هر روز یک قدم خودت را
از آن خویشتنی که تظاهر میکنی رها کن.
و با هیچکس بودن زندگیات را آغاز کن.
آنگاه شاهد تولد آن خودِ باشکوه،
زیبا و حقیقیات خواهی شد.
اوشو
@oshointernational
از آن خویشتنی که تظاهر میکنی رها کن.
و با هیچکس بودن زندگیات را آغاز کن.
آنگاه شاهد تولد آن خودِ باشکوه،
زیبا و حقیقیات خواهی شد.
اوشو
@oshointernational
هیچ آرزویی نمیتواند برآورده شود
تا زمانی که یک آرزو برآورده گردد
ده آرزوی دیگر بوجود می آید
و این همچنان ادامه میابد
و زندگی کوتاه است، و مرگ ممکن است در هر لحظه از راه برسد و شما را به زمین بکوبد
شما به دنیا می آیید تا ارضا شوید
اما با دستانی خالی میروید
شما ارضا نشده میروید
از این رو مجبور خواهید بود دوباره بیایید.
تا درس را یاد نگیرید، مجبور خواهید بود دوباره و دوباره به این دنیا برگردید
شما مجبور خواهید بود دوباره متولد شوید
شما به مدرسه برگردانده خواهید شد تا درستان را یاد بگیرید
میلیونها بار شما فرستاده شده اید،
و اگر توجه نکنید، در این زندگی هم قطار را از کف خواهید داد
#اشو
@oshointernational
تا زمانی که یک آرزو برآورده گردد
ده آرزوی دیگر بوجود می آید
و این همچنان ادامه میابد
و زندگی کوتاه است، و مرگ ممکن است در هر لحظه از راه برسد و شما را به زمین بکوبد
شما به دنیا می آیید تا ارضا شوید
اما با دستانی خالی میروید
شما ارضا نشده میروید
از این رو مجبور خواهید بود دوباره بیایید.
تا درس را یاد نگیرید، مجبور خواهید بود دوباره و دوباره به این دنیا برگردید
شما مجبور خواهید بود دوباره متولد شوید
شما به مدرسه برگردانده خواهید شد تا درستان را یاد بگیرید
میلیونها بار شما فرستاده شده اید،
و اگر توجه نکنید، در این زندگی هم قطار را از کف خواهید داد
#اشو
@oshointernational
جملهای مشهور از یک فیلسوف انگلیسی که میگوید:
قدرت فساد میآورد و قدرت مطلقه، فساد مطلق. من بااو موافق نیستم. تحلیل من کاملا متفاوت است .همه پراز خشونت ،خشم وشهوت هستند-ولی قدرت ندارند،بنابراین یک قدیس میمانند.
برای خشونت ورزی باید قدرت داشته باشی. برای ارضای طمع باید که قدرت داشته باشی. برای ارضای شهوت نیازبه قدرت داری. بنابراین وقتی که قدرت به چنگ میآوری،تمام آن سگهای خوابیده شروع به وق وق کردن میکنند. قدرت برایت یک خوراک میشود،یک فرصت .
چنین نیست که قدرت فساد بیاورد، تو فاسد هستی. قدرت فقط فساد تو را به سطح میآورد. میخواستی کسی را بکشی، ولی قدرت کشتن او را نداشتی، اگر قدرتش را داشته باشی او را خواهی کشت. تقریبا مانند بارش باران است:گیاهان مختلف شروع به روییدن میکنند، ولی گیاهان مختلف گلهای متفاوت دارند. هرچه که در دانهها پنهان است هر آنچه که در توان توست با داشتن قدرت، فرصت و رشد و نمود پیدا میکنند-زیرا بیشتر انسانها چنان ناآگاهانه زندگی میکنند که وقتی به قدرت میرسند تمام غریزههای ناخودآگاهشان فرصت ارضاشدن پیدا میکند. آنگاه اهمیتی نمیدهند که این قدرت سبب کشتار مردم یا مسموم ساختن آنان شود.
قدرت به این دلیل مورد سواستفادە قرار میگیرد که خواهشهای زشت دارید؛خواستههایی که از میراث حیوانی شما ناشی میشود.
#اشو
@oshointernational
قدرت فساد میآورد و قدرت مطلقه، فساد مطلق. من بااو موافق نیستم. تحلیل من کاملا متفاوت است .همه پراز خشونت ،خشم وشهوت هستند-ولی قدرت ندارند،بنابراین یک قدیس میمانند.
برای خشونت ورزی باید قدرت داشته باشی. برای ارضای طمع باید که قدرت داشته باشی. برای ارضای شهوت نیازبه قدرت داری. بنابراین وقتی که قدرت به چنگ میآوری،تمام آن سگهای خوابیده شروع به وق وق کردن میکنند. قدرت برایت یک خوراک میشود،یک فرصت .
چنین نیست که قدرت فساد بیاورد، تو فاسد هستی. قدرت فقط فساد تو را به سطح میآورد. میخواستی کسی را بکشی، ولی قدرت کشتن او را نداشتی، اگر قدرتش را داشته باشی او را خواهی کشت. تقریبا مانند بارش باران است:گیاهان مختلف شروع به روییدن میکنند، ولی گیاهان مختلف گلهای متفاوت دارند. هرچه که در دانهها پنهان است هر آنچه که در توان توست با داشتن قدرت، فرصت و رشد و نمود پیدا میکنند-زیرا بیشتر انسانها چنان ناآگاهانه زندگی میکنند که وقتی به قدرت میرسند تمام غریزههای ناخودآگاهشان فرصت ارضاشدن پیدا میکند. آنگاه اهمیتی نمیدهند که این قدرت سبب کشتار مردم یا مسموم ساختن آنان شود.
قدرت به این دلیل مورد سواستفادە قرار میگیرد که خواهشهای زشت دارید؛خواستههایی که از میراث حیوانی شما ناشی میشود.
#اشو
@oshointernational
انسان به دوگونه مي تواند عمل كند. او مي تواند چون يك دستگاه متفكر، چون يك #كامپيوتر عمل كند. اين همان چيزي است كه مدارس و دانشگاهها براي ما آماده مي كنند: عمل كردن چون يك كامپيوتر ماهر و حرفه اي. اما آنها با اين كار روح ما را از بين مي برند. اما كامپيوتر نمي تواند به روشني برسد. انسانيت در حال مرگ است. مرگ با مسموميتي بسيار آرام و تدريجي در حال روي دادن است. انسان روز به روز به يك كامپيوتر زنده تبديل مي شود. مركز واقعي وجود تو قلب است. از آن غافل نشو. نسبت به آن بي تفاوت نباش. از ذهن استفاده كن اما مورد استفاده ذهن قرار نگير. از ذهن چون يك دستگاه زيبا، چون يك خودرو، يك كامپيوتر و يك دستگاه تهويه ... استفاده كن اما نه بيشتر از آن. ريشه در قلب داشته باش. با قلبت عمل كن. بگذار احساسات تصميم بگيرند. بگذار احساسات هر قدر هم كه غير منطقي به نظر مي رسند تصميم گيرنده باشند تا رقص، زيبايي، شادماني و خير و بركت با پاي خود بيايند.
#oshointernational
#oshointernational
تمام کشیش ها و ملاها ی مذهبی سرزنش گر هستند، آنها نمی توانند کسی را شاد ببینند، نمی توانند کسی را مسرور ببینند؛ بلافاصله به او هجوم می آورند و سرخوشی و شعف او را محکوم می کنند. آنان استدلال های بزرگی در رد و تخریب لذت و شادمانی مردم آفریده اند. بزرگترین استدلال آنان این است که این دنیا دار مکافات است و لذت بردن از آن بسیار ناپایدار است. فریب لذت ها را نخورید زیرا اگر فریب بخورید مرتکب گناهان بزرگ میشوید و لذت جاودانه بهشت را از دست خواهید داد.
این کشیشیان و به اصطلاح علمای مذهبی، شما را رنجور میخواهند، رنج تو شادمانی آنان است. رنج تو رمز کاسبی آنان است. زیرا فقط رنجوران هستند که به کلیسا و معبد و مسجد میروند. وقتی احساس سرور و شعف داری، چه نیازی به رفتن به کلیسا داری؟ برای چه به مسجد بروی؟ زندگی چنان غنی و شادمان است که چه کسی میل دارد وارد آن گورستانها شود. مکانی که اندوه و غم را الهی میدانند و صورت عبوس را چهره مذهبی میخوانند. جایی که رقصیدن در آن مجاز نیست. عشق ورزیدن ممنوع است و باید بنشینی و به سخنان مرده گوش بدهی. سخنانی که قلبت را لمس نمیکند و وجودت را به لرزش نمی اندازد.
ولی این کلیساها و معابد و مساجد قرنهاست که بر انسان سلطه داشته اند و او را استثمار کرده اند. اما این نمیتواند برای ابد ادامه یابد.
زیرا هوشمندی انسان عصیان خواهد کرد و روزی تمام این به اصطلاح خانه های خدا را که مکان کاسبی کشیشان مذهبی است ویران خواهد کرد.
@oshointernational
این کشیشیان و به اصطلاح علمای مذهبی، شما را رنجور میخواهند، رنج تو شادمانی آنان است. رنج تو رمز کاسبی آنان است. زیرا فقط رنجوران هستند که به کلیسا و معبد و مسجد میروند. وقتی احساس سرور و شعف داری، چه نیازی به رفتن به کلیسا داری؟ برای چه به مسجد بروی؟ زندگی چنان غنی و شادمان است که چه کسی میل دارد وارد آن گورستانها شود. مکانی که اندوه و غم را الهی میدانند و صورت عبوس را چهره مذهبی میخوانند. جایی که رقصیدن در آن مجاز نیست. عشق ورزیدن ممنوع است و باید بنشینی و به سخنان مرده گوش بدهی. سخنانی که قلبت را لمس نمیکند و وجودت را به لرزش نمی اندازد.
ولی این کلیساها و معابد و مساجد قرنهاست که بر انسان سلطه داشته اند و او را استثمار کرده اند. اما این نمیتواند برای ابد ادامه یابد.
زیرا هوشمندی انسان عصیان خواهد کرد و روزی تمام این به اصطلاح خانه های خدا را که مکان کاسبی کشیشان مذهبی است ویران خواهد کرد.
@oshointernational
#بهشت_یک_حقهی_ذهنی_است ــ بزرگترين #حقهی_ذهن است . #ذهن ميگويد، ”نگران امروز نباش، فردا #بهشت است . فقط به نوعي امروز را سر كن . #بدبختی امروز، در مقايسه با خوشبختي كه فردا در انتظارت است، هيچ است ! “ و فردا به نظر بسيار نزديك ميآيد . البته آن فردا هرگز فرا نميرسد، نميتواند بيايد . فردا يك چيز غير وجودين است . هرآنچه كه بيايد، هميشه امروز است؛ و امروز، #جهنم است . ولي ذهن تسلي ميبخشد؛ بايد كه تسلي بدهد؛ وگرنه تحمل امروز تقريباً ناممكن است ــ مصيبت قابل تحمل نيست . فرد بايد آن را طاقت آورد .
چگونه ميتواني طاقت بياوري؟ تنها راه داشتن #اميد است، اميد بر عليه تمام اميدها، #رويا . آن رويا يك تسلي ميگردد . آن رويا مصيبتهاي امروز تو را رقيق ميسازد . آن رويا شايد فرا نرسد، موضوع اين نيست؛ ولي دستكم امروز را ميتواني رويا ببيني و رنجي را كه هست تحمل كني . ميتواني به تعويق بيندازي . خواستههايت ميتوانند در آينده بياويزند، ارضاء نشده . ولي خود اين اميد كه فردا خواهد آمد و همه چيز روبهراه خواهد بود به تو كمك ميكند كه ادامه بدهي و مقاومت كني .
انسان هرچه بيشتر بدبخت باشد، بيشتر اميدوار است؛ هرچه خوشبختتر باشد، كمتر اميدوار است . براي همين است كه گدايان هرگز ترك دنيا نميكنند . چگونه دنيا را ترك كنند؟ فقط يك #بودا، يك ماهاويرا ــ شاهزادگاني كه در كاخها متولد شدهاند ــ #ترک_دنيا مي كنند . آنان بدون اميد هستند؛ چيزي ندارند كه به آن اميد بسته باشند . همه چيز وجود دارد و باز هم مصيبت هست . يك گدا ميتواند اميد ببندد زيرا هيچ چيز ندارد : وقتي كه همه چيز موجود باشد، بهشت خواهد بود و همه چيز مايهي خوشبختي است . او بايد منتظر بماند و ترتيباتي بدهد كه آن فردا اتفاق بيفتد . براي يك بودا هيچ چيز باقي نمانده است . همه چيز در دسترس است؛ هرآنچه كه ممكن باشد پيشاپيش در دسترس اوست . پس چگونه اميد داشته باشد؟ اميد به چه چيزي داشته باشد؟
به همين دليل است كه من بارها و بارها تاكيد دارم كه #ديانت فقط در يك j
#جامعهی_غنی ممكن خواهد بود . يك #جامعهی_فقير
نمي تواند مذهبي باشد . جامعهي فقير بايد كه #کمونيست شود، زيرا كمونيسم اميدي براي آينده است، براي بهشت : ”فردا همه چيز بطور تساوي تقسيم ميشود، فردا نه انسان فقير وجود خواهد داشت و نه انسان غني، فردا يك #انقلاب است . خورشيد فردا طلوع خواهد كرد و همه چيز زيبا خواهد بود . #تاریکی فقط امروز است . فقط بايد آن را تحمل كنيد و براي فردا بجنگيد ! “ جامعهي فقير بايد كه به كمونيسم روي آورد .
فقط يك جامعهي غني است كه شروع به احساس نااميدي مي كند . و زماني كه نسبت به #زندگی احساس نااميدي كني، #اميد_واقعی ممكن ميگردد . زماني كه از زندگي بسيار ناكام شوي و در لبهي خودكشي قرار بگيري، آماده هستي تا تمام اين مصيبت را ترك كني . فقط در آن لحظهي بحراني است كه #دگرگونی ممكن است .
#خودكشی و #سلوک دو گزینه ی موجود هستند. وقتی كه آمادهی خودكشی باشی برای #دگرگونشدن آماده هستی _ نه هرگز قبل از آن. وقتی که آماده باشی تا تمام زندگی و مصيبتهاي آن را ترك كني، فقط آنوقت امكاني وجود دارد كه براي #تحول_خودت آماده باشي .
#دگرگونشدن_خودکشی_واقعی_است. اگر بدنت را بكشي، اين #خودكشی_واقعی نيست . بار ديگر بدني خواهي گرفت زيرا كه #ذهن_قديمی باقي ميماند . #كشتن_ذهن است كه خودكشي واقعي است و اين تمام #یوگا است : كشتن ذهن، رسيدن به خودكشي نهايي . از آنجا، ديگر بازگشتي وجود نخواهد داشت.
فصل پنجم
Yoga: The Alpha and the Omega, Vol 4 #Osho
برگردان به فارسی: #محسن_خاتمی
@oshointernational
چگونه ميتواني طاقت بياوري؟ تنها راه داشتن #اميد است، اميد بر عليه تمام اميدها، #رويا . آن رويا يك تسلي ميگردد . آن رويا مصيبتهاي امروز تو را رقيق ميسازد . آن رويا شايد فرا نرسد، موضوع اين نيست؛ ولي دستكم امروز را ميتواني رويا ببيني و رنجي را كه هست تحمل كني . ميتواني به تعويق بيندازي . خواستههايت ميتوانند در آينده بياويزند، ارضاء نشده . ولي خود اين اميد كه فردا خواهد آمد و همه چيز روبهراه خواهد بود به تو كمك ميكند كه ادامه بدهي و مقاومت كني .
انسان هرچه بيشتر بدبخت باشد، بيشتر اميدوار است؛ هرچه خوشبختتر باشد، كمتر اميدوار است . براي همين است كه گدايان هرگز ترك دنيا نميكنند . چگونه دنيا را ترك كنند؟ فقط يك #بودا، يك ماهاويرا ــ شاهزادگاني كه در كاخها متولد شدهاند ــ #ترک_دنيا مي كنند . آنان بدون اميد هستند؛ چيزي ندارند كه به آن اميد بسته باشند . همه چيز وجود دارد و باز هم مصيبت هست . يك گدا ميتواند اميد ببندد زيرا هيچ چيز ندارد : وقتي كه همه چيز موجود باشد، بهشت خواهد بود و همه چيز مايهي خوشبختي است . او بايد منتظر بماند و ترتيباتي بدهد كه آن فردا اتفاق بيفتد . براي يك بودا هيچ چيز باقي نمانده است . همه چيز در دسترس است؛ هرآنچه كه ممكن باشد پيشاپيش در دسترس اوست . پس چگونه اميد داشته باشد؟ اميد به چه چيزي داشته باشد؟
به همين دليل است كه من بارها و بارها تاكيد دارم كه #ديانت فقط در يك j
#جامعهی_غنی ممكن خواهد بود . يك #جامعهی_فقير
نمي تواند مذهبي باشد . جامعهي فقير بايد كه #کمونيست شود، زيرا كمونيسم اميدي براي آينده است، براي بهشت : ”فردا همه چيز بطور تساوي تقسيم ميشود، فردا نه انسان فقير وجود خواهد داشت و نه انسان غني، فردا يك #انقلاب است . خورشيد فردا طلوع خواهد كرد و همه چيز زيبا خواهد بود . #تاریکی فقط امروز است . فقط بايد آن را تحمل كنيد و براي فردا بجنگيد ! “ جامعهي فقير بايد كه به كمونيسم روي آورد .
فقط يك جامعهي غني است كه شروع به احساس نااميدي مي كند . و زماني كه نسبت به #زندگی احساس نااميدي كني، #اميد_واقعی ممكن ميگردد . زماني كه از زندگي بسيار ناكام شوي و در لبهي خودكشي قرار بگيري، آماده هستي تا تمام اين مصيبت را ترك كني . فقط در آن لحظهي بحراني است كه #دگرگونی ممكن است .
#خودكشی و #سلوک دو گزینه ی موجود هستند. وقتی كه آمادهی خودكشی باشی برای #دگرگونشدن آماده هستی _ نه هرگز قبل از آن. وقتی که آماده باشی تا تمام زندگی و مصيبتهاي آن را ترك كني، فقط آنوقت امكاني وجود دارد كه براي #تحول_خودت آماده باشي .
#دگرگونشدن_خودکشی_واقعی_است. اگر بدنت را بكشي، اين #خودكشی_واقعی نيست . بار ديگر بدني خواهي گرفت زيرا كه #ذهن_قديمی باقي ميماند . #كشتن_ذهن است كه خودكشي واقعي است و اين تمام #یوگا است : كشتن ذهن، رسيدن به خودكشي نهايي . از آنجا، ديگر بازگشتي وجود نخواهد داشت.
فصل پنجم
Yoga: The Alpha and the Omega, Vol 4 #Osho
برگردان به فارسی: #محسن_خاتمی
@oshointernational
وقتی شروع به سکوت میکنی، ذهن دیوانه میشود.
چون ذهن سکوت را دشمن خود میداند،
در هیاهوی درون و بیرون است که ذهن هویت پیدا میکند.
غرغر میکند، ناامیدت میکند.
از هر توجیحی برای منصرف کردنت استفاده میکند.
ولی تو به سکوتت اصرار بورز.
زمانی مشخص را برای سکوت کردن اختصاص بده.
سکوت ، در برابر جنجالهای بیرونی و هیاهوی درونی.
اما در تمام روز آن را تمرین کن...
کلمات دارای انرژی فراوانیاند ،آنها را بیهوده هدر نده.
در جایی که نیاز نیست ،سخن نگو..
بگذار تارهای صوتیات استراحت کنند،
تو و سکوت یکدیگر را جذب میکنید.
در سکوت است که دیدنیها را میبینی و شنیدنیها را میشنوی،
آنرا لمس کن ،
احساس کن ،
آنگاه عشق تمام وجودت را پر خواهد کرد.
@oshointernational
چون ذهن سکوت را دشمن خود میداند،
در هیاهوی درون و بیرون است که ذهن هویت پیدا میکند.
غرغر میکند، ناامیدت میکند.
از هر توجیحی برای منصرف کردنت استفاده میکند.
ولی تو به سکوتت اصرار بورز.
زمانی مشخص را برای سکوت کردن اختصاص بده.
سکوت ، در برابر جنجالهای بیرونی و هیاهوی درونی.
اما در تمام روز آن را تمرین کن...
کلمات دارای انرژی فراوانیاند ،آنها را بیهوده هدر نده.
در جایی که نیاز نیست ،سخن نگو..
بگذار تارهای صوتیات استراحت کنند،
تو و سکوت یکدیگر را جذب میکنید.
در سکوت است که دیدنیها را میبینی و شنیدنیها را میشنوی،
آنرا لمس کن ،
احساس کن ،
آنگاه عشق تمام وجودت را پر خواهد کرد.
@oshointernational
شما نیازی ندارید بیاموزید که طبیعت چیست
هنگامی که احساس تشنگی می کنید،
می دانید که نیاز به آب دارید
هنگامی که احساس گرسنگی می کنید،
می دانید که به غذا نیاز دارید
طبیعت، شما بطور پیوسته شما را راهنمایی می کند
بجز طبیعت، هیچ راهنمای دیگری وجود ندارد.
همه راهنماهای دیگر، گمراه کننده هستند،
آنها شما را از مسیر طبیعی دور می کنند و همینکه از مسیر طبیعی دور شوید، رنج شروع می شود. و رنج شما، شادی آنهاست، چونکه فقط فرد رنجور به کلیسا می رود، فقط فرد رنجور و بدبخت به معبد می رود.
هنگامی که احساس خوشحالی و شادمانی می کنید،
سرحال و جوان و سالم هستید،
چه کسی به کلیسا توجه می کند؟
زندگی بسیار سرشار و غنی است،
بسیار شادی بخش است،
چه کسی می خواهد به آن قبرستانها برود که غمگین بودن، جدی بودن پنداشته می شود؟
جایی که قیافه اخمو، دینی تلقی می شود.
جایی که از خنده ترکیدن، به عنوان دیوانگی سرزنش می شود
جایی که رقص مجاز نیست
جایی که عشق ممنوع است
جایی که باید بنشینید و به سخنانی
مرده و بسیار قدیمی و گرد و خاکی گوش دهید، که قلب شما را لمس نمی کند و وجودتان را به هیجان نمی آورد.
اما این کلیساها و معابد انسان را تحت سلطه خود درآورده اند
یک روز هوشمندی بشر طغیان خواهد کرد.
طغیان و سرکشی، تنها امید است.
یکروز انسان همه این به اصطلاح خانه های خدا را ویران خواهد کرد؛ چونکه این سیاره، این آسمان پر ستاره، تنها معبدی است که وجود دارد. همه معابد دیگر، ساخته دست بشرند؛
و این زندگی در درختان، حیوانات و
موجودات انسانی، تنها خدای زنده است.
خدایانی که در معابد نشسته اند،
توسط انسان تولید شده اند.
بسیار عجیب است که این ادیان پیوسته می گویند که خدا جهان را خلق کرد، اما خدای آنها توسط انسان خلق شده است.
آنها می گویند: 《 خدا انسان را به شکل خویش آفرید.》
اما حقیقت درست عکس آن است،
انسان خدا را به شکل خویش آفرید.
به همین دلیل خدای چینی از خدای هندو متفاوت است و خدای یک آفریقایی از خدای یک اروپایی متفاوت است.
چونکه مردم دارند خدا را به شکل خویش خلق می کنند؛
و حماقت به اوج خود می رسد،
شما آن تصاویر را ایجاد می کنید و در برابر آنها زانو می زنید.
آیا می توانید هیچ چیز احمقانه تری تصور کنید؟
و آنگاه شروع به دعا و نیایش می کنید.
بچه ها را می توان بخشید. آنها اسباب بازیهایشان و خرس عروسکی شان را دوست دارند. اما شما رشد نکرده اید و بزرگ نشده اید. شما هم به خرس عروسکی تان عشق می ورزید
خرس عروسکی شما، معابد شماست،
کلیساها و کنیسه های شماست.
اما اینها خرس عروسکی هستند.
آنها عملکرد یکسانی دارند.
بچه بدون خرس عروسکی احساس تنهایی می کند.
خدایان شما چیستند؟
تسلی دهنده. چونکه شما حتی در میان جمع احساس تنهایی می کنید
شما به یک خرس عروسکی در آسمان نیاز دارید، یک خرس عروسکی جاودانه که همواره با شما خواهد بود. او دانای مطلق، حاضر مطلق و قادر مطلق است و می تواند هر کاری بکند
او فقط یک تسلی خاطر است
مردمی که به خدا ایمان دارند،
به خودشان اجازۀ رشد نداده اند.
آنها در روان خود عقب افتاده باقی مانده اند،
وگرنه به هیچ خدایی نیاز نیست.
زندگی برای خودش کافی است؛
و آن بسیار زیبا است، سرشار از آواز و گل و پرنده های در حال پرواز است.
آن، یک آزادی مطلق برای رشد کردن و خود بودن است.
آن به شما ده فرمان نمی دهد،
بلکه شما را همینطور که هستید، می پذیرد و در مورد اینکه چگونه باید باشید، سرو صدای زیادی به راه نمی اندازد.
عشق و احترام او به همه آنچه که زنده است، بدون قید و شرط است.
برای چه به خدایان خود نیاز دارید؟
چونکه رنجور و بیچاره هستید.
بنابراین این یک ترفند است.
نگذارید مردم شاد باشند وگرنه دین ناپدید خواهد شد.
#اشو
#زرتشت_پیامبر_خندان
@oshointernational
هنگامی که احساس تشنگی می کنید،
می دانید که نیاز به آب دارید
هنگامی که احساس گرسنگی می کنید،
می دانید که به غذا نیاز دارید
طبیعت، شما بطور پیوسته شما را راهنمایی می کند
بجز طبیعت، هیچ راهنمای دیگری وجود ندارد.
همه راهنماهای دیگر، گمراه کننده هستند،
آنها شما را از مسیر طبیعی دور می کنند و همینکه از مسیر طبیعی دور شوید، رنج شروع می شود. و رنج شما، شادی آنهاست، چونکه فقط فرد رنجور به کلیسا می رود، فقط فرد رنجور و بدبخت به معبد می رود.
هنگامی که احساس خوشحالی و شادمانی می کنید،
سرحال و جوان و سالم هستید،
چه کسی به کلیسا توجه می کند؟
زندگی بسیار سرشار و غنی است،
بسیار شادی بخش است،
چه کسی می خواهد به آن قبرستانها برود که غمگین بودن، جدی بودن پنداشته می شود؟
جایی که قیافه اخمو، دینی تلقی می شود.
جایی که از خنده ترکیدن، به عنوان دیوانگی سرزنش می شود
جایی که رقص مجاز نیست
جایی که عشق ممنوع است
جایی که باید بنشینید و به سخنانی
مرده و بسیار قدیمی و گرد و خاکی گوش دهید، که قلب شما را لمس نمی کند و وجودتان را به هیجان نمی آورد.
اما این کلیساها و معابد انسان را تحت سلطه خود درآورده اند
یک روز هوشمندی بشر طغیان خواهد کرد.
طغیان و سرکشی، تنها امید است.
یکروز انسان همه این به اصطلاح خانه های خدا را ویران خواهد کرد؛ چونکه این سیاره، این آسمان پر ستاره، تنها معبدی است که وجود دارد. همه معابد دیگر، ساخته دست بشرند؛
و این زندگی در درختان، حیوانات و
موجودات انسانی، تنها خدای زنده است.
خدایانی که در معابد نشسته اند،
توسط انسان تولید شده اند.
بسیار عجیب است که این ادیان پیوسته می گویند که خدا جهان را خلق کرد، اما خدای آنها توسط انسان خلق شده است.
آنها می گویند: 《 خدا انسان را به شکل خویش آفرید.》
اما حقیقت درست عکس آن است،
انسان خدا را به شکل خویش آفرید.
به همین دلیل خدای چینی از خدای هندو متفاوت است و خدای یک آفریقایی از خدای یک اروپایی متفاوت است.
چونکه مردم دارند خدا را به شکل خویش خلق می کنند؛
و حماقت به اوج خود می رسد،
شما آن تصاویر را ایجاد می کنید و در برابر آنها زانو می زنید.
آیا می توانید هیچ چیز احمقانه تری تصور کنید؟
و آنگاه شروع به دعا و نیایش می کنید.
بچه ها را می توان بخشید. آنها اسباب بازیهایشان و خرس عروسکی شان را دوست دارند. اما شما رشد نکرده اید و بزرگ نشده اید. شما هم به خرس عروسکی تان عشق می ورزید
خرس عروسکی شما، معابد شماست،
کلیساها و کنیسه های شماست.
اما اینها خرس عروسکی هستند.
آنها عملکرد یکسانی دارند.
بچه بدون خرس عروسکی احساس تنهایی می کند.
خدایان شما چیستند؟
تسلی دهنده. چونکه شما حتی در میان جمع احساس تنهایی می کنید
شما به یک خرس عروسکی در آسمان نیاز دارید، یک خرس عروسکی جاودانه که همواره با شما خواهد بود. او دانای مطلق، حاضر مطلق و قادر مطلق است و می تواند هر کاری بکند
او فقط یک تسلی خاطر است
مردمی که به خدا ایمان دارند،
به خودشان اجازۀ رشد نداده اند.
آنها در روان خود عقب افتاده باقی مانده اند،
وگرنه به هیچ خدایی نیاز نیست.
زندگی برای خودش کافی است؛
و آن بسیار زیبا است، سرشار از آواز و گل و پرنده های در حال پرواز است.
آن، یک آزادی مطلق برای رشد کردن و خود بودن است.
آن به شما ده فرمان نمی دهد،
بلکه شما را همینطور که هستید، می پذیرد و در مورد اینکه چگونه باید باشید، سرو صدای زیادی به راه نمی اندازد.
عشق و احترام او به همه آنچه که زنده است، بدون قید و شرط است.
برای چه به خدایان خود نیاز دارید؟
چونکه رنجور و بیچاره هستید.
بنابراین این یک ترفند است.
نگذارید مردم شاد باشند وگرنه دین ناپدید خواهد شد.
#اشو
#زرتشت_پیامبر_خندان
@oshointernational
پدر و مادر
چند پدر و مادر لازم است تا كل دنيا تغيير كند؟ همه شما از الگوهايي كه توسط پدر و مادرتان ارايه شده است، پيروي مي كنيد. ظاهرا نمي توانيد پدر و مادرتان را تحمل كنيد، ولي از همان الگوهايي كه آنها از ان پيروي مي كرده اند، پيروي مي كنيد. اگردرك پدر و مادرها اندكي بيشتر شود، جهان تغيير مي كند. مشكل اين است كه پدر و مادرها آنقدر دوست داشتني هستند كه كسي نمي تواند به آنها چيزي بگويد. عشق و محبت، پوسته اي مي شود كه بسياري چيزهاي ديگر در آن مخفي مي شوند. پدر و مادر شما آنچه را كه مي توانستند، براي شما انجام داده اند. آنها تصور مي كرده اند كه زندگي شادي براي شما مي آفريند، ولي شادي چيزي نيست كه توسط شخصي ديگر به انسان داده شود. اجازه دهيد فرزندانتان در آزادي رشد كنند. البته اين بسيار خطرناك است، ولي چه مي توان كرد؟ كل زندگي نوعي خطر است و هر رشدي با خطر همراه است. اگر بيش از اندازه از كودكان مراقبت كنيد، همانند گياهان گلخانه اي خواهد شد. اجازه دهيد آنها آزاد و رها بار بيايند. اجازه دهيد خودشان رشد كنند و براي اين رشد زحمت بكشند و به اين ترتيب در آينده هميشه سپاسگزارتان خواهند بود و شما نيز بسيار خوشحال خواهيد بود؛ زيرا زندگي و حيات را در وجودشان مشاهده مي كنيد.
@oshointernational
چند پدر و مادر لازم است تا كل دنيا تغيير كند؟ همه شما از الگوهايي كه توسط پدر و مادرتان ارايه شده است، پيروي مي كنيد. ظاهرا نمي توانيد پدر و مادرتان را تحمل كنيد، ولي از همان الگوهايي كه آنها از ان پيروي مي كرده اند، پيروي مي كنيد. اگردرك پدر و مادرها اندكي بيشتر شود، جهان تغيير مي كند. مشكل اين است كه پدر و مادرها آنقدر دوست داشتني هستند كه كسي نمي تواند به آنها چيزي بگويد. عشق و محبت، پوسته اي مي شود كه بسياري چيزهاي ديگر در آن مخفي مي شوند. پدر و مادر شما آنچه را كه مي توانستند، براي شما انجام داده اند. آنها تصور مي كرده اند كه زندگي شادي براي شما مي آفريند، ولي شادي چيزي نيست كه توسط شخصي ديگر به انسان داده شود. اجازه دهيد فرزندانتان در آزادي رشد كنند. البته اين بسيار خطرناك است، ولي چه مي توان كرد؟ كل زندگي نوعي خطر است و هر رشدي با خطر همراه است. اگر بيش از اندازه از كودكان مراقبت كنيد، همانند گياهان گلخانه اي خواهد شد. اجازه دهيد آنها آزاد و رها بار بيايند. اجازه دهيد خودشان رشد كنند و براي اين رشد زحمت بكشند و به اين ترتيب در آينده هميشه سپاسگزارتان خواهند بود و شما نيز بسيار خوشحال خواهيد بود؛ زيرا زندگي و حيات را در وجودشان مشاهده مي كنيد.
@oshointernational
بسیاری از اندیشمندان وجودگرا در غرب ــ سارتر، کامو و غیره ــ ناکامی، ناامیدی و بیمعنیبودن #زندگی را تشخیص دادهاند، ولی آن شعف پپ را درنیافتهاند. چرا؟
چه چیزی کسر است؟ پپ در این نقطه چه دارد که به غرب بگوید؟
آری، در غرب چند چیز کسر است که برای #بودا در هندوستان کسر نبود. بودا نیز به نقطهای رسید که سارتر رسیده بود: ناامیدی اگزیستانیسالیستها، آن تشویش، احساس اینکه همهچیز بیفایده است، که زندگی بی معنی است. ولی زمانی که بودا به این نقطه رسید، که همه چیز بیمعنی است، در هندوستان روزنهای وجود داشت؛ پایان جاده نبود. در واقع، تنها انتهای یک جاده بود، ولی راهی دیگر بیدرنگ باز شد؛ بسته شدن یک در، ولی بازشدن دری دیگر.
این #تفاوت_فرهنگی است که معنوی است با یک فرهنگ مادی. یک مادهگرا میگوید، ”تمامش همین است، زندگی هیچ چیز دیگری ندارد.“ یک مادهگرا میگوید هرآنچه را که میبینی، تمام واقعیت همین است. اگر این بیمعنا شود، آنگاه هیچ دری باز نیست. یک انسان معنوی میگوید، ”تمامش این نیست،آنچه دیده میشود تمامش نیست، چیزهای لمسشدنی تمام زندگی نیستند.“ اگر این به پایان برسد، ناگهان دری جدید گشوده میشود و این پایان نیست. وقتی این زندگی به انتها برسد، فقط آغاز یک بُعد دیگر است.
این تنها تفاوت بین مفهوم زندگی از دیدگاه یک فرد مادهگرا و فرد روحگرا است ــ تفاوت در دیدگاهها و جهانبینیها. بودا در یک جهانبینی معنوی زاده شده بود. او نیز بیمعنی بودن تمام کارهایی را که میکنیم دریافته بود، زیرا که #مرگ وجود دارد و مرگ همه چیز را پایان
میدهد، پس تفاوت انجام دادن و انجامندادن در چیست؟ چه انجام بدهی و چه انجام ندهی، مرگ فرامیرسد و همه چیز را پایان میدهد. چه #عشق بورزی و چه نورزی، پیری میآید و یک مخروبه میشوی، یک اسکلت! چه زندگی فقیرانهای داشته باشی و چه یک زندگی غنی، مرگ هردو را نابود میکند؛ مرگ اهمیتی نمیدهد که تو کیستی. شاید که مرد مقدس بوده باشی، شاید یک گناهکار باشی ــ برای مرگ هیچ تفاوتی ندارد. مرگ کاملاً کمونیست است! با همه برابر رفتار
می کند. قدیس و گناهکار هردو خاک میشوند ــ خاک به خاک بازمیگردد. بودا این را تشخیص داد، ولی جهانبینی معنوی وجود داشت، محیطی متفاوت بود.
داستان بودا را برایتان گفتهام: او مردی سالخورده را دید؛ او دریافت که جوانی یک مرحلهی گذرا است، پدیدهای موقت؛ موجی که از اقیانوس برخاسته و فرو مینشیند، هیچ چیز دائمی در آن نیست؛ هیچ چیز جاودانه در آن وجود ندارد؛ درست مانند یک رویا است، حبابی که هرلحظه آمادهی ترکیدن است. سپس مردهای را دید که حمل میشد. در غرب داستان در اینجا تمام میشد: مرد سالخورده، مَردِ مُرده!
ولی در داستان هندی، پس از مرد مُرده یک سالک را میبیند ــ آن در همین است. و سپس از رانندهاش سوال میکند، ”این مرد کیست و چرا لباس زعفرانی پوشیده است؟ برای او چه اتفاقی افتاده است؟ این چگونه مردی است؟“ راننده پاسخ میدهد، ”این مرد نیز دریافته که زندگی به مرگ منتهی میشود و او به دنبال یک زندگی بیمرگ است.“
محیط چنان بود: زندگی با مرگ پایان نمیگیرد. داستان بودا نشان میدهد که پس از دیدن مرگ، وقتی که زندگی بیمعنی بهنظر میرسد، ناگهان بُعدی جدید آشکار میشود، یک دیدگاه تازه ــ #سلوک: تلاش برای نفوذ به رازهای عمیقترِ زندگی،کوشش برای رسوخ عمیقتربه چیزهای دیدنی برای رسیدن بهآن نادیدنی، رسوخ به ماده چنان عمیق که ماده ازمیان برود و تو به آن واقعیت اساسی برسی، واقعیت انرژی روح، آن براهما.برای سارتر، مامو، هایدگر، داستان با آن مرد مرده خاتمه مییابد. آن سالک کسر است،حلقهی گمشده این است.اگر بتوانی مرا درک کنی، این کاری است که من میکنم:خلق سالکان بسیار و ارسال آنان به تمام دنیا،تا هرکجاکه انسانی مانند سارتر، به چنین ادراکی برسدکه زندگی بیمعنیاست، سالکی وجود داشته باشد تا به او نگرشی تازه بدهد که زندگی با مرگ پایان نمیگیرد.یک مرحله تمام میشود ولی نه خودِ زندگی.
در واقع، زندگی فقط وقتی شروع میشود که مرگ آمده باشدزیرا مرگ بدنت را پایان میبخشد ولی نه درونیترین وجود تورا.زندگی بدن تنها یک بخش است و بخشی بسیار پیرامونی، یک بخشسطحی.
در غرب مادهگرایی یک جهانبینی شده است.حتی مردمان به اصطلاح معنوی در غرب همگیمادهگرا هستند. شاید به کلیسا بروند،شاید به مسیحیت ایمانداشته باشند،ولی آن ایمان فقط بهقدر پوستضخامت دارد. یک تشریفاتاجتماعی است. فرد باید روزهای یکشنبه بهکلیسا برود؛ کاری برای انجامدادن است،این کاری درست است تا به نظر دیگران ”فردی درست“ بیایی.شما مردمانی درست هستید که کاری درست را انجام میدهید!یک تشریفات اجتماعی.ولی در درون،همه مادهگرا شدهاند.
Yoga: The Alpha and the Omega, Vol 4 #Osho
برگردان:#محسن_خاتمی
@oshointernational
چه چیزی کسر است؟ پپ در این نقطه چه دارد که به غرب بگوید؟
آری، در غرب چند چیز کسر است که برای #بودا در هندوستان کسر نبود. بودا نیز به نقطهای رسید که سارتر رسیده بود: ناامیدی اگزیستانیسالیستها، آن تشویش، احساس اینکه همهچیز بیفایده است، که زندگی بی معنی است. ولی زمانی که بودا به این نقطه رسید، که همه چیز بیمعنی است، در هندوستان روزنهای وجود داشت؛ پایان جاده نبود. در واقع، تنها انتهای یک جاده بود، ولی راهی دیگر بیدرنگ باز شد؛ بسته شدن یک در، ولی بازشدن دری دیگر.
این #تفاوت_فرهنگی است که معنوی است با یک فرهنگ مادی. یک مادهگرا میگوید، ”تمامش همین است، زندگی هیچ چیز دیگری ندارد.“ یک مادهگرا میگوید هرآنچه را که میبینی، تمام واقعیت همین است. اگر این بیمعنا شود، آنگاه هیچ دری باز نیست. یک انسان معنوی میگوید، ”تمامش این نیست،آنچه دیده میشود تمامش نیست، چیزهای لمسشدنی تمام زندگی نیستند.“ اگر این به پایان برسد، ناگهان دری جدید گشوده میشود و این پایان نیست. وقتی این زندگی به انتها برسد، فقط آغاز یک بُعد دیگر است.
این تنها تفاوت بین مفهوم زندگی از دیدگاه یک فرد مادهگرا و فرد روحگرا است ــ تفاوت در دیدگاهها و جهانبینیها. بودا در یک جهانبینی معنوی زاده شده بود. او نیز بیمعنی بودن تمام کارهایی را که میکنیم دریافته بود، زیرا که #مرگ وجود دارد و مرگ همه چیز را پایان
میدهد، پس تفاوت انجام دادن و انجامندادن در چیست؟ چه انجام بدهی و چه انجام ندهی، مرگ فرامیرسد و همه چیز را پایان میدهد. چه #عشق بورزی و چه نورزی، پیری میآید و یک مخروبه میشوی، یک اسکلت! چه زندگی فقیرانهای داشته باشی و چه یک زندگی غنی، مرگ هردو را نابود میکند؛ مرگ اهمیتی نمیدهد که تو کیستی. شاید که مرد مقدس بوده باشی، شاید یک گناهکار باشی ــ برای مرگ هیچ تفاوتی ندارد. مرگ کاملاً کمونیست است! با همه برابر رفتار
می کند. قدیس و گناهکار هردو خاک میشوند ــ خاک به خاک بازمیگردد. بودا این را تشخیص داد، ولی جهانبینی معنوی وجود داشت، محیطی متفاوت بود.
داستان بودا را برایتان گفتهام: او مردی سالخورده را دید؛ او دریافت که جوانی یک مرحلهی گذرا است، پدیدهای موقت؛ موجی که از اقیانوس برخاسته و فرو مینشیند، هیچ چیز دائمی در آن نیست؛ هیچ چیز جاودانه در آن وجود ندارد؛ درست مانند یک رویا است، حبابی که هرلحظه آمادهی ترکیدن است. سپس مردهای را دید که حمل میشد. در غرب داستان در اینجا تمام میشد: مرد سالخورده، مَردِ مُرده!
ولی در داستان هندی، پس از مرد مُرده یک سالک را میبیند ــ آن در همین است. و سپس از رانندهاش سوال میکند، ”این مرد کیست و چرا لباس زعفرانی پوشیده است؟ برای او چه اتفاقی افتاده است؟ این چگونه مردی است؟“ راننده پاسخ میدهد، ”این مرد نیز دریافته که زندگی به مرگ منتهی میشود و او به دنبال یک زندگی بیمرگ است.“
محیط چنان بود: زندگی با مرگ پایان نمیگیرد. داستان بودا نشان میدهد که پس از دیدن مرگ، وقتی که زندگی بیمعنی بهنظر میرسد، ناگهان بُعدی جدید آشکار میشود، یک دیدگاه تازه ــ #سلوک: تلاش برای نفوذ به رازهای عمیقترِ زندگی،کوشش برای رسوخ عمیقتربه چیزهای دیدنی برای رسیدن بهآن نادیدنی، رسوخ به ماده چنان عمیق که ماده ازمیان برود و تو به آن واقعیت اساسی برسی، واقعیت انرژی روح، آن براهما.برای سارتر، مامو، هایدگر، داستان با آن مرد مرده خاتمه مییابد. آن سالک کسر است،حلقهی گمشده این است.اگر بتوانی مرا درک کنی، این کاری است که من میکنم:خلق سالکان بسیار و ارسال آنان به تمام دنیا،تا هرکجاکه انسانی مانند سارتر، به چنین ادراکی برسدکه زندگی بیمعنیاست، سالکی وجود داشته باشد تا به او نگرشی تازه بدهد که زندگی با مرگ پایان نمیگیرد.یک مرحله تمام میشود ولی نه خودِ زندگی.
در واقع، زندگی فقط وقتی شروع میشود که مرگ آمده باشدزیرا مرگ بدنت را پایان میبخشد ولی نه درونیترین وجود تورا.زندگی بدن تنها یک بخش است و بخشی بسیار پیرامونی، یک بخشسطحی.
در غرب مادهگرایی یک جهانبینی شده است.حتی مردمان به اصطلاح معنوی در غرب همگیمادهگرا هستند. شاید به کلیسا بروند،شاید به مسیحیت ایمانداشته باشند،ولی آن ایمان فقط بهقدر پوستضخامت دارد. یک تشریفاتاجتماعی است. فرد باید روزهای یکشنبه بهکلیسا برود؛ کاری برای انجامدادن است،این کاری درست است تا به نظر دیگران ”فردی درست“ بیایی.شما مردمانی درست هستید که کاری درست را انجام میدهید!یک تشریفات اجتماعی.ولی در درون،همه مادهگرا شدهاند.
Yoga: The Alpha and the Omega, Vol 4 #Osho
برگردان:#محسن_خاتمی
@oshointernational
دعاکردن یعنی که تو چیزی به خداوند میگویی
این خدا اختراع خودت است
دعای تو اختراع خودت است
و به خدا چه خواهی گفت؟
فقط چیزهای بیاهمیت: “این کار را بکن، آن کار را نکن!” یا که “تو چقدر بزرگی!”
او این چیزها را بسیار زیاد و برای مدتهای طولانی شنیده است؛ باید به ستوه آمده باشد! او باید برای پرهیز از این مردمان بهاصطلاح مذهبی از چوبپنبه برای بستن گوشهایش استفاده کند! میلیونها نفر دعا میکنند و انواع چیزها را میگویند. او باید خسته شده باشد، کاملاًخسته.
ولی بودن در نیایش پدیدهای کاملاً متفاوت است
دعاکردن یک چیز است؛ چیزی بچهگانه است و به سبب ذهن شرطیشده وجود دارد
ولی درنیایشبودن یعنی:
عاشق جهانهستی بودن، در رقص با جهانهستی بودن، باستارگان رقصیدن، با پرندگان آواز خواندن، با رودخانهها جاری بودن
این نیایش است. ولی چنین نیایشی فقط وقتی طلوع میکند که:
مراقبه فضای مناسب را برای آن خلق کرده باشد
تاکید من روی مراقبه بههمین سبب است و من زیاد در مورد دعا و نیایش صحبت نمیکنم، زیرا وقتی مراقبه تکمیل شود، نیایش بهخودیِ خودش میآید. نیازی نیست در موردش صحبت شود
زیرا اگر در مورد دعا صحبت کنم، هرگونه خطری هست که شما سوءتفاهم خواهید کرد، زیرا دعاکردن آسان است و مراقبه دشوار است.
دعا کردن آسان است و بسیار ارزان. میتوانی به کلیسا بروی، زانو بزنی، دستهای را برهم بگذاری و با خدا حرف بزنی. هیچ هزینهای ندارد. یا اینکه هرشب قبل از خواب نزد خداوند دعا کنی.
(مردی بسیار بسیار باهوش بود که دعای شبانهاش را روی تابلویی نوشته بود و به دیوار نزدیک تختخوابش آویزان کرده بود. هرشب قبل از اینکه وارد تختخوابش شود، به خدا میگفت، “لطفاً بخوان!”)
فایدهی تکرار یک چیز هر روز و هرروز چیست؟ و شخص امیدوار است که خداوند باید قادر به خواندن باشد! این بهمراتب روشنتر و هوشمندانهتر است. چرا مانند طوطی یک دعا را هر روز تکرار کنی؟!
من به شما نمیگویم که دعا کنید زیرا این را میدانم که در حال حاضر هرکاری بکنید اشتباه خواهد بود
من مراقبه را میآموزم
و نیایش بطرز غیرقابل اجتنابی خواهد آمد؛ نمی توان از آن پرهیز کرد؛ ولی این دعایی کاملاً متفاوت است، رایحهای متفاوت دارد، بافتی متفاوتی دارد: فقط پر از شادمانی و خوشی و سپاسگزاری است. تو چنان احساس رضایت و سعادتمندبودن داری که تمام قلبت “از تو متشکرم” میگوید
نه با این کلمات، تمام قلبت “آری” میگویند. تسلیم شدهای. زندگیت یک نیایش است. آنگاه نیازی نداری که به کلیسا یا معبد بروی: دعای خودت را زندگی میکنی؛ آن را تنفس میکنی، مینوشی…. با آن حرکت میکنی و تمام اینها دعای تو است.
@oshointernational
این خدا اختراع خودت است
دعای تو اختراع خودت است
و به خدا چه خواهی گفت؟
فقط چیزهای بیاهمیت: “این کار را بکن، آن کار را نکن!” یا که “تو چقدر بزرگی!”
او این چیزها را بسیار زیاد و برای مدتهای طولانی شنیده است؛ باید به ستوه آمده باشد! او باید برای پرهیز از این مردمان بهاصطلاح مذهبی از چوبپنبه برای بستن گوشهایش استفاده کند! میلیونها نفر دعا میکنند و انواع چیزها را میگویند. او باید خسته شده باشد، کاملاًخسته.
ولی بودن در نیایش پدیدهای کاملاً متفاوت است
دعاکردن یک چیز است؛ چیزی بچهگانه است و به سبب ذهن شرطیشده وجود دارد
ولی درنیایشبودن یعنی:
عاشق جهانهستی بودن، در رقص با جهانهستی بودن، باستارگان رقصیدن، با پرندگان آواز خواندن، با رودخانهها جاری بودن
این نیایش است. ولی چنین نیایشی فقط وقتی طلوع میکند که:
مراقبه فضای مناسب را برای آن خلق کرده باشد
تاکید من روی مراقبه بههمین سبب است و من زیاد در مورد دعا و نیایش صحبت نمیکنم، زیرا وقتی مراقبه تکمیل شود، نیایش بهخودیِ خودش میآید. نیازی نیست در موردش صحبت شود
زیرا اگر در مورد دعا صحبت کنم، هرگونه خطری هست که شما سوءتفاهم خواهید کرد، زیرا دعاکردن آسان است و مراقبه دشوار است.
دعا کردن آسان است و بسیار ارزان. میتوانی به کلیسا بروی، زانو بزنی، دستهای را برهم بگذاری و با خدا حرف بزنی. هیچ هزینهای ندارد. یا اینکه هرشب قبل از خواب نزد خداوند دعا کنی.
(مردی بسیار بسیار باهوش بود که دعای شبانهاش را روی تابلویی نوشته بود و به دیوار نزدیک تختخوابش آویزان کرده بود. هرشب قبل از اینکه وارد تختخوابش شود، به خدا میگفت، “لطفاً بخوان!”)
فایدهی تکرار یک چیز هر روز و هرروز چیست؟ و شخص امیدوار است که خداوند باید قادر به خواندن باشد! این بهمراتب روشنتر و هوشمندانهتر است. چرا مانند طوطی یک دعا را هر روز تکرار کنی؟!
من به شما نمیگویم که دعا کنید زیرا این را میدانم که در حال حاضر هرکاری بکنید اشتباه خواهد بود
من مراقبه را میآموزم
و نیایش بطرز غیرقابل اجتنابی خواهد آمد؛ نمی توان از آن پرهیز کرد؛ ولی این دعایی کاملاً متفاوت است، رایحهای متفاوت دارد، بافتی متفاوتی دارد: فقط پر از شادمانی و خوشی و سپاسگزاری است. تو چنان احساس رضایت و سعادتمندبودن داری که تمام قلبت “از تو متشکرم” میگوید
نه با این کلمات، تمام قلبت “آری” میگویند. تسلیم شدهای. زندگیت یک نیایش است. آنگاه نیازی نداری که به کلیسا یا معبد بروی: دعای خودت را زندگی میکنی؛ آن را تنفس میکنی، مینوشی…. با آن حرکت میکنی و تمام اینها دعای تو است.
@oshointernational
عارف، در جست وجوی شادمانی به زندگی روی می آورد
او پروای خدا را در سر ندارد
البته،عارف در راه خود، خدا را هم
می يابد.
اما او در جست و جوی شادمانی است
بنابراين عرفان بر هيچ باوری متكی نيست
فقط جست و جوی حقيقت است
جست و جوی حقيقت هستی
هركس می تواند يک عارف باشد
به هيچ باوری نياز نيست
دين باور می كند و عرفان تجربه
و در مورد شادمانی هيچ بحث و جدلی نيست
همه در جست و جوی شادمانی اند
با خدايان ، بي خدايان ، مسيحيان ، هندوها ، كاتوليک ها، كمونيستها ،
همه در جست و جوي شادمانی اند
نه فقط انسان ها ، حيوانات ، پرندگان و درختان، همه آگاهانه يا ناآگاهانه به سوی شادمانی روان اند اما عارف آگاهانه پيش می رود
تفاوت در اين جاست
تفاوتی كه به راستی تفاوت ايجاد می كند
زيرا اگر تو #ناآگاهانه به سوی شادمانی حركت كنی، غير ممكن است به آن دست يابی
تنها از راه آگاهی ژرف است كه
می توانی به اوج قله شادمانی برسی.
#اﺷﻮ
@oshointernational
او پروای خدا را در سر ندارد
البته،عارف در راه خود، خدا را هم
می يابد.
اما او در جست و جوی شادمانی است
بنابراين عرفان بر هيچ باوری متكی نيست
فقط جست و جوی حقيقت است
جست و جوی حقيقت هستی
هركس می تواند يک عارف باشد
به هيچ باوری نياز نيست
دين باور می كند و عرفان تجربه
و در مورد شادمانی هيچ بحث و جدلی نيست
همه در جست و جوی شادمانی اند
با خدايان ، بي خدايان ، مسيحيان ، هندوها ، كاتوليک ها، كمونيستها ،
همه در جست و جوي شادمانی اند
نه فقط انسان ها ، حيوانات ، پرندگان و درختان، همه آگاهانه يا ناآگاهانه به سوی شادمانی روان اند اما عارف آگاهانه پيش می رود
تفاوت در اين جاست
تفاوتی كه به راستی تفاوت ايجاد می كند
زيرا اگر تو #ناآگاهانه به سوی شادمانی حركت كنی، غير ممكن است به آن دست يابی
تنها از راه آگاهی ژرف است كه
می توانی به اوج قله شادمانی برسی.
#اﺷﻮ
@oshointernational
داستان خود ما
چند روز پیش یکی از تمثیلهای #راماکریشنا را میخواندم. عاشقش هستم. هر بار که به آن برمیخورم بارها و بارها آن را میخوانم. این تمثیل تمامی داستان #مرشد است در نقش عامل تسهیلکننده.
داستان این است: یک پلنگ ماده در حال زاییدن نوزاد خود از دنیا رفت و آن پلنگ نوزاد توسط بزها بزرگ شد. البته آن پلنگ خودش را نیز یک بز باور کرده بود. ساده و طبیعی بود که او با بزها بزرگ شده و با بزها زندگی میکرد باور کرد که خودش یک بز است. او یک گیاهخوار ماند و علفها را میجوید و میخورد. او هیچ مفهومی از خودش نداشت. حتی در خواب هم نمیدید که یک پلنگ باشد؛ و او یک پلنگ بود!
سپس چنین اتفاق افتاد که پلنگی پیر نزدیک این گله از بزها رسید و نمیتوانست چشمانش را باور کند. پلنگی جوان در میان بزها راه میرفت؛ پلنگ حتی مانند بزها راه میرفت. آن پلنگ پیر با زحمت آن پلنگ جوان را دستگیر کرد. زیرا گرفتن او مشکل بود ــ او فرار میکرد و جیغ میکشید و میترسید. پلنگجوان هراسان و لرزان بود. تمام بزها فرار کرده بودند و او نیز سعی داشت همراه آنان فرار کند، ولی آن پلنگ پیر او را گرفتار کرد و با خود به سمت دریاچه کشاند. پلنگ جوان نمیخواست برود. او درست همانگونه مقاومت میکرد که شما در برابر من مقاومت میکنید! او بهترین تلاشش را کرد تا نرود. او تا حد #مرگ میترسید، گریه و زاری میکرد، ولی پلنگ پیر به او اجازه نمی داد. بااین وجود پلنگ پیر او را کشانکشان تا نزدیک دریاچه برد.
دریاچه مانند آینه ساکت بود. او با زور پلنگ جوان را وادار کرد تا به آب نگاه کند. او دید، با چشمانی اشکآلود ــ منظره روشن نبود ولی او دید که درست مانند آن پلنگ پیر است. اشکها ناپدید شدند و یک احساس تازه برخاست؛ آن بز شروع کرد به ناپدیدشدن در #ذهن.
او دیگر یک بز نبود، ولی او #اشراق خودش را باور نداشت؛ هنوز بدنش قدری لرزان بود. او میترسید. فکر میکرد، ”شاید تخیل میکنم. چگونه یک بز ناگهان به یک پلنگ تبدیل میشود؟ ممکن نیست، هرگز قبلاً رخ نداده است. هرگز چنین اتفاقی نیفتاده است.” او چشمان خودش را باور نداشت، ولی اینک نخستین جرقه، نخستین اشعهی نور وارد وجودش شده بود. او واقعاً مانند قبل نبود. هرگز نمیتوانست مانند قبل باشد.
پلنگ پیر او را به غار خودش برد. اینک او خیلی مقاومت نداشت، خیلی اکراه نداشت، خیلی نمیترسید. رفتهرفته شجاعتر میشد، شهامت بیشتری پیدا میکرد. وقتی به سمت غار میرفت شروع میکرد مانند پلنگ راه رفتن. پلنگ پیر قدری گوشت به او داد تا بخورد. برای یک گیاهخوار سخت بود، تقریباًغیرممکن بود،حالش را بههم میزد، ولی پلنگ پیر گوش نمیداد. او را وادار به خوردن کرد. وقتی که دماغ پلنگ جوان نزدیک گوشت رسید،اتفاقی افتاد: از آن بو، چیزی عمیق در وجودش، چیزی که خفته بود، بیدار شد. او به سمت آن گوشت جذب شد و شروع کرد به خوردن. وقتی که گوشت را چشید، غرشی از درونش برخاست. در آن غرش، آن بز ناپدید گشت، و آن پلنگ در زیبایی و شکوه خود در آنجا بود.
تمام روند همین است، یک پلنگ پیر مورد نیاز است. مشکل این است: پلنگ پیر اینجاست و هرچقدر هم که جاخالی بدهید، به اینجا و آنجا بروید و جا خالی کنید، ممکن نیست. شما اکراه دارید، آوردن شما نزدیک دریاچه کار سختی است، ولی من شما را خواهم آورد. شما تمام عمرتان علف خوردهاید. شما بوی گوشت را کاملاً از یاد بردهاید، ولی من شما را وادار به خوردن می کنم. وقتی که آن مزه وجود داشته باشد، آن غرش برخواهد خاست. در آن انفجار آن بز ناپدید شده و یک #بودا متولد خواهد شد.
پس نیازی نیست که نگران باشی من بوداهای زیاد از کجا پیدا میکنم، آن ها را تولید میکنم!
فصل هشتم
Yoga: The Alpha and the Omega, Vol 4 #Osho
برگردان به فارسی: #محسن_خاتمی
@oshointernational
چند روز پیش یکی از تمثیلهای #راماکریشنا را میخواندم. عاشقش هستم. هر بار که به آن برمیخورم بارها و بارها آن را میخوانم. این تمثیل تمامی داستان #مرشد است در نقش عامل تسهیلکننده.
داستان این است: یک پلنگ ماده در حال زاییدن نوزاد خود از دنیا رفت و آن پلنگ نوزاد توسط بزها بزرگ شد. البته آن پلنگ خودش را نیز یک بز باور کرده بود. ساده و طبیعی بود که او با بزها بزرگ شده و با بزها زندگی میکرد باور کرد که خودش یک بز است. او یک گیاهخوار ماند و علفها را میجوید و میخورد. او هیچ مفهومی از خودش نداشت. حتی در خواب هم نمیدید که یک پلنگ باشد؛ و او یک پلنگ بود!
سپس چنین اتفاق افتاد که پلنگی پیر نزدیک این گله از بزها رسید و نمیتوانست چشمانش را باور کند. پلنگی جوان در میان بزها راه میرفت؛ پلنگ حتی مانند بزها راه میرفت. آن پلنگ پیر با زحمت آن پلنگ جوان را دستگیر کرد. زیرا گرفتن او مشکل بود ــ او فرار میکرد و جیغ میکشید و میترسید. پلنگجوان هراسان و لرزان بود. تمام بزها فرار کرده بودند و او نیز سعی داشت همراه آنان فرار کند، ولی آن پلنگ پیر او را گرفتار کرد و با خود به سمت دریاچه کشاند. پلنگ جوان نمیخواست برود. او درست همانگونه مقاومت میکرد که شما در برابر من مقاومت میکنید! او بهترین تلاشش را کرد تا نرود. او تا حد #مرگ میترسید، گریه و زاری میکرد، ولی پلنگ پیر به او اجازه نمی داد. بااین وجود پلنگ پیر او را کشانکشان تا نزدیک دریاچه برد.
دریاچه مانند آینه ساکت بود. او با زور پلنگ جوان را وادار کرد تا به آب نگاه کند. او دید، با چشمانی اشکآلود ــ منظره روشن نبود ولی او دید که درست مانند آن پلنگ پیر است. اشکها ناپدید شدند و یک احساس تازه برخاست؛ آن بز شروع کرد به ناپدیدشدن در #ذهن.
او دیگر یک بز نبود، ولی او #اشراق خودش را باور نداشت؛ هنوز بدنش قدری لرزان بود. او میترسید. فکر میکرد، ”شاید تخیل میکنم. چگونه یک بز ناگهان به یک پلنگ تبدیل میشود؟ ممکن نیست، هرگز قبلاً رخ نداده است. هرگز چنین اتفاقی نیفتاده است.” او چشمان خودش را باور نداشت، ولی اینک نخستین جرقه، نخستین اشعهی نور وارد وجودش شده بود. او واقعاً مانند قبل نبود. هرگز نمیتوانست مانند قبل باشد.
پلنگ پیر او را به غار خودش برد. اینک او خیلی مقاومت نداشت، خیلی اکراه نداشت، خیلی نمیترسید. رفتهرفته شجاعتر میشد، شهامت بیشتری پیدا میکرد. وقتی به سمت غار میرفت شروع میکرد مانند پلنگ راه رفتن. پلنگ پیر قدری گوشت به او داد تا بخورد. برای یک گیاهخوار سخت بود، تقریباًغیرممکن بود،حالش را بههم میزد، ولی پلنگ پیر گوش نمیداد. او را وادار به خوردن کرد. وقتی که دماغ پلنگ جوان نزدیک گوشت رسید،اتفاقی افتاد: از آن بو، چیزی عمیق در وجودش، چیزی که خفته بود، بیدار شد. او به سمت آن گوشت جذب شد و شروع کرد به خوردن. وقتی که گوشت را چشید، غرشی از درونش برخاست. در آن غرش، آن بز ناپدید گشت، و آن پلنگ در زیبایی و شکوه خود در آنجا بود.
تمام روند همین است، یک پلنگ پیر مورد نیاز است. مشکل این است: پلنگ پیر اینجاست و هرچقدر هم که جاخالی بدهید، به اینجا و آنجا بروید و جا خالی کنید، ممکن نیست. شما اکراه دارید، آوردن شما نزدیک دریاچه کار سختی است، ولی من شما را خواهم آورد. شما تمام عمرتان علف خوردهاید. شما بوی گوشت را کاملاً از یاد بردهاید، ولی من شما را وادار به خوردن می کنم. وقتی که آن مزه وجود داشته باشد، آن غرش برخواهد خاست. در آن انفجار آن بز ناپدید شده و یک #بودا متولد خواهد شد.
پس نیازی نیست که نگران باشی من بوداهای زیاد از کجا پیدا میکنم، آن ها را تولید میکنم!
فصل هشتم
Yoga: The Alpha and the Omega, Vol 4 #Osho
برگردان به فارسی: #محسن_خاتمی
@oshointernational
من آنان را که چیزی طبیعی را در زندگی انکار میکنند غیر مذهبی میخوانم
آنان می گویند:
این بد است، این گناه است، این سمی است، این را ترک کن، آن را ترک کن!
آنان که دم از ترک دنیا میزنند،
انسانهایی غیر مذهبی هستند
زندگی ات را همانگونه که هست، در شکل طبیعی اش بپذیر و آن را در تمامیتش زندگی کن
همان تمامیت، روز به روز، گام به گام تو را بالا خواهد برد و خود همین پذیرش، تو را به چنان اوج هایی می کشاند که روزی چیزی را تجربه خواهی کرد که اثری از سکس در آن قابل دیدن نیست
اگر سکس ذغال باشد،
روزی الماس عشق نیز از آن متجلی خواهد شد و این نخستین کلید است.
#اشو
از سکس تا فراآگاهي
برگردان :محسن خاتمی
@oshointernational
آنان می گویند:
این بد است، این گناه است، این سمی است، این را ترک کن، آن را ترک کن!
آنان که دم از ترک دنیا میزنند،
انسانهایی غیر مذهبی هستند
زندگی ات را همانگونه که هست، در شکل طبیعی اش بپذیر و آن را در تمامیتش زندگی کن
همان تمامیت، روز به روز، گام به گام تو را بالا خواهد برد و خود همین پذیرش، تو را به چنان اوج هایی می کشاند که روزی چیزی را تجربه خواهی کرد که اثری از سکس در آن قابل دیدن نیست
اگر سکس ذغال باشد،
روزی الماس عشق نیز از آن متجلی خواهد شد و این نخستین کلید است.
#اشو
از سکس تا فراآگاهي
برگردان :محسن خاتمی
@oshointernational
… نمی توانیم بگوییم خدا وجود دارد و نمی توانیم بگوییم خدا وجود ندارد.
فکر کن، درنظر بگیر. خدا هست و هم نیست، او هردو باهم است، بنابراین ورای هردو است. نه مومن و نه بیخدا atheist او را نمیشناسد. نه مومن دیانت دارد و نه فرد بیخدا. طبیعی است که فرد خداناباور نمیتواند دیانت داشته باشد، ولی آنان که شما مومنان میخوانید نیز دیانت ندارند. خداباورها و خداناباورانِ شما دو روی یک سکّه هستند.
یک باورمند میگوید، “هست” و یک ناباورمند میگوید، “نیست.” هردو فقط نیمی را انتخاب میکنند. خداوند هم هست و هم نیست: هردو، در کنار هم، باهم و همزمان باهم. روش بودن او همان نبودن اوست. پر بودنش پر از تهیا و هیچی است. حضورش مانند غیبت است. در خداوند تمامی تضادها شامل هستند. و این اساسیترین تضاد است: هستی یا نیستی. اگر بگویی هست،فقط نیمی را گفتهای. آنگاه وقتی که چیزها وجود ندارند، کجا میروند؟ حتی وقتی که نیستند باید در جایی باشند. حتی وقتی که نیستند باید به حضورشان در جای دیگر ادامه بدهند.
مرگ مقدس است / تفسیر اشو از کتاب هندی “بمیر، ای یوگی! بمیر”
برگردان: محسن خاتمی
@oshointernational
فکر کن، درنظر بگیر. خدا هست و هم نیست، او هردو باهم است، بنابراین ورای هردو است. نه مومن و نه بیخدا atheist او را نمیشناسد. نه مومن دیانت دارد و نه فرد بیخدا. طبیعی است که فرد خداناباور نمیتواند دیانت داشته باشد، ولی آنان که شما مومنان میخوانید نیز دیانت ندارند. خداباورها و خداناباورانِ شما دو روی یک سکّه هستند.
یک باورمند میگوید، “هست” و یک ناباورمند میگوید، “نیست.” هردو فقط نیمی را انتخاب میکنند. خداوند هم هست و هم نیست: هردو، در کنار هم، باهم و همزمان باهم. روش بودن او همان نبودن اوست. پر بودنش پر از تهیا و هیچی است. حضورش مانند غیبت است. در خداوند تمامی تضادها شامل هستند. و این اساسیترین تضاد است: هستی یا نیستی. اگر بگویی هست،فقط نیمی را گفتهای. آنگاه وقتی که چیزها وجود ندارند، کجا میروند؟ حتی وقتی که نیستند باید در جایی باشند. حتی وقتی که نیستند باید به حضورشان در جای دیگر ادامه بدهند.
مرگ مقدس است / تفسیر اشو از کتاب هندی “بمیر، ای یوگی! بمیر”
برگردان: محسن خاتمی
@oshointernational
آنان که میدانند نمیگوید، آنان که میگویند، نمیدانند.
پس اگر کسی گفت که به شما کمک میکند تا خدا را بشناسید، مراقب باشید. فریب خواهید خورد. فقط کلمات به شما داده خواهد شد. ادعای کسی که میگوید خدا را شناخته است تباهکننده اثبات میشود. خداوند هرگز شناخته نمیشود. کسی که او را بشناسد، او میشود. هیچ جدایی بین داننده و دانسته وجود ندارد. در آنجا، شناخت، شناسنده و شناخته شده تقسیمشده وجود ندارند. در آنجا شناسنده در شناختهشده حل میشود. در آنجا شناختهشده در شناسنده حل میشود. برای همین است که خداوند را غیرقابلتصور میخوانند. عمق او نمیتواند اندازهگیری شود زیرا کسی که عمیق شده ناپدید میگردد.
مرگمقدس است
برگردان محسن خاتمی
@oshointernational
پس اگر کسی گفت که به شما کمک میکند تا خدا را بشناسید، مراقب باشید. فریب خواهید خورد. فقط کلمات به شما داده خواهد شد. ادعای کسی که میگوید خدا را شناخته است تباهکننده اثبات میشود. خداوند هرگز شناخته نمیشود. کسی که او را بشناسد، او میشود. هیچ جدایی بین داننده و دانسته وجود ندارد. در آنجا، شناخت، شناسنده و شناخته شده تقسیمشده وجود ندارند. در آنجا شناسنده در شناختهشده حل میشود. در آنجا شناختهشده در شناسنده حل میشود. برای همین است که خداوند را غیرقابلتصور میخوانند. عمق او نمیتواند اندازهگیری شود زیرا کسی که عمیق شده ناپدید میگردد.
مرگمقدس است
برگردان محسن خاتمی
@oshointernational