#داستانک
یکبار در اورشلیم زن فوقالعاده چاقی را دیدم که داشت به "بهشت" میرفت!
از میان راهرویی پُر از ستون، به عرض سیسانتیمتر عبور میکرد. مذهبش چنین میگفت که هرکس بتواند از میان آن ستونها عبور کند به بهشت میرود.
او هم تصمیم گرفت به بهشت برود. و در بین ستونها زندانی شد. نه میتوانست به جلو برود و نه میتوانست به عقب برگردد.
به عقب برگشتن به منزلهی این بود که باید تا ابد "جهنم" را انتخاب کند و در بین ستونها داشت له میشد.
پشت و شکمش را خُرد میکردند. شکمش داشت پاره میشد. ستونی درست به وسط شکمش فرو رفته بود.
زن از درد فریاد میکشید و گریه میکرد. ستونها را ماچ میکرد و میگفت: ستونها قربانتان گردم بگذارید رد شوم. ستونها من میخواهم به بهشت بروم.
و ستونها هم سکوت اختیار کرده بودند و بیشتر او را در خود میفشردند.
همه سکوت کرده بودند. دلم میخواست فریاد بزنم: خانم چه لزومی دارد به بهشت بروید؟ مگر نمیبینید رفتن به بهشت چه دردی دارد؟ خانم به جهنم برگردید، جهنم خیلی راحتتر است.
ولی من هم سکوت کرده بودم...
📚اگر خورشید بمیرد
#اوریانا_فالاچی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
یکبار در اورشلیم زن فوقالعاده چاقی را دیدم که داشت به "بهشت" میرفت!
از میان راهرویی پُر از ستون، به عرض سیسانتیمتر عبور میکرد. مذهبش چنین میگفت که هرکس بتواند از میان آن ستونها عبور کند به بهشت میرود.
او هم تصمیم گرفت به بهشت برود. و در بین ستونها زندانی شد. نه میتوانست به جلو برود و نه میتوانست به عقب برگردد.
به عقب برگشتن به منزلهی این بود که باید تا ابد "جهنم" را انتخاب کند و در بین ستونها داشت له میشد.
پشت و شکمش را خُرد میکردند. شکمش داشت پاره میشد. ستونی درست به وسط شکمش فرو رفته بود.
زن از درد فریاد میکشید و گریه میکرد. ستونها را ماچ میکرد و میگفت: ستونها قربانتان گردم بگذارید رد شوم. ستونها من میخواهم به بهشت بروم.
و ستونها هم سکوت اختیار کرده بودند و بیشتر او را در خود میفشردند.
همه سکوت کرده بودند. دلم میخواست فریاد بزنم: خانم چه لزومی دارد به بهشت بروید؟ مگر نمیبینید رفتن به بهشت چه دردی دارد؟ خانم به جهنم برگردید، جهنم خیلی راحتتر است.
ولی من هم سکوت کرده بودم...
📚اگر خورشید بمیرد
#اوریانا_فالاچی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤3👍2
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صد و هشتم (قسمت آخر) به چشماش که حالا خالی از اشک بود و اشکای خونه کرده توی چشماش تند تند روی گونه اش میچکید نگاه کردم و با ناباوری سرم رو تکون دادم این کار از من ساخته نبود اون عشقم بود اونی که قرار بود خونش گردن من بیفته کسی بود که اگر…
سلام بر عزیزان همراه
با اجازه از امروز داستان دنبالهدار کوتاهتر دیگری رو
با شما عزیزان
به اشتراک میگذاریم
داستانها بدون هیچ گونه دخل و تصرف به اشتراک گذاشته میشوند
و اگه گاه اشکاه تایپی یا املایی
در آنها دیده میشود
از همه شما عزیزان عذرخواهیم
چون اجازه ویرایش نداریم
و کاملا حفظ امانت میشه🌹🙏🌹
هرگونه نقد و نظری را
میتوانید کامنت کنید بهویژه نویسندگان و صاحبان قلم . . . 🍃
با اجازه از امروز داستان دنبالهدار کوتاهتر دیگری رو
با شما عزیزان
به اشتراک میگذاریم
داستانها بدون هیچ گونه دخل و تصرف به اشتراک گذاشته میشوند
و اگه گاه اشکاه تایپی یا املایی
در آنها دیده میشود
از همه شما عزیزان عذرخواهیم
چون اجازه ویرایش نداریم
و کاملا حفظ امانت میشه🌹🙏🌹
هرگونه نقد و نظری را
میتوانید کامنت کنید بهویژه نویسندگان و صاحبان قلم . . . 🍃
❤3👍1
Rain Day
Jesse Cook
شادی کوچکی میخواهم
آنقدر کوچک
که هیچکس نخواهد
آن را از من بگیرد!
#ناظمحکمت
#برگرداناحمدپوری
صبحتان نیکو و دلتان شاد
#موسیقی
#بیکلام
خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
آنقدر کوچک
که هیچکس نخواهد
آن را از من بگیرد!
#ناظمحکمت
#برگرداناحمدپوری
صبحتان نیکو و دلتان شاد
#موسیقی
#بیکلام
خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤4
#نامهنگاری
با یادی از
ناظم حکمت پدر شعر مدرن ترکیه
ناظم حکمت شاعری بسیار بزرگ و جهانی است. یونسکو سال 2002 را «سال ناظم حکمت» نامید و در بسیاری از کشورهای جهان برای او یادبودهایی برگزار شد.
شبی ناظم حکمت قلم را برمیدارد و در نامهای به همسرش، پیرایه آلتیناوغلو مینویسد:
«من خوشاقبالترین انسان جهانم که تو را دوست میدارم و از سوی تو دوست داشته میشوم...»
***
«محبوب من! زندگی یعنی امیدوار بودن
زندگی جدیست
درست مثلِ دوستداشتنِ تو .»
نخستین بامدادهای بهار؛ ناظم حکمت
برگردانِ ابوالفضل پاشا
***
«در این چیزی که به آن کائنات میگویند، دلی که بیش از همه دوست دارم [و] قلبی -قلب یک انسان- که بیشترین مهر را به آن ورزیدهام، در سینهی تو قرار دارد.»
از نامهی ناظم حکمت به همسرش پیرایه؛ فارسیِ علیرضا شعبانی
***
آنقدر دوستت دارم
و آنچنان دلتنگات هستم
که جز این دو فعل
اگر چیز دیگری بگویم
بیهودهست.
ناظم حکمت؛ فارسیِ سیامک تقیزاده
***
«اندیشیدن به تو زیبا و امیدبخش است
مثلِ گوش سپردن به زیباترین صدای دنیا
و مثلِ گوشسپردن به زیباترین ترانه.
دیگر امّا امید برای من کافی نیست
دیگر نمیخواهم به ترانه گوش بسپارم
میخواهم خودم نغمه سر بدهم»
ناظم حکمت؛ فارسیِ ابوالفضل پاشا
***
«انتظار کشیدن
خود جهنم بود.
امّا منتظرت ماندم.»
ناظم حکمت؛ فارسیِ سیامک تقیزاده
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
با یادی از
ناظم حکمت پدر شعر مدرن ترکیه
ناظم حکمت شاعری بسیار بزرگ و جهانی است. یونسکو سال 2002 را «سال ناظم حکمت» نامید و در بسیاری از کشورهای جهان برای او یادبودهایی برگزار شد.
شبی ناظم حکمت قلم را برمیدارد و در نامهای به همسرش، پیرایه آلتیناوغلو مینویسد:
«من خوشاقبالترین انسان جهانم که تو را دوست میدارم و از سوی تو دوست داشته میشوم...»
***
«محبوب من! زندگی یعنی امیدوار بودن
زندگی جدیست
درست مثلِ دوستداشتنِ تو .»
نخستین بامدادهای بهار؛ ناظم حکمت
برگردانِ ابوالفضل پاشا
***
«در این چیزی که به آن کائنات میگویند، دلی که بیش از همه دوست دارم [و] قلبی -قلب یک انسان- که بیشترین مهر را به آن ورزیدهام، در سینهی تو قرار دارد.»
از نامهی ناظم حکمت به همسرش پیرایه؛ فارسیِ علیرضا شعبانی
***
آنقدر دوستت دارم
و آنچنان دلتنگات هستم
که جز این دو فعل
اگر چیز دیگری بگویم
بیهودهست.
ناظم حکمت؛ فارسیِ سیامک تقیزاده
***
«اندیشیدن به تو زیبا و امیدبخش است
مثلِ گوش سپردن به زیباترین صدای دنیا
و مثلِ گوشسپردن به زیباترین ترانه.
دیگر امّا امید برای من کافی نیست
دیگر نمیخواهم به ترانه گوش بسپارم
میخواهم خودم نغمه سر بدهم»
ناظم حکمت؛ فارسیِ ابوالفضل پاشا
***
«انتظار کشیدن
خود جهنم بود.
امّا منتظرت ماندم.»
ناظم حکمت؛ فارسیِ سیامک تقیزاده
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤3👏1
ببینید فردوسی چهگونه ضمیرِ مفعولی را به آخرِ فعل چسبانده:
به پیشِ شبانان فرستادیام
به پروارِ شیرانِ نر دادیام
شاهنامه، چ مسکو، ج ۵، ص ۳۰۸
فرستادیام: مرا فرستادی
دادیام: مرا دادی
در اینجا اگر فرستادیام و دادیام را فرستادیم و دادیم بنویسیم، باعثِ بدخوانی یا دشوارخوانی میشود.
#استادبهروزصفرزاده
#رسمالخط
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
به پیشِ شبانان فرستادیام
به پروارِ شیرانِ نر دادیام
شاهنامه، چ مسکو، ج ۵، ص ۳۰۸
فرستادیام: مرا فرستادی
دادیام: مرا دادی
در اینجا اگر فرستادیام و دادیام را فرستادیم و دادیم بنویسیم، باعثِ بدخوانی یا دشوارخوانی میشود.
#استادبهروزصفرزاده
#رسمالخط
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👏4👍3
#نامهنگاری
صبح است
بیا تا ستارهها را
از موهایت
شانه کنم . . .
#نامه سافو برای ارینا
برگردان سینا کمالآبادی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
صبح است
بیا تا ستارهها را
از موهایت
شانه کنم . . .
#نامه سافو برای ارینا
برگردان سینا کمالآبادی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍2❤1
نکتههایی از دستور خطّ فارسی
ترکیبهایی که با نیمفاصله/ بیفاصله نوشته میشوند (۵)
ترکیبهای عطفی در معنای مجازی یا اصطلاحی با نیمفاصله/ بیفاصله نوشته میشوند:
آبوهوا، بَرورو، پروبال، پُروپیمان، حدودوثغور، حیصوبیص، دوروبر، رتقوفتق، رفتوآمد، رفعورجوع، غثّوسمین، کموکاست، موروملخ، هستونیست
تبصره: ترکیبهای عطفیای که در آنها واو عطف محذوف است با نیمفاصله/ بیفاصله نوشته میشوند:
پشتکوارو، سبکسنگین، سنگینرنگین، عجیبغریب
برگرفته از کانال فرهنگستان
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
ترکیبهایی که با نیمفاصله/ بیفاصله نوشته میشوند (۵)
ترکیبهای عطفی در معنای مجازی یا اصطلاحی با نیمفاصله/ بیفاصله نوشته میشوند:
آبوهوا، بَرورو، پروبال، پُروپیمان، حدودوثغور، حیصوبیص، دوروبر، رتقوفتق، رفتوآمد، رفعورجوع، غثّوسمین، کموکاست، موروملخ، هستونیست
تبصره: ترکیبهای عطفیای که در آنها واو عطف محذوف است با نیمفاصله/ بیفاصله نوشته میشوند:
پشتکوارو، سبکسنگین، سنگینرنگین، عجیبغریب
برگرفته از کانال فرهنگستان
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فارسی را پاس بداریم (۲۷)
تکچهره یا پرتره؟
بگوییم ✅ تکچهره
نگوییم ❌ پرتره
برگرفته از کانال فرهنگستان
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
تکچهره یا پرتره؟
بگوییم ✅ تکچهره
نگوییم ❌ پرتره
برگرفته از کانال فرهنگستان
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍4
Forwarded from نوازش روح (موسیقی، متنهای زیبا و ...) (Maryam Behvandi)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
خبرگزاری ایرنا تهران
اخبار نشت نفت کرنج به رودخانه مارون بازتاب گستردهای در رسانه های استانی و حتی کشوری داشته اما متاسفانه مسئولین محلی و عاملان اصلی این فاجعه زیست محیطی سعی در پاک کردن صورت مسئله و عادی سازی شرایط دارند.
در این میان یکی از گلایههای اصلی انجمن مهرورزان زیست بوم مارون، عدم پاسخگویی مسئولین مربوطه و سکوت رسانههای محلی در پوشش اخبار این فاجعه میباشد.
#خوزستان
اخبار نشت نفت کرنج به رودخانه مارون بازتاب گستردهای در رسانه های استانی و حتی کشوری داشته اما متاسفانه مسئولین محلی و عاملان اصلی این فاجعه زیست محیطی سعی در پاک کردن صورت مسئله و عادی سازی شرایط دارند.
در این میان یکی از گلایههای اصلی انجمن مهرورزان زیست بوم مارون، عدم پاسخگویی مسئولین مربوطه و سکوت رسانههای محلی در پوشش اخبار این فاجعه میباشد.
#خوزستان
😢3
Forwarded from نوازش روح (موسیقی، متنهای زیبا و ...) (Maryam Behvandi)
نوازش روح (موسیقی، متنهای زیبا و ...)
خبرگزاری ایرنا تهران اخبار نشت نفت کرنج به رودخانه مارون بازتاب گستردهای در رسانه های استانی و حتی کشوری داشته اما متاسفانه مسئولین محلی و عاملان اصلی این فاجعه زیست محیطی سعی در پاک کردن صورت مسئله و عادی سازی شرایط دارند. در این میان یکی از گلایههای…
در حال حاضر ما هیچ مشکلی نداریم ؟؟!!
Listen to Your Heart
Mustafa Avşaroğlu
آفتاب
یاد من
می آورد
که هیچ واژه ای
در این جهان
بهتر ازسلام های روشن تو نیست
استادسیدعلیمیرافضلی
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
یاد من
می آورد
که هیچ واژه ای
در این جهان
بهتر ازسلام های روشن تو نیست
استادسیدعلیمیرافضلی
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤3🥰1🍓1
📕قمرتاج
پدرشون یکی از مالکین شمال بودن وضع مالی مناسبی داشتن.. اما داستان زندگی پر فراز و نشیبشون رو براتون میذارم...
داستان زندگیشون رو نوه عزیزشون ماهرخ خانم برای ما فرستادن.
قسمت۱
تو حیاط روی یه تیکه سنگ نشسته بودم و تنهایی یه قل دو قل بازی میکردم،هوای گرم تابستون بود و هوای شرجی شمال نفس ادم رو میبرید!
مجبور بودیم تو حیاط باشیم تا زیر درخت یکم خنک بشیم اون سالها از کولر خبری نبود و تا خود صبح عرق از سر و صورتمون میریخت حتی گاهی شبها باید میومدیم تو حیاط و از چاه اب میگرفتیم و خودمونو خنک میکردیم..
سرگرم بازی بودم و تو دنیای بچگانه خودم غرق بودم..بیشتر اوقات تنهایی بازی میکردم صدای زنعموم میومد که گفت قمر؟ قمر کجایی؟ بیا خونه داره شب میشه دختر!!!
باشه ای گفتم و همونجا نشستم، چند سال پیش وقتی که من فقط دو سالم بود مادرم سر زایمان سومش که اونم یه دختر باردار بود فوت میشه خواهرم و مادرم فوت میشن و منو خواهر بزرگم خیلی تنها شدیم..
پدرم مثل خیلی از مردهای دیگه تحمل بی زن بودن نداشت و در شرف ازدواج بود، تو اون مدت ما اسیر خونه عمو بودیم.. سخت بود ولی از هیچی بهتر بود...
شهربانو خواهرم سعی داشت هوای منو داشته باشه تا احساس تنهایی نکنم ولی هر بچه ای نیاز به مادر داره، وقتی میدیدم زنعموم چه جوری هر روز صبح با اب و شونه موهای نرگس دخترعموم رو شونه میکنه و میبافه ناخودآگاه بغض گلوم رو فشار میاد و به سختی جلوی گریه هامو میگرفتم.. رفتار زنعمو با ما بد نبود... عموم مثل پدرم وضع مالی خیلی خوبی داشت و یکی از خان های اون زمان روستای ما بود..
پدرم از مادرم صاحب پسر نشده بود و بهونه خوبی بود که ازدواج مجدد داشته باشه..
اون مدت بیشتر اوقات خونه عمو بودیم و شبها بابا میمومد دنبالمون و میرفتیم خونه.. خواهرم چند سالی از من بزرگتر بود خیلی مهربون بود و تنها کسی بود که پشتم بهش گرم بود..
غصه میخوردم و دَم نمیزدم هم من هم خواهرم روزهای سخت بی مادری رو سپری میکردیم..
اون شب همه دورهم جمع شده بودیم عمو و بابا همزمان باهم دیگه رسیدن.. عمو با اینکه خان بود و واسه خودش کسی بود اما محبتش و از بچه هاش دریغ نمیکرد برعکس بابا که هیچ تلاشی نمیکرد جای خالی مادر رو برای ما پرکنه!!!
زنعمو خودش چندتا بچه داشت و زیاد فرصت رسیدگی به مارو نداشت اگه شهربانو خواهرم نبود من حتی عادی ترین کارهارو هم نمیتونستم انجام بدم.. زنعمو سفره زو جمع کرد شهربانو جای من کار میکرد و میگفت تو هنوز خیلی کوچیکی من میرم به زنعمو کمک میکنم..
با اینکه خودش هم سنی نداشت ولی بیشتر کارهارو انجام میداد که زنعمو چوقولی مارو نکنه..
عمو به پشتی تکیه داد و کلاه رو از رو سرش گرفت و رو به زنعمو گفت:خانم چندتا چایی میاری؟
زنعمو با از تو مطبخ داد زد و گفت:دستم بنده.
منظور زنعمو واضح بود توقع داشت شهربانو بره چای بیاره، عمو همینکه دید شهربانو داره بلند میشه دستی به پیشونیش کشید و گفت:بشین عمو جان اصلا تو این هوای گرم کی میتونه چایی بخوره..
لبخندی نثار منو خواهرم کرد... با اینکه بچه بودم سنم کم بود ولی متوجه رفتار خوب عمو میشدم..گاهی دلم میخواست عموم بابام میشد تو عالم بچگی خیالاتی برای خودم داشتم...
زنعمو از مطبخ اومد بیرون و دید چایی جلوی عمو نیست گفت:گفتم دستم بنده یکیتون نمیتونست چایی واسه عموش بیاره؟..
عمو اخم ریزی کرد و گفت:خودم گفتم نمیخوام هوا گرمه پشیمون شدم...
عمو گفت حالا که همه هستین داداش قراره یه مسئله ای رو بگه بهتون...بفرما داداش حسین..
بابا یکمی جا به جا شد و گفت:زنم که رفت تنها شدم این دوتا بچه هم که نمیتونن تا ابد مزاحم شما باشم.. یکی هست قراره باهاش ازدواج کنم خواستم زودتر در جریان بزارمتون..
زنعمو زیرلب ایشی گفت و بعد گفت:پس قراره عروس جدید بیاد خوبه مبارکه کی هست حالا؟
بابا مثلا سرشو انداخت پایین که بگه خجالت میکشه گفت:اسمش پری، دوتا روستا اونورتر خونشونه حالا همین روزا میاد اشنا میشین..
منو شهربانو نگاهی بهم کردیم نارضايتی از چشمامون پیدا بود ولی کی جرات داشت حرف بزنه؟ اصلا مگه از ما کسی نظری خواسته بود؟..
شب بخیری گفتیم و راهی خونه شدیم راه طولانی نبود بابا فانوس بدست جلو و میرفت و منو شهربانو از پشت سرش میرفتیم تو مسیر هیچکس صحبت نمیکرد..
رفتیم خونه شهربانو رختخواب رو گذاشته بود و دوتایی کنار هم دراز کشیدیم.. دستم رو تو دستش گرفته بود و گفت:خواهر کوچولو غصه چیزی نخور من کنارتم هر زنی هم که بیاد تو این خونه نمیزارم اذیتت کنن..
ادامه دارد۰۰۰
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
پدرشون یکی از مالکین شمال بودن وضع مالی مناسبی داشتن.. اما داستان زندگی پر فراز و نشیبشون رو براتون میذارم...
داستان زندگیشون رو نوه عزیزشون ماهرخ خانم برای ما فرستادن.
قسمت۱
تو حیاط روی یه تیکه سنگ نشسته بودم و تنهایی یه قل دو قل بازی میکردم،هوای گرم تابستون بود و هوای شرجی شمال نفس ادم رو میبرید!
مجبور بودیم تو حیاط باشیم تا زیر درخت یکم خنک بشیم اون سالها از کولر خبری نبود و تا خود صبح عرق از سر و صورتمون میریخت حتی گاهی شبها باید میومدیم تو حیاط و از چاه اب میگرفتیم و خودمونو خنک میکردیم..
سرگرم بازی بودم و تو دنیای بچگانه خودم غرق بودم..بیشتر اوقات تنهایی بازی میکردم صدای زنعموم میومد که گفت قمر؟ قمر کجایی؟ بیا خونه داره شب میشه دختر!!!
باشه ای گفتم و همونجا نشستم، چند سال پیش وقتی که من فقط دو سالم بود مادرم سر زایمان سومش که اونم یه دختر باردار بود فوت میشه خواهرم و مادرم فوت میشن و منو خواهر بزرگم خیلی تنها شدیم..
پدرم مثل خیلی از مردهای دیگه تحمل بی زن بودن نداشت و در شرف ازدواج بود، تو اون مدت ما اسیر خونه عمو بودیم.. سخت بود ولی از هیچی بهتر بود...
شهربانو خواهرم سعی داشت هوای منو داشته باشه تا احساس تنهایی نکنم ولی هر بچه ای نیاز به مادر داره، وقتی میدیدم زنعموم چه جوری هر روز صبح با اب و شونه موهای نرگس دخترعموم رو شونه میکنه و میبافه ناخودآگاه بغض گلوم رو فشار میاد و به سختی جلوی گریه هامو میگرفتم.. رفتار زنعمو با ما بد نبود... عموم مثل پدرم وضع مالی خیلی خوبی داشت و یکی از خان های اون زمان روستای ما بود..
پدرم از مادرم صاحب پسر نشده بود و بهونه خوبی بود که ازدواج مجدد داشته باشه..
اون مدت بیشتر اوقات خونه عمو بودیم و شبها بابا میمومد دنبالمون و میرفتیم خونه.. خواهرم چند سالی از من بزرگتر بود خیلی مهربون بود و تنها کسی بود که پشتم بهش گرم بود..
غصه میخوردم و دَم نمیزدم هم من هم خواهرم روزهای سخت بی مادری رو سپری میکردیم..
اون شب همه دورهم جمع شده بودیم عمو و بابا همزمان باهم دیگه رسیدن.. عمو با اینکه خان بود و واسه خودش کسی بود اما محبتش و از بچه هاش دریغ نمیکرد برعکس بابا که هیچ تلاشی نمیکرد جای خالی مادر رو برای ما پرکنه!!!
زنعمو خودش چندتا بچه داشت و زیاد فرصت رسیدگی به مارو نداشت اگه شهربانو خواهرم نبود من حتی عادی ترین کارهارو هم نمیتونستم انجام بدم.. زنعمو سفره زو جمع کرد شهربانو جای من کار میکرد و میگفت تو هنوز خیلی کوچیکی من میرم به زنعمو کمک میکنم..
با اینکه خودش هم سنی نداشت ولی بیشتر کارهارو انجام میداد که زنعمو چوقولی مارو نکنه..
عمو به پشتی تکیه داد و کلاه رو از رو سرش گرفت و رو به زنعمو گفت:خانم چندتا چایی میاری؟
زنعمو با از تو مطبخ داد زد و گفت:دستم بنده.
منظور زنعمو واضح بود توقع داشت شهربانو بره چای بیاره، عمو همینکه دید شهربانو داره بلند میشه دستی به پیشونیش کشید و گفت:بشین عمو جان اصلا تو این هوای گرم کی میتونه چایی بخوره..
لبخندی نثار منو خواهرم کرد... با اینکه بچه بودم سنم کم بود ولی متوجه رفتار خوب عمو میشدم..گاهی دلم میخواست عموم بابام میشد تو عالم بچگی خیالاتی برای خودم داشتم...
زنعمو از مطبخ اومد بیرون و دید چایی جلوی عمو نیست گفت:گفتم دستم بنده یکیتون نمیتونست چایی واسه عموش بیاره؟..
عمو اخم ریزی کرد و گفت:خودم گفتم نمیخوام هوا گرمه پشیمون شدم...
عمو گفت حالا که همه هستین داداش قراره یه مسئله ای رو بگه بهتون...بفرما داداش حسین..
بابا یکمی جا به جا شد و گفت:زنم که رفت تنها شدم این دوتا بچه هم که نمیتونن تا ابد مزاحم شما باشم.. یکی هست قراره باهاش ازدواج کنم خواستم زودتر در جریان بزارمتون..
زنعمو زیرلب ایشی گفت و بعد گفت:پس قراره عروس جدید بیاد خوبه مبارکه کی هست حالا؟
بابا مثلا سرشو انداخت پایین که بگه خجالت میکشه گفت:اسمش پری، دوتا روستا اونورتر خونشونه حالا همین روزا میاد اشنا میشین..
منو شهربانو نگاهی بهم کردیم نارضايتی از چشمامون پیدا بود ولی کی جرات داشت حرف بزنه؟ اصلا مگه از ما کسی نظری خواسته بود؟..
شب بخیری گفتیم و راهی خونه شدیم راه طولانی نبود بابا فانوس بدست جلو و میرفت و منو شهربانو از پشت سرش میرفتیم تو مسیر هیچکس صحبت نمیکرد..
رفتیم خونه شهربانو رختخواب رو گذاشته بود و دوتایی کنار هم دراز کشیدیم.. دستم رو تو دستش گرفته بود و گفت:خواهر کوچولو غصه چیزی نخور من کنارتم هر زنی هم که بیاد تو این خونه نمیزارم اذیتت کنن..
ادامه دارد۰۰۰
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3🙏1
نگارش دهم تا دوازدهم
📕قمرتاج پدرشون یکی از مالکین شمال بودن وضع مالی مناسبی داشتن.. اما داستان زندگی پر فراز و نشیبشون رو براتون میذارم... داستان زندگیشون رو نوه عزیزشون ماهرخ خانم برای ما فرستادن. قسمت۱ تو حیاط روی یه تیکه سنگ نشسته بودم و تنهایی یه قل دو قل بازی میکردم،هوای…
قمرتاج
قسمت۲
شهربانو حس مادرانه به من داشت که تو اون سن طبیعی بود..
دلم به حرفهای شهربانو خوش بود.. میدونستم نامادری ها خوب نیستن اینجوری برام گفته بودن همه منو ترسونده بودن ولی با حرفهای شهربانو حس خوبی بهم دست داد و اون شب راحت خوابیدیم..
زود صبح صدای در زدن محکم میومد شهربانو بلند شد و گفت:این کیه این وقت صبح اینجوری در میزنه؟...
تو جام نشستم و منتظر شدم شهربانو در و باز کنه و ببینم کیه!!
صدای زنعمو از تو حیاط میومد که غرغر میکرد بلند شدم و تو اتاق ایستادم..
زنعمو در و باز کرد و نگاهی به خونه انداخت و نگاهی به رختخواب من کرد و گفت:هه. هنوزم گرفتین خوابیدین؟ بله دیگه شما باید بخوابین کلفتتون بیاد کارهارو بکنه..
شهربانو گفت چی شده زنعمو؟
زنعمو انگار بدش نمیومد که مارو حرص بده گفت:فکر کردین همه مثل من ملاحظه شمارو میکنن؟ نه دختر جون نه! از فردا که عروس جدید بیاد دیگه از این خبرها نیست.
یالا بلند شین اقاتون قراره عروس جدید بیاره پاشین کمک کنین دستی به سر و گوش خونه بکشیم... اشک از چشمهای شهربانو میومد اون موقع نمیتونستم دلیلشو رو بدونم هرچی که بود مربوط به اومدن نامادری میشد!! زنعمو چادر به کمرش بست و شروع کرد به خونه تکونی با اینکه وضع مالی هر دوتا داداش خوب بود ولی همه کارارو زنهاشون انجام میدادنو خبری از نوکر و کلفت نبود.. زنعمو و شهربانو شروع کردن به تمیز کردن شیشه ها، پشتی هارو بیرون بردن و با جارو تمیزش کردن، خیلی وقت بود خونه رنگ تمیزی به خودش ندیده بود.. پرده هارو کشیدن و شستن تو اون افتاب آدمیزاد خشک میشد چه برسه به پرده!!
زنعمو تمیز میکرد و غر میزد و میگفت اخ رقیه کجایی زن روحت شاد رفتی راحت شدی، خبر نداشتی قراره همينقدر زود جات و یکی دیگه پر کنه، بیا هنوز خانم نیومده باید واسش اب و جارو کنیم برق بندازیم کم مونده براش حجله پهن کنیم..
شهربانو گریه میکرد که زنعمو گفت بایدم گریه کنی حق داری دختر گریه کن هیچکس مادر نمیشه خدا میدونه چه عفریته ای باشه...
رفتم جلو و گفتم ابجی توروخدا گریه نکن مگه نگفتی قول میدی اذیتم نکنه پس چرا خودت داری گریه میکنی.. شهربانو اشکاشو پاک کردو گفت اره ابجی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه پاشو بریم بقیه کارهارو بکنیم.. زنعمو جارورو گرفت اب پاچید روش و گفت بزار با واقعیت کنار بیاد توقع نداری که زن بابات بیاد قربون صدقتون بره؟ اون خودش یه بچه هم داره...
شهربانو گفت یعنی چی؟ قراره اونم بیاد اینجا؟
زنعمو پوزخندی زد و گفت زکی!!! دختر تو انگار تو باغ نیستیا؟ فکر کردی دختر شاه پریون قراره بیاد زن اقات بشه.. بجنب بجنب که چشم بهم بزنی شب میشه... واقعا هم نظافت خونه اون روز خیلی طول کشید ولی عوضش وقتی تمیزشد همه جا برق میزد شهربانو سماور روروشن کرده بود و چایی ریخته بود.. زنعمو گفت حداقل یه شربت درست میکردی پختیم تو این هوای گرم.. شهربانو بلند شد که شربت بیاره زنعمو انگار دلش سوخت گفت بگیر بشین نمیخواد همین خنک بشه میخوریم..
خوب گوش کن دختر تو بزرگتری مبادا بهونه دست زن بابات بدیا.. حواست باشه دختر یه ساعت دیگه میام دنبالتون باید بریم حموم ترو تمیز بشین شب اقات دست زنش و میگیره میاره اینجا.. عمه و ننه جان هم غذای شام رو اماده کردن.. باید بریم زود بیایم کمک کنیم...
زنعمو چایی و خورد و رفت.. یکم استراحت کردیم.یه ساعت بعد نرگس و زنعمو اومدن دنبالمون بریم حموم نرگس از من بزرگتربود، علاقه زیادی هم به من داشت و همیشه کنارم بود..اون روز زنعمو طبق سفارش ننه جان حسابی تن منو شهربانو روشست بعد رفت سروقت نرگس..
از حموم که برگشتیم ننه جان و عمه گوهر هم خونه ما منتظر اقام بودن.. چندتایی از فامیل رودعوت کرده بودن.. نگاهم همش به شهربانوبودتو خودش بود و حرفی نمیزد زنعمو قشنگ ترین لباسی که داشت رو تن خودش و بچه هاش پوشید.. تو کمد لباسهای منو شهربانو هم گشت و گشت تا چیزی پیدا کنه لباسهای من همه کوچیک شده بودن و اندازه نبودن نرگس گفت مامان پیراهن ابی گلدار من اندازه قمر میشه ها؟ بریم بیاریم بدیم امشب بپوشه، زنعمو چشم و ابرو میومد برای نرگس و با تته پته گفت نه چیزه اون لباست دست مریم دخترخالته هنوز بهمون ندادن.. نرگس تو عالم بچگی گفت:نه مامان خاله آورد خودم دیدم. زنعمو ضایع شده بود ولی ول کن نبود و گفت نه مادر اشتباه میکنی حالا صبر کن میرم یه چیزی از لباسات پیدا میکنم میارم...
گشت و گشت دوتا لباس از لباسهای نرگس رو اورد یکی و انتخاب کردیم و پوشیدم شهربانو از بین لباسهای خودش یکی که از هم بهتر بود رو انتخاب کرد رفتیم کنار عمه و ننه جان.. عمه تا لباس مارو دید گفت زن داداشش اینا چیه تنه این بچه ها کردی؟
ادامه دارد ۰۰۰
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
قسمت۲
شهربانو حس مادرانه به من داشت که تو اون سن طبیعی بود..
دلم به حرفهای شهربانو خوش بود.. میدونستم نامادری ها خوب نیستن اینجوری برام گفته بودن همه منو ترسونده بودن ولی با حرفهای شهربانو حس خوبی بهم دست داد و اون شب راحت خوابیدیم..
زود صبح صدای در زدن محکم میومد شهربانو بلند شد و گفت:این کیه این وقت صبح اینجوری در میزنه؟...
تو جام نشستم و منتظر شدم شهربانو در و باز کنه و ببینم کیه!!
صدای زنعمو از تو حیاط میومد که غرغر میکرد بلند شدم و تو اتاق ایستادم..
زنعمو در و باز کرد و نگاهی به خونه انداخت و نگاهی به رختخواب من کرد و گفت:هه. هنوزم گرفتین خوابیدین؟ بله دیگه شما باید بخوابین کلفتتون بیاد کارهارو بکنه..
شهربانو گفت چی شده زنعمو؟
زنعمو انگار بدش نمیومد که مارو حرص بده گفت:فکر کردین همه مثل من ملاحظه شمارو میکنن؟ نه دختر جون نه! از فردا که عروس جدید بیاد دیگه از این خبرها نیست.
