Telegram Web Link
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت نود و هشتم - همون که تو آتلیه گرفتید .. همون که بغلش کردی و داری میبوسیش . د آخه پسره بیشعور تو که به قول خودت شرایط باهاش موندن رو نداری تو که مثل احمقا به دروغ بهش میگی دوسش نداری و بعدش میری تو پارک میشینی و به خاطر اینکار احمقانت…
رمان #نفسم_رفت

قسمت نود و نهم
مستصل فقط اسمم رو تکرار کرد
- آیدا.
از پشت پرده اشکم حتی نمی دیدمش اما میفهمیدم صداش از همیشه نگرانتره. گوشم رو گرفتم تا نشونم و فریاد زدم
- آیدا و مرگ . مامان من به خاطر شما مرده
جلو اومد به زور دستم رو از گوشم برداشت و عصبی داد زد:
- چرا یه دیقه آروم نمیگیری که بهت توضیح بدم
ازش فاصله گرفتم توضیح نمیخواستم .پنج ماه وقت داشتن که بهم راستش رو بگن اما بجز دروغ چیزی تحویلم ندادن حالا چیو میخواستن توضیح بدن؟ هر چیزی رو که حالا دیگه خودم میدونستم؟ دوباره خواست به سمتم بیاد خودم رو از زیر دستش کنار کشیدم و شروع به دوییدن کردم برام مهم نبود که پام داره تیر میکشه که زخم پام بهش فشار اومده و دهن باز کرده هیچی دیگه اهمیت نداشت مهم این بود که حالا دیگه میدونستم مرگ مادر من زیر سر این خونه و خانواده بوده و این موضوع هوای اون جهنم رو برام سنگین میکرد.
*
دنده رو چهار کردم و حرصم رو سر پدال گاز خالی کردم . فکر اینکه مامان من کشته شده بود داشت روانیم میکرد . فکر اینکه من پنج ماه زیر یه سقف با کسایی زندگی کرده بودم که از قتل مادرم و پدر خودشون خبر داشتن و از ترس جونشون حتی شکایت هم نکردن داشت دیوونه ام میکرد.
بدتر از همه این بود که با وجود اینکه همه چیز رو میدونستم هنوز هم اون احمق ترسو رو دوست داشتم این موضوع داشت مثل خوره قلب و روحم رو میخورد صدای ضبط رو زیاد کردم تا صدای بلند موسیقی مانع از رشد افکارم بشه

آخه این چه عشقیه که پر از آزاره
این چه دوست داشتنیه که همش انکاره
کار من سوختن و کار تو سوزوندن
تو و دنیای خودت ، من و تنها موندن
حالم اصلا خوش نیست رو به راه نیست بده
تا نرفتم برگرد منو از دست نده
روتو از دنیام و غصه هاش میگیری
بی صدا میایو بی تفاوت میری
خودمو تو دنیات بیخودی گم کردم
خودمم وا موندم پی چی میگردم

اومدم آهنگ گوش بدم غصه هام از یادم بره بدتر شد دکمه پاور رو فشار دادم و خم شدم تا دستمالی بردارم و اشکهایی که مانع دیدم بود رو پاک کنم برای چند صدم ثانیه چشمهام رو بستم و دستمال رو روی چشمهام کشیدم چشمهام رو که باز کردم با دیدن پرادو آلبالویی رنگ جلوم که درست وسط خیابون به صورت افقی ایستاده بود پام رو تا آخر روی ترمز فشار دادم اما ...
*
"وحید"
از بس طول و عرض سالن رو طی کرده بودم پاهام درد میکرد اما باز آروم نمیگرفتم مثل پاندول ساعت مدام میرفتم و میومدم و هی شماره اش رو میگرفتم اما هربار همون جواب تکراری "the mobile set is off" بجای صداش توی گوشم مینشست
- خسته شدم وحید بگیر بشین
خونسردی نوید حرصم رو درمیاورد . برای دزدیدن اون دکتر احمق بیشتر از گم شدن خواهرش نگران شده بود
- نمیتونم . نمیتونم . تا نفهمم کجاست آروم نمیگیرم
باز شماره اش رو گرفتم انگار انتظار داشتم در عرض همین چند لحظه تلفنش رو روشن کرده باشه
- معلومه که کجاست از دست تو فرار کرده سر به کوه و بیابون گذاشته . چقدر گفتم اذیتش نکن مگه به گوشت رفت
باز همون پیام تکراری از فرط عصبانیت گوشی روی مبل کناری پرت کردم و شانس آوردم که روی کوسن مبل فرود اومد و نشکست وگرنه نمیدونستم باید با چی چند ثانیه دیگه دوباره شماره اش رو بگیرم
- میگم یه زنگ بزن ببین پیش شیرین نرفته
خونسرد جواب داد:
- پنج دیقه پیش زنگ زدم
- خب شاید تو این پنج دقیقه رسیده باشه
- بر فرض هم رسیده باشه به نظرت کار سختیه به دروغ بگه نه اینجا نیست
- خب پس پاشو بریم خونه شون
با طعنه جوابم رو داد:
- حکم بازرسی داری؟
جوش آوردم میخواستم تمام کلافگی و عصبانیتم رو سر نوید خالی کنم که به سمتش هجوم بردم و یقه اش رو توی دست گرفتم و با یه حرکت از جا بلندش کردم و داد زدم:
خوب گوش کن آقا پسر من تا آیدا رو پیدا نکنم آروم نمیشم پس سعی کن به جای کنایه زدن کمکم کنی

ادامه دارد...


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍21
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت نود و نهم مستصل فقط اسمم رو تکرار کرد - آیدا. از پشت پرده اشکم حتی نمی دیدمش اما میفهمیدم صداش از همیشه نگرانتره. گوشم رو گرفتم تا نشونم و فریاد زدم - آیدا و مرگ . مامان من به خاطر شما مرده جلو اومد به زور دستم رو از گوشم برداشت و عصبی…
رمان #نفسم_رفت

قسمت صدم
با یه حرکت یقه اش رو از چنگم درآورد و به عقب هلم داد جوری که روی مبل پشت سرم پرت شدم و تازه فهمیدم برعکس اون چیزی که فکر میکردم خونسرده اون از من عصبی تره. بلند داد کشید:
- خفه شو وحید کسی که از خونه فراریش داد تویی پس دق دلی رفتار احمقانه خودت رو سر من خالی نکن که دلم حسابی ازت پره . با اون حالی که آیدا از خونه زد بیرون فقط دعا کن سالم باشه هنوز وگرنه خوب میدونم چه بلایی سرت بیارم
برای رفع اتهام از خودم حرفی زدم که خودم هم بهش اعتقادی نداشتم:
- من ... من کاری نکردم.
اینبار نوبت اون بود که جوش بیاره و صداشو روی سرش بندازه
- کاری نکردی؟ . کاری نکردی؟!! .هه میگه کاری نکردم .
دور خودش تاب خورد تا حرصش رو خالی کنه اما انگار تاثیری نداشت که پوزخند زد و ادامه داد:
- من بودم برای رضایت خاطر خودم رفتم به اون پیرمرد پول پرست رشوه دادم تا یه صیغه نامه قلابی تحویلم بده؟ دلتو به چی خوش کرده بودی؟ به یه برگ کاغذ که اسم تورو کنار آیدا نوشته بود؟ فکر کردی از نظر شرع اون صیغه قبول بود وقتی خود آیدا حتی روحشم خبر نداشت؟ چقدر بهت گفتم برادر من دلتو به این کاغذ پاره خوش نکن . چقدر بهت گفتم با این خزعبلات هوا برت نداره . چقدر گفتم به حکم یه کاغذ قلابی باور نکن آیدا زنته و میتونی هر غلطی دلت خواست با قلب و احساسش بکنی . چقدر گفتم آیدا ساده است شکننده است زود باروه کاری نکن که عاشقت بشه ، با احساسش بازی نکن . ها چقدر گفتم؟
راست میگفت صدها بار بهم گفته بود ولی منه احمق باور نکردم فکر میکردم آیدا همونجور که نشون میده قویه اما یادم رفته بود که اونم یه زنه . با چشمام میدیدم که یه زنه و به سمتش جذب میشدم اما با عقل ناقصم زن بودن و شکننده بودنش رو باور نداشتم و حالا داشتم چوب بی عقلیم رو میخوردم
به گوشی تلفن که کنارم افتاده بود نگاه کردم و خم شدم تا برش دارم و دوباره زنگ بزنم نوید که واکنش من رو دید پوزخندی زد و به مسخره گفت:
- نرود میخ آهنی در سنگ .
هنوز شماره سوم رو فشار نداده زنگ خونه به صدا دراومد گوشی رو بیخیال شکستن به سمتی پرت کردم و به طرف آیفون یورش بردم تصویر کسی روی مانیتور نیفتاده بود به ناچار گوشی برداشتم
- کیه؟
- منزل آقای اردکام
صدای یه بچه بود
- بله
- یه نفر یه بسته داد گفت بیارم دم خونه شما
قضیه مشکوک بود چرا بسته رو بجای پست دست یه فینگیل بچه داده بودن
- باشه الان میام دم در
گوشی آیفون سر جاش گذاشتم نوید فوری پرسید:
- کی بود؟
- یه بچه بود
- چی میگفت؟
- چه میدونم .یه بسته دادن دستش بده به ما
اخمای نوید هم در هم رفت فهمیدم اینکه این قضیه برای اون هم مشکوک بود چندان سخت نبود
زیپ گرمکنم بالا کشیدم و به سمت در رفتم و با احتیاط بازش کردم به هر حال با وجود این نگرانی جدید نباید ترس از سر رسیدن بهزاد رو هم یادم میرفت اسلحه ام رو از توی جیب توی مشتم فشردم و در رو باز کردم یه پسر بچه همسن و سالهای رانیا پشت در بود یه بسته کوچک به سمتم گرفت و قصد رفتن کرد که سریع بازوش چنگ زدم و متوقفش کردم طفلک بچه از حرکت من ترسید سعی کردم به صدای عصبی و نگرانم رنگ محبت بدم
- صبر کن عمو جون .این بسته رو کی داد دستت؟
- همون آقایی که برام بستنی خرید
- آقاهه چه شکلی بود؟
- شبیه آقاها بود
- نه عزیزم منظورم قیافه اش بود
- نمیدونم قدش از من بلند تر بود سیبیل هم نداشت چاق هم نبود
واقعا که چه اطلاعات کاملی . چه توقعی از این بچه داشتم معلومه که اون لحظه تمام حواسش به بستنی بود که مفت و مجانی به دستش داده بودن
- باشه عمو جون .مرسی
باز بدون خدافظی ول کرد و رفت انقدر مشغله فکری داشتم که خودم رو نگران تعلیم و تربیت این بچه نکنم سریع در پاکت رو باز کردم ، یه سی دی از توش کف دستم افتاد سی دی و برداشتم و به سمت ساختمون رفتم
بدون اینکه جواب کی بود و چی میخواست های نوید بدم سی دی رو توی دستگاه گذاشتم و دکمه پلی رو زدم

ادامه دارد...


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍31👌1
Forwarded from اتچ بات
‍ گفتم
    هوای میکده
            غم می‌برد ز دل
گفتا
  خوش آن کسان
      که دلی شادمان کنند

#حافظ

دل تان شاد
روزگارتان خرم

#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن


🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
«زین قند پارسی» که به بنگاله می‌رود
حافظ

چند جایگزین فارسی

طرز             👈شیوه  
عجب           👈شگفت
تعجب 👈 شگفتی
ظن             👈گمان
طبخ            👈پختن
صریح          👈روشن
شاهد           👈گواه
صداقت        👈راستی

#زین_قند_پارسی
#استادعلیرضاحیدری

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍2
#گفت‌وگو

 ایرانی‌ها از راست به چپ می‌نویسند!»

به گزارش ایسنا، همشهری آنلاین نوشت: «دیدار و گفت‌وگو با «کارلوس فوئنتس»، نویسنده سرشناس آمریکای لاتین از خاطرات شیرین و به یادماندنی نویسنده فقید گیلانی، مهدی اخوان لنگرودی بود که خود در این‌ باره گفته بود: «وقتی به رسم یادگار یکی از کتاب‌هایم را به کارلوس فوئنتس می‌دادم همانجا یادداشتی به خط فارسی درون جلد کتاب برایش نوشتم. وقتی سرگرم نوشتن بودم فوئنتس با شوق به دست‌هایم نگاه می‌کرد و با شوق فراوانی همسرش را صدا کرد و گفت: بیا، ببین ایرانی‌ها از راست به چپ می‌نویسند!»

مهدی اخوان لنگرودی دوشنبه پنجم خردادماه ۱۳۹۹ در ۷۵ سالگی بر اثر عارضه مغزی در اتریش درگذشت و در کنار قبر برادرش به خاک سپرده شد. از جمله آثار شناخته شده او سرودن متن ترانه «گل یخ» به آهنگسازی و خوانندگی کوروش یغمایی است.

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
3🥰1
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صدم با یه حرکت یقه اش رو از چنگم درآورد و به عقب هلم داد جوری که روی مبل پشت سرم پرت شدم و تازه فهمیدم برعکس اون چیزی که فکر میکردم خونسرده اون از من عصبی تره. بلند داد کشید: - خفه شو وحید کسی که از خونه فراریش داد تویی پس دق دلی رفتار…
رمان #نفسم_رفت

قسمت صد و یکم
خونم به جوش اومد نعره ای زدم و کنترل توی دستم رو به سمت تلویزیون پرت کردم کنترل وسط ال سی دی فرود اومد و با شکستن شیشه تلویزیون تصویر اون آزار وحشیانه پرید و صفحه خاموش شد. سرم رو روی پام گذاشتم و به بغضی که داشت خفه ام میکرد اجازه آزادی دادم . همش تقصیر من بود . مقصر من بودم من باید جای آیدا زیر مشت و لگدای اون وحشیا میبودم من باید تقاص اشتباهاتم میدادم . این حق آیدا نبود
دستی روی شونه ام نشست سرم بلند کردم و به نوید نگاه کردم اونم مثل من به اشکاش اجازه ریختن داده بود . کی میگفت مرد گریه نمیکنه !!!
- گریه چیزی رو درست نمیکنه داداش . پاشو یه زنگ به این همکارات بزن بگو بیان اینجا .مطمئنا تو با این حالت نمیتونی کاری از پیش ببری
لجم گرفت از اینکه حتی برادرم هم قبولم نداشت لجم گرفت خیز برداشتم و از روی میز گوشیم رو چنگ زدم و شماره بهزاد رو از حفظ گرفتم برخلاف تصورم نه تنها گوشی خاموش نبود بلکه با بوق اول هم برداشت
- به به میبینم که هدیه من به دستت رسیده
تمام قدرتم رو توی صدام ریختم و داد زدم
- با دستای خودم میکشمت اگه یه تار مو از سرش کم شه
جوری قهقه زد انگار نه انگار داشتم تهدیدش میکردم خنده اش که تموم شد گفت
- نترس پسر عمه جون کاری به اون ندارم میدونی که من کاری به آدمای بیگناه ندارم
باز قاه قاه به حرفش خندید انگار خودش هم مثل من این حرفش رو باور نداشت و محض شوخی زده بودش .خوب که خندید حرفش رو ادامه داد
- طرف حساب من تویی .تو بیا اینجا من اونو ول میکنم میره
- باشه کجا بیام؟
- فکر کردی احمقم که مکانم رو به تو لو بدم که توی نامرد هم مثل تمام این چند مدت اخیر بری بذاری کف دست همکارات؟ نه اینبار از سوراخت گزیده نمیشم . میای به آدرسی که بهت اس میدم . اونجا یکی از بچه ها رو میفرستم سراغت اون چشاتو میبنده و میارت پیش من . آهان راستی .
به صداش لحن خاص و کثیفی داد و گفت:
- دوست دخترت خیلی جذابه آدم رو حسابی هات میکنه پس اگه میخوای ازش دور بمونم بدون اینکه به رفقات بگی تشریف کثیفتو میاری اینجا وگرنه .
گوشیم هم به سرنوشت کنترل دچار شد با این تفاوت که این یکی تو دیوار خرد شد . نمیخواستم بدونم وگرنه قراره چی بشه تحمل شنیدن تا همینجاشو هم نداشتم
*
تازه داشتم احساس نا امنی میکرم . حق با نوید بود نباید به این حیوون اعتماد میکردم و بدون خبر به سرهنگ به اینجا میومدم . هرچند که هرچی میکشیدم زیر سر همون سرهنگ بود که بهم قول امنیت داد و تنها کاری که برام نکرد برقراری امنیت خانواده ام بود
بالاخره ماشین ایستاد اما چشم بندم رو باز نکردن . دستی زیر بغلم رو گرفت و دنبال خودش کشید چند قدم اول برای اینکه تعادل نداشتم تقریبا دنبالش کشیده میشدم اما بالاخره تعادلم به دست اوردم و روی پاهای خودم راه رفتم صدای باز شدن یه در اهنی که حسابی به روغن کاری نیاز داشت رو شنیدم و بعد به سمت راست رفتیم و صدای گردوند کلید توی قفل رو شنیدم . یه دور ، دو دور ، سه دور. در سه قفله رو باز کردن و منو به داخل اتاق پرت کردن صدای کلفت مردی رو شنیدم
- همین جا میمونی تا آقا بیاد و حسابت رو تصویه کنه
در باز سه قفله شد و بعد از اون سکوت برقرار شد . دستهام بسته بود و نمیتونستم چشم بند رو از چشمم بردارم و ببینم که کجام
به صداهای دور و برم گوش کردم و احساس کردم که صدای ناله خفیفی رو شنیدم فوری بلند گفتم:
- کسی اینجاست؟
چیزی که میشنیدم رو باور نمیکردم . خدایا شکرت باورم نمیشد یه بار دیگه اسمم رو از زبونش بشنوم
- وحید
*
من ناباورانه به چشماش خیره شده بودم که تا چند دقیقه پیش فکر میکردم ممکنه دیگه هرگز نبینمش و اون به سختی سعی میکرد دستام رو باز کنه انقدر زده بودنش که حتی قدرت باز کردن یه گره رو هم نداشت و من انقدر از دیدنش شوکه شده بود که حتی قدرت حرف زدن هم نداشتم
گره دستام که باز شد اولین کاری که کردم بغل گرفتنش بود . تن زخمیش رو به خودم فشردم و صورتش رو غرق بوسه کردم با کف دستش به سینه ام زد و ازم فاصله گرفت تازه فرصت کردم به صورتش نگاه کنم که حسابی عصبی و اخمو بود فکر کردم از بوسیدنش عصبی برای همین خواستم توضیح بدم
- خوشحالم که سالمی .

