Telegram Web Link
نکبت
اگه هنر و توان و وقت و امکاناتش رو داشتم، یه فیلم کوتاه اقتباسی از این داستان می‌ساختم.
یه دختر علاقه‌مند به بازیگری بیاد این رو بسازیم. و نه، قرار نیست در پشت صحنه سکس کنیم، نگران نباشید. محیط کاملاً حرفه‌ای و سینمای مستقل‌طوره و خبری از کثافت‌های سینمای جریان اصلی که پر از قدرت‌طلبی و شهوت و تعارضه نیست.
نکبت pinned an audio file
What a fuckin life.
کاش می‌تونستم عاشق بشم. یا کاش کسی عاشقم می‌شد؟ نمی‌دونم ببخشید شبیه ۱۶ ساله‌ها شدم. الان باز ادای آدم بزرگا رو در میارم. صبور باشید.
غم هم همیشه اینجوری نمیاد سراغت که تبدیل به یه سایهٔ سنگین بشی. گاهی اوقات هم یه جوری میاد که یه حس دلنشینه ولی پدرت رو هم در میاره. ولی بهش می‌گی نرو لطفاً. باش. پدرم رو در بیار.
برم یه چیزی توییت کنم دلم تنگ شد برای توییت نوشتن.
بعد از یک ماه بلاخره یه کم ذهن و زندگیم آروم شد و گفتم آخرشبی یه فیلمی ببینم قبل از خواب. وسطش -دقیقا جایی که فیلم داشت جذاب می‌شد- برقا رفت. یک ساعت تو تاریکی و سکوت وسط شهر غریب نشستم به خلأ خیره شدم و خلأ به من خیره شد. حتی یه فیلم دیدن هم تو ایران می‌تونه یه داستان تراژیک باشه.
غم و ملال دیروز، همون که خیلی قشنگ بود و دوست داشتم پدرم رو در بیاره، امروز روی واقعی‌ش رو نشون داد و خنجرش حالا داره می‌بره. از صبح تا الان از سر جام بلند نشدم. و زندگی‌م مثل قبل نیست دیگه، نمی‌تونم اجازه بدم که بپوسم. باید پاشم و حرکت و فکر کنم. دوباره مجبورم به جنون رو بیارم.
افسردگی یه درد فیزیکیه واقعاً. و خب که چی؟ این همه درد و رنج و اضطراب برای چی؟ آخرش قرار نیست بمیرم مگه؟ چرا پس انقدر رنج‌های مختلف رو تحمل می‌کنم الکی؟ قلب آدم می‌شکنه به هر حال. انسان‌ها و اتفاقات میان و می‌رن. بخوای نخوای قلبت می‌شکنه. زندگی چیزهایی بهت می‌ده و جلوی چشمت ازت می‌گیردشون. بهتر نیست همش رو رها کنم و جوری زندگی کنم انگار فردایی نیست؟ چون واقعاً هم فردایی نیست. هیچ چیز و کسی به من تعلق نداشته و نداره و من به هیچ کس و چیزی تعلق ندارم. هرچقدر هم همه‌چیز رو رها می‌کنم، اما یه چیزی هست که نمی‌دونم چیه ولی رها نمی‌شه. شاید هم می‌دونم چیه اما می‌ترسم رهاش کنم. چون برای به دست آوردنش سال‌ها زحمت کشیدم. اما می‌دونم دیگه ندارمش و فقط یه ردپا ازش باقی مونده؛ یه سایه؛ یه وهم و خیال باقی مونده از گذشته. چطوری می‌شه چیزی رو رها کرد وقتی حتی دیگه نمی‌تونی لمسش کنی یا ببینیش؟
Take My Hand (feat. Lou Stone)
Zero 7
پارسال یه نفر بهم گفت به آهنگ‌هایی که زیرشون چیزی نمی‌نویسی احساس خوبی ندارم. این نوشته برای ایشون.
به‌به چه باد و بارونی. دختر خانوم همچنان بعد از این همه سال هنوز نمی‌دونم کی هستی و کجایی، ولی یه روز پیدات می‌کنم و میارمت تو این روز طوفانی و باهات قدم می‌زنم.
فرقی نداره چیکار کنم، هیچوقت حس نکردم روحم آزاده. دائما حس می‌کنم توی یه قفسی گیر کردم. هرچقدر هم رها می‌کنم، باز فایده نداره. اسیرم؛ اسیر خودم و جهانم. سخته آدم اسیر نباشه. چه بسا انسان خیلی جاها دلش می‌خواد اسیر و در بند یه سری چیزها باشه. راحت‌تره خودت رو وصل کنی به یه سری چیزا تا اینکه به هیچی و هیچ‌جا بند نباشی؛ بهتر نیست، راحت‌تره.
بچه‌ها من می‌دونم کسشرهایی که اینجا می‌نویسم (و یک زمانی بیشتر می‌نوشتم) رو برمی‌دارید و به اسم خودتون تبدیل‌شون می‌کنید به کپشن و استوری توی اینستاگرام. فقط خواستم بگم که اشکالی نداره، راحت باشید. تنها مشکلی که می‌تونه این موضوع داشته باشه -که مشکل من نیست بلکه مشکل شماست- اینه که یه روز به خودتون میاید و می‌بینید خواه ناخواه تبدیل شدید به نویسندهٔ کسشرهایی که خودتون ننوشتید. حالا باید شخصیتی داشته باشید که مال خودتون نیست و خودتون نیستید. تبدیل می‌شید به یک دروغ بزرگ که دائماً در اضطرابه و باید تلاش کنه چیزی باشه که نیست. دنبال حقیقت خودتون و جهان باشید، نه دنبال یه تصویر خیالی از خودتون و تایید دیگران.
یک مشت کسشر در مورد موضوعات مختلف نوشتم و همه‌شون رو پاک کردم. اینم از امشب. ایشالا عمری باقی باشه فردا هم مشتی کسشر بنویسم و باز پاک کنم. گاهی اوقات نابود کردن مخلوق‌ها از خود عمل خلق کردن لذت‌بخش‌تره.
اگه خدایی وجود داشته باشه، الان می‌تونم درکش کنم.
کونم از هزارتا غم و احساس تعلق نداشتن داره پاره می‌شه، نشستم تو تنهایی آهنگ غمگین هم گوش می‌دم. چاره‌ای هم ندارم، تو این اوضاع فقط آهنگ غمگین می‌تونه چیزی رو درونم لمس کنه و بهم یه احساسی جز غم و ملال معمولی بده. چرا اینا رو برای شما می‌نویسم. چقدر از خودم بدم میاد وقتی مثل یه بچه پنج ساله می‌شینم ناله می‌کنم.
حالا که تا اینجا اومدم و در هر صورت از خودم بدم میاد، اینم بگم مسئله اینه که زور می‌زنم انسان‌ها رو جذب کنم. سعی می‌کنم جالب باشم براشون شاید از من خوششون بیاد. در حالی که جذابیت خاصی ندارم. مثل سیاه‌چاله‌ای هستم که هیچی رو به سمت خودش نمی‌کشه. کیر تو این بخت و زندگی که یه قطره توجه و تایید توش نبود و حالا سال‌هاست مثل تشنه‌ای وسط بیابون در جستجوی آب، دنبال توجه و تایید دیگرانم. هرکی رو می‌بینم می‌خوام آویزونش بشم که از من خوشش بیاد و وقتی هم خوشش نمیاد، انگار توی خلأ رها می‌شم و چیزی جز تاریکی و نیستی دورم باقی نمی‌مونه. حتی قدرت تکون خوردن هم ندارم بعدش. فقط تا ابد رها شده‌م توی یه فضای خالی و نامتناهی.
حتی وقت ندارم غمگین و افسرده باشم و برم گم بشم یه گوشه بپوسم از دست این شخصیت کیری‌ای که برای خودم ساختم و این بخت کیری‌ای که برام رقم خورده و این گه رو ساخته. باید بشینم هزارتا کار رو همزمان انجام بدم تا بلکه تو این دنیای کیری‌تر از خودم زنده بمونم.
2025/06/29 12:37:23
Back to Top
HTML Embed Code: