ۱۳۹۵
مقایسه پذیری زبانها.pdf
90.5 KB
به چه معنا یک زبان میتواند بر زبان دیگر برتری داشته باشد؟
ناصر تقویان
نگارش: بهار ۱۳۹۳
ناصر تقویان
نگارش: بهار ۱۳۹۳
جستار_دانشگاه_در_جهان_دوره_مجازیت.pdf
387 KB
دانشگاه در جهانْدورهی مجازیت
ناصر تقویان
نگارش: پاییز ۱۳۹۶
ناصر تقویان
نگارش: پاییز ۱۳۹۶
کتاب «فلسفه همچون سیاست فرهنگی» نوشته ریچارد رورتی با ترجمه ناصرالدین علی تقویان و بابک طهماسبی در اختیار علاقهمندان قرار گرفته است.
کتاب «فلسفه همچون سیاست فرهنگی» در واقع چهارمین مجموعه مقالات اوست که انتشارات کمبریج آن را منتشر کرده و آخرین کتاب ریچارد رورتی است. مقالات این کتاب مربوط به 10 سال پایانی عمر رورتی بوده و در نتیجه پختهترین استدلالها و بازتوصیفهای رورتی را شامل میشود.
این کتاب در مقایسه با سه مجموعه قبلی، کمتر به مسائل فنی فلسفی میپردازد و زبانی کمابیش سادهتر دارد. البته برای پژوهشگران جدی آثار رورتی، پیامدهای پراگماتیسم یا فلسفه و آئینه طبیعت شاید شروع بهتری باشد ولی برای مخاطب غیرآکادمیک شاید بهترین کتاب رورتی به شمار رود که هم چندان وارد جزئیات فلسفی نمیشود و هم فشردهای از آرای رورتی در طیف بسیار وسیعی از موضوعات را در برمیگیرد.
خواننده در این کتاب با برجستهترین استدلالهای رورتی در فلسفه اخلاق، ذهن، زبان و علم (هرچند خود رورتی به سودمندی چنین رشتههایی باور ندارد ولی برای برقراری ارتباط میان این کتاب و سایر کتابهایی که خواننده مطالعه کرده است، ناچار به استفاده از برخی قراردادهای معمول هستیم) مواجه میشود که از موضعی متفاوتتر از سایر فیلسوفان ارائه شده است. با مرسومترین الفاظ چنین میتوان گفت که نوپراگماتیسم رورتی در این مقالات به شکل تلفیق نودارینیسم با پراگماتیسم دیویی جلوه میکند.
اما رورتی در این کتاب کمتر به استدلالهای به اصطلاح فلسفی میپردازد و بیشتر با درک ژرفی که از تاریخ غرب دارد و با تکیه بر احساسات و تجربیات مشترک انسانی استدلال می کند. چنین احساسات و تجربیاتی را یکایک ما در تصمیمگیریهای اخلاقی حس کردهایم اما ارتباطی میان آنها و اخلاق کانتی نیافتهایم و اینک رورتی این بیربطی را دقیقتر ترسیم کرده و جایگاه این اصول برآمده از فلسفههای اخلاق گوناگون را در زندگی روزمره نشان داده و در عین حال واژگانی برای تصمیمگیریهای اخلاقی در اختیار خوانند قرار میدهد که میتوانند مفیدتر باشند و بسیاری از دوراهیهای اخلاقی را برطرف سازند.
این کتاب را شاید بتوان فرافلسفیترین کتاب رورتی خواند. برخلاف مجموعه مقالات قبلی، در این کتاب او که اینک جایگاه مستحکمی در فلسفه معاصر یافته و چندین کتاب مشترک با منتقدانش به چاپ رسانده است، کمتر به دفاع از خود در برابر اتهاماتی همچون نسبیگرایی و پسامدرنیسم میپردازد.