یالا بلند شین اقاتون قراره عروس جدید بیاره پاشین کمک کنین دستی به سر و گوش خونه بکشیم... اشک از چشمهای شهربانو میومد اون موقع نمیتونستم دلیلشو رو بدونم هرچی که بود مربوط به اومدن نامادری میشد!! زنعمو چادر به کمرش بست و شروع کرد به خونه تکونی با اینکه وضع مالی هر دوتا داداش خوب بود ولی همه کارارو زنهاشون انجام میدادنو خبری از نوکر و کلفت نبود.. زنعمو و شهربانو شروع کردن به تمیز کردن شیشه ها، پشتی هارو بیرون بردن و با جارو تمیزش کردن، خیلی وقت بود خونه رنگ تمیزی به خودش ندیده بود.. پرده هارو کشیدن و شستن تو اون افتاب آدمیزاد خشک میشد چه برسه به پرده!!
زنعمو تمیز میکرد و غر میزد و میگفت اخ رقیه کجایی زن روحت شاد رفتی راحت شدی، خبر نداشتی قراره همينقدر زود جات و یکی دیگه پر کنه، بیا هنوز خانم نیومده باید واسش اب و جارو کنیم برق بندازیم کم مونده براش حجله پهن کنیم..
شهربانو گریه میکرد که زنعمو گفت بایدم گریه کنی حق داری دختر گریه کن هیچکس مادر نمیشه خدا میدونه چه عفریته ای باشه...
رفتم جلو و گفتم ابجی توروخدا گریه نکن مگه نگفتی قول میدی اذیتم نکنه پس چرا خودت داری گریه میکنی.. شهربانو اشکاشو پاک کردو گفت اره ابجی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه پاشو بریم بقیه کارهارو بکنیم.. زنعمو جارورو گرفت اب پاچید روش و گفت بزار با واقعیت کنار بیاد توقع نداری که زن بابات بیاد قربون صدقتون بره؟ اون خودش یه بچه هم داره...
شهربانو گفت یعنی چی؟ قراره اونم بیاد اینجا؟
زنعمو پوزخندی زد و گفت زکی!!! دختر تو انگار تو باغ نیستیا؟ فکر کردی دختر شاه پریون قراره بیاد زن اقات بشه.. بجنب بجنب که چشم بهم بزنی شب میشه... واقعا هم نظافت خونه اون روز خیلی طول کشید ولی عوضش وقتی تمیزشد همه جا برق میزد شهربانو سماور روروشن کرده بود و چایی ریخته بود.. زنعمو گفت حداقل یه شربت درست میکردی پختیم تو این هوای گرم.. شهربانو بلند شد که شربت بیاره زنعمو انگار دلش سوخت گفت بگیر بشین نمیخواد همین خنک بشه میخوریم..
خوب گوش کن دختر تو بزرگتری مبادا بهونه دست زن بابات بدیا.. حواست باشه دختر یه ساعت دیگه میام دنبالتون باید بریم حموم ترو تمیز بشین شب اقات دست زنش و میگیره میاره اینجا.. عمه و ننه جان هم غذای شام رو اماده کردن.. باید بریم زود بیایم کمک کنیم...
زنعمو چایی و خورد و رفت.. یکم استراحت کردیم.یه ساعت بعد نرگس و زنعمو اومدن دنبالمون بریم حموم نرگس از من بزرگتربود، علاقه زیادی هم به من داشت و همیشه کنارم بود..اون روز زنعمو طبق سفارش ننه جان حسابی تن منو شهربانو روشست بعد رفت سروقت نرگس..
از حموم که برگشتیم ننه جان و عمه گوهر هم خونه ما منتظر اقام بودن.. چندتایی از فامیل رودعوت کرده بودن.. نگاهم همش به شهربانوبودتو خودش بود و حرفی نمیزد زنعمو قشنگ ترین لباسی که داشت رو تن خودش و بچه هاش پوشید.. تو کمد لباسهای منو شهربانو هم گشت و گشت تا چیزی پیدا کنه لباسهای من همه کوچیک شده بودن و اندازه نبودن نرگس گفت مامان پیراهن ابی گلدار من اندازه قمر میشه ها؟ بریم بیاریم بدیم امشب بپوشه، زنعمو چشم و ابرو میومد برای نرگس و با تته پته گفت نه چیزه اون لباست دست مریم دخترخالته هنوز بهمون ندادن.. نرگس تو عالم بچگی گفت:نه مامان خاله آورد خودم دیدم. زنعمو ضایع شده بود ولی ول کن نبود و گفت نه مادر اشتباه میکنی حالا صبر کن میرم یه چیزی از لباسات پیدا میکنم میارم...
گشت و گشت دوتا لباس از لباسهای نرگس رو اورد یکی و انتخاب کردیم و پوشیدم شهربانو از بین لباسهای خودش یکی که از هم بهتر بود رو انتخاب کرد رفتیم کنار عمه و ننه جان.. عمه تا لباس مارو دید گفت زن داداشش اینا چیه تنه این بچه ها کردی؟
ادامه دارد ۰۰۰
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍4❤1
Forwarded from نگارش دهم تا دوازدهم (Nazi Sojoudi langeroudi)
تو آن صبحی که دیدار تو زیباست
طلوعِ مهرِ رخسار تو زیباست
تو حسن مطلعی در هر قصیده
چوخورشیدی که تکرار تو زیباست
#دکترنصرتاللهصادقلو
صبحتان پر از تکرار مهربانی
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
طلوعِ مهرِ رخسار تو زیباست
تو حسن مطلعی در هر قصیده
چوخورشیدی که تکرار تو زیباست
#دکترنصرتاللهصادقلو
صبحتان پر از تکرار مهربانی
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
Telegram
attach 📎
❤4
#نامهنگاری
من وداع نمیگویم. ساعت وداع تنها آن دم فرا میرسد که گوری که در کمینم نشسته است یکسره مرا به کام خویش کشد.
پراگ، ۲۰ سپتامبر ۱۹۲۰- چهارشنبه
نامههایی به میلنا، فرانتس کافکا
برگردان سیاوش جمادی
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
من وداع نمیگویم. ساعت وداع تنها آن دم فرا میرسد که گوری که در کمینم نشسته است یکسره مرا به کام خویش کشد.
پراگ، ۲۰ سپتامبر ۱۹۲۰- چهارشنبه
نامههایی به میلنا، فرانتس کافکا
برگردان سیاوش جمادی
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍4
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت۲ شهربانو حس مادرانه به من داشت که تو اون سن طبیعی بود.. دلم به حرفهای شهربانو خوش بود.. میدونستم نامادری ها خوب نیستن اینجوری برام گفته بودن همه منو ترسونده بودن ولی با حرفهای شهربانو حس خوبی بهم دست داد و اون شب راحت خوابیدیم.. زود صبح صدای در…
قمرتاج
فسمت۳
زن عمو بهش برخورده بود گفت:خب چیکار میکردم؟ لباس بهتر نداشتن..
عمه ناراحت شد و گفت:این همه ثروت داداشم چی باید بشه دوتا تیکه پارچه نتونست بخره بده یکی بدوزه امشب جلو مهمونا ابرومون نره..
_ببخشیدا گوهر جان من خیلی
وقت کنم به بچه های خودم برسم این همه سال پس کی به این دوتا بچه رسیده...
ننه جان گفت بس کنین شما دوتا خیلی هم لباس بچه ها خوبه هفته دیگه بیا اندازه بچه هارو بگیر چندتا پارچه از شهر براشون بخر بده خیاط بدوزه.. الان وقت این حرفا نیست پاشین برین بشقاب هارو جمع و جور کنین به شام چیزی نمونده..
جفتشون با ناراحتی رفتن ننه جان شروع کرد به بافتن موهای ما دخترها اول شهربانو بعد نرگس اخری هم من!!
ننه جان اون شب مهربون شده بود از وقتی مادرم فوت شده بود حتی یه شب هم نگهمون نداشت و همش بدرفتاری میکرد با اومدن پری خیالش راحت شده بود که دیگه مزاحمش نیستیم باز صد رحمت به زنعمو با همه بدی هاش میتونستیم روش حساب کنیم..
زیاد طولی نکشید که بابا و پری اومدن صدای کل کشیدن میومد جمعیتی همراه عروس اومده بودن.. ننه و عمه و زنعمو از تعجب دهنشون باز مونده بود زنعمو رو یه ننه گفت ننه جان اینا کین همراه عروس؟ قراره شام بمونن؟ ما فقط اندازه مهمونامون شام درست کردیم..
ننه زد رو دستش و گفت همش زیر سر این حسینه شک نکن.. پسره بی عقل حالا صبر کن بزار مطمئن شیم شاید عروس و اوردن میخوان برن.. عمه گوهر گفت:نه مادر مگه میشه این قوم شام نخورده برن وای که ابرومون رفت حالا باید چیکار کنیم..
از صورت اقام خوشحالی پیدا بود،کت و شلوار طوسی کمرنگ تنش بود موهای کمش رو کج گرفته بود قدی بلندی داشت و لاغر بود!!
کنار عروس راه میومد هنوز نتونسته بودم صورت پری رو ببینم.. ننه جان دستپاچه شده بود اگر قرار بود اون جمعیت بمونن واقعا غذا کم بود و ابروی خونواده در خطر بود.. گوهر رفت پیش اقام و رفتن یه گوشه لبخند اقام از دور پیدا بود.. نمیدونم چی گفتن که عمه گوهر اومد کنار ما..
زن عمو گقت چی شد گوهر؟
عمه با یه حالتی گفت:والا خدا شانس بده بهش میگم غذا کمه چرا نگفتی قراره مهمون بیارین با خودتون اینم این همه زن و بچه چه خبره مگه.. در جواب من میخنده میگه تو غصه نخور آبجی میثم پسر کربلایی و داداشش سپردم گوسفند و که قربونی کردن همه رو کباب کنن..
ننه جان که خساستش و همه خبر داشتن اروم زد تو صورتش و گفت چی؟؟!؟؟؟کباب؟ این پسر پاک عقلش و از دست داده هنوز این زنیکه از راه نرسیده میخشو کوبونده..اگه کباب درست کنیم هرچی غذا درست کردیم همه میمونه رو دستمون دیگه کی میاد مرغ بخوره وقتی گوسفند به این درشتی و تازگی سر سفره باشه ها؟..
عمه شونه ای بالا انداخت و گفت چه میدونم مادر..
اقام و پری اومدن داخل هنوز صورت پری رو ندیده بودم.. مردها رفته بودن کمک برای پوست کردن گوسفند و بساط کباب!!!
تو اون مهمونی منو شهربانو بدجور احساس تنهایی میکردیم تو خونه خودمون غریبه بودیم!!!
دوتا صندلی گوشه خونه گذاشتن برای پری و اقام.. فامیلهای پری یک لحظه ساکت نمیشدن با خودشون تشت اورده بودن و تا میتونستن میزدن و میخوندن انگار پری دختربچه بود و تازه ازدواج کرده بود!!!
اصلا تمایل به دیدن اون صحنه ها نداشتم تو جشنی شرکت کرده بودم که نبودن مادرم رو بیشتر بهم یاداوری میکرد.. اقام از رو صورت پری تور روکنار زد و تازه صورتش رو دیدم زن تپلی بود معلوم بود قد بلندی داره حسابی سرخاب زده بود... نمیدونم چرا ولی با دیدن قیافش احساس ترس بهم دست داد و ته دلم خالی شد.. دستام عرق کرده بود دستهای نرگس و شهربانو رو سفت چسبیدم..
تو حیاط تخته های بزرگی از چوب رو برای میز استفاده کرده بودن و سفره شام رو چیده بودن، ننه جان زرنگی کرده بود و تو هر ظرف غذا کنارمرغ یکم کباب ریخته بود میدونست اگه کباب رو جدا ببرن هیچکس دیگه لب به مرغ نمیزنه..
هیچی از اون غذاها نموند با چشمام میدیدم که فامیلهای پری زیر چادرشون ظرف اورده بودن و غذا میریختن توش!!
عمه و زنعمو هم دیده بودن و حسابی کفرشون در اومده بود.
به زور اون شب گذشت چه شب سختی هم بود.. زندگی ما با پری از اون روز شروع شد.. چند روز اول همه چی سر جای خودش بود و اتفاق خاصی نیفتاد..
فردای اون روز رسم داشتیم که طرف عروس صبحانه بیارن برای خانواده داماد، ننه جان و عمه گوهر و زنعمو از سمت ما صبح اومده بودن که طبق رسم و رسوم صبحانه بخورن...
صدای شهربانو میومد که گفت قمرتاج قمرتاج پاشو پاشو ابجی..
خمیازه ای کشیدم خیلی خسته بودم دلم میخواست بخوابم هنوز.. گفتم ابجی خستم بزار بخوابم..
پتو رو از سرم کشید و گفت:بلند شو ننه جان اومده باید بریم صبحانه بخوریم..
ادامه دارد۰۰۰
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
فسمت۳
زن عمو بهش برخورده بود گفت:خب چیکار میکردم؟ لباس بهتر نداشتن..
عمه ناراحت شد و گفت:این همه ثروت داداشم چی باید بشه دوتا تیکه پارچه نتونست بخره بده یکی بدوزه امشب جلو مهمونا ابرومون نره..
_ببخشیدا گوهر جان من خیلی
وقت کنم به بچه های خودم برسم این همه سال پس کی به این دوتا بچه رسیده...
ننه جان گفت بس کنین شما دوتا خیلی هم لباس بچه ها خوبه هفته دیگه بیا اندازه بچه هارو بگیر چندتا پارچه از شهر براشون بخر بده خیاط بدوزه.. الان وقت این حرفا نیست پاشین برین بشقاب هارو جمع و جور کنین به شام چیزی نمونده..
جفتشون با ناراحتی رفتن ننه جان شروع کرد به بافتن موهای ما دخترها اول شهربانو بعد نرگس اخری هم من!!
ننه جان اون شب مهربون شده بود از وقتی مادرم فوت شده بود حتی یه شب هم نگهمون نداشت و همش بدرفتاری میکرد با اومدن پری خیالش راحت شده بود که دیگه مزاحمش نیستیم باز صد رحمت به زنعمو با همه بدی هاش میتونستیم روش حساب کنیم..
زیاد طولی نکشید که بابا و پری اومدن صدای کل کشیدن میومد جمعیتی همراه عروس اومده بودن.. ننه و عمه و زنعمو از تعجب دهنشون باز مونده بود زنعمو رو یه ننه گفت ننه جان اینا کین همراه عروس؟ قراره شام بمونن؟ ما فقط اندازه مهمونامون شام درست کردیم..
ننه زد رو دستش و گفت همش زیر سر این حسینه شک نکن.. پسره بی عقل حالا صبر کن بزار مطمئن شیم شاید عروس و اوردن میخوان برن.. عمه گوهر گفت:نه مادر مگه میشه این قوم شام نخورده برن وای که ابرومون رفت حالا باید چیکار کنیم..
از صورت اقام خوشحالی پیدا بود،کت و شلوار طوسی کمرنگ تنش بود موهای کمش رو کج گرفته بود قدی بلندی داشت و لاغر بود!!
کنار عروس راه میومد هنوز نتونسته بودم صورت پری رو ببینم.. ننه جان دستپاچه شده بود اگر قرار بود اون جمعیت بمونن واقعا غذا کم بود و ابروی خونواده در خطر بود.. گوهر رفت پیش اقام و رفتن یه گوشه لبخند اقام از دور پیدا بود.. نمیدونم چی گفتن که عمه گوهر اومد کنار ما..
زن عمو گقت چی شد گوهر؟
عمه با یه حالتی گفت:والا خدا شانس بده بهش میگم غذا کمه چرا نگفتی قراره مهمون بیارین با خودتون اینم این همه زن و بچه چه خبره مگه.. در جواب من میخنده میگه تو غصه نخور آبجی میثم پسر کربلایی و داداشش سپردم گوسفند و که قربونی کردن همه رو کباب کنن..
ننه جان که خساستش و همه خبر داشتن اروم زد تو صورتش و گفت چی؟؟!؟؟؟کباب؟ این پسر پاک عقلش و از دست داده هنوز این زنیکه از راه نرسیده میخشو کوبونده..اگه کباب درست کنیم هرچی غذا درست کردیم همه میمونه رو دستمون دیگه کی میاد مرغ بخوره وقتی گوسفند به این درشتی و تازگی سر سفره باشه ها؟..
عمه شونه ای بالا انداخت و گفت چه میدونم مادر..
اقام و پری اومدن داخل هنوز صورت پری رو ندیده بودم.. مردها رفته بودن کمک برای پوست کردن گوسفند و بساط کباب!!!
تو اون مهمونی منو شهربانو بدجور احساس تنهایی میکردیم تو خونه خودمون غریبه بودیم!!!
دوتا صندلی گوشه خونه گذاشتن برای پری و اقام.. فامیلهای پری یک لحظه ساکت نمیشدن با خودشون تشت اورده بودن و تا میتونستن میزدن و میخوندن انگار پری دختربچه بود و تازه ازدواج کرده بود!!!
اصلا تمایل به دیدن اون صحنه ها نداشتم تو جشنی شرکت کرده بودم که نبودن مادرم رو بیشتر بهم یاداوری میکرد.. اقام از رو صورت پری تور روکنار زد و تازه صورتش رو دیدم زن تپلی بود معلوم بود قد بلندی داره حسابی سرخاب زده بود... نمیدونم چرا ولی با دیدن قیافش احساس ترس بهم دست داد و ته دلم خالی شد.. دستام عرق کرده بود دستهای نرگس و شهربانو رو سفت چسبیدم..
تو حیاط تخته های بزرگی از چوب رو برای میز استفاده کرده بودن و سفره شام رو چیده بودن، ننه جان زرنگی کرده بود و تو هر ظرف غذا کنارمرغ یکم کباب ریخته بود میدونست اگه کباب رو جدا ببرن هیچکس دیگه لب به مرغ نمیزنه..
هیچی از اون غذاها نموند با چشمام میدیدم که فامیلهای پری زیر چادرشون ظرف اورده بودن و غذا میریختن توش!!
عمه و زنعمو هم دیده بودن و حسابی کفرشون در اومده بود.
به زور اون شب گذشت چه شب سختی هم بود.. زندگی ما با پری از اون روز شروع شد.. چند روز اول همه چی سر جای خودش بود و اتفاق خاصی نیفتاد..
فردای اون روز رسم داشتیم که طرف عروس صبحانه بیارن برای خانواده داماد، ننه جان و عمه گوهر و زنعمو از سمت ما صبح اومده بودن که طبق رسم و رسوم صبحانه بخورن...
صدای شهربانو میومد که گفت قمرتاج قمرتاج پاشو پاشو ابجی..
خمیازه ای کشیدم خیلی خسته بودم دلم میخواست بخوابم هنوز.. گفتم ابجی خستم بزار بخوابم..
پتو رو از سرم کشید و گفت:بلند شو ننه جان اومده باید بریم صبحانه بخوریم..
ادامه دارد۰۰۰
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍4
Ay Lachin
Munes Sharifov & Jeyhoun Hosseinov & Vahid Asadollahi
کمانچه: مونس شریفاف
پیانو: جیحون حسیناف
نقاره: وحید اسداللهی
#موسیقی_بیکلام🎼🍃💚
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
کمانچه: مونس شریفاف
پیانو: جیحون حسیناف
نقاره: وحید اسداللهی
#موسیقی_بیکلام🎼🍃💚
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3
Forwarded from نگارش دهم تا دوازدهم (Nazi Sojoudi langeroudi)
من محتاج آن لحظههای دلنشین لبخندم
-لبخندی در قلب-
علیرغم همه چیز
#نادرابراهیمی
روزتان لبخند باران
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
-لبخندی در قلب-
علیرغم همه چیز
#نادرابراهیمی
روزتان لبخند باران
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
Telegram
attach 📎
❤5
شانزدهم خرداد سالمرگ
نادر خان ابراهیمی، محقق و نویسندۀ خوشقریحۀ معاصر
یادش گرامی باد!
نادر ابراهیمی با نام کامل نادر ابراهیمی قاجار کرمانی (زاده ۱۴ فروردین ۱۳۱۵ در تهران - مرگ در تاریخ ۱۶ خرداد ۱۳۸۷، تهران)، داستاننویس معاصر ایرانی بود.
او علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه در زمینههای فیلمسازی، ترانهسرایی، ترجمه، و روزنامهنگاری نیز فعالیت کرده است. بیش از نود کتاب از ابراهیمی منتشر شده است.
#نامهنگاری
خوشبختی را نمی توان وام گرفت ..
خوشبختی را نمی توان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست ..
خوشبختی را نمی توان دزدید
نمی توان خرید
نمی توان تکدی کرد ..
بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمی توان نشست ،
و لقمه ای نمی توان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند ..
پرنده ی سعادت دیگران را نمی توان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی ، به خیال خامی.
خوشبختی، گمان می کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می شود،
و از پی اندیشیدنی طاهرانه ..
نادر خان ابراهیمی
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نادر خان ابراهیمی، محقق و نویسندۀ خوشقریحۀ معاصر
یادش گرامی باد!
نادر ابراهیمی با نام کامل نادر ابراهیمی قاجار کرمانی (زاده ۱۴ فروردین ۱۳۱۵ در تهران - مرگ در تاریخ ۱۶ خرداد ۱۳۸۷، تهران)، داستاننویس معاصر ایرانی بود.
او علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه در زمینههای فیلمسازی، ترانهسرایی، ترجمه، و روزنامهنگاری نیز فعالیت کرده است. بیش از نود کتاب از ابراهیمی منتشر شده است.
#نامهنگاری
خوشبختی را نمی توان وام گرفت ..
خوشبختی را نمی توان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست ..
خوشبختی را نمی توان دزدید
نمی توان خرید
نمی توان تکدی کرد ..
بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمی توان نشست ،
و لقمه ای نمی توان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند ..
پرنده ی سعادت دیگران را نمی توان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی ، به خیال خامی.
خوشبختی، گمان می کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می شود،
و از پی اندیشیدنی طاهرانه ..
نادر خان ابراهیمی
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤4👍4
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج فسمت۳ زن عمو بهش برخورده بود گفت:خب چیکار میکردم؟ لباس بهتر نداشتن.. عمه ناراحت شد و گفت:این همه ثروت داداشم چی باید بشه دوتا تیکه پارچه نتونست بخره بده یکی بدوزه امشب جلو مهمونا ابرومون نره.. _ببخشیدا گوهر جان من خیلی وقت کنم به بچه های خودم برسم…
قمرتاج
قسمت۴
رفتیم کنار بقیه عمه و ننه جان و زنعمو به پشتی تکیه داده بودن هنوز اقام و پری از اتاق بیرون نیومده بودن، ننه جان منو دید گفت قمر برو در اتاق و بزن اقات بدونه ما اومدیم بلکه تشریف بیاره بیرون..
نمیدونستم برم یا نه میترسیدم اقام دعوا کنه.. به شهربانو نگاه کردم اون هم مثل من نمیدونست کار درست چیه!!
همون لحظه در اتاق باز شد اقام اومد بیرون، مثل دیشب شاد و شنگول نبود گفت چیه ننه خیر باشه کله سحر؟
ننه جان که بهش برخورده بود گفت :یعنی چی خیر باشه؟ اومدیم برای صبحانه رسمه باید طرف عروس صبحانه بیاره برای خانواده داماد انگار یادت رفته رسم و رسوم رو!!
اقام اومد جلوتر و گفت:ولکن ننه کدوم رسوم و رسوم؟ مگه ازدواج اولمونه؟..
همه با تعجب نگاه میکردن عمه طاقت نیاورد و گفت اگه ازدواج اولتون نیست پس اون همه لشکرکشی دیشب چی بود داداش؟
اقام گفت:هیس چه خبره پری ناراحت میشه الان بچه ها یه چیزی اماده میکنن بخورین..
حسابی ناراحت شدن ننه جان بلند شد و گفت راسته که میگن عروس دوم به هیچ دردی نمیخوره هنوز نیومده شر و فتنه به پا کرد یالا پاشو گوهر پاشو بریم اینجا دیگه جای ما نیست کار دنیا برعکس شده..
غرغر کنان رفتن بیرون.. زنعمو سری تکون داد و اروم گفت خدا به داد دلتون برسه این زنی که من دیدم صد سال سیاه براتون مادر نمیشه..
رفتن و ما تنها شدیم.. اقام گفت شهربانو سماور رو روشن کن دختر بساط صبحانه رو بچین..
شهربانو ناچارا اطاعت کرد سعی کردم کمک کنم تا خواهرم تنهایی کار نکنه سفره رو که چیدیم پری با هزار ناز و غمزه از اتاق اومد بیرون!! کنار هم صبحانه خوردیم اهمیتی به وجود ما نمیداد.. البته ماهم راضی بودیم دلمون نمیخواست کاری به کار ما داشته باشه...
یه هفته گذشت تو این یه هفته چیزی نشده بود تا اون روز که شوم ترین روز زندگی من رقم خورد، قرار بود عمه گوهر بعد عروسی یه خیاط بیاره برامون لباس بدوزه پیغام فرستاد که بعدازظهر یکی و میفرسته دنبالمون تا مارو بیاره خونه ننه جان که خیاط اونجا اندازه لباس مارو بگیره.. صبحانه رو که خوردیم با همسایمون که خاله کبری صداش میزدیم راهی خونه ننه جان شدیم.. همچنان ننه جان و عمه گوهر کفری بودن..
ننه جان حسابی ناراحت بود و سعی میکرد همش مارو سوال پیچ کنه من که بچه تر بودم متوجه قصد و نیتش نبودم و هر سوالی میپرسید جواب میدادم اما شهربانو کم حرف بود و زیاد چیزی نمیگفت.. خاله کبری مارو که رسوند بعد خوردن یا شربت رفت!
عمه چندتا پارچه برامون خریده بود با دیدنشون حسابی ذوق زده شدم.. ننه جان گفت:خوب کردی گوهر اینارو خریدی براشون تا قرون اخر از داداشت پولشو بگیر، این بچه ها باید بپوشن. خانم هنوز نیومده داره افسار و میگیره تو دستش..
ربابه خیاط خونوادگی ما بود، ننه جان همه لباسشو میداد ربابه بدوزه.
ربابه متر دور گردنشو گرفت و مشغول اندازه گیری شد و چشم از شهربانو برنمیداشت و همش میگفت ماشالا هزار ماشالا چشمهات به مادرت خدا بیامرز کشیده تو بزرگ بشی چی میشی دختر چشمم کف پات..
راست میگفت شهربانو واقعا دختر زیبایی بود سفید رو چشم درشت و لب و بینی کوچیکی داشت.. حیف که شانس و اقبالش به زیبایی صورتش نبود!!
ربابه وقتی ذوق منو برای لباس دید دلش سوخت و گفت قمر جان قول میدم همین دو سه روزه امادش میکنم...
از ذوق رفتم بغلش کردم تعجب کرد ولی منو بغل کرد و سرمو نوازش کرد.. چقد کمبود محبت رو حس میکردم جایی کسی به بچش محبت میکرد حسودی میکردم و طاقت نمیاوردم مگه بچه هفت ساله بدون مادر میتونه دووم بیاره؟؟
قبل اومدن اقام رفتیم خونه..بخاطر لباسها خیلی ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود همش با شهربانو حرف میزدم اونم میدونست من چقدر خوشحالم که قراره لباس جدید بپوشم..
شب وقتی اقام اومد پری پچ پچ میکرد اقام رو به ما کرد و گفت امروز کجا رفته بودین؟
شهربانو گفت:یه سر رفتیم خونه ننه جان!
_از این به بعد هرجا خواستین برین باید از پری اجازه بگیرین از این به بعد پری مادر شماست وقتی من نیستم اختیارتون دست مادرتونه..
شهربانو گفت:ولی اقا جان..
اقام حرفشو قطع کرد و گفت ولی بی ولی تا حالا مادر بالا سرتون نبوده خوب و بد بلد نبودین از این به بعد پری یادتون میده...
پری لبخندی زد و نگاهمون کرد..فهمیدم قراره از این به بعد روز خوش نداشته باشیم..
پری زیاد به خودش زحمت نمیداد چون بیشتر کارها رو شهربانو انجام میداد تا زمانی که کارها انجام میشد کاری باهامون نداشت اما اگه چیزی انجام نمیشد با اخم و تخم بهممون میفهموند..
بعد شام رختخواب گذاشتیم و با شهربانو رفتیم تو اتاق.. نگاه شهربانو به سقف بود و فکر میکرد گفت:کاش مادرمون زنده بود کاش موقع زایمان اون و بچش زنده میموندن دلم خیلی براش تنگ شده ...
ادامه دارد۰۰۰۰
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
قسمت۴
رفتیم کنار بقیه عمه و ننه جان و زنعمو به پشتی تکیه داده بودن هنوز اقام و پری از اتاق بیرون نیومده بودن، ننه جان منو دید گفت قمر برو در اتاق و بزن اقات بدونه ما اومدیم بلکه تشریف بیاره بیرون..
نمیدونستم برم یا نه میترسیدم اقام دعوا کنه.. به شهربانو نگاه کردم اون هم مثل من نمیدونست کار درست چیه!!
همون لحظه در اتاق باز شد اقام اومد بیرون، مثل دیشب شاد و شنگول نبود گفت چیه ننه خیر باشه کله سحر؟
ننه جان که بهش برخورده بود گفت :یعنی چی خیر باشه؟ اومدیم برای صبحانه رسمه باید طرف عروس صبحانه بیاره برای خانواده داماد انگار یادت رفته رسم و رسوم رو!!
اقام اومد جلوتر و گفت:ولکن ننه کدوم رسوم و رسوم؟ مگه ازدواج اولمونه؟..
همه با تعجب نگاه میکردن عمه طاقت نیاورد و گفت اگه ازدواج اولتون نیست پس اون همه لشکرکشی دیشب چی بود داداش؟
اقام گفت:هیس چه خبره پری ناراحت میشه الان بچه ها یه چیزی اماده میکنن بخورین..
حسابی ناراحت شدن ننه جان بلند شد و گفت راسته که میگن عروس دوم به هیچ دردی نمیخوره هنوز نیومده شر و فتنه به پا کرد یالا پاشو گوهر پاشو بریم اینجا دیگه جای ما نیست کار دنیا برعکس شده..
غرغر کنان رفتن بیرون.. زنعمو سری تکون داد و اروم گفت خدا به داد دلتون برسه این زنی که من دیدم صد سال سیاه براتون مادر نمیشه..
رفتن و ما تنها شدیم.. اقام گفت شهربانو سماور رو روشن کن دختر بساط صبحانه رو بچین..
شهربانو ناچارا اطاعت کرد سعی کردم کمک کنم تا خواهرم تنهایی کار نکنه سفره رو که چیدیم پری با هزار ناز و غمزه از اتاق اومد بیرون!! کنار هم صبحانه خوردیم اهمیتی به وجود ما نمیداد.. البته ماهم راضی بودیم دلمون نمیخواست کاری به کار ما داشته باشه...
یه هفته گذشت تو این یه هفته چیزی نشده بود تا اون روز که شوم ترین روز زندگی من رقم خورد، قرار بود عمه گوهر بعد عروسی یه خیاط بیاره برامون لباس بدوزه پیغام فرستاد که بعدازظهر یکی و میفرسته دنبالمون تا مارو بیاره خونه ننه جان که خیاط اونجا اندازه لباس مارو بگیره.. صبحانه رو که خوردیم با همسایمون که خاله کبری صداش میزدیم راهی خونه ننه جان شدیم.. همچنان ننه جان و عمه گوهر کفری بودن..
ننه جان حسابی ناراحت بود و سعی میکرد همش مارو سوال پیچ کنه من که بچه تر بودم متوجه قصد و نیتش نبودم و هر سوالی میپرسید جواب میدادم اما شهربانو کم حرف بود و زیاد چیزی نمیگفت.. خاله کبری مارو که رسوند بعد خوردن یا شربت رفت!
عمه چندتا پارچه برامون خریده بود با دیدنشون حسابی ذوق زده شدم.. ننه جان گفت:خوب کردی گوهر اینارو خریدی براشون تا قرون اخر از داداشت پولشو بگیر، این بچه ها باید بپوشن. خانم هنوز نیومده داره افسار و میگیره تو دستش..
ربابه خیاط خونوادگی ما بود، ننه جان همه لباسشو میداد ربابه بدوزه.
ربابه متر دور گردنشو گرفت و مشغول اندازه گیری شد و چشم از شهربانو برنمیداشت و همش میگفت ماشالا هزار ماشالا چشمهات به مادرت خدا بیامرز کشیده تو بزرگ بشی چی میشی دختر چشمم کف پات..
راست میگفت شهربانو واقعا دختر زیبایی بود سفید رو چشم درشت و لب و بینی کوچیکی داشت.. حیف که شانس و اقبالش به زیبایی صورتش نبود!!
ربابه وقتی ذوق منو برای لباس دید دلش سوخت و گفت قمر جان قول میدم همین دو سه روزه امادش میکنم...
از ذوق رفتم بغلش کردم تعجب کرد ولی منو بغل کرد و سرمو نوازش کرد.. چقد کمبود محبت رو حس میکردم جایی کسی به بچش محبت میکرد حسودی میکردم و طاقت نمیاوردم مگه بچه هفت ساله بدون مادر میتونه دووم بیاره؟؟
قبل اومدن اقام رفتیم خونه..بخاطر لباسها خیلی ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود همش با شهربانو حرف میزدم اونم میدونست من چقدر خوشحالم که قراره لباس جدید بپوشم..
شب وقتی اقام اومد پری پچ پچ میکرد اقام رو به ما کرد و گفت امروز کجا رفته بودین؟
شهربانو گفت:یه سر رفتیم خونه ننه جان!
_از این به بعد هرجا خواستین برین باید از پری اجازه بگیرین از این به بعد پری مادر شماست وقتی من نیستم اختیارتون دست مادرتونه..
شهربانو گفت:ولی اقا جان..
اقام حرفشو قطع کرد و گفت ولی بی ولی تا حالا مادر بالا سرتون نبوده خوب و بد بلد نبودین از این به بعد پری یادتون میده...
پری لبخندی زد و نگاهمون کرد..فهمیدم قراره از این به بعد روز خوش نداشته باشیم..
پری زیاد به خودش زحمت نمیداد چون بیشتر کارها رو شهربانو انجام میداد تا زمانی که کارها انجام میشد کاری باهامون نداشت اما اگه چیزی انجام نمیشد با اخم و تخم بهممون میفهموند..
بعد شام رختخواب گذاشتیم و با شهربانو رفتیم تو اتاق.. نگاه شهربانو به سقف بود و فکر میکرد گفت:کاش مادرمون زنده بود کاش موقع زایمان اون و بچش زنده میموندن دلم خیلی براش تنگ شده ...
ادامه دارد۰۰۰۰
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3👌1