Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 کلیپ | #حجاب🦋

درروزگاری که دشمن‌ تمام‌ امیدش
از بین‌ بردن‌ حجاب‌ توست🧕🏻،
تو همچنان‌ پاك‌ بمان...🌿
تو امیدش‌ را ناامید کن‌
بگذار از چادرت‌ بیشتر
از اسلحه‌ بترسد...🖤
این‌ چادر سیاه‌ سلاح‌ توست...😌

#زن_عفت_افتخار🌱
♥️🍃

سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْرًا
و خداوند بزودی بعد هر
سختی آسانی قرار می‌دهد
- سوره طلاق ۷

#یااباصالح‌‌المهدی‌ادرڪنی♥️
『اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج』
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
جهت یادآوری 🍃🌼
- هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شڊۍ!
یھ ټسبیح بگیࢪ دسټټ ۅ بگۅ
"اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج"♥️
هم ڊݪِ خۅڊټ آࢪۅم میگیࢪھ
هم‌ڊݪِ آقا...!
ڪھ ‌یڪۍ ڊاࢪھ..
بࢪا ظهۅࢪش ڊعا میڪݩھ :)

#یا‌مهدی‌ادرکنی
#العجل

💞سلامتی امام زمان صلوات

ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر یک دانه گندم بکاری🌾🌱
ده ها خوشه گندم
درو خواهی کرد

همیشه یادتون باشه
اگریک کار خوب انجام بدید
منتظر دهها برابر خوبی
به امر خداوند از طرف کائنات
برای خودتون باشید🌾🌱
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
♥️🍃

#تلنگر
#ارتباط‌باخدا ❤️

💥خدایا چرا همش من؟
چرا همش من دچار بلا میشم؟😢

#یااباصالح‌‌المهدی‌ادرڪنی♥️
سلامتی‌امام‌زمان #صلوات🌹
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و نوزده:)

فاطمه با رنگ‌و رویی زد،
اما چشمهایی که
از خوشحالی و هیجان برق میزد، آروم بودند و ساکت، انگار نگاههاشون با هم حرف میزد...
بالاخره فاطمه به حرف اومد:
--باورم نمیشه سهیل! ... اصلا باورم نمیشه
سهیل خندید و چیزی نگفت، فاطمه دوباره گفت: --سهیل، تو و کربلا؟!
سهیل نفس پر حسرتی کشید و به آرومی از ته دل گفت:
+خودمم باورم نمیشه ... من و کربلا؟!
--ای بی وفا، بدون من میخوای بری؟
سهیل دستش رو روی صورت همسرش گذاشت و شروع کرد به نوازش کردنش و گفت:
+قول میدم یک روز
چهارتایی با هم بریم ... این فقط ادای یک نذره
فاطمه که از نوازش همسرش لذت میبرد نفس آرومی کشید و گفت:
--تو نذر میکنی و اون وقت خدا خودش با دستای
خودش اسباب و وسایل ادای نذرتو جور میکنه؟!!!... عجیبه!!!... خاص شدی ها سهیل ...
سهیل لبخندی زد و نفس عمیقی کشید، به علی کوچولو رو که روی تخت کنار فاطمه خوابیده بود نگاهی کرد و بعد
هم در حالی که با انگشت اشارش صورت ظریف علی رو نوازش میکرد گفت:
+خاص نشدم، این زیارت مال من‌نیست، مال یک آدم خاصه ...
فاطمه مشتاق گفت:
--یعنی چی؟
+یعنی میخوام نائب الزیاره یک آدم خاص بشم
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و بیست:)

+یعنی میخوام نائب الزیاره یک آدم خاص بشم
--کی؟
سهیل سرش رو بالا آورد و با شیطنت گفت:
+این یک رازه
فاطمه ابرویی بالا انداخت و گفت:
--اون آدم هر کی که هست خیلی خاصه که خدا اینجوری زیارتش رو جور کرد ...
یک کاروان بخواد بره کربلا، بعد آقای اصلانی هم پول دستش بیاد و ثبت نام کنن، یکهو یک هفته
مونده به رفتن،
آقای اصلانی مریض بشه و نتونه بره، هیچ کسی
هم نتونه به جای خودش بفرسته، بعد تو همون زمان یک پول گنده
از یکی از باغدارا به دستت برسه، بعد حالا یکهو
آقای اصلانی و خانم بچهاش بیان دیدن علی، همین جوری از دهنش
بپره که همچین اتفاقی افتاده، تو بگی پاسپورتت رو گم کردی والا میرفتی بعد یکهو پاسپورتت از تو کشوی کمد پیدا
بشه و اسم بنویسی و تایید بشی و حالام فردا بخوای بری!!! باور میکنم که همه اینها کار یک نفر بیشتر نیست ... خود امام حسین
سهیل که احساس خاصی داشت، احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد، سریع پلک زد تا اشکهای چشمش نیومده
خشک بشن، دلش نمی خواست جلوی فاطمه گریه کنه ... برای اینکه بحث رو عوض کنه رو کرد به فاطمه و گفت:
+از این که تنهاتون بذارم ناراحت نمیشی؟
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و بیست و یک:)

+از این که تنهاتون بزارم ناراحت نمیشی؟
فاطمه با خنده و شیطنت گفت:
--چرا، راست میگی ما رو هم با خودت ببر
سهیل با ناراحتی گفت:
+اگه میشد که میبردمتون، تو که فعلا نمی تونی درست حسابی راه بری، چه برسه به این سفر؟!
علی رو هم که نمی تونیم ببریم ...
فاطمه با خنده گفت:
--شوخی کردم بابا، برو به سلامت، امام حسین اگه بخواد مارم میطلبه، فعلا واسه شما دعوت نامه
اومده، مدیونی اگه منو دعا نکنی ها
سهیل دستش رو به نشانه فکر زیر چونش گذاشت و گفت:
+مثلا چی دعا کنم واست؟
فاطمه بدون فکر فورا گفت:
--دعا کن خدا بالاخره قسمتم کنه و لاغر بشم
سهیل که خندش گرفته بود گفت:
+باز شروع شد... بابا تو همین جوری تپلش خوبی...
بعد هم صورت فاطمه که در حال خندیدن بود رو عاشقانه بوسید ...
***
وقت رفتن بود و کوله بار سفر آماده، سهیل و فاطمه بی تاب بودند، هم بی تاب دوری از هم، هم بی تاب کربلایی که
سهیل آماده و فاطمه حسرت به دل زیارتش بودند ... نگاههاشون به هم بود و دستهاشون توی دستهای هم ...
--سهیل
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
🍃🌼📖🌺📖🌸🍃

🦋 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🦋
🌻•• الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ••🌻
# پست هاے امـروز:هدیه به
آقا امام سجاد و امام محمد باقر
و امام جعفر صادق {؏}💜🍃
•و شهــداے عزیز •

ذکر امروز : یَا اَرْحَمَ الرَّحِمینَ🌱

کپی با ذکر صلوات
💖اللَّهُمَّ صَلِّ عِلی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🍃🌼
#امام_زمان🌸

خود را در حصار عادت‌ پیچیده‌ایم
و نبودنت‌ را به‌ تماشا نشسته‌ایم!🍃
در حالی‌ که‌ همچنان‌ در دعای‌ عهد‌
زمزمه‌ می‌کنیم:

وَبَیْعَةً‌لَه‌فی‌عُنُقی

گفتم‌ بیعت...
یاد امام‌ حسین‌ افتادم...
یاد کوفیان‌ و امامی‌ که‌ تنها ماند...🥀
و ما...💔
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حاجی!
کاش ماهم مثل شما
وسط گرفتاری‌هامون
به‌ جایِ نا امیدی، یه لبخند می‌زدیم
و با اطمینان می‌گفتیم:
یَقینا کُله خِیر ♥️

#سردار‌دلها🌱
خدا گفت تو #ریحانه خلقتی🌱😊

اینکه گهگاهی
در خيابان چشم باز کنی،
و ببينی تو و آن چــادرت
تک و تنهاييد
اين يعنی...👇🏻
تو ناياب ترين خلق خدایی♥️
تو مروارید نایابی...💎
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👑LEADER OF IRAN👑

⊰•♥️°📱•⊱

#رهبࢪمونھ♥️🌿^^!
[ همہ عاݪم فداێ خندھ هایت ☺️💕]
ۅقٺے|🕐|
ڪار فرۿنگۍ را
شرۏع مےڪـنٻد
با اۅلٻنـ چــــٻزۍ
ڪه
باٻد بجنگیمـ
خۅدماڹ ۿسټٻم[⋮🖐🏼❗️


[#ۺۿٻد‌صدرزاده‌ے‌عزٻز]🖇📄
|جنڱِ‌اۅل،با‌خۅدمونہـ،رِفٻق |
حجاب با چادر یا مانتوی بلند⁉️

⬅️حجاب الزاما به معنای چادر نیست...
و مانتوی بلند با شرایطی که در زیر خواهد آمد
هم می تواند جزو موارد حجاب محسوب گردد :👇

①مانتوی بلند تا پایین تر از زانو.

②مانتو کل بدن را بپوشاند یعنی
از گردن تا پایین تر از زانو (پوشیده
بودن کامل گردن و سینه) – جلو باز
نباشد – قسمتی بسته و قسمتی باز نباشد.

③مانتو و لباس ها تنگ، چسبان و بدن نما نباشند.

④مانتو و لباس ها نازک نباشند.

⑤عدم استفاده از لباس های محرک –
شلوارهای پاره – تنگ و چسبان به عنوان
مثال ساپورت...

⑥پیدا نبودن برجستگی های بدن (به عنوان
مثال سینه – باسن) در واقع مانتو و لباس ها
باید آزاد و گشاد باشند...

⑦پوشیده بودن روی پا داخل کفش های رو
باز و کل پا در کفش های صندل –عدم استفاده
از جوراب های نازک –

⑧عدم آرایش های تند وعشوه گری –عدم نازک تر نمودن صدا در موقع حرف زدن با نا محرم–

⑨پوشیده بودن کامل سر –گردن و موها به
غیر از گردی صورت (پوشیده بودن گوش ها،
پوشیده بودن زیر چانه)

⑩در صورت تمایل استفاده از هد سر

⑪پوشیده بودن کامل دست ها تا مچ

⑫آشکار نکردن زیورها (هر چیزی که عرفاً
(عرف جامعه) زینت محسوب گردد و مردم به
آن زینت بگویند.) مثل گوشواره، النگو و
گردنبند و...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📡 #رسانه_باشید...
🧕🏻 #حجاب فاطمی
|📜|#نہج‌البلاغہ

دوسٺ،‌دوسٺ‌واقعے‌نخواهد‌بود،‌✋🏻
مگر‌آنڪه‌از‌دوستش‌
دࢪسه‌حال‌مراقبٺ‌کند:☔️
دࢪســـختے‌‏اش،
دࢪغيبٺ‌او‌
و‌پس‌از‌مرگـــش

| حڪمت‌۱۳۴ |
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و بیست و دو:)

--سهیل
+جان سهیل
فاطمه اجازه داد اشکهاش مهمون گونه هاش بشن ... از اشک ریختن جلوی سهیل خجالت نمیکشید ...
لبهاش رو باز کرد ...
--خوش به حالت ... منتظرتم که دست پر برگردی ...
سهیل که چشم در چشم همسرش بود لبخندی زد
و سری به تایید تکون داد...
انگار دل کندن سخت بود، آروم دستش رو بالا
آورد و روی گونه فاطمه کشید ...
+فاطمه
فاطمه لبخندی زد و گفت:
--جان فاطمه
+به خاطر همه چیز ازت ممنونم
فاطمه خندید ... سهیل عاشقانه به خنده فاطمه
نگاه کرد و گفت:
+این زندگی، این آرامش، این خوشبختی ...
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد:
+این سفر ... این احساس ... همش خواست خدا بود، که بدون صبر تو محقق ‌نمیشد...
سهیل به صورت خیس فاطمه نگاه کرد، اینجا دیگه حرفی برای گفتن نبود، فقط یک چیز میخواست ... لبهاش رو
روی لبهای فاطمه گذاشت و عاشقانه همدیگر را بوسیدند ...
***
سهیل سوار ماشین شد و حرکت کرد ... و فاطمه از همون لحظه به سهیل حسرت می خود که کاش جای اون بود و
الان توی مسیر زیارت پسر فاطمه(س) ...
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و بیست و سه:)

پسر فاطمه(س) ...
***
بیست سال بعد ...
--کاش باهامون می اومدی سهیل
سهیل لبخند تلخی زد و گفت:
+کربلا رفتن لیاقت می خواد خانم ... ما رو که راه نمیدن
علی که مشغول جا به جا کردن چمدونها بود، در کاپوت ماشین رو باز کرد و گفت:
_حالا مامان هیچی ... شما که خیلی
زودتر از ماها رفتین کربلا و ما تازه داره
قسمتمون میشه، پس لیاقتش رو زودتر از ما داشتین
سهیل به پسر رشیدش نگاه تحسین برانگیزی کرد و گفت:
+من برای خودم نرفتم، رفتم نائب الزیاره کس دیگه ای
بشم که اون لیاقتش رو داشت ... میبینی که
24ساله هر سال دارم از خدا میخوام یک بار دیگه
قسمتم کنه برم و از
طرف خودم آقا رو زیارت کنم، اما نمیشه، حالام
که شما سه تا بی معرفت دارین میرین و من بازم جا موندم ...
ریحانه که چادرش رو مرتب میکرد فورا پرید بغل
باباش و بوسیدتش و گفت:
_الهی فداتون بشم بابا، اینجوری نگین
دیگه ... دلمون میگیره
سهیل صورت دختر زیباش رو بوسید و گفت:
+نه بابا جون، شوخی کردم، شماها با خیال راحت برید به سلامت ...
برای منم دعا کنید
ریحانه دوباره پدرش رو بوسید و سوار ماشین شد، علی هم سوار شد و دنده عقب گرفت تا از پارکینگ بره بیرون،
فاطمه نگاه آرومش رو به سهیل دوخته بود، سهیل که چشمش به چشمهای فاطمه گره خورده بود گفت:
....
نویسنده:مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و بیست و چهار:)

چشمش به چشمهای فاطمه گره خورده بود گفت:
+ اینجوری نگام نکن فاطمه ... دلتنگیم از همین الان شروع میشه
--دوست دارم به اندازه این یک هفته ای که نیستیم نگات کنم ...
سهیل دستهای فاطمه رو توی دستاش گرفت و گفت:
+فاطمه، گل شمعدونی زندگی من ... دیدی این بارم کربلایی
شدی و من باز هم جا موندم؟ ... دیدی باز هم طلبیده شدی و من موندم و ....گرچه خودم دلیلش رو میدونم ...
سهیل اشک میریخت و فاطمه با لبخند موهای سهیل رو نوازش داد و گفت:
--یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا ...
میبینم که یار و غارت شده حسین فاطمه(س)! ...
بعد هم دو دستش رو دو طرف صورت سهیل قرار داد و صورتش رو نگه داشت و گفت:
--میدونی فرق من و تو چیه؟
... من مثل اون آدمیم که تا تشنم شد خدا بهم یه استکان آب داد، سیراب نشدم فقط عطشم از بین رفت ... اما تو
مثل اون آدمی هستی که تشنش شد و خدا بهش
آب نداد، تشنگی بی تابش کرد و خدا بهش آب نداد، از تشنگی له
له زد و باز هم خدا بهش آب نداد ... از تشنگی آب
رو از یاد برد و خالق آب رو صدا زد و ... بعدش
رو هم که
خودت میدونی... سیراب شد ...
سهیل منظور فاطمه رو خوب فهمید، اشکهاش رو پاک کرد و پیشونی همسرش رو بوسید ...
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و بیست و پنج:)

پیشونی همسرش رو بوسید ...
توی فرودگاه بودند، سهیل با ریحانه و علی خداحافظی کرد و سخت در آغوششون گرفت ... بعد هم نوبت به یارش
رسید، یار دوست داشتنیش، عاشقانه در آغوشش
گرفت و بوسیدتش و ...
فاطمه، ریحانه و علی از پله ها بالا رفتند ... سوار هواپیما شدند ...
و پرواز کردند به سوی کربلا ...
و سهیل ماند و 24سال حسرت برای گرفتن اجازه
ورود به کربلا ... و تشنگی دیدار یار ...
با خودش زمزمه کرد:
+دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کرب و بلا محتاجم...
...‌.
نویسنده: مشکات

پایان
2024/05/18 06:55:32
Back to Top
HTML Embed Code: