مارینا آبراموویچ
مانیفست زندگی هنرمند
مانیفست رفتار یک هنرمند در زندگی خود:
هنرمند نباید به خود یا دیگران دروغ بگوید.
هنرمند نباید ایدههای هنرمندان دیگر را بدزدد.
هنرمند نباید برای خودش و یا با رویکرد به بازار هنر سازش کند.
هنرمند نباید انسان دیگری را بکشد.
هنرمند نباید خود را به یک بت تبدیل کند...
هنرمند باید از اینکه عاشق هنرمند دیگری بشود، بپرهیزد.
پیوند یک هنرمند با سکوت:
هنرمند باید سکوت را بفهمد.
هنرمند برای ورودش به کار، باید فضایی را برای سکوت بسازد.
سکوت مانند جزیرهای است در میان یک اقیانوس پرآشوب.
پیوند هنرمند و تنهایی:
هنرمند باید زمانی را برای دوره های طولانی تنهایی اختصاص دهد.
تنهایی در نهایتِ اهمیت است.
دور از خانه، دور از استودیو، دور از خانواده، دور از دوستان
هنرمند باید مدت زمان طولانی کنار آبشارها بایستد.
هنرمند باید مدت زمان طولانی کنار آتشفشانهای خروشان بایستد.
هنرمند باید مدت زمان طولانی در حال نگریستن به رودخانههای پرجوش و خروش باشد.
هنرمند باید مدت زمان طولانی به افق نگاه کند جایی که اقیانوس و آسمان به هم میرسند
هنرمند باید مدت زمان طولانی به ستارگان در آسمان شب بنگرد.
از بین دیوارها بگذر،
خاطرات مارینا آبرموویچ
ترجمه حسین مکی زاده
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
مانیفست زندگی هنرمند
مانیفست رفتار یک هنرمند در زندگی خود:
هنرمند نباید به خود یا دیگران دروغ بگوید.
هنرمند نباید ایدههای هنرمندان دیگر را بدزدد.
هنرمند نباید برای خودش و یا با رویکرد به بازار هنر سازش کند.
هنرمند نباید انسان دیگری را بکشد.
هنرمند نباید خود را به یک بت تبدیل کند...
هنرمند باید از اینکه عاشق هنرمند دیگری بشود، بپرهیزد.
پیوند یک هنرمند با سکوت:
هنرمند باید سکوت را بفهمد.
هنرمند برای ورودش به کار، باید فضایی را برای سکوت بسازد.
سکوت مانند جزیرهای است در میان یک اقیانوس پرآشوب.
پیوند هنرمند و تنهایی:
هنرمند باید زمانی را برای دوره های طولانی تنهایی اختصاص دهد.
تنهایی در نهایتِ اهمیت است.
دور از خانه، دور از استودیو، دور از خانواده، دور از دوستان
هنرمند باید مدت زمان طولانی کنار آبشارها بایستد.
هنرمند باید مدت زمان طولانی کنار آتشفشانهای خروشان بایستد.
هنرمند باید مدت زمان طولانی در حال نگریستن به رودخانههای پرجوش و خروش باشد.
هنرمند باید مدت زمان طولانی به افق نگاه کند جایی که اقیانوس و آسمان به هم میرسند
هنرمند باید مدت زمان طولانی به ستارگان در آسمان شب بنگرد.
از بین دیوارها بگذر،
خاطرات مارینا آبرموویچ
ترجمه حسین مکی زاده
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3👏1
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صد و ششم اه گندت بزنن وحید این کجاش نیمه پر لیوان بود.این که تیکه های شکسته و خورد شده لیوانی بود که تا تهش رو نوشیدن و بقیه اش رو اینجور مچاله گوشه اتاق ول کردن تا بعدا باز هم... وای نه.اگر حرفشون حرف باشه و بازم بیان سروقتش چی؟ خودشون…
رمان #نفسم_رفت
قسمت صد و هفتم
لبخند تلخی زد.خدایا بجز چشماش لبخند هاش هم سرد شده بود تفنگی رو بالا آورد و جلوی چشمم گرفت بالاخره دل از چشماش کندم و با تعجب به تفنگ توی دستش نگاه کردم اینو دیگه از کجا آورده بود؟بغض کرد و با بغض صداش گفت:
- این همون اسلحه ای که اون بیشرف مجبورم کرد که.
ادامه حرفش رو خورد شاید اونم مثل من نمیخواست اون صحنه رکیک و یادش بیاره در عوض گفت
- جاش گذاشته . انقدر حالی به حالی بود که یادش رفت یه چیزی ازش گم شده
اشک تو چشماش حلقه زد و ادامه داد:
- فقط یه تیر توشه.انقدری نیست که با کمکش بتونیم اون عوضیا رو سربه نیست کنیم و از این جهنم فرار کنیم اما..
ادامه حرفش رو خورد بغض تو گلوش رو قورت داد و با صدای دورگه ای گفت:
- اما میشه با همون یه تیر منو خلاص کنی
تازه فهمیدم منظورش چیه.اخمام رفت تو هم.جون من به جون آیدا بسته بود حالا ازم میخواست که با دستای خودم.؟ نه اصلا امکان نداشت فریاد زدم:
- میفهمی چی میگی لعنتی؟یه تار مو از سر تو کم شه من میمیرم اون وقت به من میگی خلاصت کنم؟
حالا اشک خیمه زده تو چشماش دوبرابر شده بود انقدر که چشماش رو تار میدیدم اما انگار هیچ کدوم از این قطره های اشک خیال ریختن نداشتن هنوزم محکم و مغرور با آخرین توانش سعی داشت قوی بودنش رو ثابت کنه نالید:
- ندیدی وحید؟تار تار اون مویی که تو ازش حرف میزنی تو چنگ اون مرد گیر کرده بود.ندیدی؟ وحید مهمتر از تار مو از من کم شد.نمیخوام دوباره تجربه اش کنم . مطمئنم که باز برمیگردن . کمکم کن خلاص شم
دلم میخواست بغلش کنم و توی بغلم آرومش کنم اما با دستای بسته ام این کار غیر ممکن بود .ناامیدانه برای آرزوی بعدی که دود میشد آهی کشیدم و در حالی که خودمم باور نداشتم گفتم
- نه حرفشم نزن.بمیرم هم دیگه نمیذارم بلایی سرت بیارن.نگران نباش من مراقبتم
صدای فریاد اون از داد من هم بلند تر شد:
- خری یا خودت رو زدی به خریت؟..مگه کور بودی ندیدی؟جلوی چشم خودت تیکه تیکه ام رو بین خودشون تقسیم میکردن.اون موقع کجا بودی که ازم مراقبت کنی هان؟همینجا بودی جلوی چشمات این بلا رو سرم آوردن
دست خونیش رو بالا گرفت و جلوی چشمم تاب داد چشمام رو بستم نمیخواستم خونی که خبر از دستت خورده شدن بدن پاک عشقم بود رو ببینم با صدای بلند تری فریاد زد:
- تونستی ازم مراقبت کنی؟اگه میتونستی چرا نیومدی؟چرا جلوشون رو نگرفتی هان؟ دلت میخواست فیلم *** زنده ببینی؟.دیدی؟خوشت اومد؟
چنان فریادی کشیدم که دیوارا لرزید و مطمئنا اگر پشت اون در نگهبانی بود الان دندونام توی دهنم خورد شده بود:
- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و نالیدم:
- نه خوشم نیومد.فکر کردی خیلی لذت داره جلوی چشمت عشقت رو پرپر کنن و نتونی کاری کنی؟منم له شدم.منم مثل تو شکنجه شدم . همون قدری که تو درد کشیدی درد من دوبرابر بود.هر ناله تو یه تیر بود تو قلب من . فکر کردی برای من آسون بود؟
با چشمای خیس به آیدا که حالا اونم جلوی پام زانو زده بود نگاه کردمو ادامه دادم:
- اما نمیتونم لعنتی؟نمیتونم کاری که ازم میخوای بکنم . این تفنگ چیه؟ تیر آخری که خودت میخوای برای نابودیم تو قلبم فرو کنی؟ نابود شدن رویاهام بس نبود که حالا میخوای نفسم هم ازم بگیری؟ فکر کردی بدون تو من چه بلایی سرم میاد؟ .نمیتونم آیدا بفهم.توان کاریو که ازم میخوای رو ندارم عزیزم
نرمی سر انگشتش روی گونه خیسم نشست.اشکام رو پاک کرد و آهسته زمزمه کرد:
- کدومش بهتره وحید؟این که تیر آخر رو خودت بزنی یا اینکه چند ساعت دیگه اون وحشیا برگردن و تیر بارونت کنن؟قسم میخورم وحید اینبار زیر بار این شکنجه دووم نمیارم . میخوام تیر خلاصم دستای تو باشه نه ضربه های اون عوضیا .میخوام حداقل اگه میمیرم آروم بمیرم با خیال راحت . میخوام تو بغل تو بمیرم آغوش تویی که عشقمی که زندگیمی.نه زیر دست و پای یه گله سگ. دیگه نمیخوام دستشون بهم برسه. وحید تو نزنی خودم میزنم پس بزن بذار حداقل اون دنیام رو داشته باشم.بذار اون دنیا فقط گناه زنا گردن منه بیگناه باشه نذار گناه کبیره با خودم ببرم
باز صدای قیژ و قیژ در آهنی از دور به گوش رسید آیدا مستاصل به دستم آویزون شد و به زور اسلحه رو توی دستم جا داد و هول هولی گفت:
- تورو خدا وحید.جون من.جون هرکی که دوست داری. راحتم کن
ادامه دارد...
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
قسمت صد و هفتم
لبخند تلخی زد.خدایا بجز چشماش لبخند هاش هم سرد شده بود تفنگی رو بالا آورد و جلوی چشمم گرفت بالاخره دل از چشماش کندم و با تعجب به تفنگ توی دستش نگاه کردم اینو دیگه از کجا آورده بود؟بغض کرد و با بغض صداش گفت:
- این همون اسلحه ای که اون بیشرف مجبورم کرد که.
ادامه حرفش رو خورد شاید اونم مثل من نمیخواست اون صحنه رکیک و یادش بیاره در عوض گفت
- جاش گذاشته . انقدر حالی به حالی بود که یادش رفت یه چیزی ازش گم شده
اشک تو چشماش حلقه زد و ادامه داد:
- فقط یه تیر توشه.انقدری نیست که با کمکش بتونیم اون عوضیا رو سربه نیست کنیم و از این جهنم فرار کنیم اما..
ادامه حرفش رو خورد بغض تو گلوش رو قورت داد و با صدای دورگه ای گفت:
- اما میشه با همون یه تیر منو خلاص کنی
تازه فهمیدم منظورش چیه.اخمام رفت تو هم.جون من به جون آیدا بسته بود حالا ازم میخواست که با دستای خودم.؟ نه اصلا امکان نداشت فریاد زدم:
- میفهمی چی میگی لعنتی؟یه تار مو از سر تو کم شه من میمیرم اون وقت به من میگی خلاصت کنم؟
حالا اشک خیمه زده تو چشماش دوبرابر شده بود انقدر که چشماش رو تار میدیدم اما انگار هیچ کدوم از این قطره های اشک خیال ریختن نداشتن هنوزم محکم و مغرور با آخرین توانش سعی داشت قوی بودنش رو ثابت کنه نالید:
- ندیدی وحید؟تار تار اون مویی که تو ازش حرف میزنی تو چنگ اون مرد گیر کرده بود.ندیدی؟ وحید مهمتر از تار مو از من کم شد.نمیخوام دوباره تجربه اش کنم . مطمئنم که باز برمیگردن . کمکم کن خلاص شم
دلم میخواست بغلش کنم و توی بغلم آرومش کنم اما با دستای بسته ام این کار غیر ممکن بود .ناامیدانه برای آرزوی بعدی که دود میشد آهی کشیدم و در حالی که خودمم باور نداشتم گفتم
- نه حرفشم نزن.بمیرم هم دیگه نمیذارم بلایی سرت بیارن.نگران نباش من مراقبتم
صدای فریاد اون از داد من هم بلند تر شد:
- خری یا خودت رو زدی به خریت؟..مگه کور بودی ندیدی؟جلوی چشم خودت تیکه تیکه ام رو بین خودشون تقسیم میکردن.اون موقع کجا بودی که ازم مراقبت کنی هان؟همینجا بودی جلوی چشمات این بلا رو سرم آوردن
دست خونیش رو بالا گرفت و جلوی چشمم تاب داد چشمام رو بستم نمیخواستم خونی که خبر از دستت خورده شدن بدن پاک عشقم بود رو ببینم با صدای بلند تری فریاد زد:
- تونستی ازم مراقبت کنی؟اگه میتونستی چرا نیومدی؟چرا جلوشون رو نگرفتی هان؟ دلت میخواست فیلم *** زنده ببینی؟.دیدی؟خوشت اومد؟
چنان فریادی کشیدم که دیوارا لرزید و مطمئنا اگر پشت اون در نگهبانی بود الان دندونام توی دهنم خورد شده بود:
- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و نالیدم:
- نه خوشم نیومد.فکر کردی خیلی لذت داره جلوی چشمت عشقت رو پرپر کنن و نتونی کاری کنی؟منم له شدم.منم مثل تو شکنجه شدم . همون قدری که تو درد کشیدی درد من دوبرابر بود.هر ناله تو یه تیر بود تو قلب من . فکر کردی برای من آسون بود؟
با چشمای خیس به آیدا که حالا اونم جلوی پام زانو زده بود نگاه کردمو ادامه دادم:
- اما نمیتونم لعنتی؟نمیتونم کاری که ازم میخوای بکنم . این تفنگ چیه؟ تیر آخری که خودت میخوای برای نابودیم تو قلبم فرو کنی؟ نابود شدن رویاهام بس نبود که حالا میخوای نفسم هم ازم بگیری؟ فکر کردی بدون تو من چه بلایی سرم میاد؟ .نمیتونم آیدا بفهم.توان کاریو که ازم میخوای رو ندارم عزیزم
نرمی سر انگشتش روی گونه خیسم نشست.اشکام رو پاک کرد و آهسته زمزمه کرد:
- کدومش بهتره وحید؟این که تیر آخر رو خودت بزنی یا اینکه چند ساعت دیگه اون وحشیا برگردن و تیر بارونت کنن؟قسم میخورم وحید اینبار زیر بار این شکنجه دووم نمیارم . میخوام تیر خلاصم دستای تو باشه نه ضربه های اون عوضیا .میخوام حداقل اگه میمیرم آروم بمیرم با خیال راحت . میخوام تو بغل تو بمیرم آغوش تویی که عشقمی که زندگیمی.نه زیر دست و پای یه گله سگ. دیگه نمیخوام دستشون بهم برسه. وحید تو نزنی خودم میزنم پس بزن بذار حداقل اون دنیام رو داشته باشم.بذار اون دنیا فقط گناه زنا گردن منه بیگناه باشه نذار گناه کبیره با خودم ببرم
باز صدای قیژ و قیژ در آهنی از دور به گوش رسید آیدا مستاصل به دستم آویزون شد و به زور اسلحه رو توی دستم جا داد و هول هولی گفت:
- تورو خدا وحید.جون من.جون هرکی که دوست داری. راحتم کن
ادامه دارد...
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
😢4❤2
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صد و هفتم لبخند تلخی زد.خدایا بجز چشماش لبخند هاش هم سرد شده بود تفنگی رو بالا آورد و جلوی چشمم گرفت بالاخره دل از چشماش کندم و با تعجب به تفنگ توی دستش نگاه کردم اینو دیگه از کجا آورده بود؟بغض کرد و با بغض صداش گفت: - این همون اسلحه…
رمان #نفسم_رفت
قسمت صد و هشتم (قسمت آخر)
به چشماش که حالا خالی از اشک بود و اشکای خونه کرده توی چشماش تند تند روی گونه اش میچکید نگاه کردم و با ناباوری سرم رو تکون دادم این کار از من ساخته نبود اون عشقم بود اونی که قرار بود خونش گردن من بیفته کسی بود که اگر نبود نفسم قطع میشد چطور میتونستم؟ . ناتوانی من رو که دید دستی رو که اسلحه رو توش گذاشته بود رو بالا آورد و سر اسلحه رو توی دهانش برد اخم گره خورده اش من رو یاد صحنه چند ساعت پیش انداخت اون زمان که اون لندهور هم اسلحه رو کرده بود توی دهانش و ازش میخواست که..
با تمام نیروم اسلحه رو از دهانش بیرون کشیدم و بین گریه با ضجه گفتم:
- نه نمیخوام نمیتونم.جای این اسلحه اینجا نیست دیگه نمیخوام ببینم
اسلحه رو پرت کردم گوشه اتاق ترسان بلند شد تا به دنبال اسلحه بره که دستش رو با دستای بسته ام گرفتم دیگه توانی براش نمونده بود که بخواد باهام مخالفت کنه و توی بغلم افتاد خیلی سریع از بغلم جدا شد و باز توی خودش مچاله شد خم شدم تا بلندش کنم نمیخواستم بازم انقدر ضعیف ببینمش اما تمام تلاش دستای بسته ام به اینجا رسید که تونستم سرش رو که توی سینه و پاهای جمع شده اش پنهان کرده بود بلند کنم با چشمای پر از ترسش به من زل زد و آهسته زمزمه کرد:
- تقدیر من این نبود . تو برام اینو رقم زدی . خودت این تقدیر سیاه رو پاک کن
انقدر آهسته گفت که مجبور شدم به لباش خیره بشم تا بتونم لبخونی کنم لباش از شدت ضربه اون آشغالا کبود بود و گوشه لبش جر خورده بود و خون جمع شده بود دستام رو جلو بردم تا خون گوشه لبش رو پاک کنم اما همین که سر انگشتم به کنار لبش خورد بلند شد و سیخ جلوم نشست هنوزم خون گوشه لبش پاک نشده بود پس باز دستم رو جلو بردم تا خون گوشه لبش رو پاک کنم یه حالت هیستریک پیدا کرده بودم انگار اگه اون خون پاک میشد تمام اتفاقای این چند ساعت اخیر هم پاک میشد باز دستم جلو بردم اینبار از تماس دستم به خودش لرزید اما حرکتی نکرد و من خیره به خون لبش سرانگشتم رو روی لبش میکشدم تا از خون پاکش کنم که ناگهان از جا پرید و خودش رو توی آغوش من انداخت و لبش رو لبم چفت شد انگار اونم به اندازه من محتاجم بود و من نمیدونستم این لب پر از خون و جای کبودی چطور میتونست تا این اندازه برام شیرین باشه با شنیدن صدای پاهایی که به این سمت میدویدن از من فاصله گرفت و با ترس به در خیره شد و با لحن پر از نگرانی نالید:
- اومدن
بدون اینکه منتظر جواب من باشه به سمت اسلحه دوید و برش داشت و باز به سمت من اومد صدای ضربه ای که به در خورد توی تنش لرز انداخت با همون دستای لرزون تفنگ رو باز به دست من داد و اینبار سرش رو بین دوتا ابروش روی پیشونیش گذاشت و نالید:
- تورو خدا تمامش کن وحید
یه ضربه دیگه به در خورد دست منم مثل اون شروع به لرزیدن کرد نمی تونستم . نمیخواستم .اون زندگیم بود . زندگیم ازم میخواست زندگی رو از خودم بگیرم انگشتش رو روی انگشت من گذاشت و به سمت ماشه برد و فشار خفیفی داد اما انقدر زیاد نبود که ماشه رو رها کنه انگار خودش هم فهمید که نمیتونه به چشمام خیره شد و با زمزمه نالید
- التماست میکنم وحید تمامش کن
خدای من نمیخواستم التماس کردنش رو بشنوم نمی خواستم بیشتر از این جلوی من خوار بشه چشمم رو به چشمای خیسش که از ترس دو دو میزد دوختم یه ضربه محکم دیگه به در خورد و اینبار در لرزید و توی جاش تکون خورد و باعث شد لرزش تن من و آیدا صدبرابر شدید بشه جلوی من زانو زده بود و اسلحه ای که توی دستام بود رو به پیشونیش چسبونده بود تا من از تصمیم برنگردم و تمام تنش زیر دست من میلرزید و اشک مثل سیل از چشمای نازش میچکید یه ضربه دیگه و در یه تکون شدید دیگه خورد و اینبار انگشت آیدا محکم تر دور انگشت من حلقه خورد و با التماس فریاد کشید:
- اگه دوستم داری بزن
حتی نفهمیدم من ماشه رو کشیدم یا خودش. صدای تیر با صدای باز شدن در یکی شد نگاهم به ست در دوید و قامت سرهنگ کشاورز رو توی چهارچوب در تشخیص دادم که با تعجب به اسلحه توی دست من و بدن آیدا کز خورده توی آغوشم خیره شد
اولین بار بود لرز بدن نحیفش زیر انگشت دستم خوشحالم کرد و به جای گلوله روی دیوار کنار در خیره شدم.
#پایان
نویسنده :#مینا_وهاب
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
قسمت صد و هشتم (قسمت آخر)
به چشماش که حالا خالی از اشک بود و اشکای خونه کرده توی چشماش تند تند روی گونه اش میچکید نگاه کردم و با ناباوری سرم رو تکون دادم این کار از من ساخته نبود اون عشقم بود اونی که قرار بود خونش گردن من بیفته کسی بود که اگر نبود نفسم قطع میشد چطور میتونستم؟ . ناتوانی من رو که دید دستی رو که اسلحه رو توش گذاشته بود رو بالا آورد و سر اسلحه رو توی دهانش برد اخم گره خورده اش من رو یاد صحنه چند ساعت پیش انداخت اون زمان که اون لندهور هم اسلحه رو کرده بود توی دهانش و ازش میخواست که..
با تمام نیروم اسلحه رو از دهانش بیرون کشیدم و بین گریه با ضجه گفتم:
- نه نمیخوام نمیتونم.جای این اسلحه اینجا نیست دیگه نمیخوام ببینم
اسلحه رو پرت کردم گوشه اتاق ترسان بلند شد تا به دنبال اسلحه بره که دستش رو با دستای بسته ام گرفتم دیگه توانی براش نمونده بود که بخواد باهام مخالفت کنه و توی بغلم افتاد خیلی سریع از بغلم جدا شد و باز توی خودش مچاله شد خم شدم تا بلندش کنم نمیخواستم بازم انقدر ضعیف ببینمش اما تمام تلاش دستای بسته ام به اینجا رسید که تونستم سرش رو که توی سینه و پاهای جمع شده اش پنهان کرده بود بلند کنم با چشمای پر از ترسش به من زل زد و آهسته زمزمه کرد:
- تقدیر من این نبود . تو برام اینو رقم زدی . خودت این تقدیر سیاه رو پاک کن
انقدر آهسته گفت که مجبور شدم به لباش خیره بشم تا بتونم لبخونی کنم لباش از شدت ضربه اون آشغالا کبود بود و گوشه لبش جر خورده بود و خون جمع شده بود دستام رو جلو بردم تا خون گوشه لبش رو پاک کنم اما همین که سر انگشتم به کنار لبش خورد بلند شد و سیخ جلوم نشست هنوزم خون گوشه لبش پاک نشده بود پس باز دستم رو جلو بردم تا خون گوشه لبش رو پاک کنم یه حالت هیستریک پیدا کرده بودم انگار اگه اون خون پاک میشد تمام اتفاقای این چند ساعت اخیر هم پاک میشد باز دستم جلو بردم اینبار از تماس دستم به خودش لرزید اما حرکتی نکرد و من خیره به خون لبش سرانگشتم رو روی لبش میکشدم تا از خون پاکش کنم که ناگهان از جا پرید و خودش رو توی آغوش من انداخت و لبش رو لبم چفت شد انگار اونم به اندازه من محتاجم بود و من نمیدونستم این لب پر از خون و جای کبودی چطور میتونست تا این اندازه برام شیرین باشه با شنیدن صدای پاهایی که به این سمت میدویدن از من فاصله گرفت و با ترس به در خیره شد و با لحن پر از نگرانی نالید:
- اومدن
بدون اینکه منتظر جواب من باشه به سمت اسلحه دوید و برش داشت و باز به سمت من اومد صدای ضربه ای که به در خورد توی تنش لرز انداخت با همون دستای لرزون تفنگ رو باز به دست من داد و اینبار سرش رو بین دوتا ابروش روی پیشونیش گذاشت و نالید:
- تورو خدا تمامش کن وحید
یه ضربه دیگه به در خورد دست منم مثل اون شروع به لرزیدن کرد نمی تونستم . نمیخواستم .اون زندگیم بود . زندگیم ازم میخواست زندگی رو از خودم بگیرم انگشتش رو روی انگشت من گذاشت و به سمت ماشه برد و فشار خفیفی داد اما انقدر زیاد نبود که ماشه رو رها کنه انگار خودش هم فهمید که نمیتونه به چشمام خیره شد و با زمزمه نالید
- التماست میکنم وحید تمامش کن
خدای من نمیخواستم التماس کردنش رو بشنوم نمی خواستم بیشتر از این جلوی من خوار بشه چشمم رو به چشمای خیسش که از ترس دو دو میزد دوختم یه ضربه محکم دیگه به در خورد و اینبار در لرزید و توی جاش تکون خورد و باعث شد لرزش تن من و آیدا صدبرابر شدید بشه جلوی من زانو زده بود و اسلحه ای که توی دستام بود رو به پیشونیش چسبونده بود تا من از تصمیم برنگردم و تمام تنش زیر دست من میلرزید و اشک مثل سیل از چشمای نازش میچکید یه ضربه دیگه و در یه تکون شدید دیگه خورد و اینبار انگشت آیدا محکم تر دور انگشت من حلقه خورد و با التماس فریاد کشید:
- اگه دوستم داری بزن
حتی نفهمیدم من ماشه رو کشیدم یا خودش. صدای تیر با صدای باز شدن در یکی شد نگاهم به ست در دوید و قامت سرهنگ کشاورز رو توی چهارچوب در تشخیص دادم که با تعجب به اسلحه توی دست من و بدن آیدا کز خورده توی آغوشم خیره شد
اولین بار بود لرز بدن نحیفش زیر انگشت دستم خوشحالم کرد و به جای گلوله روی دیوار کنار در خیره شدم.
#پایان
نویسنده :#مینا_وهاب
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤4😢2👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#پیامصبح
ای دوست!
هر بامداد
سایهها پیش پای خورشید
برمیخیزند
و به دیوارها پشت میکنند
اما در سایه مهر تو
میتوان
از دیوارها گذشت
و به دیدارها رسید
#دکترعبدالرضامدرسزاده
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
ای دوست!
هر بامداد
سایهها پیش پای خورشید
برمیخیزند
و به دیوارها پشت میکنند
اما در سایه مهر تو
میتوان
از دیوارها گذشت
و به دیدارها رسید
#دکترعبدالرضامدرسزاده
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤4👍1
ای محو و نيست و نابود باد شعر و شاعری مملكتی كه دزدي و دروغ سرتاسر آن را فرا گرفته است! اگر دوباره سعدی و فردوسی با اين اخلاق مردم در آن ظهور نمايند، حرفشان خريدار ندارد تا چه رسد به مزخرفات من و امثال من.
ای كاش شاگرد كفشدوز بودم، شاعر و موسيقیدان نبودم، براي اينكه هم خيالم راحت و هم زندگانیام مرتبتر از اين بود
از کتاب نامههای
عارف قزوینی
بهکوشش مهدی بهخيال
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
ای كاش شاگرد كفشدوز بودم، شاعر و موسيقیدان نبودم، براي اينكه هم خيالم راحت و هم زندگانیام مرتبتر از اين بود
از کتاب نامههای
عارف قزوینی
بهکوشش مهدی بهخيال
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤5👍1
#داستانک
یکبار در اورشلیم زن فوقالعاده چاقی را دیدم که داشت به "بهشت" میرفت!
از میان راهرویی پُر از ستون، به عرض سیسانتیمتر عبور میکرد. مذهبش چنین میگفت که هرکس بتواند از میان آن ستونها عبور کند به بهشت میرود.
او هم تصمیم گرفت به بهشت برود. و در بین ستونها زندانی شد. نه میتوانست به جلو برود و نه میتوانست به عقب برگردد.
به عقب برگشتن به منزلهی این بود که باید تا ابد "جهنم" را انتخاب کند و در بین ستونها داشت له میشد.
پشت و شکمش را خُرد میکردند. شکمش داشت پاره میشد. ستونی درست به وسط شکمش فرو رفته بود.
زن از درد فریاد میکشید و گریه میکرد. ستونها را ماچ میکرد و میگفت: ستونها قربانتان گردم بگذارید رد شوم. ستونها من میخواهم به بهشت بروم.
و ستونها هم سکوت اختیار کرده بودند و بیشتر او را در خود میفشردند.
همه سکوت کرده بودند. دلم میخواست فریاد بزنم: خانم چه لزومی دارد به بهشت بروید؟ مگر نمیبینید رفتن به بهشت چه دردی دارد؟ خانم به جهنم برگردید، جهنم خیلی راحتتر است.
ولی من هم سکوت کرده بودم...
📚اگر خورشید بمیرد
#اوریانا_فالاچی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
یکبار در اورشلیم زن فوقالعاده چاقی را دیدم که داشت به "بهشت" میرفت!
از میان راهرویی پُر از ستون، به عرض سیسانتیمتر عبور میکرد. مذهبش چنین میگفت که هرکس بتواند از میان آن ستونها عبور کند به بهشت میرود.
او هم تصمیم گرفت به بهشت برود. و در بین ستونها زندانی شد. نه میتوانست به جلو برود و نه میتوانست به عقب برگردد.
به عقب برگشتن به منزلهی این بود که باید تا ابد "جهنم" را انتخاب کند و در بین ستونها داشت له میشد.
پشت و شکمش را خُرد میکردند. شکمش داشت پاره میشد. ستونی درست به وسط شکمش فرو رفته بود.
زن از درد فریاد میکشید و گریه میکرد. ستونها را ماچ میکرد و میگفت: ستونها قربانتان گردم بگذارید رد شوم. ستونها من میخواهم به بهشت بروم.
و ستونها هم سکوت اختیار کرده بودند و بیشتر او را در خود میفشردند.
همه سکوت کرده بودند. دلم میخواست فریاد بزنم: خانم چه لزومی دارد به بهشت بروید؟ مگر نمیبینید رفتن به بهشت چه دردی دارد؟ خانم به جهنم برگردید، جهنم خیلی راحتتر است.
ولی من هم سکوت کرده بودم...
📚اگر خورشید بمیرد
#اوریانا_فالاچی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤3👍2
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صد و هشتم (قسمت آخر) به چشماش که حالا خالی از اشک بود و اشکای خونه کرده توی چشماش تند تند روی گونه اش میچکید نگاه کردم و با ناباوری سرم رو تکون دادم این کار از من ساخته نبود اون عشقم بود اونی که قرار بود خونش گردن من بیفته کسی بود که اگر…
سلام بر عزیزان همراه
با اجازه از امروز داستان دنبالهدار کوتاهتر دیگری رو
با شما عزیزان
به اشتراک میگذاریم
داستانها بدون هیچ گونه دخل و تصرف به اشتراک گذاشته میشوند
و اگه گاه اشکاه تایپی یا املایی
در آنها دیده میشود
از همه شما عزیزان عذرخواهیم
چون اجازه ویرایش نداریم
و کاملا حفظ امانت میشه🌹🙏🌹
هرگونه نقد و نظری را
میتوانید کامنت کنید بهویژه نویسندگان و صاحبان قلم . . . 🍃
با اجازه از امروز داستان دنبالهدار کوتاهتر دیگری رو
با شما عزیزان
به اشتراک میگذاریم
داستانها بدون هیچ گونه دخل و تصرف به اشتراک گذاشته میشوند
و اگه گاه اشکاه تایپی یا املایی
در آنها دیده میشود
از همه شما عزیزان عذرخواهیم
چون اجازه ویرایش نداریم
و کاملا حفظ امانت میشه🌹🙏🌹
هرگونه نقد و نظری را
میتوانید کامنت کنید بهویژه نویسندگان و صاحبان قلم . . . 🍃
❤3👍1
Rain Day
Jesse Cook
شادی کوچکی میخواهم
آنقدر کوچک
که هیچکس نخواهد
آن را از من بگیرد!
#ناظمحکمت
#برگرداناحمدپوری
صبحتان نیکو و دلتان شاد
#موسیقی
#بیکلام
خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
آنقدر کوچک
که هیچکس نخواهد
آن را از من بگیرد!
#ناظمحکمت
#برگرداناحمدپوری
صبحتان نیکو و دلتان شاد
#موسیقی
#بیکلام
خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤4
#نامهنگاری
با یادی از
ناظم حکمت پدر شعر مدرن ترکیه
ناظم حکمت شاعری بسیار بزرگ و جهانی است. یونسکو سال 2002 را «سال ناظم حکمت» نامید و در بسیاری از کشورهای جهان برای او یادبودهایی برگزار شد.
شبی ناظم حکمت قلم را برمیدارد و در نامهای به همسرش، پیرایه آلتیناوغلو مینویسد:
«من خوشاقبالترین انسان جهانم که تو را دوست میدارم و از سوی تو دوست داشته میشوم...»
***
«محبوب من! زندگی یعنی امیدوار بودن
زندگی جدیست
درست مثلِ دوستداشتنِ تو .»
نخستین بامدادهای بهار؛ ناظم حکمت
برگردانِ ابوالفضل پاشا
***
«در این چیزی که به آن کائنات میگویند، دلی که بیش از همه دوست دارم [و] قلبی -قلب یک انسان- که بیشترین مهر را به آن ورزیدهام، در سینهی تو قرار دارد.»
از نامهی ناظم حکمت به همسرش پیرایه؛ فارسیِ علیرضا شعبانی
***
آنقدر دوستت دارم
و آنچنان دلتنگات هستم
که جز این دو فعل
اگر چیز دیگری بگویم
بیهودهست.
ناظم حکمت؛ فارسیِ سیامک تقیزاده
***
«اندیشیدن به تو زیبا و امیدبخش است
مثلِ گوش سپردن به زیباترین صدای دنیا
و مثلِ گوشسپردن به زیباترین ترانه.
دیگر امّا امید برای من کافی نیست
دیگر نمیخواهم به ترانه گوش بسپارم
میخواهم خودم نغمه سر بدهم»
ناظم حکمت؛ فارسیِ ابوالفضل پاشا
***
«انتظار کشیدن
خود جهنم بود.
امّا منتظرت ماندم.»
ناظم حکمت؛ فارسیِ سیامک تقیزاده
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
با یادی از
ناظم حکمت پدر شعر مدرن ترکیه
ناظم حکمت شاعری بسیار بزرگ و جهانی است. یونسکو سال 2002 را «سال ناظم حکمت» نامید و در بسیاری از کشورهای جهان برای او یادبودهایی برگزار شد.
شبی ناظم حکمت قلم را برمیدارد و در نامهای به همسرش، پیرایه آلتیناوغلو مینویسد:
«من خوشاقبالترین انسان جهانم که تو را دوست میدارم و از سوی تو دوست داشته میشوم...»
***
«محبوب من! زندگی یعنی امیدوار بودن
زندگی جدیست
درست مثلِ دوستداشتنِ تو .»
نخستین بامدادهای بهار؛ ناظم حکمت
برگردانِ ابوالفضل پاشا
***
«در این چیزی که به آن کائنات میگویند، دلی که بیش از همه دوست دارم [و] قلبی -قلب یک انسان- که بیشترین مهر را به آن ورزیدهام، در سینهی تو قرار دارد.»
از نامهی ناظم حکمت به همسرش پیرایه؛ فارسیِ علیرضا شعبانی
***
آنقدر دوستت دارم
و آنچنان دلتنگات هستم
که جز این دو فعل
اگر چیز دیگری بگویم
بیهودهست.
ناظم حکمت؛ فارسیِ سیامک تقیزاده
***
«اندیشیدن به تو زیبا و امیدبخش است
مثلِ گوش سپردن به زیباترین صدای دنیا
و مثلِ گوشسپردن به زیباترین ترانه.
دیگر امّا امید برای من کافی نیست
دیگر نمیخواهم به ترانه گوش بسپارم
میخواهم خودم نغمه سر بدهم»
ناظم حکمت؛ فارسیِ ابوالفضل پاشا
***
«انتظار کشیدن
خود جهنم بود.
امّا منتظرت ماندم.»
ناظم حکمت؛ فارسیِ سیامک تقیزاده
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤3👏1
ببینید فردوسی چهگونه ضمیرِ مفعولی را به آخرِ فعل چسبانده:
به پیشِ شبانان فرستادیام
به پروارِ شیرانِ نر دادیام
شاهنامه، چ مسکو، ج ۵، ص ۳۰۸
فرستادیام: مرا فرستادی
دادیام: مرا دادی
در اینجا اگر فرستادیام و دادیام را فرستادیم و دادیم بنویسیم، باعثِ بدخوانی یا دشوارخوانی میشود.
#استادبهروزصفرزاده
#رسمالخط
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
به پیشِ شبانان فرستادیام
به پروارِ شیرانِ نر دادیام
شاهنامه، چ مسکو، ج ۵، ص ۳۰۸
فرستادیام: مرا فرستادی
دادیام: مرا دادی
در اینجا اگر فرستادیام و دادیام را فرستادیم و دادیم بنویسیم، باعثِ بدخوانی یا دشوارخوانی میشود.
#استادبهروزصفرزاده
#رسمالخط
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👏4👍3
#نامهنگاری
صبح است
بیا تا ستارهها را
از موهایت
شانه کنم . . .
#نامه سافو برای ارینا
برگردان سینا کمالآبادی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
صبح است
بیا تا ستارهها را
از موهایت
شانه کنم . . .
#نامه سافو برای ارینا
برگردان سینا کمالآبادی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍2❤1
نکتههایی از دستور خطّ فارسی
ترکیبهایی که با نیمفاصله/ بیفاصله نوشته میشوند (۵)
ترکیبهای عطفی در معنای مجازی یا اصطلاحی با نیمفاصله/ بیفاصله نوشته میشوند:
آبوهوا، بَرورو، پروبال، پُروپیمان، حدودوثغور، حیصوبیص، دوروبر، رتقوفتق، رفتوآمد، رفعورجوع، غثّوسمین، کموکاست، موروملخ، هستونیست
تبصره: ترکیبهای عطفیای که در آنها واو عطف محذوف است با نیمفاصله/ بیفاصله نوشته میشوند:
پشتکوارو، سبکسنگین، سنگینرنگین، عجیبغریب
برگرفته از کانال فرهنگستان
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
ترکیبهایی که با نیمفاصله/ بیفاصله نوشته میشوند (۵)
ترکیبهای عطفی در معنای مجازی یا اصطلاحی با نیمفاصله/ بیفاصله نوشته میشوند:
آبوهوا، بَرورو، پروبال، پُروپیمان، حدودوثغور، حیصوبیص، دوروبر، رتقوفتق، رفتوآمد، رفعورجوع، غثّوسمین، کموکاست، موروملخ، هستونیست
تبصره: ترکیبهای عطفیای که در آنها واو عطف محذوف است با نیمفاصله/ بیفاصله نوشته میشوند:
پشتکوارو، سبکسنگین، سنگینرنگین، عجیبغریب
برگرفته از کانال فرهنگستان
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فارسی را پاس بداریم (۲۷)
تکچهره یا پرتره؟
بگوییم ✅ تکچهره
نگوییم ❌ پرتره
برگرفته از کانال فرهنگستان
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
تکچهره یا پرتره؟
بگوییم ✅ تکچهره
نگوییم ❌ پرتره
برگرفته از کانال فرهنگستان
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍4
Forwarded from نوازش روح (موسیقی، متنهای زیبا و ...) (Maryam Behvandi)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
خبرگزاری ایرنا تهران
اخبار نشت نفت کرنج به رودخانه مارون بازتاب گستردهای در رسانه های استانی و حتی کشوری داشته اما متاسفانه مسئولین محلی و عاملان اصلی این فاجعه زیست محیطی سعی در پاک کردن صورت مسئله و عادی سازی شرایط دارند.
در این میان یکی از گلایههای اصلی انجمن مهرورزان زیست بوم مارون، عدم پاسخگویی مسئولین مربوطه و سکوت رسانههای محلی در پوشش اخبار این فاجعه میباشد.
#خوزستان
اخبار نشت نفت کرنج به رودخانه مارون بازتاب گستردهای در رسانه های استانی و حتی کشوری داشته اما متاسفانه مسئولین محلی و عاملان اصلی این فاجعه زیست محیطی سعی در پاک کردن صورت مسئله و عادی سازی شرایط دارند.
در این میان یکی از گلایههای اصلی انجمن مهرورزان زیست بوم مارون، عدم پاسخگویی مسئولین مربوطه و سکوت رسانههای محلی در پوشش اخبار این فاجعه میباشد.
#خوزستان
😢3
Forwarded from نوازش روح (موسیقی، متنهای زیبا و ...) (Maryam Behvandi)
نوازش روح (موسیقی، متنهای زیبا و ...)
خبرگزاری ایرنا تهران اخبار نشت نفت کرنج به رودخانه مارون بازتاب گستردهای در رسانه های استانی و حتی کشوری داشته اما متاسفانه مسئولین محلی و عاملان اصلی این فاجعه زیست محیطی سعی در پاک کردن صورت مسئله و عادی سازی شرایط دارند. در این میان یکی از گلایههای…
در حال حاضر ما هیچ مشکلی نداریم ؟؟!!
Listen to Your Heart
Mustafa Avşaroğlu
آفتاب
یاد من
می آورد
که هیچ واژه ای
در این جهان
بهتر ازسلام های روشن تو نیست
استادسیدعلیمیرافضلی
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
یاد من
می آورد
که هیچ واژه ای
در این جهان
بهتر ازسلام های روشن تو نیست
استادسیدعلیمیرافضلی
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤3🥰1🍓1
📕قمرتاج
پدرشون یکی از مالکین شمال بودن وضع مالی مناسبی داشتن.. اما داستان زندگی پر فراز و نشیبشون رو براتون میذارم...
داستان زندگیشون رو نوه عزیزشون ماهرخ خانم برای ما فرستادن.
قسمت۱
تو حیاط روی یه تیکه سنگ نشسته بودم و تنهایی یه قل دو قل بازی میکردم،هوای گرم تابستون بود و هوای شرجی شمال نفس ادم رو میبرید!
مجبور بودیم تو حیاط باشیم تا زیر درخت یکم خنک بشیم اون سالها از کولر خبری نبود و تا خود صبح عرق از سر و صورتمون میریخت حتی گاهی شبها باید میومدیم تو حیاط و از چاه اب میگرفتیم و خودمونو خنک میکردیم..
سرگرم بازی بودم و تو دنیای بچگانه خودم غرق بودم..بیشتر اوقات تنهایی بازی میکردم صدای زنعموم میومد که گفت قمر؟ قمر کجایی؟ بیا خونه داره شب میشه دختر!!!
باشه ای گفتم و همونجا نشستم، چند سال پیش وقتی که من فقط دو سالم بود مادرم سر زایمان سومش که اونم یه دختر باردار بود فوت میشه خواهرم و مادرم فوت میشن و منو خواهر بزرگم خیلی تنها شدیم..
پدرم مثل خیلی از مردهای دیگه تحمل بی زن بودن نداشت و در شرف ازدواج بود، تو اون مدت ما اسیر خونه عمو بودیم.. سخت بود ولی از هیچی بهتر بود...
شهربانو خواهرم سعی داشت هوای منو داشته باشه تا احساس تنهایی نکنم ولی هر بچه ای نیاز به مادر داره، وقتی میدیدم زنعموم چه جوری هر روز صبح با اب و شونه موهای نرگس دخترعموم رو شونه میکنه و میبافه ناخودآگاه بغض گلوم رو فشار میاد و به سختی جلوی گریه هامو میگرفتم.. رفتار زنعمو با ما بد نبود... عموم مثل پدرم وضع مالی خیلی خوبی داشت و یکی از خان های اون زمان روستای ما بود..
پدرم از مادرم صاحب پسر نشده بود و بهونه خوبی بود که ازدواج مجدد داشته باشه..
اون مدت بیشتر اوقات خونه عمو بودیم و شبها بابا میمومد دنبالمون و میرفتیم خونه.. خواهرم چند سالی از من بزرگتر بود خیلی مهربون بود و تنها کسی بود که پشتم بهش گرم بود..
غصه میخوردم و دَم نمیزدم هم من هم خواهرم روزهای سخت بی مادری رو سپری میکردیم..
اون شب همه دورهم جمع شده بودیم عمو و بابا همزمان باهم دیگه رسیدن.. عمو با اینکه خان بود و واسه خودش کسی بود اما محبتش و از بچه هاش دریغ نمیکرد برعکس بابا که هیچ تلاشی نمیکرد جای خالی مادر رو برای ما پرکنه!!!
زنعمو خودش چندتا بچه داشت و زیاد فرصت رسیدگی به مارو نداشت اگه شهربانو خواهرم نبود من حتی عادی ترین کارهارو هم نمیتونستم انجام بدم.. زنعمو سفره زو جمع کرد شهربانو جای من کار میکرد و میگفت تو هنوز خیلی کوچیکی من میرم به زنعمو کمک میکنم..
با اینکه خودش هم سنی نداشت ولی بیشتر کارهارو انجام میداد که زنعمو چوقولی مارو نکنه..
عمو به پشتی تکیه داد و کلاه رو از رو سرش گرفت و رو به زنعمو گفت:خانم چندتا چایی میاری؟
زنعمو با از تو مطبخ داد زد و گفت:دستم بنده.
منظور زنعمو واضح بود توقع داشت شهربانو بره چای بیاره، عمو همینکه دید شهربانو داره بلند میشه دستی به پیشونیش کشید و گفت:بشین عمو جان اصلا تو این هوای گرم کی میتونه چایی بخوره..
لبخندی نثار منو خواهرم کرد... با اینکه بچه بودم سنم کم بود ولی متوجه رفتار خوب عمو میشدم..گاهی دلم میخواست عموم بابام میشد تو عالم بچگی خیالاتی برای خودم داشتم...
زنعمو از مطبخ اومد بیرون و دید چایی جلوی عمو نیست گفت:گفتم دستم بنده یکیتون نمیتونست چایی واسه عموش بیاره؟..
عمو اخم ریزی کرد و گفت:خودم گفتم نمیخوام هوا گرمه پشیمون شدم...
عمو گفت حالا که همه هستین داداش قراره یه مسئله ای رو بگه بهتون...بفرما داداش حسین..
بابا یکمی جا به جا شد و گفت:زنم که رفت تنها شدم این دوتا بچه هم که نمیتونن تا ابد مزاحم شما باشم.. یکی هست قراره باهاش ازدواج کنم خواستم زودتر در جریان بزارمتون..
زنعمو زیرلب ایشی گفت و بعد گفت:پس قراره عروس جدید بیاد خوبه مبارکه کی هست حالا؟
بابا مثلا سرشو انداخت پایین که بگه خجالت میکشه گفت:اسمش پری، دوتا روستا اونورتر خونشونه حالا همین روزا میاد اشنا میشین..
منو شهربانو نگاهی بهم کردیم نارضايتی از چشمامون پیدا بود ولی کی جرات داشت حرف بزنه؟ اصلا مگه از ما کسی نظری خواسته بود؟..
شب بخیری گفتیم و راهی خونه شدیم راه طولانی نبود بابا فانوس بدست جلو و میرفت و منو شهربانو از پشت سرش میرفتیم تو مسیر هیچکس صحبت نمیکرد..
رفتیم خونه شهربانو رختخواب رو گذاشته بود و دوتایی کنار هم دراز کشیدیم.. دستم رو تو دستش گرفته بود و گفت:خواهر کوچولو غصه چیزی نخور من کنارتم هر زنی هم که بیاد تو این خونه نمیزارم اذیتت کنن..
ادامه دارد۰۰۰
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
پدرشون یکی از مالکین شمال بودن وضع مالی مناسبی داشتن.. اما داستان زندگی پر فراز و نشیبشون رو براتون میذارم...
داستان زندگیشون رو نوه عزیزشون ماهرخ خانم برای ما فرستادن.
قسمت۱
تو حیاط روی یه تیکه سنگ نشسته بودم و تنهایی یه قل دو قل بازی میکردم،هوای گرم تابستون بود و هوای شرجی شمال نفس ادم رو میبرید!
مجبور بودیم تو حیاط باشیم تا زیر درخت یکم خنک بشیم اون سالها از کولر خبری نبود و تا خود صبح عرق از سر و صورتمون میریخت حتی گاهی شبها باید میومدیم تو حیاط و از چاه اب میگرفتیم و خودمونو خنک میکردیم..
سرگرم بازی بودم و تو دنیای بچگانه خودم غرق بودم..بیشتر اوقات تنهایی بازی میکردم صدای زنعموم میومد که گفت قمر؟ قمر کجایی؟ بیا خونه داره شب میشه دختر!!!
باشه ای گفتم و همونجا نشستم، چند سال پیش وقتی که من فقط دو سالم بود مادرم سر زایمان سومش که اونم یه دختر باردار بود فوت میشه خواهرم و مادرم فوت میشن و منو خواهر بزرگم خیلی تنها شدیم..
پدرم مثل خیلی از مردهای دیگه تحمل بی زن بودن نداشت و در شرف ازدواج بود، تو اون مدت ما اسیر خونه عمو بودیم.. سخت بود ولی از هیچی بهتر بود...
شهربانو خواهرم سعی داشت هوای منو داشته باشه تا احساس تنهایی نکنم ولی هر بچه ای نیاز به مادر داره، وقتی میدیدم زنعموم چه جوری هر روز صبح با اب و شونه موهای نرگس دخترعموم رو شونه میکنه و میبافه ناخودآگاه بغض گلوم رو فشار میاد و به سختی جلوی گریه هامو میگرفتم.. رفتار زنعمو با ما بد نبود... عموم مثل پدرم وضع مالی خیلی خوبی داشت و یکی از خان های اون زمان روستای ما بود..
پدرم از مادرم صاحب پسر نشده بود و بهونه خوبی بود که ازدواج مجدد داشته باشه..
اون مدت بیشتر اوقات خونه عمو بودیم و شبها بابا میمومد دنبالمون و میرفتیم خونه.. خواهرم چند سالی از من بزرگتر بود خیلی مهربون بود و تنها کسی بود که پشتم بهش گرم بود..
غصه میخوردم و دَم نمیزدم هم من هم خواهرم روزهای سخت بی مادری رو سپری میکردیم..
اون شب همه دورهم جمع شده بودیم عمو و بابا همزمان باهم دیگه رسیدن.. عمو با اینکه خان بود و واسه خودش کسی بود اما محبتش و از بچه هاش دریغ نمیکرد برعکس بابا که هیچ تلاشی نمیکرد جای خالی مادر رو برای ما پرکنه!!!
زنعمو خودش چندتا بچه داشت و زیاد فرصت رسیدگی به مارو نداشت اگه شهربانو خواهرم نبود من حتی عادی ترین کارهارو هم نمیتونستم انجام بدم.. زنعمو سفره زو جمع کرد شهربانو جای من کار میکرد و میگفت تو هنوز خیلی کوچیکی من میرم به زنعمو کمک میکنم..
با اینکه خودش هم سنی نداشت ولی بیشتر کارهارو انجام میداد که زنعمو چوقولی مارو نکنه..
عمو به پشتی تکیه داد و کلاه رو از رو سرش گرفت و رو به زنعمو گفت:خانم چندتا چایی میاری؟
زنعمو با از تو مطبخ داد زد و گفت:دستم بنده.
منظور زنعمو واضح بود توقع داشت شهربانو بره چای بیاره، عمو همینکه دید شهربانو داره بلند میشه دستی به پیشونیش کشید و گفت:بشین عمو جان اصلا تو این هوای گرم کی میتونه چایی بخوره..
لبخندی نثار منو خواهرم کرد... با اینکه بچه بودم سنم کم بود ولی متوجه رفتار خوب عمو میشدم..گاهی دلم میخواست عموم بابام میشد تو عالم بچگی خیالاتی برای خودم داشتم...
زنعمو از مطبخ اومد بیرون و دید چایی جلوی عمو نیست گفت:گفتم دستم بنده یکیتون نمیتونست چایی واسه عموش بیاره؟..
عمو اخم ریزی کرد و گفت:خودم گفتم نمیخوام هوا گرمه پشیمون شدم...
عمو گفت حالا که همه هستین داداش قراره یه مسئله ای رو بگه بهتون...بفرما داداش حسین..
بابا یکمی جا به جا شد و گفت:زنم که رفت تنها شدم این دوتا بچه هم که نمیتونن تا ابد مزاحم شما باشم.. یکی هست قراره باهاش ازدواج کنم خواستم زودتر در جریان بزارمتون..
زنعمو زیرلب ایشی گفت و بعد گفت:پس قراره عروس جدید بیاد خوبه مبارکه کی هست حالا؟
بابا مثلا سرشو انداخت پایین که بگه خجالت میکشه گفت:اسمش پری، دوتا روستا اونورتر خونشونه حالا همین روزا میاد اشنا میشین..
منو شهربانو نگاهی بهم کردیم نارضايتی از چشمامون پیدا بود ولی کی جرات داشت حرف بزنه؟ اصلا مگه از ما کسی نظری خواسته بود؟..
شب بخیری گفتیم و راهی خونه شدیم راه طولانی نبود بابا فانوس بدست جلو و میرفت و منو شهربانو از پشت سرش میرفتیم تو مسیر هیچکس صحبت نمیکرد..
رفتیم خونه شهربانو رختخواب رو گذاشته بود و دوتایی کنار هم دراز کشیدیم.. دستم رو تو دستش گرفته بود و گفت:خواهر کوچولو غصه چیزی نخور من کنارتم هر زنی هم که بیاد تو این خونه نمیزارم اذیتت کنن..
ادامه دارد۰۰۰
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3🙏1
نگارش دهم تا دوازدهم
📕قمرتاج پدرشون یکی از مالکین شمال بودن وضع مالی مناسبی داشتن.. اما داستان زندگی پر فراز و نشیبشون رو براتون میذارم... داستان زندگیشون رو نوه عزیزشون ماهرخ خانم برای ما فرستادن. قسمت۱ تو حیاط روی یه تیکه سنگ نشسته بودم و تنهایی یه قل دو قل بازی میکردم،هوای…
قمرتاج
قسمت۲
شهربانو حس مادرانه به من داشت که تو اون سن طبیعی بود..
دلم به حرفهای شهربانو خوش بود.. میدونستم نامادری ها خوب نیستن اینجوری برام گفته بودن همه منو ترسونده بودن ولی با حرفهای شهربانو حس خوبی بهم دست داد و اون شب راحت خوابیدیم..
زود صبح صدای در زدن محکم میومد شهربانو بلند شد و گفت:این کیه این وقت صبح اینجوری در میزنه؟...
تو جام نشستم و منتظر شدم شهربانو در و باز کنه و ببینم کیه!!
صدای زنعمو از تو حیاط میومد که غرغر میکرد بلند شدم و تو اتاق ایستادم..
زنعمو در و باز کرد و نگاهی به خونه انداخت و نگاهی به رختخواب من کرد و گفت:هه. هنوزم گرفتین خوابیدین؟ بله دیگه شما باید بخوابین کلفتتون بیاد کارهارو بکنه..
شهربانو گفت چی شده زنعمو؟
زنعمو انگار بدش نمیومد که مارو حرص بده گفت:فکر کردین همه مثل من ملاحظه شمارو میکنن؟ نه دختر جون نه! از فردا که عروس جدید بیاد دیگه از این خبرها نیست.
یالا بلند شین اقاتون قراره عروس جدید بیاره پاشین کمک کنین دستی به سر و گوش خونه بکشیم... اشک از چشمهای شهربانو میومد اون موقع نمیتونستم دلیلشو رو بدونم هرچی که بود مربوط به اومدن نامادری میشد!! زنعمو چادر به کمرش بست و شروع کرد به خونه تکونی با اینکه وضع مالی هر دوتا داداش خوب بود ولی همه کارارو زنهاشون انجام میدادنو خبری از نوکر و کلفت نبود.. زنعمو و شهربانو شروع کردن به تمیز کردن شیشه ها، پشتی هارو بیرون بردن و با جارو تمیزش کردن، خیلی وقت بود خونه رنگ تمیزی به خودش ندیده بود.. پرده هارو کشیدن و شستن تو اون افتاب آدمیزاد خشک میشد چه برسه به پرده!!
زنعمو تمیز میکرد و غر میزد و میگفت اخ رقیه کجایی زن روحت شاد رفتی راحت شدی، خبر نداشتی قراره همينقدر زود جات و یکی دیگه پر کنه، بیا هنوز خانم نیومده باید واسش اب و جارو کنیم برق بندازیم کم مونده براش حجله پهن کنیم..
شهربانو گریه میکرد که زنعمو گفت بایدم گریه کنی حق داری دختر گریه کن هیچکس مادر نمیشه خدا میدونه چه عفریته ای باشه...
رفتم جلو و گفتم ابجی توروخدا گریه نکن مگه نگفتی قول میدی اذیتم نکنه پس چرا خودت داری گریه میکنی.. شهربانو اشکاشو پاک کردو گفت اره ابجی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه پاشو بریم بقیه کارهارو بکنیم.. زنعمو جارورو گرفت اب پاچید روش و گفت بزار با واقعیت کنار بیاد توقع نداری که زن بابات بیاد قربون صدقتون بره؟ اون خودش یه بچه هم داره...
شهربانو گفت یعنی چی؟ قراره اونم بیاد اینجا؟
زنعمو پوزخندی زد و گفت زکی!!! دختر تو انگار تو باغ نیستیا؟ فکر کردی دختر شاه پریون قراره بیاد زن اقات بشه.. بجنب بجنب که چشم بهم بزنی شب میشه... واقعا هم نظافت خونه اون روز خیلی طول کشید ولی عوضش وقتی تمیزشد همه جا برق میزد شهربانو سماور روروشن کرده بود و چایی ریخته بود.. زنعمو گفت حداقل یه شربت درست میکردی پختیم تو این هوای گرم.. شهربانو بلند شد که شربت بیاره زنعمو انگار دلش سوخت گفت بگیر بشین نمیخواد همین خنک بشه میخوریم..
خوب گوش کن دختر تو بزرگتری مبادا بهونه دست زن بابات بدیا.. حواست باشه دختر یه ساعت دیگه میام دنبالتون باید بریم حموم ترو تمیز بشین شب اقات دست زنش و میگیره میاره اینجا.. عمه و ننه جان هم غذای شام رو اماده کردن.. باید بریم زود بیایم کمک کنیم...
زنعمو چایی و خورد و رفت.. یکم استراحت کردیم.یه ساعت بعد نرگس و زنعمو اومدن دنبالمون بریم حموم نرگس از من بزرگتربود، علاقه زیادی هم به من داشت و همیشه کنارم بود..اون روز زنعمو طبق سفارش ننه جان حسابی تن منو شهربانو روشست بعد رفت سروقت نرگس..
از حموم که برگشتیم ننه جان و عمه گوهر هم خونه ما منتظر اقام بودن.. چندتایی از فامیل رودعوت کرده بودن.. نگاهم همش به شهربانوبودتو خودش بود و حرفی نمیزد زنعمو قشنگ ترین لباسی که داشت رو تن خودش و بچه هاش پوشید.. تو کمد لباسهای منو شهربانو هم گشت و گشت تا چیزی پیدا کنه لباسهای من همه کوچیک شده بودن و اندازه نبودن نرگس گفت مامان پیراهن ابی گلدار من اندازه قمر میشه ها؟ بریم بیاریم بدیم امشب بپوشه، زنعمو چشم و ابرو میومد برای نرگس و با تته پته گفت نه چیزه اون لباست دست مریم دخترخالته هنوز بهمون ندادن.. نرگس تو عالم بچگی گفت:نه مامان خاله آورد خودم دیدم. زنعمو ضایع شده بود ولی ول کن نبود و گفت نه مادر اشتباه میکنی حالا صبر کن میرم یه چیزی از لباسات پیدا میکنم میارم...
گشت و گشت دوتا لباس از لباسهای نرگس رو اورد یکی و انتخاب کردیم و پوشیدم شهربانو از بین لباسهای خودش یکی که از هم بهتر بود رو انتخاب کرد رفتیم کنار عمه و ننه جان.. عمه تا لباس مارو دید گفت زن داداشش اینا چیه تنه این بچه ها کردی؟
ادامه دارد ۰۰۰
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
قسمت۲
شهربانو حس مادرانه به من داشت که تو اون سن طبیعی بود..
دلم به حرفهای شهربانو خوش بود.. میدونستم نامادری ها خوب نیستن اینجوری برام گفته بودن همه منو ترسونده بودن ولی با حرفهای شهربانو حس خوبی بهم دست داد و اون شب راحت خوابیدیم..
زود صبح صدای در زدن محکم میومد شهربانو بلند شد و گفت:این کیه این وقت صبح اینجوری در میزنه؟...
تو جام نشستم و منتظر شدم شهربانو در و باز کنه و ببینم کیه!!
صدای زنعمو از تو حیاط میومد که غرغر میکرد بلند شدم و تو اتاق ایستادم..
زنعمو در و باز کرد و نگاهی به خونه انداخت و نگاهی به رختخواب من کرد و گفت:هه. هنوزم گرفتین خوابیدین؟ بله دیگه شما باید بخوابین کلفتتون بیاد کارهارو بکنه..
شهربانو گفت چی شده زنعمو؟
زنعمو انگار بدش نمیومد که مارو حرص بده گفت:فکر کردین همه مثل من ملاحظه شمارو میکنن؟ نه دختر جون نه! از فردا که عروس جدید بیاد دیگه از این خبرها نیست.
یالا بلند شین اقاتون قراره عروس جدید بیاره پاشین کمک کنین دستی به سر و گوش خونه بکشیم... اشک از چشمهای شهربانو میومد اون موقع نمیتونستم دلیلشو رو بدونم هرچی که بود مربوط به اومدن نامادری میشد!! زنعمو چادر به کمرش بست و شروع کرد به خونه تکونی با اینکه وضع مالی هر دوتا داداش خوب بود ولی همه کارارو زنهاشون انجام میدادنو خبری از نوکر و کلفت نبود.. زنعمو و شهربانو شروع کردن به تمیز کردن شیشه ها، پشتی هارو بیرون بردن و با جارو تمیزش کردن، خیلی وقت بود خونه رنگ تمیزی به خودش ندیده بود.. پرده هارو کشیدن و شستن تو اون افتاب آدمیزاد خشک میشد چه برسه به پرده!!
زنعمو تمیز میکرد و غر میزد و میگفت اخ رقیه کجایی زن روحت شاد رفتی راحت شدی، خبر نداشتی قراره همينقدر زود جات و یکی دیگه پر کنه، بیا هنوز خانم نیومده باید واسش اب و جارو کنیم برق بندازیم کم مونده براش حجله پهن کنیم..
شهربانو گریه میکرد که زنعمو گفت بایدم گریه کنی حق داری دختر گریه کن هیچکس مادر نمیشه خدا میدونه چه عفریته ای باشه...
رفتم جلو و گفتم ابجی توروخدا گریه نکن مگه نگفتی قول میدی اذیتم نکنه پس چرا خودت داری گریه میکنی.. شهربانو اشکاشو پاک کردو گفت اره ابجی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه پاشو بریم بقیه کارهارو بکنیم.. زنعمو جارورو گرفت اب پاچید روش و گفت بزار با واقعیت کنار بیاد توقع نداری که زن بابات بیاد قربون صدقتون بره؟ اون خودش یه بچه هم داره...
شهربانو گفت یعنی چی؟ قراره اونم بیاد اینجا؟
زنعمو پوزخندی زد و گفت زکی!!! دختر تو انگار تو باغ نیستیا؟ فکر کردی دختر شاه پریون قراره بیاد زن اقات بشه.. بجنب بجنب که چشم بهم بزنی شب میشه... واقعا هم نظافت خونه اون روز خیلی طول کشید ولی عوضش وقتی تمیزشد همه جا برق میزد شهربانو سماور روروشن کرده بود و چایی ریخته بود.. زنعمو گفت حداقل یه شربت درست میکردی پختیم تو این هوای گرم.. شهربانو بلند شد که شربت بیاره زنعمو انگار دلش سوخت گفت بگیر بشین نمیخواد همین خنک بشه میخوریم..
خوب گوش کن دختر تو بزرگتری مبادا بهونه دست زن بابات بدیا.. حواست باشه دختر یه ساعت دیگه میام دنبالتون باید بریم حموم ترو تمیز بشین شب اقات دست زنش و میگیره میاره اینجا.. عمه و ننه جان هم غذای شام رو اماده کردن.. باید بریم زود بیایم کمک کنیم...
زنعمو چایی و خورد و رفت.. یکم استراحت کردیم.یه ساعت بعد نرگس و زنعمو اومدن دنبالمون بریم حموم نرگس از من بزرگتربود، علاقه زیادی هم به من داشت و همیشه کنارم بود..اون روز زنعمو طبق سفارش ننه جان حسابی تن منو شهربانو روشست بعد رفت سروقت نرگس..
از حموم که برگشتیم ننه جان و عمه گوهر هم خونه ما منتظر اقام بودن.. چندتایی از فامیل رودعوت کرده بودن.. نگاهم همش به شهربانوبودتو خودش بود و حرفی نمیزد زنعمو قشنگ ترین لباسی که داشت رو تن خودش و بچه هاش پوشید.. تو کمد لباسهای منو شهربانو هم گشت و گشت تا چیزی پیدا کنه لباسهای من همه کوچیک شده بودن و اندازه نبودن نرگس گفت مامان پیراهن ابی گلدار من اندازه قمر میشه ها؟ بریم بیاریم بدیم امشب بپوشه، زنعمو چشم و ابرو میومد برای نرگس و با تته پته گفت نه چیزه اون لباست دست مریم دخترخالته هنوز بهمون ندادن.. نرگس تو عالم بچگی گفت:نه مامان خاله آورد خودم دیدم. زنعمو ضایع شده بود ولی ول کن نبود و گفت نه مادر اشتباه میکنی حالا صبر کن میرم یه چیزی از لباسات پیدا میکنم میارم...
گشت و گشت دوتا لباس از لباسهای نرگس رو اورد یکی و انتخاب کردیم و پوشیدم شهربانو از بین لباسهای خودش یکی که از هم بهتر بود رو انتخاب کرد رفتیم کنار عمه و ننه جان.. عمه تا لباس مارو دید گفت زن داداشش اینا چیه تنه این بچه ها کردی؟
ادامه دارد ۰۰۰
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍4❤1
Forwarded from نگارش دهم تا دوازدهم (Nazi Sojoudi langeroudi)
تو آن صبحی که دیدار تو زیباست
طلوعِ مهرِ رخسار تو زیباست
تو حسن مطلعی در هر قصیده
چوخورشیدی که تکرار تو زیباست
#دکترنصرتاللهصادقلو
صبحتان پر از تکرار مهربانی
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
طلوعِ مهرِ رخسار تو زیباست
تو حسن مطلعی در هر قصیده
چوخورشیدی که تکرار تو زیباست
#دکترنصرتاللهصادقلو
صبحتان پر از تکرار مهربانی
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
Telegram
attach 📎
❤4