نگارش دهم تا دوازدهم
زد تو دهنم مزه خون رو تو دهنم حس کردم.. محسن رفت و من همونجا نشستم... از اون روز دیگه حواسش به من بود و همه قرصهارو دور ریخته بود.. زمان مثل برق و باد در گذر بود... چشم باز کردم و بستم دیدم یه دختر و یه پسر دیگه هم بدنیا اوردم.. محسن عاشق بچه دار شدن بود ولی…
دیگه از رو صداها سعی میکردم حال ادمهارو بفهمم..
روزهای اول اصلا نمیتونستم عادت کنم، برای هرکاری محتاج به کسی بودم..
هرکی منو میدید فقط اشک میریخت و برام دلسوزی میکرد..
همه میگفتن طفلکی کاش هیچ وقت از شکم مادر بدنیا نمیومد..
هفت سال گذشت..
هفت سال خیلی سخت.. عملنا از همه کار افتاده بودم تو این هفت سال بچه ها میومدن و هر کدوم یک هفته پیشم موندن.. شبها مجید کنارم بود و کارهامو انجام میداد...
سال ٨٨ بود، مجید سنش داشت میرفت بالا و هنوز مجرد بود قسمش دادم ازش خواهش کردم زن بگیره..
اولش زیر بار نمیرفت اما یه مدت بعد خودش یک نفر و معرفی کرد و ازدواج کرد..
بعد ازدواج مجید بچه ها هر کدوم منو برده بودن خونشون و ازم نگهداری میکردن.
نمیذاشتن به من سخت بگذره و در حقم خوبی میکردن..
مزاحم زندگی همشون شده بودم ولی چاره ای نداشتم.
چیز جدیدی نمیدیدم که بخوام ارتباط برقرار کنم، همیشه تو خاطره های گذشته بودم و دلتنگ روزهای گذشته بودم.
یاد روزی که رفته بودم خونه سوسن خانم، روزی که رفتم یپش عمه و از دست پری و پدرم فرار کردم، روزی که زن محسن شدم و فردای عروسی همسایه ها اومدن وسایل و بردن.. بدنیا اومدن رقیه،بچه های دیگمون.. کار کردن هاییی که تمومی نداشت.. همه از سرم میگذشت..
حسرت یک سفر رفتن به دلم مونده بود، حسرت روز راحت و بی دغدغه به دلم مونده بود..
حتی نمیتونستم بدنیا اومدن بقیه نوه هامو ببینم..
نتونستم عروس جدیدم رو زن مجیدم رو ببینم..
از پچ پچ های بقیه میفهمیدم که میخوان من چیزی نفهمم چون نمیدیدم براشون راحت بود هر چیزی و از من پنهان کنن..
نه عروسی نه عزا هیچ جا نمیرفتم..
همیشه از این خونه به اون خونه میرفتم..
خدا سر هیچکس نیاره واقعا سخت بود..
گاهی دلم میخواست بدونم چی به سر خاله صغری و حاجی اومده بود.. هیچ وقت نفهمیدم کجا رفتن و چیکار کردن؟
همون روزها که دیگه بیناییمو از دست داده بودم، یه روز معصومه و ادریس اومده بودن دیدنم..
اونها هم صاحب سه چهارتا بچه شده بودن و هر کدوم پی زندگی خودشون رفته بودن..
صدای معصومه رو شنیدم بغض کردم سرمو بوسید و زد زیر گریه...
ادریس با بغض گفت :سلام ابجی سلام عزیز کرده فاطمه خانم..
صدای گریه کل خونه رو پر کرده بود..
گفتم:ای بی وفا حالا میای دیدن من؟ دیگه کور شدم نمیتونم هیچی و ببینم نباید یه سر به من میزدین؟
معصومه جای ادریس جواب داد و گفت:ادریس خودش مریضه قمرجان، هرچند وقت بیمارستان بستری میشه..
این روزها که بهتره قصد کردیم بیایم پیشت شرمنده ایم اگه دیر اومدیم..
ادریس گفت:مادرم خوب شد مرد و این روزها رو ندید، ای مادر کجایی یادت بخیر..
اهی کشیدم و گفتم:عمه بهترین زنی بود که من دیدم قوی مهربون دلسوز.. حیف که زود رفت.. همه کسم بود همه چیزم بود...
کلی از عمه صحبت کردیم.. با یاد خاطره هاش دلم گرم شد...
بعد از اون روز معصومه و ادریس زیاد به من سر میزدن..
نوه هام سر منو حسابی گرم میکردن..
همیشه برام از همه چیز تعریف میکردن با اینکه ندیده بودم ولی سعی میکردم تو ذهنم تجسم کنم..بین نوه هام با دختر فرشته از همه راحتتر بودم ماهرخ، دختر خوب و مودبی بود روزهایی که خونه اونها بودم همیشه سعی میکرد همه حواسش به من باشه و با من از هر دری صحبت میکرد..
از قدیم ها میپرسید از زندگیم میپرسید.. یادمه یه روز بهش گفتم انقد سختی کشیدم خیلی دلم میخواست کسی باشه داستان زندگیم و بگم و اون بنویسه..
از اون روز ماهرخ شروع کرد به نوشتن زندگی من.
از زبان نوه قمرتاج خانم:
روزهایی که مادربزرگم قمرتاج خونه ما و خاله هام بود، حسابی سعی میکردیم مواظبش باشیم، مادربزرگم همه ما نوه هارو دوست داشت، کوچیکترین بی احترامی به بچه ها نمیکرد..
مادربزرگم بهترین و قوی ترین زن دنیا بود همیشه و همه جا صحبت از زحمت هایی بود که میکشید..
ما که اون روز ها رو یادمون نیست ولی خاله هام و مامانم همیشه برامون تعریف میکردن که مادربزرگ چه سختی هایی کشیده چه روزهایی که تو سرما و تو گرما با اون همه بی امکاناتی از دل روستا بلند میشد و همراه بقیه تا شهر میومد و کار میکرد.
حرف هزار جور ادم رو میشنید و دم نمیرد.
چه کتکها که از پدربزرگم نخورد پدربزرگم محسن یه مرد عصبی و دم دمی مزاج بود با اینکه مادربزرگم برای ترکش کلی تلاش کرد اما هیچ موقع راضی به ترک مواد نشد..
من اجازه نداشتم بیشتر از این از سختی های مادربزرگم براتون بگم خیلی شرایطها اجازه نمیداد که همه چیزرو بیان کنم.
اما روزی که فهمیدم مادربزرگم علاقه داره داستان زندگیش رو بگم و وقتی مهسا خانم رو پیدا کردم ازشون خواستم برای شادی روح مادربزرگم داستان زندگیشون رو بنویسه...
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
روزهای اول اصلا نمیتونستم عادت کنم، برای هرکاری محتاج به کسی بودم..
هرکی منو میدید فقط اشک میریخت و برام دلسوزی میکرد..
همه میگفتن طفلکی کاش هیچ وقت از شکم مادر بدنیا نمیومد..
هفت سال گذشت..
هفت سال خیلی سخت.. عملنا از همه کار افتاده بودم تو این هفت سال بچه ها میومدن و هر کدوم یک هفته پیشم موندن.. شبها مجید کنارم بود و کارهامو انجام میداد...
سال ٨٨ بود، مجید سنش داشت میرفت بالا و هنوز مجرد بود قسمش دادم ازش خواهش کردم زن بگیره..
اولش زیر بار نمیرفت اما یه مدت بعد خودش یک نفر و معرفی کرد و ازدواج کرد..
بعد ازدواج مجید بچه ها هر کدوم منو برده بودن خونشون و ازم نگهداری میکردن.
نمیذاشتن به من سخت بگذره و در حقم خوبی میکردن..
مزاحم زندگی همشون شده بودم ولی چاره ای نداشتم.
چیز جدیدی نمیدیدم که بخوام ارتباط برقرار کنم، همیشه تو خاطره های گذشته بودم و دلتنگ روزهای گذشته بودم.
یاد روزی که رفته بودم خونه سوسن خانم، روزی که رفتم یپش عمه و از دست پری و پدرم فرار کردم، روزی که زن محسن شدم و فردای عروسی همسایه ها اومدن وسایل و بردن.. بدنیا اومدن رقیه،بچه های دیگمون.. کار کردن هاییی که تمومی نداشت.. همه از سرم میگذشت..
حسرت یک سفر رفتن به دلم مونده بود، حسرت روز راحت و بی دغدغه به دلم مونده بود..
حتی نمیتونستم بدنیا اومدن بقیه نوه هامو ببینم..
نتونستم عروس جدیدم رو زن مجیدم رو ببینم..
از پچ پچ های بقیه میفهمیدم که میخوان من چیزی نفهمم چون نمیدیدم براشون راحت بود هر چیزی و از من پنهان کنن..
نه عروسی نه عزا هیچ جا نمیرفتم..
همیشه از این خونه به اون خونه میرفتم..
خدا سر هیچکس نیاره واقعا سخت بود..
گاهی دلم میخواست بدونم چی به سر خاله صغری و حاجی اومده بود.. هیچ وقت نفهمیدم کجا رفتن و چیکار کردن؟
همون روزها که دیگه بیناییمو از دست داده بودم، یه روز معصومه و ادریس اومده بودن دیدنم..
اونها هم صاحب سه چهارتا بچه شده بودن و هر کدوم پی زندگی خودشون رفته بودن..
صدای معصومه رو شنیدم بغض کردم سرمو بوسید و زد زیر گریه...
ادریس با بغض گفت :سلام ابجی سلام عزیز کرده فاطمه خانم..
صدای گریه کل خونه رو پر کرده بود..
گفتم:ای بی وفا حالا میای دیدن من؟ دیگه کور شدم نمیتونم هیچی و ببینم نباید یه سر به من میزدین؟
معصومه جای ادریس جواب داد و گفت:ادریس خودش مریضه قمرجان، هرچند وقت بیمارستان بستری میشه..
این روزها که بهتره قصد کردیم بیایم پیشت شرمنده ایم اگه دیر اومدیم..
ادریس گفت:مادرم خوب شد مرد و این روزها رو ندید، ای مادر کجایی یادت بخیر..
اهی کشیدم و گفتم:عمه بهترین زنی بود که من دیدم قوی مهربون دلسوز.. حیف که زود رفت.. همه کسم بود همه چیزم بود...
کلی از عمه صحبت کردیم.. با یاد خاطره هاش دلم گرم شد...
بعد از اون روز معصومه و ادریس زیاد به من سر میزدن..
نوه هام سر منو حسابی گرم میکردن..
همیشه برام از همه چیز تعریف میکردن با اینکه ندیده بودم ولی سعی میکردم تو ذهنم تجسم کنم..بین نوه هام با دختر فرشته از همه راحتتر بودم ماهرخ، دختر خوب و مودبی بود روزهایی که خونه اونها بودم همیشه سعی میکرد همه حواسش به من باشه و با من از هر دری صحبت میکرد..
از قدیم ها میپرسید از زندگیم میپرسید.. یادمه یه روز بهش گفتم انقد سختی کشیدم خیلی دلم میخواست کسی باشه داستان زندگیم و بگم و اون بنویسه..
از اون روز ماهرخ شروع کرد به نوشتن زندگی من.
از زبان نوه قمرتاج خانم:
روزهایی که مادربزرگم قمرتاج خونه ما و خاله هام بود، حسابی سعی میکردیم مواظبش باشیم، مادربزرگم همه ما نوه هارو دوست داشت، کوچیکترین بی احترامی به بچه ها نمیکرد..
مادربزرگم بهترین و قوی ترین زن دنیا بود همیشه و همه جا صحبت از زحمت هایی بود که میکشید..
ما که اون روز ها رو یادمون نیست ولی خاله هام و مامانم همیشه برامون تعریف میکردن که مادربزرگ چه سختی هایی کشیده چه روزهایی که تو سرما و تو گرما با اون همه بی امکاناتی از دل روستا بلند میشد و همراه بقیه تا شهر میومد و کار میکرد.
حرف هزار جور ادم رو میشنید و دم نمیرد.
چه کتکها که از پدربزرگم نخورد پدربزرگم محسن یه مرد عصبی و دم دمی مزاج بود با اینکه مادربزرگم برای ترکش کلی تلاش کرد اما هیچ موقع راضی به ترک مواد نشد..
من اجازه نداشتم بیشتر از این از سختی های مادربزرگم براتون بگم خیلی شرایطها اجازه نمیداد که همه چیزرو بیان کنم.
اما روزی که فهمیدم مادربزرگم علاقه داره داستان زندگیش رو بگم و وقتی مهسا خانم رو پیدا کردم ازشون خواستم برای شادی روح مادربزرگم داستان زندگیشون رو بنویسه...
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
زد تو دهنم مزه خون رو تو دهنم حس کردم.. محسن رفت و من همونجا نشستم... از اون روز دیگه حواسش به من بود و همه قرصهارو دور ریخته بود.. زمان مثل برق و باد در گذر بود... چشم باز کردم و بستم دیدم یه دختر و یه پسر دیگه هم بدنیا اوردم.. محسن عاشق بچه دار شدن بود ولی…
قلم و دفتر داشتم و هرچی که مادربزرگم میگفت رو یاداشت میکردم..
گاهی از خوشی هاش میگفت و گاهی از ناخوشی هاش..
دل نگران همه بود.. وقتی که نابینا شد سنی نداشت ولی هرکس اون رو میدید فکر میکرد بالای ٨٠ سال داره.
تا روزی که زنده بود جز احترام ازش چیزی ندیدیم.. تنها نگرانی که داشت داییم بود، چون مادربزرگم عاشق پسرهاش بود که خدا هر دوتا پسرهاش و ازش گرفته بود و تا لحظه ای که زنده بود نگران مجید بود میترسید از روزی که اون رو هم از دست بده..
کم شانس ترین زنی بود که تو کره خاکی دیدم، تو هفت اسمون یه ستاره نداشت.
تا بچه بود زیر دست نامادری بود بعدم مادرشوهرش اذیتش میکرد بعدم که غم بچه هاش اونو از پا در اورد..
روزی که داییم ازدواج کرد مادربزرگم یه نفس راحت کشید و زمانی که دخترداییم نیلوفر بدنیا اومد خیالش کاملا راحت شد که داییم سر و سامون گرفت.
اخرهای عمرش مشکلی نداشت فقط نابینا بودنش باعث شد از همه چیز افتاده بود..
با خنده ما میخندید و با ناراحتی ما ناراحت میشد خیلی راحت میتونست غم و غصه مارو حس کنه حتی با وجود اینکه نمیتونست ببینه..
پارسال هین موقع ها بود که مادربزرگم رو مجبور بودیم نوبتی نگه داریم و تو اوج کرونا بود دم عید بود و اسفند ماه بدی بود..بیمارستان ها پر از کرونایی بود، تو این رفت و امدها مادربزرگم کرونا گرفت..
هممون خیلی ناراحت شده بودیم، اوایلش حالش اونقدر بد نبود ولی رفته رفته زیاد شد تا جایی که کار به بستری کشید دو هفته بیمارستان بستری بود و فروردین ماه سال ١۴٠٠ بود که مادربزرگ نازنینم چشمهاش و برای همیشه به این دنیا بست..
مادربزرگی که با رفتنش دل هممون رو با خودش برد..
عید امسال برامون زهر مار شده بود بزرگترین برکت زندگیمون از کنارمون رفته بود رفته بود تا برسه پیش بچه هاش بره پیش شوهرش پیش مادرو خواهرش..
بلاخره بعد اون همه بی قراری و اون همه سال دوری رفت پیششون...
مادر نداشت ولی مادری کردن رو خوب بلد بود..
پدر نداشت ولی در حق بچه هاش هم پدری کرد هم مادری
محبت ندیده بود ولی با دل و جون به دوست و آشنا و غریبه محبت میکرد
حسود نبود همه رو دوست داشت..
حالا امروز من افتخار این رو داشتم به خیلی ها مادربزرگم رو معرفی کنم..
تنها کاری که از دستم برمیومد نوشتن داستان زندگیش بود..
من همه کامنتها رو خوندم خیلی ها قضاوت کردن خیلی ها پیام محبت امیز فرستادن...
خواستم بهتون بگم هیچ موقع هیچ جا کسی و قضاوت نکنین وقتی نمیدونین چی بهش گذشته، وقتی نمیدونین با چه شرایطی زندگی کرده.. من حتی نصف مشکلات مادربزرگم رو براتون ننوشتم!!
از اون همه ثروت پدربزرگم هیچکس هیچ خیری ندید، پری که مرد بدون اینکه استفاده کنه.. به مینو و مادربزرگم که هیچ چیزی ندادن، برادرها که تو یه باغ بزرگ خونه ساخته بودن نتونستن باهم کنار بیان و اونجارو به قیمت خیلی مفت فروختن.. برادر بزرگه یا سرطان مرد، برادر کوچکیه تو یه اپارتمان کوچیک با هزار مشکل داره زندگی میکنه.. اه مظلوم نذاشت خیر از زندگیشون ببینن.
زهرا خانم بخاطر اذیتهایی که کرده بود و مادربزرگم رو عذاب داده بود همیشه شرمنده بود، ولی روی حلالیت گرفتن نداشتن..
خواهرشوهرهای مادربزرگم همچنان با مادرم و خاله هام در ارتباط هستن و و کم و بیش ازشون با خبر هستیم..
خاله مینو هیچ وقت بچه دار نشد و همون یه بچه که از پرورشگاه اوردن رو بزرگ کرد.
سعی کردم به هر چیزی که براتون جای سوال بزاره جواب بدم، اگر چیزی رو نگفتم میتونین بپرسین زیر این پست کامنت بزارین...
ممنون میشم برای مادربزرگم یه فاتحه بخونین..
قدر ادم خوبهای زندگیتون رو بدونین، هميشه فرصت واسه جبران نیست..
ما از مادربزرگمون درس ایستادگی مهربونی گذشت و از خودگذشتگی گرفتیم.
اگه امروز رابطه بین خاله هام و مادرم پابرجاست بخاطر خوبی های مادربزرگمه.. ممنون که داستان مادربزرگ من رو خوندین امیدوارم لذت برده باشین...
پایان
قمرتاج
سال تولد 1324
سال فوت 1400
✍ماهرخ_ نوه قمرتاج
سایت #اینفو
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
گاهی از خوشی هاش میگفت و گاهی از ناخوشی هاش..
دل نگران همه بود.. وقتی که نابینا شد سنی نداشت ولی هرکس اون رو میدید فکر میکرد بالای ٨٠ سال داره.
تا روزی که زنده بود جز احترام ازش چیزی ندیدیم.. تنها نگرانی که داشت داییم بود، چون مادربزرگم عاشق پسرهاش بود که خدا هر دوتا پسرهاش و ازش گرفته بود و تا لحظه ای که زنده بود نگران مجید بود میترسید از روزی که اون رو هم از دست بده..
کم شانس ترین زنی بود که تو کره خاکی دیدم، تو هفت اسمون یه ستاره نداشت.
تا بچه بود زیر دست نامادری بود بعدم مادرشوهرش اذیتش میکرد بعدم که غم بچه هاش اونو از پا در اورد..
روزی که داییم ازدواج کرد مادربزرگم یه نفس راحت کشید و زمانی که دخترداییم نیلوفر بدنیا اومد خیالش کاملا راحت شد که داییم سر و سامون گرفت.
اخرهای عمرش مشکلی نداشت فقط نابینا بودنش باعث شد از همه چیز افتاده بود..
با خنده ما میخندید و با ناراحتی ما ناراحت میشد خیلی راحت میتونست غم و غصه مارو حس کنه حتی با وجود اینکه نمیتونست ببینه..
پارسال هین موقع ها بود که مادربزرگم رو مجبور بودیم نوبتی نگه داریم و تو اوج کرونا بود دم عید بود و اسفند ماه بدی بود..بیمارستان ها پر از کرونایی بود، تو این رفت و امدها مادربزرگم کرونا گرفت..
هممون خیلی ناراحت شده بودیم، اوایلش حالش اونقدر بد نبود ولی رفته رفته زیاد شد تا جایی که کار به بستری کشید دو هفته بیمارستان بستری بود و فروردین ماه سال ١۴٠٠ بود که مادربزرگ نازنینم چشمهاش و برای همیشه به این دنیا بست..
مادربزرگی که با رفتنش دل هممون رو با خودش برد..
عید امسال برامون زهر مار شده بود بزرگترین برکت زندگیمون از کنارمون رفته بود رفته بود تا برسه پیش بچه هاش بره پیش شوهرش پیش مادرو خواهرش..
بلاخره بعد اون همه بی قراری و اون همه سال دوری رفت پیششون...
مادر نداشت ولی مادری کردن رو خوب بلد بود..
پدر نداشت ولی در حق بچه هاش هم پدری کرد هم مادری
محبت ندیده بود ولی با دل و جون به دوست و آشنا و غریبه محبت میکرد
حسود نبود همه رو دوست داشت..
حالا امروز من افتخار این رو داشتم به خیلی ها مادربزرگم رو معرفی کنم..
تنها کاری که از دستم برمیومد نوشتن داستان زندگیش بود..
من همه کامنتها رو خوندم خیلی ها قضاوت کردن خیلی ها پیام محبت امیز فرستادن...
خواستم بهتون بگم هیچ موقع هیچ جا کسی و قضاوت نکنین وقتی نمیدونین چی بهش گذشته، وقتی نمیدونین با چه شرایطی زندگی کرده.. من حتی نصف مشکلات مادربزرگم رو براتون ننوشتم!!
از اون همه ثروت پدربزرگم هیچکس هیچ خیری ندید، پری که مرد بدون اینکه استفاده کنه.. به مینو و مادربزرگم که هیچ چیزی ندادن، برادرها که تو یه باغ بزرگ خونه ساخته بودن نتونستن باهم کنار بیان و اونجارو به قیمت خیلی مفت فروختن.. برادر بزرگه یا سرطان مرد، برادر کوچکیه تو یه اپارتمان کوچیک با هزار مشکل داره زندگی میکنه.. اه مظلوم نذاشت خیر از زندگیشون ببینن.
زهرا خانم بخاطر اذیتهایی که کرده بود و مادربزرگم رو عذاب داده بود همیشه شرمنده بود، ولی روی حلالیت گرفتن نداشتن..
خواهرشوهرهای مادربزرگم همچنان با مادرم و خاله هام در ارتباط هستن و و کم و بیش ازشون با خبر هستیم..
خاله مینو هیچ وقت بچه دار نشد و همون یه بچه که از پرورشگاه اوردن رو بزرگ کرد.
سعی کردم به هر چیزی که براتون جای سوال بزاره جواب بدم، اگر چیزی رو نگفتم میتونین بپرسین زیر این پست کامنت بزارین...
ممنون میشم برای مادربزرگم یه فاتحه بخونین..
قدر ادم خوبهای زندگیتون رو بدونین، هميشه فرصت واسه جبران نیست..
ما از مادربزرگمون درس ایستادگی مهربونی گذشت و از خودگذشتگی گرفتیم.
اگه امروز رابطه بین خاله هام و مادرم پابرجاست بخاطر خوبی های مادربزرگمه.. ممنون که داستان مادربزرگ من رو خوندین امیدوارم لذت برده باشین...
پایان
قمرتاج
سال تولد 1324
سال فوت 1400
✍ماهرخ_ نوه قمرتاج
سایت #اینفو
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
Efisio Cross
Chagrin d'Amour
اگر یک روز، یک ساعت،قرار باشد همه چیز به یک چیز تبدیل شود؛ برترین آنها "مهر ورزیدن" است...
#فئودورداستایوفسکی
برگردان فارسی؟
روزتان مهر باران
به امید جهانی پر از عشق
و خالی از هرگونه جنگ و تعصبات مذهبی و قومی!
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#فئودورداستایوفسکی
برگردان فارسی؟
روزتان مهر باران
به امید جهانی پر از عشق
و خالی از هرگونه جنگ و تعصبات مذهبی و قومی!
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#نامهنگاری
[...عزیزم، غم و اندوه همیشه بوده است ـــ شاید روزی برسد که نباشد، امّا پیش از این برای بشر همیشه غم بوده است. نگاه کن، بشر از هر طرف در غم محاط است: خدا با جهنمش ـــ که وصفش را جابجا توی قرآن آورده ـــ بشر را میترساند، زلزلهها، آتشفشانها، سیلها، رعدو برق و... همگی بشر را میترسانند و زندگی را برایش تلخ میسازند. اما اینها هیچکدام مهم نیستند. آنچه بشر با دست خودش میآفریند و با آن زندگیش را تلخ و اندوهگین میکند بالاتر از اینهاست.
از وقتی که چشم گشودهایم با این کلمهها آشنا شدهایم: دروغ، فریب، حیله، ریا، خیانت، نامردی، پستی، بیوفایی، چاپلوسی، ناجوانمردی، نمکنشناسی، ناآدمی،... اینها را دیگر هیچ خدایی برای ما نفرستاده است. هیچ زلزله و آتشفشان دروغگو و خیانتکار نیست، اینها را ما خودمان میآفرینیم.
وقتی کسی از این کلمهها بدش آمد و خواست که همه بدشان بیاید و دید که همه دودستی چسبیدهاند به این کلمهها و آنها را ستایش میکنند، از همه بدش میآید. همانطور که تو و من از همه متنفّریم...]
از نامهای صمدبهرنگی به برادرش اسد
۲۶ اسفند ۱۳۴۲
«نامههای صمد بهرنگی»، گردآوری اسد بهرنگی، تهران، امیرکبیر، ۱۳۵۷: ص ۳۳.
۲ تیرماه، زادروز صمد بهرنگی، گرامی باد!
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
[...عزیزم، غم و اندوه همیشه بوده است ـــ شاید روزی برسد که نباشد، امّا پیش از این برای بشر همیشه غم بوده است. نگاه کن، بشر از هر طرف در غم محاط است: خدا با جهنمش ـــ که وصفش را جابجا توی قرآن آورده ـــ بشر را میترساند، زلزلهها، آتشفشانها، سیلها، رعدو برق و... همگی بشر را میترسانند و زندگی را برایش تلخ میسازند. اما اینها هیچکدام مهم نیستند. آنچه بشر با دست خودش میآفریند و با آن زندگیش را تلخ و اندوهگین میکند بالاتر از اینهاست.
از وقتی که چشم گشودهایم با این کلمهها آشنا شدهایم: دروغ، فریب، حیله، ریا، خیانت، نامردی، پستی، بیوفایی، چاپلوسی، ناجوانمردی، نمکنشناسی، ناآدمی،... اینها را دیگر هیچ خدایی برای ما نفرستاده است. هیچ زلزله و آتشفشان دروغگو و خیانتکار نیست، اینها را ما خودمان میآفرینیم.
وقتی کسی از این کلمهها بدش آمد و خواست که همه بدشان بیاید و دید که همه دودستی چسبیدهاند به این کلمهها و آنها را ستایش میکنند، از همه بدش میآید. همانطور که تو و من از همه متنفّریم...]
از نامهای صمدبهرنگی به برادرش اسد
۲۶ اسفند ۱۳۴۲
«نامههای صمد بهرنگی»، گردآوری اسد بهرنگی، تهران، امیرکبیر، ۱۳۵۷: ص ۳۳.
۲ تیرماه، زادروز صمد بهرنگی، گرامی باد!
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
1_19371814868.pdf
117.2 KB
#پاسخنامه_آزمون_نهایی
#فارسیونگارش۲
راهنمای تصحیح آزمون فارسیونگارش۳ فنی حرفهای
🔻خرداد ماه ۱۴۰۴
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#فارسیونگارش۲
راهنمای تصحیح آزمون فارسیونگارش۳ فنی حرفهای
🔻خرداد ماه ۱۴۰۴
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
«زین قند پارسی» که به بنگاله میرود
حافظ
چند جایگزین فارسی
کارگاه بهجای 👈 ورکشاپ
ورزشگاه استادیوم
برخط آنلاین
جدول برنامه کنداکتور
فناوری تکنولوژی
حسگر سنسور
کارمندان پرسنل
گذرنامه پاسپورت
#زین_قند_پارسی
#استادعلیرضاحیدری
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
«زین قند پارسی» که به بنگاله میرود
حافظ
چند جایگزین فارسی
کارگاه بهجای 👈 ورکشاپ
ورزشگاه استادیوم
برخط آنلاین
جدول برنامه کنداکتور
فناوری تکنولوژی
حسگر سنسور
کارمندان پرسنل
گذرنامه پاسپورت
#زین_قند_پارسی
#استادعلیرضاحیدری
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
گاهی بهترین مخاطب، خود نويسنده است. یعنی گاهی نویسنده باید نوشتن را تبدیل به گفتوگوی صریح و بیپرده با خود بکند. در این صورت، صداقت قلم و توانایی ذهن نویسنده، جهشوار بالا میرود. وقتی مخاطب، خودمان باشیم، زیادهگویی نمیکنیم، خواننده را دور نمیزنیم، فضلفروشی نمیکنیم، از نوشتن لذت میبريم، مقدمههای بیهوده نمیچينيم و از همه مهمتر، از دروغ و ریا و حرفهای مفت پرهیز میکنیم.
رضا بابایی
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
رضا بابایی
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
۱۰ راز نوشتن داستانهای محبوب
هارلان کوبن
۱. به خود اجازه بدهید بد بنویسید. بسیاری از رمانهای اول بد هستند. این بخشی از مسیر شاگردی است. فقط کلمات را یادداشت کنید. هیچ کس نخواهد دید. شما همیشه می توانید آن را حذف کنید.📑
۲. ملالت کمک می کند. ایان فلمینگ و آگاتا کریستی اغلب به هتلهایی میرفتند تا به اندازهای منزوی باشند که نوشتن تنها سرگرمی آنها باشد.😶
۳. ایده، یک بذر است. ایده ها از زندگی شما میآیند، از آنچه می خوانید و می بینید. یک کتاب ممکن است بعد از شام با دوستان ظاهر شود و دیگری بر اساس مقالهای در وب سایت و گاهی یک عکس میگیریم و ازش داستان میسازیم.🌱
۴. تمام ایده های خود را ذخیره کنید. من تعداد زیادی از آنها را جمع کردهام. قبل از نوشتن کتاب به خوبی به آنها نگاه میکنم. گاهی اوقات ایدههایی که من انتخاب می کنم ۳۰ ساله هستند. ۴ یا ۵ تا از آنها را با هم ترکیب کنید تا داستان بسازید.🌄
۵. کتاب شما در مورد چیست؟ اگر بگویم "من یک کتاب عالی خواندم" خواهید پرسید: "شخصیت اصلی کیست؟" اما لازم است بپرسید "در مورد چیست؟" در رمانهای دیکنز و دوما شما عاشق شخصیت ها میشوید، اما داستان هم مسئله اصلی است.
برخی شروع به نوشتن می کنند و نمیدانند قرار است به کجا برسد. گاهی حتی با بیوگرافی هر شخصیت آگاه هستند. من قبل از شروع نوشتن، شروع و پایان را میدانم. توصیه می کنم که بفهمید با قهرمانان خود به کجا می روید؟🕵️♀️
۶. همیشه این سوال را بپرسید که "چه میشود اگر...؟" اگر نرم افزارهای جاسوسی را روی رایانه فرزندتان نصب کنید و چیزی را کشف کنید و سپس فرزندتان ناپدید شود، چه؟ 📷
۷. کاغذها یاور شما هستند! اکثر مردم یک طرح را روی لپ تاپ شان ایجاد می کنند. اما من صحنه ها را مینویسم، روی کاغذ خط میکشم. می توانم خط زده ها را دوباره بخوانم. پس از ترسیم طرح، آن را به کامپیوتر منتقل می کنم و پیش نویس تهیه میکنم.🧑💻
۸. رنج روح را بهبود میدهد. قهرمانان قوی با آنچه تجربه می کنند تعریف می شوند. پدر و مادر بتمن در مقابل چشمان او کشته شدند. این طرح است که شخصیت را می سازد.🦇
۹. مشاهده و توجه، برگ برنده شماست. شخصیت های خود را بر اساس افرادی که ملاقات می کنید شکل دهید. موزاییکی از افرادی که می شناسید بسازید، آن چشم ها، شیوه صحبت کردن آن یکی. سپس آنها را در داستان انتخابی خود قرار دهید و ببینید چگونه کار می کنند.✈️
۱۰. غافلگیری و انفجار. ریتم کتاب آزمون و خطا است. هر کتاب متفاوت است و شما باید آن را احساس کنید. این یک برگ برنده است که تا آنجایی که ممکن است افشاگریهایی در پایان داشته باشید، حل معما، شناسایی آدمها، اتحاد مجدد ... اضافه کردن یک پیچ و تاب. بگذارید خواننده حداقل چیزی را حدس بزند. این سخت ترین بخش است - و چیزی که باعث می شود مردم با علاقه کتاب شما را بخوانند. 🤫
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
هارلان کوبن
۱. به خود اجازه بدهید بد بنویسید. بسیاری از رمانهای اول بد هستند. این بخشی از مسیر شاگردی است. فقط کلمات را یادداشت کنید. هیچ کس نخواهد دید. شما همیشه می توانید آن را حذف کنید.📑
۲. ملالت کمک می کند. ایان فلمینگ و آگاتا کریستی اغلب به هتلهایی میرفتند تا به اندازهای منزوی باشند که نوشتن تنها سرگرمی آنها باشد.😶
۳. ایده، یک بذر است. ایده ها از زندگی شما میآیند، از آنچه می خوانید و می بینید. یک کتاب ممکن است بعد از شام با دوستان ظاهر شود و دیگری بر اساس مقالهای در وب سایت و گاهی یک عکس میگیریم و ازش داستان میسازیم.🌱
۴. تمام ایده های خود را ذخیره کنید. من تعداد زیادی از آنها را جمع کردهام. قبل از نوشتن کتاب به خوبی به آنها نگاه میکنم. گاهی اوقات ایدههایی که من انتخاب می کنم ۳۰ ساله هستند. ۴ یا ۵ تا از آنها را با هم ترکیب کنید تا داستان بسازید.🌄
۵. کتاب شما در مورد چیست؟ اگر بگویم "من یک کتاب عالی خواندم" خواهید پرسید: "شخصیت اصلی کیست؟" اما لازم است بپرسید "در مورد چیست؟" در رمانهای دیکنز و دوما شما عاشق شخصیت ها میشوید، اما داستان هم مسئله اصلی است.
برخی شروع به نوشتن می کنند و نمیدانند قرار است به کجا برسد. گاهی حتی با بیوگرافی هر شخصیت آگاه هستند. من قبل از شروع نوشتن، شروع و پایان را میدانم. توصیه می کنم که بفهمید با قهرمانان خود به کجا می روید؟🕵️♀️
۶. همیشه این سوال را بپرسید که "چه میشود اگر...؟" اگر نرم افزارهای جاسوسی را روی رایانه فرزندتان نصب کنید و چیزی را کشف کنید و سپس فرزندتان ناپدید شود، چه؟ 📷
۷. کاغذها یاور شما هستند! اکثر مردم یک طرح را روی لپ تاپ شان ایجاد می کنند. اما من صحنه ها را مینویسم، روی کاغذ خط میکشم. می توانم خط زده ها را دوباره بخوانم. پس از ترسیم طرح، آن را به کامپیوتر منتقل می کنم و پیش نویس تهیه میکنم.🧑💻
۸. رنج روح را بهبود میدهد. قهرمانان قوی با آنچه تجربه می کنند تعریف می شوند. پدر و مادر بتمن در مقابل چشمان او کشته شدند. این طرح است که شخصیت را می سازد.🦇
۹. مشاهده و توجه، برگ برنده شماست. شخصیت های خود را بر اساس افرادی که ملاقات می کنید شکل دهید. موزاییکی از افرادی که می شناسید بسازید، آن چشم ها، شیوه صحبت کردن آن یکی. سپس آنها را در داستان انتخابی خود قرار دهید و ببینید چگونه کار می کنند.✈️
۱۰. غافلگیری و انفجار. ریتم کتاب آزمون و خطا است. هر کتاب متفاوت است و شما باید آن را احساس کنید. این یک برگ برنده است که تا آنجایی که ممکن است افشاگریهایی در پایان داشته باشید، حل معما، شناسایی آدمها، اتحاد مجدد ... اضافه کردن یک پیچ و تاب. بگذارید خواننده حداقل چیزی را حدس بزند. این سخت ترین بخش است - و چیزی که باعث می شود مردم با علاقه کتاب شما را بخوانند. 🤫
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
.
#دلنوشته
#دکلمه
حرفی برای تو❤️
سلام جانان قلبم؛ دیدی سال نو شد ولی تو همچنان سرجات؛ تو قلبم داری خدایی میکنی؛ ما باهم اومدیم استقبال بهار؛
باهم از نو شروع کردیم؛ باهم ساختیم
ما باهم قرار گذاشتیم هر اتفاق سرزده ای از راه رسید اجازه ندیم مهمون بشه بینمون؛ هیچ گزندی اسیب نزنه به عشقمون؛ قول دادیم تا روزای اخر بجنگیم برنده بشیم و کم نیاریم؛یه وقتای همو ول کردیم ولی دلامون ول کن نشد؛ یه جاهایی همو گم کردیم ولی دست وپا زدیم برای پیدا کردن همدیگه دل همو ناخواسته شکستیم ولی خودمون بیشتر آتیش گرفتیم؛
باهم گریه کردیم ؛ خندیدیم ؛ باهم غصه خوردیم ؛ مرهم شدیم برای زخمای زندگیمون ..ولی همه ی اینا اتفاق افتاد تا بفهمیم ما بی هم کامل نیستیم؛ ما بی هم دووم نمیاریم؛
اصلا تو بگو جان من؛ مگه گل بی گلدون میشه! مگه آسمون بی ماه میشه؟مگه آدم بدون قلب زنده اس؟
دیدی! نمیشه.. من و توام حتی اگه خودمونم بخوایم نمیتونیم...
دلتنگت که میشم حتی دیوارای اتاقمم رنگش سیاه میشه؛ آسمون ابری میشه؛ مثل دختر بچه ها زانوهامو بغل میکنم .. بهونه گیر میشم؛ دلم میخواد اون لحظه بغلت کنم؛ صورتت بگیرم تو دستام
برات از همه روزایی بگم که دلم برای چشمات پرکشید و نبودی.. بگم از شبایی که میخواستم باتو صبح بشه و نبودی... میخواستم طلوع افتاب تو پیشم باشی اما نبودی ؛ روزایی که نیاز داشتمت نبودی...
بذار برات بگم وقتی اخم میاد روی صورتت دلم از جا کنده میشه؛ بهت بگم توهمه جون ای تن شدی؛ بگم که بی تو ویرون میشه این زندگی..
اصلا این زندگی کوفتی تو نباشی مزه نمیده .. تکرار جون دادنه.. زندگی من با بودن تو خلاصه میشه
میشه بهم قول بدی هروقت ناراحت بودی؛ عصبی شدی؛ فقط بغلم کنی؟
حالا که قلب من شدی؛ حالا که ریشه کردی توی وجودم؛ حالا که شدی خود من...
نکنه تنهام بذاری.. نکنه منو جا بذاری. تو راهی که ازش میترسم.. من به امید گرفتن دستات دارم این راهو میام....
مقصد من آغوشته .
راستی اخر حرفام بگم دوستت دارم❤️
#سپیده_زاهدی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#دلنوشته
#دکلمه
حرفی برای تو❤️
سلام جانان قلبم؛ دیدی سال نو شد ولی تو همچنان سرجات؛ تو قلبم داری خدایی میکنی؛ ما باهم اومدیم استقبال بهار؛
باهم از نو شروع کردیم؛ باهم ساختیم
ما باهم قرار گذاشتیم هر اتفاق سرزده ای از راه رسید اجازه ندیم مهمون بشه بینمون؛ هیچ گزندی اسیب نزنه به عشقمون؛ قول دادیم تا روزای اخر بجنگیم برنده بشیم و کم نیاریم؛یه وقتای همو ول کردیم ولی دلامون ول کن نشد؛ یه جاهایی همو گم کردیم ولی دست وپا زدیم برای پیدا کردن همدیگه دل همو ناخواسته شکستیم ولی خودمون بیشتر آتیش گرفتیم؛
باهم گریه کردیم ؛ خندیدیم ؛ باهم غصه خوردیم ؛ مرهم شدیم برای زخمای زندگیمون ..ولی همه ی اینا اتفاق افتاد تا بفهمیم ما بی هم کامل نیستیم؛ ما بی هم دووم نمیاریم؛
اصلا تو بگو جان من؛ مگه گل بی گلدون میشه! مگه آسمون بی ماه میشه؟مگه آدم بدون قلب زنده اس؟
دیدی! نمیشه.. من و توام حتی اگه خودمونم بخوایم نمیتونیم...
دلتنگت که میشم حتی دیوارای اتاقمم رنگش سیاه میشه؛ آسمون ابری میشه؛ مثل دختر بچه ها زانوهامو بغل میکنم .. بهونه گیر میشم؛ دلم میخواد اون لحظه بغلت کنم؛ صورتت بگیرم تو دستام
برات از همه روزایی بگم که دلم برای چشمات پرکشید و نبودی.. بگم از شبایی که میخواستم باتو صبح بشه و نبودی... میخواستم طلوع افتاب تو پیشم باشی اما نبودی ؛ روزایی که نیاز داشتمت نبودی...
بذار برات بگم وقتی اخم میاد روی صورتت دلم از جا کنده میشه؛ بهت بگم توهمه جون ای تن شدی؛ بگم که بی تو ویرون میشه این زندگی..
اصلا این زندگی کوفتی تو نباشی مزه نمیده .. تکرار جون دادنه.. زندگی من با بودن تو خلاصه میشه
میشه بهم قول بدی هروقت ناراحت بودی؛ عصبی شدی؛ فقط بغلم کنی؟
حالا که قلب من شدی؛ حالا که ریشه کردی توی وجودم؛ حالا که شدی خود من...
نکنه تنهام بذاری.. نکنه منو جا بذاری. تو راهی که ازش میترسم.. من به امید گرفتن دستات دارم این راهو میام....
مقصد من آغوشته .
راستی اخر حرفام بگم دوستت دارم❤️
#سپیده_زاهدی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
I Love You °
Jurrivh
#موسیقی_بیکلام🎼🍃💚
بیآنکه بخواهم، تمام من شده بودی . . .
#فروغ_فرخزاد
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
بیآنکه بخواهم، تمام من شده بودی . . .
#فروغ_فرخزاد
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
In Love
Kiyarash Sanjarani
#موسیقی_بیکلام🎼🍃💚
.
چشمهای تو
پنجرههای بلند ابدیت هستند . . .
#منوچهر_آتشی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
.
چشمهای تو
پنجرههای بلند ابدیت هستند . . .
#منوچهر_آتشی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و باشد كه گرد ميز ضيافت
دوباره از زندگى لذت ببريم.
باشد كه خداوند متعال در اين روز
لختى خوشبختى به هر خانه روانه كند.
الكساندر پوشكين
برگردان ؟
***
در کام ما دعا را👆
چون شهد و شیر خوش کن
وآن را که گوید آمین
هم دوستکام گردان
مولانا
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
دوباره از زندگى لذت ببريم.
باشد كه خداوند متعال در اين روز
لختى خوشبختى به هر خانه روانه كند.
الكساندر پوشكين
برگردان ؟
***
در کام ما دعا را👆
چون شهد و شیر خوش کن
وآن را که گوید آمین
هم دوستکام گردان
مولانا
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
به فراخور زادروز علی صلح جو، مترجم، ویراستار و مدرس ویرایش
در محافل ویرایشی ایران، تلقی عمومی این است که ویرایش در دههٔ چهل شمسی در فرانکلین تکوین یافت. چنین نگاهی ویراستار کبیر، علامه محمد قزوینی، را بیرون از حوزهٔ ویرایش نگه میدارد که درست نیست. قزوینی، دهخدا، نفیسی، همایی و امثال آنها نسل اول ویراستاران اصیل ایران بودهاند، که ویرایش را، نه بهمعنای محدود ویرایش زبانی، بلکه بهمعنای اصیل آن، یعنی بررسی انتقادی و تصحیح و شرح کامل اثر، درنظر داشتند. حق مؤسسهٔ فرانکلین در جمع کردن عدهای اهل قلم و مترجم به دورِ هم و معرفی زمینههای امروزیترِ ویرایش محفوظ است، اما نادیده گرفتن کارهای اصیلِ قبلی در این عرصه منصفانه نیست.
(نکتههای ویرایش. علی صلحجو. تهران: نشر مرکز، ۱۳۸۶، ص ۲۱۱)
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
در محافل ویرایشی ایران، تلقی عمومی این است که ویرایش در دههٔ چهل شمسی در فرانکلین تکوین یافت. چنین نگاهی ویراستار کبیر، علامه محمد قزوینی، را بیرون از حوزهٔ ویرایش نگه میدارد که درست نیست. قزوینی، دهخدا، نفیسی، همایی و امثال آنها نسل اول ویراستاران اصیل ایران بودهاند، که ویرایش را، نه بهمعنای محدود ویرایش زبانی، بلکه بهمعنای اصیل آن، یعنی بررسی انتقادی و تصحیح و شرح کامل اثر، درنظر داشتند. حق مؤسسهٔ فرانکلین در جمع کردن عدهای اهل قلم و مترجم به دورِ هم و معرفی زمینههای امروزیترِ ویرایش محفوظ است، اما نادیده گرفتن کارهای اصیلِ قبلی در این عرصه منصفانه نیست.
(نکتههای ویرایش. علی صلحجو. تهران: نشر مرکز، ۱۳۸۶، ص ۲۱۱)
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#خاطرهنگاری
علی صلحجو، ویراستار، مدرس و مترجم باسابقه، در خاطرات خود از ترجمههای بیدقت مینویسد:
[ترجمهٔ] کتابی ویرایش میکردم که در جایی از آن آمده بود: منابعی که این جنگلها در اختیار این کشور قرار میدهند، عبارتاند از چوب، میوه و لاستیک.
واژهٔ rubber در انگلیسی، علاوه بر لاستیک، بهمعنای کائوچو هم هست. مترجم لاستیک را برای جنگل محصول مناسبتری دانسته است.
(از گوشه و کنار ترجمه. علی صلح جو. نشر مرکز، ۱۳۹۴، ص ۱۶۴)
ترجمه
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
علی صلحجو، ویراستار، مدرس و مترجم باسابقه، در خاطرات خود از ترجمههای بیدقت مینویسد:
[ترجمهٔ] کتابی ویرایش میکردم که در جایی از آن آمده بود: منابعی که این جنگلها در اختیار این کشور قرار میدهند، عبارتاند از چوب، میوه و لاستیک.
واژهٔ rubber در انگلیسی، علاوه بر لاستیک، بهمعنای کائوچو هم هست. مترجم لاستیک را برای جنگل محصول مناسبتری دانسته است.
(از گوشه و کنار ترجمه. علی صلح جو. نشر مرکز، ۱۳۹۴، ص ۱۶۴)
ترجمه
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
جهنم
یه زن و شوهر که بیست ساله با هم ازدواج کردن تصمیم گرفتن که تابستون رو کنار دریا بگذرونن و به همون هتلی برن که بیست سال پیش ماه عسلشونو اونجا گذروندن
ولی خانومه مشغله کاری داشت و به همین دلیل توافق کردن که شوهره زودتر تنهایی بره و زنه دو روز بعد بهش ملحق بشه....
مرده وقتی وارد اتاق هتل شد دید یه کامپیوتر اونجاست که به اینترنت هم وصله.
پس تصمیم گرفت که یه ایمیل به خانومش بفرسته و اونو از احوالش مطمئن کنه.
بعد از نوشتن متن، تو نوشتن حروف آدرس ایمیل زنش، ناغافل یه اشتباه کوچولو کرد و همین اشتباه باعث شد که نامهاش به آدرس شخص دیگهای بره که از بد حادثه بیوهای بود که تازه از دفن شوهرش برگشته بود....
خانم بیوه کامپیوترو که روشن میکنه و میره سراغ ایمیلش تا پیامهای تسلیت رو چک کنه به حالت غش روی زمین میفته.
همزمان پسرش از راه میرسه وسعی میکنه مادرشو به هوش بیاره یهو چشمش به کامپیوتر میفته و پیامو میبینه که اینطوری نوشته:
همسر عزیزم....بهسلامت رسیدم. و شاید از اینکه از طریق اینترنت باهات ارتباط برقرار کردم شگفتزده بشی چرا که اینجا هم به اینترنت وصل شده و هرکسی میتونه اوضاع و اخبار خودشو روزانه به اطلاع بستگان و دوستاش برسونه.
من الآن یه ساعتی میشه که رسیدم و مطمئن شدم که همه چی رو آماده کردن و دو روز دیگه منتظر رسیدنت به اینجا هستم.....
خیلی مشتاق دیدارتم و امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من سریع رخ بده.
راستی! نیازی به آوردن لباس های ضخیم نیست چون اینجا جهنمه و هوا خیلی گرمه.
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
یه زن و شوهر که بیست ساله با هم ازدواج کردن تصمیم گرفتن که تابستون رو کنار دریا بگذرونن و به همون هتلی برن که بیست سال پیش ماه عسلشونو اونجا گذروندن
ولی خانومه مشغله کاری داشت و به همین دلیل توافق کردن که شوهره زودتر تنهایی بره و زنه دو روز بعد بهش ملحق بشه....
مرده وقتی وارد اتاق هتل شد دید یه کامپیوتر اونجاست که به اینترنت هم وصله.
پس تصمیم گرفت که یه ایمیل به خانومش بفرسته و اونو از احوالش مطمئن کنه.
بعد از نوشتن متن، تو نوشتن حروف آدرس ایمیل زنش، ناغافل یه اشتباه کوچولو کرد و همین اشتباه باعث شد که نامهاش به آدرس شخص دیگهای بره که از بد حادثه بیوهای بود که تازه از دفن شوهرش برگشته بود....
خانم بیوه کامپیوترو که روشن میکنه و میره سراغ ایمیلش تا پیامهای تسلیت رو چک کنه به حالت غش روی زمین میفته.
همزمان پسرش از راه میرسه وسعی میکنه مادرشو به هوش بیاره یهو چشمش به کامپیوتر میفته و پیامو میبینه که اینطوری نوشته:
همسر عزیزم....بهسلامت رسیدم. و شاید از اینکه از طریق اینترنت باهات ارتباط برقرار کردم شگفتزده بشی چرا که اینجا هم به اینترنت وصل شده و هرکسی میتونه اوضاع و اخبار خودشو روزانه به اطلاع بستگان و دوستاش برسونه.
من الآن یه ساعتی میشه که رسیدم و مطمئن شدم که همه چی رو آماده کردن و دو روز دیگه منتظر رسیدنت به اینجا هستم.....
خیلی مشتاق دیدارتم و امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من سریع رخ بده.
راستی! نیازی به آوردن لباس های ضخیم نیست چون اینجا جهنمه و هوا خیلی گرمه.
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
134598_PDF_Gama.ir_1XmTfd.pdf
438.3 KB
#آزمون_نهایی
#فارسیونگارش۲
سوالات آزمون فارسیونگارش دوازدهم
فنی حرفهای
🔻خرداد ماه ۱۴۰۴
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#فارسیونگارش۲
سوالات آزمون فارسیونگارش دوازدهم
فنی حرفهای
🔻خرداد ماه ۱۴۰۴
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
1643131fsJAVN8F5MIeCWnD2 (1).pdf
286.6 KB
#پاسخنامه_آزمون_نهایی
#فارسیونگارش۳
راهنمای تصحیح آزمون فارسیونگارش دوازدهم فنی حرفهای
🔻خرداد ماه ۱۴۰۴
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#فارسیونگارش۳
راهنمای تصحیح آزمون فارسیونگارش دوازدهم فنی حرفهای
🔻خرداد ماه ۱۴۰۴
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
وقتی همینگوی در دفتر روزنامه استار به کار مشغول شد گردانندگان روزنامه، برگ کاغذی را جلو رویش گذاشتند که اصول نویسندگی را به اختصار شرح میداد:
• جملههای کوتاه بنویسید.
• بند اول مطلب را کوتاه بنویسید.
• از آوردن صفات، به خصوص صفات مبالغه آمیز و پرطمطراق، مثل شکوهمند، درخشان، عظیم، مجلل و جز اینها خودداری کنید.
• و نگرش مثبت داشته باشید.
همینگوی بعدها، در ۱۹۴۰، به روزنامه نگار جوانی گفت که اینها قواعدی است که من در کار نوشتن به کار بسته ام و هیچگاه آنها را فراموش نکرده ام. و افزود، هر فردی، چنانچه از استعدادی برخوردار باشد و درباره چیزی که میخواهد قلم بزند صادقانه تلاش کند، با رعایت این قواعد هرگز شکست نمیخورد.
ارنست میلر همینگوی
بهترین داستانهای کوتاه
مقدمه: احمد گلشیری
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
• جملههای کوتاه بنویسید.
• بند اول مطلب را کوتاه بنویسید.
• از آوردن صفات، به خصوص صفات مبالغه آمیز و پرطمطراق، مثل شکوهمند، درخشان، عظیم، مجلل و جز اینها خودداری کنید.
• و نگرش مثبت داشته باشید.
همینگوی بعدها، در ۱۹۴۰، به روزنامه نگار جوانی گفت که اینها قواعدی است که من در کار نوشتن به کار بسته ام و هیچگاه آنها را فراموش نکرده ام. و افزود، هر فردی، چنانچه از استعدادی برخوردار باشد و درباره چیزی که میخواهد قلم بزند صادقانه تلاش کند، با رعایت این قواعد هرگز شکست نمیخورد.
ارنست میلر همینگوی
بهترین داستانهای کوتاه
مقدمه: احمد گلشیری
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نامه دکتر علی شریعتی به همسرش:
همیشه یک جور ِ درهم برهم ِ شلوغ پلوغ ِ قرهقاتی عزیزی که تو را نمیتوانم تحمل کنم و دنیا هم بیتو تحملناپذیر است
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
همیشه یک جور ِ درهم برهم ِ شلوغ پلوغ ِ قرهقاتی عزیزی که تو را نمیتوانم تحمل کنم و دنیا هم بیتو تحملناپذیر است
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─