بارون که میاد، روی یه بخشهایی از خیابون خیس، مستطیلهای خشکی شکل میگیرن که خبر میدن از اینکه یک زمانی، یک ماشینی اینجا ایستاده بوده. اون مستطیل چند متری خشک، یکی از پدیدههای مورد علاقهم توی زندگیه. هر بار میبینمشون، نمیتونم ازشون چشم بردارم. انگار کل قمستهای خیابون؛ تمام خیابونها؛ کل جهان، این جبر و بارون تحمیلی رو پذیرفته و فقط این تیکههای کوچولو به جبر زمانه گفتن «نه» و تا آخرین قطره بارون جنگیدن. اما خب همه میدونیم نمیشه با قدرت بارون جنگید. چه بخوان چه نخوان بلاخره خیس میشن. تا یه جایی میشه خیس نشد، بعدش باید تقدیرت رو بپذیری که دنیا، دنیای آبها و خیسیهاست. بلاخره این قطرات بیرحم بارون، تو رو هم خیس خواهند کرد. تا بشی یه قسمتی مثل باقی قسمتهای خیابون؛ بشی یکی مثل بقیه. حتی فراموش خواهی کرد کی بودی و چی میخواستی. الان دیگه خیسی و هیچ شخصیت و فردیتی نداری. قسمت خیس کوچیک و غیرقابل شناساییای هستی از یه زمین خیس بزرگ. همهچیزت شبیه به باقی نقاطه، حتی آرزوها و خواستههات. لطفاً اگر تو هوای بارونی، مستطیل خشکی دیدین، سریع برید ماشینتون رو روش پارک کنید. نذارید خیس بشه. نذارید بشه یکی مثل بقیه. تنهاش نذارید توی این جنگ ناعادلانه و نابرابر.
❤1
قبلاً هر از گاهی فکر میکردم حرفی برای گفتن ندارم، الان متوجه شدم که قبلاً در برابر حال حاضر شوخی بوده. حتی همین موضوعی که میخوام در موردش صحبت کنم رو هم نمیتونم ادامه بدم. ولی حالم خوبه. در این حد که میخوام برم ورزش کنم و جنازهای که با خودم حمل میکنم رو پرورش بدم. بله فکر کنم حالم خوبه، فقط حرفی برای گفتن ندارم. خوشحال نیستم آنچنان ولی حالم خوبه و آمادهام یه سری تغییرات ایجاد کنم تو زندگیم. نمیدونم. الان که بیشتر فکر میکنم حس میکنم حالم هم آنچنان خوب نیست. خسته شدم. ببخشید. چقدر سطحی و توخالیام. امیدوارم یه روز یکی پیدا بشه که این شبح رو دوست داشته باشه... خیلی غمانگیز شد، ببخشید. اجازه بدید با زیر بغلم صدای گوز در بیارم. ممنون.
قبلاً حالم بد بود اما شاد بودم، الان حالم خوبه اما غمگینم. یعنی هیچ جوره احساس خوشحالی و شادی نمیکنم. فقط ادا میارم. ولی حالم خوبه و دلم نمیخواد خودم رو بکشم. ولی ناراحتم و میتونم صبح تا شب گریه کنم. یعنی در حالی که زندگی رو دوست دارم، همهجا میشینم گریه میکنم. فکر کنم بلاخره وارد بحران سی سالگی شدم.
به طور فیزیکی هم سالهاست گریه نکردم. فکر کنم آخرین بار ۵ سال پیش بود که گریه کردم. یه شبی بود که با وحشت و تپش قلب و افت فشار از خواب پریدم، فکر کردم قراره بمیرم. بعدش که آروم شدم تو تنهاییم گریه کردم. چقدر من مظلوم و بیکس و بیپناه بودم واقعاً. هنوز هم هستم البته. قبلاً بیشتر بودم. الان یه کم سر و سامون دادم به زندگیم.
- سر و سامونت اینه؟
+ خفه شو. خیلی هم خوبه.
[دستگاه هیلتی را از دست کارگر بیچاره میگیرد و شروع به چال کردن زمین میکند]
- سر و سامونت اینه؟
+ خفه شو. خیلی هم خوبه.
[دستگاه هیلتی را از دست کارگر بیچاره میگیرد و شروع به چال کردن زمین میکند]
همون رفتاری که با سوشال مدیا داریم رو من با کتابخونههای آنلاین دارم. میرم داخلشون و بیهدف میچرخم. از این کتاب میپرم به اون کتاب و هیچی بهم اضافه نمیشه. مثل موشی که با هر بار فشار دادن دکمه روی دیوار قفسش، احتمال داره غذای خوشمزه گیرش بیاد، منم همینطور دکمه میزنم، بلکه یکی از کتابها جذبم کنه، و هیچی به هیچی. حتی اگه کتابی جذبم کنه هم سریع خسته میشم و یه کتاب دیگه رو شروع میکنم. همونطور که چیزهایی که مینویسم رو هیچوقت تموم نمیکنم، چیزهایی که میخونم رو هم هیچوقت تموم نمیکنم. انگار با تموم کردن مشکل دارم؛ تموم کردن برام یه مسئلهٔ ناشناخته و حلنشدهست. الان که فکرش رو میکنم، تقریباً هیچی رو تموم نکردم توی زندگیم. حتی بازیهای ویدیویی دوران کودکی و نوجوونیم. توی بازیها همیشه توی جهانْ خودم رو محو و گم میکردم و دنبال کامل کردن ماموریتهای بازی و رفتن به مرحله بعد نبودم. از بازیهایی که مرحله مرحله بودن متنفر بودم. توی بازیهای واقعی زندگی هم هیچی رو تموم نکردم. فقط ول کردم، هیچوقت نرفتم ببینم آخرش چی میشه. تموم شدن برام معماست؛ معمایی که نمیخوام حلش کنم. شاید من ساخته شدم که دائماً دنبال چیزی باشم که نمیدونم چیه و سرگردون بچرخم و بگردم دنبالش. البته که از این جستجوی بیمعنا و بیهدف، لذت میبرم و خوشحالم.
- هستی واقعاً؟
+ خفه شو.
- هستی واقعاً؟
+ خفه شو.
خیلی عجیبه که میتونم بیوقفه هرچیزی که به ذهنم میاد رو بنویسم و در همون لحظه دیگران در اقصی نقاط عالم هستی بخونن. میتونم نقاشی بکشم و همون لحظه همه تماشاش کنن. دوران عجیبی زندگی میکنیم واقعاً. من به عنوان یک انسان معمولی از یک خانواده فلکزده و از یک شهر دورافتاده، با سوادی در حد دیپلم و قیافهای شبیه به ملیجک، چرا باید بتونم حرفهایی بزنم که به گوش هزاران نفر برسه. در واقع نقدم به وجود امکانات برای انجام این فعالیت نیست، نقدم به نفس فعله. البته فکر کنم طی این سالها، انسانهایی رو خندوندم و شاید به فکر فرو بردم. راضیام از خودم. حالم خوبه.
- مطمئن؟
+ بله. خفه شو. نمیتونی من رو شکست بدی دیگه. گه بیوقفه خواهم خورد و کارهایی خواهم کرد که مخالفشونی و مجبوری از توی زندان ذهنم شاهد همش باشی. یادت باشه که من اینجا با تو در حبس نیستم، تو اینجا با من در حبسی. قراره تا آخر زندگیت توی ذهنم وجود داشته باشی و زجر بکشی؛ دقیقاً همون کاری که این همه سال با من کردی. ها هاها هاهاها...
- مطمئن؟
+ بله. خفه شو. نمیتونی من رو شکست بدی دیگه. گه بیوقفه خواهم خورد و کارهایی خواهم کرد که مخالفشونی و مجبوری از توی زندان ذهنم شاهد همش باشی. یادت باشه که من اینجا با تو در حبس نیستم، تو اینجا با من در حبسی. قراره تا آخر زندگیت توی ذهنم وجود داشته باشی و زجر بکشی؛ دقیقاً همون کاری که این همه سال با من کردی. ها هاها هاهاها...
نکبت
خیلی عجیبه که میتونم بیوقفه هرچیزی که به ذهنم میاد رو بنویسم و در همون لحظه دیگران در اقصی نقاط عالم هستی بخونن. میتونم نقاشی بکشم و همون لحظه همه تماشاش کنن. دوران عجیبی زندگی میکنیم واقعاً. من به عنوان یک انسان معمولی از یک خانواده فلکزده و از یک شهر…
اگه براتون مهمه، وسط نوشتن این رفتم طریقه نوشتن «اقصی نقاط» رو سرچ کردم. فکر میکردم باید «اقسا» باشه که مثلاً از «قسمت» میاد. «اقصی» دیگه چه کسشریه. این چه قیافهایه. شبیه به هیچ کلمهای نیست. فکر میکردم شاید «قصی القلب» اینطوری نوشته بشه که دیدم اونم «قسی القلب» نوشته میشه. «اقصی» تو کی هستی و از کجا وارد دنیای ما شدی؟ از کی پول گرفتی؟ این اطلاعاتی که از ما میدزدی رو تحویل کی میدی؟ کی اجیرت کرده؟ حرف بزن د لعنتی.
[یک چَک به صورت «اقصی» میزند]
[یک چَک به صورت «اقصی» میزند]
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نیازهای عاطفیم رو اینطوری برطرف میکنم: با نوازش گربههای خیابونی.
امروز متوجه شدم که تو زندگیم شکست نخوردم تا حالا. و دلیلش اینه که هیچ گه خاصی نخوردم که شکست بخورم توش. طبعاً پیروز هم نشدم تا حالا. حالا یا از شکست خوردن میترسم، یا افسردگیم غالب بوده بهم همیشه و نذاشته شور و شوق شروع کاری توم شکل بگیره اصلاً. یک زندگی وحشتناک و بیروح و رنجاور اما یکنواخت و خنثی رو سپری کردم فقط. ولی بسه. از امروز میخوام شکست بخورم. تمام برنامههای زندگیم رو جوری میچینم که شکست بخورم. نه اینکه بشینم و دنیا کسشر بریزه رو سرم. میخوام با تصمیم خودم شکست بخورم. میخوام تبدیل بشم به بزرگترین شکستخوردهٔ جهان؛ تبدیل بشم به خود کانسپت «شکست». نه یه لحظه صبر کنید. همین الانش هم هستم. اما من که کاری نکردم، چطور شکست خوردم؟ هومممم... اجازه بدید عمیقتر واردش بشیم. چطور یک انسان میتونه هیچ کاری نکنه و شکست بخوره؟ از کی و چی؟ شاید واقعاً کلیشهٔ «شروع نکردن هیچ کاری خودش بزرگترین شکسته» درست باشه؟ شاید هم اصلاً این تفکر برد و باخت تو زندگی اشتباهه؟ این چه ذهنیتیه؟ کی گفته باید رقابت کنیم با همهچیز و همهکس. البته تقصیر خودمون نیست، مشکل از تکاملمونه. کل تکاملمون بر اساس برد و باخت پیش رفته. البته که ذات طبیعت و حیات همینه. هر روز، یک مسابقهست. در نتیجه کسی که سبقت نگیره، شکست خورده؟ اما این شهوت برای سبقت گرفتن، باعث نمیشه ذهن همیشه توی یه حالت مضطرب و ناراضی باشه و دائماً حس کنه از همهچیز عقب افتاده؟ آیا این شهوت، محصول طمع و آزی نیست که هزاران ساله انسان رو از انسانیت دور کرده؟ شاید هم علتشه. شاید هم یه لوپ علت و معلوله. بهتر نیست از این ذهنیت برنده و بازنده و مسابقه خارج بشیم و یه کم زندگی رو جوری که اتفاق میوفته بپذیریم؟
- نه نیست. پارو بزن بدبخت.
- نه نیست. پارو بزن بدبخت.
سلام صبح بخیر. امروز به چیز خاصی فکر نمیکنم. در واقع چند مدته به چیز خاصی فکر نمیکنم. فکر کنم بلاخره تونستم صدای توی ذهنم رو ساکت کنم.
[یک جنگل مهآلود و تاریک. صدای نفسنفس و قدمهای تندتند. صدای ذهن راوی، با وحشت در حال فرار از چیزی نامعلوم است. در تلاش است راوی را از چیزی خطرناک و جنونآمیز مطلع کند اما هرچقدر تلاش میکند، قادر نیست صدایی از حنجرهاش ساطع کند. پاهایش دیگر توان ندارند. بر روی زمین میافتد و ملتمسانه اشک میریزد. چند شاخک ناشناخته در تاریکی میخزد و آرام به دور پای صدای ذهن راوی میپیچد. صدای دهشتناکی از تاریکی زمزمه میشود: «با خودت فکر میکردی میتونی من رو تا ابد زندانی کنی؟» صدای ذهن که لال شده است، تلاش میکند ناله کند و فریاد بزند، اما نمیتواند. ناگهان شاخکهای دور پایش سفت میشوند و صدای ذهن را به درون تاریکی میکشند.]
[یک جنگل مهآلود و تاریک. صدای نفسنفس و قدمهای تندتند. صدای ذهن راوی، با وحشت در حال فرار از چیزی نامعلوم است. در تلاش است راوی را از چیزی خطرناک و جنونآمیز مطلع کند اما هرچقدر تلاش میکند، قادر نیست صدایی از حنجرهاش ساطع کند. پاهایش دیگر توان ندارند. بر روی زمین میافتد و ملتمسانه اشک میریزد. چند شاخک ناشناخته در تاریکی میخزد و آرام به دور پای صدای ذهن راوی میپیچد. صدای دهشتناکی از تاریکی زمزمه میشود: «با خودت فکر میکردی میتونی من رو تا ابد زندانی کنی؟» صدای ذهن که لال شده است، تلاش میکند ناله کند و فریاد بزند، اما نمیتواند. ناگهان شاخکهای دور پایش سفت میشوند و صدای ذهن را به درون تاریکی میکشند.]
❤1