"جانبی دیگر از نثرِ علامه قزوینی"
#دکتراحمدرضابهرامپورعمران
مشهور است که نثرِ تحقیقیِ علامه قزوینی بیشاز حد عربیمآبانه، رسمی، ملانقطی و حتی عصاقورتداده است. و این سخنِ درستی است. اما نکتهای که گویا دربارهاش ننوشتهاند و نگفتهاند یا دستکم من ندیدهام این است: شیوه و سبکِ نثرِ قزوینی و حتی موضوعاتی که در یادداشتهای شخصیِ چندجلدیِ ایشان و "مسائلِ پاریسیه" (۳ جلد) و نیز گاه نامهنگاریهای مفصل به دوستانشان دیدهمیشود، بسیار متفاوت است با نثرِ آثارِ تصحیحی یا مقالاتشان. در یادداشتها و گاه نامههای اخوانی نثرِ قزوینی سرشار است از تعابیر و اصطلاحاتِ عامیانه و روزمره و حتی گاه چالهمیدانی! نمونههایی که امثالش را مثلاً در آثارِ جمالزاده و هدایت میتوانیافت. و آنچه دربارهشان سخنمیگوید نیز گاه از خصوصیترین و کماهمیتترین چیزهایی است که کمتر گمانمیرود از قلمِ محققِ طرازِ اولی همچون او بر کاغذ جاری شود. این را هم بگویم که قزوینی نشانداده گاه در شناختِ ریشهی پارهای از تعابیرِ عامیانه در واژههای کهن نیز حدسهایی صائب میزده. یکی از
آنها "جُعلّق" یا "جُعلنق" (به معنای بیسروپا و ژندهپوش) است که به نظرِ ایشان باید دگرگشتهی همان "جولقی" و "جُوالق" باشد:
جولقیای سربرهنه میگذشت
با سرِ بیمو چو پشتِ طاس و طشت
گرچه گویا آنجا دراشاره به سرووضعِ قلندرانی بوده که چهارضربمیکردند (تراشیدنِ موی سر و ریش و سبیل و ابرو) ژندهمیپوشیدند. این نکته را گویا نخستبار استاد زرینکوب در "سرّ نی" یا "بحر در کوزه" یادآورشدهاند.
ضمناً بهیادداشتهباشیم که قزوینی از حامیانِ انتشارِ "یکی بود یکی نبودِ" بود. طنزِ روزگار را ببینید که علامه قزوینی، این ادیبِ "ریشوسبیلدار"، حامیِ "یکی بود و یکی نبودِ" جمالزاده این پیشآهنگِ "دموکراسیِ ادبی" در نثرِ امروز بوده؟! حالآنکه اساساً انگار "تیپِ" آن آدمِ عربزدهی عربیبلغورکنی که در اثرِ جمالزاده بهنمایشدرآمده، براساسِ روحیات و شخصیتِ امثال قزوینی یا بهقولِ جمالزاده در مقدمهی اثرش "یشوعوهای ادبی"* گرتهزدهشده.
این ویژگیِ کمتردیدهشدهی نثرِ علامه را باید در مطلبی مفصلتر و دقیقتر و با شواهدی بیشتر نشانداد.
جمالزاده در آخرِ دیباچهی یکی بود یکی نبود مینویسد:
"نظر به مراتبِ فوق و هم به تشویقِ جمعی از دوستانِ روشنضمیر و مخصوصاً علامهی نحریر و فاضلِ شهیر آقای میرزا محمدخانِ قزوینی که جاودان سپاسگزارِ نصائحِ ادیبانهی ایشان خواهمبود ..." (نشرِ علم، به کوشش علی دهباشی، ۱۳۹۹، ص ۲۸).
* یشوعوهای ادبی کنایه از مرتجعینِ ادبی است. جمالزاده در پانوشت آورده: "یشوعو josué پساز موسی رئیسِ عبریها شد و ارضِ کنعان را گرفت. در تورات مذکور است که موقعِ جنگ با پادشاهِ بیتالمقدس چون شب فرارسیدهبود و هنوز کاملاً فاتح نشدهبود به خورشید گفت بایست و خورشید ایستاد".
چیزی است مشابهِ ماجرای "ردّالشّمس" که در منابعِ تاریخی آمده.
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#دکتراحمدرضابهرامپورعمران
مشهور است که نثرِ تحقیقیِ علامه قزوینی بیشاز حد عربیمآبانه، رسمی، ملانقطی و حتی عصاقورتداده است. و این سخنِ درستی است. اما نکتهای که گویا دربارهاش ننوشتهاند و نگفتهاند یا دستکم من ندیدهام این است: شیوه و سبکِ نثرِ قزوینی و حتی موضوعاتی که در یادداشتهای شخصیِ چندجلدیِ ایشان و "مسائلِ پاریسیه" (۳ جلد) و نیز گاه نامهنگاریهای مفصل به دوستانشان دیدهمیشود، بسیار متفاوت است با نثرِ آثارِ تصحیحی یا مقالاتشان. در یادداشتها و گاه نامههای اخوانی نثرِ قزوینی سرشار است از تعابیر و اصطلاحاتِ عامیانه و روزمره و حتی گاه چالهمیدانی! نمونههایی که امثالش را مثلاً در آثارِ جمالزاده و هدایت میتوانیافت. و آنچه دربارهشان سخنمیگوید نیز گاه از خصوصیترین و کماهمیتترین چیزهایی است که کمتر گمانمیرود از قلمِ محققِ طرازِ اولی همچون او بر کاغذ جاری شود. این را هم بگویم که قزوینی نشانداده گاه در شناختِ ریشهی پارهای از تعابیرِ عامیانه در واژههای کهن نیز حدسهایی صائب میزده. یکی از
آنها "جُعلّق" یا "جُعلنق" (به معنای بیسروپا و ژندهپوش) است که به نظرِ ایشان باید دگرگشتهی همان "جولقی" و "جُوالق" باشد:
جولقیای سربرهنه میگذشت
با سرِ بیمو چو پشتِ طاس و طشت
گرچه گویا آنجا دراشاره به سرووضعِ قلندرانی بوده که چهارضربمیکردند (تراشیدنِ موی سر و ریش و سبیل و ابرو) ژندهمیپوشیدند. این نکته را گویا نخستبار استاد زرینکوب در "سرّ نی" یا "بحر در کوزه" یادآورشدهاند.
ضمناً بهیادداشتهباشیم که قزوینی از حامیانِ انتشارِ "یکی بود یکی نبودِ" بود. طنزِ روزگار را ببینید که علامه قزوینی، این ادیبِ "ریشوسبیلدار"، حامیِ "یکی بود و یکی نبودِ" جمالزاده این پیشآهنگِ "دموکراسیِ ادبی" در نثرِ امروز بوده؟! حالآنکه اساساً انگار "تیپِ" آن آدمِ عربزدهی عربیبلغورکنی که در اثرِ جمالزاده بهنمایشدرآمده، براساسِ روحیات و شخصیتِ امثال قزوینی یا بهقولِ جمالزاده در مقدمهی اثرش "یشوعوهای ادبی"* گرتهزدهشده.
این ویژگیِ کمتردیدهشدهی نثرِ علامه را باید در مطلبی مفصلتر و دقیقتر و با شواهدی بیشتر نشانداد.
جمالزاده در آخرِ دیباچهی یکی بود یکی نبود مینویسد:
"نظر به مراتبِ فوق و هم به تشویقِ جمعی از دوستانِ روشنضمیر و مخصوصاً علامهی نحریر و فاضلِ شهیر آقای میرزا محمدخانِ قزوینی که جاودان سپاسگزارِ نصائحِ ادیبانهی ایشان خواهمبود ..." (نشرِ علم، به کوشش علی دهباشی، ۱۳۹۹، ص ۲۸).
* یشوعوهای ادبی کنایه از مرتجعینِ ادبی است. جمالزاده در پانوشت آورده: "یشوعو josué پساز موسی رئیسِ عبریها شد و ارضِ کنعان را گرفت. در تورات مذکور است که موقعِ جنگ با پادشاهِ بیتالمقدس چون شب فرارسیدهبود و هنوز کاملاً فاتح نشدهبود به خورشید گفت بایست و خورشید ایستاد".
چیزی است مشابهِ ماجرای "ردّالشّمس" که در منابعِ تاریخی آمده.
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍5
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صد و سوم - بزرگتر شده بودم و دیگه میدونستم قاچاقچی یعنی چی اما همون موقع هم نمیدونستم خونه فساد و زن (...) چه معنی میده با این حال انقدر همون کلمه قاچاقچی به تنهایی متنفرم کرد که از همون روز به خودم قول دادم پلیس شم تا بتونم بهزاد رو…
رمان #نفسم_رفت
قسمت صد و چهارم
- بهزاد زرنگ تر از این بود که گیر بیفته برای گیر انداختنش به خونه سابقمون برگشتم خونه ای که کنار خونه پدری زن سابق بهزاد بود برگشتم . زنی که بهزاد مجبورش کرده بود مدیریت خونه فسادش رو به عهده بگیره . خونه رو زیر نظر گرفتم و تو یه فرصت مناسب به گروه بهزاد نفوذ کردم . آخرین باری که بهزاد منو دیده بود نه سالم بود معلوم بود که منو نمیشناسه ولی من خیلی خوب میشناختمش و دلم میخواست سر به تنش نباشه . به گروهش نفوذ کردم و داشتم مدارک جالبی پیدا میکردم که تو از راه رسیدی و دست و پامو بستی .شباهت بی اندازت به آمنه جون داشت دیوونم میکرد تورو که جلو چشمم میدیدم فکر میکردم روح آمنه جون اومده سراغم . بعد از اون خودم رو بیشتر با بهزاد سرگرم میکردم فقط بخاطر اینکه خونه نیام و تورو جلو چشمم نبینم بدتر از اون این بود که هربار میومدم خونه صمیمیت تورو با نوید میدیدم و ترس وجودمو برمیداشت که نکنه بین تون چیزی باشه و .
باز بین حرفم پرید:
- چرا میترسیدی بین من و نوید چیزی باشه؟
نگاش کردم اون موقع ها خودمم نمیدونستم چرا ولی الان درک میکنم که بخاطر حسی بود که به آیدا داشتم اما نمیتونستم اینو به خود آیدا بگم دلم میخواست اولین باری که بهش میگم دوسش دارم یه خاطره خوب براش باشه نه همچین خاطره وحشتناکی
- نمیدونم .شاید احساس مسئولیت میکردم و نمیخواستم تو خونه من اتفاقی برات بیفته
نگاه معنی داری بهم انداخت انگار فهمید دروغ میگم . شایدم از اینکه اون زمان همچین فکرایی در موردش داشتم ناراحت شد. سعی کردم با ادامه حرفم ز زیر نگاهش در برم:
- تو کارم با بهزاد به جاهای خوبی رسیده بودم بعد از مرگ امیرعلی همدستش ، من شدم دست راست بهزاد و از خیلی چیزا سر در آوردم تا اینکه به خاطر گم شدن مدارک بهزاد بهم شک کرد و برای اینکه شکش برطرف بشه مجبور شدم دکتر غلامی رو واسش بدزدم
دهانش از زور تعجب باز شد حق هم داشت باید هم باور نمیکرد که منه پلیس خودم دست به آدم دزدی بزنم اون برای جلب اعتماد یه قاچاقچی
- مجبور بودم این کارو بکنم اگر نه شک بهزاد یقین میشد و بدون اینکه مدرک درست حسابی دستم اومده باشه کشته میشدم با سرهنگ کشاورز مشورت کردم و قرار شد به شرطی که چهار چشمی مواظب دکتر باشم و طی یه موقعیت خوب فراریش بدم کاری که بهزاد خواسته بود رو انجام بدم اما از شانس بد تو موقع دزدیدن دکتر ماشین منو دیدی نزدیک بود باهات تصادف کنم اما تو سریع کنار کشیدی هم نگرانت شدم هم میترسیدم موضوع فهمیده باشی برای همین اون شب اومدم خونه و بعدش هم که موضوع اومدن داییت پیش اومد نمیدونم چرا اون کار احمقانه رو کردم همین قدر میدونم که به محض اینکه واکنش خانواده ات رو دیدم مثل سگ پشیمون شدم اما واکنش تو سریع تر از من بود .نمیدونم چرا ولی در مقابل اشکای زن های خانواده ات به شدت بی اختیارم . اما تو فقط گریه نمیکردی داشتی باگریه خودکشی میکردی خواستم همه چیز رو درست کنم بدترش کردم . به یکی از دوستای بابا پول دادم تا بهم یه صیغه نامه بفروشه در واقع اول عقدنامه میخواستم اما دوست بابا به عقد نامه راضی نشد همون صیغه نامه هم وقتی کارتم رو دید و فکر کرد که برای ماموریتی چیزی این صیغه نامه رو لازم دارم قبول کرد بهم بفروشه . پول بیشتری بهش دادم تا جلوی نوید وانمود کنه این یه صیغه واقعی که خیالم راحت بشه وقتایی که نیستم اتفاقی بین تو و برادرم نمیفته اما اون صیغه نامه قلابی بیشتر از نوید من و داییت رو گول زد . درسته که به درد خورد و تونستم نظر خانواده ات رو نسبت به تو با اون صیغه قلابی برگردونم اما نوید اطلاعاتش کامل تر از این بود که باور کنه بدون اجازه تو این صیغه رسمیت داره اما خودم باور کردم . خوشحالی داییت رو که دیدم باورم شد که شوهرتم و بی اختیار همین تصور غلط باعث شد بخوام بهت نزدیکتر شم که ایکاش اینطور نمیشد
به چشمای خیسش نگاه کردم و باز دلم ریش شد
ادامه دارد...
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
قسمت صد و چهارم
- بهزاد زرنگ تر از این بود که گیر بیفته برای گیر انداختنش به خونه سابقمون برگشتم خونه ای که کنار خونه پدری زن سابق بهزاد بود برگشتم . زنی که بهزاد مجبورش کرده بود مدیریت خونه فسادش رو به عهده بگیره . خونه رو زیر نظر گرفتم و تو یه فرصت مناسب به گروه بهزاد نفوذ کردم . آخرین باری که بهزاد منو دیده بود نه سالم بود معلوم بود که منو نمیشناسه ولی من خیلی خوب میشناختمش و دلم میخواست سر به تنش نباشه . به گروهش نفوذ کردم و داشتم مدارک جالبی پیدا میکردم که تو از راه رسیدی و دست و پامو بستی .شباهت بی اندازت به آمنه جون داشت دیوونم میکرد تورو که جلو چشمم میدیدم فکر میکردم روح آمنه جون اومده سراغم . بعد از اون خودم رو بیشتر با بهزاد سرگرم میکردم فقط بخاطر اینکه خونه نیام و تورو جلو چشمم نبینم بدتر از اون این بود که هربار میومدم خونه صمیمیت تورو با نوید میدیدم و ترس وجودمو برمیداشت که نکنه بین تون چیزی باشه و .
باز بین حرفم پرید:
- چرا میترسیدی بین من و نوید چیزی باشه؟
نگاش کردم اون موقع ها خودمم نمیدونستم چرا ولی الان درک میکنم که بخاطر حسی بود که به آیدا داشتم اما نمیتونستم اینو به خود آیدا بگم دلم میخواست اولین باری که بهش میگم دوسش دارم یه خاطره خوب براش باشه نه همچین خاطره وحشتناکی
- نمیدونم .شاید احساس مسئولیت میکردم و نمیخواستم تو خونه من اتفاقی برات بیفته
نگاه معنی داری بهم انداخت انگار فهمید دروغ میگم . شایدم از اینکه اون زمان همچین فکرایی در موردش داشتم ناراحت شد. سعی کردم با ادامه حرفم ز زیر نگاهش در برم:
- تو کارم با بهزاد به جاهای خوبی رسیده بودم بعد از مرگ امیرعلی همدستش ، من شدم دست راست بهزاد و از خیلی چیزا سر در آوردم تا اینکه به خاطر گم شدن مدارک بهزاد بهم شک کرد و برای اینکه شکش برطرف بشه مجبور شدم دکتر غلامی رو واسش بدزدم
دهانش از زور تعجب باز شد حق هم داشت باید هم باور نمیکرد که منه پلیس خودم دست به آدم دزدی بزنم اون برای جلب اعتماد یه قاچاقچی
- مجبور بودم این کارو بکنم اگر نه شک بهزاد یقین میشد و بدون اینکه مدرک درست حسابی دستم اومده باشه کشته میشدم با سرهنگ کشاورز مشورت کردم و قرار شد به شرطی که چهار چشمی مواظب دکتر باشم و طی یه موقعیت خوب فراریش بدم کاری که بهزاد خواسته بود رو انجام بدم اما از شانس بد تو موقع دزدیدن دکتر ماشین منو دیدی نزدیک بود باهات تصادف کنم اما تو سریع کنار کشیدی هم نگرانت شدم هم میترسیدم موضوع فهمیده باشی برای همین اون شب اومدم خونه و بعدش هم که موضوع اومدن داییت پیش اومد نمیدونم چرا اون کار احمقانه رو کردم همین قدر میدونم که به محض اینکه واکنش خانواده ات رو دیدم مثل سگ پشیمون شدم اما واکنش تو سریع تر از من بود .نمیدونم چرا ولی در مقابل اشکای زن های خانواده ات به شدت بی اختیارم . اما تو فقط گریه نمیکردی داشتی باگریه خودکشی میکردی خواستم همه چیز رو درست کنم بدترش کردم . به یکی از دوستای بابا پول دادم تا بهم یه صیغه نامه بفروشه در واقع اول عقدنامه میخواستم اما دوست بابا به عقد نامه راضی نشد همون صیغه نامه هم وقتی کارتم رو دید و فکر کرد که برای ماموریتی چیزی این صیغه نامه رو لازم دارم قبول کرد بهم بفروشه . پول بیشتری بهش دادم تا جلوی نوید وانمود کنه این یه صیغه واقعی که خیالم راحت بشه وقتایی که نیستم اتفاقی بین تو و برادرم نمیفته اما اون صیغه نامه قلابی بیشتر از نوید من و داییت رو گول زد . درسته که به درد خورد و تونستم نظر خانواده ات رو نسبت به تو با اون صیغه قلابی برگردونم اما نوید اطلاعاتش کامل تر از این بود که باور کنه بدون اجازه تو این صیغه رسمیت داره اما خودم باور کردم . خوشحالی داییت رو که دیدم باورم شد که شوهرتم و بی اختیار همین تصور غلط باعث شد بخوام بهت نزدیکتر شم که ایکاش اینطور نمیشد
به چشمای خیسش نگاه کردم و باز دلم ریش شد
ادامه دارد...
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3❤1
Efisio Cross
Chagrin d'Amour
از آرامش هم مراقبت کنیم
شاید دوست داشتن همین باشد.
#سپهرخدابنده
سلامی به آرامش ابرها
روزتان سرشار ازلطف خداوند و لبریز از آرامش و لبخند
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
شاید دوست داشتن همین باشد.
#سپهرخدابنده
سلامی به آرامش ابرها
روزتان سرشار ازلطف خداوند و لبریز از آرامش و لبخند
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤4
از ورای خاطرات گونه گون
#استادعباسخوشعملکاشانی
...در عهد نوجوانی و جوانی ام همیشه دوست می داشتم برای یک بار هم که شده شاعر بلند مرتبه و ادیب اریب استاد فریدون توللی را از نزدیک ببینم.
آرزوی دیدن آن استاد عزیز و فرزانه هیچ گاه برآورده نشد ؛ اما بخت با من یار شد که توانستم دوسه بار با او مکاتبه داشته باشم و یک بار هم صدای نازنینش را از تلفن بشنوم.
در پاییز سال پنجاه و هشت یک روز که شاعر ارجمند و دوست بزرگوارم روانشاد نصرالله مردانی به دفتر مجله ی جوانان امروز آمده بود نشانی منزل استاد توللی در شیراز را به من داد و گفت:عباس!حتمآ با استاد مکاتبه داشته باش و برایش نامه بنویس.می دانم که قلبآ خشنود می شود.....
نخستین نامه را همراه با دوغزل در زمستان همان سال برای استاد توللی بزرگ و فرزانه پست کردم....دو هفته بعد جواب نامه ام را داد و از این که برایش نامه وشعر فرستاده بودم بسیار ابراز خشنودی و خوشوقتی کرد.فحوای نامه اش چنان صمیمانه بود که گفتی پاسخ نامه ی دوست چندین و چند ساله اش را داده است....پس از آن سه بار دیگر برایش نامه نوشتم که دو بار پاسخ گرفتم....جواب آخرین نامه ام را که نداد نگران و دلواپس شدم ؛ تا این که چاشتگاه یک روز زمستانی با دفتر مجله تماس گرفت و ... دیگر من از فرط خوشحالی سر از پا نمی شناختم....صدایش گرفته بود و غمی را که در آن موج می زد می توانستم تشخیص دهم.....پرسیدم :استاد جانم ، خدای نکرده کسالتی دارید ؛ مشکلی برایتان پیش آمده است؟حزن انگیز و بغض در گلو نجواکنان گفت:آقا جان ، عزادار شده ام!پرسیدم استادم کدام عزیزی را از دست داده اید؟حزن انگیزتر از پیش گفت:پیشکم آقاجان ، پیشکم مرا تنها گذاشت و رفت...چند لحظه ای مکث کردم و در ذهن مغشوش خود پیشک را جستجومی کردم که گفت:پیشک گربه ی نازنینم سالها همدم من بود...آرام خندیدم ولی خوب متوجه شد که محزون اما آمرانه گفت:نخند...مگر تو شاعر نیستی؟احساست کو؟...این بار جدآ او را تسلیت گفتم و برای خودش سلامتی و طول عمر آرزو کردم.تشکر کرد و گفت:وقتی به پیرسالی برسی و کسی جز حیوان دور و برت نباشد که به آن دل ببندی حال و روز امروز مرا خواهی فهمید.گفتم استادجانم ، درست می فرمایید ؛ اما ای کاش این همه دلبسته ی پیشک نمی شدید.ثانیه هایی مکث کرد و سپس گفت:یک روز از کاشان بیا ببینمت...گفتم استادجانم ، این آرزوی بزرگ من است که محضرتان را درک کنم.اگر بخت با من یار شد حتمآ از تهران برای فیض بردن از محضرتان خدمت خواهم رسید...گفت ها ، توساکن تهرانی ؛ من با توجه به پسوند اسمت همیشه فکر می کنم در کاشان سکونت داری....و از هم خداحافظی کردیم....شبانگاه آن روز مثنوی «پیشک فریدونی» را سرودم و در ایام تعطیلات نوروزی سال پنجاه ونه بود که برایش ارسال کردم....دو سه هفته ی بعد آخرین نامه را برایم ارسال کرد و از این که برای پیشک اش شعر گفته بودم بسیار ابراز خشنودی و تشکر کرده بود....بین ما دیگر نه مکالمه ی تلفنی برقرار شد و نه مکاتبه ای صورت گرفت...استاد با بیماری دست و پنجه نرم می کرد ....و نهایتا نهم خرداد شصت و چهار چشم از جهان فروبست و به دیار باقی شتافت....هنوز هم حسرت دیدار آن بزرگ استاد با من است و چقدر متأسفم و احساس غبن می کنم که روزی از آن روزها برای دیدنش به شیراز نرفتم......
🐈 مرگ «پیشک»! 🐈
استاد بزرگ فریدون توللی را گربه ای به نام «پیشک» بود که به او علاقه ای زایدالوصف داشت.وقتی «پیشک» مرحوم شد من این شعر را جهت سرسلامتی برای استاد فرستادم....فروردین ماه 1359خورشیدی بود:
بیشک آن پیشک فریدونی
که ز دنیا برفت اکنونی
نه شد آلوده ی عرق نه دخان
بود از نسل پاک ببری خان*
هست در برزخ وحوش یقین
همدم گربه های علّیّین
تسلیت بر تو ای تولّلی ام
اوستاد زمان خل خلی ام
پیشکت رفت و بیشکت آزرد
غم هجران آن یگانه که مرد
ای پدر! بهر سرسلامتی ات
با رفیقان رند پاپتی ات
چلمین روز مرگ پیشک خان
خواهم آمد به فارس از کاشان
تسلیت بر تو مرگ پیشک باد
خانه ی نو بر او مبارک باد!
#استادعباسخوشعملکاشانی
(*«ببری خان» اسم گربه ی محبوب ناصرالدین شاه قاجار است.)
استاد فریدون توللی در رشته ی باستان شناسی تحصیل کرده بود و پیشه اش باستانشناسی بود.او در عالم ادبیات حرفهایی برای گفتن داشت و میتوان او را در حوزه ی شعر و ادب فارسی شاعری با صدای خاص و شنیدنی دانست.
در باره ی استاد بزرگ شعر و ادب موافقان و مخالفان(به ویژه مخالفانی چون رضا براهنی) دیدگاههایی داشته اند ومطلبها نوشته اند...
استاد توللی برخلاف همشهری فرهیخته و بزرگش استاد دکتر حمیدی به شعر نیمایی نزدیک شد؛ آن را تجربه کرد و آثار نیمایی گرانسنگی آفرید؛ اما بعدها نیما و سبک او را انکار کرد که خود مایه ی بسیار نقدها و حتی دشنامها برای وی شد.
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#استادعباسخوشعملکاشانی
...در عهد نوجوانی و جوانی ام همیشه دوست می داشتم برای یک بار هم که شده شاعر بلند مرتبه و ادیب اریب استاد فریدون توللی را از نزدیک ببینم.
آرزوی دیدن آن استاد عزیز و فرزانه هیچ گاه برآورده نشد ؛ اما بخت با من یار شد که توانستم دوسه بار با او مکاتبه داشته باشم و یک بار هم صدای نازنینش را از تلفن بشنوم.
در پاییز سال پنجاه و هشت یک روز که شاعر ارجمند و دوست بزرگوارم روانشاد نصرالله مردانی به دفتر مجله ی جوانان امروز آمده بود نشانی منزل استاد توللی در شیراز را به من داد و گفت:عباس!حتمآ با استاد مکاتبه داشته باش و برایش نامه بنویس.می دانم که قلبآ خشنود می شود.....
