سودای جدایی بر سرم زد ...
او رفت بدون چمدان؛ با کوله ای کوچک.
و بعد از رفتنش به جای آسمان بغض کردم به جای ابر گریه کردم و همپایی باد بی تابی کردم و همچو گلی تنها میان کویر کز کردم بعد رفتنش تمام دنیا روی از من برگرداندن و نه آسمان همان آسمان شد و نه زمین همان زمین و نه شب همان شب و نه من همان من گذشته انگار پاره پاره این تن را از دست داده بودم و انگار قلبم را به یادگار داده بودم که با خود ببرد قلبم را احساس نمیکردم
چه بی تعارف رفت ....
چه بی رحم اجازه دادم که برود...
چه سنگدلانه از آغوشش گذاشتم ...
و چه خودخواهانه نگذاشتم از خود دفاع کند ...
و چه احمقانه که نگذاشتم باری دیگر با صدای بمش بگوید دوستت دارم...
در مرام ما جای نداشت پس چرا نتوانستم ببخشم و بگذرم از گناهش ای کاش خدا بودم و میتونستم ببخشمش. مگر اصلا گناهش چه بود؟!
پس اینک مینویسم از پشیمانی ها، مینویسم از بدرقه بدون خداحافظی، همان بدرقه ای که از دور فقط دیدم به ارامی میرود و هی باز میگردد و پشت سر را مظلومانه مینگرد ،و مینویسم ازاشک هایم که بدرقه راه مسافرم شد.
شعر می سرایم از آخرین آغوش که گشوده نشد اری چون من نخواستم ،شعر می سرایم از بوسه های که در خیال ماند ،قصه ها میبافم از محبت ها و عشق های که در صندوقچه دل به یادگار ماند ،شعر میگویم از آخرین نگاه پر التماسش...
وچقدر بعد از رفتنت خود را سرزنش کردم که میتونستم از پشت به آغوش بکشمت و سر بر شانه های استوارت بگذارم و دستان مردانه ات را در دست سخت بگیرم و نگذارم که بروی یا خداحافظی شیرین تری با تو مهمان سرنوشتم داشته باشم ای کاش با بوسه ای بدرقه ات میکردم وای بر مرام نامردانه من...
یا رب نگاه کس ،به کسی اشنا نکن
گر میکنی کرم کن و جدا مکن ...
او رفت بدون چمدان؛ با کوله ای کوچک.
و بعد از رفتنش به جای آسمان بغض کردم به جای ابر گریه کردم و همپایی باد بی تابی کردم و همچو گلی تنها میان کویر کز کردم بعد رفتنش تمام دنیا روی از من برگرداندن و نه آسمان همان آسمان شد و نه زمین همان زمین و نه شب همان شب و نه من همان من گذشته انگار پاره پاره این تن را از دست داده بودم و انگار قلبم را به یادگار داده بودم که با خود ببرد قلبم را احساس نمیکردم
چه بی تعارف رفت ....
چه بی رحم اجازه دادم که برود...
چه سنگدلانه از آغوشش گذاشتم ...
و چه خودخواهانه نگذاشتم از خود دفاع کند ...
و چه احمقانه که نگذاشتم باری دیگر با صدای بمش بگوید دوستت دارم...
در مرام ما جای نداشت پس چرا نتوانستم ببخشم و بگذرم از گناهش ای کاش خدا بودم و میتونستم ببخشمش. مگر اصلا گناهش چه بود؟!
پس اینک مینویسم از پشیمانی ها، مینویسم از بدرقه بدون خداحافظی، همان بدرقه ای که از دور فقط دیدم به ارامی میرود و هی باز میگردد و پشت سر را مظلومانه مینگرد ،و مینویسم ازاشک هایم که بدرقه راه مسافرم شد.
شعر می سرایم از آخرین آغوش که گشوده نشد اری چون من نخواستم ،شعر می سرایم از بوسه های که در خیال ماند ،قصه ها میبافم از محبت ها و عشق های که در صندوقچه دل به یادگار ماند ،شعر میگویم از آخرین نگاه پر التماسش...
وچقدر بعد از رفتنت خود را سرزنش کردم که میتونستم از پشت به آغوش بکشمت و سر بر شانه های استوارت بگذارم و دستان مردانه ات را در دست سخت بگیرم و نگذارم که بروی یا خداحافظی شیرین تری با تو مهمان سرنوشتم داشته باشم ای کاش با بوسه ای بدرقه ات میکردم وای بر مرام نامردانه من...
یا رب نگاه کس ،به کسی اشنا نکن
گر میکنی کرم کن و جدا مکن ...
منم آن شهری که از یادش رفته کسی را ندارد
دلش می خواهد برقصد سر مست ولی نا ندارد
دلش می خواهد برقصد سر مست ولی نا ندارد
آدم ها؛
بعد از پشت سر گذاشتن
یه سری اتفاقا،
بالاخره حالشون خوب میشه،
فقط دیگه اون آدم قبلی نمیشن!❤️🩹
بعد از پشت سر گذاشتن
یه سری اتفاقا،
بالاخره حالشون خوب میشه،
فقط دیگه اون آدم قبلی نمیشن!❤️🩹
گاه گاهی که دلم میگیرد به خودم میگویم: در دیاری که پر از دیوار است، به کُجا باید رفت؟ به که باید پیوست؟ به که باید دل بست؟
دلم میخواهد برای یک بار هم که شده، نباشم. کسی حضور مرا حس نکند. از اینکه همیشه بودهام، خستهام. دلم میخواهد روزی کسی با دیدنِ چیزی، یاد من بیوفتد و با خودش بگوید "چرا نیست،چرا رفت؟"
روح آدم را می جَوَند تا حرف خودشان را به کرسی بنشانند! نه به عشق فکر میکنند نه به گذشته ها، و یادشان نمی آید که روزی روزگاری گفته اند: “دوستت دارم“.
یه نفر یه نصیحتی بهم کردش که پشتش یه دنیا آرامش بود، برگشت گفت:
«سوزنت گیر نکنه روی آدما، روی حرفا، روی اتفاقات، فقط رها کن.
نیازی نیست دنبال تحلیل هر چیزی باشی، فقط ببین و بگذر تا آرامش داشته باشی»
هزار سال هم بهش فکر کنی کمه .
«سوزنت گیر نکنه روی آدما، روی حرفا، روی اتفاقات، فقط رها کن.
نیازی نیست دنبال تحلیل هر چیزی باشی، فقط ببین و بگذر تا آرامش داشته باشی»
هزار سال هم بهش فکر کنی کمه .
من شیفتهی زنان تلاشگرم. زنانی که منتظر نماندهاند یک مرد از راه برسد و آنان را خوشبخت کند، زنانی که با تمام سختی، روی پای خودشان ایستادهاند، زمین خورده و بلند شدهاند. من شیفتهی لبخندهای معصومانه و تواَم با اقتدار زنانیام که بارهای سنگینتر از طاقتشان برداشتهاند و مسئولیتهای فراتر از توانشان به عهده گرفتهاند و شبیه به جنگجوی میدانی خالی از همرزم، به پیکار با مشکلات، قضاوتها و سختیهای روزگار برخاستهاند.
من شیفتهی زنانیام که بیش از آنکه پناهبرنده باشند، پناه دهندهاند و بیش از آنکه گلایه کنند، تلاش میکنند و بیش از آنکه منتظر بمانند، میایستند و حقشان را از میان چنگالهای تیز و بستهی روزگار میگیرند، هرچقدر شکسته، بلاتکلیف و غمگین باشند...
من شیفتهی ظرافتیام که در عین جسارت و غرور اتفاق میافتد و شیفتهی قدرتیام که از چشمهای مهربان و احساسات ظریف یک زن، انتظار نمیرود!
من شیفتهی آنانیام که وقتی همه میگویند نمیشود؛ کفشهای آهنینشان را میپوشند و به دلِ ماجرا میزنند تا ثابت کنند میشود! تا ثابت کنند میتوان محالترینها را با نیروی شگرف خواستن و تلاش کردن، به دست آورد.
شیفتهی زنانیام که ظریف خطابشان کردند و آنها با تمام قدرت، ثابت کردند که به ظرافت نیست! عظیمترین اتفاقات و رویدادهای جهان، از شاهرگی ظریف اما سخت میگذرد. آنان که خودشان را باور داشتند و عزتمندانه زیستند و میانگین جسارت و اقتدار و زیباییِ جهان را ارتقا دادند و نور بودند، وقتی که جهان را تاریکی و ناامیدی و رکود، احاطه کردهبود.
من شیفتهی زنانیام که بیش از آنکه پناهبرنده باشند، پناه دهندهاند و بیش از آنکه گلایه کنند، تلاش میکنند و بیش از آنکه منتظر بمانند، میایستند و حقشان را از میان چنگالهای تیز و بستهی روزگار میگیرند، هرچقدر شکسته، بلاتکلیف و غمگین باشند...
من شیفتهی ظرافتیام که در عین جسارت و غرور اتفاق میافتد و شیفتهی قدرتیام که از چشمهای مهربان و احساسات ظریف یک زن، انتظار نمیرود!
من شیفتهی آنانیام که وقتی همه میگویند نمیشود؛ کفشهای آهنینشان را میپوشند و به دلِ ماجرا میزنند تا ثابت کنند میشود! تا ثابت کنند میتوان محالترینها را با نیروی شگرف خواستن و تلاش کردن، به دست آورد.
شیفتهی زنانیام که ظریف خطابشان کردند و آنها با تمام قدرت، ثابت کردند که به ظرافت نیست! عظیمترین اتفاقات و رویدادهای جهان، از شاهرگی ظریف اما سخت میگذرد. آنان که خودشان را باور داشتند و عزتمندانه زیستند و میانگین جسارت و اقتدار و زیباییِ جهان را ارتقا دادند و نور بودند، وقتی که جهان را تاریکی و ناامیدی و رکود، احاطه کردهبود.
کاش بدونی که من هرجای دنیا باشم کنار هرکسی که باشم اصلِ قلبم مال توئه رگ و ریشهم تویی چون آدم از ریشهش نمیتونه جدا بشه نمیتونه دل بکنه... (:
هرچقدر هم که شاخ و برگ بده بازم ته دلش جونش بسته به جونِ ریششه...
تو ریشه منی دلبر! 💌🫂
هرچقدر هم که شاخ و برگ بده بازم ته دلش جونش بسته به جونِ ریششه...
تو ریشه منی دلبر! 💌🫂
این منم. گاهی شادم گاهی غمگین، گاهی مضطرب، گاهی آرام، گاهی شتابزده، گاهی صبور...
این منم که گاهی از سادهترین ناملایمتیها بههم میریزد و گاهی از سختترین ضربهها و شکستها و تلخیها، خم به ابرو نمیآورد. گاهی قویترینم و گاهی شکنندهترین عنصر موجود در سیارهی آدمها.
من دارم جهانِ طبیعیِ یک انسان را زیست میکنم و قرار نیست همیشه روی یک مدار و یک مسیر و یک احساس قدم بردارم. قرار نیست همیشه حالم خوب باشد یا نقاب یک انسانِ دائما شاد و آرام را بزنم؛ درحالی که طبیعتِ جهانم دائما در حال تغییر است و طبیعیست که احساسات و نگرشم نسبت به اتفاقات و آدمها تغییر کند و طبیعیست که هر بار حال و روحیات متفاوتی را تجربه کنم!
این منم! فرقی نمیکند که امروز خوشحالم یا غمگین، آرام یا خشمگین؛ مهم این است که احساسات طبیعیام در مواجهه با هر موقعیتی را انکار نخواهمکرد!
من در صلحم با خویش، حتی با آن بخش از وجودم که گاهگاهی تنهایی میطلبد و از جمع، فاصله میگیرد. حتی با آن بخش از وجودم که رنجیده یا زخمیست و التیام میخواهد... حتی با آن بخش از وجودم که هنوز کودک مانده و نیاز دارد با او مهربان باشم و به او فرصت بدهم و از او مراقبت کنم...
چه کسی میتواند ادعا کند که هیچ زخمی ندارد یا تماما بهبود یافته؟!
این منم که گاهی از سادهترین ناملایمتیها بههم میریزد و گاهی از سختترین ضربهها و شکستها و تلخیها، خم به ابرو نمیآورد. گاهی قویترینم و گاهی شکنندهترین عنصر موجود در سیارهی آدمها.
من دارم جهانِ طبیعیِ یک انسان را زیست میکنم و قرار نیست همیشه روی یک مدار و یک مسیر و یک احساس قدم بردارم. قرار نیست همیشه حالم خوب باشد یا نقاب یک انسانِ دائما شاد و آرام را بزنم؛ درحالی که طبیعتِ جهانم دائما در حال تغییر است و طبیعیست که احساسات و نگرشم نسبت به اتفاقات و آدمها تغییر کند و طبیعیست که هر بار حال و روحیات متفاوتی را تجربه کنم!
این منم! فرقی نمیکند که امروز خوشحالم یا غمگین، آرام یا خشمگین؛ مهم این است که احساسات طبیعیام در مواجهه با هر موقعیتی را انکار نخواهمکرد!
من در صلحم با خویش، حتی با آن بخش از وجودم که گاهگاهی تنهایی میطلبد و از جمع، فاصله میگیرد. حتی با آن بخش از وجودم که رنجیده یا زخمیست و التیام میخواهد... حتی با آن بخش از وجودم که هنوز کودک مانده و نیاز دارد با او مهربان باشم و به او فرصت بدهم و از او مراقبت کنم...
چه کسی میتواند ادعا کند که هیچ زخمی ندارد یا تماما بهبود یافته؟!
میدانی غمگینترین حالت دوست داشتن کجاست؟
دوست داشتنِ زیادِ یک آدم و ناگهان دوست نداشتنش، مورد توجه زیاد قرار دادن و ناگهان رها کردنش!
تو انگار کن آدمی را به اصرار ببری روی بلندی، زیباییِ ارتفاع را نشانش بدهی و به او اطمینان بدهی که محکم او را با طناب نگه داشتهای و او در نهایت باور و اعتمادش برگردد به عقب نگاه کند و ببیند نیستی و طنابش به هیچجا وصل نیست!!! حالتِ روحیِ وحشتناکیست. آدم از ترس، پاهایش سست میشود و هر لحظه احتمال دارد سقوط کند!
آدمها انتخاب نمیکنند که ما دوستشان داشتهباشیم اما با گذار زمان، به این دوست داشتن عادت میکنند و برای این دوست داشتن فضا باز میکنند و فقدان آن، حفرهای در جهانشان ایجاد میکند، پس ما در قبال این دوست داشتن، مسئولیم...
دردناک است زیاد دوست داشتهشوی و ناگهان دوست داشته نشوی. بیاختیار دنبال دلیل میگردی؛ -دیگر خوب نبودم؟ -نگاهم جذابیت قبل را نداشت؟ -خوب حرف نمیزدم؟ -چیزی گفتم که نباید میگفتم؟ -کاری کردم که نباید میکردم؟ -دیگر دوستداشتنی نبودم؟
بیرحمیست بدون اجازه برویم و جهان آرام آدمها را بههم بریزیم و برگردیم...
دوست داشتنِ زیادِ یک آدم و ناگهان دوست نداشتنش، مورد توجه زیاد قرار دادن و ناگهان رها کردنش!
تو انگار کن آدمی را به اصرار ببری روی بلندی، زیباییِ ارتفاع را نشانش بدهی و به او اطمینان بدهی که محکم او را با طناب نگه داشتهای و او در نهایت باور و اعتمادش برگردد به عقب نگاه کند و ببیند نیستی و طنابش به هیچجا وصل نیست!!! حالتِ روحیِ وحشتناکیست. آدم از ترس، پاهایش سست میشود و هر لحظه احتمال دارد سقوط کند!
آدمها انتخاب نمیکنند که ما دوستشان داشتهباشیم اما با گذار زمان، به این دوست داشتن عادت میکنند و برای این دوست داشتن فضا باز میکنند و فقدان آن، حفرهای در جهانشان ایجاد میکند، پس ما در قبال این دوست داشتن، مسئولیم...
دردناک است زیاد دوست داشتهشوی و ناگهان دوست داشته نشوی. بیاختیار دنبال دلیل میگردی؛ -دیگر خوب نبودم؟ -نگاهم جذابیت قبل را نداشت؟ -خوب حرف نمیزدم؟ -چیزی گفتم که نباید میگفتم؟ -کاری کردم که نباید میکردم؟ -دیگر دوستداشتنی نبودم؟
بیرحمیست بدون اجازه برویم و جهان آرام آدمها را بههم بریزیم و برگردیم...
تو با قلب ویرانه ی من چ کردی؟
ببین عشق دیوانه ی من چ کردی!
در ابریشم عادت آسوده بودم…
تو با بال پروانه ی من چ کردی؟
ننوشیده از جام چشم تو مستم✨
خمار است میخانه ی من چه کردی؟
مگر لایق تکیه دادن نبودم تو با حسرت شانه ی من چه کردی؟…
ببین عشق دیوانه ی من چ کردی!
در ابریشم عادت آسوده بودم…
تو با بال پروانه ی من چ کردی؟
ننوشیده از جام چشم تو مستم✨
خمار است میخانه ی من چه کردی؟
مگر لایق تکیه دادن نبودم تو با حسرت شانه ی من چه کردی؟…
بی بی میگفت خدا روچه دیدی شاید شد
گفتم بی بی داره نامزد میکنه
دوباره گفت خدا را چه دیدی . . .❤️🩹
گفتم بی بی داره نامزد میکنه
دوباره گفت خدا را چه دیدی . . .❤️🩹
من کجا هجر کجا ، ای فلک بی انصاف
به همین داغ بسوزی که مرا سوخته ایی🙃❤️🩹
به همین داغ بسوزی که مرا سوخته ایی🙃❤️🩹
تموم شد !
هر شب این دو کلمه میاد جلو چشمام
تا برام درس عبرتی بشه ؛
که چقدر زود همه چی تموم میشه !
چرا هیچی سر جاش نیست ؟
بعضی از خاطرات ماندگارند
مخصوصا خاطراتی که با کمک کلمات بیان میشن …
هر شب این دو کلمه میاد جلو چشمام
تا برام درس عبرتی بشه ؛
که چقدر زود همه چی تموم میشه !
چرا هیچی سر جاش نیست ؟
بعضی از خاطرات ماندگارند
مخصوصا خاطراتی که با کمک کلمات بیان میشن …
و از خطاهای بزرگم آن بود که؛
لحظات دلخوشی رو سرسری میگذراندم،
اما غم و اندوه را با همهی وجود زندگی میکردم...!
لحظات دلخوشی رو سرسری میگذراندم،
اما غم و اندوه را با همهی وجود زندگی میکردم...!
انگار دنیا سر سازگاری نداره
هر چی میای درست کنی بد تر میشه
هیچکاری ازم ساخته نیست
اتفاقات خیلی سریع رخ میدن
منم وقت نمیکنم براشون تصمیم بگیرم
قفل قفلم
وقتی میبینم اطرافیانم مشکل دارن و کمک میخوان
ولی کاری ازم ساخته نیست ؛
وقتی میبینم ، نمیتونم دو کلام با کسی صحبت کنم
نمیتونم با درداشون همدردی کنم
کاری برای رنجاشون نمیتونم بکنم
دلم به این خوش بود که خیلی از مشکلات و با پول حل کردم
دیدم نه اینم نمیشه
هر چی کمک میکنی انگار تمومی نداره
از اینکه دور و بریام در عذابن
و من نمیتونم کاری براشون انجام بدم
وقتی میبینم خودم غرق در مشکلم
خودم هشتم گرو نهمه
خودم نمیتونم واسه خودم کاری کنم
ازم ساخته نیست ، از من بر نمیاد
خیلی میخواستم کمک کنم
خیلی میخواستم یه گرهای باز کنم
ولی گرهها همه کور بودن
میخوام کمک کنم ولی زورم نمیرسه
تنها کاری که ازم ساختس
وایسم و نگاه کنم
فقط باید خودمو کنترل کنم تا اوضاع بدتر نشه
هر چی میدویی نمیرسی
هر کاری میکنی نمیشه
عیب هر جا رو میگیری
یه جا دیگه ازش عیب میزنه بیرون
من حتی نمیتونم خودمو جمع و جور کنم
چطور میخوام به بقیه کمک کنم ؟
کاش میتونستم ؛
کاش یه کاری ازم ساخته بود .
هر چی میای درست کنی بد تر میشه
هیچکاری ازم ساخته نیست
اتفاقات خیلی سریع رخ میدن
منم وقت نمیکنم براشون تصمیم بگیرم
قفل قفلم
وقتی میبینم اطرافیانم مشکل دارن و کمک میخوان
ولی کاری ازم ساخته نیست ؛
وقتی میبینم ، نمیتونم دو کلام با کسی صحبت کنم
نمیتونم با درداشون همدردی کنم
کاری برای رنجاشون نمیتونم بکنم
دلم به این خوش بود که خیلی از مشکلات و با پول حل کردم
دیدم نه اینم نمیشه
هر چی کمک میکنی انگار تمومی نداره
از اینکه دور و بریام در عذابن
و من نمیتونم کاری براشون انجام بدم
وقتی میبینم خودم غرق در مشکلم
خودم هشتم گرو نهمه
خودم نمیتونم واسه خودم کاری کنم
ازم ساخته نیست ، از من بر نمیاد
خیلی میخواستم کمک کنم
خیلی میخواستم یه گرهای باز کنم
ولی گرهها همه کور بودن
میخوام کمک کنم ولی زورم نمیرسه
تنها کاری که ازم ساختس
وایسم و نگاه کنم
فقط باید خودمو کنترل کنم تا اوضاع بدتر نشه
هر چی میدویی نمیرسی
هر کاری میکنی نمیشه
عیب هر جا رو میگیری
یه جا دیگه ازش عیب میزنه بیرون
من حتی نمیتونم خودمو جمع و جور کنم
چطور میخوام به بقیه کمک کنم ؟
کاش میتونستم ؛
کاش یه کاری ازم ساخته بود .