ادامه دارد...



‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
3🙏1
ده هزار مثل فارسی.pdf
9.9 MB
#مثل
ده هزار مثل فارسی

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3
زندگینامه محمد جهان‌آرا ...
@PodcastParsi
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3
نامه‌ها.pdf
2.6 MB
#نامه‌نگاری

یدالله رؤیایی - پرویز اسلام‌پور

(از ۱۳۵۰ تا ۱۳۸۴)

با یک چشم هم می‌شود دید، اما نصف دنیا را، که می‌دانم راضی‌ات نمی‌کند.
تو لحظه‌هایی هستی از ساعت‌ها، ساعت‌هایی هستی از روزها، روزهایی از ماه‌ها و ماه‌هایی از سال.
تو سال‌هایی از یک قرن هستی؛ یک قرن که در شبی از من می‌گذرد.

از نامه‌های #پرویزاسلام‌پور به
#یدالله‌رؤیایی

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
4👍1👏1
نکته‌هایی از دستور خطّ فارسی

ترکیب‌هایی که با نیم‌فاصله/ بی‌فاصله نوشته می‌شوند (۴)

ترکیب‌‏های ساخته‌‏شده با بیناوندهای «ا»، «به»، «تا»، و «وا» با نیم‌فاصله/ بی‌فاصله نوشته می‌‏شوند:
بیخ‌‏تابیخ، جابه‌‏جا، جورواجور، دست‏‌به‏‌دست، دم‏‌به‌‏دم، دورادور، روبه‌‏رو، سراسر، سربه‌‏سر، سرتاسر، گوش‌‏تاگوش، لحظه‌‏به‌‏لحظه، موبه‌‏مو

تبصره: آن دسته از ترکیب‏‌های ساخته‌‏شده با بیناوند «الف» که در آن‌‌ها امکان اتّصال بیناوند به حرف پیشین وجود دارد پیوسته نوشته می‌‏شوند:
تنگاتنگ، دمادم، رنگارنگ، لبالب، مالامال

برگرفته از فرهنگستان
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍4👏1
#گفت‌وگو
من زبان فارسی را عاشقانه دوست می‌دارم و برخوردم با آن، برخورد با چیزی مقدس است. شاید به همین دلیل است که این اواخر کمتر می‌نویسم، زیرا معتقدم که در این معبد قدسی، تنها باید حضور قلب داشت و انسان همیشه حضور قلب ندارد.
اما بیست‌وهفت سال پیش قضیه فرق می‌کرد. آن موقع‌ها، زبان در نظر من فقط یک وسیله بود، شاید یک چیز «مصرفی» که به‌خاطر یک شعر می‌شد پدرش را درآورد. کاری که متأسفانه امروز هم پاره‌یی از شاعران جوان می‌کنند.¹ــ
زبان فارسی‌ست که کلمات عربی را به تسخیر خودش درآورده. عربی در پارسی وارد شد، اما پارسی پارسی ماند. مشتی مفهوم را که لازم داشت از زبان عربی به نفع خودش مصادره کرد، اما ساختارش را از دست نداد.²


۱. گفتگویی درباره‌ی شعر با احمد شاملو، روزنامه‌ی بامداد، ۲۰ مرداد ۱۳۵۸ | ۲. یک هفته با احمد شاملو در اتریش، مهدی اخوان لنگرودی، مروارید ۱۳۷۳
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
3👍3
#نامه‌نگاری


«اين تو بودی تو
که از نگاه من بوی دريا گرفتی...»


- بیژن الهی
به محمود شجاعی



‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍2
.


خواهم چو راز پنهان،

از من اثر نباشد. ...



#سیمین_بهبهانی
2
Forwarded from نگارش دهم تا دوازدهم (Nazi Sojoudi langeroudi)
من
دریا را باور دارم و
چشم های تو سرچشمه
دریاهاست...

#احمدشاملو

قطعه بسيار زیبای «آرام تر از دريا» اثری ماندگار از مجید انتظامی
#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن
کوچه باغ شبتان پر ازموسیقی

🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
4👍2
Forwarded from اتچ بات
‍ نگاهت شورِ امید است
                         هر صبح
تجلی‌گاه توحید است
                        هر صبح
تویی
   در باور ِ هر گل
                   شکوفا
که یادت
    مثل‌ِخورشید است
                         هرصبح

#دکترنصرت‌الله‌صادقلو

صبحتان خجسته،آفتاب امیدتان همیشه رخشان باد

#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
4
#خاطره‌نگاری

یاد‌کرد«علّامه قزوینی»

#دکتراحمدرضابهرامپورعمران

چهره‌های ماندگاری هم‌چون علّامه قزوینی بی‌نیاز از تعریف‌ها و تمجیدها هستند؛ این ستایش‌ها بیش‌تر ستایشِ دانایی و فرزانگی است. علامه قزوینی درکنارِ کسانی هم‌چون استادان فروزانفر و مینوی از پیشگامانِ پژوهش‌های دقیق به‌ویژه در متن‌پژوهی‌ به‌شمار می‌روند. همهٔ این بزرگان مثلِ اعلای دقّت در پژوهش‌های ادبی و تاریخی بودند. در‌این‌میان دقت‌های وسواس‌گونه‌ علامه قزوینی زبانزد است؛ تابه‌آن‌جا که از ایشان به‌عنوانِ سرسلسلهٔ مکتبِ «دقّت» (دربرابرِ مکتب «سرعت» که به نام استاد سعیدِ نفیسی شناخته می‌شود) نام‌می‌برند. این دقت تابه‌حدّی بود که مشهور است ایشان توصیه‌می‌کرد محضِ اطمینان برای نقلِ قولِ سوره حمد نیز باید به قرآن مراجعه‌کرد!

آثارِ باقی‌مانده از ایشان حکایت از روحی جستجوگر دارد، روحی که حریصِ به دانستن بود. انتشارِ آثارِ مصحَّحِ ایشان (چهارمقاله، مرزبان‌نامه، دیوانِ حافظ، المُعجم و...) ازحدودِ ۱۱۰ سالِ پیش آغازشد و تا ۷۰ سالِ پیش ادامه‌داشت. اغلبِ این آثار امروز نیز هم‌چنان منابعی موثّق به‌شمار‌می‌روند. گاه اگر از اهمیتِ برخی از این آثار اندکی کاسته‌شده، بیش‌تر به‌سببِ کشفِ نسخه‌های کهن‌تر یا اصیل‌تر بوده و نه نقصی در شیوهٔ دانش‌ورانهٔ علامه در پژوهش‌هایش. یادداشت‌ها و مقالاتِ اعجاب‌برانگیز و گوناگون ایشان نیز هر کدام سرمشقی برای پژوهشگران است.

نقلِ دو خاطره
:

۱_ در سال‌های دور (۱۳۷۲) از استادم آقای دکتر محمودِ عابدی شنیدم: علامه قزوینی در سال‌های جوانی در فرنگ که به‌سر‌می‌بردند، شیخ‌صنعان‌وار شیفتهٔ دوشیزه‌ای فرنگی شدند. پس‌از جستجو دریافتند خاطرخواهِ دختری از خاندانی اشرافی و اعیانی شده‌اند. ماجرا را با دوستانشان درمیان‌نهادند. پرهیزشان دادند که به‌هیچ‌روی کُفو هم نیستید: تو جوانِ یک‌لاقبای شرقیِ گیریم پژوهشگر، کجا و آن فرنگی‌زاده کجا؟! می‌گویند علامه قزوینی با اعتمادبه‌نفس گفتند: دخترِ فلان و بهمان هست که باشد، من هم مصحّحِ چهارمقالهٔ نظامیِ عروضی هستم! و ایشان چهارمقاله (چاپِ ۱۹۰۹ م «در مطبعهٔ بریل از بلادِ هلاند») را هنگامی منتشرکردند که ۳۲ یا ۳۳ ساله بودند!

۲_ در کلاس استاد شفیعیِ کدکنی حضور داشتم. دانشجویی از ایشان پرسید با وجودِ فناوری‌های جدید آیا لازم است دانشجویان هم‌چنان به سبک‌و‌سیاقِ استادانی هم‌چون قزوینی و فروزانفر مطالعه‌کنند و ذهن‌شان انباشته از انبوهی از داده‌های گوناگون باشد؟ استاد شفیعی پس از اشاره به اهمیتِ بهره‌گرفتن از ابزارهای نوین به‌ویژه در مطالعاتِ سبک‌شناسی، زبان‌شناسی و موسیقیِ شعر افزودند، اما هیچ‌چیز جای مطالعهٔ مستقیم و متن‌خوانیِ دقیق را نمی‌گیرد. کسی که امروز با اندک جستجویی ابیات و معنیِ لغاتِ موردِ نیازش را می‌یابد و از صرف‌جویی در زمانِ خویش خرسند است، نمی‌داند که «حفظتَ شیئاً و غابتْ عنکَ اشیاء»! این دانشجو به این نکته توجهی ندارد که وقتی استادی هم‌چون علّامه قزوینی متنی (به‌ویژه نسخ خطی) را برای مطالعه به‌دست‌می‌گرفت، هم‌زمان به جنبه‌های گوناگونی توجه‌داشت. خطّ آن نسخه و کاتبش از نظرِ او بی‌اهمیت نبود؛ زمانه و روزگارِ متن و نویسنده هم‌چنین. فلان واژه دربابِ حافظ‌پژوهی به‌کارش‌می‌آمد؛ بهمان نام نیز گرهی را در تصحیحِ جهانگشای جوینی می‌گشود؛ و نیز بیفزایید پرسش‌های تازه‌ای که با مطالعهٔ این متن در ذهنِ آن دانشمند شکل‌می‌گرفت.
و این‌گونه دقت‌ها و پرسش‌ها و جستجوها در حوزه‌های گوناگون، همانی است که استاد شفیعی جایی از آن با عنوانِ «نگاهِ منشوری به متن» یادکرده‌اند و یادآور شده‌اند آن را از استادشان فروزانفر آموخته‌ا‌ند.


🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3
#گفت‌وگو

و اما فقدان فقط اوست، اوست که می‌رود و منم که می‌مانم. اوست که همیشه پا به راه است، همیشه در سفر. او که رسالتش هجرت است و گریز. و من، منی که عاشقم، رسالتم عکس است، ساکن، بی‌حرکت، در دسترس، در انتظار، نشسته سرجایم، لبریز از درد، چون پاکتی در گوشه‌ای پرت در ایستگاه قطار.

تکه‌هایی از گفتمان عاشقانه، #رولان‌بارت، ترجمهٔ: تینوش نظم جو
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صد و یکم خونم به جوش اومد نعره ای زدم و کنترل توی دستم رو به سمت تلویزیون پرت کردم کنترل وسط ال سی دی فرود اومد و با شکستن شیشه تلویزیون تصویر اون آزار وحشیانه پرید و صفحه خاموش شد. سرم رو روی پام گذاشتم و به بغضی که داشت خفه ام میکرد…
رمان #نفسم_رفت

قسمت صد و دوم
بین حرفم پرید و با لحن سرد و خشکی پرسید:
- من به خاطر توه که اینجام . مگه نه؟
شرمنده سرم رو پایین انداختم دقیقا زده بود به هدف
- خنده داره . مامانم به خاطر بابات مُرد منم قراره به خاطر تو بمیرم
- نه عزیزم اینجوری نیست من ...
حتی نذاشت از خودم دفاع کنم سرم فریاد کشید و گفت:
- مگه به خاطر اینکه به اینجا نرسم بهم نگفتی دوستم نداری؟ مگه بخاطر اینکه دست این آدما نیفتم دلم رو نشکستی؟ پس من اینجا چکار میکنم؟
حق با اون بود . تمام این مدت ازش دوری میکردم که اگر زمانی بهزاد به هویتم پی برد متوجه رابطه مون نشه اما حالا انگار همه چیز بدتر شده بود . حالا نه آیدا در امنیت بود نه اینکه شانس اینو داشتم که یه بار هم شده بهش بگم دوسش دارم
- من متاسفم آیدا نمیخواستم اینجوری بشه تمام سعی من این بود که خانواده ام رو از این ماجرا دور نگه دارم اما انگار زیاد هم موفق نبودم
- اینا کین؟ چرا میخوان منو بکشن؟
از شنیدن واژه مرگ در مورد آیدا تمام تنم لرزید .نه مطمئن بودم اگر اتفاقی برای آیدا بیفته هیچ وقت نمیتونم خودم ببخشم شده بمیرم هم نجاتش میدم وگرنه از غصه کاری که ازم برنیومده دیوونه میشم
- نه نه نمیذارم کاری به تو داشته باشن .
تره هم برای حرفم خرد نکرد و باز بین حرفام پرید:
- حرف مفت نزن من قیافشون دیدم معلومه نمیذارن سالم از اینجا برم .فقط بهم بگو قراره واسه چی و به دست کی بمیرم؟
حق با اون بود . اون میدونست و منی که کارم این بود ندونسته به بهزاد عوضی اعتماد کردم و تنها اومدم . کاش نمیومدم . کاش به یکی میگفتم . کاش به سرهنگ خبر میدادم . اون زمان حداقل اینطور نا امیدانه همه چیز رو گردن سرنوشت نمینداختم
- بهزاد پسر عمه ام بود خیلی قبل تر از تولد من عمه و شوهر عمه ام توی یه تصادف فوت کردن و سرپرستی بهزاد به بابام افتاد . نه سالم بود که بابا بهزاد رو مجبور کرد با دختر یکی از دوستاش که آدم پولداری بود ازدواج کنه میگفت این همه خرجش کردم حالا باید در مقابل اون همه زحمتی که براش کشیدم زحمت بکشه و ثروت قاسم رو به خونه من بیاره
با یادآوری اون عروسی مسخره که بیشتر شبیه نمایش بود تا عروسی آهی کشیدم
- هرچی کشیدیم از بعد از اون عروسی کشیدیم . بهزاد از این رو به اون رو شد . تا زمانی که تو خونه ما بود آدم خوبی بود آزارش به مورچه نمیرسید با وجود ده سال تفاوت سنی همبازی من میشد تا ناراحتم نکنه خلاصه بگم بهزاد رو حتی از نوید یا بابام هم بیشتر دوست داشتم اما . از روز عروسیش به اونور بهزاد عوض شد . از اون روز هر روز خونه ما دعوا بود و یه سر تمام این دعوا ها یا بهزاد بود یا زنش یا قاسم ، پدر زنش. و همشون هم بابای منو مقصر میدونستن . از اون روز به بعد خونه آروم ما شد میدون جنگ . بچه بودم نمیفهمیدم دعوا سر چیه اما همین قدر فهمیدم که اون بهزاد منفوری که عمو قاسم و دخترش ازش میگن اون بهزادی نیست که همبازی من بود . این جنگ اعصابها ادامه داشت تا اینکه یه روز.
چند لحظه مکث کردم و به آیدا که با همون اخمای گره کرده داشت به من گوش میداد نگاه کردم
- بانو خانم . زن بهزاد رو میگم ، با سر و وضع بدی اومد خونه ما و با مامانم رفت توی اتاقش تا چیزی رو برای مامانم بگم
هیچ وقت دلم نمیخواست اون روز رو برای خودم یادآوری کنم اما الان چاره ای نداشتم حق آیدا بود که بدونه چرا اینجاست
- مامانم دق کرد و مُرد . از غصه کثافت کاریا بهزاد که بانو به گوشش رسوند دق کرد و مُرد
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم رو فرو بدم

ادامه دارد...


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍2👎1
#نامه‌نگاری

«کلمه‌ی (بیکاری) سهو نیست به جای (پرکاری)، بلکه عین واقع است. لابد هر کس تجربه کرده است که وقتی که شخص کار منظم و زیاد دارد برای همه چیز وقتی قرار میدهد و همه کارش را بیش یا کم انجام میدهد. ولی وقتی که شخص هیچ کار ندارد با خود می‌گوید خوب من که وقت دارم باشد جوابِ این کاغذ را فردا می‌نویسم، و فردا یک کسی تلفون می‌کند که بیایید برویم گردش. شخص می‌گوید خوب این گردش را با رفقا از دست ندهم جواب کاغذ را مفصلا با عذرخواهی(فردا) می‌نویسم و همینطور گاهی دو سه ماه طول میکشد.»

۱۴ ژوئن ۱۹۲۰/ نامه از محمد قزوینی به تقی‌زاده، به کوشش؛ ایرج افشار

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3💯1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای دل! غمِ این جهانِ فرسوده مخور
بیهوده نه‌ای، غمانِ بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش و غمِ بوده و نابوده مخور

(#امامی‌هروی. جُنگِ رباعی: بازیابی و تصحيحِ رباعیاتِ کهنِ پارسی. پژوهش و ویرایشِ #استادسیدعلی‌میرافضلی)
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
3👍1
2025/07/13 20:35:04
Back to Top
HTML Embed Code: