Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دیگه شوخی ها به کائنات و فرشتگان هم کشیده شد
دعوت رضا عطاران از اجل معلق برای رقص و پاسخ اجل معلق😁
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روند ساخت توپ‌های پلاستیکی هندی

عجیب‌تر از غذاهای خیابانی‌شان!
1
‏ترسو ها هیچ وقت آغاز نمی کنند
ضعیف ها هیچ وقت تمام نمی کنند
برنده ها هیچ وقت کوتاه نمی آیند
عاشق ها هیج وقت دست بردار نیستند
👏2👌21
قابل توجه دوستان محترم کانال و اعضای مهربان و دوست داشتنی انجمن🌹


تمام دوستان باید یک داستان ۴۰ جمله‌ای از دیدگاه یک آینه قدیمی بنویسند و برای معاون اجرایی یا معاون تبلیغات ارسال کنند.
📚داستان ها هر روز و بر اساس قرعه کشی در همین کانال منتشر می شود.
به محض انتشار #همه موظف هستند، در مورد داستان نظر بدهند( فقط ۲۴ ساعت یعنی تا انتشار داستان بعدی) #همه باید شرکت کنند.
👇👇

توضیح سوژه:
این آینه در طول ده ها سال‌ شاهد هزاران اتفاق، شادی‌ها، غم‌ها، دروغ‌ها و حقیقت‌ها بوده است. چهره‌هایی که در آن منعکس شده‌اند، رازهایی که پنهان کرده و صداهایی که شنیده است، می‌تواند چهارچوب اصلی داستان باشد.

@Ay23mo16 معاون اجرایی

@somaye4117 معاون تبلیغات

#سوژه
#داستان_کوتاه
#دیدگاه‌آینه
2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚انجمن نویسندگان برتر ایران🖊
قابل توجه دوستان محترم کانال و اعضای مهربان و دوست داشتنی انجمن🌹 تمام دوستان باید یک داستان ۴۰ جمله‌ای از دیدگاه یک آینه قدیمی بنویسند و برای معاون اجرایی یا معاون تبلیغات ارسال کنند. 📚داستان ها هر روز و بر اساس قرعه کشی در همین کانال منتشر می شود. به…
​من یک آینه بودم. نه یک آینه معمولی، یک آینه قدیمی با قابی چوبی و کنده‌کاری‌شده. اولین چهره‌ای که در من نقش بست، چهره یک دختر جوان بود با موهای بلند و خرمایی. او هر روز جلوی من می‌ایستاد و لبخند میزد. بعدتر، لبخندش کم‌رنگ‌تر شد و غم در چشمانش جای گرفت. روزی چمدانش را بست و برای همیشه رفت. من شاهد اشک‌های مادرش بودم که هر روز در من نگاه می‌کرد و آه می‌کشید. سال‌ها گذشت و من از دیواری به دیوار دیگر منتقل شدم. در یک اتاق تاریک، چهره مردی با ریش بلند را دیدم که با وسواس به خودش نگاه می‌کرد. او ساعت‌ها وقتش را صرف مرتب کردن ریش‌هایش می‌کرد و به نظر می‌رسید به جز خودش، هیچ‌کس برایش مهم نیست. یک روز، آینه کوچکی را به من نشان داد و گفت: "تو تنها نیستی."
من صدای خنده‌اش را شنیدم و برای اولین بار حس کردم که تنها نیستم. بعد از آن، چهره‌های زیادی را دیدم. چهره پیرزنی که هر روز صبح موهایش را شانه میزد، چهره کودکی که با انگشتان کوچکش روی من نقاشی می‌کشید و چهره مردی که در من خیره میشد و با خودش صحبت می‌کرد. هر چهره داستانی داشت و من راوی تمام آن‌ها بودم. من رازهای زیادی را در خود نگه داشته بودم. رازهایی از عشق، از خیانت، از ترس و از امید. من شاهد لحظه تولد و مرگ بودم. شاهد اولین بوسه و آخرین خداحافظی. من نه قضاوت می‌کردم و نه دروغ می‌گفتم. من فقط منعکس‌کننده حقیقت بودم. من هم می‌توانستم تاریک شوم و هم روشن. می‌توانستم هم غمگین شوم و هم شاد اما هرگز نمی‌توانستم احساسات خودم را نشان دهم. من یک آینه بودم. تمام داستان‌های جهان را در خود داشتم، اما هرگز نمی‌توانستم یکی از آن‌ها را زندگی کنم. این چهارچوب من بود و تا ابد ادامه خواهد داشت.

آقای سید رضا حسینی
( رییس محترم انجمن)
#دیدگاه_آینه_قدیمی
#چهل_جمله
5
صبح همگی به خیر و خوشی

لطفا همگی( خصوصا اعضای انجمن) تا فردا ساعت ۹ صبح که داستان بعدی گذاشته میشه، داستان اول رو بخونید و نظر بدید.
طرف از جنگ جهانی نامه می‌نوشته، می‌بسته به پای کبوتر،
می‌فرستاده برای طرف!

اون وقت بعضی ها میگن ببخشید
سرم شلوغ بود و وقت نداشتم و... نرسیدم پیام بدم!!!
3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پاییز زیباتر می شود
به شرطی که به اندازه
تمام بـرگ های پاییزی
برای یکدیگر آرزوی
خـوب داشته باشیم...
روز پاییزی تان پر از
شادی و زیبایی🧡🍂

صبح به خیر
1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
😧 یک بازیگر هوش مصنوعی به اسم Tilly Norwood به بازار ارائه شده و استودیوها به دنبال بستن قرارداد برای استفاده از اون هستن… 😱
🔹 هشتم مهرماه، روز بزرگداشت مولانا 🔹

مولانا، عارف بی‌همتای سرزمین عشق، با کلامش، چراغی در تاریکی‌ها افروخت و با مثنوی‌اش، راه دل‌ها را، به حقیقت گشود.
او به ما آموخت که انسان، فراتر از مرزها و زبان‌ها، با نغمه‌ی عشق شناخته می‌شود.

یاد و نامش همیشه روشن و اندیشه‌های آسمانی‌اش، چراغی جاویدان بر جان‌های جوینده باد. 🌿
📚انجمن نویسندگان برتر ایران🖊
قابل توجه دوستان محترم کانال و اعضای مهربان و دوست داشتنی انجمن🌹 تمام دوستان باید یک داستان ۴۰ جمله‌ای از دیدگاه یک آینه قدیمی بنویسند و برای معاون اجرایی یا معاون تبلیغات ارسال کنند. 📚داستان ها هر روز و بر اساس قرعه کشی در همین کانال منتشر می شود. به…
من آینه‌ام.
سال‌هاست روی دیوار این ویلای متروک در فلوریدا آویزانم و شاهد هر گوشه‌ی تاریک زندگی دکتر مایکل رامیرز بودم. دکتر رامیرز ریش پُر پشت و نگاه نافذی داشت.
او همیشه وانمود می‌کرد مرد باوقاری است. اما من حقیقت پشت نقابش را می‌دانستم. خیانت‌هایش از همان سال‌های اول ازدواج با سوفیا شروع شد.
یک شب، در یک مهمانی پُر زرق‌ و برق، او را دیدم. با زنی که لباس ساتن آبی پوشیده بود، در باغ پشتی حرف میزد.
آن زن همسر یکی از تجار شهر بود. دکتر مایکل دستش را دور کمر او حلقه کرده بود و انگار سوفیا اصلاً وجود نداشت. وقتی فکر می‌کردند کسی نگاه‌شان نمی‌کند، من بودم که انعکاس خنده‌های یواشکی‌شان را در شیشه‌ام دیدم.
اسم زن امیلی بود.
دکتر به امیلی یک گردنبند یاقوت هدیه داد.
یاقوت از جواهرات سوفیا بود.
سوفیا آن‌ ها را برای عروسی‌شان خریده بود.
بعد نوبت به اولیویا، معلم پیانو، رسید.
اولیویا هر هفته به بهانه‌ی آموزش موسیقی به خانه می‌آمد. اما درس‌های شان در اتاق مطالعه‌ دکتر مایکل طولانی میشد. یک بار اولیویا جلوی من ایستاد. موهایش را مرتب کرد و گفت: «مایکل میگه، من مثل یه شعر عاشقانه‌ام.»
دکتر به او قول داده بود سوفیا را طلاق می‌دهد.
اما من می‌دانستم، دروغ است.
چون همین قول را به اِما، خدمتکار جوان هم، داده بود.
اِما ساده بود و فکر می‌کرد مایکل عاشقش است.
ولی من دیدم که دکتر از سادگی‌اش سوءاستفاده می‌کرد. یک شب، در آشپزخانه، دکتر به اِما گفت:
_امشب بیا اتاقم.
من انعکاس ترس و تردید را در چشمان اِما دیدم. ولی رفت، چون چاره‌ای نداشت. دکتر مایکل به او پول و لباس‌های زیبا می‌داد. ولی هیچ‌ وقت احترام نگذاشت.
یک روز، یکی از گوشواره‌های سوفیا گم شد.
بعداً همان گوشواره را در گوش زنی، در مهمانی دیدم. دکتر از دارایی‌های سوفیا برای خوشحال کردن معشوقه‌هایش استفاده می‌کرد.
ایزابلا، تاجر پارچه، هر ماه به خانه می‌آمد. به بهانه‌ خرید پارچه، ساعت‌ها با مایکل در اتاق پذیرایی حرف میزد. یک بار ایزابلا جلوی من گفت: «این پیرمرد هنوز خوب بلده دل ببره » اما من می‌دانستم مایکل فقط دنبال تنوع بود و هیچ کدام از این زن ها برایش مهم نبودند.

خانم آذر ابوالقاسمی
(معاون اجرایی و امور مالی)
#دیدگاه_آینه_قدیمی
#چهل_جمله
5
صبح به خیر و سلامتی

لطفا همگی( خصوصا اعضای انجمن) تا فردا ساعت ۹ صبح که داستان بعدی گذاشته میشه، داستان دوم رو بخونید و نظر بدید.

#دستور_رییس
1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚انجمن نویسندگان برتر ایران🖊
قابل توجه دوستان محترم کانال و اعضای مهربان و دوست داشتنی انجمن🌹 تمام دوستان باید یک داستان ۴۰ جمله‌ای از دیدگاه یک آینه قدیمی بنویسند و برای معاون اجرایی یا معاون تبلیغات ارسال کنند. 📚داستان ها هر روز و بر اساس قرعه کشی در همین کانال منتشر می شود. به…
من آینه‌ام!
سال‌ها، آویزان بر دیواری که راز خنده‌ها، گریه‌ها و فریادهای خاموش را در سینه  دارد. خانه‌ای که زیر سنگینی روزهای بی‌پایان، نفس می‌کشید و پر از نگاه‌های بی‌قرار و سکوت‌هایی که با گذر زمان، سنگین‌تر می‌شدند.
یکی از روزها، پدرِ خانه، با چهره‌ای برافروخته وارد شد. نگاهش آکنده از خشم و اضطراب بود.
صاحب‌خانه، اجاره را برای سال جدید، بالا برده بود و همان شب، خاله زنگ زد  و خودشان را برای شام دعوت کرد. لحظه‌ای بعد، کلماتی میان زن و مرد، آرام اما پر از بارِ سنگینِ تنش، رد و بدل شد.
مادر، کنار سماور ایستاده بود. قاشق در دستش می‌لرزید و چشم‌هایش به زمین دوخته بود. دختر، پر از سوال و بغض‌های فروخورده، چون دریایی با موج های سرکوب شده و زانوهای بغل کرده، در گوشه‌ای از اتاق نشست.
پدر دست‌هایش را به موهایش کشید و سکوت خانه  با صدای شکستن لیوانی شیشه‌ای شکست. دختر چشمانش را بست. گویی می‌خواست این لحظه را از خاطره‌ها محو کند.
در همین حال، ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد. لحظه‌ای که زمان ایستاد و فضا در سکوتی عمیق فرو رفت. گویی نفسِ خانه را گرفت و دوباره رها کرد.

در کسری از ثانیه، پدر لبخندی تصنعی زد و مادر اشک‌هایش را پاک کرد. دختر  گوشه‌ای رفت و آهی کشید و با لبخندی نیمه‌جان، پر از سکوت و راز، برگشت.

خانواده خاله، وارد شدند. بوی عطرشان با بوی نان بیات خانه، در هم آمیخت و لحظه‌ای، همه چیز، رنگی دیگر گرفت. پدر دست داد و مادر، چای تعارف کرد و دختر  کنارشان نشست.
همه لبخند می زدند. اما من، خوب می‌دانستم، این لبخندها، نقاب‌هایی لطیف‌، برای پوشاندن زخم‌ها، خشم‌ها و ترس‌های پنهانی هستند.
سکوت دوباره خانه را در برگرفت، اما من، هنوز نگاه‌ها، لبخندها و بغض‌ها را ثبت می‌کنم. نقاب‌هایی که هرگز کنار نرفته‌اند. شاید روزی برسد که حقیقت را ببینند، اما تا آن لحظه، من همچنان راوی بی‌صدا خواهم بود.

#سمیه‌ابراهیمی
(معاون‌تبلیغات)
#دیدگاه_آینه_قدیمی
#چهل_جمله
7
قبل از خرید عطر این اصطلاحات را بدان تا سرت کلاه نرود:

پرفیوم (Perfume) →بالاترین غلظت عطر است که ماندگاری بالایی دارد(حدود ۸ساعت)

ادوپرفیوم (Eau de Parfum) → ادوپرفیوم نسبت به پرفیوم ماندگاری کمتری دارد (حدود۴تا۶ساعت)

ادوتویلت (Eau de Toilette) → نسبت به بقیه ماندگاری خیلی کمتری دارد(۲تا۴ساعت)
2025/10/31 09:57:11
Back to Top
HTML Embed Code: