Forwarded from رمان (SoGaND💙)
امشب جایزه میدم 👑از کدوم؟
Anonymous Poll
35%
جوکر
22%
خلافکار
24%
برده شدم
4%
استاد دانشگاه
3%
شلیک آخر
13%
من مجبور به ازدواج شدم
Forwarded from رمان (SoGaND💙)
#من_مجبور_به_ازدواج_شدم 💟
فصل دوم 🌀
📛فصل دوم این رمان بدون سانسور گذاشته میشود برای افراد زیر 14 سال مناسب نیست📛
ایدی نویسنده
@n_thnmk
ایدی چنل
@roman_donii
پارت 4 ☘
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
@roman_donii
از زبان درسا 💎🌈
بیدار شدم
کیان از حموم اومد بیرون
کیان: صبح به خیر خانمم
_ صبح بخیر
کیان: یکم سریع حاضر شو دیرمون شده
_ باشه
سرطع حاضر شدیم و رفتیم
همه پسر خاله و پسر عمو و دختر عمه ها بودن
کلی ادم
باهمه سلام و علیک کردم
با دیدن اریا بغض کردم
از زبان کیان 💎🌈
با دیدن نازی اخمام رفت تو هم
مامان: کیان ما یه خونه خریدیم دو روز پیش خیلی ارزون بود نمیدونم چرا ولی خیلی بزرگه میریم اونجا
_ باشه اوکیه
از زبان درسا💎🌈
بیخیال شدم
اون با نازی بود
فکر کنم از قصد این کارو کرده بود
وارد خونه شدیم
اصلا شبیه یه خونه نبود
چندین طبقه بود بیشتر شبیه مدرسه بود
انگار تو مدرسرو اسباب چیده باشی
اتاقا شماره داشت و کنار هم بود
راهروهای ترسناک و تاریک
دست گرفتم روی شکمم
بچه خوشگلم
اولین اتاقو برداشتم و رفتم تو
کیان پایین بود
یه اتاق بود
یه کتابخونه بزرگ داشت و چهار تا تخت دو نفره
یه کاناپه مشکی و کمد دیواری و حموم و سرویس بهداشتی
اتاقش اصلا شبیه اتاق نبود
چرا چهار تا تخت دو نفره اخه
کتابخونش پر کتاب بود
رفتم سمتش
کتاباش واسه ۵۰ سال قبل بود
پره خاک بود
یهو در باز شد
کیان اومد تو
کیان چمدونارو اورده بود
کیان: احتمالا دو هفته بمونیم
_ پس اینجارو تمیز میکنم
کیان: خدمتکار میگیریم
_ نه نمیخواد
کیان: واسه بچه بده زیاد کار نکن
_ چشم
خندید
کیان: من برم پایین؟
_ برو منم لباس عوض میکنم
@roman_donii
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فصل دوم 🌀
📛فصل دوم این رمان بدون سانسور گذاشته میشود برای افراد زیر 14 سال مناسب نیست📛
ایدی نویسنده
@n_thnmk
ایدی چنل
@roman_donii
پارت 4 ☘
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
@roman_donii
از زبان درسا 💎🌈
بیدار شدم
کیان از حموم اومد بیرون
کیان: صبح به خیر خانمم
_ صبح بخیر
کیان: یکم سریع حاضر شو دیرمون شده
_ باشه
سرطع حاضر شدیم و رفتیم
همه پسر خاله و پسر عمو و دختر عمه ها بودن
کلی ادم
باهمه سلام و علیک کردم
با دیدن اریا بغض کردم
از زبان کیان 💎🌈
با دیدن نازی اخمام رفت تو هم
مامان: کیان ما یه خونه خریدیم دو روز پیش خیلی ارزون بود نمیدونم چرا ولی خیلی بزرگه میریم اونجا
_ باشه اوکیه
از زبان درسا💎🌈
بیخیال شدم
اون با نازی بود
فکر کنم از قصد این کارو کرده بود
وارد خونه شدیم
اصلا شبیه یه خونه نبود
چندین طبقه بود بیشتر شبیه مدرسه بود
انگار تو مدرسرو اسباب چیده باشی
اتاقا شماره داشت و کنار هم بود
راهروهای ترسناک و تاریک
دست گرفتم روی شکمم
بچه خوشگلم
اولین اتاقو برداشتم و رفتم تو
کیان پایین بود
یه اتاق بود
یه کتابخونه بزرگ داشت و چهار تا تخت دو نفره
یه کاناپه مشکی و کمد دیواری و حموم و سرویس بهداشتی
اتاقش اصلا شبیه اتاق نبود
چرا چهار تا تخت دو نفره اخه
کتابخونش پر کتاب بود
رفتم سمتش
کتاباش واسه ۵۰ سال قبل بود
پره خاک بود
یهو در باز شد
کیان اومد تو
کیان چمدونارو اورده بود
کیان: احتمالا دو هفته بمونیم
_ پس اینجارو تمیز میکنم
کیان: خدمتکار میگیریم
_ نه نمیخواد
کیان: واسه بچه بده زیاد کار نکن
_ چشم
خندید
کیان: من برم پایین؟
_ برو منم لباس عوض میکنم
@roman_donii
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
Forwarded from رمان (SoGaND💙)
#من_مجبور_به_ازدواج_شدم 💟
فصل دوم 🌀
📛فصل دوم این رمان بدون سانسور گذاشته میشود برای افراد زیر 14 سال مناسب نیست📛
ایدی نویسنده
@n_thnmk
ایدی چنل
@roman_donii
پارت 5☘
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
@roman_donii
کیان: باشه
کیان رفت
رفتم تو حمومش
وای خدایا این جا چرا انقدر کثیفه
موهامو بالا بستم
باید تمیز میشد
طی کشیدم همه جارو برق انداختم
یه نگاه کردم انقدر تمیز بود دوست داشتی دراز بکشی
اخیش
بین چیزایی که اونجا بود لباس بچه پیدا کردم
حتما صاحب قبلی اینجا بچه داشته
دوش نگرفتم
بزار یکم اینجاهارو تمیز کنم
رفتم بیرون و کلی تمیز کاری کردم
رسیدم به کتابخونه
کتابارو دونه دونه دراوردم و با دستمال خاکشونو گرفتم
یکیو برداشتم که تمیز کنم
از لاش یه تیکه کاغذ افتاد
برش داشتم
یه تیکه از روزنامه بود
روش نوشته بود گم شدن هم زمان ۵ بچه در یتیم خانه
عکس بچه هارو زده بود
این روزنامه خیلی قدیمی بود
یکم دقت کردم
عکس بچه های گم شده جلوی در این خونه گرفته شده بود
بالای در خونه اسم یتیم خونرو زده بود
وای خدایا
اینجا قبلا یتیم خونه بوده
اما چرا اینجارو خریدیم
این ۵ تا بچه کجا رفته بودن
چرا گم شده بودن
کنجکاویم گل کرد
همه جای کتابخونرو گشتم
ولی چیزی نبود تیکه روزنامرو گذاشتم سر جاش
دوش گرفتم و رفتم از اتاق بیرون
همه تو حیاط بودن
داشتن ناهار درست میکردن
خیلی خب من باید اینجاهارو بگردم
کلی اتاق داشت
همرو گشتم چیز خاصی نبود
یه اتاق داشت که درش قفل بود
هر کار کردم باز نشد
یهو کیان صدام کرد
کیان: درسا اینجا چیکار میکنی
_ کیان
کیان: جان
_ میشه این درو برام باز کنی
کیان: فعلا بیا ناهار بخوریم بعد باز میکنم
_ باشه
رفتیم تو حیاط
نگاهای خیره اریارو حس میکردم
ولی چیزی نگفتم
زل زدم به خونه
اون ۵ تا بچه یتیم همون جا وایساده بودن و عکس گرفته بودن
اینجا خیلی ترسناک بود
یه چاه تو حیاطش بود که دورشو با کاغذای زرد بسته بودن که کسی طرفش نره
کلی درخت مسخره تو حیاط بود
کیان: خوبی
_ اره
کیان: چرا همش تو فکری
_ چیزی نیست
بعد گفتن این حرف گفتم
_ پونه جون
پونه: جان
_ اینجارو چرا انقدر ارزون دادن به تو
پونه : نمیدونم وکیلم میگفت مردم اینجا خرافاتین میگن نباید خونه انقدر بزرگ باشه واسه همین هیچ کس اینجارو نمیخره
@roman_donii
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فصل دوم 🌀
📛فصل دوم این رمان بدون سانسور گذاشته میشود برای افراد زیر 14 سال مناسب نیست📛
ایدی نویسنده
@n_thnmk
ایدی چنل
@roman_donii
پارت 5☘
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
@roman_donii
کیان: باشه
کیان رفت
رفتم تو حمومش
وای خدایا این جا چرا انقدر کثیفه
موهامو بالا بستم
باید تمیز میشد
طی کشیدم همه جارو برق انداختم
یه نگاه کردم انقدر تمیز بود دوست داشتی دراز بکشی
اخیش
بین چیزایی که اونجا بود لباس بچه پیدا کردم
حتما صاحب قبلی اینجا بچه داشته
دوش نگرفتم
بزار یکم اینجاهارو تمیز کنم
رفتم بیرون و کلی تمیز کاری کردم
رسیدم به کتابخونه
کتابارو دونه دونه دراوردم و با دستمال خاکشونو گرفتم
یکیو برداشتم که تمیز کنم
از لاش یه تیکه کاغذ افتاد
برش داشتم
یه تیکه از روزنامه بود
روش نوشته بود گم شدن هم زمان ۵ بچه در یتیم خانه
عکس بچه هارو زده بود
این روزنامه خیلی قدیمی بود
یکم دقت کردم
عکس بچه های گم شده جلوی در این خونه گرفته شده بود
بالای در خونه اسم یتیم خونرو زده بود
وای خدایا
اینجا قبلا یتیم خونه بوده
اما چرا اینجارو خریدیم
این ۵ تا بچه کجا رفته بودن
چرا گم شده بودن
کنجکاویم گل کرد
همه جای کتابخونرو گشتم
ولی چیزی نبود تیکه روزنامرو گذاشتم سر جاش
دوش گرفتم و رفتم از اتاق بیرون
همه تو حیاط بودن
داشتن ناهار درست میکردن
خیلی خب من باید اینجاهارو بگردم
کلی اتاق داشت
همرو گشتم چیز خاصی نبود
یه اتاق داشت که درش قفل بود
هر کار کردم باز نشد
یهو کیان صدام کرد
کیان: درسا اینجا چیکار میکنی
_ کیان
کیان: جان
_ میشه این درو برام باز کنی
کیان: فعلا بیا ناهار بخوریم بعد باز میکنم
_ باشه
رفتیم تو حیاط
نگاهای خیره اریارو حس میکردم
ولی چیزی نگفتم
زل زدم به خونه
اون ۵ تا بچه یتیم همون جا وایساده بودن و عکس گرفته بودن
اینجا خیلی ترسناک بود
یه چاه تو حیاطش بود که دورشو با کاغذای زرد بسته بودن که کسی طرفش نره
کلی درخت مسخره تو حیاط بود
کیان: خوبی
_ اره
کیان: چرا همش تو فکری
_ چیزی نیست
بعد گفتن این حرف گفتم
_ پونه جون
پونه: جان
_ اینجارو چرا انقدر ارزون دادن به تو
پونه : نمیدونم وکیلم میگفت مردم اینجا خرافاتین میگن نباید خونه انقدر بزرگ باشه واسه همین هیچ کس اینجارو نمیخره
@roman_donii
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
Forwarded from رمان (SoGaND💙)
#من_مجبور_به_ازدواج_شدم 💟
فصل دوم 🌀
📛فصل دوم این رمان بدون سانسور گذاشته میشود برای افراد زیر 14 سال مناسب نیست📛
ایدی نویسنده
@n_thnmk
ایدی چنل
@roman_donii
پارت 6 ☘
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
@roman_donii
از زبان کیان 💎🌈
_ ول کن چیکار میکنی نازی
کشیدم سمت آشپزخونه
با دیدن درسا و اریا هنگ کردم
چرا میبوسیدش
اون مگه زن من نبود
اصلا حتی نتونستم ۵ ثانیه ام بمونم
خیلی سریع رفتم بالا
اعصابم خورد بود
رفتم تو اتاق
عصبانیتم کنترل شده نبود
هر چی روی میز بود ریختم روی زمین ولی با کتابخونه برخورد کرد و یهو یه دفتر افتاد پایین
این دفتر از تو خود کتابخونه نیوفتاد بیرون
حس میکردم از روی سقف کتابخونه افتاد
انگار اونجا مخفیش کرده بودن
ولی چرا
دفترو برداشتم
جلد باحالی داشت
کنار دفتر نوشته بود سامان اس پی
اس پی ؟
یعنی چی
دفترو باز کردم
( عکس دفتر داخل چنل هست
@roman_donii)
یه دفتر نقاشی
صاحب این دفتر یه نقاش خیلی خوب بوده
ولی مخش تاب داشته
اینا چی بود کشیده
هیچ کدوم شکل درستی نداشت
یه خرگوش با دوتا سر
یه گرگ با بال
اینا یعنی چی
رفتم جلو تر
عکس شومینه بزرگ وسط حال پایین بود
صفحه بعدش چاه توی حیاط بود
پایینش نوشته بود دَر
یعنی چی در؟ دره کجا
الان این یعنی چی
یه جای دیگش جنگل بود و وسطش یه سفیدی کشیده بود
زیرش نوشته بود اول روشنایی بود و بعد جنایت ها شروع شد
هیچ کدومو نمیفهمیدم
چرا اینو مخفی کرده بود
صفحه اخرش زده بود
ما اشتباه کردیم
کلی نقاشی بود
همه جای خونه بود
واسه همه جا یه چی نوشته بود
عجیب بود
از زبان درسا💎🌈
محکم کوبیدم تو صورت اریا
_ چی فکر کردی راجب من ها بچه کیان تو شکم منه کاش یکم ادم بودی
از آشپزخونه زدم بیرون و رفتم تو
حیاط
@roman_donii
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فصل دوم 🌀
📛فصل دوم این رمان بدون سانسور گذاشته میشود برای افراد زیر 14 سال مناسب نیست📛
ایدی نویسنده
@n_thnmk
ایدی چنل
@roman_donii
پارت 6 ☘
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
@roman_donii
از زبان کیان 💎🌈
_ ول کن چیکار میکنی نازی
کشیدم سمت آشپزخونه
با دیدن درسا و اریا هنگ کردم
چرا میبوسیدش
اون مگه زن من نبود
اصلا حتی نتونستم ۵ ثانیه ام بمونم
خیلی سریع رفتم بالا
اعصابم خورد بود
رفتم تو اتاق
عصبانیتم کنترل شده نبود
هر چی روی میز بود ریختم روی زمین ولی با کتابخونه برخورد کرد و یهو یه دفتر افتاد پایین
این دفتر از تو خود کتابخونه نیوفتاد بیرون
حس میکردم از روی سقف کتابخونه افتاد
انگار اونجا مخفیش کرده بودن
ولی چرا
دفترو برداشتم
جلد باحالی داشت
کنار دفتر نوشته بود سامان اس پی
اس پی ؟
یعنی چی
دفترو باز کردم
( عکس دفتر داخل چنل هست
@roman_donii)
یه دفتر نقاشی
صاحب این دفتر یه نقاش خیلی خوب بوده
ولی مخش تاب داشته
اینا چی بود کشیده
هیچ کدوم شکل درستی نداشت
یه خرگوش با دوتا سر
یه گرگ با بال
اینا یعنی چی
رفتم جلو تر
عکس شومینه بزرگ وسط حال پایین بود
صفحه بعدش چاه توی حیاط بود
پایینش نوشته بود دَر
یعنی چی در؟ دره کجا
الان این یعنی چی
یه جای دیگش جنگل بود و وسطش یه سفیدی کشیده بود
زیرش نوشته بود اول روشنایی بود و بعد جنایت ها شروع شد
هیچ کدومو نمیفهمیدم
چرا اینو مخفی کرده بود
صفحه اخرش زده بود
ما اشتباه کردیم
کلی نقاشی بود
همه جای خونه بود
واسه همه جا یه چی نوشته بود
عجیب بود
از زبان درسا💎🌈
محکم کوبیدم تو صورت اریا
_ چی فکر کردی راجب من ها بچه کیان تو شکم منه کاش یکم ادم بودی
از آشپزخونه زدم بیرون و رفتم تو
حیاط
@roman_donii
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
Forwarded from رمان (SoGaND💙)
#من_مجبور_به_ازدواج_شدم 💟
فصل دوم 🌀
📛فصل دوم این رمان بدون سانسور گذاشته میشود برای افراد زیر 14 سال مناسب نیست📛
ایدی نویسنده
@n_thnmk
ایدی چنل
@roman_donii
پارت 7 ☘
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
@roman_donii
کیان نبود
رفتم سمت چاه
توش آب داشت ولی خیلی کم بود
ارتفاعش زیاد بود
ولی ابی توش نبود
عجیب بود
از زبان کیان 💎🌈
کنجکاو شدم
کتابخونرو گشتم ولی چیزی نبود
حتما اینم یه دفتر نقاشی با تخیلات بچه ها بود دیگه
با صدا کردن اسمم از دهن علی رفتم پایین
درسا پایین بود
بهش توجه نکردم
علی : میای بریم تو جنگل قدم بزنیم
_ اره
با علی و مهسا و درسا رفتیم
خونه یه جور دور افتاده ای بود
وسط جنگل
هیچ خونه دیگه ای نبود
یه روستا بود فقط
که اونم نیم ساعت راه بود
رفتیم تو جنگل یکم قدم زدیم
با دیدن اون قسمت جنگل که تو دفتر نقاشی بود یه جوری شدم
همون جا که زده بود اول روشنایی بود و بعد جنایت ها شروع شد
حتما اون بچه تو جنگل اومده و نقاشی کشیده
رفتیم جلو تر یه پارک قدیمی بود
همه وسایلش زنگ زده بود و قابل استفاده نبود
تو دفتر نقاشی اینجام بود
زده بود محل قرار
درسا : چقدر باحاله
سوار تاب شد ولی تاب قدیمی بود و افتاد
علی و مهسا رفتن سمتش
علی : خوبی
درسا : اره
ازش دلخور بودم
سمتش نرفتم
با دیدن خرگوشی که روی زمین افتاده بود و مرده بود پی بردم هر چیزی تو دفتر هست واقعیه
یه خرگوش با دوتا سر
_ این چیه
علی اومد سمتم
علی : یا خدا تا حالا هیچ وقت یه همچین چیزی ندیده بودم
مرده بود
درسا : این چیه
برگشتم سمتش
از توی میله تاپ شکسته یه کاغذ کشیده بود بیرون
رفتم سمتش
قبل اینکه بازش کنه ازش گرفتمش
@roman_donii
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فصل دوم 🌀
📛فصل دوم این رمان بدون سانسور گذاشته میشود برای افراد زیر 14 سال مناسب نیست📛
ایدی نویسنده
@n_thnmk
ایدی چنل
@roman_donii
پارت 7 ☘
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
@roman_donii
کیان نبود
رفتم سمت چاه
توش آب داشت ولی خیلی کم بود
ارتفاعش زیاد بود
ولی ابی توش نبود
عجیب بود
از زبان کیان 💎🌈
کنجکاو شدم
کتابخونرو گشتم ولی چیزی نبود
حتما اینم یه دفتر نقاشی با تخیلات بچه ها بود دیگه
با صدا کردن اسمم از دهن علی رفتم پایین
درسا پایین بود
بهش توجه نکردم
علی : میای بریم تو جنگل قدم بزنیم
_ اره
با علی و مهسا و درسا رفتیم
خونه یه جور دور افتاده ای بود
وسط جنگل
هیچ خونه دیگه ای نبود
یه روستا بود فقط
که اونم نیم ساعت راه بود
رفتیم تو جنگل یکم قدم زدیم
با دیدن اون قسمت جنگل که تو دفتر نقاشی بود یه جوری شدم
همون جا که زده بود اول روشنایی بود و بعد جنایت ها شروع شد
حتما اون بچه تو جنگل اومده و نقاشی کشیده
رفتیم جلو تر یه پارک قدیمی بود
همه وسایلش زنگ زده بود و قابل استفاده نبود
تو دفتر نقاشی اینجام بود
زده بود محل قرار
درسا : چقدر باحاله
سوار تاب شد ولی تاب قدیمی بود و افتاد
علی و مهسا رفتن سمتش
علی : خوبی
درسا : اره
ازش دلخور بودم
سمتش نرفتم
با دیدن خرگوشی که روی زمین افتاده بود و مرده بود پی بردم هر چیزی تو دفتر هست واقعیه
یه خرگوش با دوتا سر
_ این چیه
علی اومد سمتم
علی : یا خدا تا حالا هیچ وقت یه همچین چیزی ندیده بودم
مرده بود
درسا : این چیه
برگشتم سمتش
از توی میله تاپ شکسته یه کاغذ کشیده بود بیرون
رفتم سمتش
قبل اینکه بازش کنه ازش گرفتمش
@roman_donii
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
Forwarded from رمان (SoGaND💙)
#ارباب_زاده 💟
این رمان برای سنین پایین 16 پیشنهاد نمیشه🧬
فصل دوم🟪
نویسند😈سوگند احمدی🔮
پارت 1 🦹♀
🦄💜🦄💜🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜
🦄💜🦄
🦄💜
🦄
طبق معمول باید بگم که هنوز از کمربندت واسه همه مینویسم:
از زبان رومینا 🌸
میدونی همیشه کتابای زیادی میخوندم آخر همشون یه جوری بود نویسنده هر کار میکرد که آخرش شیرین تموم بشه
اما این فرق داشت
میگین چه فرقی؟
وایسین تا بهتون بگم
این کتاب نیست این زندگی منه
رفتم جلو آیینه و به خودم نگاه کردم
عجیب رنگ و روم پریده بود
لبام از شدت ضعف و بی خوابی سفید شده بود
چشمای عسلیم مشکی شده بود و پوست سفیدم به رنگ گچ سفید درومده بود
از پایین نگاه کردم
کفشای سفید تخت
یه جوراب شلواری مشکی که جورابش از زیر کفش معلوم بود
یه پیرهن که تا بالای زانوم بود
آستین های مشکی دامن مشکی و یه پیشبند سفید روش
موهام شونه نکرده بود
شونرو برداشتم و موهامو شونه کشیدم موهام تا زیره باسنم بود بستمشو
بعدش روسری سفید مشکیو سر کردم
من انقدر با کلاس نبودما
اینا لباساییه که من مجبورم بخاطر کارم بپوشم
مامان: رومینا
_ جان دلم
مامان: بیا یه چی بخور دخترم
_ چشم
ما تو یه خونه زندگی میکردیم
خونه که نه یه اتاق بود که کلا ۲۰ مترم نمیشد
این اتاقی که توش زندگی میکردیم ته حیاط عمارت اهورا خان بود
اهورا خان خانه روستای ما بود و همه ازش اطاعت میکردن
منم خدمتکار خونشون بودم و از مادر مریضم مراقبت میکردم
اهورا خان خیلی مهربون بود و کمکم میکرد
🦄
🦄💜
🦄💜🦄
🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜🦄💜🦄💜
تنها چنلم
@roman_donii
این رمان برای سنین پایین 16 پیشنهاد نمیشه🧬
فصل دوم🟪
نویسند😈سوگند احمدی🔮
پارت 1 🦹♀
🦄💜🦄💜🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜
🦄💜🦄
🦄💜
🦄
طبق معمول باید بگم که هنوز از کمربندت واسه همه مینویسم:
از زبان رومینا 🌸
میدونی همیشه کتابای زیادی میخوندم آخر همشون یه جوری بود نویسنده هر کار میکرد که آخرش شیرین تموم بشه
اما این فرق داشت
میگین چه فرقی؟
وایسین تا بهتون بگم
این کتاب نیست این زندگی منه
رفتم جلو آیینه و به خودم نگاه کردم
عجیب رنگ و روم پریده بود
لبام از شدت ضعف و بی خوابی سفید شده بود
چشمای عسلیم مشکی شده بود و پوست سفیدم به رنگ گچ سفید درومده بود
از پایین نگاه کردم
کفشای سفید تخت
یه جوراب شلواری مشکی که جورابش از زیر کفش معلوم بود
یه پیرهن که تا بالای زانوم بود
آستین های مشکی دامن مشکی و یه پیشبند سفید روش
موهام شونه نکرده بود
شونرو برداشتم و موهامو شونه کشیدم موهام تا زیره باسنم بود بستمشو
بعدش روسری سفید مشکیو سر کردم
من انقدر با کلاس نبودما
اینا لباساییه که من مجبورم بخاطر کارم بپوشم
مامان: رومینا
_ جان دلم
مامان: بیا یه چی بخور دخترم
_ چشم
ما تو یه خونه زندگی میکردیم
خونه که نه یه اتاق بود که کلا ۲۰ مترم نمیشد
این اتاقی که توش زندگی میکردیم ته حیاط عمارت اهورا خان بود
اهورا خان خانه روستای ما بود و همه ازش اطاعت میکردن
منم خدمتکار خونشون بودم و از مادر مریضم مراقبت میکردم
اهورا خان خیلی مهربون بود و کمکم میکرد
🦄
🦄💜
🦄💜🦄
🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜🦄💜🦄💜
تنها چنلم
@roman_donii
Forwarded from رمان (SoGaND💙)
#ارباب_زاده 💟
این رمان برای سنین پایین 16 پیشنهاد نمیشه🧬
فصل دوم🟪
نویسند😈سوگند احمدی🔮
پارت 3 🦹♀
🦄💜🦄💜🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜
🦄💜🦄
🦄💜
🦄
مریم: برو اونور مسخره معلوم نیست چشه داره همرو کثیف کثیف میشوره
_ نه بابا
مریم: تو برو ایوانو جارو کن
_ باشه
رفتم ایوانو جارو کردم یه سرم به مامان زدم و رفتم تو عمارت
خانم بزرگ: رومینا
_ جانم خانم بزرگ
خانم بزرگ: اتاق ارباب زاده کثیفه
_ من تمیز میکنم
خانم بزرگ: ممنون
_ وظیفست
خانم بزرگ رفت منم رفتم اتاق ارباب زاده
داشتم تمیز میکردم
ارباب زاده پیش ارباب سالاد( داداش خانم بزرگ ) یعنی داییش بود
منم سه ساله اومدم اینجا و از وقتی اومدم ارباب زاده ای ندیدم
اتاقو مثل دسته گل کردم
خب برم پایین ببینم مریم گلی چه میکنه
رفتمپایین و کمکش کلی غذا پختم
خانم بزرگ اومد تو آشپزخونه
خانم بزرگ: رومینا
_ جانم
خانم بزرگ: از غذاها برای مامانتم ببر
_ خیلی ممنون چشم
بعد گفتن این حرف رفت
همیشه به فکر مامانم و من بود
خیلی خوب بودن
برای مامان غذا بردم و اومدم تو عمارت
تا شب یک ریز کار کردم
تا اینکه با صدای خنده خانم بزرگ و اهورا خان فهمیدم ارباب زاده اومده
مریم : شاهزاده اومد
خندیدم
یکم گذشت
خانم بزرگ: رومینا چایی بیار
🦄
🦄💜
🦄💜🦄
🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜🦄💜🦄💜
تنها چنلم
@roman_donii
این رمان برای سنین پایین 16 پیشنهاد نمیشه🧬
فصل دوم🟪
نویسند😈سوگند احمدی🔮
پارت 3 🦹♀
🦄💜🦄💜🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜
🦄💜🦄
🦄💜
🦄
مریم: برو اونور مسخره معلوم نیست چشه داره همرو کثیف کثیف میشوره
_ نه بابا
مریم: تو برو ایوانو جارو کن
_ باشه
رفتم ایوانو جارو کردم یه سرم به مامان زدم و رفتم تو عمارت
خانم بزرگ: رومینا
_ جانم خانم بزرگ
خانم بزرگ: اتاق ارباب زاده کثیفه
_ من تمیز میکنم
خانم بزرگ: ممنون
_ وظیفست
خانم بزرگ رفت منم رفتم اتاق ارباب زاده
داشتم تمیز میکردم
ارباب زاده پیش ارباب سالاد( داداش خانم بزرگ ) یعنی داییش بود
منم سه ساله اومدم اینجا و از وقتی اومدم ارباب زاده ای ندیدم
اتاقو مثل دسته گل کردم
خب برم پایین ببینم مریم گلی چه میکنه
رفتمپایین و کمکش کلی غذا پختم
خانم بزرگ اومد تو آشپزخونه
خانم بزرگ: رومینا
_ جانم
خانم بزرگ: از غذاها برای مامانتم ببر
_ خیلی ممنون چشم
بعد گفتن این حرف رفت
همیشه به فکر مامانم و من بود
خیلی خوب بودن
برای مامان غذا بردم و اومدم تو عمارت
تا شب یک ریز کار کردم
تا اینکه با صدای خنده خانم بزرگ و اهورا خان فهمیدم ارباب زاده اومده
مریم : شاهزاده اومد
خندیدم
یکم گذشت
خانم بزرگ: رومینا چایی بیار
🦄
🦄💜
🦄💜🦄
🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜🦄💜🦄💜
تنها چنلم
@roman_donii
Forwarded from رمان (SoGaND💙)
#ارباب_زاده 💟
این رمان برای سنین پایین 16 پیشنهاد نمیشه🧬
فصل دوم🟪
نویسند😈سوگند احمدی🔮
پارت 4 🦹♀
🦄💜🦄💜🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜
🦄💜🦄
🦄💜
🦄
_ چشم
چاییو بردم
ارباب زاده روی مبل نشسته بود
تیپش شبیه پسرای روستا نبود
حقم داشت تو شهر بود
یه شلوار مشکی تنگ و یه تیشرت مشکی و کتونی سفید
یه سوشرت سفیدم کنارش روی دست مبل بود
موهاش مثل موهای افراد روستا نبود
موهاش داده بود بالا
اینجا همه موهاشونو بلند میکردن
اکثریت موهاشونو حتی میبافتن
ولی موهاش کوتاه بود
داشت میخندید
دندوناش سفید بود
خاک بر سرم چار ساعته مثل ادم ندیده ها وایسادم دیدش میزنم
رفتم سمتشون
اول اهورا خان بعد خانم بزرگ
و بعدش سینیو گرفتم جلوی ارباب زاده
خندش جم شد و زل زد بهم
مثل اینکه خشکش زده باشه
_ ارباب زاده بردارین
زل زده بود بهم
_ ارباب زاده
خانم بزرگ: معین پسرم
هیچ تکونی نمیخورد
_ نمیخورین
اهورا خان: معین
یهو به خودش اومد
اخماش رفت توهم
ارباب زاده: بزار اونجا
_ چشم
گذاشتم و رفتم تو آشپزخونه
مریم: دختر چه چشمش گرفت تورو
_ ببندا
مریم: شبیه برق گرفته ها زل زده بود بهت کم مونده بود دهنش باز بمونه
_ دیوونه شدی اگه کسی بشنوه چی
مریم: نترس حواسشون نیست
از زبان ارباب زاده( معین) 🌸🌸
مامان ( خانم بزرگ ) : معین چیشده
بابا(اهورا خان) : خشکش زده بود مگه ندیدی
_ چیزی نیست شبیه یه نفره
بابا: شبیه کی
_ مهم نیست اتاق من تمیزه
مامان: اره پسرم
🦄
🦄💜
🦄💜🦄
🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜🦄💜🦄💜
تنها چنلم
@roman_donii
این رمان برای سنین پایین 16 پیشنهاد نمیشه🧬
فصل دوم🟪
نویسند😈سوگند احمدی🔮
پارت 4 🦹♀
🦄💜🦄💜🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜
🦄💜🦄
🦄💜
🦄
_ چشم
چاییو بردم
ارباب زاده روی مبل نشسته بود
تیپش شبیه پسرای روستا نبود
حقم داشت تو شهر بود
یه شلوار مشکی تنگ و یه تیشرت مشکی و کتونی سفید
یه سوشرت سفیدم کنارش روی دست مبل بود
موهاش مثل موهای افراد روستا نبود
موهاش داده بود بالا
اینجا همه موهاشونو بلند میکردن
اکثریت موهاشونو حتی میبافتن
ولی موهاش کوتاه بود
داشت میخندید
دندوناش سفید بود
خاک بر سرم چار ساعته مثل ادم ندیده ها وایسادم دیدش میزنم
رفتم سمتشون
اول اهورا خان بعد خانم بزرگ
و بعدش سینیو گرفتم جلوی ارباب زاده
خندش جم شد و زل زد بهم
مثل اینکه خشکش زده باشه
_ ارباب زاده بردارین
زل زده بود بهم
_ ارباب زاده
خانم بزرگ: معین پسرم
هیچ تکونی نمیخورد
_ نمیخورین
اهورا خان: معین
یهو به خودش اومد
اخماش رفت توهم
ارباب زاده: بزار اونجا
_ چشم
گذاشتم و رفتم تو آشپزخونه
مریم: دختر چه چشمش گرفت تورو
_ ببندا
مریم: شبیه برق گرفته ها زل زده بود بهت کم مونده بود دهنش باز بمونه
_ دیوونه شدی اگه کسی بشنوه چی
مریم: نترس حواسشون نیست
از زبان ارباب زاده( معین) 🌸🌸
مامان ( خانم بزرگ ) : معین چیشده
بابا(اهورا خان) : خشکش زده بود مگه ندیدی
_ چیزی نیست شبیه یه نفره
بابا: شبیه کی
_ مهم نیست اتاق من تمیزه
مامان: اره پسرم
🦄
🦄💜
🦄💜🦄
🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜🦄💜
🦄💜🦄💜🦄💜🦄
🦄💜🦄💜🦄💜🦄💜
تنها چنلم
@roman_donii
Forwarded from رمان (SoGaND💙)
#بکارت❌❌❌
#رمان_ممنوعه🔞🔞
رمان بزرگساله در مقابل بچه ها هیچ چیزی رو تضمین نمیکنیم⛔️📛
نویسنده: سوگند احمدی ‼️
پارت 1🚫
@roman_donii
🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛⛔️
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
📛⛔️📛⛔️📛⛔️
📛⛔️📛⛔️📛
📛⛔️📛⛔️
📛⛔️📛
📛⛔️
📛
طبق معمول باید بگم که هنوز از کمربندت واسه همه مینویسم تقدیم به نگاهای قشنگتون:
از زبان شروین 🚫🚫🚫
ممنوعه بود
چی ؟
این دختر
سوگلی من سوگلی شروین ستوده تنها پسر خانواده ستوده
یکی از بزرگ ترین سهامدارا و کارخونه دارا
تنها پسرشون
چی دارم میگم؟ از نظرت مسخرس
اصلا چرا اسمش شد بکارت
بکارت واژه ای که زمانی به کار میره که دختری دست خورده نباشه یا به قول بقیه پاک باشه
حالا چرا شد بکارت بخون بفهمی
_ پانیذ
پانیذ در حالی که با زیپ لباسش درگیر بود زل زد بهم
_ قرار بود لحظات خوبیو باهم بگذرونیم این چه کاریه
اومد نشست روی پاهام
پانیذ: میدونم پول دادی بابت من ولی ببین این زیپ به موهام گیر کرده
موهای بلوندشو دادم کنار و زیپ لباسشو باز کردم
زل زدم به اون هیکل نابیش
باید اعتراف میکردم پانیذ تنها دختری بود که بعد از استفاده ازش بازم دلم میخواستش
این باره سوم بود بهش پول میدادم که بیاد پیشم
بقیه فقط ار*ضای جنسیم میکردن
ولی پانیذ در کنار ار*ضا جنسی ار*ضا روحیمم میکرد گردنشو محکم گرفتم و تقریبا کوبیدمش روی تخت و سی*نه های خوش فرمشو گرفتم تو دستم و فشار دادم
انگار درد و لذتش باهم یکی شده بود
چون هم جیغ کشید و هم آه
پانیذ: شروین تو واقعا ددی بدی هستی
خندیدم
از زبان رزا🥀
با اقتدار قدم میزدم
صدای تق تق کفشای پاشنه بلندم بهم حس ارامش میداد
وارد شدم
منشی به احترام وایساد
منشی: خانم نویدی خوش اومدین
_ ممنون
بعد گفتن این حرف رفتم تو دفتر
چقدر اینجا تمیز و با انظباط بود
البته من همیشه همین بودم
نشستم پشت میزم
از زبان شروین 🚫🚫🚫
پانیذ: چرا فقط تحریکم کردی خوب زود باش منو ار*ضام کن دیگه
📛
📛⛔️
📛⛔️📛
📛⛔️📛⛔️
📛⛔️📛⛔️📛
📛⛔️📛⛔️📛⛔️
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛⛔️
@roman_donii
#رمان_ممنوعه🔞🔞
رمان بزرگساله در مقابل بچه ها هیچ چیزی رو تضمین نمیکنیم⛔️📛
نویسنده: سوگند احمدی ‼️
پارت 1🚫
@roman_donii
🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛⛔️
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
📛⛔️📛⛔️📛⛔️
📛⛔️📛⛔️📛
📛⛔️📛⛔️
📛⛔️📛
📛⛔️
📛
طبق معمول باید بگم که هنوز از کمربندت واسه همه مینویسم تقدیم به نگاهای قشنگتون:
از زبان شروین 🚫🚫🚫
ممنوعه بود
چی ؟
این دختر
سوگلی من سوگلی شروین ستوده تنها پسر خانواده ستوده
یکی از بزرگ ترین سهامدارا و کارخونه دارا
تنها پسرشون
چی دارم میگم؟ از نظرت مسخرس
اصلا چرا اسمش شد بکارت
بکارت واژه ای که زمانی به کار میره که دختری دست خورده نباشه یا به قول بقیه پاک باشه
حالا چرا شد بکارت بخون بفهمی
_ پانیذ
پانیذ در حالی که با زیپ لباسش درگیر بود زل زد بهم
_ قرار بود لحظات خوبیو باهم بگذرونیم این چه کاریه
اومد نشست روی پاهام
پانیذ: میدونم پول دادی بابت من ولی ببین این زیپ به موهام گیر کرده
موهای بلوندشو دادم کنار و زیپ لباسشو باز کردم
زل زدم به اون هیکل نابیش
باید اعتراف میکردم پانیذ تنها دختری بود که بعد از استفاده ازش بازم دلم میخواستش
این باره سوم بود بهش پول میدادم که بیاد پیشم
بقیه فقط ار*ضای جنسیم میکردن
ولی پانیذ در کنار ار*ضا جنسی ار*ضا روحیمم میکرد گردنشو محکم گرفتم و تقریبا کوبیدمش روی تخت و سی*نه های خوش فرمشو گرفتم تو دستم و فشار دادم
انگار درد و لذتش باهم یکی شده بود
چون هم جیغ کشید و هم آه
پانیذ: شروین تو واقعا ددی بدی هستی
خندیدم
از زبان رزا🥀
با اقتدار قدم میزدم
صدای تق تق کفشای پاشنه بلندم بهم حس ارامش میداد
وارد شدم
منشی به احترام وایساد
منشی: خانم نویدی خوش اومدین
_ ممنون
بعد گفتن این حرف رفتم تو دفتر
چقدر اینجا تمیز و با انظباط بود
البته من همیشه همین بودم
نشستم پشت میزم
از زبان شروین 🚫🚫🚫
پانیذ: چرا فقط تحریکم کردی خوب زود باش منو ار*ضام کن دیگه
📛
📛⛔️
📛⛔️📛
📛⛔️📛⛔️
📛⛔️📛⛔️📛
📛⛔️📛⛔️📛⛔️
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛⛔️
@roman_donii
RoMaN🎀
#بکارت❌❌❌ #رمان_ممنوعه🔞🔞 رمان بزرگساله در مقابل بچه ها هیچ چیزی رو تضمین نمیکنیم⛔️📛 نویسنده: سوگند احمدی ‼️ پارت 1🚫 @roman_donii 🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛⛔️ 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 📛⛔️📛⛔️📛⛔️ 📛⛔️📛⛔️📛 📛⛔️📛⛔️ 📛⛔️📛 📛⛔️ 📛 طبق معمول باید بگم که هنوز از کمربندت واسه همه مینویسم…
امشب پارت گذاری شد تو اون چنل
خواستین بیاین بخونینش
خواستین بیاین بخونینش