در عوض موضع فرافلسفی خود را با تفصیل شرح میدهد و خواننده درمییابد برچسب ضدواقعگرایی یا ایدهآلیسم به فیلسوفی که دوگانه واقعگرای ـ ضدواقعگرایی را مفید نمییابد، از چه اشتباهاتی ناشی شده است. رورتی در این کتاب در وجه سلبی سعی دارد نشان دهد که بسیاری از مسائل فلسفی از توصیفی قدیمی و اینک ناسودمند ناشی شدهاند، توصیفی که روزگاری به سیاست فرهنگی یاری میرساند ولی امروزه کارکرد خود را از دست داده است. در وجه ایجابی نیز میخواهد نشان دهد که فرهنگی پسامتافیزیکی و پساشناختشناسانه، بحثهای سیاسی و اجتماعی و اخلاقی را چگونه پیش خواهد برد و چگونه برخی مسائل بحثبرانگیز امروزی را حل یا منحل خواهد کرد.
رورتی همواره با نوعی فروتنی که نشان از دیویی دارد مدعی است که ایده جدیدی ندارد و از سایر اندیشمندان نکاتی را گرد هم میآورد. ولی او این استدلالهای گوناگون را چنان به هم گره زده و علیه ایدههایی که نمیپسندد بهکار بسته شود که شاید همترازی برای آن در نوشتههای سایر فیسلوفان یافت شود.
در این کتاب نیز با اینکه او در ابتدا میگوید چیز جدیدی در این کتاب نیست ولی هر علاقهمندی به فلسفه علم، با خواندن مقاله «نگاهی پراگماتیستی به فلسفه تحلیلی معاصر» پنجره فرافلسفی جدیدی را خواهد یافت که چشماندازی بسیار سنتشکنانه به پژوهش را پیش روی میگذارد. بر همین قرار، تعریف و تمایزی که میان فلسفهی تحلیلی و قارهای در مقاله «فلسفه تحلیلی و فلسفهی گفتوگویی» ترسیم میکند، از جنس افاضات آکادمیکی نیست که خواننده علاقهمند در مقالات استادان فلسفه میخواند.
کتاب «فلسفه همچون سیاست فرهنگی» در واقع چهارمین مجموعه مقالات اوست که انتشارات کمبریج آن را منتشر کرده و آخرین کتاب ریچارد رورتی است. مقالات این کتاب مربوط به 10 سال پایانی عمر رورتی بوده و در نتیجه پختهترین استدلالها و بازتوصیفهای رورتی را شامل میشود.
این کتاب در مقایسه با سه مجموعه قبلی، کمتر به مسائل فنی فلسفی میپردازد و زبانی کمابیش سادهتر دارد. البته برای پژوهشگران جدی آثار رورتی، پیامدهای پراگماتیسم یا فلسفه و آئینه طبیعت شاید شروع بهتری باشد ولی برای مخاطب غیرآکادمیک شاید بهترین کتاب رورتی به شمار رود که هم چندان وارد جزئیات فلسفی نمیشود و هم فشردهای از آرای رورتی در طیف بسیار وسیعی از موضوعات را در برمیگیرد.
خواننده در این کتاب با برجستهترین استدلالهای رورتی در فلسفه اخلاق، ذهن، زبان و علم (هرچند خود رورتی به سودمندی چنین رشتههایی باور ندارد ولی برای برقراری ارتباط میان این کتاب و سایر کتابهایی که خواننده مطالعه کرده است، ناچار به استفاده از برخی قراردادهای معمول هستیم) مواجه میشود که از موضعی متفاوتتر از سایر فیلسوفان ارائه شده است. با مرسومترین الفاظ چنین میتوان گفت که نوپراگماتیسم رورتی در این مقالات به شکل تلفیق نودارینیسم با پراگماتیسم دیویی جلوه میکند.
اما رورتی در این کتاب کمتر به استدلالهای به اصطلاح فلسفی میپردازد و بیشتر با درک ژرفی که از تاریخ غرب دارد و با تکیه بر احساسات و تجربیات مشترک انسانی استدلال می کند. چنین احساسات و تجربیاتی را یکایک ما در تصمیمگیریهای اخلاقی حس کردهایم اما ارتباطی میان آنها و اخلاق کانتی نیافتهایم و اینک رورتی این بیربطی را دقیقتر ترسیم کرده و جایگاه این اصول برآمده از فلسفههای اخلاق گوناگون را در زندگی روزمره نشان داده و در عین حال واژگانی برای تصمیمگیریهای اخلاقی در اختیار خوانند قرار میدهد که میتوانند مفیدتر باشند و بسیاری از دوراهیهای اخلاقی را برطرف سازند.
این کتاب را شاید بتوان فرافلسفیترین کتاب رورتی خواند. برخلاف مجموعه مقالات قبلی، در این کتاب او که اینک جایگاه مستحکمی در فلسفه معاصر یافته و چندین کتاب مشترک با منتقدانش به چاپ رسانده است، کمتر به دفاع از خود در برابر اتهاماتی همچون نسبیگرایی و پسامدرنیسم میپردازد.
در عوض موضع فرافلسفی خود را با تفصیل شرح میدهد و خواننده درمییابد برچسب ضدواقعگرایی یا ایدهآلیسم به فیلسوفی که دوگانه واقعگرای ـ ضدواقعگرایی را مفید نمییابد، از چه اشتباهاتی ناشی شده است. رورتی در این کتاب در وجه سلبی سعی دارد نشان دهد که بسیاری از مسائل فلسفی از توصیفی قدیمی و اینک ناسودمند ناشی شدهاند، توصیفی که روزگاری به سیاست فرهنگی یاری میرساند ولی امروزه کارکرد خود را از دست داده است. در وجه ایجابی نیز میخواهد نشان دهد که فرهنگی پسامتافیزیکی و پساشناختشناسانه، بحثهای سیاسی و اجتماعی و اخلاقی را چگونه پیش خواهد برد و چگونه برخی مسائل بحثبرانگیز امروزی را حل یا منحل خواهد کرد.
رورتی همواره با نوعی فروتنی که نشان از دیویی دارد مدعی است که ایده جدیدی ندارد و از سایر اندیشمندان نکاتی را گرد هم میآورد. ولی او این استدلالهای گوناگون را چنان به هم گره زده و علیه ایدههایی که نمیپسندد بهکار بسته شود که شاید همترازی برای آن در نوشتههای سایر فیسلوفان یافت شود.
در این کتاب نیز با اینکه او در ابتدا میگوید چیز جدیدی در این کتاب نیست ولی هر علاقهمندی به فلسفه علم، با خواندن مقاله «نگاهی پراگماتیستی به فلسفه تحلیلی معاصر» پنجره فرافلسفی جدیدی را خواهد یافت که چشماندازی بسیار سنتشکنانه به پژوهش را پیش روی میگذارد. بر همین قرار، تعریف و تمایزی که میان فلسفهی تحلیلی و قارهای در مقاله «فلسفه تحلیلی و فلسفهی گفتوگویی» ترسیم میکند، از جنس افاضات آکادمیکی نیست که خواننده علاقهمند در مقالات استادان فلسفه میخواند.
Forwarded from قصیده سرا
ساختار سینمای جدید یادآور غار افلاطون است.
در سینما هم ما در مکانی تاریک مینشینیم و مبهوت تصاویری می شویم که از دنیای واقعی دور است.
چراکه سینما روها شبیه زندانیان غار افلاطون هستند و به نظر می رسد فیلم ها آنچنان کمکی برای فهم فلسفه نباشند. فلسفه تنها هنگامی می تواند آغاز شود که از پیش ،از سینما( از غار) فرار کرده باشیم.
اما خود افلاطون در اسطوره ی غار از تصویری آشکار استفاده میکند تا موضع فلسفی خود را روشن کند .
#فلسفه_به_روایت_سینما
#کریستوفر_فالزن
@ghasidehsara
✔️
در سینما هم ما در مکانی تاریک مینشینیم و مبهوت تصاویری می شویم که از دنیای واقعی دور است.
چراکه سینما روها شبیه زندانیان غار افلاطون هستند و به نظر می رسد فیلم ها آنچنان کمکی برای فهم فلسفه نباشند. فلسفه تنها هنگامی می تواند آغاز شود که از پیش ،از سینما( از غار) فرار کرده باشیم.
اما خود افلاطون در اسطوره ی غار از تصویری آشکار استفاده میکند تا موضع فلسفی خود را روشن کند .
#فلسفه_به_روایت_سینما
#کریستوفر_فالزن
@ghasidehsara
✔️
به تناسب شغلم، در جایگاهی هستم که ناچارم کتابهای ترجمهشدهی مترجمانی را ارزیابی کنم. افزون بر این، با انبوه کتابهای ترجمهای منتشرشدهای نیز در بازار کتاب مواجهم که پیش از محتوا، بر کیفیت ترجمهی آنها حساسم. در مجموع اینک به این نتیجه رسیدهام که فقدان «آرمان» و «چشمانداز» بزرگترین مشکل جریان کلی ترجمه در ایران است. مشکل فقط در کمبود دانش و مهارت زبانی بسیاری از مترجمان جوان نیست، چه زبان مبدأ چه زبان مقصد. مشکل اصلی این است که بیشتر مترجمان عمدتا جوان ما، درکی از ترجمهی خوب ندارند.
به یاد میآورم که در دوران جوانی، هنگامی که تازه دانشجوی فلسفه شده و هنوز به وادی ترجمه کشیده نشده بودم، متنهای دست اول فلسفی را به توصیهی استادانم میخواندم. نخستین آنها، به تناسب درسهای مقدماتی در دورهی لیسانس فلسفه، آثار افلاتون و ارسطو بود. محمد حسن لطفی، شرفالدین خراسانی، یحیی مهدوی، منوچهر بزرگمهر، جلال مجتبوی، میرشمسالدین ادیب سلطانی، عزتالله فولادوند و بسیاری دیگر در دورهای از حیات فلسفی جدید ما، ترجمههایی از متنهای دستاول تاریخ فلسفه عرضه کرده بودند. هنوز هر دانشجوی فلسفهای جسارت اقدام به ترجمه را پیدا نکرده بود. ازاینرو، خواندن آن متنها مرا چنان مسحور و مجذوب میساخت که تفکیک نقش نویسنده و مترجم در آفرینش آن متنها برایم نه ممکن بود و نه اصلا تصورشدنی.
اینک اما همین که متنی ترجمهشده را به دست میگیرم، نخستین دغدغهی ذهنیام ناخودآگاه این است که دریابم این چه نوع ترجمهای است. باید بسیار بکوشم که از شر این دغدغهی ناخواسته به نفع فهم محتوای متن رها شوم. این در حالی است که آن ترجمه کمینهای از کیفیت و دقت و روانی و زیبایی را داشته باشد، وگرنه به کل از خیر خواندن آن متن ترجمهای درمیگذرم. این یعنی بحران، بحران ترجمه در ایران، که هم دامن متنها را گرفته، هم مترجمان، و هم مخاطبان.
درست همان گونه که بسیاری از بحرانهای اجتماعی و فرهنگی در ایران سر در فقدان آرمان دارد، بحران ترجمه هم بینسبت با بیآرمانی شایع زمینه و زمانهی ما نیست. همه سرگشتهایم. هیچ افقی تنظیمگر کنشهای امروزین ما نیست.
چندی پیش، پس از حدود بیست سال به مناسبتی دوباره کتاب پرمغز و پرحجم ورنر یگر به نام «پایدیا» به ترجمهی سحرانگیز محمدحسن لطفی را دست گرفتم. گذشته از محتوا، ترجمهاش اشک به چشمانم آورد. باعث شد تا دوباره افقی پیش چشمم رنگ بگیرد و همچون آرمانی تنظیمگر، راهنمای کنشهایم در ترجمههای خودم یا ارزیابی متنهای ترجمهای دیگران باشد.
تردید ندارم اگر همین کتاب را به بسیاری از نوآمدگان به عرصهی ترجمه بدهیم، خواهند گفت ترجمهاش پرتکلف و دشوارخوان است و ترجمهی خوب ترجمهای است که مخاطب عادی بتواند بخواندش. این هم از عجایب روزگار بیآرمان ماست که بر فخامت و فخارت، نام تکلف مینهند و بهانهای میسازند برای نخواندن و نکوشیدن و نیندیشیدن.
برای نمونه، بنگرید به این جمله از کتابی که بهتازگی ترجمهاش را ارزیابی کردم:
« مسائلی که وی مطرح میکند، در فصل 3 توسط جونز بیشتر مورد تاکید قرار گرفتهاند...»
فقط مانده بود روی متن عُق بزنم. پایدیا به یادم آمد. معنای پایدیا در یونانی «تربیت» است، تربیتی همهجانبه به گونهای که به گفتهی یگر، «آدم» بسازد، و این همان شاهکار یونانیان باستان است، چون فهمیدند چگونه میتوان آدم ساخت.
آن ترجمه را بیدرنگ رد کردم نه فقط چون بد بود، بلکه یادم آمد که همهی ما فرسنگها با آدم شدن فاصله داریم. یادم آمد که باید آدم شدن را پیش از هر چیز آرمان تنظیمگر کنشهای خود سازیم.
به یاد میآورم که در دوران جوانی، هنگامی که تازه دانشجوی فلسفه شده و هنوز به وادی ترجمه کشیده نشده بودم، متنهای دست اول فلسفی را به توصیهی استادانم میخواندم. نخستین آنها، به تناسب درسهای مقدماتی در دورهی لیسانس فلسفه، آثار افلاتون و ارسطو بود. محمد حسن لطفی، شرفالدین خراسانی، یحیی مهدوی، منوچهر بزرگمهر، جلال مجتبوی، میرشمسالدین ادیب سلطانی، عزتالله فولادوند و بسیاری دیگر در دورهای از حیات فلسفی جدید ما، ترجمههایی از متنهای دستاول تاریخ فلسفه عرضه کرده بودند. هنوز هر دانشجوی فلسفهای جسارت اقدام به ترجمه را پیدا نکرده بود. ازاینرو، خواندن آن متنها مرا چنان مسحور و مجذوب میساخت که تفکیک نقش نویسنده و مترجم در آفرینش آن متنها برایم نه ممکن بود و نه اصلا تصورشدنی.
اینک اما همین که متنی ترجمهشده را به دست میگیرم، نخستین دغدغهی ذهنیام ناخودآگاه این است که دریابم این چه نوع ترجمهای است. باید بسیار بکوشم که از شر این دغدغهی ناخواسته به نفع فهم محتوای متن رها شوم. این در حالی است که آن ترجمه کمینهای از کیفیت و دقت و روانی و زیبایی را داشته باشد، وگرنه به کل از خیر خواندن آن متن ترجمهای درمیگذرم. این یعنی بحران، بحران ترجمه در ایران، که هم دامن متنها را گرفته، هم مترجمان، و هم مخاطبان.
درست همان گونه که بسیاری از بحرانهای اجتماعی و فرهنگی در ایران سر در فقدان آرمان دارد، بحران ترجمه هم بینسبت با بیآرمانی شایع زمینه و زمانهی ما نیست. همه سرگشتهایم. هیچ افقی تنظیمگر کنشهای امروزین ما نیست.
چندی پیش، پس از حدود بیست سال به مناسبتی دوباره کتاب پرمغز و پرحجم ورنر یگر به نام «پایدیا» به ترجمهی سحرانگیز محمدحسن لطفی را دست گرفتم. گذشته از محتوا، ترجمهاش اشک به چشمانم آورد. باعث شد تا دوباره افقی پیش چشمم رنگ بگیرد و همچون آرمانی تنظیمگر، راهنمای کنشهایم در ترجمههای خودم یا ارزیابی متنهای ترجمهای دیگران باشد.
تردید ندارم اگر همین کتاب را به بسیاری از نوآمدگان به عرصهی ترجمه بدهیم، خواهند گفت ترجمهاش پرتکلف و دشوارخوان است و ترجمهی خوب ترجمهای است که مخاطب عادی بتواند بخواندش. این هم از عجایب روزگار بیآرمان ماست که بر فخامت و فخارت، نام تکلف مینهند و بهانهای میسازند برای نخواندن و نکوشیدن و نیندیشیدن.
برای نمونه، بنگرید به این جمله از کتابی که بهتازگی ترجمهاش را ارزیابی کردم:
« مسائلی که وی مطرح میکند، در فصل 3 توسط جونز بیشتر مورد تاکید قرار گرفتهاند...»
فقط مانده بود روی متن عُق بزنم. پایدیا به یادم آمد. معنای پایدیا در یونانی «تربیت» است، تربیتی همهجانبه به گونهای که به گفتهی یگر، «آدم» بسازد، و این همان شاهکار یونانیان باستان است، چون فهمیدند چگونه میتوان آدم ساخت.
آن ترجمه را بیدرنگ رد کردم نه فقط چون بد بود، بلکه یادم آمد که همهی ما فرسنگها با آدم شدن فاصله داریم. یادم آمد که باید آدم شدن را پیش از هر چیز آرمان تنظیمگر کنشهای خود سازیم.
خودروایتگری فوتبالی: از ملیگرایی پوپولیستی تا میهندوستی فرهنگگرایانه
شور و گرمای جام جهانی فوتبال برای من فرصتی است تا سرگذشت خودم را از زاویهای فوتبالی مرور کنم. نقطهی آغاز این مرور نیز حدود سی سال پیش است، آن هم نه به عنوان یک بازیکن در بازیهای گل کوچک مدرسه و کوچه یا بازی گل بزرگ در زمینهای خاکی محل زندگی، بلکه به عنوان یک هوادار تیم ملی و مشتاق دیدن بازیاش و آرزومند بردش در رقابتهای بینالمللی.
در آن زمانه، که جنگ تازه به پایان رسیده بود و دیگر دستاویزی برای «وحدت کلمه» در میان ملت وجود نداشت، رقابتهای بینالمللی ورزشی بهویژه فوتبال و کشتی عرصهی مناسب تازهکشفشدهای برای حاکمیت وقت ایران به شمار میرفت تا ایدئولوژی سازندگی پساجنگی را نه با تحریک احساسات مذهبی (بهسان زمان جنگ با هدف گسیل نیرو به جبههها)، بلکه با دست گذاشتن بر حس غرور ملی و تاریخی تودهها توجیه کند و به پیش براند. عظمتطلبی ملی-دینی که تا پیش از آن در شعارهایی همچون «جنگ، جنگ تا رفع فتنه از عالم»، «راه قدس از کربلا میگذرد» و «نه شرقی نه غربی، جمهوری اسلامی» جلوه میکرد، این بار از آستین تیمهای ملی ورزشی سربرآورد تا انرژی تودهها در غیاب و ممنوعیت اسباب واقعی شادی و نشاط، به سوی اهداف «مقدس» دیگری نیز هدایت شود. تنها دلخوشی تودهها در همین سودای پیروزی تیمهای ملی در «جبههها»ی ورزشی هدایت، مدیریت و خلاصه شد.
باید بگویم که من نیز به این امواج تودهوار ملی-دینی پیوستم، اما مذبوحانه میکوشیدم ملیت را از دین جدا کنم. خاماندیشانه میپنداشتم میان ملیت و مذهب نسبتی نیست. با آنکه تا پیش از آن اسیر پروپاگاندای دینی حاکمیت نشده بودم، اما هنوز سخت در دام اسطورهی ملت و خاکوخون گرفتار بودم. ازاینرو شگرد ملیگرایانهی حاکمیت از راه ورزش ملی بر من کارگر افتاد. از برد تیمهای ملی بهویژه در برابر کشورهای عربی شادی شهوتآلود پرنخوتی بر من چیره میگشت، چنانکه گویی انتقام شکستها و ناکامیهای تاریخی را در زمین بازی گرفتهایم. از باخت نیز چنان تا مدتها افسرده و حتی خشمگین میشدم که گویی قومی نانجیب و بیگانه قادسیهای دیگر بر تخمهی نژادی پاک و پرارزش ما عارض کرده است. آری، من جزئی از پوپولیسم ملیگرایانهی دوران پساجنگ ایران بودم.
از آن هنگام تا کنون البته دگرگونیهای ژرف و سترگی هم در من و هم در کلیت جامعهی ایرانی رخ داده است. روند این دگرگونیها دستکم در من بدان گونه بوده است که اینک دیگر ملتپرستی و دینمحوری را دو روی سکهی ایدئولوژی برتریطلبی میدانم. با اینحال میان ملیگرایی ایدئولوژیک و میهندوستی فرهنگی نیز فرق میگذارم. به گمانم اگر حب وطن و عشق به مظاهر فرهنگ خودی به ملتپرستی زمینهساز دشمنی و نفرت میان آدمیان راه نبرد نه تنها بد نیست، بلکه میتواند در گسترش صلح و عدالت جهانی نیز کمکحال باشد. دریافتهام که «ملت ما» نیز همچون دیگر ملتها آنچنان هم پاک و خالص و ستمدیده نیست. ملتهای دیگر هم آنچنان پلید و ستمگر نیستند. گذشتهی همهی آدمیان و ملتها کمابیش بهیکسان آمیزهای است از نکبت و شکوه، هرچند که مقدار نکبتها در گذشته بسی بیش از شکوهها بوده است.
در این میان گره زدن عظمتهای توهمیمان در گذشته به نتیجهی رقابتهای ورزشی کنونی، آنقدر بیمعناست که حق است خندهای در مقیاس کائنات نثارش کنیم. چنین خندهی دردآلودی را من به همان ملیگرایی پوپولیستی خودم نثار میکنم که در جوانی گرفتارش بودم. برای تسکین درد این نیشخند، اما اینک میکوشم جام جهانی فوتبال را رویدادی ورزشی ببینم که فقط دستمایه و بهانهای است برای نزدیکی و اختلاط آدمها در زمان-مکانی سرشار از رنگ و آهنگ و فرهنگ. تیم ملی کشورم را در جام جهانی اینک نه چونان نماد برتری ملت خود بلکه همچون نمایندهی تلاشهای جمعی مردمان همسرنوشتم در این خطه برای همبهرگی در فرهنگ رنگارنگ جهانی میبینم. دوست دارم ببرد اما بردش دیگر آن معنای سی سال پیش را برایم ندارد، باختش نیز به همین سان.
اما آنچه مرا غمگین میکند، این است که میاندیشم در روند دگردیسیام از یک ملیگرای پوپولیست به یک میهندوست فرهنگگرا، چه هزینههای گزافی که نپرداختهام. این هزینهها البته در مقیاس کل جمعیت ایران سر به فلک میساید، تازه اگر مطمئن باشیم که امواج پوپولیسم ملیگرایانه فروخوابیده است، اطمینانی که به هیچرو اطمینانی بدان نیست. باید در برابر نشانههای چنین پوپولیسم ملتپرستانهای در همین رویداد جام جهانی کنونی ایستاد، زیرا میتواند آبستن توفانهای سهمگین اجتماعی و سیاسی در آینده باشد.
شور و گرمای جام جهانی فوتبال برای من فرصتی است تا سرگذشت خودم را از زاویهای فوتبالی مرور کنم. نقطهی آغاز این مرور نیز حدود سی سال پیش است، آن هم نه به عنوان یک بازیکن در بازیهای گل کوچک مدرسه و کوچه یا بازی گل بزرگ در زمینهای خاکی محل زندگی، بلکه به عنوان یک هوادار تیم ملی و مشتاق دیدن بازیاش و آرزومند بردش در رقابتهای بینالمللی.
در آن زمانه، که جنگ تازه به پایان رسیده بود و دیگر دستاویزی برای «وحدت کلمه» در میان ملت وجود نداشت، رقابتهای بینالمللی ورزشی بهویژه فوتبال و کشتی عرصهی مناسب تازهکشفشدهای برای حاکمیت وقت ایران به شمار میرفت تا ایدئولوژی سازندگی پساجنگی را نه با تحریک احساسات مذهبی (بهسان زمان جنگ با هدف گسیل نیرو به جبههها)، بلکه با دست گذاشتن بر حس غرور ملی و تاریخی تودهها توجیه کند و به پیش براند. عظمتطلبی ملی-دینی که تا پیش از آن در شعارهایی همچون «جنگ، جنگ تا رفع فتنه از عالم»، «راه قدس از کربلا میگذرد» و «نه شرقی نه غربی، جمهوری اسلامی» جلوه میکرد، این بار از آستین تیمهای ملی ورزشی سربرآورد تا انرژی تودهها در غیاب و ممنوعیت اسباب واقعی شادی و نشاط، به سوی اهداف «مقدس» دیگری نیز هدایت شود. تنها دلخوشی تودهها در همین سودای پیروزی تیمهای ملی در «جبههها»ی ورزشی هدایت، مدیریت و خلاصه شد.
باید بگویم که من نیز به این امواج تودهوار ملی-دینی پیوستم، اما مذبوحانه میکوشیدم ملیت را از دین جدا کنم. خاماندیشانه میپنداشتم میان ملیت و مذهب نسبتی نیست. با آنکه تا پیش از آن اسیر پروپاگاندای دینی حاکمیت نشده بودم، اما هنوز سخت در دام اسطورهی ملت و خاکوخون گرفتار بودم. ازاینرو شگرد ملیگرایانهی حاکمیت از راه ورزش ملی بر من کارگر افتاد. از برد تیمهای ملی بهویژه در برابر کشورهای عربی شادی شهوتآلود پرنخوتی بر من چیره میگشت، چنانکه گویی انتقام شکستها و ناکامیهای تاریخی را در زمین بازی گرفتهایم. از باخت نیز چنان تا مدتها افسرده و حتی خشمگین میشدم که گویی قومی نانجیب و بیگانه قادسیهای دیگر بر تخمهی نژادی پاک و پرارزش ما عارض کرده است. آری، من جزئی از پوپولیسم ملیگرایانهی دوران پساجنگ ایران بودم.
از آن هنگام تا کنون البته دگرگونیهای ژرف و سترگی هم در من و هم در کلیت جامعهی ایرانی رخ داده است. روند این دگرگونیها دستکم در من بدان گونه بوده است که اینک دیگر ملتپرستی و دینمحوری را دو روی سکهی ایدئولوژی برتریطلبی میدانم. با اینحال میان ملیگرایی ایدئولوژیک و میهندوستی فرهنگی نیز فرق میگذارم. به گمانم اگر حب وطن و عشق به مظاهر فرهنگ خودی به ملتپرستی زمینهساز دشمنی و نفرت میان آدمیان راه نبرد نه تنها بد نیست، بلکه میتواند در گسترش صلح و عدالت جهانی نیز کمکحال باشد. دریافتهام که «ملت ما» نیز همچون دیگر ملتها آنچنان هم پاک و خالص و ستمدیده نیست. ملتهای دیگر هم آنچنان پلید و ستمگر نیستند. گذشتهی همهی آدمیان و ملتها کمابیش بهیکسان آمیزهای است از نکبت و شکوه، هرچند که مقدار نکبتها در گذشته بسی بیش از شکوهها بوده است.
در این میان گره زدن عظمتهای توهمیمان در گذشته به نتیجهی رقابتهای ورزشی کنونی، آنقدر بیمعناست که حق است خندهای در مقیاس کائنات نثارش کنیم. چنین خندهی دردآلودی را من به همان ملیگرایی پوپولیستی خودم نثار میکنم که در جوانی گرفتارش بودم. برای تسکین درد این نیشخند، اما اینک میکوشم جام جهانی فوتبال را رویدادی ورزشی ببینم که فقط دستمایه و بهانهای است برای نزدیکی و اختلاط آدمها در زمان-مکانی سرشار از رنگ و آهنگ و فرهنگ. تیم ملی کشورم را در جام جهانی اینک نه چونان نماد برتری ملت خود بلکه همچون نمایندهی تلاشهای جمعی مردمان همسرنوشتم در این خطه برای همبهرگی در فرهنگ رنگارنگ جهانی میبینم. دوست دارم ببرد اما بردش دیگر آن معنای سی سال پیش را برایم ندارد، باختش نیز به همین سان.
اما آنچه مرا غمگین میکند، این است که میاندیشم در روند دگردیسیام از یک ملیگرای پوپولیست به یک میهندوست فرهنگگرا، چه هزینههای گزافی که نپرداختهام. این هزینهها البته در مقیاس کل جمعیت ایران سر به فلک میساید، تازه اگر مطمئن باشیم که امواج پوپولیسم ملیگرایانه فروخوابیده است، اطمینانی که به هیچرو اطمینانی بدان نیست. باید در برابر نشانههای چنین پوپولیسم ملتپرستانهای در همین رویداد جام جهانی کنونی ایستاد، زیرا میتواند آبستن توفانهای سهمگین اجتماعی و سیاسی در آینده باشد.