خستهتر از اونم که افکارم رو تایپ و تبدیل یه کلمات پیکسلی بکنم. کاش میتونستم همهتون رو واقعاً ببرم توی ذهنم. چرا؟ نمیدونم. حس میکنم خوشتون میاد توی من باشید. یا بالعکس. هاها. دیدید چیکار کردم؟ اوکی. شب بخیر.
فقط اومدم ابراز خوشحالی کنم از این که چنین دخترهای زیبایی من رو دنبال میکنن. با اینکه من فقط مال یکیتون میتونم باشم ولی خب، ممنون از اینکه در سودای سکس با منید و ارزش سهام من رو در مارکت سکس بالا میبرید.
توی سکوت و تنهایی نشسته بودم، در آرامش بودم، یهو آدمها برگشتن و بهم خیره شدن. بهم لبخند زدن و عشق و توجه ورزیدن. و در حالی که در آغوششون غرق در عشق بودم، یهو ازم دست کشیدن، ولم کردن و چهرهشون عاری از احساس شد. همچنان بهم خیره بودن ولی عشقی دیگه توی نگاهشون نبود. لبخند شیطانی زشتی اومده بود روی لبهاشون و آرومآروم قدم به عقب گذاشتن و ازم دورتر و دورتر شدن. کامل توی تاریکی سایهها محو شدن ولی صدای ریشخندهاشون میاومد. همچنان چشمهای قرمزشون رو توی تاریکی میدیدم که بهم خیره بودن و نگاههاشون رو حس میکردم، ولی رها شده بودم. باز تنها بودم. باز سکوت بود. اما من دیگه بلد نبودم ساکت و تنها باشم. مقصر خودم بودم که خلوت و تنهاییم رو شکستم و گول لبخندها و آغوشها رو خوردم. عجب انسان ساده و احمقی بودم...هستم.
مرگ با صورتی رنگپریده، اندامی لاغر و قدی بلند و کتشلواری سیاه، در حالی که دستهاش رو پشتش چفت میکرد، همیشه در سکوت پشت سرم قدم میزد. هرجا مینشستم، یک گوشه میایستاد و در حالی که روزنامهای جلوی صورتش گرفته بود، یواشکی بهم نگاه میکرد. حضورش وحشت به دلم مینداخت اما از اینکه میدیدمش یه آرامشی هم داشتم. مثل پدری که زندگی بچهش رو نابود کرده اما حضورش توی خونه نیازه و تنها پناهگاه بچهست. یک روز، یکهو، هر جا رو نگاه کردم مرگ رو ندیدم دیگه. بیپناه و ترک شده بودم انگار. تنها چیزی که حس میکردم ترس و وحشت بود. هر لحظه منتظر بودم زمین زیر پام دهن باز کنه و من رو ببلعه و وجودم ناپدید بشه. حالا مرگ رو در همهچیز میدیدم. حالا هر فکری میتونست مرگ باشه. هر حرفی میتونست مرگ باشه. هر حرکتی میتونست مرگ باشه. حالا هر آدمی که لبخند میزنه میتونست مرگ باشه. هر آدمی که از روبرو میاد میتونست مرگ باشه. حالا هر سلامی میتونست مرگ باشه. حالا همهچیز مرگ بود.
هیچ ایدهای ندارم توی این کانال باید چیکار کنم. اما هست و هستم. نشسته یک گوشه و مثل جبرئیل هی توی گوشم زمزمه میکنه «بنویس» و من هم مثل پیامبر هی در جوابش میگم «من نوشتن بلد نیستم. چی بنویسم؟» و هی از اون اصرار از من انکار.
در واقع این کانال رو ساختم که حواس خودم رو از واقعیت زندگیم پرت کنم. که البته مؤثر هم بوده. همین که الان به جای فکر کردن به بدبختیهام، دغدغهم نوشتن کسشر توی این کاناله، خودش به اندازه کافی گویاست. احمقانه و غمانگیزه البته، که خب من هم احمق و مغمومم. همهچیز در جای درست خودش قرار داره.
زیاد هم مؤثر نبوده البته. صرفاً پذیرفتم واقعیت و کسشرهای زندگیم رو و از سر خالی بودنمه که به جفنگ نوشتن افتادم.
اینکه تفنگ کنار تختم نیست تنها دلیلیه که صبحها که از خواب بیدار میشم زنده از خونه خارج میشم.
چند مدته باز افسردگیم به طور شدیدی برگشته. میتونم حدس بزنم دلایلش رو، ولی خب واقعاً وجودم رو داره میبلعه. چند مدته حوصله ندارم برم سر کار و هر روز دیر میرم. امروز کلاً نرفتم. زنگ زدم گفتم فردا هم نمیام. رئیس هم واکنش جالبی به این موضوع نداشت. چند مدته کلاً همه دارن طردم میکنن و حس میکنم به هیچکس و هیچ جا تعلق ندارم. خستهکننده و بیخود شدهم. و به طور کلی خستهام از بیدار شدن و کار اجباری و تلاش برای تغییر دادن چیزی که قابل تغییر نیست. حس میکنم قدم که میزنم، عالم مرگ با اسبهایی سیاه پشت سرم قدم میزنه و هرجا قدم میذارم، همه با انزجار روی برمیگردونن و اون محیط رو ترک میکنن.
دیگه سکس و پول و مواد و این چیزها نمیخوام. الان فقط نیاز دارم به طور روزانه یک نفر بیاد چند بار بزنه تو گوشم. کسی بوشهر هست تمایل به این کار داشته باشه؟ پول میدم بابتش. هزینهٔ ایاب و ذهاب هم با خودم. بیمهش رو هم رد میکنم.
شاید بپرسید به کجا پیام بدیم؟ الان لینک ناشناس میذارم که راحت باشید. چون میدونم همتون وقتی میاید پیویم استرس میگیرید.