بیایید، بیایید که جان دل ما رفت
بگریید، بگریید که آن خندهگشا رفت
زهی سایۀ اقبال کزو بر سر ما بود
سر و سایه مخواهید که آن فرّ هما رفت
سایه
@roshananemehr
بگریید، بگریید که آن خندهگشا رفت
زهی سایۀ اقبال کزو بر سر ما بود
سر و سایه مخواهید که آن فرّ هما رفت
سایه
@roshananemehr
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
بس که شستیم به خوناب جگر جامۀ جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
در فروبند که چون سایه درین خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی
سایه
@roshananemehr
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
بس که شستیم به خوناب جگر جامۀ جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
در فروبند که چون سایه درین خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی
سایه
@roshananemehr
مرگ خالق سمفونی مردگان
ایران، نویسندۀ مهاجر دیگری را از دست داد. عباس معروفی (۱۳۳۶- ۱۰ شهریور ۱۴۰۱) که مدتها از بیماری سرطان رنج میکشید، در آلمان، چشم از جهان فروبست. بعد از #کرونا دیگر خبر مرگ شنیدن برای ما عادی شده است. دربارۀ معروفی آگاهی از بیماری طاقتفرسایش نیز مزید بر علت بود. با اینهمه مرگ، مثل حرف حق، تلخ است. در مرگ نویسندگان و شاعران ناخودآگاه پیش از هر چیز به یاد آثاری از ایشان میافتم که دربارۀ مرگ نوشته شده است. سخنانشان دربارۀ مرگ و برداشتشان از مرگ را در ذهنم مرور میکنم. این کار شاید نوعی گریز باشد برای نقب زدن به روزگار حیات آنان و تماشای مرگشان از زاویۀ دید خودشان در روزگاری که هنوز مرگ، ایشان را درنیافته است. گویی با این روش برای لحظهای باور میکنم که آنان زندهاند و دارند از مرگ سخن میگویند. شاید این تعبیر مضحک باشد؛ ولی حس میکنم «از مرگِ عملی به مرگِ نظری پناه میبرم».
خبر مرگ معروفی، لابد همه و حتی کسانی را که با نگارنده در گرایش یادشده همسو نیستند، به یاد سمفونی مردگان، معروفترین اثرِ معروفی، انداخت. با اینهمه نگارنده بعد از شنیدن خبر تلخ درگذشت خالق سمفونی مردگان به یاد این رمان، که اثرپذیری از خشم و هیاهوی ویلیام فاکنر در آن آشکار است (در کمال تعجب برخی نیز منکر این واقعیتاند)، نیفتاد و در عوض داستان کوتاه «جشن دلتنگی» (چاپشده در کتاب آخرین نسل برتر، تهران: گردون، ۱۳۶۵) را به یاد آورد. داستانی که در قالب درددل برادری با خواهری ازدسترفته نوشته شده است. سعید خطاب به فرشته که پنج سال از او بزرگتر است و برای ادامۀ تحصیل به ایتالیا رفته از دلتنگی و خاطرات مشترکشان حرف میزند.
معروفی «جشن دلتنگی» را در سال ۱۳۶۰ نوشته است؛ یعنی سالها پیش از آنکه مجلهاش گردون (۱۳۶۹-۱۳۷۴) را با حکم قضایی به تعطیلی بکشانند و او را ناگزیر از مهاجرت کنند؛ اما در این داستان، توصیف کوتاه او از وداع با فرشته که به غربت میرود یادآور غربتگزینی خود نویسنده و بسیاری از دیگر عزیزانمان است که این روزها بیش از گذشته با وجود «حبّ وطن»، به حکم «نتوان مرد به سختی که: من اینجا زادم!» ترک یار و دیار میکنند. خالی شدن ایران از فرزندان کارآمد و توانمندش همچون تهی شدنش از ثروت و برکت و سلامت و عدالت، دردناک و جانگزا و یأسآور است. برخی بر این باورند که معروفی پس از مهاجرت دیگر رشد نکرد و نتوانست موفقیتی را که در ایران با نوشتن سمفونی مردگان (۱۳۶۸) به دست آورده بود تکرار کند. چنین سخنی چه درست باشد چه نه، نمیتوان این نکته را انکار کرد که مهاجرت، در کار نویسندهای که آبشخورش فرهنگ و جامعه و تعامل و تماشای نزدیک احوال مردم همزبانش است، اثر منفی دارد.
داستان کوتاه «جشن دلتنگی» گویی پیشگویی مهاجرت، بیماری و سپس مرگ در غربت معروفی است. فرشته هم در ایتالیا دچار سرطان میشود و درمیگذرد. تنها تفاوت در این است که جسد فرشته را برای تدفین به ایران برمیگردانند؛ اما امیدی نیست که حتی اجازۀ آرام گرفتن در خاک وطن را هم به نویسندۀ معترض و حقگوی ما بدهند. او در تمام این سالها با وجود دوری از ایران، به ایران و ایرانیان نزدیک بود. برای مردم ایران و مشکلات بسیارشان دل میسوزاند. درست است که اعتراضهای او نیازمند شجاعتی که منتقدان ساکن ایران از آن برخوردارند نبود؛ اما بههرروی نشان از میهندوستی و نیکخواهی او داشت. او فقط قصۀ مردمش را نمینوشت؛ غصۀ آنها را نیز میخورد. خود بیماریاش را نیز حاصل همین غم خوردن میدانست.
در داستان «جشن دلتنگی» سخن از این تردید به میان میآید که فرشته باورها و ارزشهای فرهنگی خود را در اروپا از دست داده یا نه؟ سرانجام هم مشخص میشود که فرشته اصالت و سادگیاش را نفروخته و برداشت متعصبان از ظاهر وی درست نبوده است. در ماترک مختصر فرشته «حافظ و قرآن و #شاهنامه و خیام» یافتند و چند قاب عکس و اینجور چیزها. اینها برای یک ایرانی مسلمان نماد اصالت فرهنگی است. دربارۀ معروفی نیز طرح چنین تردیدی بیجاست. او با وجود اثرپذیری از فرهنگ و ادبیات غرب (چه قبل و چه بعد از مهاجرت)، نویسندهای ایرانی و دوستدار ایران بود و تا واپسین دم ایرانی ماند. یادش را گرامی میداریم.
https://www.tg-me.com/roshananemehr
ایران، نویسندۀ مهاجر دیگری را از دست داد. عباس معروفی (۱۳۳۶- ۱۰ شهریور ۱۴۰۱) که مدتها از بیماری سرطان رنج میکشید، در آلمان، چشم از جهان فروبست. بعد از #کرونا دیگر خبر مرگ شنیدن برای ما عادی شده است. دربارۀ معروفی آگاهی از بیماری طاقتفرسایش نیز مزید بر علت بود. با اینهمه مرگ، مثل حرف حق، تلخ است. در مرگ نویسندگان و شاعران ناخودآگاه پیش از هر چیز به یاد آثاری از ایشان میافتم که دربارۀ مرگ نوشته شده است. سخنانشان دربارۀ مرگ و برداشتشان از مرگ را در ذهنم مرور میکنم. این کار شاید نوعی گریز باشد برای نقب زدن به روزگار حیات آنان و تماشای مرگشان از زاویۀ دید خودشان در روزگاری که هنوز مرگ، ایشان را درنیافته است. گویی با این روش برای لحظهای باور میکنم که آنان زندهاند و دارند از مرگ سخن میگویند. شاید این تعبیر مضحک باشد؛ ولی حس میکنم «از مرگِ عملی به مرگِ نظری پناه میبرم».
خبر مرگ معروفی، لابد همه و حتی کسانی را که با نگارنده در گرایش یادشده همسو نیستند، به یاد سمفونی مردگان، معروفترین اثرِ معروفی، انداخت. با اینهمه نگارنده بعد از شنیدن خبر تلخ درگذشت خالق سمفونی مردگان به یاد این رمان، که اثرپذیری از خشم و هیاهوی ویلیام فاکنر در آن آشکار است (در کمال تعجب برخی نیز منکر این واقعیتاند)، نیفتاد و در عوض داستان کوتاه «جشن دلتنگی» (چاپشده در کتاب آخرین نسل برتر، تهران: گردون، ۱۳۶۵) را به یاد آورد. داستانی که در قالب درددل برادری با خواهری ازدسترفته نوشته شده است. سعید خطاب به فرشته که پنج سال از او بزرگتر است و برای ادامۀ تحصیل به ایتالیا رفته از دلتنگی و خاطرات مشترکشان حرف میزند.
معروفی «جشن دلتنگی» را در سال ۱۳۶۰ نوشته است؛ یعنی سالها پیش از آنکه مجلهاش گردون (۱۳۶۹-۱۳۷۴) را با حکم قضایی به تعطیلی بکشانند و او را ناگزیر از مهاجرت کنند؛ اما در این داستان، توصیف کوتاه او از وداع با فرشته که به غربت میرود یادآور غربتگزینی خود نویسنده و بسیاری از دیگر عزیزانمان است که این روزها بیش از گذشته با وجود «حبّ وطن»، به حکم «نتوان مرد به سختی که: من اینجا زادم!» ترک یار و دیار میکنند. خالی شدن ایران از فرزندان کارآمد و توانمندش همچون تهی شدنش از ثروت و برکت و سلامت و عدالت، دردناک و جانگزا و یأسآور است. برخی بر این باورند که معروفی پس از مهاجرت دیگر رشد نکرد و نتوانست موفقیتی را که در ایران با نوشتن سمفونی مردگان (۱۳۶۸) به دست آورده بود تکرار کند. چنین سخنی چه درست باشد چه نه، نمیتوان این نکته را انکار کرد که مهاجرت، در کار نویسندهای که آبشخورش فرهنگ و جامعه و تعامل و تماشای نزدیک احوال مردم همزبانش است، اثر منفی دارد.
داستان کوتاه «جشن دلتنگی» گویی پیشگویی مهاجرت، بیماری و سپس مرگ در غربت معروفی است. فرشته هم در ایتالیا دچار سرطان میشود و درمیگذرد. تنها تفاوت در این است که جسد فرشته را برای تدفین به ایران برمیگردانند؛ اما امیدی نیست که حتی اجازۀ آرام گرفتن در خاک وطن را هم به نویسندۀ معترض و حقگوی ما بدهند. او در تمام این سالها با وجود دوری از ایران، به ایران و ایرانیان نزدیک بود. برای مردم ایران و مشکلات بسیارشان دل میسوزاند. درست است که اعتراضهای او نیازمند شجاعتی که منتقدان ساکن ایران از آن برخوردارند نبود؛ اما بههرروی نشان از میهندوستی و نیکخواهی او داشت. او فقط قصۀ مردمش را نمینوشت؛ غصۀ آنها را نیز میخورد. خود بیماریاش را نیز حاصل همین غم خوردن میدانست.
در داستان «جشن دلتنگی» سخن از این تردید به میان میآید که فرشته باورها و ارزشهای فرهنگی خود را در اروپا از دست داده یا نه؟ سرانجام هم مشخص میشود که فرشته اصالت و سادگیاش را نفروخته و برداشت متعصبان از ظاهر وی درست نبوده است. در ماترک مختصر فرشته «حافظ و قرآن و #شاهنامه و خیام» یافتند و چند قاب عکس و اینجور چیزها. اینها برای یک ایرانی مسلمان نماد اصالت فرهنگی است. دربارۀ معروفی نیز طرح چنین تردیدی بیجاست. او با وجود اثرپذیری از فرهنگ و ادبیات غرب (چه قبل و چه بعد از مهاجرت)، نویسندهای ایرانی و دوستدار ایران بود و تا واپسین دم ایرانی ماند. یادش را گرامی میداریم.
https://www.tg-me.com/roshananemehr
Telegram
روشنان مهر
نوشتههای مهدی فیروزیان
درنگی در فرهنگ و هنر ایرانزمین
درنگی در فرهنگ و هنر ایرانزمین
Forwarded from عیدگاه
سرنشین
هر روز شصت و پنج دقیقهست
از پای خانه تا سرِ کارم
در ساعتی که بابِ دلم نیست
از جادهای که دوست ندارم
آزادیام شنیدنِ آهنگ
از یک گلوی آنورِ آبی
در ازدحامِ اینورِ دیوار
در جستوجوی یک درِ آبی
همراهِ راهیانِ همیشه
این زنده مردگانِ دونده
هرگز به هیچ جا نرسیده
از بام تا به شام رونده
همراهِ هم ولی همه تنها
هر یک به مقصدی و مسیری
تنها و تک، ولی همه با هم
در ناگواریِ همهگیری
هرگز به دردِ خویش نخوردیم
هرگز به میلِ خویش نرفتیم
در چرخهای به شیوهٔ ساعت
رفتیم پیش و پیش نرفتیم
هر پرسشی بهانهٔ آهی
هر پاسخی زمینهٔ اخمی
هر چهرهای گواهیِ دردی
هر خندهای دریچهٔ زخمی
در خاکِ این جزیره کسی را
در سر هوای هیچ کسی نیست
بر سردرش نوشته که اینجا
جایی برای هیچ کسی نیست
اینجا اگرچه جای شما نیست
امّا خوش آمدید به اینجا
میپرسم از شما که چه کردید
تا کارتان کشید به اینجا
آن آشنا که بود؟ که ناچار
چندی روانه بود در این راه
امّا چه زود خورد به بنبست
برگشت از میانه به ناگاه
او هم یکی شبیهِ شما بود
امّا چگونه شد که چنین شد
انگار کودکی سفرش را
وارونه رفت و باز جنین شد
سر میبرم به لاکِ درونم
زیرا که سرپناهِ من این است
در بارشِ همارۀ آوار
تنها گریزگاهِ من این است
شعریست ناتمام سروده
آهیست ناتمام کشیده
بر سررسیدِ کهنه نشسته
در کنجِ داشبورد خزیده
ای دفترِ سپید، امیدت
جز خط به خط سیاه شدن چیست
ماندی امیدوار و نگفتی
تعریفت از تباه شدن چیست
ای سرنشین بس است نشستن
بارِ دگر جنین شدن است این
ای خونِ مانده در رگِ جاده
آغازِ تهنشین شدن است این
◽️ وحید عیدگاه
#شعر
@vahididgah
هر روز شصت و پنج دقیقهست
از پای خانه تا سرِ کارم
در ساعتی که بابِ دلم نیست
از جادهای که دوست ندارم
آزادیام شنیدنِ آهنگ
از یک گلوی آنورِ آبی
در ازدحامِ اینورِ دیوار
در جستوجوی یک درِ آبی
همراهِ راهیانِ همیشه
این زنده مردگانِ دونده
هرگز به هیچ جا نرسیده
از بام تا به شام رونده
همراهِ هم ولی همه تنها
هر یک به مقصدی و مسیری
تنها و تک، ولی همه با هم
در ناگواریِ همهگیری
هرگز به دردِ خویش نخوردیم
هرگز به میلِ خویش نرفتیم
در چرخهای به شیوهٔ ساعت
رفتیم پیش و پیش نرفتیم
هر پرسشی بهانهٔ آهی
هر پاسخی زمینهٔ اخمی
هر چهرهای گواهیِ دردی
هر خندهای دریچهٔ زخمی
در خاکِ این جزیره کسی را
در سر هوای هیچ کسی نیست
بر سردرش نوشته که اینجا
جایی برای هیچ کسی نیست
اینجا اگرچه جای شما نیست
امّا خوش آمدید به اینجا
میپرسم از شما که چه کردید
تا کارتان کشید به اینجا
آن آشنا که بود؟ که ناچار
چندی روانه بود در این راه
امّا چه زود خورد به بنبست
برگشت از میانه به ناگاه
او هم یکی شبیهِ شما بود
امّا چگونه شد که چنین شد
انگار کودکی سفرش را
وارونه رفت و باز جنین شد
سر میبرم به لاکِ درونم
زیرا که سرپناهِ من این است
در بارشِ همارۀ آوار
تنها گریزگاهِ من این است
شعریست ناتمام سروده
آهیست ناتمام کشیده
بر سررسیدِ کهنه نشسته
در کنجِ داشبورد خزیده
ای دفترِ سپید، امیدت
جز خط به خط سیاه شدن چیست
ماندی امیدوار و نگفتی
تعریفت از تباه شدن چیست
ای سرنشین بس است نشستن
بارِ دگر جنین شدن است این
ای خونِ مانده در رگِ جاده
آغازِ تهنشین شدن است این
◽️ وحید عیدگاه
#شعر
@vahididgah
اژدها
ترسنده گذر کنید بر خرقۀ شیخ
در خویش نهفته جانور خرقۀ شیخ
من پیکر اژدها دو جا دیدم و بس:
در قالب افسانه و در خرقۀ شیخ
دکتر جلال خالقی مطلق
@roshananemehr
ترسنده گذر کنید بر خرقۀ شیخ
در خویش نهفته جانور خرقۀ شیخ
من پیکر اژدها دو جا دیدم و بس:
در قالب افسانه و در خرقۀ شیخ
دکتر جلال خالقی مطلق
💐 بیستم شهریور زادروز استاد خالقی مطلق (برجستهترین مصحح شاهنامه)@roshananemehr
ارشاد
دانی که چنگ و عود چه انشاد میکنند؟
پنهان کنید روی که ارشاد میکنند
گر ریختند خون همه یوسفان چه غم؟
گرگان خویش را بهعوض شاد میکنند
م. ف
https://www.tg-me.com/roshananemehr
دانی که چنگ و عود چه انشاد میکنند؟
پنهان کنید روی که ارشاد میکنند
گر ریختند خون همه یوسفان چه غم؟
گرگان خویش را بهعوض شاد میکنند
م. ف
https://www.tg-me.com/roshananemehr
Telegram
روشنان مهر
نوشتههای مهدی فیروزیان
درنگی در فرهنگ و هنر ایرانزمین
درنگی در فرهنگ و هنر ایرانزمین
گرگ در جلد سگ پاسبان
سه بیت از #شهریار تبریزی
من از دو روزۀ هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست!
همه به گریۀ ابر سیه گشودم چشم
درین افق که فروغی ز شادمانی نیست
ببین به جلدِ سگِ پاسبان چه گرگاناند
به جان خواجه که این شیوۀ شبانی نیست
💐 ۲۷ شهریور سالروز درگذشت محمدحسین شهریار و روز ملی شعر و ادب پارسی
https://www.tg-me.com/roshananemehr
سه بیت از #شهریار تبریزی
من از دو روزۀ هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست!
همه به گریۀ ابر سیه گشودم چشم
درین افق که فروغی ز شادمانی نیست
ببین به جلدِ سگِ پاسبان چه گرگاناند
به جان خواجه که این شیوۀ شبانی نیست
💐 ۲۷ شهریور سالروز درگذشت محمدحسین شهریار و روز ملی شعر و ادب پارسی
https://www.tg-me.com/roshananemehr
Telegram
روشنان مهر
نوشتههای مهدی فیروزیان
درنگی در فرهنگ و هنر ایرانزمین
درنگی در فرهنگ و هنر ایرانزمین
کاوۀ آيندۀ ايران زن است
فریدون مشیری
بر سر ما سايۀ اهريمن است
هستی ما زير پای دشمن است
در مزارآباد ما آهسته رو
کاندرين مرداب، خون تا دامن است
سروبالایان به خاک افتادهاند
آنچه بالا ماند بانگ شیون است
از جوانان يوسفی برجا نماند
آنچه بینی غرق خون پیراهن است
نه ثريا، نه منیژه، شب سیاه
سربهسر اين ملک، چاه بیژن است
سالها رفتهست و وحشت برقرار
همچنان تکرار تیر و بهمن است
در افقها چهرهای میپرورد
ماهرخساری که پشت توسن است
گیسوان افشانده بر تاراج باد
تیغ بر کف راست چون رویینتن است
من ز مردان ناامیدم، بیگمان
کاوۀ آيندۀ ايران زن است
زانکه اين آزردهجانان قرنهاست
طوق خونآلودشان بر گردن است
آه اين مهرآفرينان سالهاست
روحشان در محبسی بیروزن است
پای ديوار اسارت بستهنای
رخت تاريک عزاشان بر تن است
صبرشان روزی به پايان میرسد
پیش من اين نکته روز روشن است
گرچه اينک نام اين نازکدلان
«لاله» و «نسرين» و «ناز» و «سوسن» است
باش تا گُردآفريدی برجهد
تا ببینی زن نه آتش، آهن است
ناخن رنگین او مشت درشت
اطلس زرتارش اينک جوشن است
دست در شمشیر آرد ناگزير
آنکه دستش خونچکان از سوزن است
بگسلد زنجیرها تا بنگری
تیغ اين شورافکنان شیرافکن است
بر افقها چشم دارم هر سحر
تا چه زايد صبح، شب آبستن است
💐 ۳۰ شهریور زادروز فریدون مشیری (۱۳۰۵-۱۳۷۹)
https://www.tg-me.com/roshananemehr
فریدون مشیری
بر سر ما سايۀ اهريمن است
هستی ما زير پای دشمن است
در مزارآباد ما آهسته رو
کاندرين مرداب، خون تا دامن است
سروبالایان به خاک افتادهاند
آنچه بالا ماند بانگ شیون است
از جوانان يوسفی برجا نماند
آنچه بینی غرق خون پیراهن است
نه ثريا، نه منیژه، شب سیاه
سربهسر اين ملک، چاه بیژن است
سالها رفتهست و وحشت برقرار
همچنان تکرار تیر و بهمن است
در افقها چهرهای میپرورد
ماهرخساری که پشت توسن است
گیسوان افشانده بر تاراج باد
تیغ بر کف راست چون رویینتن است
من ز مردان ناامیدم، بیگمان
کاوۀ آيندۀ ايران زن است
زانکه اين آزردهجانان قرنهاست
طوق خونآلودشان بر گردن است
آه اين مهرآفرينان سالهاست
روحشان در محبسی بیروزن است
پای ديوار اسارت بستهنای
رخت تاريک عزاشان بر تن است
صبرشان روزی به پايان میرسد
پیش من اين نکته روز روشن است
گرچه اينک نام اين نازکدلان
«لاله» و «نسرين» و «ناز» و «سوسن» است
باش تا گُردآفريدی برجهد
تا ببینی زن نه آتش، آهن است
ناخن رنگین او مشت درشت
اطلس زرتارش اينک جوشن است
دست در شمشیر آرد ناگزير
آنکه دستش خونچکان از سوزن است
بگسلد زنجیرها تا بنگری
تیغ اين شورافکنان شیرافکن است
بر افقها چشم دارم هر سحر
تا چه زايد صبح، شب آبستن است
💐 ۳۰ شهریور زادروز فریدون مشیری (۱۳۰۵-۱۳۷۹)
https://www.tg-me.com/roshananemehr
Telegram
روشنان مهر
نوشتههای مهدی فیروزیان
درنگی در فرهنگ و هنر ایرانزمین
درنگی در فرهنگ و هنر ایرانزمین
مرگ تو زادنِ روزی نو بود
زادنت مرگ شبی دیرین باد!
کام ما تلخ شد از رفتن تو
کامت از رفتن شب شیرین باد!
م. ف
۳۰ شهریور زادروز #مهسا_امینی (ژینا) است.
@roshananemehr
زادنت مرگ شبی دیرین باد!
کام ما تلخ شد از رفتن تو
کامت از رفتن شب شیرین باد!
م. ف
۳۰ شهریور زادروز #مهسا_امینی (ژینا) است.
@roshananemehr
انفجار فجر
چهار بیت از #منزوی
ناامید از انفجار فجر بیتردید نیست،
آنکه بس خورشیدها، در ذرّه پنهان دیده است
گرچه بیشرمانه شمشیر آخته بر عاشقان،
شب، که خورشید درخشان را به زندان دیده است،
لیکن ایّامش نمیپاید که چشم تجربت،
در نهایت فتح را با صبح رخشان دیده است
باز میگردد سحر، هرچند هر بار آمده
دست شب، آغشته با خون خروسان دیده است
💐 اول مهر زادروز حسین منزوی
https://www.tg-me.com/roshananemehr
چهار بیت از #منزوی
ناامید از انفجار فجر بیتردید نیست،
آنکه بس خورشیدها، در ذرّه پنهان دیده است
گرچه بیشرمانه شمشیر آخته بر عاشقان،
شب، که خورشید درخشان را به زندان دیده است،
لیکن ایّامش نمیپاید که چشم تجربت،
در نهایت فتح را با صبح رخشان دیده است
باز میگردد سحر، هرچند هر بار آمده
دست شب، آغشته با خون خروسان دیده است
💐 اول مهر زادروز حسین منزوی
https://www.tg-me.com/roshananemehr
Telegram
روشنان مهر
نوشتههای مهدی فیروزیان
درنگی در فرهنگ و هنر ایرانزمین
درنگی در فرهنگ و هنر ایرانزمین
بوم وطن
دستِ نقاش قلم باد که هر سو نگرم
نقشِ خون است که در بومِ وطن میبینم
م. ف
#مهسا_امینی
#تفنگت_را_زمین_بگذار
طرح: مجتبی حیدرپناه
@roshananemehr
دستِ نقاش قلم باد که هر سو نگرم
نقشِ خون است که در بومِ وطن میبینم
م. ف
#مهسا_امینی
#تفنگت_را_زمین_بگذار
طرح: مجتبی حیدرپناه
@roshananemehr
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
برای ژینا (#مهسا_امینی)
آهنگ کرمانجی
کمانچه سهراب پورناظری
آواز دنیا کمالی
تنظیم سیامند محمدی
@roshananemehr
آهنگ کرمانجی
کمانچه سهراب پورناظری
آواز دنیا کمالی
تنظیم سیامند محمدی
@roshananemehr
Forwarded from جواد زهتاب
🔷
از شعله دورباش ولیکن خموش نه!
آنقدر دور نه! که بیفتی ز جوش، نه!
همصحبتی و همدلی و همرهی عزیز!
با گرگ میتوانی و با این وحوش نه!
فهمیدنِ تقابلِ روز و شب است این
آنقدرها نیاز ندارد به هوش، نه!
حرفِ وفا و قصهٔ دین و حدیثِ عشق
بشنو ز میفروش و ز لَبادهپوش نه!
پیشآر باده و عَلمِ فسق برفراز
تا دینفروش باشی و آدمفروش نه!
#جواد_زهتاب
https://www.tg-me.com/Javad_Zehtab
از شعله دورباش ولیکن خموش نه!
آنقدر دور نه! که بیفتی ز جوش، نه!
همصحبتی و همدلی و همرهی عزیز!
با گرگ میتوانی و با این وحوش نه!
فهمیدنِ تقابلِ روز و شب است این
آنقدرها نیاز ندارد به هوش، نه!
حرفِ وفا و قصهٔ دین و حدیثِ عشق
بشنو ز میفروش و ز لَبادهپوش نه!
پیشآر باده و عَلمِ فسق برفراز
تا دینفروش باشی و آدمفروش نه!
#جواد_زهتاب
https://www.tg-me.com/Javad_Zehtab
Telegram
جواد زهتاب
شعر و چیزهای دیگر
فرعون و ظلم او
زین همرهان سستعناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
مولانا جلالالدین محمد بلخی
💐 هشتم مهر روز بزرگداشت #مولانا
https://www.tg-me.com/roshananemehr
زین همرهان سستعناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
مولانا جلالالدین محمد بلخی
💐 هشتم مهر روز بزرگداشت #مولانا
https://www.tg-me.com/roshananemehr
Telegram
روشنان مهر
نوشتههای مهدی فیروزیان
درنگی در فرهنگ و هنر ایرانزمین
درنگی در فرهنگ و هنر ایرانزمین
آواز وطن
وطن! آوازِ تو را لرزهفکن میبینم
لرزه بر کاخِ شب از جنبشِ زن میبینم
درد پنهانِ تو بر جمله جهان گشته عیان
شعلهای را که به دل بود به تن میبینم
م. ف
#مهسا_امینی
#زن_زندگی_آزادی
@roshananemehr
وطن! آوازِ تو را لرزهفکن میبینم
لرزه بر کاخِ شب از جنبشِ زن میبینم
درد پنهانِ تو بر جمله جهان گشته عیان
شعلهای را که به دل بود به تن میبینم
م. ف
#مهسا_امینی
#زن_زندگی_آزادی
@roshananemehr
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شبنورد
آهنگ محمدرضا #لطفی
شعر اصلان اصلانیان
آواز ملیحه مرادی
شب است و چهرۀ میهن سیاهه
نشستن در سیاهیها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجویم
که هر که عاشقه پایش به راهه
برادر بیقراره، برادر شعلهواره
برادر دشت سینهش لالهزاره
[که خواهر] نوجوونه، [که خواهر] غرقِ خونه
برادر کاکلش آتشفشونه
🔺 بانو مرادی در بازخوانی این تصنیف که با صدای استادش، محمدرضا #شجریان، ماندگار شده است، با تصرفی در متن ترانه (نهادنِ «که خواهر» به جای «برادر») کوشیده مناسبت آن را با اوضاع کنونی بیشتر کند؛ هرچند امروز تناسب این اثر با حال و روز ایران عزیزتر از جان ما بسیار بیش از سالهای ساخته و پخش شدنش است.
#مهسا_امینی
#زن_زندگی_آزادی
@roshananemehr
آهنگ محمدرضا #لطفی
شعر اصلان اصلانیان
آواز ملیحه مرادی
شب است و چهرۀ میهن سیاهه
نشستن در سیاهیها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجویم
که هر که عاشقه پایش به راهه
برادر بیقراره، برادر شعلهواره
برادر دشت سینهش لالهزاره
[که خواهر] نوجوونه، [که خواهر] غرقِ خونه
برادر کاکلش آتشفشونه
🔺 بانو مرادی در بازخوانی این تصنیف که با صدای استادش، محمدرضا #شجریان، ماندگار شده است، با تصرفی در متن ترانه (نهادنِ «که خواهر» به جای «برادر») کوشیده مناسبت آن را با اوضاع کنونی بیشتر کند؛ هرچند امروز تناسب این اثر با حال و روز ایران عزیزتر از جان ما بسیار بیش از سالهای ساخته و پخش شدنش است.
#مهسا_امینی
#زن_زندگی_آزادی
@roshananemehr
وصیت
اگر ما هم ارشاد گشتیم و رفتیم
پس از ما ازین خوابِ مُدهِش بگویید
ازین خیزش روز در ظلمت شب
ازین جنگ ایران و جاعش بگویید
م. ف
@roshananemehr
اگر ما هم ارشاد گشتیم و رفتیم
پس از ما ازین خوابِ مُدهِش بگویید
ازین خیزش روز در ظلمت شب
ازین جنگ ایران و جاعش بگویید
م. ف
@roshananemehr
موپریشانها
بخشی از شعر «گل آینۀ» سهراب سپهری
موپریشانهای باد
با هزاران دامنِ پربرگ
بیکرانِ دشتها را درنوردیده
میرسد آهنگشان از مرزِ خاموشی:
ساقههای نور میرویند در تالابِ تاریکی
رنگ میبازد شبِ جادو
گم شده آیینه در دودِ فراموشی
در پسِ گردونۀ خورشید، گردی میرود بالا ز خاکستر
و صدای حوریان و موپریشانها میآمیزد
با غبارِ آبیِ گلهای نیلوفر:
باز شد درهای بیداری
پای درها لحظۀ وحشت فرولغزید
سایۀ تردید در مرزِ شب جادو گسست از هم
روزنِ رؤیا بخارِ نور را نوشید
💐 گرامیداشت یاد سهراب سپهری (۱۳۰۷-۱۳۵۹) در زادروزش
@roshananemehr
بخشی از شعر «گل آینۀ» سهراب سپهری
موپریشانهای باد
با هزاران دامنِ پربرگ
بیکرانِ دشتها را درنوردیده
میرسد آهنگشان از مرزِ خاموشی:
ساقههای نور میرویند در تالابِ تاریکی
رنگ میبازد شبِ جادو
گم شده آیینه در دودِ فراموشی
در پسِ گردونۀ خورشید، گردی میرود بالا ز خاکستر
و صدای حوریان و موپریشانها میآمیزد
با غبارِ آبیِ گلهای نیلوفر:
باز شد درهای بیداری
پای درها لحظۀ وحشت فرولغزید
سایۀ تردید در مرزِ شب جادو گسست از هم
روزنِ رؤیا بخارِ نور را نوشید
💐 گرامیداشت یاد سهراب سپهری (۱۳۰۷-۱۳۵۹) در زادروزش
@roshananemehr
افشار سردار وحدت ملی
تصوری که در ذهن بسیاری کسان از وحدت ملی و الزامات و ضرورات پاسداشت آن وجود دارد مخدوش و غیرواقعی است. سوءنیت یا کوتاهی رسانههای گوناگون دولتی و نظام آموزشی ایران در این امر بیشترین تأثیر را داشته است. عجیب هم نیست. وقتی کسانی که با سیاستهای غلط و فرهنگِ متحجرانه، با تبعیض و تحقیر اقلیتها و پاشیدن بذر کینه میان آنها، با تضعیف فرهنگ ملی، با کشاندن اقتصاد کشور به آستانۀ فروپاشی، با درهم شکستن غرور و فخر ایرانی در مجامع جهانی، با فراری دادنِ نخبگان، با نابود کردن زیستبوم و با هزاران خیانت بزرگ و کوچکِ دیگر بزرگترین ضربهها را به ملت و وحدت ملی زدهاند سالها مردم را از تجزیۀ ایران بعد از نبود خودشان (یعنی خطرناکترین عامل تجزیه) ترساندهاند، معلوم است که شناخت عوامل وحدت برای کسانی که در این زمینه مطالعه و تأملی ندارند دشوار خواهد شد.
از سیاست و اقتصاد که بگذریم، عامل فرهنگی و بهویژه زبان در وحدت ملی نقشی اساسی دارد. در این زمینه شجرۀ مبارکۀ خاندان افشار ثمرات شیرینی برای باغ وطن به ارمغان آورده است. دکتر محمود افشار زمین و ملک و مال خویش، و فرزندش استاد ایرج افشار روز و ماه و سال خویش را وقف فرهنگ و زبان و ادبیات فارسی کردند و همۀ روح و جان و توش و توان خود را در این راه نهادند.
ایرج افشار با سیاست کاری نداشت؛ زیرا راه او راه فرهنگ و ادب بود. آن مرد کارآزمودۀ خردمند دیده بود که وقتی اهل ادب و فرهنگ با سر و صدا و ادعای روشنفکری، اما بی دانش و بینش، در سیاست دخالت میکنند، چیزی جز زیان و پشیمانی به بار نمیآورند. افشار از راه فرهنگ و ایرانشناسی به وحدت ملی کمک کرد و هیچ حبّ و بغض یا سختی و مانعی او را از این هدف دور نکرد.
شاید در ذهن برخی علاقه به زادگاه و شهر یا ولایت، در ضدیت یا دستِکم مغایرت با عشقِ وطن تعریف شود؛ اما این هر دو از دیدِ آنان که وحدت ملی را میشناسند یکی است و هر یک دیگری را تقویت میکند. افشار دارای چنین دیدگاهی بود. او زادگاه پدرش، یزد، را گرامی میداشت و خوب میشناخت و به آنان که خواهان شناختش بودند نیز خوب میشناساند. کتاب سهجلدی یادگارهای یزد بهترین گواه برای اثبات یزدشناسی افشار است؛ اما او شناخت این شهر و هر شهر و جای دیگر در ایران را نیز قطعهای از جورچینِ ایرانشناسی میدانست و هرگز هیچ بخشی از نقشۀ ایران را جدا از بخشهای دیگر در نظر نمیگرفت. از دید افشار هر پرتوی که بر هر گوشۀ خاک ایران افکنده شود، شمعی است برای روشن کردن سراپردۀ بشکوه میهن. میهنی که در عین وجود تفاوتهای بسیار ولایات گوناگونش، کلّی واحد و یکپارچه را با نام زیبای «ایران» ساخته است. یکپارچگی ملّی ایرانیان همیشه در چشم افشار گوهری یگانه بود و او به سهم خود، و بسیار بیش از سهم خود، برای زدودن گرد فراموشی از این گوهر یگانه و پاس داشتن ارزش آن کوشید. افشار سردار وحدت ملی بود.
💐 ۱۶ مهر زادروز ایرج افشار (۱۳۰۴-۱۳۸۹)
https://www.tg-me.com/roshananemehr
تصوری که در ذهن بسیاری کسان از وحدت ملی و الزامات و ضرورات پاسداشت آن وجود دارد مخدوش و غیرواقعی است. سوءنیت یا کوتاهی رسانههای گوناگون دولتی و نظام آموزشی ایران در این امر بیشترین تأثیر را داشته است. عجیب هم نیست. وقتی کسانی که با سیاستهای غلط و فرهنگِ متحجرانه، با تبعیض و تحقیر اقلیتها و پاشیدن بذر کینه میان آنها، با تضعیف فرهنگ ملی، با کشاندن اقتصاد کشور به آستانۀ فروپاشی، با درهم شکستن غرور و فخر ایرانی در مجامع جهانی، با فراری دادنِ نخبگان، با نابود کردن زیستبوم و با هزاران خیانت بزرگ و کوچکِ دیگر بزرگترین ضربهها را به ملت و وحدت ملی زدهاند سالها مردم را از تجزیۀ ایران بعد از نبود خودشان (یعنی خطرناکترین عامل تجزیه) ترساندهاند، معلوم است که شناخت عوامل وحدت برای کسانی که در این زمینه مطالعه و تأملی ندارند دشوار خواهد شد.
از سیاست و اقتصاد که بگذریم، عامل فرهنگی و بهویژه زبان در وحدت ملی نقشی اساسی دارد. در این زمینه شجرۀ مبارکۀ خاندان افشار ثمرات شیرینی برای باغ وطن به ارمغان آورده است. دکتر محمود افشار زمین و ملک و مال خویش، و فرزندش استاد ایرج افشار روز و ماه و سال خویش را وقف فرهنگ و زبان و ادبیات فارسی کردند و همۀ روح و جان و توش و توان خود را در این راه نهادند.
ایرج افشار با سیاست کاری نداشت؛ زیرا راه او راه فرهنگ و ادب بود. آن مرد کارآزمودۀ خردمند دیده بود که وقتی اهل ادب و فرهنگ با سر و صدا و ادعای روشنفکری، اما بی دانش و بینش، در سیاست دخالت میکنند، چیزی جز زیان و پشیمانی به بار نمیآورند. افشار از راه فرهنگ و ایرانشناسی به وحدت ملی کمک کرد و هیچ حبّ و بغض یا سختی و مانعی او را از این هدف دور نکرد.
شاید در ذهن برخی علاقه به زادگاه و شهر یا ولایت، در ضدیت یا دستِکم مغایرت با عشقِ وطن تعریف شود؛ اما این هر دو از دیدِ آنان که وحدت ملی را میشناسند یکی است و هر یک دیگری را تقویت میکند. افشار دارای چنین دیدگاهی بود. او زادگاه پدرش، یزد، را گرامی میداشت و خوب میشناخت و به آنان که خواهان شناختش بودند نیز خوب میشناساند. کتاب سهجلدی یادگارهای یزد بهترین گواه برای اثبات یزدشناسی افشار است؛ اما او شناخت این شهر و هر شهر و جای دیگر در ایران را نیز قطعهای از جورچینِ ایرانشناسی میدانست و هرگز هیچ بخشی از نقشۀ ایران را جدا از بخشهای دیگر در نظر نمیگرفت. از دید افشار هر پرتوی که بر هر گوشۀ خاک ایران افکنده شود، شمعی است برای روشن کردن سراپردۀ بشکوه میهن. میهنی که در عین وجود تفاوتهای بسیار ولایات گوناگونش، کلّی واحد و یکپارچه را با نام زیبای «ایران» ساخته است. یکپارچگی ملّی ایرانیان همیشه در چشم افشار گوهری یگانه بود و او به سهم خود، و بسیار بیش از سهم خود، برای زدودن گرد فراموشی از این گوهر یگانه و پاس داشتن ارزش آن کوشید. افشار سردار وحدت ملی بود.
💐 ۱۶ مهر زادروز ایرج افشار (۱۳۰۴-۱۳۸۹)
https://www.tg-me.com/roshananemehr
Telegram
روشنان مهر
نوشتههای مهدی فیروزیان
درنگی در فرهنگ و هنر ایرانزمین
درنگی در فرهنگ و هنر ایرانزمین
