📚انجمن نویسندگان برتر ایران🖊
با گردی از خاک، من را روی میز گذاشتهاند. هوای دلگیر پاییز، صورتم را تیره و تار کرده است. اینجا، خانه سالمندان، جایی که خانمها و آقایان سالخورده، به فراموشی سپرده میشوند. پسر سارا خانم، به دنبال گرفتن رضایت مادرش برای فروختن خانه می باشد. دیگری، مدام خودش…
لطفا همگی( خصوصا اعضای انجمن) تا فردا ساعت ۹ صبح که داستان بعدی گذاشته میشه، داستان چهارم رو بخونید و نظر بدید.
#دستور_رییس
#دستور_رییس
📚انجمن نویسندگان برتر ایران🖊
قابل توجه دوستان محترم کانال و اعضای مهربان و دوست داشتنی انجمن🌹 تمام دوستان باید یک داستان ۴۰ جملهای از دیدگاه یک آینه قدیمی بنویسند و برای معاون اجرایی یا معاون تبلیغات ارسال کنند. 📚داستان ها هر روز و بر اساس قرعه کشی در همین کانال منتشر می شود. ⭕به…
دروغ گو
من آینه ام. آینهای چوبی و قدیمی که خیلی وقت بود، در انبار خانه خاک می خوردم. مدت ها بود، کسی به من نگاه نکرده بود. قاب چوبیام را خاک گرفته بود. به سختی میتوانستم کسی را ببینم.
فکرمی کردم دیگر کسی به من نیاز ندارد. اما دختر کوچکی به انبار آمد و مرا بر داشت.
دختر، با ذوق و شوق، مرا تمیز کرد و به دیوار اتاقش آویخت. اولش خیلی خوشحال بودم. فکر کردم، دوباره می توانم، آدم ها را ببینم و کارم را انجام دهم. اما خیلی زود، یادم آمد، کارم سخت است. من باید دروغ بگویم!
آدمها، وقتی به من نگاه میکنند، دوست دارند، چیزهای خوب و قشنگی ببینند. چون آنها از حقیقت بیزار هستند. خیلی سال پیش، وقتی به دیوار همین خانه، آویزان بودم، شیشهی عطری به سمتم پرت شد. هنوز، آن زخم قدیمی، گوشهی قابم پیداست.
خدایا تو کمکم کن، حقیقت را بگویم! بدون آنکه تنبیه شوم. من مجبورم تصویر دلخواه آدمها باشم. اما این بار، پای یک دختر کوچک، در میان است. مگر می شود، به او دروغ گفت؟! دلم می خواهد، راستش را بگویم، تا او هم، حقیقت را ببیند. کاش بتوانم این عادت بد را ترک کنم. من آینهام. یک آینهی چوبی قدیمی، یک آینهی دروغگو.
#فاطمه_مسیبی
#دیدگاه_آینه_قدیمی
#داستان_کوتاه
#۴۰جملهای
من آینه ام. آینهای چوبی و قدیمی که خیلی وقت بود، در انبار خانه خاک می خوردم. مدت ها بود، کسی به من نگاه نکرده بود. قاب چوبیام را خاک گرفته بود. به سختی میتوانستم کسی را ببینم.
فکرمی کردم دیگر کسی به من نیاز ندارد. اما دختر کوچکی به انبار آمد و مرا بر داشت.
دختر، با ذوق و شوق، مرا تمیز کرد و به دیوار اتاقش آویخت. اولش خیلی خوشحال بودم. فکر کردم، دوباره می توانم، آدم ها را ببینم و کارم را انجام دهم. اما خیلی زود، یادم آمد، کارم سخت است. من باید دروغ بگویم!
آدمها، وقتی به من نگاه میکنند، دوست دارند، چیزهای خوب و قشنگی ببینند. چون آنها از حقیقت بیزار هستند. خیلی سال پیش، وقتی به دیوار همین خانه، آویزان بودم، شیشهی عطری به سمتم پرت شد. هنوز، آن زخم قدیمی، گوشهی قابم پیداست.
خدایا تو کمکم کن، حقیقت را بگویم! بدون آنکه تنبیه شوم. من مجبورم تصویر دلخواه آدمها باشم. اما این بار، پای یک دختر کوچک، در میان است. مگر می شود، به او دروغ گفت؟! دلم می خواهد، راستش را بگویم، تا او هم، حقیقت را ببیند. کاش بتوانم این عادت بد را ترک کنم. من آینهام. یک آینهی چوبی قدیمی، یک آینهی دروغگو.
#فاطمه_مسیبی
#دیدگاه_آینه_قدیمی
#داستان_کوتاه
#۴۰جملهای
❤5
لطفا همگی( خصوصا اعضای انجمن) تا فردا ساعت ۹ صبح که داستان بعدی گذاشته میشه، داستان کم سن ترین عضو انجمن نویسندگان برتر ایران رو بخونید و نظر بدید.
#دستور_رییس
#دستور_رییس
