Telegram Web Link
اگه براتون سواله چه اتفاقی برام افتاده که نیستم، سرما خوردم. کل دماغ و پیشونی‌م داره می‌سوزه و راه تنفسی‌م بسته شده. با دهن هم که نفس می‌کشم، گلوم می‌سوزه و سرفه می‌‌کنم. نه بو حس می‌کنم، نه مزه. بدنم کوفته‌ست و دلم می‌خواد چند روز بگیرم بخوابم. ولی خب با این همه، باید برم سر کار چون مرخصی‌هام رو نگه داشتم برای مسافرت.
من نمی‌دونم سیستم دفاعی بدنمه که مجرای تنفسی‌م رو می‌بنده یا کار ویروسه‌ست، ولی هر کدوم عامل این بی‌قانونی هستن، خیلی احمقن. کسکش خب الان من نتونم درست نفس بکشم و آبریزش داشته باشم و دماغ و پیشونی‌م بسوزه، چه سودی برای چه کسی داره؟ اصلاً این چه کاریه؟ واقعاً مهم‌ترین مسئله زندگی‌م فهمیدن علت این بی‌نظمیه. یه خانم دکتر لطفاً بیاد بهم توضیح بده چرا دماغم گرفته و این اتفاق چه منفعتی داره برای ویروس‌ها.
سرما که می‌خورم یه اتفاقی تو مایه‌های صحنه آخر blade runner 2049 رخ می‌ده.
تمام مصیبت‌های سرماخوردگی تقصیر سیستم ایمنی بدنه؛ مخاط بینی، سرفه، تب،... من نمی‌دونم دقیقاً کار خود ویروس سرماخوردگی چیه و با اومدنش به بدن‌مون چه لطمه‌ای بهمون وارد می‌کنه، ولی سیستم ایمنی بدن خیلی دراماکوئینه دیگه. به نظرم انقدر دیگه نیاز نیست شلوغش کرد. یه مسئله‌ایه بین خودتون برید یه گوشه‌ای حلش کنید، چرا راه تنفسی من رو می‌بندید.
این هم از طنز صدا و سیمایی امشب. ممنون از توجه‌تون. شب بخیر.
هی می‌خوام بخوابم، هی کسشر میاد تو ذهنم نمی‌تونم ننویسم.
شاید ویروس سرماخوردگی می‌خواد یه پیام مهمی بهمون برسونه ولی سیستم ایمنی بدن اجازه نمی‌ده بهش و قبل از اینکه حقایق برملا بشه سرکوب و خفه‌ش می‌کنه. وگرنه ویروسه چرا این همه سال در لباس‌های مبدل ‌و متنوع اومده وارد بدن‌مون شده و ریسک مردن رو به جون خریده. اصلاً کدوم سیستم امنیتی تو دنیا اجازه داده حقایق برملا بشن. تا بوده فقط سرکوب و سانسور بوده. سیستم امنیتی بدن ما هم فرقی نداره. شاید این همه سال، گول پروپاگاندای سیستم ایمنی رو خوردیم و طرف اشتباه تاریخ ایستادیم. شاید تمام این مدت، آدم خوبا، در واقع، ویروس‌ها بودن.
Forwarded from لL
نکبت
Voice message
«بَکرُوی» پدیده و کلمهٔ مورد علاقهٔ جدیدمه.
نکبت
«بَکرُوی» پدیده و کلمهٔ مورد علاقهٔ جدیدمه.
یه میوه‌ی عجیبیه بین نارنج و پرتقال و نارنگی و لیمو و... انگار کل مرکبات رو بریزی توی یه میوه. خیلی هم مقویه. اسم بچه‌م رو می‌ذارم بَکرُوی.
درخت نارنج و لیمو خیلی گناه دارن. کل عمرشون زور می‌زنن میوه می‌سازن، بعد اوج استفاده‌ای که ازشون می‌شه اینه که آب میوه‌شون خورده و لاشه بی‌آب میوه‌شون تبدیل به یه زبالهٔ به‌دردنخور می‌شه. امروز موقع ناهار دلم برای نارنج چلونده شدهٔ توی دستم سوخت و مثل پرتقال پوستش رو کندم و تیکه‌هاش رو با برنج خوردم. امیدوارم رستگار شده باشه.
آقایان، خانم‌ها، می‌توانم توجه‌تان را برای چند لحظه به خودم معطوف کنم؟ خواهش می‌کنم به من گوش کنید، حرف مهمی دارم که باید به شما بگویم. لطفاً توجه کنید، حامل پیام مهمی هستم...نه، نیستم، ولی باید این حرف‌هایی که در سینه‌م گیر کردند و راه نفسم را گرفته‌ان از وجودم خارج کنم. خواهش می‌کنم یک لحظه بایستید و به من توجه کنید. اگر حرفم را نزنم، شب خوابم نمی‌‌برد. شاید حرفی که قرار است بزنم برای شما ناچیز و کم‌اهمیت به نظر بیاید، اما برای خودم خیلی مهم و ارزشمند است. لطفاً به من گوش کنید و حرف‌هایم را بشنوید. سال‌هاست این افکار مثل زالو خونم را مکیده‌اند. ولی اگر کسی به حرف‌هایم گوش نکند، هیچ فرقی با دیوانه‌ای که با خودش حرف می‌زند ندارم. دستم به دامن‌تون، به من گوش کنید. فقط یک نفر کافی‌ست. فقط یک نفر بایستد و به حرفم گوش کند. بعدش از این عذاب الهی آزاد می‌شوم. خواهش می‌کنم به من نگاه کنید. دارم دیوانه می‌شوم. لطفاً من را ببینید و بشنوید و این جنون را خاتمه دهید. آه خدایا به دادم برس. آیا اگر حرف‌هایم را به تو بزنم، تو می‌شنوی؟ یا باز هم همه فکر می‌کنند دیوانه شده‌ام؟ اما من دیوانه نیستم. به خدایی که به حرف‌هایم گوش نمی‌دهد، دیوانه نیستم. این افکار و حرف‌ها سال‌هاست من را آزار داده‌اند. نمی‌خواهم با این بار سنگین بمیرم. باید این بار را از دوشم بردارم. نمی‌خواهم بمیرم و همه به عنوان یک دیوانه که با خودش حرف می‌زد ازم یاد کنند. خواهش می‌کنم به من گوش کنید. حرف‌هایم نه شما را به گریه خواهد انداخت و نه به خنده. نه به فکر فرو می‌برد و نه به وحشت می‌اندازد. هیچ تغییری درون‌تون ایجاد نمی‌کند و مطمئن باشید بعد از چند لحظه تمام حرف‌هایم را فراموش خواهید کرد. محض رضای خدا بایستید و به من گوش کنید. چرا من را از خودتان می‌رهانید؟ مگر من هم‌نوع شما نیستم؟ زمانی دوست و آشنای شما بودم. باشد. دیگر نیستم. اما انسان که هستم و حق دارم کسی من را ببیند و بشنود. انسانی که دیده و شنیده نمی‌شود، مگر وجود دارد؟ حتی یک نفر کافی‌ست. فقط یک نفر. شما. شما. خانم، شما. من را می‌بینید اصلاً؟ نکند وجود ندارم؟ خانم لطفاً بزنید در گوشم. فقط درد می‌تواند باعث شود احساس کنم وجود دارم. لطفاً به من دردی وارد کنید. با چوب من را کتک بزنید. زنجیرم کنید. لعنت بهش، من را بکشید اصلاً، ولی قبلش بگذارید حرف‌هایم را بزنم. خواهش می‌کنم من را به حال خودم رها نکنید. من باید با کسی حرف بزنم. باید حرف‌هایم شنیده شوند. باید درک شوم. باید دیده شوم. فقط یک نفر و یک بار کافی‌ست. بعدش من را بکشید. اگر نایستید و به حرف‌هایی که باید بزنم گوش نکنید، خودم را از همین درخت بلند و پیر دار می‌زنم. هنوز هم نمی‌خواهید به من توجه کنید؟ نه؟ اما شما کسانی بودید که به این درخت اسم «درخت آرزوها» را دادید. چرا؟ آرزوی چه کسی را برآورده کرد؟ من سال‌هاست هر روز به زیرش نشستم و آرزو کردم کسی به حرف‌هایم گوش کند، اما هیچکس نیامد. هیچکس من را ندید. پیر و فرتوت شدم. مرگم نزدیک است. خواهش می‌کنم نگذارید شنیده‌نشده از دنیا بروم. نگذارید قبل از اینکه بمیرم فراموش بشوم. فقط یک نفر حرف‌های من را در ذهنش حفظ کند کافی‌ست. اگر از درخت آرزوها خودم را دار بزنم، نجاتم می‌دهید که حرف‌هایم را بزنم؟ یا می‌گذارید مثل سگی ولگرد در تنهایی و سرما بمیرم؟ اصلاً همین خواهش‌ها و تمناهایم را می‌شنوید؟ نکند دارم با خودم حرف می‌زنم و پاک دیوانه شده‌ام؟ نه، می‌شنوید. می‌دانم که می‌شنوید. از نیش‌خندهای زشت‌تان معلوم است که می‌شنوید. شاید واقعاً باید خودم را دار بزنم، شاید کسی من را دید و شنید. اما نمی‌خواهم بمیرم. می‌خواهم حرف بزنم و شنیده شوم. آه، لعنت به شما مردم. لعنت به این درخت. دارم دیوانه می‌شوم. باید خودم را آتش بزنم تا برای نجات مال و جان خودتان هم که شده مجبور شوید من را خاموش کنید. شاید در آخرین لحظات زندگی قبل از تبدیل شدن به ذغال، حرف‌هایم را شنیدید. بله، همین کار را می‌کنم. نه کافی نیست. این درخت لعنتی را هم آتش می‌زنم. بلاخره مجبور می‌شوید بایستید و به حرف‌هایم گوش کنید. با خودم، تمام آرزوهای مسخره‌تان را آتش می‌زنم؛ لعنت همهٔ شما و آرزوهای پوچ‌تان. لعنت به من و تمام حرف‌هایم.
The Game of Love
Daft Punk
ربات عاشق.
رباتی که عاشق یک انسانی شده هم می‌تونه داستان جالبی باشه؛ داستان زندگی من. نه شوخی می‌کنم عاشق نیستم. فقط خواستم بگم رباتم. اما از اول این نبودم. انسان بودم یک زمانی. انسانی که کار ماشینی روحش رو از بین برد و خلاقیتش رو به قتل رسوند و تبدیلش کرد به یک موجود صفر و یکی که دیگه چیزی جز انجام وظایف مشخص‌شده‌ش نمی‌دونه.
حتی نوشتن اینا هم خودش انگار بخشی از کدنویسی‌مه وگرنه نیازی نیست هر ماه یک بار بیام بگم تبدیل به ماشین شدم. ولی خب، چه می‌شه کرد. راهی باید پیدا کرد برای برگشتن به انسانیت. بلد نیستم راهش رو. البته انسان بودن سخت‌تر از ماشین بودنه. شاید دلیل اینکه خیلی‌ها تو دام ماشین بودن می‌افتن و می‌پذیرنش همینه. مسیر انسان بودن پیچیده و سخت و مبهمه. مسیر ماشین بودن ساده و واضح و آسونه. همه‌چیز مشخصه... حس می‌کنم دارم یه پندی از این کسشر در میارم ولی قصدم این نبود. خیلی بی‌معنیه همش. ببخشید که داشتم معناسازی می‌کردم مثل همیشه. شب بخیر.
هرچی می‌گذره نگاه‌م به مسائل و اتفاقات زندگی سطحی‌تر و کسشرتر می‌شه و افکار و ایده‌هام آبکی‌تر. مثل بنجامین باتن شدم ولی در امر خلاقیت. هرچی می‌گذره خلاقیت‌م کمتر و کمتر می‌شه و در حالی که سنم می‌ره بالاتر، سبک‌مغزتر و کلیشه‌ای‌تر می‌شم. البته اینکه عملاً در پایان روز کاری، هیچ وقت و انرژی‌ای برای هیچ کاری برام نمی‌مونه هم بی‌تاثیر نیست. حتی همینی که الان دارم می‌نویسم هم آخرین تلاش‌های اون موجود ناشناختهٔ توی وجودمه که داره سعی می‌کنه محو و فراموش نشه. روز به روز به چشم می‌بینم که خلاقیتم چطوری جلوی چشمم سلاخی می‌شه. واقعاً چی شد که انسان رسید به این مرحله که روزانه مثل یه ربات یک سری کار تکراری و بیهوده برای یکی دیگه انجام بده و بعدش بیوفته بمیره. همین. اینم از زندگی‌ت.
برای خودم غریبه شدم. تو زندگی‌م تا حالا اینجوری حالم خوب نبوده و تقریباً اختلالات روانی‌م کنترل و درمان شدن، و با این حال شدیدا غمگین و ملولم و از این حال خوب حالم به هم می‌خوره. اینی که حالش خوبه من نیستم. من هم لیاقت این رو دارم که حالم خوب باشه (فکر کنم)، اما نه اینجوری. نمی‌خوام در حالی که یه ماشین بی‌روح رقت‌انگیز و ناراحتم حالم خوب باشه و در جامعه جایگاه مسخره‌ای داشته باشم. از طرفی انسانی تو شرایط من، فقط با تبدیل شدن به یه ماشینه که می‌تونه زنده بمونه و بر ترس‌هاش غلبه کنه و حالش بهتر باشه. در واقع هر روز دارم مزد ترس‌م رو می‌گیرم؛ ترس از انسان بودن. البته که جوری که من انسان بودم، واقعاً هم ترسناک بود. شاید صلاح‌م در اینه که یه ماشین باشم. وقتی می‌گم یه ماشینم، استعاری نیست. واقعاً در نگاه رئیس و کارفرما، هیچ فرقی با لودر ندارم. یا یه ربات که یه سری کارهای مشخص‌شده رو باید انجام بده. اگر انجام ندم یه روز، چی می‌شه؟ همون برخوردی که با یه ربات فرسوده و به‌دردنخور می‌شه. به هر حال، قانون قدیمی بشر همین بوده همیشه: اسبی که دیگه نمی‌دوئه رو تیر خلاص می‌زنن، مگه نه؟ به زندگی واقعی خوش اومدی. شب بخیر.
مدت‌هاست خلاقیت‌م زخمی شده و مثل گوزنی زخمی توی شهر سرد ذهنم می‌دوئه و روی برف‌ها از خودش رد خون به جا می‌ذاره. هر روز رد پا و خون‌ش رو دنبال می‌کنم، اما نمی‌رسم به چیزی. امروز حتی رد خون‌ش رو تا جنگل مه‌آلودی که حالا پوشیده از برفه هم دنبال کردم. اگه پیداش می‌کردم، می‌تونستم چیزی که دارم می‌نویسم رو ادامه بدم. اما همونطور که می‌بینید، امروز هم پیداش نکردم. در نتیجه بهتره این شهر و جنگل یخ‌زده و متروکه رو ترک کنم و برم بخوابم.
[برای چند لحظه حس می‌کند بامزگی‌اش را در حال عبور از لابلای درخت‌های جنگل دیده است. اما تصویری موهوم و بیشتر شبیه به خاطره‌ای مبهم بود. چند لحظه به همان نقطه خیره می‌ماند، از روی یأس آهی می‌کشد و از ذهنش خارج می‌شود]
راهی هست که بتونم خودم رو از ذهن تمام انسان‌ها پاک کنم؟
Delrikhteh
Shahyar Ghanbari
بهترین آهنگ فارسی از نظر بنده. حالا نه انقدر، ولی خب جزو ۵تای برتر. چقدر هم نظرم مهمه واقعاً. گوش کنید زیاد به من توجه نکنید. با خودم به مشکل خوردم. تنهایی و فقدان زید واقعاً داره کسخلم می‌کنه. این آهنگ رو الان باید برای شما که تو بغلم دراز کشیدی می‌گذاشتم نه برای غریبه‌ها و عوام. این جستجوی زید در بین غریبه‌های عالم کی قراره تموم بشه، خدا می‌دونه. بگذریم. شب بخیر. همچنان معتقدم که این آهنگ زیباترین آهنگ فارسیه. شب بخیر.
2025/07/09 16:28:03
Back to Top
HTML Embed Code: