Telegram Web Link
یک پاسداری برای من شعر گفت: غصه نخور شاعرم آخر من آزادت کنم/ وارد خانه‌ات کنم/ در باغ و بُستانت کنم. من بغض کردم و گفتم این را برای من بنویس، دیدم رفت ته بند یک میز جور کرد و یکی دارد می‌گوید و او یکی دارد می‌نویسد. بعد از یک دفتری از ته، نوشته را کنده بود. با خط کج و کوله... یک روز هم آمد به من گفت این شعر را برای من درست کنید. یک چیزی بود مثل دوبیتی، وزن و قافیه نداشت. دوبیتی این بود که: گل من، همه گل را در باغ و بستان جستجو می‌کنند/ گل من، من تو را در خاک جستجو می‌کنم. من خیلی متاثر شدم، فهمیدم برای پسرش گفته که شهید شده. من دو تا دوبیتی برایش ساختم از همان و در همان مضمون و تنها شعری است که یادم رفت و به خاطرم نمانده. ولی یادم می‌آید که به سیری گریه کردم وقتی داشتم آن دوبیتی‌ها را می‌نوشتم.

گفتگو با مهرنامه، شمارۀ ۳۱
#هوشنگ_ابتهاج

💭 www.tg-me.com/rezavahidzadeh
«امروز هشتم محرم بود و عصر به خانه سایه رفتیم. سایه مغموم بود و از چشم‌هایش معلوم بود گریه کرده. عاطفه گفت: «بازم شیطونی کردین؟» سایه خندید. پرسیدم «اتفاقی افتاده؟»

- نه! شما می‌دونین که تلویزیون همیشه جلوم روشنه. هر کانالی هم که می‌زنم داره روضه و نوحه نشون می‌ده. من هم گوش می‌کنم و خب گریه‌ام می‌گیره. می‌شینم با اینها گریه می‌کنم. (لبخند می‌زند.)
پس از چند دقیقه گپ و گفت، سایه می‌گوید:
«سال‌ها پیش یک شعری گفتم به اسم «اربعین» که تمومش نکردم.»
با تعجب اصرار می‌کنم شعر را بخواند و می‌خواند:

«یا حسین بن علی
خون گرم تو هنوز
از زمین می‌جوشد
هرکجا باغ گل سرخی هست
آب از این چشمه خون می‌نوشد.
کربلایی است دلم»

کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» صفحه ۷۷۳
#هوشنگ_ابتهاج

💭 www.tg-me.com/rezavahidzadeh
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«عینک هنر به قصه عاشورا»
🎥گفتگو با حامد عسگری در برنامۀ‌ «روز حسین»
⬛️شبکۀ جام جم،‌ محرم سال 1399

🔗 https://www.instagram.com/rezavahidzadeh64/
💭 www.tg-me.com/rezavahidzadeh
غیر قمر هیچ‌ نگفت...
روایتی از دیدار با استاد حبیب‌الله صادقی

اولین باری که استاد صادقی را دیدم، جلوی دفتر آموزش دانشکدۀ هنر دانشگاه شاهد بود. گفته بودند برای مصاحبۀ دکتری، از اول صبح آنجا باشیم. اسم من طبق معمول آخر فهرست بود و چندساعت معطلی به همراه اضطراب مصاحبه، حسابی کلافه‌ام کرده بود. در حال قدم زدن جلوی دفتر بودم که مردی قدبلند و باجذبه از جلویم رد شد. با چشم دنبالش کردم و ناگهان خونی در رگانم به جریان درآمد. استاد حبیب‌الله صادقی بود؛ همو که سال‌ها نقاشی‌هایش را در کتاب‌ها و صفحات مجازی جستجو کرده بودم و دربارۀ آثارش خوانده بودم و نوشته بودم و گاه برای دیدن نسخۀ اصلی کارهایش به نمایشگاهی، گنجینۀ حوزۀ هنری یا موزۀ شهدا رفته بودم. بارها در سکر تماشای تابلوی «رقصی این‌چنین» غرق شده بودم. بارها خود را محو نقاشی «غیر قمر هیچ‌ مگو» یافته بودم. بارها با دیدن «وه چه بی‌رنگ...» در سرم دمام زده بودند. بارها با «شهید» در هوای جانم بوی اسفند و صدای صلوات پیچیده بود...
حالا خالق همۀ آن‌ها با قامتی رشید و سیمایی گیرا، مقابلم ایستاده بود. حس لحظه‌ای را داشتم که نخستین بار مرحوم قیصر امین‌پور را دیدم. آن روز احساس کرده بودم چهرۀ‌ مثالی شاعر در تاریخ شعر فارسی روبرویم ایستاده است. چشم و گوشم می‌خواست لاجرعه هرآنچه را می‌‌شد سر بکشد. اکنون هم از دیدن صادقی همان هیجان و دلهره به سراغم آمده بود. چهرۀ مثالی نقاش در تاریخ هنر ایران در برابرم بود. کتابم را بهانه کردم که پیش بروم و کلامی با او صبحت کنم. اگر بهانۀ کتابم نبود هم اهمیتی نداشت؛ بهانۀ‌ دیگری می‌‌جستم. اصلاً دربارۀ آب و هوا حرف می‌زدم!
پیش رفتم و بعد از سلام و احترام خودم را معرفی کردم: وحیدزاده‌ام، مؤلف کتاب «سبک‌شناسی هنر انقلاب اسلامی»؛ دیده‌اید استاد؟! نگاه سردی به صورتم انداخت و به تلخی پاسخ داد: بله دیده‌‌ام. بعد هم روی برگرداند و مشغول کار دیگری شد. دست و پایم را گم کردم. درهم‌شکسته بازگشتم و به گوشه‌ای خزیدم. دلیل چنین برخورد سردی چه بود؟ واقعا مرا به جا آورد؟ در سرم بی‌امان فکر و خیال می‌پختم. نمی‌دانم چقدر گذشت که استاد از دفتر آموزش بیرون آمد. از جا برخاستم. خوش نداشتم این پایان ماجرای دیدارم با کسی چون او باشد. از سویی برای باز کردن دوبارۀ سر صحبت، دل در دلم نبود و از سوی دیگر، دل قدم پیش گذاشتن هم نداشم.
قبل از آن‌که تصمیمی بگیرم، او خود به طرفم آمد و بی‌مقدمه گفت: آن کتاب اشکالاتی دارد. با شتاب پاسخ دادم: بله استاد، کار اولم بود و در آن دست‌تنها بودم. قطعاً بی‌نقص نیست. انشاءالله در کارهای بعدی از کمک شما بیشتر بهره می‌گیرم. با همان قبض، نگاهم کرد و از ارجاع به منبعی گفت که نویسنده‌‌اش را موثق نمی‌دانست. گمان می‌کرد عمدی در کار بوده و آن نقل را از سر بی‌مهری پنداشته بود. دلیل ارجاع را توضیح دادم. در پاسخ از زخم‌هایی گفت که این سال‌ها به اسم کار علمی بر پیکر هنر انقلاب نشسته و از غرض‌ورزی‌ها. از خود هنر انقلاب گفت و از آرمان‌های خویش و هم‌نسلانش. تا به خودم بیایم، دیدم با استاد نشسته‌ایم گوشه‌ای و غرق در گفتگوییم. تشنه بودم و او چشمه‌سار. می‌پرسیدم و او شرح می‌داد. از روزهای داغ انقلاب گفت و دانشکدۀ هنرهای زیبا. از هانیبال‌ الخاص. از دکتر شریعتی. از امام(ره). از یاران سفرکرده‌اش. از خاطرۀ فرزندی که پیش از تولد، به دست منافقان و به جرم کاریکاتوری که او در روزنامۀ کیهان کشیده بود، با پرتاب یک نارنجک دست‌ساز کشته شده بود. همۀ وجودش شور بود. هر روایت از اعماق جانش می‌جوشید و سربرمی‌آورد.
گرم صحبت بودیم که دانشجویی پیش آمد و گفت: استاد! کلاس شروع شده، تشریف نمی‌آورید؟ نگاهی به ساعت انداختم. قریب یک ساعت بود که گفتگو می‌کردیم. با عجله آخرین سؤال‌هایم را پرسیدم. با حوصله پاسخ داد. شاید این واپسین دیدارمان بود. شاید در مصاحبه پذیرفته نمی‌شدم و دیگر فرصت هم‌صحبتی با او را نمی‌یافتم. با اصرار دانشجو برخاست و مرا گرم در آغوش فشرد؛ آغوشی پدرانه که سال‌ها از آن محروم بودم.
نتایج مصاحبه‌ها آمد و در دانشگاه شاهد پذیرفته شدم. در روزهای دانشجویی مجال دیدار با استاد را کمتر می‌یافتم. بیشتر سر کلاس‌های رشتۀ نقاشی بود. روبروی بوم می‌ایستاد و دانشجویان دورش حلقه می‌زدند. می‌کوشید همۀ تجربه و دانشش را به جوانانی که مشتاق آموختن‌اند،‌ هبه کند؛ بی‌امساک، بی‌چشمداشت، دلسوزانه.
https://www.tg-me.com/rezavahidzadeh/644
ادامه در صفحۀ بعد 👇🏻👇🏻👇🏻
ادامه از صفحۀ قبل 👆🏻👆🏻👆🏻

بچه‌ها هم قدر این دلسوزی را می‌دانستند و دوستش داشتند.

موعد انتخاب موضوع برای رساله و تعیین راهنما شده بود. هریک از هم‌دوره‌ای‌ها در تکاپوی یافتن و پختن ایده‌ای و همراهی با استاد مرتبطی بود. من اما انتخاب استاد راهنما را فرصتی برای مصاحبت بیشتر با او می‌دانستم. نه ارتباط با موضوع برایم اهمیتی داشت و نه امکان پژوهشی و نه حتی فراغتی که می‌دانستم برای چنین کاری نخواهد داشت. هیچ‌کدام از این‌ها مهم نبود. تنها به دنبال مهلتی بودم که چند کلامی بیشتر با او هم‌سخن شوم؛ ولو به بهانۀ تعیین موضوع و تصویب تک‌برگ و طرح پروپوزال در شورای گروه؛ و همین هم شد. با گشاده‌رویی پیشنهادم را پذیرفت و پای عنوان رساله‌ام را امضا کرد.
گاه و بی‌گاه به کلاس‌های نقاشی و کارگاه‌های هنری‌اش می‌رفتم و مجالی می‌یافتم برای شنیدن. از هر دری سخنی بود، الاّ رساله. دو سال آخر را سخت درگیر کار روی یک پروژۀ بزرگ بود. از سر دغدغۀ شخصی و بدون حمایت و پشتیبانی جایی، ده بوم ده‌درده تهیه کرده بود و بیشتر وقتش را مشغول آن بود. شهادت حاج‌قاسم گرفتارش کرده بود. نتوانسته بود خود را از مهابت این حادثه برهاند. می‌خواست برای سردار کاری بکند. همۀ داشته‌اش، یعنی توان هنری‌‌اش را به میدان آورده بود و تصمیم داشت بزرگ‌‌ترین نقاشی عمرش را پیشکش به محضر او کند.
زیرزمین موزۀ دفاع مقدس شده بود محل کارش. هرگوشه‌ای قوطی رنگ و پالت نقاشی و تیوپ‌های نصفه‌ و قلم‌موهای ریز و درشتی ریخته بود. روزنامه‌‌ها و نشریات مختلف در اطراف پراکنده بود و کتاب‌هایی دربارۀ‌ تاریخ و جنگ سوریه و حاج‌قاسم سلیمانی، این سو و آن سو به چشم می‌‌خورد. به سختی می‌شد در محوطۀ کارگاه حرکت کرد. هر لحظه بیم آن می‌رفت پای آدم روی ظرف رنگی برود یا گوشۀ لباسش به چیزی بگیرد و یا روغنی شود. جالب‌تر از همه رخت و لباس خود استاد بود. طوری با رنگ کار می‌‌کرد که نقاش‌های ساختمانی هم این‌گونه رنگی نمی‌شدند. استاد عبدالحمید قدیریان درباره‌اش می‌گفت: هیچ‌کس مثل حبیب موقع کار خودش را غرق رنگ نمی‌کند.
هر بار که به دیدنش می‌رفتم، چایی‌اش آماده بود. می‌رفتم داخل آشپزخانه، دو تا لیوان رنگی‌شده را پرمی‌کردم و بازمی‌گشتم به کارگاه. گاهی روی صندلی و گاهی هم که روی صندلی‌ها وسیله بود، گوشه‌ای‌ می‌یافتم و دقایقی را به چای خورن و گپ زدن می‌گذراندیم. در این روزهای آخر همۀ همتش را گذاشته بود تا کار در تاریخ مقرر، به اتمام برسد. با شوق کودکانه‌ای می‌گفت می‌خواهم اگر بشود، این اثر را در محضر آقاجانم رونمایی کنم. هر بار که نام امام(ره) و آقا را می‌برد، برقی در چشمانش می‌درخشید و از سر مهر قربان‌صدقه‌شان می‌رفت. کار سنگینی بود و این اواخر کمی کند پیش می‌رفت.
خیلی‌ها برای دیدن آخرین اثرش به کارگاهش آمدند. از مسئولان لشگری و کشوری تا همکاران و شاگردانش. حتی به خاطر دارم روزی یکی از علاقه‌مندانش با دو تا از فرزندانش آمده بود تا طعم دیدن استادی در میانۀ کار و کارگاه را به بچه‌هایش بچشاند. استاد با حوصله همۀ نقاشی‌های آن دو کودک را دید و دربارۀ بعضی‌هایشان نظر داد و چند توصیۀ معلمانه کرد. دست آخر هم با چندتا عکس یادگاری، یکی از بهترین خاطرات زندگی آن دو را برایشان رقم زد. یک بار هم مهمان‌هایی از جایی که نمی‌دانم کجا بود داشت که به خاطر حضورشان، چند محافظ نسبتاً جدی اجازۀ حتی نزدیک شدن به کارگاه را هم به من ندادند. هیچ‌کدامِ این‌ها اما از شوقش برای بردن کار به محضر آقا نمی‌کاست. به چندین و چند نفر که می‌شناخت گفته بود. بعضی‌ها وعده‌هایی هم داده بودند و امیدهایی در دلش زنده شده بود. پیوسته کار می‌کرد و به‌رغم سرعت کمش، می‌کوشید «تجلی سیمرغ» را برای موعدی که منتظرش بود به اتمام برساند. چند بار هم گفت که دیگر تمام شده. اما وسواس کامل‌تر کردن اثری که خودش می‌دانست آخرین کارش خواهد بود، دوباره به کارگاه بازش می‌گرداند.
https://www.tg-me.com/rezavahidzadeh/644
ادامه در صفحۀ بعد 👇🏻👇🏻👇🏻
ادامه از صفحۀ قبل 👆🏻👆🏻👆🏻

بازمی‌گشت و قلم به دست می‌گرفت و میان قوطی‌ها و تیوب‌ها و مجله‌ها و عکس‌ها و کهنه‌پارچه‌‌ها و قلم‌موها، باز مشغول گوشه‌ای از تابلو می‌شد.
در این مدت دو سه تا گروه رسانه‌‌‌ای مرا واسطه کردند که مستندی از زندگی استاد بسازند. به نظرم اتفاق خوبی هم بود. تا کنون هیچ کار درخور و مناسبی دربارۀ آثار و زندگی هنری استاد صورت نگرفته بود. او ولی تن نمی‌داد. آن‌ها را به حضور می‌خواند و گرم و صمیمی به سؤالاتشان جواب می‌داد، اما از مقابل دوربینشان می‌گریخت. مثل ماهی از دستشان می‌لغزید. یک سینه سخن داشت، اما دلش به ضبط کردنشان رضا نمی‌داد. سینه‌اش برای حرف‌‌های ناگفته لمبر می‌زد. با همان آشفتگی و بی‌سامانی، بسیاری از سوابق کارهایش را هم دم دست داشت. گاهی نیز بیرونشان می‌آورد: اولین اتودهایی که در دهۀ‌ شصت برای روزنامه‌ها زده بود. طرح اولیۀ‌ برخی از کارهایش. نسخه‌های اصلی و پیش از چاپ کاریکاتورها و تصویرسازی‌هایش. همه را داشت و به راحتی نشان می‌داد. اما به دست دوربین نمی‌سپردشان. گروه اول بعد مدتی کلافه شد و کار را رها کرد. گروه دوم حوصلۀ بیشتری داشت. از هر فرصت و ترفندی برای نشاندن او در مقابل قاب دوربین بهره برد. استاد ولی با همۀ صدق و صفایش، رندتر از این‌ها بود. هربار از معرکه به بهانه‌ای می‌گریخت. حتی بعدتر دلش به یک کار پژوهشی و ثبت خاطرات شفاهی‌اش هم رضا نداد. پادرمیانی استاد محمدعلی رجبی هم کارگر نشد. به ظاهر می‌پذیرفت، در عمل ولی کاری از پیش نمی‌رفت.
دلم می‌خواست گفتگو دربارۀ‌ راهی که پیموده را جایی ثبت کنم. می‌خواستم با او دربارۀ شیوۀ هنری‌اش حرف بزنم؛ دربارۀ آنچه از لطافت و ظرافت‌ نگاره‌های استادش فرشچیان در نقاشی‌هایش جلوه داشت و آن ستیهندگی و صلابتی که از نقش‌های معلمش هانیبال‌ الخاص در کارهایش دیده می‌شد؛ از آن مهر و قهری که توأمان در هم می‌پیچید و با اولیا و اشقیای بوم‌هاش پرده‌‌خوانی می‌کرد. می‌‌خواستم از راز نقب زدنش به آسمان بپرسم و نحوۀ به جلوه درآوردن باطن پدیده‌‌ها در آثارش. بپرسم چگونه با چند خط ساده و چند ضربۀ لبۀ کاردک، شقاوت تاریخ را، از قابیل تا دواعش صهیونیست برملا می‌کند و هم‌زمان با چند تا لکۀ‌ رنگ و چند تاش کوچک قلم‌‌مو، معصومت و قداست همۀ اعصار را، از هابیل تا شهدای دست‌بسته و درخودپیچیدۀ‌ غواص، به جلوه درمی‌آورد؟ آن نوای شورانگیز و سکرآوری که از ضرباهنگ حرکاتِ مردانِ در سماع آثارش برمی‌خواست، از کجا می‌آمد؟ منشأ آن نسیم معطری که از ژرفای آبی مواج رنگ‌های گرمش می‌وزید و روح هر بیننده‌ای را به اهتزار درمی‌آورد چه بود؟ او ولی تن نمی‌داد...
این اواخر دغدغۀ دانشگاه را هم داشت. اضطراب کارهای نیمه‌تمام و پیگیری امور عقب‌مانده، خسته‌اش کرده بود. به‌وضوح می‌شد ملال و مرارت این سخت‌کوشی‌ها را در چهره‌اش دید. به نظرم می‌رسید از مشقت این روزهای آخر فرسوده‌ بود. خستگی عجیبی در گفتار و رفتارش نمایان بود. گویی آن‌همه پرکاری و بی‌تابی از پا درش‌ آورده بود. دیگر آن صادقی بانشاط و پرحرارت همیشگی نبود. موضوع را با دکتر قاضی‌زاده، معاون دانشکده و دکتر حسینی، مدیر جدید گروه نقاشی درمیان گذاشتم. آن‌ها هم متوجه اوضاع شده بودند و نگران بودند.
آخرین باری که دیدمش، بسیار تکیده بود. گفت منتظر خبر اجازه برای رونمایی‌ام. از حرفش دلم به شور افتاد. نکند امید بیهوده بسته بود. موضوع را پیگیری کردم و متوجه شدم وعده‌هایی که داده‌اند، همگی بی‌حساب بوده. کسی کاری از پیش نبرده بود. ماجرا را با برادرم سیدامیر جاوید و مهدی دادمان، رئیس حوزۀ‌ هنری و پسر دوست قدیمی‌اش، مهندس دادمان که بسیار دوستش می‌داشت، در میان گذاشتم و با همت آن‌ها موضوع را پیگیری کردیم. نامه‌ای نوشته‌ایم و از مسیری که باید، مسئله را پیش بردیم. در شُرف به نتیجه رسیدن کار بودیم که یک روز صبح، سیدامیر جاوید زنگ زد. با امید شنیدن خبری خوش، بی‌معطلی جواب دادم. لحن و صدای سید اما طنین دیگری داشت. به خوش‌خبرها نمی‌مانست. ای وای من! انا لله و انا الیه راجعون. استاد بار سفر بسته بود!

نقشی زدی از حماسه و سوگ و سرود
با قرمز آسمانی و زرد کبود
هر رنگ تو از خون دلت سهمی داشت
بدرود حبیب ما، سفر خوش، بدرود


💭 https://www.tg-me.com/rezavahidzadeh/644
🔗 https://www.instagram.com/rezavahidzadeh64/
غیر قمر هیچ‌ نگفت...
روایتی از دیدار با استاد #حبیب‌الله_صادقی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شبی افتاد چشمانم به رقص پرچمی در باد
که با هر پیچ و تابش آتشی در سینه می‌افتاد

سپس بی‌اختیار آهسته نامی بر لبم آمد
قدم‌هایم ز رفتن ماند، بُردم قصد خویش از یاد

مِهی از دود اسفند و نوای نوحه در هم ریخت
به نرمی بعد از آن سوی در بازی مرا هُل داد

به کنجی در سیاهی موسپیدی نغمه‌ای می‌خواند
ز صید دست و پا در خون، ز تیغ تشنۀ صیاد

ز تسبیحی که ناگه دانه‌دانه بر زمین می‌ریخت
گلی پرپر که گم شد در هجوم آهن و پولاد

سخن از تشنگی می‌گفت و مجلس ابر بارانی
و رودارود همچون مادرانی در غم اولاد

ورق زد مقتلی را و زبان شعله‌ها وا شد
به گوش آمد ندای یا بُنیه از دل اسناد

فغان از سقف و شیون از در و دیوار برمی‌خاست
و خود دیدم فلک را لرزه می‌افتاد بر بنیاد

توانم طاق شد دیگر، زدم بیرون سراسیمه
و بین هق‌هقم چشمم به رقص پرچمی افتاد

دوباره نام زیبای غریبی بر لبم آمد
دوباره حس نایابی مرا می‌برد تا فریاد

الا ای عشق بُنیان‌کَن، غمِ دیرین مادرزاد!
مرا دریاب و ویران کن، سرت خوش، خانه‌ات آباد


محرم 98
دفتر دادخواهی

تصاویر مربوط به مستند «عقیق فیروزه‌ای»، روایتی از سفر #کاروان_شاعران_و_نویسندگان_ایرانی است
من از كسی كه گذشت از وطن نمی‌گذرم
گذشت خصلت من نیست، من نمی‌گذرم
مرتضی امیری اسفندقه


دوباره زوزه می‌کشن گرگا
انگاری بوی خون شنیدن باز
چشای تنگشون چه برقی داره
تو کمینن برا دریدن باز

برنوی دسته‌نقره‌مو بیارین
وقتشه تا گلویی صاف بکنه
حرفشو رُک و راس می‌خواد بزنه
هرکی فهمید خودش غلاف بکنه

اگه خونه دل قبیلۀ ما
توی چشماش کُرورکُرور درده
توله‌گرگ! باز هوا برت نداره
این قبیله هنوز پر از مرده

آره، این مردها از گلایه ‌پُرند
تو سینه حرفای نگفته دارند
ولی از اون نبرد قبلی هنوز
تنشون رخت‌های نرُفته دارند

حرفامون رو یه روز باید بزنیم
دیر و زود نوبتش می‌آد غمی نیست
ولی ما پشتمون به هم گرمه
به همین قبله این چیز کمی نیست

اسبم و زین کنین که وقتشه باز
سینۀ چندتا گرگو باس بِدرم
درآرم چشمای حریصشونو
با همین یادگاری پدرم


💭 www.tg-me.com/rezavahidzadeh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ز جهل در تو کسی گر نگاه کرده حریص
درآوریم ز جا آن دو چشم جاهل را

مطامع عَربی یا که‌ عِبری و غَربی
اگر که جمع کند گرد تو اراذل را

غلط کنند وگر این قبیله‌های شقی
کنیم روی به قبله همین قبایل را

به سبز و سرخ و سپیدت گره زدم دل را
که شعله‌وار بسوزم هرآنچه باطل را

سپیدِ چهرۀ تو نور دیده و دل ماست
چنانکه نیمه‌شبی دیده قرص کامل را

ز سرخی رخ تو اهل خانه دل‌گرم‌اند
ز سبزی تو معطر کنیم منزل را

چه رنج‌ها که تو دیدی و سر نکردی خم
چه سرشکسته نموده لبت هلاهل را

به زیر سایه‌ات استاده ملتی بشکوه
که فاتحانه گذر کرده این مراحل را


💭 www.tg-me.com/rezavahidzadeh
🔻این‌ها نه پیشگویی‌های نوسترآداموس است، نه شاه‌نعمت‌الله ولی و نه کارتون سیمپسون‌ها؛ یک سناریوی ساده است که هر کودک دبستانی آن را می‌فهمد!🔺

🔹 آنچه امروز در خیابان‌های تهران رخ می‌دهد، یک سناریوی ساده است که هر کودک دبستانی آن را می‌فهمد. باور نمی‌کنید؟ همین چند صفحه را ورق بزنید.
این‌ها تصاویری از کتاب مصور «ایلیا» است که شمارۀ نخست آن از سال 1399 (دو سال گذشته) روانۀ بازار شده است. در همین چند صفحه، به سادگی حوادثی که این روزها در حال وقوع است، به شکل ساده و کودکانه تصویرسازی شده است؛‌ با همان ترتیبی که همه شاهدش هستیم؛ الگوی تکراری سوریه‌سازی! چیزی که قصۀ نخ‌نمایش را باید در کتاب‌های کودک و نوجوان جست، اما هنوز برخی‌‌ها در برابر فهمیدنش مقاومت می‌کنند.

🔗https://www.instagram.com/p/CjL3GZJuayA/?utm_source=ig_web_copy_link
💭 www.tg-me.com/rezavahidzadeh
🔻دریبل‌زدن در دوربرگردان🔺
حاشیه‌ای بر یادداشت #رضا_امیرخانی دربارۀ وقایع اخیر

محمدرضا وحیدزاده

* با توجه به آن‌که #خبرآنلاین با حذف قسمت‌های مهمی از این یادداشت، موجب تغییر و عملاً تحریف آن شده، اصل مطلب را در اینجا بخوانید. 👇
https://www.tg-me.com/rezavahidzadeh/657
🔺دریبل‌زدن در دوربرگردان🔻
حاشیه‌ای بر یادداشت #رضا_امیرخانی دربارۀ وقایع اخیر
محمدرضا وحیدزاده

▪️شمردن پیام‌ها و دردها
نشسته‌ام به شماره‌کردن پیام‌های نخوانده. به اندازۀ دو‌سه‌ساعت که از فضای مجازی دور باشی، ‌یکباره می‌بینی در همین فاصله چهارپنج شهر سقوط کرده و دوباره فتح شده و به چند مدرسه حمله شده و به نمازگزاران چند مصلی با ادوات زرهی یورش برده‌اند. روایت و تحلیل و آسیب‌شناسی است که از در و دیوار بالا می‌رود و فیل را در پراید می‌کند و قناری را رنگ.
ناگهان با دیدن نوتیفی چشمانم برق می‌زند. عنوان یادداشتی است از رضا امیرخانی؛ یکی از نویسندگان محبوب دوران جوانی‌ام. زمانی با رمان‌هایش هم‌سفر انسان عصر انقلاب اسلامی می‌شدیم. تک‌نگاری‌های خلاقانه‌اش هم هرکدام رهیافت تازه‌ای به آن‌سوی مسئله‌های دورانمان بود. نوشته‌اش را به سیاق همان‌روزها آغاز کرده و شروع کرده به کیسه‌کشیدن فرهنگ و جامعه. چرک است که فتیله می‌کند و از سر شانه، جلوی چشم مخاطب می‌آورد. از مصائب گشت ارشاد می‌گوید و کلاف سردرگم بازی‌نکردن جلوی حریف صهیونیستی؛ از قاتقِ نان شرف و عزتمان که شده قاتل جان عِرض و وحدتمان؛ از هالۀ‌ مقدسی که نمی‌‌دانیم کی و چگونه دور سر جاهایی مثل نیروی انتظامی سبز شد و مأموریتشان را از حفظ کیان نظام، به خرج کردن آبروی انقلاب برای بقای خودشان تغییر داد.
نشسته‌‌ام به شمار‌ه‌کردن دردهایی که می‌گوید و غوطه می‌خورم در زمینه‌ها و زمانه‌های هریک، به سال‌های ۵۷ و ۶۷ می‌اندیشم و اتفاقات سال ۷۸. خیره می‌شوم به اتفاقات سال ۸۸ و آنچه بر ما در آن سال رفت. فکر می‌کنم به ۹۶ و البته، به ۸۴! با خودم می‌گویم قیاس خمس و حجابش فانتزی نیست؟ خودم جواب می‌دهم که نه، مقدمه است، می‌خواهد فضاسازی کند و در این لحظه‌‌های خطیر، نبض مخاطب را بگیرد برای حرف‌های مهم‌تر. او امیرخانی است و قدر این لحظه‌ها را خوب می‌داند. اما با مغالطۀ اکراه فی‌الدینش چه کنم؟ باز می‌گویم سخت نگیر، غلط مصطلح است، خیلی‌ها این اشتباه را می‌کنند، برو جلوتر. به ۹۸ فکر می‌کنم و البته ۸۴!
می‌رسم به حرف‌های جدیدترش؛ باورم نمی‌شود! بازمی‌گردم و دوباره می‌خوانم. به او اگر باشد، طراح پروژۀ «سلام فرمانده» را احضار می‌کند؟! این لغزش فکری از سنخ همان لغزش نگارشی است که «سلام فرمانده»‌ را به اشتباه «سلام بر فرمانده» نوشته و نباید جدی‌اش گرفت؟ باز هم گربه است؟ واقعاً سرودخواندن جماعتی برای امام‌ زمانشان را به منزلۀ دوگانه‌سازی و روبروی هم قراردادن مردم فرض گرفته؟


▪️دریبل‌زدن روی کاغذ و منبر
به‌راستی این‌ها از ذهن خلاق امیرخانی می‌‌تراود؟ خب، در اینجا او که مهندس است و آمار حساب‌های بانکی را دارد و می‌تواند با اعداد و کلمات، سامانۀ برداشت خمس از اموال مردم را برای مودیان طراحی کند، چرا به آن طرف ماجرا فکر نمی‌کند؟ چرا به این فکر نمی‌کند که اگر خواندن یک سرود می‌تواند خشم عده‌‌ای را برانگیزد و «مردم» را در برابر «مردم» قرار دهد! خب این نیروی دوگانه‌سازی در خود دعای فرج و خواندن جمعی آن هم هست. پس سامانۀ نخواندن آن را هم طراحی کنیم! دارم به اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر فکر می‌کنم؛ و به ۸۴!
این نیرو در خواندن نماز جماعت و راه‌پیمایی روز قدس و پرفروش‌شدن کتاب‌های نویسندۀ محبوبمان در دهۀ هشتاد هم بود. آن‌جا چرا از ترس خشم عده‌ای و ایجاد دوگانگی، جلوی چاپ آن کتاب‌ها را نگرفتیم؟ می‌روم جلوتر و شگفت‌زده‌تر می‌شوم! علی کریمی سلبریتی اصیل است چون ۸۰ م را دریبل زده است و محمود کریمی نه، چون مداح است؟! دارد با ما شوخی می‌کند؟! پناهیان و کریمی ۸۰ م را در نوحه‌خوانی و منبر دریبل نزده‌اند و هزاران ذاکر بی‌استعداد و بدصدا و هزاران طلبۀ بی‌مزه و کم‌ذوق را پشت سر نگذاشته‌اند تا رسیده‌اند به اینجا؟ هلی‌بردشان کرده‌اند در این نقطه؟ ولو اینکه امروز من از صدا و سیمای هیچ‌کدامشان خوشم نیاید! مگر دریبل‌زدن فقط مختص مستطیل سبز است؟ خود امیرخانی عزیز در دهۀ هشتاد چند نویسندۀ نابلد و خشک‌قلم را دریبل زد تا شد سلبریتی و جوان مؤمن انقلابی نسل ما؟ خودش مگر شرح نداده در شعر دریبل‌زن خوبی نبوده و به اشارۀ پیری رهایش کرده و به میدان داستان آمده؟ خود مرا چند شاعر خوش‌قریحه‌تر و خلاق‌تر دریبل زده‌اند و پشت سر گذاشتند؟ باید انکارشان کنم؟ پس این دوگانۀ «سلبریتی اصیل» و «جوان مؤمن انقلابی» از کجا درآمد؟ خواندن سلام فرمانده دوگانه‌سازی است و این مرزکشی‌ها وحدت‌آفرین؟
اصلاً همۀ این‌ها درست! کریمی و پناهیان و امیرخانی، جوان مؤمن انقلابی و غیر اصیل، کریمی و افشار و صدف‌بیوتی، سلبریتی واقعی! کلاه از سر برداشتن نویسندۀ خلاق و هوشمند سال‌های جوانی‌‌ام را برای یک اکانت فروخته‌شده چه کنم؟ این را کجای دلم بگذارم؟ واقعا دارد با ما چه کار می‌کند؟

ادامه در 👇
ادامه از 👆

می‌گوید چون کریمی ۸۰ م را دریبل زده، حق دارد اکانتش را بفروشد و باید برای رسانه‌شناسی خریدارش هورا کشید؟ یعنی برای او، «تو خفۀ بی‌نظیرِ» یک اکانت فروشی و فیک، به بصیرت جن و انس می‌ارزد؟ اینها را امیرخانی می‌نویسد؟ دلش را اکانت کاربری برده که تا دیروز فرق جملات کوروش و نهج‌البلاغه را نمی‌دانست و امروز جنگ شناختی می‌کند؟ گیرم کریمی سیاه‌کار که از روی خال‌بازی‌اش خانه‌اش را به این و اکانتش را به آن فروخته و کلاه ۸۰ میلیون را برداشته، اینقدر قالتاق هست که حق داشته در فدراسیونی صندلی را از زیر قالتاق‌های دیگر بکشد، گیرم فدراسیون قالتاق‌ها مُلکِ طلقِ او، آخر یک اکانت فروخته‌شده چطور می‌تواند قاپ نویسنده باهوش ما را بدزدد؟

▪️درک هندسۀ زشتی مهندسی
اصلاً به مضامین توئیت‌ها و طراحی‌اش برای جنگ داخلی و آموزش نبرد خیابانی و تهییج جامعه به آشوب و شورشش هم کاری نداریم، نازشست دریبل‌های فروشندۀ قبلی؛ اما با این دریبل ضایعی که به جوان مؤمن انقلابی سال‌های قبلمان زده چه کنیم؟ ما که دست کم عکس‌های گل‌کوچکش را در حیاط حوزۀ هنری با مؤمنی و شاکری و بایرامی و دیگران دیده‌ایم! دارد با خاطرات ما چه کار می‌کند؟
خانوادۀ مرحومه از چوب حراجی که به آبرویشان زده‌اند فغان می‌کنند و آقای گلمان استوری پشت استوری برای قتل عزیزشان می‌گذارد، آن‌وقت ایشان پیشنهاد عضویتش را در کمیتۀ حقیقت‌یابی می‌دهد؟ واقعاً دوربین مخفی است؟ مگر در دورۀ انتقالی قدرتیم؟ مگر وسط بحران روآنداییم؟ مگر در شرایط از هم پاشیدن نظام قضایی و زیرساخت‌های اداری و جنگ داخلی میان قبایل مسلحیم؟ گیرم آقای گل هم شوت‌هایش از ۸۰ م قشنگ‌تر بوده؛ محق می‌شود که با استوری‌هایش کشور را به سمت آشوب داخلی هل بدهد و برای عضویت در کمیته‌های حقیقت‌یابی باج‌خواهی کند؟ واقعاً سطح آی‌کی‌یویی که ازش سخن می‌رفت در این حد است؟ با این بهرۀ هوشی مدعی بی‌پرنسیبی رئیسی و دولت اوییم؟ الان سطح هوشی آقای رئیسی چقدر است؟ اصلاً مظنۀ هوش امروز چند بوده؟
دارم به ۷۰ فکر می‌کنم و به ۸۰؛ و البته ۸۴! انگار چاره‌ای نیست. باید حرفش را بپذیرم. راست گفته. همه‌چیز از ۸۴ شروع شد. زمانی که در یکی از باشکوه‌ترین و امیدبخش‌ترین انتخابات‌ ایران، نامی از صندوق‌های رأی بیرون آمد که کمترین نسبت را داشت با ارادۀ سیاه‌کارها و خال‌بازها و بیشترین تناسب را با خواستۀ ولی‌نعمتان انقلاب. حالا ظاهرش و طبقۀ اجتماعی‌اش آن روز به مذاق من خوش نمی‌آمد، خب نیاید. حالا بعد از آنکه در آن‌ بازی همۀ رقبایش را دریبل زد، امروز تصمیم گرفته مثل اکانت کریمی، تمام هویت و حیثیتش را بفروشد و بایستاد کنار همۀ آن مجامر و اراذلی که از آن سو یا این سوی مرز دارند پنجه به چهر‌ۀ انقلاب می‌کشند، خب بگیرد! چه ربطی به آن روزهای روشن و افتخارآفرین دارد؟
چون دایی زمانی قشنگ گل می‌زد، امروز باید حیثیت دستگاه قضا را ریخت به پایش و چون امروز آشیخ‌عبدالعالی‌ نامی از گذشته‌اش پشیمان است، باید به انکار تاریخ یک ملت پرداخت؟ واقعاً مسئله مشارکت مردم است و حضورشان در صحنه؟ که باید هم باشد و افسوس به اشتباهاتی که در این یک دهه رخ داد؛ اما اگر مسئله مردم است، چطور می‌شود ماجرا را از ۸۴ شروع کرد؟ اگر مهندسی صحنه بد است، که بد است و هزار افسوس، پس چرا در همۀ آن هشت‌سالی که مصلحت به پای مهندسی رأی یکی از خال‌بازترین‌ها نشست، صدایی برنخاست؟ پیش از آنش برای جابه‌جایی ساعت اذان هم یادداشت‌های تحلیلی و تهدیدی از نویسندۀ محبوبمان می‌خواندیم؛ در آن هشت‌سال بعدی لیاقت شنیدن گوشه‌ای از آن نقدهای داغ و خلاقانه را نداشتیم؟ واقعاً باور کنیم که مسئله فقط حضور مردم است؟ چون نویسندۀ محبوب‌مان سطح هوشی اعضای دولت را در مشتش دارد، ما هم باید تخمین سطح هوشی‌مان را دودستی بسپاریم به او؟ نکنید این کار را با ما!

▪️از آزادی کیلوبایتی تا آزادگی انسانی
باور کنیم نقد خشنی که در «رهش» بر سر ادارۀ شهر تهران آوار شد و در آخر برای تکمیل کارش از بلندای پُلی بر آن خود را خالی کرد، و هم متروپلی بی‌روح و هم‌ شأن داستان‌نویسی و نویسندگی را به گند کشید، به ادعای نویسنده، از بغض مدیریت تکنوکراتی جناب شهردار وقت بوده؟ باید به بهانۀ الگوی تکنوکراتی‌اش بر سر این مدیریت فلان کرد، اما در برابر جنس اصلی و نسخۀ دست اول، یعنی سرنمون همۀ مدیران تکنوکراتی دیگر، حضرت آیت‌الله هاشمی رفسنجانی، تا بلغ ما بلغ کرنش نمود و در تمجید و ستایشش قلم فرسود و به افتخارش تمام‌قد ایستاد؟ باور کنیم همۀ اینها را؟
باور کنیم که نویسندۀ هوشمندمان خطاب به نسل جدید می‌گوید آزادی تو امروز وابسته به سرعت نت توست؟! همو که همین چند سطر پیش داشت برایمان از تناقض روش و هدف داد سخن می‌داد و با مثال‌های جالب، دستِ کم‌‌هوشان را رو می‌کرد؟

ادامه در 👇
ادامه از 👆

به‌راستی این نسل در چشم نویسندۀ محبوب و خلاقمان مدیون فناوری است و آزادی‌اش وابسته به سرعت نت؟ افسوس به حال چنین نسل و ملتی که به آسانی بشود با بستن شیر اینترنت، آزادی‌اش را از او گرفت. ننگا به آزادی و شرفی که واحد سنجشش کیلوبایت در ثانیه است و می‌شود شل و سفتش کرد! حاشا و کلا که این نسل آزاده و آینده‌ساز و وارث انقلاب، آزادی را چنین بفهمد. او آزاده است، ولو با قطع نت در داخل و قطع همۀ شریان‌های حیات اقتصادی‌اش در خارج و جمع شدن همۀ احزاب پشت خندق‌ها و سیاه شدن آسمان از نعره‌های کرکنندۀ همۀ اکانت‌ها و روبات‌ها و ترول‌ها و صفحات سنگین‌وزنِ کریه‌ترین رجاله‌ها و فاجره‌های عالم.
واقعیت آن است که مسأله نه از ۱۳۶۷ شروع شد و نه از ۱۳۷۸؛ از ۱۳۳۲ شروع شد؛ از زمانی که قهرمان بازگشته از فرنگ، برای گلاویز شدن با دولت بریتانیا، چشم امید به کمک‌های آمریکا دوخت و ایران را کرد سلسله‌جنبان نقشه‌های امپریالیسم جدید و الگوی کودتا در آن بدل شد به سرمشق کودتاهای بعدی در اقصی‌نقاط جهان. آغاز ماجرا از خیانتی بود که در حق آیت‌الله کاشانی شد و از جایی که دکتر شریعتی با خون دل نوشت: «ادعا می‌کنم که در تمام این دو قرن گذشته، در زیر هیچ قرارداد استعماری، امضای یک آخوند نجف‌رفته نیست، در حالی‌که در زیر همه این قراردادهای استعماری، امضای آقای دکتر و آقای مهندس فرنگ‌رفته هست؛ باعث خجالت بنده و سرکار!» همان کاشانی‌ای که اگر نه امام زنده، دست کم امام درگذشته‌ای که بسیاری گویا هنوز دل در گروش دارند و البته هیچ‌گاه موزه‌ای نخواهد شد، در پاسخ اهانت جبهۀ ملی به او گفت: «اینها تفاله‌های آن جمعیت هستند که حالا قصاص را، حکم ضروری اسلام را غیرانسانی می‌خوانند!»
نه، مسئله نه از ۱۳۸۴ شروع شد و نه از ۱۳۸۸؛ شروع مسئله از ۱۲۸۸ بود. از همان تاریخی که جلال آل قلم، در کتاب خدمت و خیانت روشنفکران در شرحش نوشت: «از آن روز بود که نقش غرب‌زدگی را همچون داغی بر پیشانی ما زدند و من نعش آن بزرگوار را بر سر دار همچون پرچمی می‌دانم که به علامت استیلای غرب‌زدگی پس از ۲۰۰ سال کشمکش بر بام سرای این مملکت افراشته شد.»
شروع ماجرا از آن پرچم سرخی بود که حضرت روح‌الله، همو که گویا بسیاری هنوز دل در گروش دارند، گفت: «جرم شیخ فضل‌الله بیچاره چه بود؟ جرم شیخ فضل‌الله این بود که گفت قانون باید اسلامی باشد. جرم شیخ فضل‌الله این بود که گفت احکام قصاص غیرانسانی نیست. اما انسانی است که او را دار زدند و از بین بردند و شما حالا به او بدگویی می‌کنید؟»
دارم به همۀ این سال‌های عجیب می‌اندیشم و گمان می‌کنم حق با اوست. درست می‌گوید. جمهوری اسلامی در این سال‌ها هیچ‌گاه عقب‌نشینی را نیاموخته. ولو فریادهای زردِ‌ «داری اشتباه می‌کنی کَپتَن» و «دوربرگردان را رد نکنی»، گوش‌هایش را بخراشد. خوب می‌داند که دورِ دوربرگردان نیست. اصلاً همۀ این نشانه‌ها یعنی داریم به دور آخر نزدیک می‌شویم. یعنی محکم بنشینید. بله همیشه خط را نگه داشته تا آخرین قطرۀ خون، اما نه با نتیجۀ مغالطه‌آمیز عقب‌نشینی. وقتی تا آخرین قطرۀ خون می‌ایستی، دیگر چیزی در شریان‌هایت نداری که بخواهی کیلومترها عقب بنشینی. خط را نگه داشته تا آخرین قطرۀ خون، حتی اگر مجبور شده باشد نعشش کیلومترها را همانند لالۀ صحرا فرش کند. به قول وصالی، ننگ بر جنازۀ پاسداری که توی خشاب اسلحه‌اش فشنگ مانده باشد!
جمهوری اسلامی با همین دهۀ هشتادی‌ها، با همین نسلی که «سلام فرمانده» می‌خواند و ترانۀ «برای» شروین را و دلش از خیلی چیزها خون است، بازو به بازوی همین‌ها و با سپردن انقلاب به دست همین‌ها و در کف همین خیابان‌ها، ولو با بغض و گلایه از هم و دلخوری‌هایی که شاید برطرف شود و شاید نه، همچنان می‌ایستد و همچنان می‌پاید و از دست هیچ اکانت فروخته‌شده و هویت فروخته‌شده و شرف فروخته‌شده و خبرنگاران فروشی با پول سعودی و ستاره‌های فروشی با پول ملکه و سرکرده‌های این نبرد سهمگین احزاب و ابزارهای پیچیدۀ رسانه‌ای و شناختی و ترکیبی‌شان هم کاری برنمی‌آید؛ ان‌شاءالله.

https://www.tg-me.com/rezavahidzadeh/656
دانشگاه علامه، دانشکده ادبیات، سال ۱۳۸۶


🔗 منتشرشده در روزنامه #ایران: https://www.irannewspaper.ir/newspaper/item/630373
2025/07/01 18:17:35
Back to Top
HTML Embed Code: