#پارتپانصدوچهارمغرورعاشقکش
#فصلدوم
میدونستم باز یاد اون شش سال لعنتی افتاده!
چیزی نگفتم!
تمنا دوباره دراز کشید و چشماشو بست!
تو این حین ترانه از حموم در اومد!
شاردا: بدو اتاقت لباس بپوش الان سرما میخوری!
ترانه مث ی جوجه طلایی رنگ بدو بدو از اتاق رف بیرون!
شاردا: چطوری شاهان؟
من: خودت خوبی؟
شاردا: قربونت!
ب تمنا اشاره ای کرد و اروم گفت: میونتون چطوره؟
من: نمیدونم!
دستشو رو بازوم گذاشت و گفت: درست میشه!
سری تکون دادم!
شاردا هم دیگه چیزی نگفت و رفت!
.
.
.
صب قبل اینک بقیه بیدار بشن پاشدم و رفتم!
کارن پایین منتظرم بود!
با دیدنم لبخندی زد و گفت: صبحت بخیر!
من: همچنین! دیشب رامین مشکوک نمیزد؟
کارن: نه داداش! همچنان با درد انگشتش مشغوله! فقط ناله میکنه بدبخت!
من: خودش این بدبختی رو انتخاب کرده!
کاری سری تکون داد و گفت: بریم؟
من: بریم!
راه افتادیم و چند مین بعد رسیدیم!
رامین روی کاناپه درحالی ک پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود خواب بود!
رفتم نزدیکش! عرق رو پیشونیش بود و رنگش پریده بود!
من: این چشه؟
کارن اومد نزدیک! نگاهی ب دستش کرد و گف: جای زخمش خونریزی کرده!
من: خب؟
کارن: ی دکتر ببینتش بد نمیشه!
من: نیاز نیست!
کارن: خونریزی و دردش زیاد باشه میمیره!
من: بخاطر ی انگشت!؟
یه نگاه مکش مرگ ما بهم انداخت !
کلافه نگاهش کردم و گفتم: صداش کن ببین بیدار میشه!
کارن رفت سمتش و دستی رو پیشونیش گذاشت!
کارن: این خیلی سرده بدنش شاهان! باید ببرین بیمارستان!
#فصلدوم
میدونستم باز یاد اون شش سال لعنتی افتاده!
چیزی نگفتم!
تمنا دوباره دراز کشید و چشماشو بست!
تو این حین ترانه از حموم در اومد!
شاردا: بدو اتاقت لباس بپوش الان سرما میخوری!
ترانه مث ی جوجه طلایی رنگ بدو بدو از اتاق رف بیرون!
شاردا: چطوری شاهان؟
من: خودت خوبی؟
شاردا: قربونت!
ب تمنا اشاره ای کرد و اروم گفت: میونتون چطوره؟
من: نمیدونم!
دستشو رو بازوم گذاشت و گفت: درست میشه!
سری تکون دادم!
شاردا هم دیگه چیزی نگفت و رفت!
.
.
.
صب قبل اینک بقیه بیدار بشن پاشدم و رفتم!
کارن پایین منتظرم بود!
با دیدنم لبخندی زد و گفت: صبحت بخیر!
من: همچنین! دیشب رامین مشکوک نمیزد؟
کارن: نه داداش! همچنان با درد انگشتش مشغوله! فقط ناله میکنه بدبخت!
من: خودش این بدبختی رو انتخاب کرده!
کاری سری تکون داد و گفت: بریم؟
من: بریم!
راه افتادیم و چند مین بعد رسیدیم!
رامین روی کاناپه درحالی ک پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود خواب بود!
رفتم نزدیکش! عرق رو پیشونیش بود و رنگش پریده بود!
من: این چشه؟
کارن اومد نزدیک! نگاهی ب دستش کرد و گف: جای زخمش خونریزی کرده!
من: خب؟
کارن: ی دکتر ببینتش بد نمیشه!
من: نیاز نیست!
کارن: خونریزی و دردش زیاد باشه میمیره!
من: بخاطر ی انگشت!؟
یه نگاه مکش مرگ ما بهم انداخت !
کلافه نگاهش کردم و گفتم: صداش کن ببین بیدار میشه!
کارن رفت سمتش و دستی رو پیشونیش گذاشت!
کارن: این خیلی سرده بدنش شاهان! باید ببرین بیمارستان!
من خیلی وقته که مردهام
شاید جای دفن شدن
به دلیلی برای دوباره زنده شدن
نیاز داشته باشم.
تا حالا شده احساس کنین
که دیگه هیچوقت خوب نمیشین؟
یا هیچوقت اون آدم قبل نمیشین؟
#پارتپانصدوپنجمغرورعاشقکش
#فصلدوم
من: هیچیش نمیشه!
کارن: بزا بگم دکتر بیاد حالش خیلی بده!
کلافه شدم و گفتم: نمیخوام کسی جاشو بدونه! میبریمش عمارت دکتر بیاد اونجا!
کارن: پس عجله کن!
به یکی از بادیگارد ها گفتم رامین رو کول کنه و ببره تو ماشین!
کارن کنارش نشست تا ی وخ به هوش بیاد از پشت حمله ور نشه!
به تلما گفتم یکی از خونه های ته باغ رو آماده کنه ب دکتر هم خبر دادم ک بیاد!
رسیدیم و بدون اینک ب کسی دیده شیم رفتیم خونه!
من: دستو پاشو ببندید!
کارن: این تو حال خودش داره میمیره دیگ چرا ببندیم شاهان؟
با اخم نگاهش کردم!
درسته خیلی کمکم کرده بود ولی دیگ داشت زیادی نظر میداد!
من: گفتم بسته شه!
دیگ چیزی نگفت! احمد دستاشو و یکی دیگ از بچه ها پاهاشو بست!
تو این حال صمد با دکتر وارد خونه شد!
بعد سلام و احوال پرسی دکتر رفت معاینه اش کنه!
با دیدن رامین گفت: چرا دستو پاش بستس؟ اینجوری نمیشه ک معاینه درست حسابی کرد!
کارن زیر لب گفت: تحویل بگیر!
اشاره کردم تا احمد باز کنه!
دکتر معاینه کرد و گفت: انگشتش چرا قطع شده؟
بدون چون و چرا گفتم: من قطع کردم!
یه لحظه هنگ کرد! ترسو از تو چشاش میشد خوند!
دیگ سوال نکرد و دارو تجویز کرد!
بعد رفتن دکتر، زود بچه هارو فرستادم برن دارو هارو بخرن تا ب خوردش بدیم که هوش بیاد و بفهمیم این جاسوس کوچولو کیه تو موکحم!
اعصابم خیلی خراب بود!
فقط منتظر بودم ب هوش بیاد تا دهن وا کنه!
#فصلدوم
من: هیچیش نمیشه!
کارن: بزا بگم دکتر بیاد حالش خیلی بده!
کلافه شدم و گفتم: نمیخوام کسی جاشو بدونه! میبریمش عمارت دکتر بیاد اونجا!
کارن: پس عجله کن!
به یکی از بادیگارد ها گفتم رامین رو کول کنه و ببره تو ماشین!
کارن کنارش نشست تا ی وخ به هوش بیاد از پشت حمله ور نشه!
به تلما گفتم یکی از خونه های ته باغ رو آماده کنه ب دکتر هم خبر دادم ک بیاد!
رسیدیم و بدون اینک ب کسی دیده شیم رفتیم خونه!
من: دستو پاشو ببندید!
کارن: این تو حال خودش داره میمیره دیگ چرا ببندیم شاهان؟
با اخم نگاهش کردم!
درسته خیلی کمکم کرده بود ولی دیگ داشت زیادی نظر میداد!
من: گفتم بسته شه!
دیگ چیزی نگفت! احمد دستاشو و یکی دیگ از بچه ها پاهاشو بست!
تو این حال صمد با دکتر وارد خونه شد!
بعد سلام و احوال پرسی دکتر رفت معاینه اش کنه!
با دیدن رامین گفت: چرا دستو پاش بستس؟ اینجوری نمیشه ک معاینه درست حسابی کرد!
کارن زیر لب گفت: تحویل بگیر!
اشاره کردم تا احمد باز کنه!
دکتر معاینه کرد و گفت: انگشتش چرا قطع شده؟
بدون چون و چرا گفتم: من قطع کردم!
یه لحظه هنگ کرد! ترسو از تو چشاش میشد خوند!
دیگ سوال نکرد و دارو تجویز کرد!
بعد رفتن دکتر، زود بچه هارو فرستادم برن دارو هارو بخرن تا ب خوردش بدیم که هوش بیاد و بفهمیم این جاسوس کوچولو کیه تو موکحم!
اعصابم خیلی خراب بود!
فقط منتظر بودم ب هوش بیاد تا دهن وا کنه!
وقتى رفاقتتون تموم میشه،
رازهاتون رو پيش خودتون نگهدارید.
پايان رفاقت، پایان شرافت نيست.
Forwarded from اینم شد تجربه! (ꪖꪗຮꪖꪀ)
عزیزم اگه قراره من برای تو پلن B باشم، تو کلا برای من پلن BYE خواهی بود.
خانم روانشناسه
عجب حرف عجیب و قشنگی بهم زد:
"تو محکم بودی؛
برای همین کسی
به احتمال رنج کشیدنت
فکر نکرده بود."