نخستین نامه را همراه با دوغزل در زمستان همان سال برای استاد توللی بزرگ و فرزانه پست کردم....دو هفته بعد جواب نامه ام را داد و از این که برایش نامه وشعر فرستاده بودم بسیار ابراز خشنودی و خوشوقتی کرد.فحوای نامه اش چنان صمیمانه بود که گفتی پاسخ نامه ی دوست چندین و چند ساله اش را داده است....پس از آن سه بار دیگر برایش نامه نوشتم که دو بار پاسخ گرفتم....جواب آخرین نامه ام را که نداد نگران و دلواپس شدم ؛ تا این که چاشتگاه یک روز زمستانی با دفتر مجله تماس گرفت و ... دیگر من از فرط خوشحالی سر از پا نمی شناختم....صدایش گرفته بود و غمی را که در آن موج می زد می توانستم تشخیص دهم.....پرسیدم :استاد جانم ، خدای نکرده کسالتی دارید ؛ مشکلی برایتان پیش آمده است؟حزن انگیز و بغض در گلو نجواکنان گفت:آقا جان ، عزادار شده ام!پرسیدم استادم کدام عزیزی را از دست داده اید؟حزن انگیزتر از پیش گفت:پیشکم آقاجان ، پیشکم مرا تنها گذاشت و رفت...چند لحظه ای مکث کردم و در ذهن مغشوش خود پیشک را جستجومی کردم که گفت:پیشک گربه ی نازنینم سالها همدم من بود...آرام خندیدم ولی خوب متوجه شد که محزون اما آمرانه گفت:نخند...مگر تو شاعر نیستی؟احساست کو؟...این بار جدآ او را تسلیت گفتم و برای خودش سلامتی و طول عمر آرزو کردم.تشکر کرد و گفت:وقتی به پیرسالی برسی و کسی جز حیوان دور و برت نباشد که به آن دل ببندی حال و روز امروز مرا خواهی فهمید.گفتم استادجانم ، درست می فرمایید ؛ اما ای کاش این همه دلبسته ی پیشک نمی شدید.ثانیه هایی مکث کرد و سپس گفت:یک روز از کاشان بیا ببینمت...گفتم استادجانم ، این آرزوی بزرگ من است که محضرتان را درک کنم.اگر بخت با من یار شد حتمآ از تهران برای فیض بردن از محضرتان خدمت خواهم رسید...گفت ها ، توساکن تهرانی ؛ من با توجه به پسوند اسمت همیشه فکر می کنم در کاشان سکونت داری....و از هم خداحافظی کردیم....شبانگاه آن روز مثنوی «پیشک فریدونی» را سرودم و در ایام تعطیلات نوروزی سال پنجاه ونه بود که برایش ارسال کردم....دو سه هفته ی بعد آخرین نامه را برایم ارسال کرد و از این که برای پیشک اش شعر گفته بودم بسیار ابراز خشنودی و تشکر کرده بود....بین ما دیگر نه مکالمه ی تلفنی برقرار شد و نه مکاتبه ای صورت گرفت...استاد با بیماری دست و پنجه نرم می کرد ....و نهایتا نهم خرداد شصت و چهار چشم از جهان فروبست و به دیار باقی شتافت....هنوز هم حسرت دیدار آن بزرگ استاد با من است و چقدر متأسفم و احساس غبن می کنم که روزی از آن روزها برای دیدنش به شیراز نرفتم......
🐈 مرگ «پیشک»! 🐈
استاد بزرگ فریدون توللی را گربه ای به نام «پیشک» بود که به او علاقه ای زایدالوصف داشت.وقتی «پیشک» مرحوم شد من این شعر را جهت سرسلامتی برای استاد فرستادم....فروردین ماه 1359خورشیدی بود:
بیشک آن پیشک فریدونی
که ز دنیا برفت اکنونی
نه شد آلوده ی عرق نه دخان
بود از نسل پاک ببری خان*
هست در برزخ وحوش یقین
همدم گربه های علّیّین
تسلیت بر تو ای تولّلی ام
اوستاد زمان خل خلی ام
پیشکت رفت و بیشکت آزرد
غم هجران آن یگانه که مرد
ای پدر! بهر سرسلامتی ات
با رفیقان رند پاپتی ات
چلمین روز مرگ پیشک خان
خواهم آمد به فارس از کاشان
تسلیت بر تو مرگ پیشک باد
خانه ی نو بر او مبارک باد!
#استادعباسخوشعملکاشانی
(*«ببری خان» اسم گربه ی محبوب ناصرالدین شاه قاجار است.)
استاد فریدون توللی در رشته ی باستان شناسی تحصیل کرده بود و پیشه اش باستانشناسی بود.او در عالم ادبیات حرفهایی برای گفتن داشت و میتوان او را در حوزه ی شعر و ادب فارسی شاعری با صدای خاص و شنیدنی دانست.
در باره ی استاد بزرگ شعر و ادب موافقان و مخالفان(به ویژه مخالفانی چون رضا براهنی) دیدگاههایی داشته اند ومطلبها نوشته اند...
استاد توللی برخلاف همشهری فرهیخته و بزرگش استاد دکتر حمیدی به شعر نیمایی نزدیک شد؛ آن را تجربه کرد و آثار نیمایی گرانسنگی آفرید؛ اما بعدها نیما و سبک او را انکار کرد که خود مایه ی بسیار نقدها و حتی دشنامها برای وی شد.
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👏5
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صد و چهارم - بهزاد زرنگ تر از این بود که گیر بیفته برای گیر انداختنش به خونه سابقمون برگشتم خونه ای که کنار خونه پدری زن سابق بهزاد بود برگشتم . زنی که بهزاد مجبورش کرده بود مدیریت خونه فسادش رو به عهده بگیره . خونه رو زیر نظر گرفتم…
رمان #نفسم_رفت
قسمت صد و پنجم
- ایکاش هیچ وقت بهت نزدیک نمیشدم . کاش توی اون استخر لعنتی طعمت رو نمیچشیدم که بخوام اینطور به داشتنت فکر کنم . ایکاش عاشقم نمیشدی . اون وقت شاید خیلی زودتر از این از پیشم میرفتی اون وقت شاید الان اینجا نبودی . شاید بهزاد ...
اینبار مثل همیشه محکم و بدون بغض حرفش رو زد حرفی که چهارستونم رو لرزوند
- بهزاد حتما من رو میکشه وحید .شایدی نداره تو فقط با این شایدا خودت رو عذاب میدی . همونجور که با اون بایدها از من فاصله گرفتی و من رو عذاب دادی
- نه نه سرنوشت تو این نیست نباید به خودت تلقین کنی .. من حتما نجاتت میدم
خودمم به چیزی که میگفتم اطمینان نداشتم خودم هم حرف خودم رو باور نداشتم
- آره تقدیر من این نبود اما عشق سرنوشت خیلی از آدما رو عوض کرده
نمیخواستم به این سرنوشت فکر کنم حتی فکر کردن به اینکه آیدا بخاطر من اونجاست و بخاطر من ممکنه بهزاد اون رو هم مثل من . نه نه حتما یه راهی برای نجات آیدا پیدا میکردم آیدا نباید بخاطر من کشته میشد
*
صدای قفل در باعث شد از جا بپرم در باز شد و بهزاد با یه لبخند کریح توی چهار چوب در ظاهر شد
- به گودبای پارتی ما خوش اومدی پسر عمه
انقدر ازش متنفر بودم که بی فکر به سمتش یورش بردم دو تا از قلچماق هایی که همراه خودش آورده بود قبل از اینکه بهش برسم دستهامو از پشت گرفتن و متوقفم کردن نمیشناختمشون پس یعنی جدید بودن دو برابر من هیکل داشتن و یکیشون برای سرجا نشوندن من کافی بود در حالی که بین دست اون دو نفر دست و پا میزدم بلکه معجزه بشه و ولم کنن تا به حمله ام ادامه بدم فریاد میزدم
- میکشمت بهزاد . شانس بیاری به چنگم نیفتی
خنده مسخره ای کرد و گفت:
- بچه بودی روحیه لطیف تری داشتی وحید
خنده بلند تری کرد و ادامه داد:
- تازه اون موقع کمتر از الان احمق بودی . خیلی احمقی وحید فکر نمیکردم جدی جدی بدون اینکه رفقات رو خبر کنی بیای سراغم . فکر کردی واقعا اگر تنها بیای این دختره رو ول میکنم بره؟
- چی از جون مون میخوای؟
خنده اش خشک شد اینبار خیلی جدی جوابم رو داد:
- زندگیمو
قدم زنون به سمت جایی که آیدا نشسته بود رفت و آدم هاش هم منو به سمتی که اون رفت چرخوندن بالای سر آیدا ایستاد به آیدا که غیرطبیعی میلرزید نگاه کردم و منتظر بودم دست از پا خطا کنه تا بدونم چه بلایی سرش بیارم بالای سرش ایستاد و خطاب به من حرفش ادامه داد
- بیا یه معامله کنیم
دور زد و پشت سر آیدا ایستاد چشم ریز کردم و چهار چشمی تمام حرکاتش پاییدم
- تو به من زندگیمو پس بده منم در عوض قول میدم تورو زودتر از دوست دخترت بکشم که یه وقت بخاطر اینکه شاهد مرگش بودی عقلت رو از دست ندی و اگر نتونی زندگی جفتتون رو میگیرم
متوجه حرفش نشدم و گفتم:
- منو از مرگ میترسونی؟ .فکر کردی الان قراره با شنیدن این حرفا تن و بدنم بلرزه؟
بازم خندید انگار که دارم براش جوک میگم
- کی از مرگ حرف زد پسر عمه من دارم در مورد آرزوی مرگ حرف میزنم . کاری میکنم آرزوی مرگ
قلدرانه داد زدم:
- هیچ غلطی نمیتونی بکنی
باز خندید و اینبار خم شد تا موهای آیدا رو از گردنش کنار بزنه آیدا سرجاش بیشتر جمع شد و با ترس خودش رو کنار کشید از تماس دستش به گردن آیدا به مرز جنون رسیدم و نعره زدم
- دستت بکش عقب وگرنه میشکنمش
بجای اینکه از تهدید من بترسه خوشش اومد و گفت
- من جات بودم با کسی که زندگیم دستشه اینطوری حرف نمیزدم
بعد خطاب به آدمهاش گفت:
- دست اون احمق رو ببندید به ستون تا مهمونی رو شروع کنیم . خوش ندارم موقع عشق باشی دست و پاش تو سر و صورتم بشینه
*
مثل یه گنجشک گوشه اتاق جمع شده بود پاهاش رو تا کرده بود و دستاش رو دور پاهاش گره زده بود و سرش رو بین زانوهاش گرفته بود و مثل بید میلرزید . یعنی سردش بود؟شایدم سردش بود آخه هیچی تنش نبود.بیشرفا جلوی من لباسو توی تنش پاره کردن.اگه دستام بسته نبود میرفتم جلوشون میگرفتم و با دندونای خودم تیکه تیکه شون میکردم.نه نه نباید به این فکر کنم که جلوی چشم خودم حیثیت عشقم رو لکه دار کردن اون وقت غرور و غیرت خودم هم لگدمال میشه.آره باید نیمه پر لیوان رو ببینم . اصلا شاید ترسیده؟آره بایدم ترسیده باشه اونجوری که اون وحشیا سه چهار نفری ریختن سرش و...
ادامه دارد...
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
قسمت صد و پنجم
- ایکاش هیچ وقت بهت نزدیک نمیشدم . کاش توی اون استخر لعنتی طعمت رو نمیچشیدم که بخوام اینطور به داشتنت فکر کنم . ایکاش عاشقم نمیشدی . اون وقت شاید خیلی زودتر از این از پیشم میرفتی اون وقت شاید الان اینجا نبودی . شاید بهزاد ...
اینبار مثل همیشه محکم و بدون بغض حرفش رو زد حرفی که چهارستونم رو لرزوند
- بهزاد حتما من رو میکشه وحید .شایدی نداره تو فقط با این شایدا خودت رو عذاب میدی . همونجور که با اون بایدها از من فاصله گرفتی و من رو عذاب دادی
- نه نه سرنوشت تو این نیست نباید به خودت تلقین کنی .. من حتما نجاتت میدم
خودمم به چیزی که میگفتم اطمینان نداشتم خودم هم حرف خودم رو باور نداشتم
- آره تقدیر من این نبود اما عشق سرنوشت خیلی از آدما رو عوض کرده
نمیخواستم به این سرنوشت فکر کنم حتی فکر کردن به اینکه آیدا بخاطر من اونجاست و بخاطر من ممکنه بهزاد اون رو هم مثل من . نه نه حتما یه راهی برای نجات آیدا پیدا میکردم آیدا نباید بخاطر من کشته میشد
*
صدای قفل در باعث شد از جا بپرم در باز شد و بهزاد با یه لبخند کریح توی چهار چوب در ظاهر شد
- به گودبای پارتی ما خوش اومدی پسر عمه
انقدر ازش متنفر بودم که بی فکر به سمتش یورش بردم دو تا از قلچماق هایی که همراه خودش آورده بود قبل از اینکه بهش برسم دستهامو از پشت گرفتن و متوقفم کردن نمیشناختمشون پس یعنی جدید بودن دو برابر من هیکل داشتن و یکیشون برای سرجا نشوندن من کافی بود در حالی که بین دست اون دو نفر دست و پا میزدم بلکه معجزه بشه و ولم کنن تا به حمله ام ادامه بدم فریاد میزدم
- میکشمت بهزاد . شانس بیاری به چنگم نیفتی
خنده مسخره ای کرد و گفت:
- بچه بودی روحیه لطیف تری داشتی وحید
خنده بلند تری کرد و ادامه داد:
- تازه اون موقع کمتر از الان احمق بودی . خیلی احمقی وحید فکر نمیکردم جدی جدی بدون اینکه رفقات رو خبر کنی بیای سراغم . فکر کردی واقعا اگر تنها بیای این دختره رو ول میکنم بره؟
- چی از جون مون میخوای؟
خنده اش خشک شد اینبار خیلی جدی جوابم رو داد:
- زندگیمو
قدم زنون به سمت جایی که آیدا نشسته بود رفت و آدم هاش هم منو به سمتی که اون رفت چرخوندن بالای سر آیدا ایستاد به آیدا که غیرطبیعی میلرزید نگاه کردم و منتظر بودم دست از پا خطا کنه تا بدونم چه بلایی سرش بیارم بالای سرش ایستاد و خطاب به من حرفش ادامه داد
- بیا یه معامله کنیم
دور زد و پشت سر آیدا ایستاد چشم ریز کردم و چهار چشمی تمام حرکاتش پاییدم
- تو به من زندگیمو پس بده منم در عوض قول میدم تورو زودتر از دوست دخترت بکشم که یه وقت بخاطر اینکه شاهد مرگش بودی عقلت رو از دست ندی و اگر نتونی زندگی جفتتون رو میگیرم
متوجه حرفش نشدم و گفتم:
- منو از مرگ میترسونی؟ .فکر کردی الان قراره با شنیدن این حرفا تن و بدنم بلرزه؟
بازم خندید انگار که دارم براش جوک میگم
- کی از مرگ حرف زد پسر عمه من دارم در مورد آرزوی مرگ حرف میزنم . کاری میکنم آرزوی مرگ
قلدرانه داد زدم:
- هیچ غلطی نمیتونی بکنی
باز خندید و اینبار خم شد تا موهای آیدا رو از گردنش کنار بزنه آیدا سرجاش بیشتر جمع شد و با ترس خودش رو کنار کشید از تماس دستش به گردن آیدا به مرز جنون رسیدم و نعره زدم
- دستت بکش عقب وگرنه میشکنمش
بجای اینکه از تهدید من بترسه خوشش اومد و گفت
- من جات بودم با کسی که زندگیم دستشه اینطوری حرف نمیزدم
بعد خطاب به آدمهاش گفت:
- دست اون احمق رو ببندید به ستون تا مهمونی رو شروع کنیم . خوش ندارم موقع عشق باشی دست و پاش تو سر و صورتم بشینه
*
مثل یه گنجشک گوشه اتاق جمع شده بود پاهاش رو تا کرده بود و دستاش رو دور پاهاش گره زده بود و سرش رو بین زانوهاش گرفته بود و مثل بید میلرزید . یعنی سردش بود؟شایدم سردش بود آخه هیچی تنش نبود.بیشرفا جلوی من لباسو توی تنش پاره کردن.اگه دستام بسته نبود میرفتم جلوشون میگرفتم و با دندونای خودم تیکه تیکه شون میکردم.نه نه نباید به این فکر کنم که جلوی چشم خودم حیثیت عشقم رو لکه دار کردن اون وقت غرور و غیرت خودم هم لگدمال میشه.آره باید نیمه پر لیوان رو ببینم . اصلا شاید ترسیده؟آره بایدم ترسیده باشه اونجوری که اون وحشیا سه چهار نفری ریختن سرش و...
ادامه دارد...
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤3👍2
#خاطرهنگاری
ظرافت طبع فروغ را ببینید:
... پروفسور [محسن] هَشترودی پس از اندکی صحبت دربارهٔ شخصیّتِ فروغ گفت:
از فروغ فرّخزاد خاطرهای دارم که هیچوقت فراموشم نمیشود؛ یک شب در یک میهمانی که فروغ هم بود، تصادفاً برای لحظهای روی لبهٔ کُتَم نشست، با لبخند گفت:
آه استاد غبار شدم و روی کُتِ شما نشستم!
گفتم: کاش اشک بودید و در چشمِ من مینشستید!
گفت: کاش لبخندی میشدم و رویِ لبتان مینشستم!
#اسماعیلجمشیدی
عکسهای دونفره، نشر علم، چ:۱، ۱۳۹۳، ص ۳۶۰.
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
ظرافت طبع فروغ را ببینید:
... پروفسور [محسن] هَشترودی پس از اندکی صحبت دربارهٔ شخصیّتِ فروغ گفت:
از فروغ فرّخزاد خاطرهای دارم که هیچوقت فراموشم نمیشود؛ یک شب در یک میهمانی که فروغ هم بود، تصادفاً برای لحظهای روی لبهٔ کُتَم نشست، با لبخند گفت:
آه استاد غبار شدم و روی کُتِ شما نشستم!
گفتم: کاش اشک بودید و در چشمِ من مینشستید!
گفت: کاش لبخندی میشدم و رویِ لبتان مینشستم!
#اسماعیلجمشیدی
عکسهای دونفره، نشر علم، چ:۱، ۱۳۹۳، ص ۳۶۰.
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤5
#داستانک
مجلس میهمانی بود.
پیرمرد از جایش برخاست تا به بیرون برود...
اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد.....
و چون دسته عصا بر زمین بود
تعادل کامل نداشت...
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را برعکس بر زمین نهاده.
به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:
پس چرا عصایت را بر عکس گرفتهای؟!
پیرمرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است، میخواهم فرش خانهتان خاکی نشود.
#ناشناس
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
مجلس میهمانی بود.
پیرمرد از جایش برخاست تا به بیرون برود...
اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد.....
و چون دسته عصا بر زمین بود
تعادل کامل نداشت...
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را برعکس بر زمین نهاده.
به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:
پس چرا عصایت را بر عکس گرفتهای؟!
پیرمرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است، میخواهم فرش خانهتان خاکی نشود.
#ناشناس
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👌5❤1
📝 ریشهشناسی واژهٔ عشق
✍️ زندهیاد دکتر محمد حیدری ملایری
درباره ریشه واژه عشق : آیا عشق واژهای عربی است؟ برابرهای دیگر آن در زبان فارسی و دیگر زبانهای ایرانی چه میشود؟
واژهی « عشق » که در فارسی « اِشغ» تلفظ میشود در ادبیات فارسی و عرفان ایرانی جایگاهی برجسته دارد. شاید بتوان گفت شاعران گوناگون فارسی زبان کمتر واژهای را به اندازهی عشق به کار برده باشند. با این حال چنین مینماید که تاکنون چندان پژوهشی که بر پایهی دستاوردهای نوین زبان شناسی تاریخی استوار باشد دربارهی آن نشده است.
در این نوشتهی کوتاه نگارنده این اندیشه را پیش مینهد که واژهی عشق ریشهای هندواروپایی دارد. این پیشنهاد بر پایهی پژوهشهای ریشه شناختی استوار است. نگارنده امیدوار است این نوشته انگیزهای باشد برای جست وجوهای بیشتر دربارهی این واژه و دیگر واژههای کم شناختهی زبان فارسی تا ایرانیان زبان فارسی را بهتر بشناسند و به ارزشها و توانمندیهای والای آن پی ببرند
واژه «عشق» با واژهی اوستایی iš (ایش) به معنای «خواستن، میلداشتن، آرزوکردن، جستوجوکردن » پیوند دارد که دارای جداشدههای زیر است : aēša «آرزو، خواست، جستوجو» ؛ išmakhzann خواهد، آرزو میکند» ؛ išta «خواسته، محبوب» ؛ išti «آرزو، مقصود». همچنین پیشنهاد میکند که واژهی عشق از اوستایی iška یا چیزی همانند آن ریشه میگیرد. پسوند ka در پایین بازنموده خواهد شد.
پسوند ka در اوستایی کاربرد بسیار دارد و برای نمونه در واژههای زیر دیده میشود : mahrka «مرگ» ؛ araska «رشک، حسد» ؛ aδka «جامه» ؛ huška «خشک» ؛ drafška «درفش» و ...
واژه اصلی برای مهر و اِشک ، در عربی «حب» میباشد. و جالب است که «عشق» در قرآن نیامده است بلکه واژهی بهکار رفته مصدر حَبَّ (habba) است. همچنین در عربیِ نوین واژهی عشق کاربرد بسیاری ندارد و دیسههای جداشدهی حب به کار میروند : حب، حبیب، حبیبه، محبوب و دیگرها.
.
واژهی اوستایی ، واژهی išk را در فارسی میانه پدید آورده است که به عربی راه یافته است. برای آگاهی بیشتر از چگونگی تأثیر فارسی بر عربی در دوران پیش از اسلام رجوع کنید به کتاب خواندنی آذرتاش آذرنوش « راههای نفوذ فارسی در فرهنگ و زبان تازی ». تبدیل ِ حرف فارسی ِ «ک» به عربی ِ «ق» کم نیست ، چند نمونه : کندک > خندق، زندیک > زندیق، کفیز > قفیز، کوشک > جوسق، کاسه > قصعَه و ...
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
✍️ زندهیاد دکتر محمد حیدری ملایری
درباره ریشه واژه عشق : آیا عشق واژهای عربی است؟ برابرهای دیگر آن در زبان فارسی و دیگر زبانهای ایرانی چه میشود؟
واژهی « عشق » که در فارسی « اِشغ» تلفظ میشود در ادبیات فارسی و عرفان ایرانی جایگاهی برجسته دارد. شاید بتوان گفت شاعران گوناگون فارسی زبان کمتر واژهای را به اندازهی عشق به کار برده باشند. با این حال چنین مینماید که تاکنون چندان پژوهشی که بر پایهی دستاوردهای نوین زبان شناسی تاریخی استوار باشد دربارهی آن نشده است.
در این نوشتهی کوتاه نگارنده این اندیشه را پیش مینهد که واژهی عشق ریشهای هندواروپایی دارد. این پیشنهاد بر پایهی پژوهشهای ریشه شناختی استوار است. نگارنده امیدوار است این نوشته انگیزهای باشد برای جست وجوهای بیشتر دربارهی این واژه و دیگر واژههای کم شناختهی زبان فارسی تا ایرانیان زبان فارسی را بهتر بشناسند و به ارزشها و توانمندیهای والای آن پی ببرند
واژه «عشق» با واژهی اوستایی iš (ایش) به معنای «خواستن، میلداشتن، آرزوکردن، جستوجوکردن » پیوند دارد که دارای جداشدههای زیر است : aēša «آرزو، خواست، جستوجو» ؛ išmakhzann خواهد، آرزو میکند» ؛ išta «خواسته، محبوب» ؛ išti «آرزو، مقصود». همچنین پیشنهاد میکند که واژهی عشق از اوستایی iška یا چیزی همانند آن ریشه میگیرد. پسوند ka در پایین بازنموده خواهد شد.
پسوند ka در اوستایی کاربرد بسیار دارد و برای نمونه در واژههای زیر دیده میشود : mahrka «مرگ» ؛ araska «رشک، حسد» ؛ aδka «جامه» ؛ huška «خشک» ؛ drafška «درفش» و ...
واژه اصلی برای مهر و اِشک ، در عربی «حب» میباشد. و جالب است که «عشق» در قرآن نیامده است بلکه واژهی بهکار رفته مصدر حَبَّ (habba) است. همچنین در عربیِ نوین واژهی عشق کاربرد بسیاری ندارد و دیسههای جداشدهی حب به کار میروند : حب، حبیب، حبیبه، محبوب و دیگرها.
.
واژهی اوستایی ، واژهی išk را در فارسی میانه پدید آورده است که به عربی راه یافته است. برای آگاهی بیشتر از چگونگی تأثیر فارسی بر عربی در دوران پیش از اسلام رجوع کنید به کتاب خواندنی آذرتاش آذرنوش « راههای نفوذ فارسی در فرهنگ و زبان تازی ». تبدیل ِ حرف فارسی ِ «ک» به عربی ِ «ق» کم نیست ، چند نمونه : کندک > خندق، زندیک > زندیق، کفیز > قفیز، کوشک > جوسق، کاسه > قصعَه و ...
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👏4
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صد و پنجم - ایکاش هیچ وقت بهت نزدیک نمیشدم . کاش توی اون استخر لعنتی طعمت رو نمیچشیدم که بخوام اینطور به داشتنت فکر کنم . ایکاش عاشقم نمیشدی . اون وقت شاید خیلی زودتر از این از پیشم میرفتی اون وقت شاید الان اینجا نبودی . شاید بهزاد ...…
رمان #نفسم_رفت
قسمت صد و ششم
اه گندت بزنن وحید این کجاش نیمه پر لیوان بود.این که تیکه های شکسته و خورد شده لیوانی بود که تا تهش رو نوشیدن و بقیه اش رو اینجور مچاله گوشه اتاق ول کردن تا بعدا باز هم...
وای نه.اگر حرفشون حرف باشه و بازم بیان سروقتش چی؟ خودشون گفتن میرن و برمیگردن گفتن انقدر این کارو میکنن تا خودم بهشون التماس کنم که به مرگم راضیم .اما مگه همین الانش هم من به مرگم راضی نبودم؟
نگاهش کردم هنوزم مثل بید داشت میلرزید و توی خودش مچاله شده بود نمیخواستم اینجوری ببینمش اون برای من کوه غرور بود اینجور شکسته دلم نمیومد ببینمش حاضر بودم بازم بلند شه و استاد دانشگاه بودنش رو توی سرم بکوبه و منو نقاش بدبخت و لاشخور صدا کنه اما اینجور له شده نبینمش آهسته صداش کردم:
- آیدا
جوابم رو نداد اما بیشتر تو خودش جمع شد پس یعنی صدام رو شنید و واکنش نشون داد بازم صداش کردم اینبار مهربونتر . اینبار همونجوری صداش کردم که چند ماه بود به دلم آرزو شده بود یه روزی بشه اما نه ی روزی مثل امروز
- عزیزم؟آیدا جان.آیدای من؟
یهو انگار بهش برق وصل کردم از جا پرید و صاف جلوم نشست بازم مثل لحظات عذاب آور قبل سفیدی و رنگ پریدگی تنش بیشتر از برهنگیش به چشمم اومد سرم رو انداختم پایین نه برای اینکه نمیخواستم اون رو برهنه ببینم یادمه یه زمانی آرزوی همچین لحظه ای رو داشتم اما نه اینجوری و به این شکل دلم میخواست شب عروسیمون ..
ولش کن آرزوهای دود شده رو فایده نداره به زبون بیاریم . سرم رو انداختم پایین چون دلم نمیخواست جای چنگ و کبودی و لکه های خون رو روی تنش ببینم صداش رو پر از بغض و کینه شنیدم:
- من دیگه آیدای تو نیستم.مگه ندیدی جلوی چشم خودت آیدا رو کشتن.آیدا ی نمونده که مال تو بمونه
حق داشت این تندیس سفید و پر از جای کبودی آیدای من نبود.اصلا نفهمیدم کی اومد و جلوی پام ایستاد.اصلا مگه میتونست راه بره مگه بعد از اون عمل وحشیانه هنوز هم براش توانی مونده بود.ته دلم از این فکر که عشقم هنوزم مثل کوه محکمه و روی پای خودش می ایسته قرص شد بازم اون آرزوی دود شده توی ذهنم جا گرفت سرم رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم.
به زحمت جلوی خودم رو گرفتم تا نگاهم جای دیگه کشیده نشه درست مثل اون روز تو استخر که وقتی مانتوشو باز کردم تا راحت تر نفس بکشه تمام سعیم رو میکردم که نگاهم به تنش نیفته .دیگه تو چشماش خبری از اون همه غرور نبود دیگه حتی مثل روزی که بهم گفت دوستم داره و من ابله از ترس جونش که با من در خطر بود بیرحمانه ردش کردم هم عشق رو تو چشماش نمی دیدم . چشماش سرد سرد بود انقدر سرد که حالا نوبت من بود که بلرزم . پس از سردی وجودش بود که میلرزید.انقدر سردم شد که چشمام رو بستم تا اون کوه یخ رو نبینم..آیدا برای من باید همون آیدا میموند
- وحید به من نگاه کن
صداش هنوزم مثل اون موقع مقتدر و پر از تحاکم بود این بار از تحاکم صداش لجم که نگرفت هیچ خوشحال هم شدم چشمام رو باز کردم و باز به چشماش نگاه کردم.فقط چشماش
- خلاصم کن.از شکنجه دوباره نجاتم بده
یعنی چی این چی میگفت؟مگه من شکنجه اش کردم که من خلاصش کنم؟من خودم هم اسیر بودم.هرچند تقصیر من بود که الان اون اینجا بود تقصیر منه احمق بود که بخاطر یه انتقام احمقانه وارد این بازی خطرناک شدم که قبلش هم جون بابای منو و مامان آیدا رو گرفته بود . اصلا به من چه که جون چند نفر نجات بدم من حتی نمیتونستم عشق خودم رو نجات بدم!!
- وحید.منو دوست داری مگه نه؟
معلومه که دوسش داشتم.هرچند هنوزم فرصت نکرده بودم که بگم دوست دارم.هه خنده داره میخواستم وقتی کار این پرونده رو تمام کردم بهش بگم که چقدر دوسش دارم میخواستم بگم دلیل رد شدنش نجات جونش بود و اون همه سردیم رو از دلش دربیارم اما هیچ وقت نمیدونستم یه روز ممکنه این پرونده کار منو تمام کنه هیچ وقت نمیدونستم شاید هیچ وقت اون روز نرسه که بتونم بغل بگیرمش و بابت اینکه به دروغ گفتم دوسش ندارم ازش عذرخواهی کنم.از جواب من که ناامید شد خودش جواب خودش رو داد:
- میدونم دوسم داری..حداقل اینکه مطمئنم تا چند ساعت قبل داشتی قبل از اینکه..
وای خدا جون این چی میگفت؟نکنه فکر کرده برای بلایی که سرش آوردن برای چیزی که تمام تقصیرش گردن من بود دیگه دوسش ندارم بلافاصله گفتم:
- هنوزم دوست دارم.هنوزم عاشقتم
ادامه دارد ۰۰۰
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
قسمت صد و ششم
اه گندت بزنن وحید این کجاش نیمه پر لیوان بود.این که تیکه های شکسته و خورد شده لیوانی بود که تا تهش رو نوشیدن و بقیه اش رو اینجور مچاله گوشه اتاق ول کردن تا بعدا باز هم...
وای نه.اگر حرفشون حرف باشه و بازم بیان سروقتش چی؟ خودشون گفتن میرن و برمیگردن گفتن انقدر این کارو میکنن تا خودم بهشون التماس کنم که به مرگم راضیم .اما مگه همین الانش هم من به مرگم راضی نبودم؟
نگاهش کردم هنوزم مثل بید داشت میلرزید و توی خودش مچاله شده بود نمیخواستم اینجوری ببینمش اون برای من کوه غرور بود اینجور شکسته دلم نمیومد ببینمش حاضر بودم بازم بلند شه و استاد دانشگاه بودنش رو توی سرم بکوبه و منو نقاش بدبخت و لاشخور صدا کنه اما اینجور له شده نبینمش آهسته صداش کردم:
- آیدا
جوابم رو نداد اما بیشتر تو خودش جمع شد پس یعنی صدام رو شنید و واکنش نشون داد بازم صداش کردم اینبار مهربونتر . اینبار همونجوری صداش کردم که چند ماه بود به دلم آرزو شده بود یه روزی بشه اما نه ی روزی مثل امروز
- عزیزم؟آیدا جان.آیدای من؟
یهو انگار بهش برق وصل کردم از جا پرید و صاف جلوم نشست بازم مثل لحظات عذاب آور قبل سفیدی و رنگ پریدگی تنش بیشتر از برهنگیش به چشمم اومد سرم رو انداختم پایین نه برای اینکه نمیخواستم اون رو برهنه ببینم یادمه یه زمانی آرزوی همچین لحظه ای رو داشتم اما نه اینجوری و به این شکل دلم میخواست شب عروسیمون ..
ولش کن آرزوهای دود شده رو فایده نداره به زبون بیاریم . سرم رو انداختم پایین چون دلم نمیخواست جای چنگ و کبودی و لکه های خون رو روی تنش ببینم صداش رو پر از بغض و کینه شنیدم:
- من دیگه آیدای تو نیستم.مگه ندیدی جلوی چشم خودت آیدا رو کشتن.آیدا ی نمونده که مال تو بمونه
حق داشت این تندیس سفید و پر از جای کبودی آیدای من نبود.اصلا نفهمیدم کی اومد و جلوی پام ایستاد.اصلا مگه میتونست راه بره مگه بعد از اون عمل وحشیانه هنوز هم براش توانی مونده بود.ته دلم از این فکر که عشقم هنوزم مثل کوه محکمه و روی پای خودش می ایسته قرص شد بازم اون آرزوی دود شده توی ذهنم جا گرفت سرم رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم.
به زحمت جلوی خودم رو گرفتم تا نگاهم جای دیگه کشیده نشه درست مثل اون روز تو استخر که وقتی مانتوشو باز کردم تا راحت تر نفس بکشه تمام سعیم رو میکردم که نگاهم به تنش نیفته .دیگه تو چشماش خبری از اون همه غرور نبود دیگه حتی مثل روزی که بهم گفت دوستم داره و من ابله از ترس جونش که با من در خطر بود بیرحمانه ردش کردم هم عشق رو تو چشماش نمی دیدم . چشماش سرد سرد بود انقدر سرد که حالا نوبت من بود که بلرزم . پس از سردی وجودش بود که میلرزید.انقدر سردم شد که چشمام رو بستم تا اون کوه یخ رو نبینم..آیدا برای من باید همون آیدا میموند
- وحید به من نگاه کن
صداش هنوزم مثل اون موقع مقتدر و پر از تحاکم بود این بار از تحاکم صداش لجم که نگرفت هیچ خوشحال هم شدم چشمام رو باز کردم و باز به چشماش نگاه کردم.فقط چشماش
- خلاصم کن.از شکنجه دوباره نجاتم بده
یعنی چی این چی میگفت؟مگه من شکنجه اش کردم که من خلاصش کنم؟من خودم هم اسیر بودم.هرچند تقصیر من بود که الان اون اینجا بود تقصیر منه احمق بود که بخاطر یه انتقام احمقانه وارد این بازی خطرناک شدم که قبلش هم جون بابای منو و مامان آیدا رو گرفته بود . اصلا به من چه که جون چند نفر نجات بدم من حتی نمیتونستم عشق خودم رو نجات بدم!!
- وحید.منو دوست داری مگه نه؟
معلومه که دوسش داشتم.هرچند هنوزم فرصت نکرده بودم که بگم دوست دارم.هه خنده داره میخواستم وقتی کار این پرونده رو تمام کردم بهش بگم که چقدر دوسش دارم میخواستم بگم دلیل رد شدنش نجات جونش بود و اون همه سردیم رو از دلش دربیارم اما هیچ وقت نمیدونستم یه روز ممکنه این پرونده کار منو تمام کنه هیچ وقت نمیدونستم شاید هیچ وقت اون روز نرسه که بتونم بغل بگیرمش و بابت اینکه به دروغ گفتم دوسش ندارم ازش عذرخواهی کنم.از جواب من که ناامید شد خودش جواب خودش رو داد:
- میدونم دوسم داری..حداقل اینکه مطمئنم تا چند ساعت قبل داشتی قبل از اینکه..
وای خدا جون این چی میگفت؟نکنه فکر کرده برای بلایی که سرش آوردن برای چیزی که تمام تقصیرش گردن من بود دیگه دوسش ندارم بلافاصله گفتم:
- هنوزم دوست دارم.هنوزم عاشقتم
ادامه دارد ۰۰۰
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤2🙏1
Forwarded from نگارش دهم تا دوازدهم (Nazi Sojoudi langeroudi)
برایم شنبه ها آغاز هستی
چوصبح دلفریب ناز هستی
بمان بامن که دراوج خیالم
شکوهِ شورِ هر پرواز هستی
#دکترنصرتالهصادقلو
سلام برخوبان
صبحتان شورانگیز
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🌸🌸
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿*
*🦅꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭ٖٖٖٖٖٖٖ⚘꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭@negareshe10⚘꯭꯭꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
چوصبح دلفریب ناز هستی
بمان بامن که دراوج خیالم
شکوهِ شورِ هر پرواز هستی
#دکترنصرتالهصادقلو
سلام برخوبان
صبحتان شورانگیز
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🌸🌸
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿*
*🦅꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭ٖٖٖٖٖٖٖ⚘꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭@negareshe10⚘꯭꯭꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
Telegram
attach 📎
❤6
#خاطرهنگاری
یکی از موثق ترین فرهنگ های دو زبانه انگلیسی -فارسی فرهنگ دوجلدی " هزاره" است که در سال ۱۳۸۰ توسط فرهنگ معاصر منتشر شد و کمال اعتبار واعتماد جامعه را جلب کرد.
این فرهنگ به همت وپشتوانه علمی استاد دانشور، منتقد نکته سنج ،شاعر و استاد بزرگوار دکتر علی محمد حق شناس به حلیه تالیف درآمد
این جهرمی مرد گرم سخن، متواضع، نرم گفتار که در نخستین برخورد انسان را شیفته ودلباخته خود می کرد و عزیزچون نورچشم شاگردان وارادتمندانش بود اکنون در روستای سنگ سرک کلار دشت مازندران سر بربالین خاک نهاده است( اردیبهشت ۱۳۸۹ ش) او مهمان عزیزی ست
و درود به همت اهل معرفت و صفای قدوم خوبانی باد که برتربتش، بنشینندو روان و خاطرات شیرینش را بافاتحه ای تقدیس بدارند.
زمانی استاد محمدخانی، همه کاره مجله" ادبیات وفلسفه" کتاب ماه، وزارت فرهنگ وارشاد بود ومعمولا هرماه یک کتاب تازه نشر را با حضور استادان وصاحب نظران نقد وبررسی تحلیلی می کردند.
چندبار که سعادت شرکت در آن مجلس نصیبه بخت من شد استاد دکتر حق شناس را در کنار دکتر محمد دهقانی می دیدم که می آیند و بعد باسعه صدر آرای دیگران را با شیرین سخنی به نقد می کشید، از استادان دیگر که در آن مجمع شرکت می کردند آقایان دکتر دادبه و استادم دکترمحمود عابدی بودند
این که گفتم دکتر علی محمد حق شناس " نرم گفتار" بود نه این که بی تامل گفته باشم.
نظامی در منظومه خسروو شیرین بیتی در وصف شیرین دارد که:
شنیدم نام او شیرین از آن بود
که درگفتن ،عجب شیرین زبان بود
آقای دکترحق شناس هم بسیار شیرین سخن ونرم گفتار می بود که گاهی با شهد طنز ی در آمیخته بود. هرچند که درشعرش نگاه فلسفی دارد.
کتاب شعرش در قطع کوچک چاپ شد با نام" بودن درشعر وآینه"۱۳۷۷.
اشعار استاد اغلب کوتاه است و تفکر انگیز.
چندنمونه از سروده های او تقدیم می شود:
۱-بودن به زور و رفتن با زور
ظلم است
اما
به عدل
این ظلم
تقسیم می شود
تا کس گمان بد نبرد از جناب دوست
توزیع عادلانه ظلم است
عدل او
ص۱۰۹
-
۲- مادر
خواهر
با تو چه رفته ست در این مرز پرگهر
که این گونه جاودانه سیه پوشی؟
دست کدام غُز
دست کدام غازی
دست کدام گزمه، بگویم بریده باد؟
ماه کدام شب
مهر کدام روز بگویم سیاه باد
ص۱۰۴
۳-
مردن
پایان زندگی
نه
که آغاز زندگی ست
تامن از این دقیقه نمیرم
هرگز به آن دقیقه دیگر
نمی رسم
ص ۱۱۰
۴-
یک لحظه زندگی
لای هزارتوی پر از های وهوی عمر
در معبری که هر قدمش
مرگ دیگری ست
باید به هوش بود
آن لحظه مبارک اگر رفت
رفته است
ص ۱۱۱
#استادمسعودتاکی
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
یکی از موثق ترین فرهنگ های دو زبانه انگلیسی -فارسی فرهنگ دوجلدی " هزاره" است که در سال ۱۳۸۰ توسط فرهنگ معاصر منتشر شد و کمال اعتبار واعتماد جامعه را جلب کرد.
این فرهنگ به همت وپشتوانه علمی استاد دانشور، منتقد نکته سنج ،شاعر و استاد بزرگوار دکتر علی محمد حق شناس به حلیه تالیف درآمد
این جهرمی مرد گرم سخن، متواضع، نرم گفتار که در نخستین برخورد انسان را شیفته ودلباخته خود می کرد و عزیزچون نورچشم شاگردان وارادتمندانش بود اکنون در روستای سنگ سرک کلار دشت مازندران سر بربالین خاک نهاده است( اردیبهشت ۱۳۸۹ ش) او مهمان عزیزی ست
و درود به همت اهل معرفت و صفای قدوم خوبانی باد که برتربتش، بنشینندو روان و خاطرات شیرینش را بافاتحه ای تقدیس بدارند.
زمانی استاد محمدخانی، همه کاره مجله" ادبیات وفلسفه" کتاب ماه، وزارت فرهنگ وارشاد بود ومعمولا هرماه یک کتاب تازه نشر را با حضور استادان وصاحب نظران نقد وبررسی تحلیلی می کردند.
چندبار که سعادت شرکت در آن مجلس نصیبه بخت من شد استاد دکتر حق شناس را در کنار دکتر محمد دهقانی می دیدم که می آیند و بعد باسعه صدر آرای دیگران را با شیرین سخنی به نقد می کشید، از استادان دیگر که در آن مجمع شرکت می کردند آقایان دکتر دادبه و استادم دکترمحمود عابدی بودند
این که گفتم دکتر علی محمد حق شناس " نرم گفتار" بود نه این که بی تامل گفته باشم.
نظامی در منظومه خسروو شیرین بیتی در وصف شیرین دارد که:
شنیدم نام او شیرین از آن بود
که درگفتن ،عجب شیرین زبان بود
آقای دکترحق شناس هم بسیار شیرین سخن ونرم گفتار می بود که گاهی با شهد طنز ی در آمیخته بود. هرچند که درشعرش نگاه فلسفی دارد.
کتاب شعرش در قطع کوچک چاپ شد با نام" بودن درشعر وآینه"۱۳۷۷.
اشعار استاد اغلب کوتاه است و تفکر انگیز.
چندنمونه از سروده های او تقدیم می شود:
۱-بودن به زور و رفتن با زور
ظلم است
اما
به عدل
این ظلم
تقسیم می شود
تا کس گمان بد نبرد از جناب دوست
توزیع عادلانه ظلم است
عدل او
ص۱۰۹
-
۲- مادر
خواهر
با تو چه رفته ست در این مرز پرگهر
که این گونه جاودانه سیه پوشی؟
دست کدام غُز
دست کدام غازی
دست کدام گزمه، بگویم بریده باد؟
ماه کدام شب
مهر کدام روز بگویم سیاه باد
ص۱۰۴
۳-
مردن
پایان زندگی
نه
که آغاز زندگی ست
تامن از این دقیقه نمیرم
هرگز به آن دقیقه دیگر
نمی رسم
ص ۱۱۰
۴-
یک لحظه زندگی
لای هزارتوی پر از های وهوی عمر
در معبری که هر قدمش
مرگ دیگری ست
باید به هوش بود
آن لحظه مبارک اگر رفت
رفته است
ص ۱۱۱
#استادمسعودتاکی
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤5
#خاطرهنگاری
تأثیر گفتمان ویرایش بر اهل قلم
امروز دوست نازنینم دکتر طباطبایی خاطرهای از زنده یاد دکتر علیمحمد حق شناس نقل می کرد: در اوایل دهۀ 60، روزی مقالۀ خود را به دست یکی از ویراستاران معروف دادم تا بخواند. مشغول خواندن بود که ناگهان در چشمهایش حیرت و تعجبی دیدم، گویی کرمی یا عقربی بر روی صفحه ظاهر شده بود. پرسیدم: چی شده؟ گفت: تو هم از این اشتباهات می کنی؟ گفتم چه اشتباهی؟ حدیث مفصلی از بایدها و نبایدهای نثرنویسی برایم نقل کرد. همان روز با خود گفتم: تو که لیسانست ادبیات بوده، چرا باید طوری بنویسی که به تو ایراد بگیرند. این شد که تصمیم گرفتم نثر فارسی را از دوران کهن تا امروز مرور کنم و ثمرۀ آن را در ترجمۀ کتاب تاریخ مختصر زبانشناسی روبینز می بینیی. دکتر طباطبائی افزود که خود او هم از ترس ویراستاران تا حد زیادی غلط ننویسیم استاد نجفی را رعایت می کند و البته من بنده نیز هم. یک بار در مصاحبهای از استاد نازنینمان دکتر علی اشرف صادقی پرسیدم: شما که این باید و نبایدهای ویراستاران را قبول ندارید، پس چرا من ندیدهام آنچه را که ویراستاران غلط می دانند (مانند «میباشد») در نثرتان به کار ببرید، با خنده گفت: از ویراستاران میترسم! پس گفتمان ویراستاران تا حدی بر نثر امروز فارسی، دست کم نزد کسانی که به قول طباطبایی «نثرآگاه»اند، تأثیر گذاشته است.
زندهیاد دکتر ابوالفضل خطیبی
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
تأثیر گفتمان ویرایش بر اهل قلم
امروز دوست نازنینم دکتر طباطبایی خاطرهای از زنده یاد دکتر علیمحمد حق شناس نقل می کرد: در اوایل دهۀ 60، روزی مقالۀ خود را به دست یکی از ویراستاران معروف دادم تا بخواند. مشغول خواندن بود که ناگهان در چشمهایش حیرت و تعجبی دیدم، گویی کرمی یا عقربی بر روی صفحه ظاهر شده بود. پرسیدم: چی شده؟ گفت: تو هم از این اشتباهات می کنی؟ گفتم چه اشتباهی؟ حدیث مفصلی از بایدها و نبایدهای نثرنویسی برایم نقل کرد. همان روز با خود گفتم: تو که لیسانست ادبیات بوده، چرا باید طوری بنویسی که به تو ایراد بگیرند. این شد که تصمیم گرفتم نثر فارسی را از دوران کهن تا امروز مرور کنم و ثمرۀ آن را در ترجمۀ کتاب تاریخ مختصر زبانشناسی روبینز می بینیی. دکتر طباطبائی افزود که خود او هم از ترس ویراستاران تا حد زیادی غلط ننویسیم استاد نجفی را رعایت می کند و البته من بنده نیز هم. یک بار در مصاحبهای از استاد نازنینمان دکتر علی اشرف صادقی پرسیدم: شما که این باید و نبایدهای ویراستاران را قبول ندارید، پس چرا من ندیدهام آنچه را که ویراستاران غلط می دانند (مانند «میباشد») در نثرتان به کار ببرید، با خنده گفت: از ویراستاران میترسم! پس گفتمان ویراستاران تا حدی بر نثر امروز فارسی، دست کم نزد کسانی که به قول طباطبایی «نثرآگاه»اند، تأثیر گذاشته است.
زندهیاد دکتر ابوالفضل خطیبی
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
🥰4❤1
The Inner Temple
Karunesh
گرامیترین و زیباترین چیزها در جهان نه دیده میشوند و نه حتی لمس میشوند. آنها را تنها باید در دل حس کرد.
هلن کلر
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
هلن کلر
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍4❤1
۱ ژوئن
با یادی از هلن کلر
نویسندهی نابینا و ناشنوای امریکایی و برنده جایزه ادبی نوبل
دوست داشتم تو را ببینم!
هلن کلر از دوسالگی در اثر مننژیت، نابینا و ناشنوا شد. اما سعادت این را داشت که آموزگاری پرشفقت و سختکوش به نام خانم آنا سولیوان داشته باشد. آنا سولیوان بهرغم بهرهی اندکی که خود از بینایی داشت، به هلن آموزش داد. آرتو پن در فیلم «معجزهگر» داستان تحسینانگیز این معلم شفیق و هلن کلر را به تصویر میکشد.
هلن کلر نوشتهای دارد به نام «سه روز برای دیدن». در این اثر میگوید اگر تنها سه روز امکان دیدن و تماشاکردن داشت، چه میکرد. در بخشی از این اثر آمده است:
«اگر فقط سه روز برای دیدن میداشتی، چگونه از چشمهایت استفاده میکردی. اگر با تاریکی قریبالوقوع مواجه میشدی، یعنی سومین شبی که میدانستی که دیگر هرگز طلوع خورشید را نخواهی دید، این سه روز را چگونه سپری میکردی؟ بیش از همه چیز خوش داشتی به کدام چیزها چشم بدوزی؟
... اگر به طور معجزهآسایی سه روز بینایی به من میدادند، ولو اینکه تاریکی باز از پس آن میآمد، این مدت را به سه بخش تقسیم میکردم:
روز نخست، میخواهم کسانی را ببینم که مهر، لطف و مجالستشان به زندگیام ارزش زیستن میدهد. در آغاز دوست داشتم که دیری به سیمای آموزگار عزیزم، خانم آن سلیوان مکی، چشم بدوزم؛ و این بازمیگردد به زمانی که من کودک بودم و او درهای دنیای بیرون را به رویم گشود. نهتنها میخواهم طرح و خطوط کلی چهرهاش را ببینم تا بتوانم آن را در ذهن نگاه دارم، بلکه خواهم تا سیمای او را ورانداز کنم تا آثار و نشانههایی زنده از عطوفت و شکیبایی دلسوزانهای را بیابم که در حین وظیفه دشوار آموزش من داشت. خوش دارم در چشمانش آن شخصیت قدرتمندی را ببینم که او را قادر ساخته بود تا در رویارویی با دشواریها، استوار بایستد و همچنین آن شفقتی را که به جملگی انسانها ـ و اغلب بر من نیز ـ داشت.»(ترجمه مسعود فریامنش، روزنامه اطلاعات)
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
با یادی از هلن کلر
نویسندهی نابینا و ناشنوای امریکایی و برنده جایزه ادبی نوبل
دوست داشتم تو را ببینم!
هلن کلر از دوسالگی در اثر مننژیت، نابینا و ناشنوا شد. اما سعادت این را داشت که آموزگاری پرشفقت و سختکوش به نام خانم آنا سولیوان داشته باشد. آنا سولیوان بهرغم بهرهی اندکی که خود از بینایی داشت، به هلن آموزش داد. آرتو پن در فیلم «معجزهگر» داستان تحسینانگیز این معلم شفیق و هلن کلر را به تصویر میکشد.
هلن کلر نوشتهای دارد به نام «سه روز برای دیدن». در این اثر میگوید اگر تنها سه روز امکان دیدن و تماشاکردن داشت، چه میکرد. در بخشی از این اثر آمده است:
«اگر فقط سه روز برای دیدن میداشتی، چگونه از چشمهایت استفاده میکردی. اگر با تاریکی قریبالوقوع مواجه میشدی، یعنی سومین شبی که میدانستی که دیگر هرگز طلوع خورشید را نخواهی دید، این سه روز را چگونه سپری میکردی؟ بیش از همه چیز خوش داشتی به کدام چیزها چشم بدوزی؟
... اگر به طور معجزهآسایی سه روز بینایی به من میدادند، ولو اینکه تاریکی باز از پس آن میآمد، این مدت را به سه بخش تقسیم میکردم:
روز نخست، میخواهم کسانی را ببینم که مهر، لطف و مجالستشان به زندگیام ارزش زیستن میدهد. در آغاز دوست داشتم که دیری به سیمای آموزگار عزیزم، خانم آن سلیوان مکی، چشم بدوزم؛ و این بازمیگردد به زمانی که من کودک بودم و او درهای دنیای بیرون را به رویم گشود. نهتنها میخواهم طرح و خطوط کلی چهرهاش را ببینم تا بتوانم آن را در ذهن نگاه دارم، بلکه خواهم تا سیمای او را ورانداز کنم تا آثار و نشانههایی زنده از عطوفت و شکیبایی دلسوزانهای را بیابم که در حین وظیفه دشوار آموزش من داشت. خوش دارم در چشمانش آن شخصیت قدرتمندی را ببینم که او را قادر ساخته بود تا در رویارویی با دشواریها، استوار بایستد و همچنین آن شفقتی را که به جملگی انسانها ـ و اغلب بر من نیز ـ داشت.»(ترجمه مسعود فریامنش، روزنامه اطلاعات)
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍5
مارینا آبراموویچ
مانیفست زندگی هنرمند
مانیفست رفتار یک هنرمند در زندگی خود:
هنرمند نباید به خود یا دیگران دروغ بگوید.
هنرمند نباید ایدههای هنرمندان دیگر را بدزدد.
هنرمند نباید برای خودش و یا با رویکرد به بازار هنر سازش کند.
هنرمند نباید انسان دیگری را بکشد.
هنرمند نباید خود را به یک بت تبدیل کند...
هنرمند باید از اینکه عاشق هنرمند دیگری بشود، بپرهیزد.
پیوند یک هنرمند با سکوت:
هنرمند باید سکوت را بفهمد.
هنرمند برای ورودش به کار، باید فضایی را برای سکوت بسازد.
سکوت مانند جزیرهای است در میان یک اقیانوس پرآشوب.
پیوند هنرمند و تنهایی:
هنرمند باید زمانی را برای دوره های طولانی تنهایی اختصاص دهد.
تنهایی در نهایتِ اهمیت است.
دور از خانه، دور از استودیو، دور از خانواده، دور از دوستان
هنرمند باید مدت زمان طولانی کنار آبشارها بایستد.
هنرمند باید مدت زمان طولانی کنار آتشفشانهای خروشان بایستد.
هنرمند باید مدت زمان طولانی در حال نگریستن به رودخانههای پرجوش و خروش باشد.
هنرمند باید مدت زمان طولانی به افق نگاه کند جایی که اقیانوس و آسمان به هم میرسند
هنرمند باید مدت زمان طولانی به ستارگان در آسمان شب بنگرد.
از بین دیوارها بگذر،
خاطرات مارینا آبرموویچ
ترجمه حسین مکی زاده
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
مانیفست زندگی هنرمند
مانیفست رفتار یک هنرمند در زندگی خود:
هنرمند نباید به خود یا دیگران دروغ بگوید.
هنرمند نباید ایدههای هنرمندان دیگر را بدزدد.
هنرمند نباید برای خودش و یا با رویکرد به بازار هنر سازش کند.
هنرمند نباید انسان دیگری را بکشد.
هنرمند نباید خود را به یک بت تبدیل کند...
هنرمند باید از اینکه عاشق هنرمند دیگری بشود، بپرهیزد.
پیوند یک هنرمند با سکوت:
هنرمند باید سکوت را بفهمد.
هنرمند برای ورودش به کار، باید فضایی را برای سکوت بسازد.
سکوت مانند جزیرهای است در میان یک اقیانوس پرآشوب.
پیوند هنرمند و تنهایی:
هنرمند باید زمانی را برای دوره های طولانی تنهایی اختصاص دهد.
تنهایی در نهایتِ اهمیت است.
دور از خانه، دور از استودیو، دور از خانواده، دور از دوستان
هنرمند باید مدت زمان طولانی کنار آبشارها بایستد.
هنرمند باید مدت زمان طولانی کنار آتشفشانهای خروشان بایستد.
هنرمند باید مدت زمان طولانی در حال نگریستن به رودخانههای پرجوش و خروش باشد.
هنرمند باید مدت زمان طولانی به افق نگاه کند جایی که اقیانوس و آسمان به هم میرسند
هنرمند باید مدت زمان طولانی به ستارگان در آسمان شب بنگرد.
از بین دیوارها بگذر،
خاطرات مارینا آبرموویچ
ترجمه حسین مکی زاده
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3👏1
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صد و ششم اه گندت بزنن وحید این کجاش نیمه پر لیوان بود.این که تیکه های شکسته و خورد شده لیوانی بود که تا تهش رو نوشیدن و بقیه اش رو اینجور مچاله گوشه اتاق ول کردن تا بعدا باز هم... وای نه.اگر حرفشون حرف باشه و بازم بیان سروقتش چی؟ خودشون…
رمان #نفسم_رفت
قسمت صد و هفتم
لبخند تلخی زد.خدایا بجز چشماش لبخند هاش هم سرد شده بود تفنگی رو بالا آورد و جلوی چشمم گرفت بالاخره دل از چشماش کندم و با تعجب به تفنگ توی دستش نگاه کردم اینو دیگه از کجا آورده بود؟بغض کرد و با بغض صداش گفت:
- این همون اسلحه ای که اون بیشرف مجبورم کرد که.
ادامه حرفش رو خورد شاید اونم مثل من نمیخواست اون صحنه رکیک و یادش بیاره در عوض گفت
- جاش گذاشته . انقدر حالی به حالی بود که یادش رفت یه چیزی ازش گم شده
اشک تو چشماش حلقه زد و ادامه داد:
- فقط یه تیر توشه.انقدری نیست که با کمکش بتونیم اون عوضیا رو سربه نیست کنیم و از این جهنم فرار کنیم اما..
ادامه حرفش رو خورد بغض تو گلوش رو قورت داد و با صدای دورگه ای گفت:
- اما میشه با همون یه تیر منو خلاص کنی
تازه فهمیدم منظورش چیه.اخمام رفت تو هم.جون من به جون آیدا بسته بود حالا ازم میخواست که با دستای خودم.؟ نه اصلا امکان نداشت فریاد زدم:
- میفهمی چی میگی لعنتی؟یه تار مو از سر تو کم شه من میمیرم اون وقت به من میگی خلاصت کنم؟
حالا اشک خیمه زده تو چشماش دوبرابر شده بود انقدر که چشماش رو تار میدیدم اما انگار هیچ کدوم از این قطره های اشک خیال ریختن نداشتن هنوزم محکم و مغرور با آخرین توانش سعی داشت قوی بودنش رو ثابت کنه نالید:
- ندیدی وحید؟تار تار اون مویی که تو ازش حرف میزنی تو چنگ اون مرد گیر کرده بود.ندیدی؟ وحید مهمتر از تار مو از من کم شد.نمیخوام دوباره تجربه اش کنم . مطمئنم که باز برمیگردن . کمکم کن خلاص شم
دلم میخواست بغلش کنم و توی بغلم آرومش کنم اما با دستای بسته ام این کار غیر ممکن بود .ناامیدانه برای آرزوی بعدی که دود میشد آهی کشیدم و در حالی که خودمم باور نداشتم گفتم
- نه حرفشم نزن.بمیرم هم دیگه نمیذارم بلایی سرت بیارن.نگران نباش من مراقبتم
صدای فریاد اون از داد من هم بلند تر شد:
- خری یا خودت رو زدی به خریت؟..مگه کور بودی ندیدی؟جلوی چشم خودت تیکه تیکه ام رو بین خودشون تقسیم میکردن.اون موقع کجا بودی که ازم مراقبت کنی هان؟همینجا بودی جلوی چشمات این بلا رو سرم آوردن
دست خونیش رو بالا گرفت و جلوی چشمم تاب داد چشمام رو بستم نمیخواستم خونی که خبر از دستت خورده شدن بدن پاک عشقم بود رو ببینم با صدای بلند تری فریاد زد:
- تونستی ازم مراقبت کنی؟اگه میتونستی چرا نیومدی؟چرا جلوشون رو نگرفتی هان؟ دلت میخواست فیلم *** زنده ببینی؟.دیدی؟خوشت اومد؟
چنان فریادی کشیدم که دیوارا لرزید و مطمئنا اگر پشت اون در نگهبانی بود الان دندونام توی دهنم خورد شده بود:
- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و نالیدم:
- نه خوشم نیومد.فکر کردی خیلی لذت داره جلوی چشمت عشقت رو پرپر کنن و نتونی کاری کنی؟منم له شدم.منم مثل تو شکنجه شدم . همون قدری که تو درد کشیدی درد من دوبرابر بود.هر ناله تو یه تیر بود تو قلب من . فکر کردی برای من آسون بود؟
با چشمای خیس به آیدا که حالا اونم جلوی پام زانو زده بود نگاه کردمو ادامه دادم:
- اما نمیتونم لعنتی؟نمیتونم کاری که ازم میخوای بکنم . این تفنگ چیه؟ تیر آخری که خودت میخوای برای نابودیم تو قلبم فرو کنی؟ نابود شدن رویاهام بس نبود که حالا میخوای نفسم هم ازم بگیری؟ فکر کردی بدون تو من چه بلایی سرم میاد؟ .نمیتونم آیدا بفهم.توان کاریو که ازم میخوای رو ندارم عزیزم
نرمی سر انگشتش روی گونه خیسم نشست.اشکام رو پاک کرد و آهسته زمزمه کرد:
- کدومش بهتره وحید؟این که تیر آخر رو خودت بزنی یا اینکه چند ساعت دیگه اون وحشیا برگردن و تیر بارونت کنن؟قسم میخورم وحید اینبار زیر بار این شکنجه دووم نمیارم . میخوام تیر خلاصم دستای تو باشه نه ضربه های اون عوضیا .میخوام حداقل اگه میمیرم آروم بمیرم با خیال راحت . میخوام تو بغل تو بمیرم آغوش تویی که عشقمی که زندگیمی.نه زیر دست و پای یه گله سگ. دیگه نمیخوام دستشون بهم برسه. وحید تو نزنی خودم میزنم پس بزن بذار حداقل اون دنیام رو داشته باشم.بذار اون دنیا فقط گناه زنا گردن منه بیگناه باشه نذار گناه کبیره با خودم ببرم
باز صدای قیژ و قیژ در آهنی از دور به گوش رسید آیدا مستاصل به دستم آویزون شد و به زور اسلحه رو توی دستم جا داد و هول هولی گفت:
- تورو خدا وحید.جون من.جون هرکی که دوست داری. راحتم کن
ادامه دارد...
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
قسمت صد و هفتم
لبخند تلخی زد.خدایا بجز چشماش لبخند هاش هم سرد شده بود تفنگی رو بالا آورد و جلوی چشمم گرفت بالاخره دل از چشماش کندم و با تعجب به تفنگ توی دستش نگاه کردم اینو دیگه از کجا آورده بود؟بغض کرد و با بغض صداش گفت:
- این همون اسلحه ای که اون بیشرف مجبورم کرد که.
ادامه حرفش رو خورد شاید اونم مثل من نمیخواست اون صحنه رکیک و یادش بیاره در عوض گفت
- جاش گذاشته . انقدر حالی به حالی بود که یادش رفت یه چیزی ازش گم شده
اشک تو چشماش حلقه زد و ادامه داد:
- فقط یه تیر توشه.انقدری نیست که با کمکش بتونیم اون عوضیا رو سربه نیست کنیم و از این جهنم فرار کنیم اما..
ادامه حرفش رو خورد بغض تو گلوش رو قورت داد و با صدای دورگه ای گفت:
- اما میشه با همون یه تیر منو خلاص کنی
تازه فهمیدم منظورش چیه.اخمام رفت تو هم.جون من به جون آیدا بسته بود حالا ازم میخواست که با دستای خودم.؟ نه اصلا امکان نداشت فریاد زدم:
- میفهمی چی میگی لعنتی؟یه تار مو از سر تو کم شه من میمیرم اون وقت به من میگی خلاصت کنم؟
حالا اشک خیمه زده تو چشماش دوبرابر شده بود انقدر که چشماش رو تار میدیدم اما انگار هیچ کدوم از این قطره های اشک خیال ریختن نداشتن هنوزم محکم و مغرور با آخرین توانش سعی داشت قوی بودنش رو ثابت کنه نالید:
- ندیدی وحید؟تار تار اون مویی که تو ازش حرف میزنی تو چنگ اون مرد گیر کرده بود.ندیدی؟ وحید مهمتر از تار مو از من کم شد.نمیخوام دوباره تجربه اش کنم . مطمئنم که باز برمیگردن . کمکم کن خلاص شم
دلم میخواست بغلش کنم و توی بغلم آرومش کنم اما با دستای بسته ام این کار غیر ممکن بود .ناامیدانه برای آرزوی بعدی که دود میشد آهی کشیدم و در حالی که خودمم باور نداشتم گفتم
- نه حرفشم نزن.بمیرم هم دیگه نمیذارم بلایی سرت بیارن.نگران نباش من مراقبتم
صدای فریاد اون از داد من هم بلند تر شد:
- خری یا خودت رو زدی به خریت؟..مگه کور بودی ندیدی؟جلوی چشم خودت تیکه تیکه ام رو بین خودشون تقسیم میکردن.اون موقع کجا بودی که ازم مراقبت کنی هان؟همینجا بودی جلوی چشمات این بلا رو سرم آوردن
دست خونیش رو بالا گرفت و جلوی چشمم تاب داد چشمام رو بستم نمیخواستم خونی که خبر از دستت خورده شدن بدن پاک عشقم بود رو ببینم با صدای بلند تری فریاد زد:
- تونستی ازم مراقبت کنی؟اگه میتونستی چرا نیومدی؟چرا جلوشون رو نگرفتی هان؟ دلت میخواست فیلم *** زنده ببینی؟.دیدی؟خوشت اومد؟
چنان فریادی کشیدم که دیوارا لرزید و مطمئنا اگر پشت اون در نگهبانی بود الان دندونام توی دهنم خورد شده بود:
- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و نالیدم:
- نه خوشم نیومد.فکر کردی خیلی لذت داره جلوی چشمت عشقت رو پرپر کنن و نتونی کاری کنی؟منم له شدم.منم مثل تو شکنجه شدم . همون قدری که تو درد کشیدی درد من دوبرابر بود.هر ناله تو یه تیر بود تو قلب من . فکر کردی برای من آسون بود؟
با چشمای خیس به آیدا که حالا اونم جلوی پام زانو زده بود نگاه کردمو ادامه دادم:
- اما نمیتونم لعنتی؟نمیتونم کاری که ازم میخوای بکنم . این تفنگ چیه؟ تیر آخری که خودت میخوای برای نابودیم تو قلبم فرو کنی؟ نابود شدن رویاهام بس نبود که حالا میخوای نفسم هم ازم بگیری؟ فکر کردی بدون تو من چه بلایی سرم میاد؟ .نمیتونم آیدا بفهم.توان کاریو که ازم میخوای رو ندارم عزیزم
نرمی سر انگشتش روی گونه خیسم نشست.اشکام رو پاک کرد و آهسته زمزمه کرد:
- کدومش بهتره وحید؟این که تیر آخر رو خودت بزنی یا اینکه چند ساعت دیگه اون وحشیا برگردن و تیر بارونت کنن؟قسم میخورم وحید اینبار زیر بار این شکنجه دووم نمیارم . میخوام تیر خلاصم دستای تو باشه نه ضربه های اون عوضیا .میخوام حداقل اگه میمیرم آروم بمیرم با خیال راحت . میخوام تو بغل تو بمیرم آغوش تویی که عشقمی که زندگیمی.نه زیر دست و پای یه گله سگ. دیگه نمیخوام دستشون بهم برسه. وحید تو نزنی خودم میزنم پس بزن بذار حداقل اون دنیام رو داشته باشم.بذار اون دنیا فقط گناه زنا گردن منه بیگناه باشه نذار گناه کبیره با خودم ببرم
باز صدای قیژ و قیژ در آهنی از دور به گوش رسید آیدا مستاصل به دستم آویزون شد و به زور اسلحه رو توی دستم جا داد و هول هولی گفت:
- تورو خدا وحید.جون من.جون هرکی که دوست داری. راحتم کن
ادامه دارد...
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
😢4❤2
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صد و هفتم لبخند تلخی زد.خدایا بجز چشماش لبخند هاش هم سرد شده بود تفنگی رو بالا آورد و جلوی چشمم گرفت بالاخره دل از چشماش کندم و با تعجب به تفنگ توی دستش نگاه کردم اینو دیگه از کجا آورده بود؟بغض کرد و با بغض صداش گفت: - این همون اسلحه…
رمان #نفسم_رفت
قسمت صد و هشتم (قسمت آخر)
به چشماش که حالا خالی از اشک بود و اشکای خونه کرده توی چشماش تند تند روی گونه اش میچکید نگاه کردم و با ناباوری سرم رو تکون دادم این کار از من ساخته نبود اون عشقم بود اونی که قرار بود خونش گردن من بیفته کسی بود که اگر نبود نفسم قطع میشد چطور میتونستم؟ . ناتوانی من رو که دید دستی رو که اسلحه رو توش گذاشته بود رو بالا آورد و سر اسلحه رو توی دهانش برد اخم گره خورده اش من رو یاد صحنه چند ساعت پیش انداخت اون زمان که اون لندهور هم اسلحه رو کرده بود توی دهانش و ازش میخواست که..
با تمام نیروم اسلحه رو از دهانش بیرون کشیدم و بین گریه با ضجه گفتم:
- نه نمیخوام نمیتونم.جای این اسلحه اینجا نیست دیگه نمیخوام ببینم
اسلحه رو پرت کردم گوشه اتاق ترسان بلند شد تا به دنبال اسلحه بره که دستش رو با دستای بسته ام گرفتم دیگه توانی براش نمونده بود که بخواد باهام مخالفت کنه و توی بغلم افتاد خیلی سریع از بغلم جدا شد و باز توی خودش مچاله شد خم شدم تا بلندش کنم نمیخواستم بازم انقدر ضعیف ببینمش اما تمام تلاش دستای بسته ام به اینجا رسید که تونستم سرش رو که توی سینه و پاهای جمع شده اش پنهان کرده بود بلند کنم با چشمای پر از ترسش به من زل زد و آهسته زمزمه کرد:
- تقدیر من این نبود . تو برام اینو رقم زدی . خودت این تقدیر سیاه رو پاک کن
انقدر آهسته گفت که مجبور شدم به لباش خیره بشم تا بتونم لبخونی کنم لباش از شدت ضربه اون آشغالا کبود بود و گوشه لبش جر خورده بود و خون جمع شده بود دستام رو جلو بردم تا خون گوشه لبش رو پاک کنم اما همین که سر انگشتم به کنار لبش خورد بلند شد و سیخ جلوم نشست هنوزم خون گوشه لبش پاک نشده بود پس باز دستم رو جلو بردم تا خون گوشه لبش رو پاک کنم یه حالت هیستریک پیدا کرده بودم انگار اگه اون خون پاک میشد تمام اتفاقای این چند ساعت اخیر هم پاک میشد باز دستم جلو بردم اینبار از تماس دستم به خودش لرزید اما حرکتی نکرد و من خیره به خون لبش سرانگشتم رو روی لبش میکشدم تا از خون پاکش کنم که ناگهان از جا پرید و خودش رو توی آغوش من انداخت و لبش رو لبم چفت شد انگار اونم به اندازه من محتاجم بود و من نمیدونستم این لب پر از خون و جای کبودی چطور میتونست تا این اندازه برام شیرین باشه با شنیدن صدای پاهایی که به این سمت میدویدن از من فاصله گرفت و با ترس به در خیره شد و با لحن پر از نگرانی نالید:
- اومدن
بدون اینکه منتظر جواب من باشه به سمت اسلحه دوید و برش داشت و باز به سمت من اومد صدای ضربه ای که به در خورد توی تنش لرز انداخت با همون دستای لرزون تفنگ رو باز به دست من داد و اینبار سرش رو بین دوتا ابروش روی پیشونیش گذاشت و نالید:
- تورو خدا تمامش کن وحید
یه ضربه دیگه به در خورد دست منم مثل اون شروع به لرزیدن کرد نمی تونستم . نمیخواستم .اون زندگیم بود . زندگیم ازم میخواست زندگی رو از خودم بگیرم انگشتش رو روی انگشت من گذاشت و به سمت ماشه برد و فشار خفیفی داد اما انقدر زیاد نبود که ماشه رو رها کنه انگار خودش هم فهمید که نمیتونه به چشمام خیره شد و با زمزمه نالید
- التماست میکنم وحید تمامش کن
خدای من نمیخواستم التماس کردنش رو بشنوم نمی خواستم بیشتر از این جلوی من خوار بشه چشمم رو به چشمای خیسش که از ترس دو دو میزد دوختم یه ضربه محکم دیگه به در خورد و اینبار در لرزید و توی جاش تکون خورد و باعث شد لرزش تن من و آیدا صدبرابر شدید بشه جلوی من زانو زده بود و اسلحه ای که توی دستام بود رو به پیشونیش چسبونده بود تا من از تصمیم برنگردم و تمام تنش زیر دست من میلرزید و اشک مثل سیل از چشمای نازش میچکید یه ضربه دیگه و در یه تکون شدید دیگه خورد و اینبار انگشت آیدا محکم تر دور انگشت من حلقه خورد و با التماس فریاد کشید:
- اگه دوستم داری بزن
حتی نفهمیدم من ماشه رو کشیدم یا خودش. صدای تیر با صدای باز شدن در یکی شد نگاهم به ست در دوید و قامت سرهنگ کشاورز رو توی چهارچوب در تشخیص دادم که با تعجب به اسلحه توی دست من و بدن آیدا کز خورده توی آغوشم خیره شد
اولین بار بود لرز بدن نحیفش زیر انگشت دستم خوشحالم کرد و به جای گلوله روی دیوار کنار در خیره شدم.
#پایان
نویسنده :#مینا_وهاب
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
قسمت صد و هشتم (قسمت آخر)
به چشماش که حالا خالی از اشک بود و اشکای خونه کرده توی چشماش تند تند روی گونه اش میچکید نگاه کردم و با ناباوری سرم رو تکون دادم این کار از من ساخته نبود اون عشقم بود اونی که قرار بود خونش گردن من بیفته کسی بود که اگر نبود نفسم قطع میشد چطور میتونستم؟ . ناتوانی من رو که دید دستی رو که اسلحه رو توش گذاشته بود رو بالا آورد و سر اسلحه رو توی دهانش برد اخم گره خورده اش من رو یاد صحنه چند ساعت پیش انداخت اون زمان که اون لندهور هم اسلحه رو کرده بود توی دهانش و ازش میخواست که..
با تمام نیروم اسلحه رو از دهانش بیرون کشیدم و بین گریه با ضجه گفتم:
- نه نمیخوام نمیتونم.جای این اسلحه اینجا نیست دیگه نمیخوام ببینم
اسلحه رو پرت کردم گوشه اتاق ترسان بلند شد تا به دنبال اسلحه بره که دستش رو با دستای بسته ام گرفتم دیگه توانی براش نمونده بود که بخواد باهام مخالفت کنه و توی بغلم افتاد خیلی سریع از بغلم جدا شد و باز توی خودش مچاله شد خم شدم تا بلندش کنم نمیخواستم بازم انقدر ضعیف ببینمش اما تمام تلاش دستای بسته ام به اینجا رسید که تونستم سرش رو که توی سینه و پاهای جمع شده اش پنهان کرده بود بلند کنم با چشمای پر از ترسش به من زل زد و آهسته زمزمه کرد:
- تقدیر من این نبود . تو برام اینو رقم زدی . خودت این تقدیر سیاه رو پاک کن
انقدر آهسته گفت که مجبور شدم به لباش خیره بشم تا بتونم لبخونی کنم لباش از شدت ضربه اون آشغالا کبود بود و گوشه لبش جر خورده بود و خون جمع شده بود دستام رو جلو بردم تا خون گوشه لبش رو پاک کنم اما همین که سر انگشتم به کنار لبش خورد بلند شد و سیخ جلوم نشست هنوزم خون گوشه لبش پاک نشده بود پس باز دستم رو جلو بردم تا خون گوشه لبش رو پاک کنم یه حالت هیستریک پیدا کرده بودم انگار اگه اون خون پاک میشد تمام اتفاقای این چند ساعت اخیر هم پاک میشد باز دستم جلو بردم اینبار از تماس دستم به خودش لرزید اما حرکتی نکرد و من خیره به خون لبش سرانگشتم رو روی لبش میکشدم تا از خون پاکش کنم که ناگهان از جا پرید و خودش رو توی آغوش من انداخت و لبش رو لبم چفت شد انگار اونم به اندازه من محتاجم بود و من نمیدونستم این لب پر از خون و جای کبودی چطور میتونست تا این اندازه برام شیرین باشه با شنیدن صدای پاهایی که به این سمت میدویدن از من فاصله گرفت و با ترس به در خیره شد و با لحن پر از نگرانی نالید:
- اومدن
بدون اینکه منتظر جواب من باشه به سمت اسلحه دوید و برش داشت و باز به سمت من اومد صدای ضربه ای که به در خورد توی تنش لرز انداخت با همون دستای لرزون تفنگ رو باز به دست من داد و اینبار سرش رو بین دوتا ابروش روی پیشونیش گذاشت و نالید:
- تورو خدا تمامش کن وحید
یه ضربه دیگه به در خورد دست منم مثل اون شروع به لرزیدن کرد نمی تونستم . نمیخواستم .اون زندگیم بود . زندگیم ازم میخواست زندگی رو از خودم بگیرم انگشتش رو روی انگشت من گذاشت و به سمت ماشه برد و فشار خفیفی داد اما انقدر زیاد نبود که ماشه رو رها کنه انگار خودش هم فهمید که نمیتونه به چشمام خیره شد و با زمزمه نالید
- التماست میکنم وحید تمامش کن
خدای من نمیخواستم التماس کردنش رو بشنوم نمی خواستم بیشتر از این جلوی من خوار بشه چشمم رو به چشمای خیسش که از ترس دو دو میزد دوختم یه ضربه محکم دیگه به در خورد و اینبار در لرزید و توی جاش تکون خورد و باعث شد لرزش تن من و آیدا صدبرابر شدید بشه جلوی من زانو زده بود و اسلحه ای که توی دستام بود رو به پیشونیش چسبونده بود تا من از تصمیم برنگردم و تمام تنش زیر دست من میلرزید و اشک مثل سیل از چشمای نازش میچکید یه ضربه دیگه و در یه تکون شدید دیگه خورد و اینبار انگشت آیدا محکم تر دور انگشت من حلقه خورد و با التماس فریاد کشید:
- اگه دوستم داری بزن
حتی نفهمیدم من ماشه رو کشیدم یا خودش. صدای تیر با صدای باز شدن در یکی شد نگاهم به ست در دوید و قامت سرهنگ کشاورز رو توی چهارچوب در تشخیص دادم که با تعجب به اسلحه توی دست من و بدن آیدا کز خورده توی آغوشم خیره شد
اولین بار بود لرز بدن نحیفش زیر انگشت دستم خوشحالم کرد و به جای گلوله روی دیوار کنار در خیره شدم.
#پایان
نویسنده :#مینا_وهاب
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤4😢2👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#پیامصبح
ای دوست!
هر بامداد
سایهها پیش پای خورشید
برمیخیزند
و به دیوارها پشت میکنند
اما در سایه مهر تو
میتوان
از دیوارها گذشت
و به دیدارها رسید
#دکترعبدالرضامدرسزاده
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
ای دوست!
هر بامداد
سایهها پیش پای خورشید
برمیخیزند
و به دیوارها پشت میکنند
اما در سایه مهر تو
میتوان
از دیوارها گذشت
و به دیدارها رسید
#دکترعبدالرضامدرسزاده
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤4👍1
ای محو و نيست و نابود باد شعر و شاعری مملكتی كه دزدي و دروغ سرتاسر آن را فرا گرفته است! اگر دوباره سعدی و فردوسی با اين اخلاق مردم در آن ظهور نمايند، حرفشان خريدار ندارد تا چه رسد به مزخرفات من و امثال من.
ای كاش شاگرد كفشدوز بودم، شاعر و موسيقیدان نبودم، براي اينكه هم خيالم راحت و هم زندگانیام مرتبتر از اين بود
از کتاب نامههای
عارف قزوینی
بهکوشش مهدی بهخيال
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
ای كاش شاگرد كفشدوز بودم، شاعر و موسيقیدان نبودم، براي اينكه هم خيالم راحت و هم زندگانیام مرتبتر از اين بود
از کتاب نامههای
عارف قزوینی
بهکوشش مهدی بهخيال
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤5👍1