آن جاست که از رویاهای خود بیرون میآید، نگاه میکند و با تعجب میبیند که شامش را هم خورده و درحالی که کاملاً در رویا بوده است؛ اتاقش تاریک است و خلأ و غم به قلبش فشار میآورد. تمامی دنیای خیالی پیرامونش فرو میپاشد، پودر میشود و بدون هیچ اثر و هیچ صدایی مثل یک رویا محو میگردد، در حالی که او نمیتواند به خاطر بیاورد که در رؤیای چه چیزی بوده است.
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی
آدم رؤیایی خاکستر رؤیاهای گذشتهاش را بیخودی پس میزند، به این امید که در میان آن جرقهی کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند. تا این آتش برافروخته شده قلب سرمازدهی او را گرم کند و همهی آنهایی که برای او عزیز بودهاند، برگردند.
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی
آسمان زندگیات همیشه صاف و روشن و لبخند شیرینت پیوسته شاد باشد و به خاطر آن یک لحظه شادی و سعادتی که به دلی دیگر، دلی تنها اما حق شناس دادی، تا ابد سعادتمند باشی! خدای مهربان! یک لحظه شادی! آیا برای تمام عمر یک انسان کافی نیست؟!
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی
تو بالاخره فشار پوسیدن و خستهشدن خیالت را حس میکنی چون درحال رشدی و آرمانهای قبلیات را زودتر باور میکنی. آنها خرد میشوند، پودر میشوند؛ اگر زندگی دیگری نداشته باشی، مجبوری که زندگی را از همان تکههای خرد شده و ریزههایش دوباره بسازی. در حالی که روح تو تمایل به چیز دیگری دارد و چیزی غیر از آن میخواهد! آدم رؤیایی خاکستر رؤیاهای گذشتهاش را بیخودی پس میزند، به این امید که در میان آن جرقهی کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند. تا این آتش برافروخته شده قلب سرمازدهی او را گرم کند و همهی آنهایی که برای او عزیز بودهاند، برگردند. همان چیزهایی که قلبش را به تپش انداخت و خونش را جوش آورد. اشک را از چشمانش سرازیر کرد و آن گونه باشکوه فریبش داد!
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی
تو از او بهتری، گرچه من او را بیشتر از تو دوست دارم.
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی
ای خدای مهربان! مطمئناً من میتوانم به خاطر تو ناراحت بشوم! این گناه نیست که نسبت به تو احساس محبت برادرانهای داشته باشم! من را ببخش. گفتم محبت...
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی
و حالا که در دنیای واقعی این قدر با تو خوشحال بودم، دیگر رؤیای چه را میخواهم ببینم! اوه عزیزم، خدا تو را حفظ کند که من را از خودت نراندی؛ که حالا حداقل میتوانم بگویم: در تمام عمرم، دو شب، زندگی کردهام!
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی
بهترین سالهای عمرم را تلف کردهام، حالا دیگر خوب درک میکنم و این آگاهی بیشتر آزارم میدهد، اما خدا تو را برای من فرستاده، فرشتهی مهربانم!
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی
خدای مهربان! یک لحظه شادی! آیا برای تمام عمر یک انسان کافی نیست؟
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی
اوه، اگر بدانی چقدر اینگونه عاشق شدهام!» «ولی چطوری؟ عاشق کی؟» «عاشق هیچکس؛ فقط یک آرزو. عاشق هرکسی که در خیالم بوده. همهٔ عشقهای من تا حالا خیالی بودهاند. تو مرا نمیشناسی!
شبهای روشن – داستایفسکی
شبهای روشن – داستایفسکی