این کانال جایزهٔ استاکرهامه. برای همین لینکش رو توی توییتر نمیذارم دیگه. میخوام وقتی استاکرهام پیداش کردن، احساس اکتشاف بزرگ و خرسندی کنن. البته فکر کنم تمام استاکرهام توی همین کانال جمع شدن دیگه.
[کوچهای تاریک و پر از برف. صدای زوزهٔ باد. در دل تاریکی، نور ضعیفی از پنجرهٔ اتاقی به چشم میخورد. سوز سرما از درز پنجره وارد اتاق میشود. شخصی، تنها، در اتاق تاریکش نشسته و پتویی به دور خودش پیچیده و به نوری در دستش خیره شده. پلک نمیزند. چشمانش کاملاً سیاه شدهاند و تکان نمیخورند. سالهاست حتی بدنش را هم نتوانسته تکان بدهد. بدنش خشک و فرتوت شده. تمام وجودش کاملاً مسحور نور شده. تلاش میکند تکان بخورد یا چشمانش را بچرخاند، اما درد فلجکنندهای در کل بدنش به جریان میافتد. نمیتواند فریاد بزند. اشکی سیاه از چشمش جاری میشود. قطرهٔ اشک روی صورت بیروح و ترکخوردهٔ وی میلغزد و پوستش را میشکافد. اشک روی مچ دستش میافتد و دستش را میسوزاند. از شکاف ایجاد شده توسط اشک، دود سیاهی خارج میشود. پوست خشکشدهاش، آرامآرام نرم و لزج میشود. دود کل وجودش را فرا میگیرد. بعد از چند ثانیه، فقط مادهای لزج با بویی متعفن در اتاق باقی مانده. نوری ضعیف در مرکز آن لجن سیاه، آرامآرام محو میشود. صدای زوزهٔ بلند باد و باز شدن پنجره.]
[کوچهای تاریک و پر از برف. صدای زوزهٔ باد. در دل تاریکی، نور ضعیفی از پنجرهٔ اتاقی به چشم میخورد. سوز سرما از درز پنجره وارد اتاق میشود. شخصی، تنها، در اتاق تاریکش نشسته و پتویی به دور خودش پیچیده و به نوری در دستش خیره شده. پلک نمیزند. چشمانش کاملاً سیاه شدهاند و تکان نمیخورند. سالهاست حتی بدنش را هم نتوانسته تکان بدهد. بدنش خشک و فرتوت شده. تمام وجودش کاملاً مسحور نور شده. تلاش میکند تکان بخورد یا چشمانش را بچرخاند، اما درد فلجکنندهای در کل بدنش به جریان میافتد. نمیتواند فریاد بزند. اشکی سیاه از چشمش جاری میشود. قطرهٔ اشک روی صورت بیروح و ترکخوردهٔ وی میلغزد و پوستش را میشکافد. اشک روی مچ دستش میافتد و دستش را میسوزاند. از شکاف ایجاد شده توسط اشک، دود سیاهی خارج میشود. پوست خشکشدهاش، آرامآرام نرم و لزج میشود. دود کل وجودش را فرا میگیرد. بعد از چند ثانیه، فقط مادهای لزج با بویی متعفن در اتاق باقی مانده. نوری ضعیف در مرکز آن لجن سیاه، آرامآرام محو میشود. صدای زوزهٔ بلند باد و باز شدن پنجره.]
از سر کار برگشتم و تصمیم گرفتم انسان اجتماعیتری باشم. میتونید ریاکت بذارید و به پیویم پیام بدید. این اتفاق Limited edition بنده محسوب میشه. استفاده کنید.
لینک ناشناس هم میخواید یا جرأت این رو پیدا کردید که با من به صورت رو در رو تنها باشید؟
حس میکنم بلد نیستم اجتماعی باشم. وضعیتم تو توییتر حتی خندهدارتر از اینجاست. نه بلدم دایرکتها رو جواب بدم و فقط میگم «ممنون» و نه بلدم منشنها رو جواب بدم. هر وقت زیادی هم بهم توجه میشه باعث میشه فرار کنم ازش. همزمان هم شخصیت نمایشی دارم هم از توجه زیاد دیگران فراریام. فکر کنم به خاطر شهرستانی بودنمه. به قول معروف ما شهرستان رو ترک میکنیم، اما شهرستان ما رو ترک نمیکنه.
با هیچکی ارتباط عمیق ندارم. خیلی عجیبه. همه فقط میخوان تکهای از بدن و ذهن من رو لمس کنن و من هم فقط میخوام تکهای از بدن اونها رو لمس کنم. کات کردن یک رابطه عاطفی عمیق، چنین بلایی سر انسان میاره. انگار دیگه نمیتونم عمیقاً عاشق کسی بشم. شاید هم میتونم. نیاز دارم این روح گوشهگیر و مرده دوباره زنده بشه. برم توی توییتر چندتا دختر فالو کنم.
حرفهام بیسر و ته و تخیلیه. گاهی اوقات نیاز به نوشتن باعث میشه مجبور بشم حرفهای بیسر و ته و غیرواقعی بنویسم و فقط کلمات انبار شدهم رو کنار هم بچینم و استفاده کنم. انبار کلمات نباید برای مدت طولانیای پر بمونه.
من هم زمانی عاشق کسی بودم. اما حالا من رو ببینید، یک موجود رقتانگیز شکستخورده که کل روز خودش رو تبدیل به یک ماشین میکنه تا چیزی حس نکنه. اما هرچیزی رو حس نکنی، درد همیشه حس میشه. به قول آقای کش، «تنها چیز واقعی، درده».
آیا واقعاً عاشق بودم؟ آیا واقعاً کسی عاشقم شده؟ آیا لایق عشق هستم؟ آیا این عشقهایی که مثل نیزه به سمتم پرتاب شدن و بدن نحیفم رو زخمی کردن، واقعی بودن؟ یا همش برای این بوده که لحظهای روح و بدنم لمس بشه؟
خیلی شلوغ میکنید. تعداد ریاکتها رو کم میکنم. این هم از آخرین فعالیت بسیار مهمم قبل از خواب.
ریاکتها رو باز کردم که دخترهای داغ برام بوس و این چیزا بذارن. پسرها ریاکت مرتبطی ندارن و فقط میتونن تماشا کنن و زجر بکشن از اینکه دخترها در سودای سکس با منن. ممنون. شب بخیر.
تنها راه فرار از واقعیت کسشر، ساختن دغدغههای کوچیک و بیاهمیت و بها دادن بهشونه. در سطح جهانی شاهدش هستید دیگه. فعالیت من تو این کانال هم یه مثال شخصیتر و کوچیکتره.
نکبت
The Doors – The End
این آهنگ انقدر همهچیزش شاهکار و باشکوهه که به نظرم توی معابد موسیقی باید پرستیده بشه. از آواز و موسیقیش که چیزی نمیتونم بگم چون سوادش رو ندارم، فقط با تمام وجودم حس میکنم که با این سازها و اصوات چه کارهای جنونآمیزی میکنن. در مورد ترانهش میتونم صحبت کنم ولی حوصله ندارم. خودتون برید در موردش بخونید.
فیلم Apocalypse Now رو هم ببینید اگر ندیدید، یا اگر دیدید هم باز ببینید. فرقی نداره. هر سال باید حداقل یک بار این فیلم رو دید.
فیلم Apocalypse Now رو هم ببینید اگر ندیدید، یا اگر دیدید هم باز ببینید. فرقی نداره. هر سال باید حداقل یک بار این فیلم رو دید.
الان متوجه شدم دلیل تمام این نوشتنها و منتشر کردن نوشتهها، تنهاییمه. تنهاییای که از بچگی با تمام وجود حسش میکردم. تنهایی ترسناکی که در طول زندگیم با خنجرِ طردشدگی و تعلق نداشتن روی روحم نقاشی میکشید. تمام این نوشتنها و فعالیتهای بیهوده و بیثمر، برای اینه که احساس کنم من هم وجود دارم و دوست داشته شدهم. تا احساس کنم طرد نشدهم و کل دنیا برام محنتکده و غربت نیست. این چهرهها، چهرههای انسانهاییه که دوستم دارن و قرار نیست یهو چهرههاشون بره توی هم و باهام غریبه بشن؛ انگار که هیچوقت من رو ندیدن و نمیشناسن. تا احساس بچهای رو نداشته باشم که توی شبی سرد تنها توی کوچهست و هرکسی رد میشه دستش رو به زور میگیره و با چشمها و زبون مارمانندش، توی صورت بچه لبخند شیطانی میزنه. تمام این فعالیتها برای اینه که بفهمم کل دنیا دشمن و غریبه نیستن و موجوداتی هستن که عشق ورزیدن بلد باشن. چیزی که نوشتم خیلی چسناله و رقتانگیزه، ولی خب حقیقته. میتونم نفرستمش، ولی میفرستمش. نمیدونم چرا. آها، دلیلش رو گفتم. البته یه دلیل دیگه هم داره: مرگ. مرگی که کل زندگیمون، مثل رطوبت و نم، آرومآروم توی سقف وجودمون نفوذ میکنه و توی خواب ابدی غرقمون میکنه. مرگ، شاید، دلیل تمام نوشتههای دنیا باشه. شب خوبی داشته باشید.
تراژدی وقتی از حد بگذره، تبدیل به کمدی میشه. کمدی هم وقتی از حد بگذره تبدیل به تراژدی میشه. وضعیت ما یه لوپ زجرآور و مضحک بین این دو جریانه. از حجم زیاد تراژدی، از درموندگی و بیچارگی مطلق، خندهمون میگیره و انقدر میخندیم که کل وجودمون اشک میشه و فرو میریزه تو اعماق تاریک افسردگی و ملال.
و باز فریاد خندههامون از ته چاه.
و باز فریاد خندههامون از ته چاه.