This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تهرانیها خوشحال باشید.
هنوز نمیدونم چرا آهنگ میدم بهتون. فکر کنم حفرهٔ تنهاییم رو اینجوری پر میکنم. شما نبودید من چیکار میکردم؟
بزرگترین مسئلهٔ حلناشدنی زندگیم اینه که شما چرا من رو دنبال میکنید و به طور کلی چرا کسی باید من رو دنبال کنه. جای بهتری ندارید برید؟
همه من رو دوست دارن و به طور همزمان هیچکی من رو دوست نداره. یک آدم اضافی به تمام عیارم. شاید هم نیستم.
این بیپناهی و احساس تعلق نداشتن و ترک شدن در کودکی واقعاً دردیه که تا آخر زندگیم ولم نمیکنه. هرجا میرم حس میکنم غریبهام و همه به زور تحملم میکنن و در نهایت ترک میشم. در حالی که میدونم واقعیت این نیست. چطور باید ذهنم رو خاموش کنم که انقدر واقعیت ساختگی خودش رو به خوردم نده؟
یه دختر بچهٔ ۱۰-۱۲ سالهٔ خوشگل توی مترو فال میفروخت. هیچکی ازش چیزی نمیخرید، به من که رسید، با اون چشمهای سبزش نگاهم کرد، نگاهش کردم و گفتم «چی داری؟» ملتمسانه گفت «فال. نمیخری؟» گفتم «چنده؟» گفت «هرچقدر دادی». مقداری پول بهش دادم، فالها رو گرفت سمتم، گفتم «نمیخوام»، چند ثانیه با اون چشمهای نافذ نگاهم کرد، سری به نشانهٔ رضایت تکون داد و رفت. بعدش از خودم پرسیدم این دختر با این زیبایی اما این وضعیت کسشر و فلاکتبار، فردا قراره تو این جامعه چیکاره بشه؟ امیدوارم جنده نشه فقط. همین فالفروش بمونه ولی وارد کثافت دیگهای نشه. کاش میتونستم نجاتش بدم. بعدش به خودم گفتم «چون خوشگل بود دلت خواست نجاتش بدی؟ بقیه انسان نیستن؟» و بعدش یکی دیگه تو ذهنم پاسخ داد «تو این یک هفتهٔ گذشته حداقل از ۱۰ تا دستفروش آت و آشغال خریدی. این دختر هم یکی دیگه بود، فقط از قضا خوشگلتر.» اما اگه جنده بشه چی؟ کاش بیشتر بهش پول میدادم. کاش لباس تنم رو میفروختم، طلاهای مادرم رو میفروختم، این ساعت روی مچم رو میفروختم، اما اون رو نجات میدادم. افسوس که عاقبت تمام خوشگلهای فلکزده، جنده شدنه.
نکبت
داستان «نازنین» داستایفسکی رو دیشب خوندم. هنوز ذهنم درگیرشه. چطور ممکنه یه نفر ۱۵۰ سال پیش چنین چیز مدرن و عجیبغریب و دیوانهواری بنویسه. چقدر باید عمیق زندگی کرده باشی و زندگی رو دیده باشی که چنین چیزی بنویسی. میخونیش حس میکنی انگار یه نفر توی قرن ۲۱ که…
فایل این داستانه رو گذاشتم تو قاشق.
Telegram
قاشق