Telegram Web Link
.
📝 بخشی از یک جستار منتشرنشده: «اینجا بدون من»
📆 آبان ۱۴۰۲

دو ماه است که در سازمان، آشوبی بر دل همکارانم افتاده؛ می‌خواهند اداره ما را به همراه دو اداره دیگر –یعنی کل معاونت ما را- از ساختمانی که هستیم، یعنی خیابان شریعتی، زیر پل سیدخندان، به ساختمانی دیگر، نزدیک میدان آرژانتین، منتقل کنند؛ همه همکاران، البته بیشتر، خانم‌ها، نگران و مخالف این تصمیم هستند؛ مهمترین دلیل‌شان هم این است که فرزندانشان را در مدرسه‌های همین دور و اطراف ثبت نام کرده‌اند تا صبح سر راه رسیدن به محل کار، بتوانند بگذارندشان مدرسه و سر ظهر هم، در میانه ساعت کاری، بتوانند بروند، آنها را از مدرسه بگیرند. در این دو ماه، تا توانسته‌ام، صدای مخالفت همکاران را به گوش تصمیم‌گیرندگان اصلی این موضوع، که به نظر می‌رسد خواسته و نظر دیگران چندان برایشان مهم نیست، رسانده‌ام؛ با وجود آنکه این جابه‌جایی، برای من بهتر است و حداقل یک سوم از بار ترافیکی را که هر روز تحمل می‌کنم کم می‌کند، اما به خاطر همکارانم، با این تصمیم مخالفت کرده‌ام و به همین خاطر، تیرهای دشمنی فراوانی هم به سویم روانه شده...

در میانه اصابت تیرها به ذهن و قلبم، این فکر به سراغم می‌آید که «اگر من در این سازمان نبودم، چه می‌شد؟ اگر پنج‌سال پیش، آن استاد دانشگاه خوش‌رو با من تماس نگرفته بود و مرا به این سازمان دعوت نمی‌کرد، و حالا من اینجا نبودم، آیا این همکاران عصبانی، راهی و مسیری دیگر برای بیان و انتقال اعتراض‌شان پیدا نمی‌کردند؟ حتماً می‌کردند. پس چرا من باید اینگونه از خودم مایه بگذارم و برایشان دل بسوزانم؟ آن هم زمانی که برای خودم هیچ نفعی ندارد، و بدتر اینکه رییس‌رؤسا، به آشوب‌افکنی متهم‌ام می‌کنند!»

🌀 @saeednevesht
10👍2
.
همچون بوسه‌ای، نرم بر لبانت می‌آرامم؛
همچون نوازشی، آرام‌ در موهایت فرو می‌روم؛
همچون عطری، گرم بر گردنت می‌سایم؛
همچون عطش کودکانه‌ای، سیر از سینه‌ات می‌نوشم؛
همچون پیچکی، سبز از پایت می‌آویزم؛

همچون «من»ی، با تو می‌آمیزم...
همچون «تو»یی، تو می‌شوم.


#هیچ‌وقت_شاعر_خوبی_نخواهم_شد

🌀 @saeednevesht
9👍5
.
گم شدن در گم شدن دین من‌ است
نیستی در هست آیین من است

#مولانا
🌀@saeednevesht
🔥65
.
🔻 اقیانوسی به عمق یک ‌متر!

📆 نوشته‌شده به تاریخ حدوداً آبان ۱۴۰۲

💬 «هیچ‌کس مرا بهتر از خودم نمی‌شناسد، تازه همه چیز را هم نگفته‌ام»

👆 برادرزاده رامو، نوشته «دنی دیدرو»


نشسته‌ام و کارهایی را که می‌توانم انجام دهم و جاهایی را که فکر می‌کنم می‌توانم –بعد از جدایی از سازمان- بروم، فهرست می‌کنم. در این فهرست، از پژوهش هست تا نشریه و سایت؛ از نوشتن تا کار اجرایی و مدیریتی. در همه سال‌های کارم، تجربه همه اینها را داشته‌ام؛ نه اینکه خیلی کارم را عوض کرده باشم، نه؛ اینجایی که الان هستم سومین محل کار من است در بیست‌ودو سالِ گذشته. اگر همین روزها از اینجا بروم، سریع‌ترین تغییر شغلم خواهد بود. در هر کدام از قبلی‌ها بیشتر از هفت هشت سال ماندم و اینجا را دارم بعد از پنج سال ترک می‌کنم. دلیل این ترک کردن که می‌توانم به قبلی‌ها هم تعمیم‌اش بدهم، یک چیز بیشتر نیست: «کارد به استخوان رسیدن».

آنقدر یک جا می‌مانم و از جان و وقت خودم مایه می‌گذارم –تا جایی که می‌شوم بچه‌مثبت و خرکار آنجا و همه کارها را سَرَم می‌ریزند- و آنقدر تا عمق هر کاری پایین می‌روم، که دیگر حواسم به سود و سلامتی خودم نیست؛ و آن وقت، بعدِ چند سال، زمانی که دیگران به تنهایی شروع به چیدن و خوردن میوه‌ها می‌کنند - تا آن موقع هم داشتند میوه‌های رسیده را تنها می‌خوردند- از عمق به سطح می‌آیم و با دیدنشان، طاقتم طاق می‌شود و بعد از اعتراضی زودگذر، هر چه را به دست آورده بودم برایشان می‌گذارم و می‌روم.

چند سال پیش، دوستی که استاد فلسفه بود رو به من کرد و گفت «اگر فیلسوف می‌شدی، شبیه نیچه بودی». آن زمان –درست یا غلط- نیچه را فیلسوفی بدبین می‌دانستم و فکر کردم فلانی چه خوب مرا شناخته. بله، من آدم بدبینی بودم و به گمانم هنوز هم کمی بدبین هستم. اینکه دوستان صمیمی‌ای که دارم زیاد نیستند، یا اینکه مثلاً تغییر شغل، یا حتی تغییر محل زندگی، برایم سخت بوده، هم ناشی از این بدبینی ذاتی است و هم، از محافظه‌کاری‌ای که در وجودم لانه دارد. همین محافظه‌کاری باعث شده اگر کاری یا رابطه‌ای بر خلاف میلم هم باشد، تا زمانی که کارد به استخوانم نرسد، دم نزنم؛ وقتی هم که رسید، دیگر کار از دم زدن می‌گذرد و به داد و فریاد و بعد هم رها کردن ختم می‌شود.

حالا اینکه همه کارها را سَرَم می‌ریزند یا خودم زیر بارشان می‌روم، خیلی مهم نیست؛ مهم این است که بعد بیست سال -خوب یا بدش را نمی‌دانم- شده‌ام «اقیانوسی به عمق یک متر».

روابط حرفه‌ای یا دوستانه‌ام هم مشمول همین قاعده اقیانوسی می‌شود؛ تعدادشان زیاد است و عمق‌شان کم. در عوض، دوستانی که واقعاً «دوست صمیمی»ام هستند –غیر از سمپادی‌های بندر- به تعداد انگشتان یک دست هم نیستند. اینها استثناهایی هستند در دریای کم‌عمق وجود من؛ عمیق و کمیاب.

حالا در دهه پنجم زندگی، در مسیر داستان و جستار قدم می‌زنم تا شاید چند صباح باقیمانده را، کمی متنوع‌تر و دلخواه‌تر بگذرانم. متنوع‌تر یعنی بیرون رفتن از دایره مخابرات و فناوری اطلاعات. چند سال پیش، ساخت پادکست شده بود «سایه‌بان آرامش»م و بهانه‌ای برای یافتن دوستانی جدید. با عطا، دوست و همکارم، شروع کردیم؛ بعد از اپیزود اول، عطا رفت کانادا و من، تنها و به‌سختی پنج شش اپیزودِ بعد را ساختم. می‌گویم به‌سختی، چون این جور کارهای دلخواه اما غیرروتین را –بر خلاف کارهای روتین و قابل برنامه‌ریزی- باید یک یا دو سه نفر باشند که همراهی‌ام کند، و هر از گاهی هُلم بدهند. امان از روزی که در میانه این مسیر دلخواه، آن نفرِ دیگر برود یا کار و بار جدیدی پیش آید تا من همه همُّ‌وغم خودم را روی کار جدید بگذارم و کار دلخواه قبلی را رها یا فراموش کنم.

وقتی پنج سال پیش، در آستانه جدایی‌ام از پژوهشکده، آن استاد خوش‌اخلاق زنگ زد که «در سازمان فناوری معاون شده‌ام و بیا بشو مدیرکل من» برای رفتن یا نرفتن، از دو سه نفر مشورت گرفتم؛ مهمترین‌شان سعید بود؛ همکلاسی و دوست دوران سمپاد بندر. سعید که سِمَت بالایی در آب‌وفاضلاب هرمزگان داشت و سال‌‌ها در دولت کار کرده بود در جوابم گفت: «ببین سعید جان! من اینجا وقتی به یک روستای محروم آب می‌رسانم و خوشحالی یک پیرزن را می‌بینم، همه سختی‌ها و خستگی‌ها یادم می‌رود؛ برو به دولت، چون حتماً می‌توانی کسانی را خوشحال کنی». برخلاف آن بدبینیِ ذاتی، با خوشبینی و با همین امید آمدم اینجا. گاهی هم توانستم کسانی را خوشحال کنم؛ اما حالا هم آن مدیر خوش‌اخلاق رفته و هم آن امید به ضد خود تبدیل شده؛ طوری که سعید هم –که همین چند روز پیش داشتم از وضع و حالم برایش می‌گفتم- با رفتنم همدل است؛ گو اینکه بِهِم پیشنهاد کرد که بروم بندر، در کار جدیدش کمکش کنم. او هم می‌داند، من با وجود درون‌گرا بودن، برای کار کردن نیازمند انگیزه‌ای از بیرون هستم. آن امیدِ به اصلاح، و بودنِ آدم‌های هم‌فکر و همدل، انگیزه بیرونی من بودند در این سازمان.

🔻
11
🔺

در فهرست جاهایی که می‌توانم بروم، اسم بندر را هم اضافه می‌کنم؛ خدا را چه دیدی! شاید اینجا را که رها کردم، محل زندگی‌ام را و حوزه کاری‌‌ام را هم عوض کردم و برگشتم همانجا که بزرگ شدم؛ کنار یک دریای عمیق به اسم «خلیج فارس».

#جستار
#سلف‌پرتره
9
📌 جن[گ] در اتاق خواب

📆 نوشته‌شده به تاریخ ۱۴ مهر ۱۴۰۳

۱- فراز، پسرم، شب‌ها می‌ترسد که تنها توی اتاقش بخوابد؛ باید کسی پیش‌اش باشد تا خوابش ببرد. تا همین یک ماه پیش، فخری –همسرم- موقع خوابِ فراز که می‌شد، می‌رفت و کنار فراز، روی تخت بچگانه و یک‌نفره‌اش، می‌خوابید تا زمانی که به قول خودمان، چشم‌های فراز گرم می‌شد و خوابش می‌برد و آرام از کنارش بلند می‌شد. اما یک ماه پیش بود که فراز دیگر نتوانست بخوابد؛ یعنی آنقدر دیر به خواب می‌رفت که فخری را کلافه و عصبی می‌کرد. در میانه شب هم بیدار می‌شد و می‌آمد روی تخت ما. از چیزی ترسیده بود؛ خودش به ما نگفت، اما لابه‌لای حرف‌هایش فهمیدیم جایی، از زبان کسی اسم جنّ را شنیده و همین احتمالا شده مایه ترس‌ها و بی‌خوابی‌های شبانه‌اش. حالا یک ماه است که من می‌روم و پایین تختش، روی زمین می‌خوابم، تا صبح. فکر می‌کنیم با این کار کم‌کم ترسش بریزد. واقعاً هم اینطور شده؛ دیگر شب‌ها بیدار نمی‌شود؛ بیدار هم بشود تا من را می‌بیند که پایین تختش خوابیده‌ام، دوباره بی‌ترس و نگرانی، خوابش می‌برد.

۲- یکی از اولین تصویرهایی که در ذهن دارم -اگرچه خیلی مبهم- لحظه شروع جنگ ایران و عراق است؛ دو سال و چند ماه داشته‌ام. بوشهر بودیم؛ پایگاه هوایی؛ اولین نقطه ایران که هواپیماهای عراق بمباران کردند. در این تصویر مبهم، مادر را می‌بینم که سراسیمه است و دارد چیزی شبیه شیر فلکه آب را می‌بندد. بعد از آن دیگر چیزی یادم نیست؛ تا لحظه‌ای که مادر دستم را گرفته و هراسان داریم از پایگاه هوایی خارج می‌شویم؛ این تصویر دوم شاید واقعاً از آن زمان در ذهنم نمانده باشد؛ شاید بعداً از گفته‌ها و خاطره‌های مادر برای خودم ساخته باشم‌ش. هر چه که باشد، در این تصویر زمین می‌خورم و سر زانویم زخم می‌شود. و بعد از آن، آوارگی در شهر بوشهر و بدتر از آن، دوری و بی‌خبری از پدر. آن‌طور که مادر می‌گفت تا چند ماه از پدر بی‌خبر بوده؛ حتی نمی‌دانسته که زنده است یا نه.

۳- حالا فکر می‌کنم اگر این روزها جنگ شود، ترس‌های شبانه فراز دوباره بر می‌گردد؛ آرامشی که کم‌کم دارد به آن عادت می‌کند، از دست می‌رود؛ و همینطور، رابطه‌ای که بین من و او دارد محکم‌تر و صمیمی‌تر می‌شود؛ به خاطر شب‌هایی که پایین تختش می‌خوابم، به خاطر اعتماد و تکیه‌اش به من که دارد بیشتر می‌شود.

۴- اگر در آن روز نحس، غرش هواپیماهای عراقی را بالای سرمان نمی‌شنیدیم، شاید رابطه من هم با پدرم طور دیگری شکل می‌گرفت...

#جستار
13
.
امروز برگشتم به خیلی سال پیش؛ توی ناخودآگاهم برگشتم. به اون لحظه‌ای که، توی شهریور ۵۹، عراق بوشهر رو‌ بمباران کرد. به اون تصاویر مبهم و محوی که توی ذهنم دارم -وقتی دو‌ سال و نیم بیشتر نداشتم- و نمی‌دونم این تصاویر واقعیت هستن یا ساخته و پرداخته ذهنم، بر اساس چیزهایی که بعداً از پدر و مادرم شنیدم.

امروز، وقتی برای تعمیر کولر، با برادرم روی پشت‌بوم بودیم، صدای انفجار و بعد هم، ستون بزرگ دود از زمین به آسمان، منو برد به چهل‌وپنج سال پیش. اینو همون لحظه متوجه نشدم؛ اون لحظه بیشتر نگران فخری بودم که توی خونه تنها بود. و مات‌ومبهوت بودم از اینکه همه حرف‌ها و ماجراهایی که این چند روز در مورد بقیه مردم، در مورد بقیه شهرها شنیده بودم، داره جلو چشم خودم، اگرچه نه خیلی نزدیک، واقعی میشه. ستون دود عین یه رنگ تیره خاکستری، روی بوم آسمان داشت شکل می‌گرفت...

حالا که سه ساعت، سه ساعت و نیم از این ماجرا گذشته، حالا که کمی آروم شده‌ام، دارم می‌فهمم که این تصویر منو برد به چهل‌وپنج سال پیش...

🔹 نوشته‌شده به تاریخ دوشنبه ۲ تیر ۰۴ - ساعت ۳:۲۰ بعدازظهر - کرج
16
.
گاهی یک اتفاق، دیدن یک فیلم یا خواندن یک مطلب یا شعر، آنچنان ذهنم را به غلیان وامی‌دارد و پر از آگاهی درونی می‌کند، که تا ننویسم، آرام نمی‌گیرم؛ در میان نوشته‌هایم، چند مطلب هست که بیشتر از بقیه، نتیجه چنین ناآرامی است؛ یکی از آنها مطلبی است که سال‌ها پیش، بعد از دیدن فیلم «حوض نقاشی»، ساخته مازیار میری نوشتم؛ و آن زمان، در شماره ۴ اردیبهشت ۱۳۹۲ روزنامه اعتماد منتشر شد. امروز، در گفتگویی، یاد‌ این مطلب افتادم! 👇👇


🌀 نگاهی دیگر به «حوض نقاشی»: چنبرۀ دید جهان

فیلم «حوض نقاشی» اگرچه در نگاه اول، عواطف انسانی ما را به یادمان می‌آورد یا با نمایش رفتار متفاوت دو شخصیت اصلی فیلم (مثلاً تکرار هر روزه یک رفتار خاص) عادت‌های تکراری و روزمره ما را در دنیای عادی به ما گوشزد می‌کند، اما ناخودآگاه بر نکته‌ای بسیار ظریف و نادیدنی هم انگشت می‌گذارد که شاید در نگاه نخست کمتر به چشم آید؛ آن نکته را خواهم گفت، اما پیش از آن:

۱- دو قهرمان فیلم «حوض نقاشی» دارای چنان سطحی از «آگاهی» یا «خودآگاهی» نیستند که بتوانند به نقص و ضعف خود پی ببرند. این دو چون اصولاً دارای محدودیت‌هایی ذهنی‌ هستند، درک و شناخت‌‌شان از خود و جهان اطراف‌شان محدود می‌ماند؛ به همین دلیل، حتی آن زمان که رفتار و عکس‌العمل جهان پیرامون خود (و از جمله فرزندشان) را می‌بینند، حتی در خلوت دوتایی‌شان هم، هیچگاه کلمه‌ای در مورد نقص خود بر زبان نمی‌آورند؛ اصولاً بر چنین نقصی «آگاهی» ندارند، چون همین ضعف و نقص‌شان است که کیفیت و میزان آگاهی آنان از خود و دیگران را برایشان مشخص و محدود می‌سازد.

آنان برای شناخت و فهم اتفاقات پیرامونی‌شان (و از جمله، مشکلاتی که در روابط خود با جهان اطرافشان حس می‌کنند) و نیز برای درک علت‌ این اتفاقات و مشکلات، به آگاهی‌ای بالاتر از خودِ این اتفاقات (محسوسات) نیاز دارند و چون نقص اصلی آنها همین درک و آگاهی‌شان است، طبیعتاً هیچگاه به درک آن مشکلات (آنچه حس می‌کنند) نمی‌رسند. اصولاً تلاشی هم برای این درک انجام نمی‌دهند؛ زیرا در دنیای ذهنی‌ و شناختی‌شان چنین مساله‌ای تعریف نشده است.

۲- در بسیاری موارد وقتی خوابیم و خواب می‌بینیم، در عالم خواب، در نقش «کسی» که دارد چیزهایی را به شکل خواب «حس» می‌کند، «نمی‌دانیم» که در حال خواب دیدن هستیم؛ در واقع «درک» نمی‌کنیم که آنچه «حس» می‌کنیم، خواب است؛ فکر می‌کنیم که بیداریم. در خواب، می‌توان درد، غم و یا شادی را حس کرد، اما «خواب بودن» را نمی‌توان درک کرد. درکِ خواب بودن، یعنی درکِ نسبت و رابطه ما (که در خوابیم) با عالمی دیگر (عالم بیداری) که نسبت و رابطه‌اش با ما به علت همین خواب، محدود (یا قطع) شده است. ما به درکِ خواب بودن و فهم اینکه «بیدار نیستیم» نمی‌رسیم، مگر اینکه به شناختی بالاتر از آن چیزی که در آن غوطه‌وریم، دست یابیم. (همان حالتی که گاهی برایمان پیش می‌آید و به آن خوابآگاهی هم می‌گویند.)

۳- در داستان «حوض نقاشی» هم مانند داستان خواب و بیداری، با دو سطح از آگاهی و شناخت و با دو دنیا مواجهیم: دنیای دو شخصیت اصلی فیلم و دنیای مردمان عادی. این دو دنیا با یک مرز از هم جدا شده‌اند: نقص و نارسایی ذهنی. عبور شخصیت‌های فیلم از مرز این دو دنیا و رسیدن به سطح بالاتری از خودآگاهی و آگاهی، مستلزم از میان رفتن آن نقص ذهنی است؛ یعنی همان رسیدن به آگاهی بیشتر! قهرمانان فیلم ما به این درک و آگاهیِ بالاتر نمی‌رسند مگر اینکه به این آگاهی دست یابند! این یعنی یک دور و تسلسل که ظاهراً نمی‌توان از آن خارج شد. (گفتیم که هیچ تلاشی هم برای این بیرون رفتن نمی‌کنند؛ چون هیچ فهم و تصویری واقعی از دنیای دوم در ذهن ندارند.)

▫️▫️▫️

اما نکته‌ای که «حوض نقاشی» ناخودآگاه، به آن اشاره می‌کند: ما همان شخصیت‌های داستان فیلم هستیم با دو دنیا؛ دنیای واقعی که در آن زندگی می‌کنیم و دنیایی «واقعی‌تر». فیلم به ما می‌گوید که ما نیز در این دنیای واقعی، در چنبره آگاهی‌های خود گرفتاریم و نمی‌توانیم از آن خارج شویم! ما تا آنجا و آنگونه خود و محیط اطراف خود را «درک» می‌کنیم که سطح «درک»‌مان به ما اجازه می‌دهد! همانند شخصیت‌های فیلم، کمیت و کیفیت آگاهی ما در دایرۀ درک ما محصور شده است و به همین دلیلِ ساده و تسلسل‌وار، هیچگاه نمی‌توانیم به آنسوی مرزهای آگاهیِ خود از خود و جهان پیرامون‌مان، دست یابیم. رهایی از این چنبرۀ دید و آگاهی، امکان ندارد؛ مگر اینکه…

در داستان خواب و بیداری، می‌گویند یکی از راه‌های رسیدن به خواباگاهی این است که در خواب، چیزی عجیب را ببینیم که در دنیای بیداری غیرممکن باشد؛ در خواب، در حالیکه فکر می‌کنیم بیداریم، دیدن چنین چیزی ممکن است به یادمان بیاورد که الان، نباید و نمی‌توانیم بیدار باشیم؛ چون در عالم بیداری، چنین اتفاقی غیرممکن است!

🔻🔻
1
🔺🔺

حال شاید بتوان گفت در دنیای واقعی هم، رهایی از این چنبرۀ آگاهی امکان ندارد مگر اینکه با امری آنچنان عجیب و غیرواقعی مواجه شویم که دنیای واقعی‌تر را به «یاد»مان آورد؛ این چیز عجیب شاید «مرگ» باشد!

تکمله: اینکه «منِ» انسان نشسته‌ام و از درک و فهم و از این دو دنیا می‌نویسم، و اینکه با دیدن «حوض نقاشی»، این فکرها از ذهنم گذشته است (که نوشته‌ام)، این یعنی اینکه (بر خلاف شخصیت‌های فیلم) دارم تلاش می‌کنم که دنیای خودم را «درک» کنم. و این به نوبه خود یعنی اینکه آگاهی‌ای بالاتر از آنچه در آن غوطه‌ورم، دارم؛ اما این آگاهی از کجا آمده است؟ نمی‌دانم؛ شاید هیچگاه ندانم!

🔹 عنوان مطلب را از این بیت مولوی برگرفته‌ام: چنبرۀ دید جهان ادراک توست / پردۀ پاکان حس ناپاک توست
‌.
👍73
📌 شب‌بخیر آقای کروزوئه

🔹نوشته‌شده به تاریخ دوشنبه ۲ تیر ۰۴

الان ساعت‌‌ ۱۰.۵ شب هست و من مثلاً رمان‌ «شب‌به‌خیر غریبه» رو از توی کتابخونه برداشته‌م که بخونم؛ کتابخونه‌ای که فخری چند روزه برای گذروندن زمان و فراموش کردن اتفاقات دور و بر، رفته سراغش و داره اونجوری که دوست داره، مرتبش می‌کنه.

چند وقت پیش،‌ کتاب‌هایی رو که از یک انتشارات هستن، گذاشته بود کنار هم؛ در واقع هم‌شکل‌ها و هم‌رنگ‌ها رو؛ که خب، این باعث شده بود که هم‌انتشاراتی‌ها کنار هم قرار بگیرن. این دو سه روز اما، رفته سراغ هم‌اندازه‌ها. در نهایت، نظمی که الان به کتابخونه حاکم شده، با ترتیبی که من کتاب‌ها رو کنار هم گذاشته بودم، زمین‌ تا آسمون فرق می‌کنه. نظم من بر اساس تاریخ خرید شکل گرفته بود؛ کتاب هر چه جدید‌الخریدتر، جلوتر و نزدیک‌تر!

امشب وقتی خواستم کتابی رو «مثلاً» برای خوندن بردارم، یهو «شب‌به‌خیر غریبه» رو دیدم؛ کتابی تقریباً قطور، که البته مدت زیادی نیست که خریدم‌ش. انگار نظم فخری با نظم من، اینجا و در مورد این‌کتاب، همپوشانی پیدا کرده.

الان که دارم اینا رو می‌نویسم، کتاب کنار دستم هست و گوشی در دستم. کمی می‌نویسم و کمی میرم سراغ تست فیلترشکن‌ها، به‌ امید آپدیت شدن تلگرام و واتس‌اپ؛ البته نه برای خوندن اخبار -دیگه فرق نمی‌کنه خبرها رو‌ از کانال‌های تلگرامی بخونی، یا کانال‌های پیام‌رسان‌های وطنی؛ چون در هر حال، چیزی جز بی‌عقلی و مصیبت در جریان نیست- بلکه به امید آپدیت شدن و خوندن پیام‌های احتمالی دوستان، و یا خوندن متن‌های جسته‌وگریخته در کانال‌های جمع‌وجور همکلاسی‌ها و دوستان جستارنویس، که شرح زندگی و فکرهای خودشون رو در این روزها می‌نویسن.

هر چه که‌ هست، «شب‌به‌خیر غریبه» مثل یه غریبه، تنها افتاده کنار دست من؛ شاید‌‌ او هم در فکر روزها و شب‌هایی است که شاید کسی از کتابخونه برش داره و «واقعاً» بخوندش.

امروز فراز رو بردم یه کتابفروشی نزدیک خونه -یه جایی بین خونه‌ خودمون و میدون سپاه که امروز موشک (یا بمب) خورد- تا برای خودش هر کتابی رو که دوست داره برداره. هشت نُه جلد کتاب خرید و همین حالا که دارم اینا رو می‌نویسم، داره یکی از کتاب‌ها رو می‌خونه؛ به‌گمونم رابینسون کروزوئه رو.

دارم فکر می‌کنم ما الان توی این جزیره وحشت گیر افتاده‌یم، بی‌ هیچ ارتباطی با جای دیگه، و با نگاهی مردّد به آینده؛ ما الان چیزی از آقای کروزوئه کم نداریم!

فراز الان اومد و گفت: «بابا کتاب رو تموم کردم!»
- چی شد؟ آخرش از جزیره نجات پیدا کرد؟
- آره، بعد از ۳۵ سال...
.
11
🌀 بازگشت

حدود شش هفت سال پیش، وقتی پسری سه چهارساله بود، شروع کردم به نوشتن حرف‌ها و خاطراتش توی توییتر. بعد، در میانه کارزار کرونا، یک کانال تلگرامی درست کردم و اسمش را گذاشتم «قصه‌های پسری». تا چند وقت، همان توییت‌ها را در آن کانال منتشر می‌کردم، که نمی‌دانم چه شد که ادامه‌اش ندادم.

این‌ روزها که پسری ده سالش تمام شده، ما با شخصیت تازه‌ای از او روبرو شده‌ایم؛ شخصیتی که ما را ملزم کرده او را، و خود را در مواجهه با او، بیشتر بشناسیم. همین بهانه‌ای شد تا یاد آن توییت‌ها و یادداشت‌ها بیفتم؛ رفتم سراغشان، و دیدم که چقدر این دنیای تازۀ پسری خود را به یک‌باره نمایان کرده. انگار آن پسریِ هفت سالِ پیش، رفته و یک پسر تازه آمده؛ اما نه، ما چشمان‌مان بسته بود و نمی‌دیدیم.

حالا که پسری بازگشته، همچون زرتشت نیچه که «از کوه به زیر آمد»، فکر کردم که هم آن یادداشت‌های قبلی و هم حرف‌ها و مواجهات تازه‌مان را با او، در یک کانال جدید بنویسم؛ شاید که این بار، چشمان‌مان‌‌ باز بماند؛ چشم‌درچشم او و خودمان.

اگر دوست داشتید بیایید، آدرس‌اش این است 👇👇

https://www.tg-me.com/Thus_Spoke_My_Son
.
4👍1
Forwarded from چنین گفت پسری
😎 سوال داستایوفسکی

بعد از اینکه خیلی خلاصه، ماجرای رمان «جنایت و مکافات» رو برای پسری تعریف کردم، ازم پرسید:

- بابا! تو اگه جای اون آقاهه، اسمش چی بود؟
+ راسکولنیکف
- آره، همون، تو اگه جای اون بودی، اون پیرزنه رو می‌کشتی؟

چند ثانیه، مات و مبهوت موندم و گفتم: «نه، فکر نکنم»

دو سه روز بعد، این مکالمه رو که برای یه دوست تعریف کردم، گفت: «اصولاً داستایوفسکی این رمان بزرگ رو نوشته تا آدما با خوندش فقط همین یک سوال رو از خودشون بپرسن: اگه جای راسکولنیکف بودن، آدم می‌کشتن؟»

مات و مبهوت موندم و چیزی نگفتم.

🔹تیر ۰۴

▫️@Thus_Spoke_My_Son
8
.
🌀 نیمه‌شب با «هزار و‌ یک‌ شب»

همه تماشاچی‌ها از سالن تئاتر خارج می‌شوند؛ قاعدتاً در حدود ۳۵۰ نفرهستند؛ این را وقتی وارد سالن شدیم، با شمردن چشمی صندلی‌ها حدس زدم. من و فخری صبر می‌کنیم تا آخرین نفر هم از سالن خارج شود، بعد به سمت مسیر خروج می‌رویم؛ آرام، و با گام‌های شمرده‌شمرده. یک لحظه سرم را بر می‌گردانم به سمت صحنه اجرا، بازیگران روی صحنه راه می‌روند و تک‌وتوک وسایل و ابزارها را جمع می‌کنند؛ بازیگر که نه، نابازیگر هستند؛ یا شاید بهتر است آنطور که نویسنده و کارگردان می‌خواهد به بیننده بقبولاند -که در این‌ کار هم به نظرم موفق می‌شود- به جای نابازیگر بگویم آدم‌هایی عادی که قرار است در این نمایش، قصه‌هایشان را از زبان احسان عبدی‌پور -یعنی‌ نویسنده و کارگردان نمایش- و با حضور خودشان و جاهایی هم از زبان خودشان بشنویم‌. عبدی‌پور در ابتدای نمایش، چیزی به این مضمون گفته بود که شنیدن قصه این آدم‌ها از نزدیک و از زبان خودشان، لطف دیگری دارد؛ و به همین‌ خاطر، ایده این کار در ذهنش شکل گرفته.

قصه‌هایش معمولی است؛ حرف‌ها و قصه‌های عبدی‌پور مدتی است برایم تکراری شده. او به نظرم بیشتر از آنکه به داستان‌هایش عمق بدهد، بیشتر از آنکه داستان‌هایش یک‌ حرف و ایده تکان‌دهنده، یک «آن» داشته باشد، کلمه‌ها و جمله‌های زیبا دارد؛ «کلمات و ترکیبات تازه». در همه قصه‌های که پریشب، در تئاتر «الف لیلة و لیلة» برای آن ۳۵۰ تماشاگر خواند، حرف حسابی زیادی نداشت؛ از مردم بوشهر گفت، از آداب و رسوم‌شان، از خاطرات و خطرات‌شان، از سختی‌هاشان، امیدها و ناامیدی‌هایشان؛ موسیقی و رقص‌شان را هم نشان‌مان داد؛ خودش‌ هم خواند و رقصید؛ اما هر چه گشتم، آن «آنی» را که دنبالش بودم، در روایت‌ها و قصه‌هایش پیدا نکردم.

سرم را که برگرداندم، دیدم‌ خودش آمده و دارد با یکی از همکارانش صحبت می‌کند؛ به فخری گفتم «می‌خوای باهاش یه عکس بگیریم؟» و بعد از «آره»ی همراه با خوشحالی فخری، صداش زدم «آقای عبدی‌پور...». آمد سمت‌مان، خوش‌وبشی کرد؛ بهش گفتم که متولد بوشهر هستم، اما از سه‌سالگی‌ام که جنگ می‌شود و از بوشهر می‌رویم، دیگر هیچ وقت این شهر را ندیده‌ام. با این تعریف، می‌خواهم رابطه گرم‌تری باهاش ایجاد کنم، شاید نمایش و روایت‌هایش محکم‌تر و گرم‌تر به دلم بنشیند. در جواب درخواست ما برای گرفتن عکس، می‌گوید بیایید اینجا روی این صندلی‌ها بنشینیم. بین ما روی صندلی‌های ردیف جلو سالن می‌نشیند و خانم جوانی که به همراه مردی جوان همان لحظه سر می‌رسد -لابد برای گرفتن عکس با احسانو- خودش بی‌آنکه ما بخواهیم، داوطلب می‌شود که از ما عکس بگیرد.

توی راه به سمت کرج،‌ حدود ساعت ۳ بعد از نیمه‌ شب، فخری عکس‌ها را می‌بیند؛ زاویه و نمای چندان خوبی ندارند؛ اما به عنوان یادگاری از یک شب جنوبی، که تا نزدیکی‌های صبح طول کشیده، بدک نیستند.

▫️@saeednevesht
12👍1
Forwarded from چنین گفت پسری
🤒 شب تب‌دار

پسری امشب تب داره؛ دارو خورده و خوابیده! نیم‌ساعت به نیم‌ساعت، بیدار میشه و در حالیکه معلومه ذهنش خوابه، گیج و منگ یه چیزایی میگه، کمی راه میره و دوباره می‌خوابه!

ناخودآگاه، و به طرز غریبی، یاد تصویرهای ذهنی‌ای افتادم که از چهار یا پنج‌سالگی در ذهن دارم و ‏نمی‌دونم واقعی هستن یا خواب؛ فکر کردم شاید من هم شبی تب داشته‌ام و این تصاویر، یادگار عوالم تب‌دارِ بین خواب و بیداری هستن!

🔹 ۱۹ خرداد ۹۸

▫️ @Thus_Spoke_My_Son
5
🌀 آفتاب مشعشع!

متاسفانه شاید هم خوشبختانه، دهه‌هفتادی‌ها و دهه‌هشتادی‌هایی که مهمترین کاربران فضای مجازی هستن و با سیاست‌ها و محدودیت‌های موردنظر امثال این آقا دست‌شون از خیلی مزایا و فرصت‌های فناوری‌های دیجیتال کوتاه شده، دوره مشعشع وزارت ارشاد ایشون در سال‌های دهه هفتاد و سانسورها و محدودیت‌های اون دوره رو یادشون نمیاد.

کاش یکی با صدای بلند از این آقا بپرسه شما که با کتاب و سینما چنان برخوردهای مشعشعی کردی، حالا که در آینه، به تماشای غروب نشسته‌ای، چه صلاحیتی داری که در مورد فضای مجازی اظهار فضل و نظر می‌کنی؟

▫️@saeednevesht
2
Forwarded from چنین گفت پسری
🔥 سوخته

کارت سوخت ماشین اومده؛ پسری میگه این چیه بابا؟ میگم کارت سوخته. میگه عه! بده ببینم کجاش سوخته؟

🔅 ۲۴ مرداد ۹۸

▫️ @Thus_Spoke_My_Son
4🔥1
.
یازده سپتامبر؟!... نه، مرسی!

الان پسری به یادم آورد که امروز ۱۱ سپتامبر است: «بابا، یازده سپتامبر چه روزیه برای آمریکا؟ یعنی آمریکا اون روز چه کار کرده؟»

برایش در حد مقدورات و امکانات توضیح دادم؛ و این را هم گفتم که «اون روز، یعنی ۲۰ شهریور ۸۰، من سرباز بودم، توی پادگان».

رفتم سراغ دفتر خاطرات روزانه سربازی؛ آن روزهای دوره آموزشی در پادگان مرزن‌آباد چالوس، هر وقت فرصتی دست می‌داد یا شب‌ها قبل از خاموشی، می‌نشستم و چند دقیقه‌ای می‌نوشتم. اوایل دفتر خاطرات، این را پیدا کردم:

روز هفتم، سه‌شنبه ۲۰ شهریور... ساعت ۷ بعدازظهر

الان خبر برخورد هواپیماها به ساختمان تجارت جهانی در آمریکا را از تلویزیون شنیدیم. بگذریم.

راستی، از وقتی آمده‌ام اینجا یک بار هم سرفه نکرده‌ام. محمود می‌گوید به خاطر هوای پاک اینجاست...

.
می‌بینید! آن زمان، چه راحت از این خبر گذشته بودم و رفته بودم سروقت نوشتن از حرف‌های روزمره دیگر!

▫️@saeednevesht
6🥴1
🌀 کشتن فیل

📆 نوشته‌شده به تاریخ ۸ مهر ۰۴

از اسنپ‌ پیاده می‌شوم؛ هنوز هفتصد متر به نقطه‌ای که به عنوان مقصد انتخاب کرده‌ام، مانده. در جواب راننده که پسر جوان و خوش‌صحبتی است و تعارف می‌کند که تا مقصد مرا برساند، می‌گویم «پیاده برم بهتره، چون اون نقطه رو هم همینجوری به عنوان مقصد انتخاب کردم». آن نقطه یکی از چند ورودی ترمینال جنوب بود.

به مسافری که در حال حرکت از فرودگاه امام به سمت ترمینال جنوب است و قرار است امانتی سعید را بیاورد تا ازش تحویل بگیرم، پیام می‌دهم؛ توی ترافیک است و تا به اینجایی برسد که من نشسته‌ام -سالن اصلی ترمینال- حداقل نیم‌ساعت راه دارد. سالن ترمینال تمیزتر و مرتب‌تر از تصوری است که از قبل نسبت به آن داشتم؛ دستشویی‌اش هم در حد دستشویی فرودگاه امام تمیز است. همه اینها باعث می‌شود که با خیال راحت بنشینم به خواندن «کشتن فیل» اورول.

تمام که می‌شود، یاد «آس‌وپاس در لندن و پاریس» می‌افتم که سال‌ها پیش، از اورول خوانده‌ام. آن تصاویر عجیب از محله‌های بسیار فقیرنشین در لندن، یا پاریس، یا شایدم هر دو. در راه ترمینال، بافت جنوب شهر، ساختمان‌هایش، کوچه‌های تنگ‌وتاریک‌اش، چهره‌ و رفتار آدم‌هایش برایم دیدنی بود. به راننده گفتم یکی از آرزوهایم این است که پیاده راه بیفتم و توی این کوچه‌ها و خیابان‌ها قدم بزنم. بلافاصله اما ترسی در دلم روشن شد؛ امنیت دارد؟

وارد محوطه ترمینال که شدم، ساختمان اصلی‌اش، گردِ گرد، آن وسط خودنمایی می‌کرد؛ گردی‌اش شبیه گردی ساختمان تئاتر شهر است، سرِ چهارراه ولیعصر. حالا که «کشتن فیل» را خوانده‌ام، فکر می‌کنم این ساختمان بزرگ انگار همان فیل فحل‌ داستان اورول است. با بچه‌فیل‌هایی که لای دست‌وپایش می‌لولند و این‌ور و آن‌ور می‌روند -اتوبوس‌ها را می‌گویم. این فیل فحل، آرام ایستاده و دارد علفش را می‌خورد. کاری به کارَت ندارد؛ حتی اگر نزدیکش بشوی. حتی داخل شکم‌اش هم امنیت داری. الان این‌ها را دارم از داخل شکم‌اش می‌نویسم.

خانم مسافر را از روی لوکیشنی که برایم در واتس‌اپ می‌فرستد پیدا می‌کنم. بزرگی و گِردی این فیل، نگرانم کرد که نتوانم به‌موقع پیدایش کنم. گفته بود مدت زمان کمی در ترمینال است و خیلی زود می‌خواهد سوار اتوبوس شود و برود به شهری دیگر؛ از روی لهجه‌اش حدس زدم می‌خواهد برود اصفهان. وقتی دیدمش، پرسیدم، و فهمیدم حدسم درست بوده.

اگر لوکیشن نمی‌فرستاد، مغلوب فیل فحل شده بودم؛ دورش که می‌چرخیدم، حس می‌کردم دارم دور میدان آزادی می‌چرخم؛ به همان میزان طولانی و دور. نکند نتوانم پیدایش کنم؟ ساعت را نگاه می‌کنم؛ هنوز وقت دارم. از آقای نگهبانی که لباس نگهبانی دارد می‌پرسم «ورودی ۲ کجاست؟» راهنمایی‌ام می‌کند و راهم را به سمت جایی که نشان می‌دهد، کج می‌کنم؛ اما نه، اینجا که راهی نیست! به نقشه روی گوشی نگاه می‌کنم و دوباره بر می‌گردم. بالاخره پیدایش می‌کنم: پارکینگ ماشین‌های سواری. خانمی آن سوی پارکینگ، بالای سر دو سه چمدان نیمه‌باز ایستاده؛ حدس میزنم خودش باشد: «شما خانم شمس هستید؟» داروها را می‌گیرم و تعارف می‌کنم اگر کمکی از دست من بر می‌آید، انجام دهم. می‌گوید منتظر است بقیه هم بیایند داروها و امانتی‌هایشان را بگیرند.

داروها را داخل کیفم می‌گذارم و با خودم فکر می‌کنم که فیل را کشتم؛ فیلِ فحل‌ِ آرام و گِرد را که داشتم مغلوبش می‌شدم.

#روزنوشت
🆔 @saeednevesht
7👍1
✏️بیست و هشتمین جلسه حلقه‌ جستارخوانی

«کجاست جای رسیدن؟»
📝نویسنده: سعید سلیمانی

-----------------
«نمی‌دانم چرا در برخورد با پلیسی که جریمه‌ام می‌کند، حسی دوستانه و صمیمی پیدا می‌کنم، تا حدی که بعد از اینکه شماره ملی‌ام را می‌پرسد و جریمه‌ام را در ماس‌ماسکی که در دست دارد ثبت می‌کند، خیلی دوستانه ازش تشکر می‌کنم، به طوریکه اگر کسی به‌یک‌باره این صحنه را ببیند، حتماً منتظر می‌ماند تا با آقای پلیس، با آن لباس سفید و سردوشی‌هایی که مرا یاد لباس نظامی پدرم می‌اندازد، دست بدهم و خداحافظی کنم. دنیاهای موازی من و جناب سروان، در این نقطه به هم می‌رسند؛ شبیه بزرگراه خرازی و اتوبان کرج.»
-----------------

📅جمعه ۲۵ مهر ماه ۱۴۰۴
🕰۱۱ تا ۱۳
📍کافه‌گالری دوست-هزاره‌ها
سهروردی، خ خرمشهر(آپادانا)، عشقیار(نیلوفر)، ک ۴(حورسی)، شماره ۴

📌به دلیل محدودیت فضا حضور خود را اعلام کنید:
@mohsen_zohrabi
8👍1
2025/10/28 03:33:43
Back to Top
HTML Embed Code: