داستان «نازنین» داستایفسکی رو دیشب خوندم. هنوز ذهنم درگیرشه. چطور ممکنه یه نفر ۱۵۰ سال پیش چنین چیز مدرن و عجیبغریب و دیوانهواری بنویسه. چقدر باید عمیق زندگی کرده باشی و زندگی رو دیده باشی که چنین چیزی بنویسی. میخونیش حس میکنی انگار یه نفر توی قرن ۲۱ که تمام داستانهای داستایفسکی و یه سری نویسندههای قرن ۲۰ رو خونده نشسته چنین چیزی نوشته. واقعاً الان میفهمم چرا میگن فروید و نیچه رو دوش داستایفسکی ایستادن. به معنای واقعی کلمه نابغه بوده. خب. اینم از معرفی کتاب که سالها منتظرش بودید. توی یه برداشت بخونیدش فقط. یا هر جور دوست دارید بخونید به من مرتبط نیست. تا سال دیگه کتاب معرفی نمیکنم. ممنون از توجهتون.
نکبت
داستان «نازنین» داستایفسکی رو دیشب خوندم. هنوز ذهنم درگیرشه. چطور ممکنه یه نفر ۱۵۰ سال پیش چنین چیز مدرن و عجیبغریب و دیوانهواری بنویسه. چقدر باید عمیق زندگی کرده باشی و زندگی رو دیده باشی که چنین چیزی بنویسی. میخونیش حس میکنی انگار یه نفر توی قرن ۲۱ که…
دلیل اینکه کتاب معرفی نمیکنم اینه که خودم رو در حدی نمیبینم که از این گهخوریا کنم. در واقع دلیل اینکه هیچی معرفی نمیکنم همینه. یه پیرمرد درون دارم که قبل از هر کاری یه بار بهم گوشزد میکنه «چه گهخوریا».
نکبت
داستان «نازنین» داستایفسکی رو دیشب خوندم. هنوز ذهنم درگیرشه. چطور ممکنه یه نفر ۱۵۰ سال پیش چنین چیز مدرن و عجیبغریب و دیوانهواری بنویسه. چقدر باید عمیق زندگی کرده باشی و زندگی رو دیده باشی که چنین چیزی بنویسی. میخونیش حس میکنی انگار یه نفر توی قرن ۲۱ که…
حالا که تا اینجا اومدم، فیلم هم معرفی کنم. برسون هم با اقتباس از این داستان یه فیلم ساخته به اسم «زن نازنین» (۱۹۶۹). خودم هنوز ندیدمش (فردا قراره ببینم) ولی خب برسون ساخته؛ نیازی نیست ببینم بعد بیام معرفی کنم. اگه مشکلی دارید، بذارید فردا که دیدم، میام بهتون میگم دیدم، بعد برید ببینید. به هر حال ممنون از اعتمادتون.
عمیقاً احساس تنهایی میکنم و یادم نمیاد قبلاً چطوری با مسائل و مصائب زندگی شوخی میکردم و میخندیدم به بدبختیهام. خشک شدم.
در برابر افسردگی و ملالت زندگی خلع سلاح شدم انگار؛ لختِ لخت توی برف و سرما ولم کردن و از همه طرف تفنگ گرفتن به سمتم؛ از روی بیچارگی چشمهام رو بستم و منتظرم صدای شلیک بشنوم.
از ۵ صبح بیدارم و دارم میرم طبیعتگردی توی کوه و دشت و دمن. هیچوقت فکر نمیکردم به خاطر دخترهای کسخل و طبیعتگرد، از خواب روز جمعه بزنم. یه کم دیگه توسط دخترها لمس نشم، فکر کنم برم کتاب نبرد من رو هم بخرم.
نکبت
از ۵ صبح بیدارم و دارم میرم طبیعتگردی توی کوه و دشت و دمن. هیچوقت فکر نمیکردم به خاطر دخترهای کسخل و طبیعتگرد، از خواب روز جمعه بزنم. یه کم دیگه توسط دخترها لمس نشم، فکر کنم برم کتاب نبرد من رو هم بخرم.
به معنای واقعی رفتم تو دل طبیعت. وسطهای غار خایههام تو گلوم بود و تمام مستندهایی که ملت تو غار گیر کردن و مردن اومد جلو چشمم. اما به لطف خدا و دعاهای مادرم، سالمم. یه کم دستم زخمی شد. اینم اطلاعات مربوط به دخترهای خوشگلی که نگران منن. ممنون.
بله، کار و زندگیم رو ول کردم و موبایل رو برداشتم که بیام بنویسم اینها برف نیست، نمکه.