Telegram Web Link
با یادجواهر لعل نهرو(درگذشت۷ خرداد ۱۹۶۴) نخست وزیر بزرگ هندوستان و ازآفرینندگان جهان نو و احترام بلند به مردان بزرگی که درمتن زیر ذکرخیر آنان آمده است.

#خاطره‌نگاری
شادروان حسن کامشاد می نویسد:
شاگرد هندی من، - در دانشگاه کیمبریج- آقای سینک،بسیارموءدّب و با محبت بود،از خانواده اشرافی بود که با نهرو نخست وزیر وقت هند،خویشاوندی داشت وچون قرار بود درتهران خدمت کند،بیش از دیگران درباره زندگی و مردم ایران پرس وجو می کرد، روزی دعوت به ضیافتی به افتخار جواهرلعل نهرو،نخست وزیر هند و ملاقات استادان دانشگاه کیمبریج وبزرگان شهر،بااو به دست من رسید، دعوت من به همت آقای سینک صورت گرفته بود...
نهرو خود درکیمبریج درس خوانده بود واین نخستین دیدارش از این شهر پس از دوران دانشجویی اش بود. نخست وزیر درمیان استقبال گرم وکف زدن های بی پایان حاضران پشت تریبون قرارگرفت .سکوت مطلق برسالن حکم فرما بود، اماسخنران سربه گریبان فروبرده بی حرکت خاموش ایستاده بود،دقیقه ای چندگذشت گویی زبان او بند آمده بود، ناگهان سربرداشت نگاهی به گوشه کنار تالار انداخت وقاه قاه خندید وگفت: پیش از آن که به سخن اصلی ام بپردازم، داستانی برای تان بگویم.
چهل وچندسال پیش دانشجوی این دانشگاه بودم،هند هنوز مستعمره انگلستان بود. هرپنج شنبه از کالج تربیتی درهمین نزدیکی قدم زنان می آمدم و در آن گوشه( بادست نشان داد) جایی می گرفتم... چه بسیارچیز ها در این جا شنیدم که به نظرم درست نیامد اما هرگز جرئت نکردم کلمه ای برزبان بیاورم. حالا ناخود آگاه هیبت مکان مرا گرفت لحظه ای به قالب همان دانشجوی کم روی مستعمراتی در آمدم،فراموشم شد اکنون کی ام.
درمیان هلهله و کف زدن های ممتد حاضران، نهرو نطق رسمی اش را درباره صلح،همزیستی مسالمت آمیز و روابط بین المللی ایراد کرد.در مجلس ضیافت پس ازسخنرانی، سینک مرا به او معرفی کرد. سخن از اوضاع ایران بعد کودتای ۲۸ مرداد پیش آمد،خواستم خودشیرینی کنم، گفتم: اگر ما هم درایران شخصیتی چون شما می داشتیم...،مهلتم نداد جمله ام راتمام کنم، با تغیّر گفت" شما مصدق داشتید با او چه کردید؟" سرخ شدم، شرمگین سربه زیر انداختم. این مهمترین برخورد من با یک شخصیت جهانی بود.

( حدیث نفس ۱۳۸۸ .ج۱ صص۱۵۵ ،۱۵۶)
گزینش:
#استادمسعودتاکی
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍4
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صد و دوم بین حرفم پرید و با لحن سرد و خشکی پرسید: - من به خاطر توه که اینجام . مگه نه؟ شرمنده سرم رو پایین انداختم دقیقا زده بود به هدف - خنده داره . مامانم به خاطر بابات مُرد منم قراره به خاطر تو بمیرم - نه عزیزم اینجوری نیست من…
رمان #نفسم_رفت

قسمت صد و سوم
- بزرگتر شده بودم و دیگه میدونستم قاچاقچی یعنی چی اما همون موقع هم نمیدونستم خونه فساد و زن (...) چه معنی میده با این حال انقدر همون کلمه قاچاقچی به تنهایی متنفرم کرد که از همون روز به خودم قول دادم پلیس شم تا بتونم بهزاد رو دستگیر کنم و انتقام مرگ مادرم رو بگیرم . هنوز لباس سیاه مامان رو به تن داشتیم که بابا تصمیم گرفت از اون خونه بره اولش نفهمیدم چرا اما بعدا بهم گفت که بهزاد تهدیدش کرده بود و اونم از ترس جون ما تصمیم گرفته از اون خونه بره تا دست کسی بهمون نرسه
اخم کرد و توی خودش جمع شد و گفت:
- این چیزایی که تو میگی منطقی نیست . روزی صد نفر به اجبار با یکی دیگه ازدواج میکنن اما هیچ کدوم به خاطر ازدواج اجباری قاچاقچی و آدم کش نمیشن
پوزخند زدم از اینکه انقدر بهش دروغ گفته بودم که دیگه حرفامو باور نداشت ناراحت شدم اما فقط گفتم :
- من تا همین حد میدونم اگه خیلی کنجکاوی برو از خود بهزاد بپرس واسه چی مثل یه آدم سادیسمی رفتار میکنه
اونم به تقلید از من پوزخندی تحویلم داد:
- باشه به فرض که پسر داییت سادیسمی بود و میخواست سر یه مسئله کوچیک از کل دنیا انتقام بگیره . مادر من واسه چی مُرد؟ من واسه چی اینجام؟ مگه نمیگی از دستش فرار کردین و قایم شدین؟
- یک سال قبل دوباره سر و کله بهزاد پیدا شد نمیدونم چطور ما رو پیدا کرد اما درست روزی به خونه ما اومد که آمنه جون و رانیا اومده بودن تا تورو ببینن و من و نوید هم باشگاه بودیم . بابا خونه تنها بود ..هیچ وقت دقیق نفهمیدم چی گفت و چی شنید همین قدر فهمیدم که بابا انقدر از شنیدن حرفایی که بین شون رد و بدل شده بود شوکه شد که فقط تونست همین که بهزاد اومده بود رو به ما بگه و بعد ساکت شد گفتیم به پیرمرد فشار نیاریم از شوک که بیرون بیاد برامون همه چیز تعریف میکنه اما دیگه هیچ وقت فرصت نشد. چند روز بعد که نوید ، بابا و آمنه جون رو برای سرکشی به باغ برده بود..
ساکت شدم لازم نبود ادامه بدم خود آیدا از من بهتر میدونست که مادرش و پدر من تو راه باغ بهادران کشته شده بودن
- نوید چطور زنده موند؟
- نوید جلو نشسته بود ضربه به پشت ماشین وارد شده بود و باعث شده بود پشت ماشین پرس بشه و بابا و امنه جون لای صندلی و لاشه ماشین گیر کنن همین باعث اسیر شدنشون شده بود اما نوید راحت میتونست از ماشین بیرون بیاد همین که پیاده شد تا بره کمک بیاره ماشین ترکید و هردوشون توی آتیش...
صدای هق هق آیدا دلم رو ریش کرد . نمیدونستم تو زنای این خانواده چه نیرویی بود که طاقت شنیدن گریه هیچ کدومشون رو نداشتم نه آمنه جون نه رانیا و نه آیدا .
خودم رو جلوتر کشیدم و آیدا رو بغل کردم و سرش رو روی سینه ام گذاشتم نمیتونستم بگم گریه نکن چون گریه کردن حق طبیعیش بود و میدونستم که اینجوری آرومتر میشه . نمیدونم حداقل درمورد رانیا و آمنه جون که جواب میداد
کمی که آرومتر شد با صدای خش داری نالید
- بقیه اش رو بگو . میخوام بدونم خودم واسه چی قراره بمیرم
نفس عمیقی کشیدم تا ، قبل از اینکه دیوونه بشم تصور مرگ آیدا از سرم بپره
نوید بهم گفت که اون تصادف عمدی بود گفت که یه ماشین سنگین از عمد سینه به سینه ماشینشون شده گفت که بابا قبل از مرگش اسم بهزاد رو آورده و این داغ من و نوید رو تازه میکرد . هرکاری کردیم نتونستیم ثابت کنیم مرگ بابا و امنه جون یه سانحه نبوده و قتل عمد بوده به خصوص اینکه ماشینی که به ماشین اونا زده بود پلاک نداشت و راحت هم تونسته فرار کنه و شاهدی هم برای اون تصادف وجود نداشت اما ما که خودمون میدونستیم برای همین از همکارام کمک گرفتم و دنبال بهزاد گشتم . پیدا کردنش زیاد سخت نبود کسی که به اتهام داشتن باند فحشا و قاچاق مواد و اعضا مضنون بود و زیر نظر ، پیدا کردنش کار سختی نبود اما سخت تر از اون اثبات اتهاماتش بود .

ادامه دارد...


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍1
🗒یادداشت
جمال‌زاده و نقد شکسته‌نویسی (بخش اول)
#دکترمحسن‌احمدوندی

جمال‌زاده در مقدّمۀ مفصّلی که در دی‌ماه ۱۳۳۸ بر «فرهنگ لغات عامیانه» نوشته، هنگامی که به بحث از استفادۀ داستان‌نویسان معاصر از لغات عوامانه می‌رسد، از هدایت، علوی و چوبک یاد می‌کند و در ادامه به نقد کسانی می‌پردازد که در استفاده از کلمات عامیانه افراط می‌ورزند:

پیش‌قدم مؤثّر نویسندگان جوان ما همانا شادروان ناکام صادق هدایت بود که آثارش نه‌تنها گنجینۀ پربهایی است از کلمات و اصطلاحات عوامانه، بلکه گذشته از بیان احساسات درونی و لطایف بدیع روحی، آیینۀ تمام‌قدنمایی است از عقاید و رسوم خوب و بد و رفتار و کردار طبقات مختلف مردم ایران و خرافات و موهومات زنان و مردان این سرزمین. هدایت تا در حیات بود در یاری با من در جمع‌آوری لغات عوامانه از هیچ‌گونه همراهی و مساعدتی مضایقه نفرمود و در این زمینه نیز بزرگواری خود را کاملاً به منصّۀ ظهور رسانید. یزدان پاک روح پرفتوح او را غریق رحمت و بخشایش فرماید. نویسندگان دیگر ما نیز از قبیل آن‌هایی که مانند بزرگ علوی و صادق چوبک پیش‌کسوت به شمار می‌آیند و جوانان باذوق و باقدرت دیگری که پس از آن‌ها وارد میدان داستان‌نویسی گردیدند، بدون استثنا ساده‌نویس هستند و نه‌تنها از استعمال کلمات عامیانه ننگ و عار ندارند، بلکه بدبختانه گاهی بعضی از آن‌ها راه افراط و مبالغه می‌پیمایند (جمال‌زاده، ۱۳۴۱: ۳۷).

جمال‌زاده در جایی دیگر همین نقد را تکرار می‌کند:

چیزی که هست بدبختانه بعضی از جوانان ما چنان‌که در طیّ همین مقدّمه گذشت سوراخ دعا را گم کرده‌اند و دایرۀ عوامانه نوشتن را بی‌جهت و برخلاف تمام قواعد و قوانینی که برای این کار مقرّر است، به قدری وسعت داده‌اند و به افراط رفته‌اند که خواندن و فهمیدن نوشته‌هایشان گاهی بسیار مشکل و زمانی تقریباً محال گردیده‌است [و در پی‌نوشت این صفحه آورده‌است:] مثلاً این عبارت «باهاس بش بگی یخده کم‌تر ادا بیریزه» یعنی «بایستی به او بگویی یک‌خرده کم‌تر ادا بریزد» (همان: ۹۷).

از فحوای کلام جمال‌زاده و مثالی که زده‌است ـ برخلاف ظاهر سخنش ـ چنین برمی‌آید که نقد او بر نویسندگان جوان به گفتاری‌نویسی و کاربردِ نحوِ گفتار در نوشتار و استفاده از کلمات و اصطلاحات عامیانه برنمی‌گردد، بلکه بیش‌تر معطوف به شکسته‌نویسی است. امّا روی سخن جمال‌زاده در این نقدها با کیست؟

طبیب‌زاده در «مبانی و دستور خطّ فارسی شکسته» با نقل بخش اخیر از مقدّمۀ جمال‌زاده می‌نویسد:

به گمان نویسندۀ این سطور، منظور جمال‌زاده از «بعضی از جوانان ما» کسانی بوده‌اند مانند صادق هدایت و مریدان وی یعنی صادق چوبک و آل‌احمد و دیگران. جالب است که کامشاد مطلقاً چنین نظری دربارۀ این نویسندگان و مخصوصاً هدایت ندارد (طبیب‌زاده، ۱۳۹۸: ۴۱-۴۲).

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍4
نگارش دهم تا دوازدهم
🗒یادداشت جمال‌زاده و نقد شکسته‌نویسی (بخش اول) #دکترمحسن‌احمدوندی جمال‌زاده در مقدّمۀ مفصّلی که در دی‌ماه ۱۳۳۸ بر «فرهنگ لغات عامیانه» نوشته، هنگامی که به بحث از استفادۀ داستان‌نویسان معاصر از لغات عوامانه می‌رسد، از هدایت، علوی و چوبک یاد می‌کند و در ادامه…
🗒یادداشت
جمال‌زاده و نقد شکسته‌نویسی (بخش دوم)
#دکترمحسن‌احمدوندی

به نظر نگارندهٔ این یادداشت در این‌جا حق با کامشاد است، زیرا هدایت هرچند گاهی از کلمات شکسته در داستان‌هایش بهره می‌برد، امّا میزان آن به حدّی نیست که این نقد جمال‌زاده متوجّه او باشد. من این نقد جمال‌زاده را بیش از هر کسی متوجّه چوبک می‌دانم، نه هدایت و دیگران، هرچند خود او هدایت، علوی و چوبک را مستثنا می‌کند و وانمود می‌کند که روی سخنش بیش‌تر با «جوانان باذوقی است که پس از آن‌ها وارد میدان داستان‌نویسی شده‌اند». برای این سخن دو دلیل دارم:

دلیل اوّل این‌که از میان داستان‌نویسان نسل اوّل و دوم، چوبک تنها نویسنده‌ای است که در شکستن کلمات زیاده‌روی می‎کند تا آن‌جا که گاهی فقط باید از طریق بافت کلام، شکل معیار کلمات را در نوشته‌هایش تشخیص داد. برای مثال اگر من به شما بگویم «بگروزه» یعنی چه، احتمالاً پاسخی نداشته باشید و ندانید این کلمه چه معنایی دارد، امّا اگر همین کلمه را در بافت این جمله از «سنگ صبور» بخوانید: «بلکم عزرائیل بیاد، از بوم نزّیکم نیاد جونمو بسّونه، بگروزه بره» (چوبک، ۱۳۵۲: ۹۳) متوجّه می‌شوید که این کلمه شکلِ شکستۀ «بگریزد» است. این در حالی است که فعل کهن «گریختن» در زبان گفتار امروز یا اصلاً به کار نمی‌رود و یا اگر به کار برود، شکسته نمی‌شود. بنابراین جمال‌زاده حق داشت که بگوید: «بعضی از جوانان ما [...] دایرۀ عوامانه نوشتن را بی‌جهت و برخلاف تمام قواعد و قوانینی که برای این کار مقرّر است، به قدری وسعت داده‌اند و به افراط رفته‌اند که خواندن و فهمیدن نوشته‌هایشان گاهی بسیار مشکل و زمانی تقریباً محال گردیده‌است.» جمال میرصادقی نیز همین نقد را به چوبک وارد می‌داند و دراین‌باره می‌نویسد: «امّا املای شکسته و عامیانه‌نویسی گفت‌و‌گوها که گاهی با افراط‌کاری همراه است روانی و صراحت گفت‌وگوها را کدر می‌کند و آن دسته از مردم را که با زبان گفت‌وگوی معمولی تهرانی‌ها آشنایی ندارند به دردسر می‌اندازد و فهم گفت‌وگوها را برای آن‌ها مشکل می‌کند» (میرصادقی، ۱۳۶۵: ۲۹۰).

دلیل دوم نامه‌ای است که جمال‌زاده در سال ۱۳۴۶ به چوبک نوشته و در آن از شکسته‌نویسی افراطی چوبک در «سنگ صبور» انتقاد کرده‌است:

قربانت می‌روم. یک جلد از سنگ صبور را برایم ارسال فرموده‌اید، رسید و مایۀ امتنان است. [...] املا را خواسته‌اید عوامانه باشد. لابد می‌دانید که هرچند طرفدار انشای عوامانه هستم (با مراعات کامل قواعد صرف‌ونحوی و اصول جمله‌بندی و عبارت‌پردازی و درستی و صحّت تعبیرات و اصطلاحات بر امثله و غیره) امّا با املای عوامانه میانه‌ای ندارم و معتقدم که خوانندۀ ایرانی خودش در موقع خواندن ممکن است با لحن و صوت عوامانه بخواند و نویسنده احتیاجی ندارد که املا را هم عوامانه بنویسد که نه‌تنها مردم کم‌سواد، بلکه آدم‌های سواددار هم گاهی از عهدۀ خواندن (به‌آسانی) برنمی‌آیند و روی‌هم‌رفته کار بی‌لزومی است و نویسندگان فرنگی هم کم‌تر با املای عوامانه می‌نویسند (مگر تصنیف‌سازها)؛ و حتّیٰ نویسندگانی مانند گورکیِ روسی، که سخت طرفدار مردم خرده‌پا هم بود و خودش نیز از همان طبقه بیرون آمده بود، کم‌تر املای عوامانه استعمال کرده‌است. املای عوامانه علّت دیگری هم ممکن است داشته باشد که هم‌وطنان ما را از باسواد شدن و با فارسی صحیح و فصیح و درست آشنا شدن تا اندازه‌ای بازبدارد. ولی این‌ها را شاید بتوان امر ذوقی دانست و شاید مباحثه در آن زیاد مفید واقع نگردد و موضوعی نداشته باشد. «لَکُم دینُکُم وَ لی دینی» (جمال‌زاده، ۱۳۷۴: ۱۶۳).

همان‌طور که پیش از این هم گفتم، نقد جمال‌زاده بیش‌تر معطوف به شکسته‌نویسی است. در این‌جا هم منظور او از «املای عوامانه» شکسته‌نویسی و از «انشای عوامانه» گفتاری‌نویسی است. او به چوبک می‌گوید که با گفتاری‌نویسی مشکلی ندارد، زیرا خود او و دیگر داستان‌نویسان معاصر به همین شیوه نوشته‌اند، امّا شکسته‌نویسی را نمی‌پسندد. این همان سخنی است که در مقدّمۀ «فرهنگ لغات عامیانه» گفته بود و چوبک را مستقیماً مورد خطاب قرار نداده بود، امّا در این‌جا دیگر صریحاً او را مخاطب قرار می‌دهد.

◾️منابع
ـ جمال‌زاده، محمّدعلی. (۱۳۴۱). فرهنگ لغات عامیانه. به‌کوشش محمّدجعفر محجوب. چاپ  اول. تهران: فرهنگ ایران‌زمین.

ـ جمال‌زاده، محمّدعلی. (۱۳۷۴). «آوانگاردیسم چوبک». دفتر هنر.  سال دوم،  شمارۀ سوم، صفحات ۱۶۳-۱۶۴.

ـ چوبک، صادق. (۱۳۵۲). سنگ صبور. چاپ دوم. تهران: جاویدان.

ـ طبیب‌زاده، امید. (۱۳۹۸). مبانی و دستور خطّ فارسی شکسته. چاپ اول. تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.

ـ میرصادقی، جمال. (۱۳۶۵). قصّه، داستان کوتاه، رمان. چاپ اول. کابل: مطبعۀ دولتی جمهوری دموکراتیک خلق افغانستان.

[یادداشت بالا پیش از این در شمارهٔ سی‌‌ویکم فصل‌نامهٔ قلم در صفحات ۵۴-۵۵ منتشر شده است.]
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌
3👍2
#داستانک


- زن: روز خیلی بدی بود،
یه چیزی بگو حالمو خوب کنه.


و مرد نام او را چند باره تکرار کرد . . . 



#دیلیپ_وئرما


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
4👍3👌1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#پیام‌صبح
ای دوست
وقتی هر بامداد
آمدن خورشید را
نرم و بی‌صدا
می‌بینم
درمی‌یابم که
هر چه انسان روشن‌تر و تابناک‌تر باشد
آمدن‌های  او نرم‌تر و گرمی‌بخش‌تر است
حالا‌ متوجه می‌شوم
چرا صدای آمدن تو را به افق دلم
هیچگاه حس نکردم

#دکترعبدالرضامدرس‌زاده

بامدادتان نیکو،پنجره ی دلتان روبه افق مهربانی بازباد
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
4
"جانبی دیگر از نثرِ علامه قزوینی"
#دکتراحمدرضابهرامپورعمران

مشهور است که نثرِ تحقیقیِ علامه قزوینی بیش‌از حد عربی‌مآبانه، رسمی، ملانقطی و حتی عصاقورت‌داده است. و این سخنِ درستی است. اما نکته‌ای که گویا درباره‌اش ننوشته‌اند و نگفته‌اند یا دست‌کم من ندیده‌ام این است: شیوه‌ و سبکِ نثرِ قزوینی و حتی موضوعاتی که در یادداشت‌های شخصیِ چندجلدیِ ایشان و "مسائلِ پاریسیه" (۳ جلد) و نیز گاه نامه‌نگاری‌های مفصل به دوستان‌شان دیده‌می‌شود، بسیار متفاوت است با نثرِ آثارِ تصحیحی یا مقالات‌شان. در یادداشت‌ها و گاه نامه‌های اخوانی نثرِ قزوینی سرشار است از تعابیر و اصطلاحاتِ عامیانه و روزمره و حتی گاه چاله‌میدانی! نمونه‌هایی که امثالش را مثلاً در آثارِ جمال‌زاده و هدایت می‌توان‌یافت. و آن‌چه درباره‌شان سخن‌می‌گوید نیز گاه از خصوصی‌ترین و کم‌اهمیت‌ترین چیزهایی است که کم‌تر گمان‌می‌رود از قلمِ محققِ طرازِ‌‌ اولی هم‌چون او بر کاغذ جاری شود. این را هم بگویم که قزوینی نشان‌داده گاه در شناختِ ریشه‌ی پاره‌ای از تعابیرِ عامیانه در واژه‌‌های کهن نیز حدس‌هایی صائب می‌زده. یکی از
آن‌ها "جُعلّق" یا "جُعلنق" (به معنای بی‌سروپا و ژنده‌پوش) است که به نظرِ ایشان باید دگرگشته‌ی همان "جولقی" و "جُوالق" باشد:

جولقی‌ای سربرهنه می‌گذشت
با سرِ بی‌مو چو پشتِ طاس و طشت

گرچه گویا آن‌جا دراشاره به سرووضعِ قلندرانی بوده که چهارضرب‌می‌کردند (تراشیدنِ موی سر و ریش و سبیل و ابرو) ژنده‌می‌پوشیدند. این‌ نکته را گویا نخست‌بار استاد زرین‌کوب در "سرّ نی" یا "بحر در کوزه" یادآورشده‌اند.

ضمناً به‌یادداشته‌باشیم که قزوینی از حامیانِ انتشارِ "یکی بود یکی نبودِ" بود. طنزِ روزگار را ببینید که علامه قزوینی، این ادیبِ "ریش‌و‌سبیل‌دار"، حامیِ "یکی بود و یکی نبودِ" جمال‌زاده این پیش‌آهنگِ "دموکراسیِ ادبی" در نثرِ امروز بوده؟! حال‌آن‌که اساساً انگار "تیپِ" آن آدمِ عرب‌زده‌ی عربی‌بلغورکنی که در اثرِ جمال‌زاده به‌نمایش‌درآمده، براساسِ روحیات و شخصیتِ امثال قزوینی یا به‌قولِ جمال‌زاده در مقدمه‌ی اثرش "یشوعوهای ادبی"* گرته‌زده‌شده.
این ویژگیِ کم‌تردیده‌شده‌ی نثرِ علامه را باید در مطلبی مفصل‌تر و دقیق‌تر و با شواهدی بیش‌تر نشان‌داد.
جمال‌زاده در آخرِ دیباچه‌ی یکی بود یکی نبود می‌نویسد:
"نظر به مراتبِ فوق و هم به تشویقِ جمعی از دوستانِ روشن‌ضمیر و مخصوصاً علامه‌ی نحریر و فاضلِ شهیر آقای میرزا محمدخانِ قزوینی که جاودان سپاسگزارِ نصائحِ ادیبانه‌ی ایشان خواهم‌بود ..." (نشرِ علم، به کوشش علی دهباشی، ۱۳۹۹، ص ۲۸).


* یشوعوهای ادبی کنایه از مرتجعینِ ادبی است. جمال‌زاده در پانوشت آورده: "یشوعو josué پس‌از موسی رئیسِ عبری‌ها شد و ارضِ کنعان را گرفت. در تورات مذکور است که موقعِ جنگ با پادشاهِ بیت‌المقدس چون شب فرارسیده‌بود و هنوز کاملاً فاتح نشده‌بود به خورشید گفت بایست و خورشید ایستاد".
چیزی است مشابه‌ِ ماجرای "ردّ‌الشّمس" که در منابعِ تاریخی آمده.
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍5
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صد و سوم - بزرگتر شده بودم و دیگه میدونستم قاچاقچی یعنی چی اما همون موقع هم نمیدونستم خونه فساد و زن (...) چه معنی میده با این حال انقدر همون کلمه قاچاقچی به تنهایی متنفرم کرد که از همون روز به خودم قول دادم پلیس شم تا بتونم بهزاد رو…
رمان #نفسم_رفت

قسمت صد و چهارم
- بهزاد زرنگ تر از این بود که گیر بیفته برای گیر انداختنش به خونه سابقمون برگشتم خونه ای که کنار خونه پدری زن سابق بهزاد بود برگشتم . زنی که بهزاد مجبورش کرده بود مدیریت خونه فسادش رو به عهده بگیره . خونه رو زیر نظر گرفتم و تو یه فرصت مناسب به گروه بهزاد نفوذ کردم . آخرین باری که بهزاد منو دیده بود نه سالم بود معلوم بود که منو نمیشناسه ولی من خیلی خوب میشناختمش و دلم میخواست سر به تنش نباشه . به گروهش نفوذ کردم و داشتم مدارک جالبی پیدا میکردم که تو از راه رسیدی و دست و پامو بستی .شباهت بی اندازت به آمنه جون داشت دیوونم میکرد تورو که جلو چشمم میدیدم فکر میکردم روح آمنه جون اومده سراغم . بعد از اون خودم رو بیشتر با بهزاد سرگرم میکردم فقط بخاطر اینکه خونه نیام و تورو جلو چشمم نبینم بدتر از اون این بود که هربار میومدم خونه صمیمیت تورو با نوید میدیدم و ترس وجودمو برمیداشت که نکنه بین تون چیزی باشه و .
باز بین حرفم پرید:
- چرا میترسیدی بین من و نوید چیزی باشه؟
نگاش کردم اون موقع ها خودمم نمیدونستم چرا ولی الان درک میکنم که بخاطر حسی بود که به آیدا داشتم اما نمیتونستم اینو به خود آیدا بگم دلم میخواست اولین باری که بهش میگم دوسش دارم یه خاطره خوب براش باشه نه همچین خاطره وحشتناکی
- نمیدونم .شاید احساس مسئولیت میکردم و نمیخواستم تو خونه من اتفاقی برات بیفته
نگاه معنی داری بهم انداخت انگار فهمید دروغ میگم . شایدم از اینکه اون زمان همچین فکرایی در موردش داشتم ناراحت شد. سعی کردم با ادامه حرفم ز زیر نگاهش در برم:
- تو کارم با بهزاد به جاهای خوبی رسیده بودم بعد از مرگ امیرعلی همدستش ، من شدم دست راست بهزاد و از خیلی چیزا سر در آوردم تا اینکه به خاطر گم شدن مدارک بهزاد بهم شک کرد و برای اینکه شکش برطرف بشه مجبور شدم دکتر غلامی رو واسش بدزدم
دهانش از زور تعجب باز شد حق هم داشت باید هم باور نمیکرد که منه پلیس خودم دست به آدم دزدی بزنم اون برای جلب اعتماد یه قاچاقچی
- مجبور بودم این کارو بکنم اگر نه شک بهزاد یقین میشد و بدون اینکه مدرک درست حسابی دستم اومده باشه کشته میشدم با سرهنگ کشاورز مشورت کردم و قرار شد به شرطی که چهار چشمی مواظب دکتر باشم و طی یه موقعیت خوب فراریش بدم کاری که بهزاد خواسته بود رو انجام بدم اما از شانس بد تو موقع دزدیدن دکتر ماشین منو دیدی نزدیک بود باهات تصادف کنم اما تو سریع کنار کشیدی هم نگرانت شدم هم میترسیدم موضوع فهمیده باشی برای همین اون شب اومدم خونه و بعدش هم که موضوع اومدن داییت پیش اومد نمیدونم چرا اون کار احمقانه رو کردم همین قدر میدونم که به محض اینکه واکنش خانواده ات رو دیدم مثل سگ پشیمون شدم اما واکنش تو سریع تر از من بود .نمیدونم چرا ولی در مقابل اشکای زن های خانواده ات به شدت بی اختیارم . اما تو فقط گریه نمیکردی داشتی باگریه خودکشی میکردی خواستم همه چیز رو درست کنم بدترش کردم . به یکی از دوستای بابا پول دادم تا بهم یه صیغه نامه بفروشه در واقع اول عقدنامه میخواستم اما دوست بابا به عقد نامه راضی نشد همون صیغه نامه هم وقتی کارتم رو دید و فکر کرد که برای ماموریتی چیزی این صیغه نامه رو لازم دارم قبول کرد بهم بفروشه . پول بیشتری بهش دادم تا جلوی نوید وانمود کنه این یه صیغه واقعی که خیالم راحت بشه وقتایی که نیستم اتفاقی بین تو و برادرم نمیفته اما اون صیغه نامه قلابی بیشتر از نوید من و داییت رو گول زد . درسته که به درد خورد و تونستم نظر خانواده ات رو نسبت به تو با اون صیغه قلابی برگردونم اما نوید اطلاعاتش کامل تر از این بود که باور کنه بدون اجازه تو این صیغه رسمیت داره اما خودم باور کردم . خوشحالی داییت رو که دیدم باورم شد که شوهرتم و بی اختیار همین تصور غلط باعث شد بخوام بهت نزدیکتر شم که ایکاش اینطور نمیشد
به چشمای خیسش نگاه کردم و باز دلم ریش شد

ادامه دارد...


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍31
Efisio Cross
Chagrin d'Amour
از آرامش هم مراقبت کنیم
شاید دوست داشتن همین باشد‌.
#سپهرخدابنده

سلامی به آرامش ابرها

روزتان سرشار ازلطف خداوند و لبریز از آرامش و لبخند



#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
4
از ورای خاطرات گونه گون

#استادعباس‌خوش‌عمل‌کاشانی
...در عهد نوجوانی و جوانی ام همیشه دوست می داشتم برای یک بار هم که شده شاعر بلند مرتبه و ادیب اریب استاد فریدون توللی را از نزدیک ببینم.
آرزوی دیدن آن استاد عزیز و فرزانه هیچ گاه برآورده نشد ؛ اما بخت با من یار شد که توانستم دوسه بار با او مکاتبه داشته باشم و یک بار هم صدای نازنینش را از تلفن بشنوم.
در پاییز سال پنجاه و هشت یک روز که شاعر ارجمند و دوست بزرگوارم روانشاد نصرالله مردانی به دفتر مجله ی جوانان امروز آمده بود نشانی منزل استاد توللی در شیراز را به من داد و گفت:عباس!حتمآ با استاد مکاتبه داشته باش و برایش نامه بنویس.می دانم که قلبآ خشنود می شود.....
نخستین نامه را همراه با دوغزل در زمستان همان سال برای استاد توللی بزرگ و فرزانه پست کردم....دو هفته بعد جواب نامه ام را داد و از این که برایش نامه وشعر فرستاده بودم بسیار ابراز خشنودی و خوشوقتی کرد.فحوای نامه اش چنان صمیمانه بود که گفتی پاسخ نامه ی دوست چندین و چند ساله اش را داده است....پس از آن سه بار دیگر برایش نامه نوشتم که دو بار پاسخ گرفتم....جواب آخرین نامه ام را که نداد نگران و دلواپس شدم ؛ تا این که چاشتگاه یک روز زمستانی با دفتر مجله تماس گرفت و ... دیگر من از فرط خوشحالی سر از پا نمی شناختم....صدایش گرفته بود و غمی را که در آن موج می زد می توانستم تشخیص دهم.....پرسیدم :استاد جانم ، خدای نکرده کسالتی دارید ؛ مشکلی برایتان پیش آمده است؟حزن انگیز و بغض در گلو نجواکنان گفت:آقا جان ، عزادار شده ام!پرسیدم استادم کدام عزیزی را از دست داده اید؟حزن انگیزتر از پیش گفت:پیشکم آقاجان ، پیشکم مرا تنها گذاشت و رفت...چند لحظه ای مکث کردم و در ذهن مغشوش خود پیشک را جستجومی کردم که گفت:پیشک گربه ی نازنینم سالها همدم من بود...آرام خندیدم ولی خوب متوجه شد که محزون اما آمرانه گفت:نخند...مگر تو شاعر نیستی؟احساست کو؟...این بار جدآ او را تسلیت گفتم و برای خودش سلامتی و طول عمر آرزو کردم.تشکر کرد و گفت:وقتی به پیرسالی برسی و کسی جز حیوان دور و برت نباشد که به آن دل ببندی حال و روز امروز مرا خواهی فهمید.گفتم استادجانم ، درست می فرمایید ؛ اما ای کاش این همه دلبسته ی پیشک نمی شدید.ثانیه هایی مکث کرد و سپس گفت:یک روز از کاشان بیا ببینمت...گفتم استادجانم ، این آرزوی بزرگ من است که محضرتان را درک کنم.اگر بخت با من یار شد حتمآ از تهران برای فیض بردن از محضرتان خدمت خواهم رسید...گفت ها ، توساکن تهرانی ؛ من با توجه به پسوند اسمت همیشه فکر می کنم در کاشان سکونت داری....و از هم خداحافظی کردیم....شبانگاه آن روز مثنوی «پیشک فریدونی» را سرودم و در ایام تعطیلات نوروزی سال پنجاه ونه بود که برایش ارسال کردم....دو سه هفته ی بعد آخرین نامه را برایم ارسال کرد و از این که برای پیشک اش شعر گفته بودم بسیار ابراز خشنودی و تشکر کرده بود....بین ما دیگر نه مکالمه ی تلفنی برقرار شد و نه مکاتبه ای صورت گرفت...استاد با بیماری دست و پنجه نرم می کرد ....و نهایتا نهم خرداد شصت و چهار چشم از جهان فروبست و به دیار باقی شتافت....هنوز هم حسرت دیدار آن بزرگ استاد با من است و چقدر متأسفم و احساس غبن می کنم که روزی از آن روزها برای دیدنش به شیراز نرفتم......

🐈 مرگ «پیشک»! 🐈

استاد بزرگ فریدون توللی را گربه ای به نام «پیشک» بود که به او علاقه ای زایدالوصف داشت.وقتی «پیشک» مرحوم شد من این شعر را جهت سرسلامتی برای استاد فرستادم....فروردین ماه 1359خورشیدی بود:

بیشک آن پیشک فریدونی
که ز دنیا برفت اکنونی

نه شد آلوده ی عرق نه دخان
بود از نسل پاک ببری خان*

هست در برزخ وحوش یقین
همدم گربه های علّیّین

تسلیت بر تو ای تولّلی ام
اوستاد زمان خل خلی ام

پیشکت رفت و بیشکت آزرد
غم هجران آن یگانه که مرد

ای پدر! بهر سرسلامتی ات
با رفیقان رند پاپتی ات

چلمین روز مرگ پیشک خان
خواهم آمد به فارس از کاشان

تسلیت بر تو مرگ پیشک باد
خانه ی نو بر او مبارک باد!

#استادعباس‌خوش‌عمل‌کاشانی

(*«ببری خان» اسم گربه ی محبوب ناصرالدین شاه قاجار است.)

استاد فریدون توللی در رشته ی باستان شناسی تحصیل کرده بود و پیشه اش باستان‌شناسی بود.او در عالم ادبیات حرفهایی برای گفتن داشت و می‌توان او را در حوزه ی شعر و ادب فارسی شاعری با صدای خاص و شنیدنی دانست.
در باره ی استاد بزرگ شعر و ادب موافقان و مخالفان(به ویژه مخالفانی چون رضا براهنی) دیدگاههایی داشته اند ومطلبها نوشته اند...
استاد توللی برخلاف همشهری‌ فرهیخته و بزرگش استاد دکتر حمیدی به شعر نیمایی نزدیک شد؛ آن را تجربه کرد و آثار نیمایی گرانسنگی آفرید؛ اما بعدها نیما و سبک او را انکار کرد که خود مایه ی بسیار نقدها و حتی دشنام‌ها برای وی شد.

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👏5
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صد و چهارم - بهزاد زرنگ تر از این بود که گیر بیفته برای گیر انداختنش به خونه سابقمون برگشتم خونه ای که کنار خونه پدری زن سابق بهزاد بود برگشتم . زنی که بهزاد مجبورش کرده بود مدیریت خونه فسادش رو به عهده بگیره . خونه رو زیر نظر گرفتم…
رمان #نفسم_رفت

قسمت صد و پنجم
- ایکاش هیچ وقت بهت نزدیک نمیشدم . کاش توی اون استخر لعنتی طعمت رو نمیچشیدم که بخوام اینطور به داشتنت فکر کنم . ایکاش عاشقم نمیشدی . اون وقت شاید خیلی زودتر از این از پیشم میرفتی اون وقت شاید الان اینجا نبودی . شاید بهزاد ...
اینبار مثل همیشه محکم و بدون بغض حرفش رو زد حرفی که چهارستونم رو لرزوند
- بهزاد حتما من رو میکشه وحید .شایدی نداره تو فقط با این شایدا خودت رو عذاب میدی . همونجور که با اون بایدها از من فاصله گرفتی و من رو عذاب دادی
- نه نه سرنوشت تو این نیست نباید به خودت تلقین کنی .. من حتما نجاتت میدم
خودمم به چیزی که میگفتم اطمینان نداشتم خودم هم حرف خودم رو باور نداشتم
- آره تقدیر من این نبود اما عشق سرنوشت خیلی از آدما رو عوض کرده
نمیخواستم به این سرنوشت فکر کنم حتی فکر کردن به اینکه آیدا بخاطر من اونجاست و بخاطر من ممکنه بهزاد اون رو هم مثل من . نه نه حتما یه راهی برای نجات آیدا پیدا میکردم آیدا نباید بخاطر من کشته میشد
*
صدای قفل در باعث شد از جا بپرم در باز شد و بهزاد با یه لبخند کریح توی چهار چوب در ظاهر شد
- به گودبای پارتی ما خوش اومدی پسر عمه
انقدر ازش متنفر بودم که بی فکر به سمتش یورش بردم دو تا از قلچماق هایی که همراه خودش آورده بود قبل از اینکه بهش برسم دستهامو از پشت گرفتن و متوقفم کردن نمیشناختمشون پس یعنی جدید بودن دو برابر من هیکل داشتن و یکیشون برای سرجا نشوندن من کافی بود در حالی که بین دست اون دو نفر دست و پا میزدم بلکه معجزه بشه و ولم کنن تا به حمله ام ادامه بدم فریاد میزدم
- میکشمت بهزاد . شانس بیاری به چنگم نیفتی
خنده مسخره ای کرد و گفت:
- بچه بودی روحیه لطیف تری داشتی وحید
خنده بلند تری کرد و ادامه داد:
- تازه اون موقع کمتر از الان احمق بودی . خیلی احمقی وحید فکر نمیکردم جدی جدی بدون اینکه رفقات رو خبر کنی بیای سراغم . فکر کردی واقعا اگر تنها بیای این دختره رو ول میکنم بره؟
- چی از جون مون میخوای؟
خنده اش خشک شد اینبار خیلی جدی جوابم رو داد:
- زندگیمو
قدم زنون به سمت جایی که آیدا نشسته بود رفت و آدم هاش هم منو به سمتی که اون رفت چرخوندن بالای سر آیدا ایستاد به آیدا که غیرطبیعی میلرزید نگاه کردم و منتظر بودم دست از پا خطا کنه تا بدونم چه بلایی سرش بیارم بالای سرش ایستاد و خطاب به من حرفش ادامه داد
- بیا یه معامله کنیم
دور زد و پشت سر آیدا ایستاد چشم ریز کردم و چهار چشمی تمام حرکاتش پاییدم
- تو به من زندگیمو پس بده منم در عوض قول میدم تورو زودتر از دوست دخترت بکشم که یه وقت بخاطر اینکه شاهد مرگش بودی عقلت رو از دست ندی و اگر نتونی زندگی جفتتون رو میگیرم
متوجه حرفش نشدم و گفتم:
- منو از مرگ میترسونی؟ .فکر کردی الان قراره با شنیدن این حرفا تن و بدنم بلرزه؟
بازم خندید انگار که دارم براش جوک میگم
- کی از مرگ حرف زد پسر عمه من دارم در مورد آرزوی مرگ حرف میزنم . کاری میکنم آرزوی مرگ
قلدرانه داد زدم:
- هیچ غلطی نمیتونی بکنی
باز خندید و اینبار خم شد تا موهای آیدا رو از گردنش کنار بزنه آیدا سرجاش بیشتر جمع شد و با ترس خودش رو کنار کشید از تماس دستش به گردن آیدا به مرز جنون رسیدم و نعره زدم
- دستت بکش عقب وگرنه میشکنمش
بجای اینکه از تهدید من بترسه خوشش اومد و گفت
- من جات بودم با کسی که زندگیم دستشه اینطوری حرف نمیزدم
بعد خطاب به آدمهاش گفت:
- دست اون احمق رو ببندید به ستون تا مهمونی رو شروع کنیم . خوش ندارم موقع عشق باشی دست و پاش تو سر و صورتم بشینه
*
مثل یه گنجشک گوشه اتاق جمع شده بود پاهاش رو تا کرده بود و دستاش رو دور پاهاش گره زده بود و سرش رو بین زانوهاش گرفته بود و مثل بید میلرزید . یعنی سردش بود؟شایدم سردش بود آخه هیچی تنش نبود.بیشرفا جلوی من لباسو توی تنش پاره کردن.اگه دستام بسته نبود میرفتم جلوشون میگرفتم و با دندونای خودم تیکه تیکه شون میکردم.نه نه نباید به این فکر کنم که جلوی چشم خودم حیثیت عشقم رو لکه دار کردن اون وقت غرور و غیرت خودم هم لگدمال میشه.آره باید نیمه پر لیوان رو ببینم . اصلا شاید ترسیده؟آره بایدم ترسیده باشه اونجوری که اون وحشیا سه چهار نفری ریختن سرش و...

ادامه دارد...


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
3👍2
#خاطره‌نگاری

ظرافت طبع فروغ را ببینید:

... پروفسور [محسن] هَشترودی پس از اندکی صحبت دربارهٔ شخصیّتِ فروغ گفت:
از فروغ فرّخزاد خاطره‌ای دارم که هیچ‌وقت فراموشم نمی‌شود؛ یک شب در یک میهمانی که فروغ هم بود، تصادفاً برای لحظه‌ای روی لبهٔ کُتَم نشست، با لبخند گفت:
آه استاد غبار شدم و روی کُتِ شما نشستم!

گفتم: کاش اشک بودید و در چشمِ من می‌نشستید!

گفت: کاش لبخندی می‌شدم و رویِ لب‌تان می‌نشستم!

#اسماعیل‌جمشیدی
عکس‌های دونفره، نشر علم، چ:۱، ۱۳۹۳، ص ۳۶۰.
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
5
#داستانک


مجلس میهمانی بود.
پیرمرد از جایش برخاست تا به بیرون برود...
اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد.....
و چون دسته عصا بر زمین بود
تعادل کامل نداشت...
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را برعکس بر زمین نهاده.
به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:
پس چرا عصایت را بر عکس گرفته‌ای؟!
پیرمرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است، می‌خواهم فرش خانه‌تان خاکی نشود.


#ناشناس


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👌51
📝 ریشه‌شناسی واژهٔ ‌ عشق
✍️ زنده‌یاد دکتر محمد حیدری‌ ملایری

درباره‌‌ ریشه‌ واژه‌ عشق : آیا عشق واژه‎‌ای عربی است؟ برابرهای دیگر آن در زبان فارسی و دیگر زبان‌های ایرانی چه می‌شود؟

واژه‌ی « عشق » که در فارسی « اِشغ» تلفظ می‌شود در ادبیات فارسی و عرفان ایرانی جایگاهی برجسته دارد. شاید بتوان گفت شاعران گوناگون فارسی ‌زبان کمتر واژه‌ای را به اندازه‌ی عشق به کار برده باشند. با این حال چنین می‌نماید که تاکنون چندان پژوهشی که بر پایه‌ی دستاوردهای نوین زبان‌ شناسی تاریخی استوار باشد درباره‌ی آن نشده است.

در این نوشته‌ی کوتاه نگارنده این اندیشه را پیش می‌نهد که واژه‌ی عشق ریشه‌ای هندواروپایی دارد. این پیشنهاد بر پایه‌ی پژوهش‌های ریشه ‌شناختی استوار است. نگارنده امیدوار است این نوشته انگیزه‌ای باشد برای جست ‌وجوهای بیشتر درباره‌ی این واژه و دیگر واژه‌های کم‌ شناخته‌ی زبان فارسی تا ایرانیان زبان فارسی را بهتر بشناسند و به ارزش‌ها و توانمندی‌های والای آن پی ببرند

واژه «عشق» با واژه‌ی اوستایی iš (ایش) به معنای «خواستن، میل‌داشتن، آرزوکردن، جست‌وجوکردن » پیوند دارد که دارای جداشده‌‌های زیر است : aēša «آرزو، خواست، جست‌وجو‌» ؛ išmakhzann‌ خواهد، آرزو می‌کند» ؛ išta «خواسته، محبوب» ؛ išti «آرزو، مقصود». همچنین پیشنهاد می‌کند که واژه‌ی عشق از اوستایی iška یا چیزی همانند آن ریشه می‌گیرد. پسوند ka در پایین باز‌نموده خواهد شد.

پسوند ka در اوستایی کاربرد بسیار دارد و برای نمونه در واژه‌های زیر دیده می‌شود : mahrka «مرگ» ؛ araska «رشک، حسد» ؛ aδka «جامه» ؛ huška «خشک» ؛ drafška «درفش» و ...

واژه اصلی برای مهر و اِشک ، در عربی «حب» میباشد. و جالب است که «عشق» در قر‌آن نیامده است بلکه واژه‌ی به‌کار‌ رفته مصدر حَبَّ (habba) است. همچنین در عربیِ نوین واژه‌ی عشق کاربرد بسیاری ندارد و دیسه‌‌های جداشده‌ی حب به کار می‌روند : حب، حبیب، حبیبه، محبوب و دیگرها.
.
واژه‌ی اوستایی ، واژه‌ی išk را در فارسی میانه پدید آورده است که به عربی راه یافته است. برای آگاهی بیشتر از چگونگی تأثیر فارسی بر عربی در دوران پیش از اسلام رجوع کنید به کتاب خواندنی آذرتاش آذرنوش « راه‌های نفوذ فارسی در فرهنگ و زبان تازی ». تبدیل ِ حرف فارسی ِ «ک» به عربی ِ «ق» کم نیست ، چند نمونه : کندک > خندق، زندیک > زندیق، کفیز > قفیز، کوشک > جوسق، کاسه > قصعَه و ...


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👏4
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صد و پنجم - ایکاش هیچ وقت بهت نزدیک نمیشدم . کاش توی اون استخر لعنتی طعمت رو نمیچشیدم که بخوام اینطور به داشتنت فکر کنم . ایکاش عاشقم نمیشدی . اون وقت شاید خیلی زودتر از این از پیشم میرفتی اون وقت شاید الان اینجا نبودی . شاید بهزاد ...…
رمان #نفسم_رفت

قسمت صد و ششم
اه گندت بزنن وحید این کجاش نیمه پر لیوان بود.این که تیکه های شکسته و خورد شده لیوانی بود که تا تهش رو نوشیدن و بقیه اش رو اینجور مچاله گوشه اتاق ول کردن تا بعدا باز هم...
وای نه.اگر حرفشون حرف باشه و بازم بیان سروقتش چی؟ خودشون گفتن میرن و برمیگردن گفتن انقدر این کارو میکنن تا خودم بهشون التماس کنم که به مرگم راضیم .اما مگه همین الانش هم من به مرگم راضی نبودم؟
نگاهش کردم هنوزم مثل بید داشت میلرزید و توی خودش مچاله شده بود نمیخواستم اینجوری ببینمش اون برای من کوه غرور بود اینجور شکسته دلم نمیومد ببینمش حاضر بودم بازم بلند شه و استاد دانشگاه بودنش رو توی سرم بکوبه و منو نقاش بدبخت و لاشخور صدا کنه اما اینجور له شده نبینمش آهسته صداش کردم:
- آیدا
جوابم رو نداد اما بیشتر تو خودش جمع شد پس یعنی صدام رو شنید و واکنش نشون داد بازم صداش کردم اینبار مهربونتر . اینبار همونجوری صداش کردم که چند ماه بود به دلم آرزو شده بود یه روزی بشه اما نه ی روزی مثل امروز
- عزیزم؟آیدا جان.آیدای من؟
یهو انگار بهش برق وصل کردم از جا پرید و صاف جلوم نشست بازم مثل لحظات عذاب آور قبل سفیدی و رنگ پریدگی تنش بیشتر از برهنگیش به چشمم اومد سرم رو انداختم پایین نه برای اینکه نمیخواستم اون رو برهنه ببینم یادمه یه زمانی آرزوی همچین لحظه ای رو داشتم اما نه اینجوری و به این شکل دلم میخواست شب عروسیمون ..
ولش کن آرزوهای دود شده رو فایده نداره به زبون بیاریم . سرم رو انداختم پایین چون دلم نمیخواست جای چنگ و کبودی و لکه های خون رو روی تنش ببینم صداش رو پر از بغض و کینه شنیدم:
- من دیگه آیدای تو نیستم.مگه ندیدی جلوی چشم خودت آیدا رو کشتن.آیدا ی نمونده که مال تو بمونه
حق داشت این تندیس سفید و پر از جای کبودی آیدای من نبود.اصلا نفهمیدم کی اومد و جلوی پام ایستاد.اصلا مگه میتونست راه بره مگه بعد از اون عمل وحشیانه هنوز هم براش توانی مونده بود.ته دلم از این فکر که عشقم هنوزم مثل کوه محکمه و روی پای خودش می ایسته قرص شد بازم اون آرزوی دود شده توی ذهنم جا گرفت سرم رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم.
به زحمت جلوی خودم رو گرفتم تا نگاهم جای دیگه کشیده نشه درست مثل اون روز تو استخر که وقتی مانتوشو باز کردم تا راحت تر نفس بکشه تمام سعیم رو میکردم که نگاهم به تنش نیفته .دیگه تو چشماش خبری از اون همه غرور نبود دیگه حتی مثل روزی که بهم گفت دوستم داره و من ابله از ترس جونش که با من در خطر بود بیرحمانه ردش کردم هم عشق رو تو چشماش نمی دیدم . چشماش سرد سرد بود انقدر سرد که حالا نوبت من بود که بلرزم . پس از سردی وجودش بود که میلرزید.انقدر سردم شد که چشمام رو بستم تا اون کوه یخ رو نبینم..آیدا برای من باید همون آیدا میموند
- وحید به من نگاه کن
صداش هنوزم مثل اون موقع مقتدر و پر از تحاکم بود این بار از تحاکم صداش لجم که نگرفت هیچ خوشحال هم شدم چشمام رو باز کردم و باز به چشماش نگاه کردم.فقط چشماش
- خلاصم کن.از شکنجه دوباره نجاتم بده
یعنی چی این چی میگفت؟مگه من شکنجه اش کردم که من خلاصش کنم؟من خودم هم اسیر بودم.هرچند تقصیر من بود که الان اون اینجا بود تقصیر منه احمق بود که بخاطر یه انتقام احمقانه وارد این بازی خطرناک شدم که قبلش هم جون بابای منو و مامان آیدا رو گرفته بود . اصلا به من چه که جون چند نفر نجات بدم من حتی نمیتونستم عشق خودم رو نجات بدم!!
- وحید.منو دوست داری مگه نه؟
معلومه که دوسش داشتم.هرچند هنوزم فرصت نکرده بودم که بگم دوست دارم.هه خنده داره میخواستم وقتی کار این پرونده رو تمام کردم بهش بگم که چقدر دوسش دارم میخواستم بگم دلیل رد شدنش نجات جونش بود و اون همه سردیم رو از دلش دربیارم اما هیچ وقت نمیدونستم یه روز ممکنه این پرونده کار منو تمام کنه هیچ وقت نمیدونستم شاید هیچ وقت اون روز نرسه که بتونم بغل بگیرمش و بابت اینکه به دروغ گفتم دوسش ندارم ازش عذرخواهی کنم.از جواب من که ناامید شد خودش جواب خودش رو داد:
- میدونم دوسم داری..حداقل اینکه مطمئنم تا چند ساعت قبل داشتی قبل از اینکه..
وای خدا جون این چی میگفت؟نکنه فکر کرده برای بلایی که سرش آوردن برای چیزی که تمام تقصیرش گردن من بود دیگه دوسش ندارم بلافاصله گفتم:
- هنوزم دوست دارم.هنوزم عاشقتم

ادامه دارد ۰۰۰


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
2🙏1
Forwarded from نگارش دهم تا دوازدهم (Nazi Sojoudi langeroudi)
برایم شنبه‌ ها آغاز هستی
چوصبح دلفریب ناز هستی

بمان بامن که دراوج خیالم
شکوهِ شورِ هر پرواز هستی

#دکترنصرت‌اله‌صادقلو

سلام برخوبان
صبحتان شورانگیز

#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن 

🌸🌸
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿*
*🦅꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭‌꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭ٖٖٖٖٖٖٖ⚘꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭@negareshe10⚘꯭꯭꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
6
#خاطره‌نگاری
یکی از موثق ترین فرهنگ های دو زبانه انگلیسی -فارسی فرهنگ دوجلدی " هزاره" است که در سال ۱۳۸۰ توسط فرهنگ معاصر منتشر شد و کمال اعتبار واعتماد جامعه را جلب کرد.
این فرهنگ به همت وپشتوانه علمی استاد دانشور، منتقد نکته سنج ،شاعر و استاد بزرگوار دکتر علی محمد حق شناس به حلیه تالیف درآمد
این جهرمی مرد گرم سخن، متواضع، نرم گفتار که در نخستین برخورد انسان را شیفته ودلباخته خود می کرد و عزیزچون نورچشم شاگردان وارادتمندانش بود اکنون در روستای سنگ سرک کلار دشت مازندران سر بربالین خاک نهاده است( اردیبهشت ۱۳۸۹ ش) او مهمان عزیزی ست
و درود به همت اهل معرفت و صفای قدوم خوبانی باد که برتربتش، بنشینندو روان و خاطرات شیرینش را بافاتحه ای تقدیس بدارند.

زمانی استاد محمدخانی، همه کاره مجله" ادبیات وفلسفه" کتاب ماه، وزارت فرهنگ وارشاد بود ومعمولا هرماه یک کتاب تازه نشر را با حضور استادان وصاحب نظران نقد وبررسی تحلیلی می کردند.
چندبار که سعادت شرکت در آن مجلس نصیبه بخت من شد استاد دکتر حق شناس را در کنار دکتر محمد دهقانی می دیدم که می آیند و بعد باسعه صدر آرای دیگران را با شیرین سخنی به نقد می کشید، از استادان دیگر که در آن مجمع شرکت می کردند آقایان دکتر دادبه و استادم دکترمحمود عابدی بودند

این که گفتم دکتر علی محمد حق شناس " نرم گفتار" بود نه این که بی تامل گفته باشم.
نظامی در منظومه خسروو شیرین بیتی در وصف شیرین دارد که:
شنیدم نام او شیرین از آن بود
که درگفتن ،عجب شیرین زبان بود
آقای دکترحق شناس هم بسیار شیرین سخن ونرم گفتار می بود که گاهی با شهد طنز ی در آمیخته بود. هرچند که درشعرش نگاه فلسفی دارد.
کتاب شعرش در قطع کوچک چاپ شد با نام" بودن درشعر وآینه"۱۳۷۷.
اشعار استاد اغلب کوتاه است و تفکر انگیز.
چندنمونه از سروده های او تقدیم می شود:

۱-بودن به زور و رفتن با زور
ظلم است
اما
به عدل
این ظلم
تقسیم می شود
تا کس گمان بد نبرد از جناب دوست
توزیع عادلانه ظلم است
عدل او

ص۱۰۹
-
۲- مادر
خواهر
با تو چه رفته ست در این مرز پرگهر
که این گونه جاودانه سیه پوشی؟
دست کدام غُز
دست کدام غازی
دست کدام گزمه، بگویم بریده باد؟
ماه کدام شب
مهر کدام روز بگویم سیاه باد

ص۱۰۴

۳-
مردن
پایان زندگی
نه
که آغاز زندگی ست
تامن از این دقیقه نمیرم
هرگز به آن دقیقه دیگر
نمی رسم
ص ۱۱۰
۴-

یک لحظه زندگی
لای هزارتوی پر از های وهوی عمر
در معبری که هر قدمش
مرگ دیگری ست
باید به هوش بود
آن لحظه مبارک اگر رفت
رفته است

ص ۱۱۱
#استادمسعودتاکی
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
5
#خاطره‌نگاری

تأثیر گفتمان ویرایش بر اهل قلم
امروز دوست نازنینم دکتر طباطبایی خاطره‌ای از زنده یاد دکتر علی‌محمد حق شناس نقل می کرد: در اوایل دهۀ 60، روزی مقالۀ خود را به دست یکی از ویراستاران معروف دادم تا بخواند. مشغول خواندن بود که ناگهان در چشمهایش حیرت و تعجبی دیدم، گویی کرمی یا عقربی بر روی صفحه ظاهر شده بود. پرسیدم: چی شده؟ گفت: تو هم از این اشتباهات می کنی؟ گفتم چه اشتباهی؟ حدیث مفصلی از بایدها و نبایدهای نثرنویسی برایم نقل کرد. همان روز با خود گفتم: تو که لیسانست ادبیات بوده، چرا باید طوری بنویسی که به تو ایراد بگیرند. این شد که تصمیم گرفتم نثر فارسی را از دوران کهن تا امروز مرور کنم و ثمرۀ آن را در ترجمۀ کتاب تاریخ مختصر زبانشناسی روبینز می بینیی. دکتر طباطبائی افزود که خود او هم از ترس ویراستاران تا حد زیادی غلط ننویسیم  استاد نجفی را رعایت می کند و البته من بنده نیز هم. یک بار در مصاحبه‌ای از استاد نازنینمان دکتر علی اشرف صادقی پرسیدم: شما که این باید و نبایدهای ویراستاران را قبول ندارید، پس چرا من ندیده‌ام آنچه را که ویراستاران غلط می دانند (مانند «می‌باشد») در نثرتان به کار ببرید، با خنده گفت: از ویراستاران می‌ترسم! پس گفتمان ویراستاران تا حدی بر نثر امروز فارسی، دست کم نزد کسانی که به قول طباطبایی «نثرآگاه»اند، تأثیر گذاشته است.
زنده‌یاد دکتر ابوالفضل خطیبی
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
🥰41
The Inner Temple
Karunesh
‍ گرامی‌ترین و زیباترین چیزها در جهان نه دیده می‌شوند و نه حتی لمس می‌شوند. آنها را تنها باید در دل حس کرد.

هلن کلر

#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍41
۱ ژوئن
با یادی از هلن کلر

نویسنده‌‌ی نابینا و ناشنوای امریکایی و برنده جایزه ادبی نوبل


دوست داشتم تو را ببینم!

هلن کلر از دوسالگی در اثر مننژیت، نابینا و ناشنوا شد. اما سعادت این را داشت که آموزگاری پرشفقت و سخت‌کوش به نام خانم آنا سولیوان داشته باشد. آنا سولیوان به‌رغم‌ بهره‌ی اندکی که خود از بینایی داشت، به هلن آموزش داد. آرتو پن در فیلم «معجزه‌گر» داستان تحسین‌انگیز این معلم شفیق و هلن کلر را به تصویر می‌کشد.

هلن کلر نوشته‌ای دارد به نام «سه روز برای دیدن». در این اثر می‌گوید اگر تنها سه روز امکان دیدن و تماشاکردن داشت، چه می‌کرد. در بخشی از این اثر آمده است:

«اگر فقط سه روز برای دیدن می‌داشتی، چگونه از چشمهایت استفاده می‌کردی. اگر با تاریکی قریب‌الوقوع مواجه می‌شدی، یعنی سومین شبی که می‌دانستی که دیگر هرگز طلوع خورشید را نخواهی دید، این سه روز را چگونه سپری می‌کردی؟ بیش از همه چیز خوش داشتی به کدام چیزها چشم بدوزی؟

... اگر به طور معجزه‌آسایی سه روز بینایی به من می‌دادند، ولو اینکه تاریکی باز از پس آن می‌آمد، این مدت را به سه بخش تقسیم می‌کردم:

روز نخست، می‌خواهم کسانی را ببینم که مهر، لطف و مجالست‌شان به زندگی‌ام ارزش زیستن می‌دهد. در آغاز دوست داشتم که دیری به سیمای آموزگار عزیزم، خانم آن سلیوان مکی، چشم بدوزم؛ و این بازمی‌گردد به زمانی که من کودک بودم و او درهای دنیای بیرون را به رویم گشود. نه‌تنها می‌خواهم طرح و خطوط کلی چهره‌اش را ببینم تا بتوانم آن را در ذهن نگاه دارم، بلکه خواهم تا سیمای او را ورانداز کنم تا آثار و نشانه‌هایی زنده از عطوفت و شکیبایی دلسوزانه‌ای را بیابم که در حین وظیفه دشوار آموزش من داشت. خوش دارم در چشمانش آن شخصیت قدرتمندی را ببینم که او را قادر ساخته بود تا در رویارویی با دشواری‌ها، استوار بایستد و همچنین آن شفقتی را که به جملگی انسانها ـ و اغلب بر من نیز ـ داشت.»(ترجمه مسعود فریامنش، روزنامه اطلاعات)

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍5
2025/07/13 13:27:13
Back to Top
HTML Embed Code: