من آرامم. ناراحت نباش. چیزی نیست. این ها فقط اشک است، خشک میشوند.
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی
از خودت میپرسی: آن رؤیاها کجا هستند؟ سرت را تکان میدهی و میگویی: سالها چه زود میگذرند! و باز هم از خودت میپرسی: تو با زندگیات چکار کردی؟ بهترین سالهای عمرت را کجا به خاک سپردی؟ اصلاً زندگی کردی یا نه؟
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی
زندگی من سرگذشتی نداشته، چون جدا از همه زندگی کردهام. کاملاً تنها. تنهای تنها. میدانی ـ تنها ـ یعنی چه؟
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی
چرا حتی بهترین آدمها به نظر میرسد که عقب میکشند و چیزی را به عنوان راز از دیگران مخفی میکنند؟ چرا هر چیزی که توی دلشان هست را به زبان نمیآورند؟ چرا هر کسی سعی میکند خشنتر ازآنچه که واقعاً هست نشان بدهد؟ انگار اگر احساساتشان را زود نشان بدهند مثل این است که به آنها توهین شده.
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی
تو اگر یک روز یک نفر را دوست داشته باشی، تمام خوشیهای دنیا را برایتان آرزو میکنم.
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی
میدانی؟ بعضی وقتها ما از بعضیها تنها به خاطر این که با ما توی یک دنیا زندگی می کنند خوشمان می آید. من از تو خوشم میآید چون همدیگر را شناختیم.
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی
یادت باشد به شرطی میآیم که عاشق من نشوی... مطمئن باش که من حاضرم دوست تو باشم... ولی نباید عاشق من بشوی، ازت خواهش میکنم!
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی
من با خانههای شهر هم دوست هستم. وقتی در خیابان قدم میزنم، انگار که همهٔ آنها به سمتم هجوم میآورند و با تمامی پنجرههایشان به من خیره میشوند؛ آنها با من صحبت میکنند: «حالتان چطور است؟ من هم خوبم. میخواهند ماه مه یک طبقهٔ دیگر به من اضافه کنند.» یا «حالتان چطور است؟ قرار است فردا تعمیرم کنند.» یا «نزدیک بود در آتش بسوزم؛ بسیار ترسیده بودم.» و اینگونه حرفها.
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی
آیا تنها ماندن، تنهای تنها، بدون این که چیزی برای تأسف خوردن داشته باشی، دردناک نیست؟
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی
از صبح غم عجیبی در دلم بود که آزارم می داد. تا به خود آمدم دیدم همه مرا به دست تنهایی سپرده و رفتهاند.
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی