Telegram Web Link
‌‌
ادعای تُرک بودنِ صفویه و شاه اسماعیل و پاسخی کوتاه

در تاریخ‌نگاری جدیدِ ترکیه، نحله‌ای به وجود آمده است که با تعصب زیادی معتقد است شاه اسماعیل و صفویان، «تُرک» بودند. بدیهی است که تمامِ تاریخ‌نگاری علمی ترکیه چنین نیست. اما این، یک گرایشِ پررنگ حتی در جریانِ اصلی است.

ابتدا دعوت می‌کنم به پرترۀ معروف شاه اسماعیل که یک سیاح ونیزی کشیده است دقت کنید. گذشته از چهرۀ شاه اسماعیل که نشانی از ترک بودن ندارد، در یک‌سوی تصویر به لاتینی نوشته شده است، «پادشاه پارسی» و در سوی دیگر، اسماعیل صوفی. [ Rex در لاتینی یعنی فرمانروا]

۱) یکی از دلایلِ تُرک دانستنِ شاه اسماعیل، دیوان ختایی است که شاه اسماعیل برای خطاب قراردادنِ مریدانِ قزلباش در آناتولی سروده بود.
ولی اگر همین دیوانِ تُرکی شاه اسماعیل را ملاک تُرک بودن او قرار دهیم، باید بپرسیم که در این صورت، آیا سلاطین عثمانی که دیوان شعر فارسی داشتند نیز ایرانی بودند؟ و به این جهت باید امپراطوری عثمانی را حکومتِ پارسی تلقی کنیم؟ روشن است که هیچ‌کس، چنین دعوی غیرمنطقی را نمی‌پذیرد و ایرانی‌ها نیز این‌قدر بلوغِ فکری داشتند که بر خلافِ دیگران، چنین ادعایی نکنند.

۲) دومین دلیل این ادعا، حضور قزلباشانِ تُرکمان در ارتشِ صفویه است. این مسئله درست است؛ اما آیا در این صورت باید ینی‌چری‌های رومی را در سپاه عثمانی، دلیلی بر اروپایی بودن عثمانی تلقی کنیم؟ روشن است که چنین ادعایی طیره عقل است.

۳) حتی یک نامه از شاه اسماعیل، شاه عباس، شاه طهماسب و... به خلیفۀ عثمانی پیدا نمی‌کنید که به تُرکی باشد اما همه نامه‌های خلفای عثمانی به صفویه، فارسی است. آیا باید از این رویه نتیجه‌ای سیاسی گرفت؟

۴) در هیچ‌کدام از نامه‌های سلاطین عثمانی، اشاره‌ای به تُرک بودن صفویان نمی‌شود، اما، در برخی از آنها، صفویان، جانشینِ خسرو، کسرا، فریدون و جمشید (به عنوان تعارف) خطاب شده‌اند.

۵) هیچ حکمرانِ صفوی، خودش را تُرک تلقی نکرده است. اما شاه اسماعیل و شاه عباس صفوی، بزرگ‌ترین خدمت را در توسعه و گسترشِ شاهنامه فردوسی کردند و آنچنان که در تاریخ درباری رسمی و تاریخی غیررسمی مانند (عالم‌آرای شاه اسماعیل آمده) دلبستۀ ایران و ایرانیت بودند. بماند که تمام عمرشان با تُرکانِ ازبک و عثمانی جنگیدند.

از آنسو، در آن تاریخ، عثمانیان نیز نه تنها خود را تُرک تلقی نمی‌کردند، بلکه تُرک، صفتی توهین‌آمیز فهمیده می‌شد که سلاطین عثمانی از آن فراری بودند. حکایتِ بازگشتِ حالت افندی، سفیر در فرانسه به محض استقبال از وی با عنوان «سفیر تُرک» در کتاب برنارد لوئیس، گویای وضع در آن دوره است. بنابراین تُرک نامیدن صفویان، در قرن شانزده میلادی طیره عقل است.

۶) در هیچ یک از سفرنامه‌های ونیزی‌ها در دورۀ صفوی، انها تُرک تلقی نشده‌اند. اما همه، مخالفانِ حکومتِ تُرکان و جانشینِ سلسله‌های قدیم ایرانی، معرفی می‌شوند.

۷) شاه اسماعیل، پسر حیدر ( که تبارشان به کُردان شنگال می‌رسید) و مارتا، دختر دسپینا از رومیان ترابوزان، بود. مارتا با اق‌قویونلوها وصلت کرد.
در نظر داشته باشید مادر اغلبِ سلاطین عثمانی اوکراینی، اسلاو و روس بودند. ولی هیچ‌کس در تاریخ، عثمانی را سلسلۀ روس تلقی نکرده است.

۸) دلبستگی شاهان صفوی به ایران، روشن است. هرکس عالم‌آرای عباسی، عالم‌آرای شاه اسماعیل و احسن التواریخ را یک‌بار خوانده باشد، می‌داند که صفویان به نام کدام دولتِ باستانی، حکمرانی کرده‌اند.

اینکه شاه اسماعیل برای مریدانِ تُرکمان آناتولیایی خود که حاضر بودند به خاطر او مهاجرت کنند و بجنگند و کشته شودند، دیوانی سروده، دلیلی برای تغییرِ ماهیت یک دولت نیست.
دولت‌های قدیم، نیروهای نظامی خود را بر اساس وفاداری‌ها و پیوندهای پیچیده، مقتضیات استراتژیک و امکاناتِ موجود، انتخاب می‌کردند.
بنابراین وقایع تاریخی را باید درست توضیح داد و در بسترِ خود توصیف نمود. از این‌رو تراشیدنِ «تراث» (سنت) از نوع تُرکی برای یک دیوانی که مصرفِ برون‌مرزی داشت همان مقدار، جنون‌آمیز است که تراشیدنِ پیشینۀ پارسی برای سلسلۀ عثمانی به دلیل سروده‌های سلاطین آن و تداول فارسی به عنوانِ زبانِ دیوانی خلافت، در یک دورۀ محدود.

خوشبختانه جریانِ اصلی تاریخ‌نگاری ایران به حدّی از بلوغ رسیده است که چنین رَطب و یابس‌هایی به هم نبافد. وقت آن است که ناسیونالیسمِ ترکیه نیز صد سال پس از پیدایش، مقداری بالغ شود.

@salar_seyf
Contrasting Visions: Nowruz Policies in Turkey versus Iran's Realm

Salar Seyf

For the social tapestry of a Kazakh dweller weaves hues starkly different from those adorning the everyday life of an Istanbulite, rendering any comparison as mere wisps of smoke in the wind. The crux of the matter lies in the reluctance of today's Turkish policymakers to acknowledge that borders, as geographical phenomena, etch deeper into the tapestry of reality than the transient strokes of political intrigue or cinematic artistry.
When Fahrettin Altun spoke of Nowruz as a "symbol of Turkic unity," he forgot that this allegedly symbolic event is not recognized within Turkey itself. There is no social tradition that indicates Turkish society has had any interest in the Nowruz celebration or its philosophy throughout history. Even today, Nowruz holds no place in the Turkish calendar. Unlike Iran, which experiences a two-week holiday season during this period, life in Turkey continues as usual. Essentially, Nowruz is based on the Iranian calendar, rooted in the Achaemenid period and influenced by the Persian calendar. Fundamentally, Nowruz is the first day of the month of Farvardin (the name of one of the archangels in Zoroastrianism), which begins at the end of Esfand. The new Zoroastrian calendar, dating back to Artaxerxes I (the fifth King of Kings of the Achaemenid Empire, 441 B.C.), was updated by Omar Khayyam (1131 AD) during the Islamic era and continues to be used today. Therefore, Nowruz is not just a word that can be appropriated through repetition and speeches but a collection of ancient traditions with a specific chronology, calendar, and culture. As a result, it is impossible to confiscate Nowruz by using the Gregorian calendar months (associated with Roman civilization) used globally, even referred to as "Turk," as Nowruz falls on the first day of Farvardin, not on March 20th.
Two journalists close to Erdogan and Ilham Aliyev published short notes in response to the congratulatory message from the US Vice President's Office on Network X during the past Nowruz. Brenda Shaffer and Michael Scott Doran, known supporters of Turkey's regional policies, objected to Kamala Harris for not only congratulating Nowruz in Persian but also mentioning the Shahnameh book (Iran's national epic written in 1010 AD)! Ferdowsi in the Shahnameh provides the most accurate account of the ancient tradition of Nowruz, which dates back to the era of Jamshid Kiani (the mythical king of Iran prehistory). However, the sensitivity of Shaffer and Doran (likely fueled by an institution under Fahrettin Altun's command) to Turkey's policies sparked a debate between them and European historians who were astonished by these statements.
In addition, members of alleged Turkic countries, including the Republic of Azerbaijan, have appropriated some other Iranian cultural symbols such as Nizami Ganjavi (a poet who wrote national narratives of ancient Iran in the form of poetry in five books) and the game of Chogan, and have attempted to portray them as part of the cultural heritage of Turkic-language states. The file on this matter has been evaluated by Iranologists solely as a political effort. While none of the members of Aliyev's cabinet or the leaders of the member states of the Organization of Turkic States are able to read Nizami Ganjavi's books, in Iran, every student knows at least one poem by Nizami by heart.
The reason why The Organization of Turkic States can hardly present any independent historical heritage that is not part of a civilization is that this organization does not take cultural steps within the realm of "reality." One of Turkey's challenges is that it banned the celebration of "Nowruz" in the east of the country for several decades, and in the 1980s, when it couldn't oppose it entirely. A writer close to the military propaganda office claimed in a hypothesis that Turks in Central Asia had another tradition called "Ergenekon," which was almost similar to Nowruz!

More 👇

https://www.sharghdaily.com/en/tiny/news-931109

👇👇
@Salar_Seyf
سیاست‌های نوروزی ترکیه در برابر استراتژی حوزۀ نوروزِ ایران

«نوروز» در فارسی به معنای روزِ نو است که مصادف با روزِ اولِ فروردین در گاهشماری باستانی ایران است.
این رویداد به عنوان جشنِ کهن که در گاهشماری باستانی از دیرباز تا کنون ادامه داشته است، برای مردم ایران و برخی از فارسی‌زبانان جهان اهمیّت دارد. اما در سال‌های گذشته یک همکاری منطقه‌ای دیگر در اطراف ایران به رهبری ترکیه فعال شده است که درکِ دیگری از نوروز را ارائه می‌دهد. فخرالدین آلتون سخنگوی ریاست‌جمهوری و معاون هماهنگ‌کنندۀ رسانه‌ای آن، در صحبت‌هایی که اخیراً با روزنامه «اِگه من» قزاقستان انجام داده است، از نوروز به عنوان «نماد جهان تُرک» و بلکه نماد وحدت آنها یاد کرده است.
این بیانات همزمان با افزایش فعالیّت سازمان کشورهای به اصطلاح تُرک‌زبان صورت می‌گیرد که تُرکیه رهبری آن را برعهده گرفته است. پهنۀ جغرافیایی مد نظر ترکیه علاوه بر ساختار تشکیلاتی به یک ایدۀ نرم و فرهنگی نیز نیاز دارد تا آنچه را که به عنوان به اصطلاح «جهان تُرک» نام می‌برد دارای یک بار فلسفی نیز باشد. اما حقیقت این است ساختارهایی از این صرفاً ممکن است یک موقعیت سیاسی را نمایندگی کنند نه وضعیتِ واقعی.
موفقیت اتحادیه اروپا در دهه‌های گذشته بسیاری از قدرت‌های متوسط منطقه.ای در خارج از اروپا را بر آن داشته است تا سازمان های مشابهی را تأسیس کنند. در واقع این فکرجنون‌آمیز که ممکن است با کنارهم قرار دادن کشورها و فرهنگ‌های غیرمرتبط به هم بر اساس یک سری مشترکات فرهنگی و تمدنی یک اتحادیۀ نیرومند سیاسی به وجود آورد، ناشی از درکِ غیرواقعی از فلسفۀ شکل‌گیری اتحادیه اروپا است.
اروپای متحد بر اساس اشتراکات سیاسی از جمله بازار آزاد، لیبرال دموکراسی و بین‌الملل‌گرایی شکل‌گرفت نه بر اساسِ یکسان‌سازی تمدنی یا رقابت کودکانه با یک حوزۀ تمدنی دیگر. اگرچه بنیان‌گذاران آن نیز در گذشته دارای تمدن درخشان و گاه سوابق مشترک بودند اما اختلافات زیادی نیز در بین آنها وجود داشت. با این وجود دولت‌های اروپایی با عبور از مناقشاتِ گذشته در یک وسعت محدود به عنوان کوچک‌ترین قاره در جهان، دست به چنین ابتکاری زدند.
اما آنچه که رهبران کنونی ترکیه آن را دنبال می‌کنند تلاش برای ایجاد «اجتماعِ تصوّری» است که فقط روی کاغذ وجود دارد. جهان تُرک چیزی نیست که عملاً در گذشته تجربه شده باشد، طردِ تُرکیه از اتحادیه اروپا، آلترناتیو دیگری را در برابر این کشور قرار داد که در واقع پنجره‌ای رو به شرق را محسوب ترسیم می‌کند. «شرقی» که بخشی از آن مسلمانان حنفی و شافعی شیفتۀ نهاد خلافت است و بخشی دیگر تحتِ ادارۀ دولت‌های مستبد آسیای میانه و قفقاز جنوبی که توسط حکومت‌های خاندانی اداره می‌شوند.
استراتژی ترکیه برای ورود به کشورهای آسیای میانه که بنیادگرایی را به عنوان یک تهدید تلّقی می‌کنند، تاکید بر هویت قومی و برساخت نوعی جهان خیالی است. اما به نظر می‌رسد تُرکیه، راه اشتباهی را در این زمینه انتخاب کرده است. مشکل از جایی آغاز میشود که نوروز در خود تُرکیه - که سعی دارد مرکزیتِ جهان تصوری ترک باشد - نیز شناخته شده نیست و شهروندان تُرک درکی از نوروز  به عنوان نقطۀ ثقلِ تمدنی ندارند. از سوی دیگر زمان‌بندی نوروز به عنوان اعتدال بهاری برای پهنۀ فلات مرکزی ایران تنظیم شده است نه جایی مانند قزاقستان و ترکیه که بهار تقریبا با یکماه تأخیر در آنها آغاز می‌شود. فاصله واقعی بین جوامع استانبول تا قزاقستان را صرفاً در رؤیا می‌توان کاست نه در نقشه. زیرا ادراک‌های اجتماعی یک انسان قزاق با یک انسان معمولی در استانبول به اندازه‌ای زیادی است که هیچ‌وجه تشابهی در عینیت نمی‌توان برای آن پیدا کرد. مشکل سیاست‌گذاران امروز ترکیه این است که نمی‌خواهند باور کنند که مرزها به عنوان پدیده‌های جغرافیایی، واقعیتی عمیق‌تر از تصورات سیاسی یا صنعت سینما هستند.
فخرالدین آلتون، هنگامی که از نوروز به عنوان «نماد وحدتِ انسانِ تُرک» صحبت می‌کرد، فراموش کرد که این به اصطلاح نماد، اصولاً در خود ترکیه شناخته شده نیست. هیچ سنّتی اجتماعی وجود ندارد که نشان دهد جامعۀ ترکیه نسبت به جشنِ نوروز یا فلسفۀ آن در طول تاریخ علاقه داشته‌اند. همین امروز نوروز در تقویم ترکیه هیچ جایگاهی ندارد بر خلاف ایران که تعطیلات دو هفته‌ای را در این فصل تجربه می‌کند. روال عادی زندگی در ترکیه جریان دارد. اساساً نوروز بر مبنای تقویم ایرانی که برآمده از دورۀ هخامنشی و تحت تأثیر تقویم پارسیان شکل گرفته است.
در بنیان خود،نوروز نخستین روز فروردین (نام یکی از فرشتگان در الهیات زرتشت) است که با پایان اسفند آغاز میشد. تقویم زرتشتیِ نو که پیشینه آن به اردشیر اول هخامنشی (۴۴۱پ.م) می‌رسد در دوران اسلامی از سوی خیام نیشابوری(۱۱۳۱م) به روزرسانی شد و تا امروز تداوم دارد...



ادامۀ یادداشت را در بخشِ "مشاهده فوری" بخوانید.
👇👇
@Salar_Seyf
‌کشمکش بر سر عملکرد آکینجی

آکینجی، یک شرکت خصوصی ترکیه، متعلق به دامادِ رجب طیب اردوغان است. اسمِ این شرکت - آکینجی - هم برگرفته شده از شاخۀ جوانانِ اسلامگرایان ترکیه پیش از کودتای کنعان اورن است.

مشارکت پهپاد آکینجی در واقعۀ اخیر در حال تبدیل شدن به یک مسئلۀ حساس بین دو طرف است که شاید موجبِ کدورتی در روابط هم بشود.

ظاهراً پهپادهای مناسبِ جستجوی گرمایشی نیروهای مسلح ایران در اصفهان مستقر بودند، اما مسافت پهپادهای ترکیه که معمولاً در جنوب‌شرقِ آن کشور مستقر می‌شوند تا خطۀ ارسبارانِ ایران، نزدیک‌تر بود.

نخست یک پهپاد مسلح (!) از ترکیه به ایران اعزام می‌شود اما با اعتراض ایران این پهپاد بازگردانده شده و یک فروند پهپاد غیرِ مسلح، راهی ایران می‌شود. بر اساس فیلم‌های منتشر شده، دور زدن این پهپاد در مناطقِ غیر مرتبط با سانحه، خوشبینانه نیست. از طرف دیگر، پهپاد مزبور پس از خروج از ایران اقداماتِ تحریک‌آمیز روی دریاچه وان انجام داده و از حضور در این سانحه، فوراً برای تبلیغات تجاری استفاده کرده است.

این اقداماتِ غیرحرفه‌ای موجب خشم و برانگیخته شدن احساسات و غرورِ ملی و میهن‌دوستانه در ایران شد و در نهایت کنجکاوی‌ها در مورد عملکرد پهپاد بیشتر شد که روشن می‌کرد برخلاف روایتِ شرکت آکینجی، عملکرد موفقیت‌آمیزی نداشت. سه‌شنبه یکم خرداد ۱۴۰۳ خودشیدی، بی‌بی‌سی با راستی‌آزمایی روی ادعاهای هر دو طرف تأیید کرد که پهپاد آکینجی موفقیتی در پیدا کردن محل سانحه نداشت. البته حتی در این صورت، ارزش‌های اخلاقی ترکیه برای کمک به کشور همسایه، قابل تحسین است. اما موضوع به مسئلۀ نوع رفتارِ ارزان و برآمده از نوکیسگی بخشی از این شرکت باز می‌گردد که در زمان نامناسب به اقداماتِ تحریک‌آمیز پرداخته است.

ایران و ترکیه همسایه‌اند در موارد بحران به کمک یکدیگر می‌روند. دو سال پیش نیروهای مسلح ایران برای کمک به خاموش کردن آتش‌سوزی جنگل‌های ترکیه یک هواپیما و دو بالگرد فرستاد. در زلزلۀ مهیب ترکیه در فوریه ۲۰۲۳ میلادی نیز ایران فوراً به کمک رفت، اما هیچ نهاد ایرانی از این کمک‌رسانی به عنوان ابزار پروپاگاندا یا کنایه به قربانیان سوانح ترکیه استفاده نکرد و هیچ‌کس پس از بازگشت از مأموریت، پرچم ایران را در آسمان نکشید. این نوع رفتارهای ارزان و میان‌مایه که آکنده از خودنمایی است، فاقد ارزش‌اند و مطابق با اتیکت‌های رفتاری نیست.

این درسی باشد برای وزارت خارجه و نیروهای مسلح ایران که بر اساس هیجان از شرکت رقیبِ صنایع پهپادی درخواست کمک نکنند و اندکی بر روی تصمیمات خود، درنگ کنند. مخصوصاً اگر شائبۀ جمع‌آوری اطلاعات در آن بوده باشد که این احتمال در خصوص شرکت آکینجی مطرح شده است.

👇👇
@Salar_Seyf
‌‌‌
‌چند نکته پیرامون دیوان شاه اسماعیل

سالار سیف‌الدینی

یادداشتِ پیشین پیرامون تبار شاه اسماعیل صفوی، افزون بر این‌که مورد توجه برخی مخاطبین قرار گرفت، مباحث تازه‌ای را در باب دیوان خطایی باز کرد. نگارنده کوشید تا جای ممکن برخی از این واکنش‌ها را دنبال کند و همین امر، ضرورت طرح نکات تازه‌ای را مطرح کرد. از این‌رو چند نکته کلّی در خصوص این دیوان به نظر می‌رسد که یادآوری آن به گسترش و بهبود مباحث تاریخ ملّی ایران کمک خواهد کرد:

۱) به نظر می‌رسد دیوان خطایی شاه اسماعیل صفوی برای جلب توجه مریدان قزلباش در آناتولی سروده شده است و از همین رو است که در برون‌مرز یعنی از آناتولی تا بالکان بیشتر مورد توجه قرارگرفته است. شاه اسماعیل با زیرکی بر اساس قاعده «کلّم الناس علی قدر عقولهم» با مریدانِ آناتولیایی خود به زبان ساده صحبت کرد و این شیوه در نهایت راه خود را در شهرت هر چه بیشتر صفویه گشود. از دیگرسو این دیوان علی‌رغم ارزشهایی که دارد در ایران کمتر دیده شده و جالب آنکه در دورۀ صفویه نیز آنگونه که باید به آن توجه نشده است. ظاهراً صفویان اولویت‌های زبانی دیگری داشتند و از این‌رو به دیوانِ سرسلسلۀ خود دست‌کم در درون‌مرز به اندازه سایر آثار هنری توجه نکردند. در حالی که در همان دوره، خطاطی، تهذیب و کاشی‌کاری اشعار بسیار رایج بود. خود شاه اسماعیل نیز به جای اینکه دیوان خویش را در مکتب نگارگری تبریز به تصویر بکشد، ترجیح داد، شاهنامه طهماسبی را برای جانشین خود به یادگار بگذارد. شاه عباس نیز با سفارش خطاطی از شاهنامه به علی عباسی و میرعماد از مسیری رفت که شاه اسماعیل گشوده بود.

۲) دیوان خطایی از نظر فرم از قالب‌های شعر فارسی تبعیت می‌کند و از نظر زبانی به زبان تُرکی آذربابجانی سروده شده، اما از نظر مضمون، آکنده از مفاهیمی است که تنها در بستر تفکر ایرانی قابل فهم است. بنابراین همانطور که سید جواد طباطبایی به درستی درباره اهمیت این دیوان اشاره کرده است: «اگر فارسی زبانی که هیچ از تُرکی آذری نمی‌داند غزل‌های آن را بخواند، می‌تواند کمابیش تصور روشنی از مضمون آنها داشته باشد، در حالی‌که کسی که جز تُرکی امروزی ترکیه را نداند هیچ از آنها نخواهد فهمید، به این دلیل چنانچه در جاهای دیگر نیز اشاره کرده‌ام، چنین نوشته‌هایی بخشی از ادب فارسی هستند و یکسره بیگانه از ادبیات جدید تُرکی. می‌توان این دیوان تُرکی شاه اسماعیل را با دیوان‌های فارسی سطان‌ها و خلیفه‌زاده‌های عثمانی ...مقایسه کرد. به لحاظ مضمون‌ها و درونمایه.ها آن دیوان ترکی و این دیوان‌های فارسی به یکسان فصلی در تاریخ ادب فارسی به شمار می‌آیند». (نک: طباطبایی، ملّت، دولت و حکومت قانون، جستار در بیان نص و سنت، مینوی خرد، ۱۳۹۹، ص:۸۶).

اگر برخی از این غزل‌ها را بررسی کنیم خواهیم دید که واژگان کلیدی آنها اغلب از واژه‌های مهم فارسی هستند که بدون فهم آن به ویژه از نظر بار ادبی و اجتماعی، درک شعر ناممکن خواهد بود.




دنبالۀ یادداشت را در بخشِ «مشاهدۀ فوری» بخوانید.


@Salar_Seyf

دربارۀ «بی‌دولتی»

هنگامی که بحرانِ قانون اساسی پروس، اوج گرفت و ناپلئون بخش‌های مهمی از آلمان را ضمیمه کرد، هگل جوان مقاله‌ای نوشت که هیچ‌گاه چاپ نشد، تا زمانی‌که صد سال بعد کشف و منتشر گردید.

این مقاله هگل چنین آغاز شد:
Deutschland ist kein Staat mehr.
«آلمان، دیگر یک دولت نیست». هگل در این مقاله با اشاره به زوالِ نظمِ حقوقیِ پروس نوشت: «زوال یک دولت پیش از هر چیز، زمانی ظاهر می‌شود، که همه‌چیز در تضاد با قوانین در جریان باشد».

او در این رساله با توجه به بحرانِ جنگِ پروس و فرانسه چنین نوشت:
«سلامتِ یک دولت، آن‌گونه که در جنگ نمایان می‌شود در سکونِ صلح، نمایان نمی‌شود. دولت، پدر خانواده است که صرفاً امور عادی را از اتباعش می‌خواهد. اما در جنگ است که استواری رابطۀ اجزا با کل [دولت] ظاهر می‌شود و معلوم می‌گردد که او چه مقدار از امور را تدبیر کرده است که بتواند از آنها [مردم] چیزی [در حین جنگ] طلب کند و نیز آنها تا چه اندازه به درستی می‌توانند این امور را دقیق و از روی رغبت انجام دهند...».

موضوعِ دولت بودن یا نبودن را مفصلاً در کتاب امر ملی توضیح داده‌ام، اما هگل در فلسفه حقوق، کامل‌ترین تعبیر را از دولت به مثابه واقعیتِ مؤثر ایدۀ اخلاقی انجام داده است. از نظر او دولت هخامنشی اولین دولتی است که به این ایده «واقعیت مؤثر» نزدیک می‌شود. یعنی دولتی که امرِ خاص را در کنار امرِ عام قرار می‌دهد، کثرت‌ها و به ویژه کثرت‌های مغلوب را منحل نمی کند بلکه آن را درونِ خود، ادغام می‌کند و سنتزی جدید از آنها ارایه می‌دهد. سپس به یونان و رم و در نهایت اروپا اشاره می‌کند. هگل در توصیف جغرافیای ایران هخامنشی می‌گوید:
«از دیدگاه سیاسی، ایران زادگاه نخستین رایش راستین و دولتی کامل است که از عناصر ناهمگن فراهم می‌آید. در اینجا نژادی یگانه، مردمان بسیار را در بر می‌گیرد ولی این مردم، فردیتِ خود را در پرتو دولِت یگانه، نگه می‌دارند».

اصل برای هگل، چه در دولت هخامنشی چه در یونان و رم و چه در اروپا، برآوردن وحدتی از درون کثرت‌ها است و چون ایرانیان چنین کرده بودند، معتقد بود تاریخ جهان (که همان تاریخ دولت‌هاست) با هخامنشیان آغاز می‌شود. برای مثال کورش هخامنشی، پادشاه لیدی را پس از مغلوب شدن نکُشت بلکه مشاور خود کرد. داریوش بزرگ از معماری آشور، خط ایلام و زبان آرامی استفاده کرده و به جای اینکه ملل مغلوب را به طور کامل منحل و نابود کند، دستاوردهای فرهنگی‌شان را استفاده کرد یا الهام گرفت اما موجودی جدید از آنها به وجود آورد که همان جدید در قدیمی است که هگل شیفتۀ آن بود.
هگل در عین حال که فیلسوف زوال است یعنی مانند ابن‌خلدون‌ انحطاط جوامع را توضیح می‌دهد، فیلسوف تأسیس نیز هست، آنچه را که او تأسیس کرد، نظریۀ تاسیس دولت به مثابه واقعیت مؤثر است. این نوع واقعیت اشاره به هر پدیده ای ندارد، زیرا در آلمانی از مصدر اثرگذاشتن مشتق شده است و خصلت ماندگاری را درون خود می پرورد.

کار مهمی که هگل جوان در آن تاریخ انجام داد، این بود که در حین بحران حقوقی و اشغال پروس، به جای لعن و نفرین عامل خارجی، وضعیت آلمان را از درون تحلیل کرد. یعنی همان راهی که ماکیاوللی هنگام اشغال فلورانس برگزید.
از میان چنین تحلیلی بود که آلمان قدرتمند به تدریج شکل گرفت و به شکوفایی رسید. در میدان فلسفی و نظری آن دوران ابتدا دانشگاه برلین به عنوان دانشگاه جدید رایش، «آلمان را موضوع خود قرار داد» به طوری که هگل، فیشته و شلینگ به عنوان مدیران آن انتخاب شدند تا وضع آلمان را مطالعه کنند و راه توسعه آن را پیدا کنند.
در نهایت با ظهور بیسمارک، آلمان متحد به عنوان یک دولت مقتدر و صنعتی در صحنۀ جهان ظاهر شد. ظهور این دولت مقتدر توسعه‌گرا، از درون وضعِ بی‌دولتی که حدود ۵٠ سال قبل هگل با سرزنش از آن حرف می‌زد، مقداری به این واقعیت برمی‌گشت که پس از شکست از فرانسه و ظهور بحران، «آلمان» موضوع دانشگاه برلین شد. اگر بیسمارک و ویلهلم از درون زوال و انحطاط سال‌های اولیۀ قرن نوزده، دولت مقتدری به وجود آوردند، به این دلیل بود که بر مبنای هگل تکیه کرده بودند و خود هگل نیز بر مبنای جدید در قدیم (هم سنت ارسطویی و هم سنت فلسفی جدید اروپا که در نهایت ماهیتی جدید داشت) ایستاده بود.

هنگامی که هگل به عنوان فیلسوف ملی آلمان نوشت: «آزادی فرد تنها درون یک دولت متحد معنا پیدا می‌کند» ، بسیاری تصور یک دولت ضدِّ آزادی و مستبد را در ذهنِ خود مجسم کردند. اما فلاسفۀ بنیانگذار آلمان متحد، با همین فلسفه حقوق چنان کشوری بنا کردند که به زودی علاوه بر صنعت با دموکراسی و حقوق فردی- مدنی نیز شناخته شد و امروز بسیاری آرزوی اقامت در آن دارند.

👇👇👇
@Salar_Seyf
‏‌برای انحلالِ «آزادی» به این نامزد رأی دهید!

روبسپیر، مهمترین شخصیتِ انقلابی فرانسه، به بسیاری از امورِ طبیعی و روالِ عادی جامعۀ فرانسه دست زد. در تقویم فرانسه دست برد: نام ماه‌ها تغییر کرد. به هفته دست زد: "هفته"، ۱٠ روز شد! به ساعت دست بُرد: هر روز ۱٠ ساعت شد و هر ساعت، ۱٠٠ دقیقه و دستکاری‌های دیگر.
اما روبسپیر می‌دانست که نباید به «زبانِ فرانسه» دست‌بُرد بزند.

اکنون کسی نامزد ریاست‌جمهوری ایران شده که اگر به قدرت برسد به «ایرانِ طبیعی» و «طبیعتِ ایران» دست خواهد برد. صحبت‌هایش در مورد زبانِ فارسی، تقسیمات کشوری، آپارتاید (جداسازی) «شهروندان» بر اساس مفهوم مصنوعی و برساخته‌ای به نام «قومیت» - که اصلاً نمی‌دانیم چیست؟ - نوید از یک وحشت بزرگ دارد. او هیچ درکی از توسعه و مکانیسم‌های جامعه ندارد و به لطفِ ذهنِ غیرپیچیده، توسعه‌نیافتگی و فقر را با امور بسیط و سطحی مثلِ «قومیت» توضیح می‌دهد یا هیچ توضیحِ دیگری به جز «قومیت» برای ناکارآمدی، توسعۀ ناموزون، حاشیه‌نشینی، سیاست‌های شهری، سیاست خارجی، نظام مالیاتی و غیره ندارد و این خطرِ بزرگی برای بقای هر کشوری است که به مرحلۀ شهروندی رسیده و دولت شده است. این عقب‌گرد یا ارتجاع، ما را به دورانِ ماقبلِ دولت، پرتاب خواهد کرد که در آن «حقوقِ فردی و شهروندی» اصولاً موضوعیّت ندارد، بلکه موضوع آن «قبایل و قومیت‌ها» است. پس برای انحلالِ فردیت و ملیّت، می‌توان به او رأی داد که به طریقِ اولی به انحلالِ «آزادی‌ها» نیز منجر خواهد شد، زیرا آزادی فقط درونِ یک دولتِ متحد، معنا پیدا می‌کند.

👇👇👇
@Salar_Seyf
Forwarded from عکس نگار
‏داستان بالکانیزاسیون و تجربه فروپاشی یوگسلاوی

برخی از عوام سیاسی، استدلال ضعیفی در خصوص توجیه فدرالیسم دارند و مدعی اند اگر ایران فدرال نشود دچار سرنوشت یوگسلاوی خواهد شد. در کتاب «امرملّی» تجربه یوگسلاوی را شرح داده ام اما در اینجا مختصراً به بنیادهای ضعیف استدلال فوق می پردازم.
فدراسیون یوگسلاوی همانطور که از نامش پیداست یک فدراتیو قومی بود که پس ازدجنگ جهانی با ادغام چند حوزه مختلف در بالکان ظاهر شد. پس، اولین اشتباه در مورد وسط کشیدن پای یوگسلاوی به مباحث ایران، آن است که بگوییم «اگر فدرال نشویم، یوگسلاوی می شویم». یوگسلاوی ذاتا یک فدراسیون چند ملیتی بود و اتفاقاً به عقیده مالشویچ (جامعه شناس)، دلیل جنگ داخلی آن، همین نظام فدراتیو استثنایی بود که به جای همگرایی ایالت‌ها به سمت واگرایی و در نهایت فروپاشی رفت. البته تصویرسازی رسانه ای از ماجرای یوگسلاوی باعث گسترش این توهم عوامانه شده است که یوگسلاوی یک نظام متمرکز مبتنی بر ناسیونالیسم صرب و سرکوبگر بود، اما این پندار محصول رسانه های اروپایی است. واقعیت این است که یوگسلاوی یک نظام فدراتیو کمونیستی مبتنی قومیت بود که تیتو چهل سال آن را با پندارهای کمونیستی و چندفرهنگی اداره میکرد.
مارشال تیتو (از خانواده کروات و اسلوون) 35 سال رئیس جمهور بود و به عنوان یک کمونیست غیرصرب سیاستهای قومی نامتمرکز را نهادینه ساخت و حتی بوسنیایی ها را تشویق به خودآگاهی قومی کرد. به طوری که در نتیجه این سیاستها، پس از مرگ او جماهیر ششگانه بیش از گذشته به سمت تنش با یکدیگر حرکت کردند و عرض یک دهه،ماشین جنگ بر روی ریل هایی که برای جنگ داخلی (دانسته و ندانسته) تعببه شده بود به حرکت درآمد. پس، آنچه موجب شکست یوگسلاوی شد، تمرکزگرایی، نادیده انگاری اقوام، سرکوب قومی و امثال آن نبود بلکه برعکس سیاستهای غلط چندفرهنگی و چندملیتی جاری به ویژه از سوی دولت مرکزی بود.
دلیل دیگر که از منظر جغرافیای سیاسی میتوان برای فروپاشی یوگسلاوی آورد، در مبنای ایدئولوژیک «تأسیس» کشور نهفته است. کشور را شاید بتوان با ایدئولوژی اداره کرد اما کشوری که با ایدئولوژی تأسیس شود، با زوال آن نیز فرو می پاشد.
جمهوری فدرال سوسیالیستی یوگسلاوی کشوری بود که در ۱۹۴۶ تاسیس شد و در آغاز دهه نود فروپاشید. چنین کشوری فاقد علت وجودی مستقل از کمونیسم بود و مانند برخی دیگر از کشورها با افول کمونیسم به سمت زوال رفت. مالشویچ معتقد است، آنچه که موجب نابودی یوگسلاوی شد این بود که دولت مرکزی به جای مطالبه آزادی، فردیت و رفاه بیشتر، اختیارات قومیتی را تفویض میکرد و تازه این تفویض اختیار نیز به احزاب کمونیست و نخبگان سیاسی در هر یک از جماهیر اعطاء میشد نه جامعه شهروندی.
یوگسلاوی دارای یک نظام فدرال استثنایی نزدیک به کنفدراسیون بود که شش حزب کمونیست، شش فرهنگستان زبان و هنر و شش دولت خودمختار در بطن خود داشت و در نهایت رقابت احزاب کمونیست هر یک از جماهیر قومی، موجب اعلام استقلال آرام از سوی احزاب کمونیست لیتوانی و اسلونی شد. جنگ صربها با کرواتها و بوسنیایی ها نیز دلایل تاریخی خود را داشت. شکاف بین صربها با مسلمانان بوسنیایی و آلبانی‌تبار به دوران عثمانی می رسید و تضاد با کروات‌ها نیز ریشه در کشتارهای قومی جنگ دوم جهانی و حمایت کرواتها از نازی‌ها و کشتار متقابل صربها در این دوره داشت.
به طور خلاصه، نظام فدراتیو یوگسلاوی پیوسته شکافهای قومی را تعمیق کرد و تفویض اختیارات گسترده ای به جماهیر ششگانه صورت داد. در دوران تیتو خبری از ناسیونالیسم صرب نبود اما پس از مرگ تیتو، شکاف‌ها زنده و به عرصه فوتبال نیز کشید.
معلوم نیست در یک نظام سرکوبگر صرب از نوع پلیسی، چگونه ممکن بود کرواتها تیم فوتبالی داشته باشند که بر برابر صربها مانند یک ارتش عمل کند؟ شاید حزب کمونیست یوگسلاوی برای سرگرم نگه داشتن «ملیت ها»، ناچار بود در کمبود نان، سیرک را از مردم دریغ نکند.
پس، این گزاره که برای اجتناب از بالکانیزاسیون باید فدرال شد، طیره عقل است زیرا فدرالیسم قومی تنها ابتدای مسیری است که به بالکانیزاسیون می رود. از سوی دیگر فدرال به معنای «متّحد» است اما اینکه گروهی برای فرار از اتّحاد ملی به دنبال برقراری فدراسیون (اتحادیه) هستند، یک شوخی است و نشان میدهد مفاهیم سیاسی در ذهن این افراد رنگ باخته.

👇👇👇
@Salar_Seyf
‏پایگاه رأی قومی چقدر در آرای دیروز پزشکیان مؤثر بود؟

هرچند پزشکیان پایگاه رأی جغرافیایی دارد (مثل هر رئیس جمهوری در دنیا که از استان خودش رای میگیرد) اما آمار مشارکت نشان میدهد که حضور پزشکیان در انتخابات، برخلاف تحلیلهای سطحی، محرک پایگاه رأی قومی نبوده. طبق داده ها، مشارکت استان آذربایجانشرقی تفاوت معناداری در مقایسه با انتخابات ریاست جمهوری ۱۴٠٠ نشان نمیدهد و روی ۴۴٪ ثابت است. در حالیکه انتظار میرفت مردم این استان اشتیاق بیشتری برای فرستادن نماینده چهار دوره خود به پاستور داشته باشند.
در اردبیل که در ۱۴٠٠ حدود ۵۵٪ مشارکت داشت، دیروز ۴۶٪ پای صندوق رفته اند. آذربایجان غربی که در ۱۴٠٠،حدود ۴۶٪ درصد مشارکت داشت، دیروز مشارکت ۴٠٪ را تجربه کرد. زنجان هم با حضور ۴۶ درصدی دیروز بیش از ۹٪ افت در مقایسه با سه سال پیش داشت.
نهایتا در کردستانی که مشارکت ۳۷ درصدی را در ۱۴٠٠ ثبت کرده بود، دیروز ۲۷٪ پای صندوق رأی رفته اند.
آمار گواه آن است که تعصبات قومی، هیچ امر مثبتی را در مشارکت انتخاباتی توضیح نمی دهد و تاکید بر کرد و آذری بودن پزشکیان تأثیری بر مشارکت و تحریک رأی دهنده نداشته است.
این یک آموزه مهم برای سیاستمداران و سیاستگذاران است تا توجه کنند که آستانه آگاهی ملی و شهروندی ایرانیان، فراتر از پایگاه رای قومی و حتی شعار و کارنامه قومگرایانه است (هرچند پزشکیان مقداری در کارزار خود سعی کرد از وعده های قومی فاصله بگیرد اما ستادهای به اصطلاح «مردمی» وی در دو استان، عملکرد دیگری داشتند).
بنابراین مردم به عملکرد، برنامه و چشم انداز رأی میدهند نه ریتوریک هویتی.
چه بسا اظهارات قومگرایانه پزشکیان در گذشته که طی انتخابات پررنگ شد (تا جایی که کارشناس صداوسیما نیز این شبهه را در قالب پاسخی از او پرسید) از آرای احتمالی وی کاسته باشد اما چیزی به او نیفروده است.

👇👇👇
@Salar_Seyf
آزادی فرد کجا تأمین می‌شود؟

✍️ توییت:

«آزادی فرد، تنها درون یک دولتِ متحد، معنا پیدا می‌کند» و ما هیچ آزادی دیگری برخلاف اقتضای ذاتِ یک کشور متحد / دولتِ مقتدر به رسمیت نمی‌شناسیم.

«کشور آزاد جایی است که در آن قانون‌های خوب و جنگ‌افزارهای خوب وجود دارد» اما جنگ‌افزارهای خوب از قانون‌های خوب، مهمتراند زیرا بدونِ اولی نمی‌توان از قانون‌های خوب محافظت کرد. چنانکه کشوری که فاقد «نظم قانونی» است، قادر به تأمین آزادی‌ها نیز نخواهد بود.

تنها یک دولتِ مقتدرِ توسعه‌گرا مبتنی بر «حکومت قانون» است که می‌تواند از آزادی فرد در برابر فشارِ طبقات فرادست و فردوست حفاظت کند، زیرا در غیابِ «نظم و قانون» فقط آنارشی حکومت خواهد کرد، نه آزادی.
👇👇👇
@Salar_Seyf
تحلیلی به نام «رأی قومی» برای فرار از توضیح واقعی تحولات جدید سیاسی در ایران

کسانیکه نمیتوانند منطق تحولات سیاسی را توضیح دهند، به ناچار انتخابات اخیر را با مفهومی برساخته بنام رأی قومی میفهمند. اینها دو دسته اند:«برخی» طرفداران جلیلی که نمیتوانند بگویند دلیل واقعی باخت او چه بود؛ و در آنسوی طیف قومگرایان که میخواهند جایگاه خود را از زیرحاشیه به متن سیاست بکشانند.

‏گروه سوم که مایل به تفسیر پراکندگی آرا با توسل به رأی قومی در انتخابات هستند، احزاب یا کارتل هایی مانند اینترنشنال در اپوزیسیون هستند.
این گروهها مدت ها است سیاست را بر اساس شعر و شعار «اصلاح طلب، اصولگرا/دیگه تمومه ماجرا» تحلیل کرده اند، ولی الان نمیتوانند بگویند که اصلاح طلبان در انتخابات رأی آورده اند و سرشت متحول سیاست، اثر خود را بر رابطه نیروها گذاشته است. از این رو ناچار باید به بیراهه بروند تا سرپوشی بر اشتباه تحلیلی گذشته باشد.
هرکس علم سیاست خوانده باشد میداند که منطق مناسبات قدرت و رابطه «ناپایدار» نیروها، از ویژگی های اصلی پراتیک سیاسی است. اکنون چه بخواهیم چه نخواهیم، رابطه نیروها براساس اصل ناپایداری آن به نفع اصلاح طلبان تغییر کرده ولی کسانی مثل مراد ویسی و «حزب» اینترنشنال یا نمیدانند یا نمیخواهند این تغییر را بپذیرند، از این رو به ناچار از یک طرف بر آمار رسمی مشارکت تشکیک وارد کنند و از طرف دیگر بر اساس همان آمار رسمی مجبورند مشارکت انتخاباتی را بر مبنای رأی قومی توضیح دهند تا مبادا خدشه ای بر داستان «دیگه تمومه ماجرا» وارد شود.
اما بنیادهای سیاست چیزی نیست که بتوان آنرا بر اساس شعر و متل ۷ سال قبل تفسیر کرد. رابطه نیروها مدام در حال تغییر است و این اصل منطق خود را بر همه امور تحمیل میکند، چیزی که دیروز تمام شده بود، امروز ممکن است دوباره ظاهر شود و برعکس. هیچ ماجرایی در سیاست برای همیشه تمام نمیشود اما امور پیوسته در حال تغییر اند.
اینکه پزشکیان خوب است یا بد، اصلاح طلبان کارآمد هستند تا نه، موضوعی است جدا و ربطی به تحلیل ساده انگارانه مانند «رأی قومی» ندارد.
میتوان بی اندازه با پزشکیان یا اصلاح طلبان مخالفت کرد اما زدن به بیراهه «رأی قومی» چیزی بیش از یک خود فریبی نیست.
چنین تفسیرهایی برای فرار از تناقضات قبلی ساخته میشوند ولی به نوبه خود به پارادوکس های بیشتری دامن می زند. سیاست عرصه واقعیت است و با «ایدئولوژی براندازی» نمیتوان پیچیدگی های آن را توضیح داد، اگر کسی چنین کرد لاجرم سر خود کلاه گذاشته زیرا روابط و مناسبات تغییر میکنند و ثابت نیستند. دیروز، دیروز بود، امروز، امروز.

نکته پایانی: اعضای ملت ایران یا شهروندان آن، صغیر یا سفیه نیستند که بر اساس عصبیت قومی رأی بدهند و یا مصالح عمومی را فدای اوهام قبیله ای کنند. اگر چنین بود در انتخابات ۱۴٠٠ همتی و مهرعلیزاده که بیشترین نمادسازی های قومی را صورت دادند باید رئیس جمهور می شدند. کسانیکه چنین تفسیرهایی ارایه می دهند در درجه نخست به شعور شهروندی، مردم توهین کرده اند زیرا با این تحلیل مرجع تصمیم گیری آنها را از عقل به غریزه، منتقل کرده اند.

👇👇👇
@Salar_Seyf
توئیت:
هنرمندانی که در تقسیم بندی و چهارچوب فعالان مذهبی نمی گنجند، ماندگارترین آثار هنری را برای عاشورا ساخته اند ازجمله لوریس چنکاواریان، بهرام بیضایی و حسین علیزاده.
شما در جوامع سکولار دیگر نمی بینید که سکولارها برای ناحیه مذهبی جامعه چنان اثر هنری خلق کنند که ماندگار شود، چه رسد به اینکه مسیحی ها چنین کنند.
توضیح این فرایند طبیعی در فرهنگ و ملیت ایرانی است که میتواند پرتوی بر بخشی از «وحدت وحدت کثرتها» در شخصیت ملی ایران بیفکند.


https://twitter.com/salar_seyf/status/1813268762801422764?t=qEFvybG9dP47XfNFJSkb1Q&s=19
افسانۀ جلال آل‌احمد

«امان از قبلۀ مسلمین. مرکز کثافت است، مزبله است، کثافت‌کده‌ای است. نمودار کاملی است از ظاهر و باطن مردمی که به این قبله، نماز می‌گذارند و اصلاً چه بی‌خود ما جهودها را به کثافت مسخره می‌کنیم. اسلام را در زادگاهش، باید نمودار اصلی کثافت دید»
(خسی در میقات، از بخش‌های حذف شده، مجلۀ بخارا، رسول جعفریان، خرداد ۱۴۰۳ خورشیدی). اینجا

انتشار بخش‌های سانسور شده سفرنامۀ جلال آل‌احمد در حج (به قول خودش بدویتِ موتوریزه)، از سوی رسول جعفریان، بسیاری را به شوک فرو بُرد. آل‌احمد به عنوان یک توده‌ای بریده و ماجراجو، طی دهه‌های ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ خورشیدی برندینگ شد و مرجع تقلید بخشِ بزرگی از روشنفکری دینی و چپ شناخته می‌شد. معروف بود که جلالِ بی‌دین، با رفتن به حج ایمان آورد، ولی آنطور که خودش نوشته، حجِ او صرفاً یک ماجراجویی بود نه از روی اعتقاد، همانطور که سفر به سرزمین اسرائیل (عزرائیل) از روی ماجرا بود. بخش‌های حذف شده از کتاب خسی در میقات، بنا بر مصلحت از سوی خود آل‌احمد و به توصیۀ محمود طالقانی، حذف شدند نه اعتقاد. این حذفیات از جلال موجودی وارونه ساخت و مرجعیتِ روشنفکری به او بخشید.
ضرباتی که جلال از بیرون دانشگاه به پیکرۀ دانشگاه و نظام علم وارد کرد، ضرباتی کاری و جبران‌ناپذیر بود. جلال که هرگز «به مکتب نرفت و خط ننوشت» به غمزه‌های سمی و کتاب‌های زهراگین، عالَمی را فریفت و مسأله‌آموز صد مدرس و روشنفکر برای «خودزنی» شد.
حملاتِ جلال به وحدتِ ملی، زمینۀ رشدِ روشنفکری «ضدِّ ملی» را فراهم آورد. آرزوی اشغال ایران توسط خلافتِ عثمانی به بهانۀ این‌که چه فرقی می‌کند؟ مگر اکنون ایالتی از ایالت‌های امریکا نیستیم... اوجِ منجلاب و باتلاقِ کثیفی بود که آل‌احمد مانند یک مخلوقِ بی‌ریشه و بی‌اصالت در آن دست و پا می‌زد.
رضا براهنی که سرچشمۀ جوشانِ افکار سمی او بود، در جایی، غرب‌زدگی را چیزی در مایه‌های «مانیفیست کمونیستِ شرق» نامیده است. حقیقتاً پیامدهای ویرانگر این کتاب در لجن‌مالی اندیشمندانِ ایرانی و نگاه ایدئولوژیک به هر چیز و نابودی تئوریکِ بنیادهای تجدد و سنت (توأمان) کاریکاتوری از همان مانیفیستِ مارکس است.
در خدمت و خیانت روشنفکران برای آن بود که خائن، جای خادم را بگیرد و گفتارِ غرب‌زدگی در نهایت تا جایی پیش رفت که خود جلال نیز «غرب‌زدۀ مضاعف» نام گرفت.
پروژۀ برندینگِ جلال از سوی کسانی همچون «پدر طالقانی» برای مصرفِ او در راه پیکارِ سیاسی بود تا از او، یک روشنفکرِ متعهد بسازد، تا بتوان از یک معلمِ دیپلمۀ الکلی در برابر اندیشمندانِ مستقل دانشگاهی، تندیسی ساخت.
افکار ضدِّ علم و ضدِّ مشروطۀ جلال و ضربه‌ای که بر پیکرۀ «حکومت قانون» زد به تنهایی با حملۀ مغول برابری می‌کند. تعطیل کردن فکرِ مشروطه و به هیچ‌شمردنِ قانون و دانشگاه، ضربه‌ای عظیم بود ولی برای هیچ... بسیاری از مبارزان مذهبی توجه نکردند بریدن او از «حزب» توده به معنای بریدن از سنت کمونیستی و چپ نبود.
جلال، بادکنکی بود که ساخته شده بود برای پیکارِ سیاسی اما فراتر از پیش‌بینی‌ها باد کرد. مغزی بود سمی و از روی سودا و هوس، که بر هیچ بنیادی تکیه نداشت.
داستان زندگی جلال - که قلمی نرانده جز از روی کینه - نشان می‌دهد که روشنفکری یعنی «حزبِ روشنفکرانِ ایدئولوژیک» سال‌ها با توهمی از واقعیت، مخاطب را سر کار گذاشته بود.
کینۀ جلال به حج و آئین مسلمانان که با بدترین جملات از آن یاد می‌کند، نشان می‌دهد که او چقدر دمدمی مزاج بود و بر هیچ بنیادی تکیه نداشت جز هوس و سودا.
اگر سفرنامۀ اسرائیل او را خوانده باشید، دقیقاً چنین ویژگی دارد، در جایی طرفدارِ اسرائیل و تعلقِ فلسطین به یهودیان است و در جای دیگر طرفدارِ مظلومیتِ فلسطین، اما در نهایت با اسرائیل نیز بد نیست.
جلال، ترور شخصیتِ اندیشمندان و نویسندگان درجۀ یک معاصر را به عنوان یک رسالت، تلقی می‌کرد و ذیلِ نامِ غرب‌زدگی، ده‌ها نویسندۀ مرجع و دانشمندِ عالی این مملکت را لجن‌مال کرد و عاقبت، خودش نیز در سودای افراط در الکل به عدم رفت، اما مغزهای زیادی را تباه کرد و کارخانه فکری خائن‌پروری را به کار انداخت.
احمد فردید که بار اول، اصطلاحِ غرب‌زدگی را ابداع کرده بود، وقتی دید جلال آن را بی‌ملاحظه به این و آن نسبت می‌دهد، خود او را «غرب‌زدۀ مضاعف» نامید‌ اما تمام این مقاومت‌ها چیزی نبود که قلمِ زهرآلود او را متوقف کند.
تکلیفِ جلال با خودش معلوم نبود، یک روز خوب، حالش خوب بود و یک روز بد، روشنفکر بیماری بود که بی‌دلیل به همه چیز حمله می‌کرد. شاید اگر روشنفکر نمی‌شد، یک قاتل سریالی می‌شد که بدون منفعت، آدم می‌کُشد.
به نظرم رازِ جلال همین بود که کسانی چون محمود طالقانی از او یک چهرۀ دیگر بزک کردند و به مخاطبانِ ساده‌لوح فروختند.

👇👇

@Salar_Seyf
‌یک دولت معتبر، چگونه به کثرت‌های درونِ خود، نزدیک می‌شود؟

سالار سیف‌الدینی

مخالفتِ ما با طرحِ مفهومِ «اقوام و مذاهب»‌، موضعی فلسفی و مبتنی بر اصولِ حقوق بشر است که صرفاً «فرد» را موضوعِ حق و تکلیف قرار داده است.

اما اقوام و مذاهب، شخصیتِ حقوقی نیستند و اشخاصِ غیرحقوقی نامتعیّن نیز، نمی‌توانند موضوعِ حق و تکلیف باشند. اسنادِ حقوق بشری نیز در جایی که ناچار از موضوع کردنِ مشکل اقلیّت‌ها هستند با تخصیص و قید «افرادِ متعلّق به اقلیّت‌ها» به مسأله نزدیک شده‌اند. از این‌رو حکومتِ قانون‌، نمی‌تواند پدیده‌های غیرفردی یا غیرشخصی را که در عالمِ حقوق، اعتبار ندارند، موضوعِ حق و تکلیف قرار دهد. مثلاً نمی‌توان اقوام و مذاهب را برخلافِ اشخاص به دادگاه احضار یا برعکس تشویق کرد. زیرا شخص محسوب نمی‌شوند و هیچ حق و تکلیف در «واقعیتِ مؤثّر»، متوجّه آنها نیست. واحدِ تحلیلِ یک دولتِ معتبر در مسألۀ حقوق شهروندی‌ چیزی جز «فرد» نمی‌تواند باشد، اگر غیر از این شد، آن واحدِ سیاسی، دیگر دولت نیست.

از این رو در یک دولت، «حق» به افراد / شهروندان تعلّق می‌گیرد و فقط در «دولتِ ملّی» است که چنین اتفاقی می‌افتد. ( زیرا بیرون از دولت / شهر، انسان‌ها یا در جنگل و بیابان زندگی می‌کنند یا درونِ یک خلافت).

گذشته از این، یک دولتِ منضبط از آنجا که محلِّ وحدتِ کثرت‌های متعدّد است، باید بتواند از هر شهروندِ وطن‌پرست، بدون این‌که از ریشۀ مذهبی، دینی و زبانی او سؤال بکند، به شرط مهارت و تخصّص استفاده کند. بنابراین محمدجواد ظریف و دیگر آقایان، نباید موضوعاتی مثل بارم‌بندی مذهبی را مطرح می‌کردند، حتی با نیّتِ خیر‌. می‌دانیم که «راه جهنم با نیّت‌های خیر، فرش شده» و گاهی اوقات، نمی‌توان اثرِ سیاسی این نیّت‌های خیر را کنترل کرد. اما کافی است یک دولت «در عمل» نیروهای متخصّصِ مملکت را از هر دین یا مذهبی، انتخاب کنند و به مصدر امور بگُمارد. در این صورت اگر منطقِ عقلِ ملی در کار بوده باشد، چنین گزینش‌هایی سخت نیست.

در سیاست برخی رویه‌ها ضرورتاً باید اعمالی باشد، نه اعلامی. یعنی سیاست‌گذار لازم نیست در مورد جزئیاتِ برخی رویه‌ها سخن بگوید و یا روی کاغذ بیاورد، بلکه کافی است در عمل، سیاستی را دنبال کند، اما مفسّران و تحلیل‌گران‌ خود می‌دانند چگونه آن عمل را بخوانند. زیرا برخی از سیاست‌ها وجود دارد که نوشته می‌شود؛ اما خوانده نمی‌شود؛ برخی دیگر از سیاست‌ها نیز نه نوشته می‌شوند نه خوانده می‌شوند، بلکه فقط اعمال می‌شوند. «امرِ ملّی» ایجاب می‌کند که دستۀ دوم در موضوعِ حقوق شهروندی (نه اقوام و مذاهب) مورد توجه قرار بگیرد. زیرا ارادۀ متّحد شدۀ مردم، یعنی «ملّت»، قابل تقسیم و افراض به گروه‌های فروملّی نیست و این حوزه نیز، میدانی نیست که یک دولتِ معتبر و منضبط، خود را به بازیگری در میدانِ جاذبۀ آن، تنزّل دهد. دولت‌های مقتدر، آن‌هایی هستند که جز به ضرورت، خود را در چنین موضوعاتی نشان نمی‌دهند و در حالتِ عادی با «دستِ پنهان» به تمشیّتِ امور می‌پردازند و سپس اجازه می‌دهند طبیعت امور، رابطۀ نیروهای ژرف را تنظیم کند.

البته اشارۀ محمدجواد ظریف به لزوم داشتنِ نگرشِ ملّی و پرهیز از قوم‌گرایی، به عنوان شرطِ لازمِ گزینه‌های پیشنهادی برای وزارت، دقیق بود، اما موضوع امتیازدهی و بارم‌بندی مذهبی، این سیاست را به سایه بُرد.

توصیۀ من به محمدجواد ظریف و سایر آقایان این است که با عقلِ ملّی، هر متخصّص و کاردانی را بدون توجه و سؤال از امور خصوصی (مذهب، دین و گویش) مورد استفاده قرار دهند، آنگاه خواهند دید که از چهار گوشۀ ایرانِ متّحد، یک کابینۀ عالی تشکیل شده که می‌تواند همه ملّتِ ایران را نمایندگی کند.

👇👇👇
@Salar_Seyf
زیر سایۀ شبحِ سنگینِ دولتِ هخامنشی

الهام علی‌اف در نشستِ بین المللی هفتۀ پیش گفته است، رسانه‌های ایران به من می‌گویند دیکتاتور و یا «ساتراپ» و الخ!..

ساتراپ یک معنا بیشتر ندارد و آن استاندارِ ویژۀ دولتِ هخامنشی است. واقعاً هم قفقاز جنوبی یکی از ساتراپ‌نشین‌های هخامنشی (ساتراپ سیزده و هیجده) بود. از ارمنستان امروزی نیز با عنوانِ ساتراپِ اورارتو در سنگ‌نبشته‌های هخامنشی یاد شده است. سال گذشته کشف یک کاخِ اداری هخامنشی در نزدیکی بادکوبه، پرده‌ای دیگر از این نظامِ اداری را نمایان کرد.

زمانِ کشف آن نیز جالب بود، درست در زمانی که تلاش‌های دستگاه تاریخ‌نگاری حکومتِ مستقر در باکو در حال تورانیزه کردن گذشتۀ این منطقه بر روی کاغذ بود، ناگهان کاخ‌ها و سرستون‌های سنگیِ دولتِ هخامنشی از زیرِ پایشان بیرون زد تا حقیقت به بهترین شکل، تجلّی پیدا کند. در واقع زیرپایشان به نوعی خالی شد و تاریخ، کار خود را کرد.

بی‌دلیل نیست که هگل در توضیح تحولِ تاریخ، از دولتِ هخامنشی آغاز می‌کند و آن را نخستین تجسم اخلاقی "واقعیتِ مؤثرِ دولت" می‌نامد.

"واقعیتِ مؤثر" یا در زبانِ آلمانی Wirklichkeit که هگل از آن استفاده می‌کند، اشاره به هر واقعیتی نیست، بلکه برای اشاره به واقعیتِ ماندگاری است که اثری از خود به جا می‌گذارد. به قولِ زنده‌یاد دکتر جواد طباطبایی هر واقعیتی، مؤثر نیست و هر آنچه که هست برای ماندن نیست؛ پس منظور، واقعیتی است که می‌ماند.

دولتِ هخامنشی، دقیقاً به همین دلیل ماندگار است که نظامِ اداری آن از پُست تا تقسیماتِ کشوری یا شبکۀ راه‌ها و فلسفۀ وجودیِ وحدتِ متکثّرش، هنوز نیز پس از ۲۵٠٠ سال اعتبار دارد. درست مانند رُم که اصول برآمده از حقوقِ آن در نظام‌های حقوقی رُمی - ژرمنی و حتی حقوق بین‌الملل نوین، کاربرد پیدا کرده و هنوز نیز می‌توان از pax romana یا صلحِ رُمی سخن گفت.

از میانِ بی‌شمار دولت‌های باستانی، هگل سه مورد یعنی ایران، یونان و رُم را برگزیده است، زیرا هر یک از آنها در سیرِ تحولِ تاریخی، اثری به جا گذاشته‌اند که ماندگار بود. از شوخی‌های روزگار این است که تاریخ گاهی سر به سرِ کسانی می‌گذارد، ولی درس نمی‌گیرند.

الهام علی‌اف، یکی از آن‌ها است که مانند صدام حسین، قصدِ عبرت‌آموزی ندارد و رسانه‌های ایران هم از او به عنوان «استاندار باکو» نام می‌برند و سر به سرش می‌گذارند. اما او که مقداری تاریخ در یکی از آن دانشکده‌های روسی خوانده، این مقدار تاریخ می‌داند که بفهمد "عقلِ عقلایی" ذیل این منطق چیست و اصلِ مطلب از کجا آب می‌خورد. از این رو به جای Governor که معادلِ معمولی استاندار است از عبارت satrap استفاده کرده تا به مخاطبین، منطقِ تاریخی این لقب را با کوتاه‌ترین عبارت تفهیم کند. در اینجا یک سلسله حافظۀ تاریخی در ادراکِ مخاطبانِ مختلفِ غربی، باکویی، روس و ایرانی هم فعال شده و مخاطبین را به تجربه‌ای در دور دست می‌برد که هر یک برداشتِ مخصوص به خود را دارند، اما مجموعاً همگی به اشتراک، می‌دانند که ساتراپ یعنی چه و امروز چه باری دارد.

هفتۀ گذشته یک گنجینۀ دیگر هخامنشی مشتمل بر سکه‌های «دریک» در شهر باستانی نوتیون در غربِ کشورِ ترکیه کشف شد و سال‌های پیش‌ نیز کاخ‌های متعلق به ساتراپی‌ها در همین مناطق پیدا شده بود. البته و خوشبختانه ترکیه‌ای‌ها در رقابت با یونان از این نوع کشف‌ها استقبال می‌کنند و ترجیح می‌دهند بگویند این منطقه در گذشته متعلق به پارسیان بود نه یونان، که ممکن است بر سواحلِ دریای اژه، نگاه نوستالژیکِ تاریخی داشته باشند.

ظاهرا فعلاً گریزی از سنگ بنای اولیه نیست و باید با آن ساخت. شبح دولتِ هخامنشی بر فرازِ ساتراپ‌های پیشین می‌چرخد. از نظر آنها این همان، شبحِ سنگینی است که نه می‌توان از آن گریخت و نه زیربارِ سایه‌سار آن باقی ماند.


@Salar_Seyf

💢
‌ادوارد سعید و ایدئولوژی شرق‌شناسی/ چرا خواندنِ ادوارد سعید، مثل سم است؟

ادوارد سعید، نویسندۀ فلسطینی - مسیحی بود که به تدریج تبدیل به نمادِ روشنفکری جدیدِ جهانِ عرب شد. سعید که غرق در ایدئولوژی بود، شرق‌شناسی را مانند روی دیگرِ غرب‌ستیزی طرح کرد که ذیلِ نظریه‌های ضدِّ استعماری قابل دسته‌بندی است. کلیت این نظریات، نوعی تقلیل‌گرایی روش‌شناسی است که سعی می‌کند عقب‌ماندگی شرق را به مسئّلۀ استعمار فروبکاهد، غرب را نمادِ همۀ بدی‌ها و در مقابل، شرق را نماد معصومیت از دست رفته بازسازی کند؛ معصومیتی که غرب از طریقِ شرق‌شناسی و استعمار از ما دزدیده است.

اما مشکل این نوع روش‌شناسیِ تقلیل‌گرایانه این است که به جای توضیحِ انحطاطِ جهان «از درون» (دست‌کم آن‌گونه که ابن خلدون توضیح داد.) به یافتن دلایلِ این انحطاط به واسطۀ تحمیلِ استعمار از ناحیۀ غرب رفت. همین روشِ تقلیل‌گرا باعث شد تا روشنفکرانِ شرق به جای تحلیلِ مسئله از درون، مشکلِ عقب‌ماندگی را به بیرون، احاله دهند و نتوانند دلایلِ بنیادینِ انحطاط و موانعِ توسعه را توضیح داده و به دنبالِ رفع آن باشند. بدتر از همه این‌که ادوارد سعید برای تبیینِ این نظریه به جای این‌که جایی در شرق (سوریه، روسیه، چین، ترکیه، مصر و...) مستقر شود، دانشگاه‌های هاروارد، پرینستون و کلمبیا را انتخاب کرد و از امکاناتِ نظری که غرب فراهم آورده بود استفاده کرد.

از طرف دیگر ادوارد سعید، شرق را به نماد معصومیت تبدیل کرد، گویی چنگیز، تیمور و غیره از شرق نیامده بودند. در ادامۀ منطقی همین تفکر، همو مجبور شد در سال ۱۹۹۸ میلادی، صدام حسین را نیز تبرئه و با مقاله ای در لندن ریوو، منکرِ حملۀ شیمیایی صدامِ شرقی به کُردها شود. اما متهم این جنایت چه کسانی بودند؟ ایرانیان. ادوارد سعید، ایران را متهم به حملۀ شیمیایی کرد، تا دامن شرق را بشوید. البته در مورد ایران، مسئله پیچیده‌تر است. نظریاتی از سنخِ شرق‌شناسی و پسااستعماری، هیچ چیز ما را توضیح نمی‌دهد و گرهی از مشکلاتِ ما، باز نخواهد کرد، همانطور که در جهان عرب نکرد. اعراب دست‌کم در حاشیۀ خلیج فارس، خیلی زودتر از مارکسیست‌ها و شبه‌مارکسیست‌های ایرانی توانستند از تخدیرِ ایدئولوژی شرق‌شناسی، خلاص شوند، اما انواع مارکسیست‌های ما در تدوامِ اقتدا به جلال آل‌احمد، ادوارد سعید را کماکان، چونان پیشوایی می‌بینند که انبانچه‌ای از نظریاتِ مخدره را در کمر دارد و برایشان مهم نیست که او نیز مثل عابد الجابری، صدام حسین را در قامتِ ابرمردِ جهان شرق می‌دید.

به طور خلاصه، روشنفکری تا وقتی که ایدئولوژی‌هایی از سنخِ شرق‌شناسی و بت‌هایی از سنخِ ادوارد سعید را کنار نزند، مانع برآمدنِ تحلیلِ اساسی وضع ما می‌شوند.

@Salar_Seyf
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چهرۀ دیگر از بنگلادش و جنبش زبانِ مادری

سالار سیف‌الدینی

در چند روز گذشته، فیلم‌های هولناک زیادی از جنایت‌های ناشی از به اصطلاح، "انقلابِ بنگلادش" منتشر شده است.
بنگلادش بهشت تجزیه‌طلبان و سرزمینِ آرمانی آنها است. پاکستان شرقی با حمایت هندوستان از پاکستانِ امروزی، جدا و بنگلادش تأسیس شد. ده سال پیش از تجزیه، جنبش موسوم به زبان مادری دهۀ ۱۹۷٠ میلادی برای رسمیت دادن به زبان بنگالی در این منطقه شکل گرفته بود...

ادامه در 👇👇👇

@Salar_Seyf
چهرۀ دیگر از بنگلادش و جنبش زبانِ مادری

سالار سیف‌الدینی

در چند روز گذشته، فیلم‌های هولناک زیادی از جنایت‌های ناشی از به اصطلاح، "انقلابِ بنگلادش" منتشر شده است.

بنگلادش بهشت تجزیه‌طلبان و سرزمینِ آرمانی آنها است. پاکستان شرقی با حمایت هندوستان از پاکستانِ امروزی، جدا و بنگلادش تأسیس شد. چند سال پیش از تجزیه، جنبش موسوم به زبان مادری برای رسمیت دادن به زبان بنگالی در این منطقه شکل گرفته بود. البته نه اینکه پاکستان یک دولت متمرکز ناسیونالیست بوده باشد که زبان اردو را تحمیل می‌کرد، پاکستان اصلاً دولت نیست و حاکمیت مؤثر ملی بر بخش اعظم قلمروش را نداشته و ندارد، تا چه رسد به تحمیل زبان. اما نقش هند به عنوانِ دشمنِ ازلی پاکستان در این بازی، بسیار قوی بود.

پس از استقلال بنگلادشی‌ها پیشنهاد کردند روز دوم فوریه ازطرف یونسکو به عنوان روزِ جهانی زبان مادری، نام‌گذاری شود زیرا یک الگوی موفق جنبش چندزبانی بود!

اما جالب اینجاست که همین بنگلادش پس از استقلال فقط یک زبانِ رسمی را در قانون اساسی، قرار داد و زبان اقلیت‌ها به ویژه هندوها غیررسمی باقی ماند.

در هفتۀ گذشته تصاویر "انقلاب بنگلادش" که ریشۀ آن برای ما فاقد اهمیت است، صحنه‌های دلخراشی از هندوکشی را به تصویر کشید. روزی نیست که فیلم زشتی از تعرض و قتل یک هندو توسط گروهی خشمگین از بنگالی‌ها منتشر نشود. معلوم می‌شود که سیاست چندفرهنگی، چند زبانی و یاوه‌هایی از این دست، نتوانسته اثر خاصی روی فرهنگ و اجتماع بنگالی‌ها بگذارد و یا اصلاً غیر از کتاب‌های جامعه‌شناسی، در عالمِ خارج وجود نداشته است.

دوم فوریه، به عنوان روز جهان زبان مادری برای برخی در ایران خیلی مهم شده است، نوید همین صحنه‌ها است. تجزیه‌طلبانِ ما که به بهانۀ زبان مادری، سفسطه می‌بافند، شاید همین راه را بروند و  صحنه کشیدن یک انسان بر روی زمین برایشان رؤیا باشد.

اما آن دسته از افراد که نمی‌دانند مقلد چه کسانی هستند، شاید با دیدن این صحنه‌ها، اندکی به فکر فرو بروند و متوجه شوند که مرجع تقلیدشان، چنین جامعه‌ای است. آرزوی توسعه با الگوی سوئیس، آلمان، ژاپن و... شروع شد اما به لطف برخی روشنفکرنماها به آرزوی خودکشی دسته‌جمعی با الگوی بنگلادش، عراق، اتیوپی تبدیل شد.

پرواضح است مردمی که الگویش بنگلادش باشد، به وضعی بدتر از آنها دچار خواهند شد. همه این گفتارهای ضدِّ توسعه از جمله چندفرهنگ‌گرایی و چندزبانگی، پسااستعماری، شرق‌شناسی و... برای جلوگیری از توسعۀ یک جامعه رو به رشد است تا نتوانیم نقش واقعی کشور خودمان را در صحنۀ جهانی توضیح دهیم. پروژۀ تحقیر ملی که از طرف محافل سایبری متعدد دنبال می‌شود برای همین بود که تصور کنیم شایستگی ما در جهات تقلید از بنگلادش است. دانشگاه ما را هم درست از جایی زده‌اند که نتواند برخلاف این مسیر قهقرایی، رؤیای دیگری بسازد. در حال حاضر بنگلادش بیش از این‌که یک هدف باشد یک وضع است، ابتدا روز زبان مادری یونسکو، سپس «چندفرهنگ‌گرایی موفق بنگلادشی‌ها» و ارایۀ یک تصویر غیرواقعی از یک جامعۀ فرومانده به عنوان الگو و در نهایت بنیادگرایی قومی و خودکشی دسته‌جمعی.

https://www.tg-me.com/salar_seyf/315

انتقاد از موسیقی سنّتی ایران:
از احمد شاملو تا سیاوش قمیشی


سالار سیف‌الدینی


بر کدام جنازه، زار می‌زند این ساز؟
بر کدام مُردۀ پنهان می‌گرید،
این سازِ بی‌زمان؟
در کدام غار،
بر کدام تاریخ می‌موید این سیم و زِه، این پنجۀ نادان؟
بگذار برخیزد مردمِ بی‌لب‌خند، بگذار برخیزد!

احمد شاملو، نماد آن گروه از روشنفکری بود که در دوره‌ای بر موسیقی سنتّی (ملّی) ایران انتقادهای سختی وارد ساخت و آن را «زاری بر شراع بلند نسیم و سپیدار سبزْبالا» توصیف‌ کرد. این شعرِ «رادیکال» از شاملو با یک سخنرانی انتقادی دیگر در سال ۱۳۶۹ خورشیدی تکمیل شد که در آن، این نوع موسیقی را با نام بردن از محمدرضا شجریان، «عرعر» نامید.
دهۀ ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ خورشیدی عصری بود که در آن روشنفکرانِ چپ از جلال آل‌احمد تا علی شریعتی و احمد شاملو از یک طرف، «مبانی سنّت» را به چالش می‌کشیدند و از سوی دیگر با «تجدّد»، سرِ ستیز داشتند اما در مقابل، آنچه که پیشنهاد می‌کردند «هیچ» بود.
سیاوش قمیشیِ جوان در دهۀ ۱۳۵۰ خورشیدی جزء مقلّدانِ همین نحله بود و در میدانِ نیهیلیسمِ هنری بسیار طبع‌آزمایی می‌کرد. برون‌دادِ موسیقیِ پاپِ این دهه که «اِبی و داریوش» چهره‌های نمادین آن بودند، عبارت بود از نیهیلیسمِ مطلق.
«اِبی و داریوش» هر دو محصولِ گروهی از بهترین تدوین‌گران و ترانه‌سُرایانِ جوان آن دوره، از جمله سیاوش قمیشی و نسلی از موسیقی‌دان‌های ارمنی مثل واروژان و آندرانیک بودند. این راه، بعدها با کاست‌های پوچ‌گرای مسعود فردمنش و سیاوش قمیشی به ابتذالِ پوچ‌تری دچار شد. اما با رفتن آن ترانه‌سُراها و این موسیقیدان‌ها، که اضلاعِ پنهانِ برندهای اِبی (ابراهیم حامدی) و داریوش اقبالی بودند، این دو نیز به تکرار و انحطاط محکوم شدند.
راهی که برندهای هنری مانند اِبی و داریوش با ترانه‌های خود در دهۀ ۱۳۵۰ خورشیدی باز کردند، به ناکجا می‌رسید و نتیجۀ آن نیز همان «خالی» یعنی پوچ بود. مسافرانِ این راه نیز «گمشده در ظلمتِ تنی» بودند که در ماراتنی بی‌انتها، چه باخته و چه برنده به «هیچ» می‌رسیدند و سالکِ آن، در بهترین‌وضع، ممکن بود، تنها از «خورشیدِ دلسرد» پُر شود.
هرچند احمد شاملو به مراتب مهم‌تر از سیاوش قمیشی است و هیچ‌کس سیاوش را به عنوان مقلّدِ احمد، در نظریه‌پردازی جدی نمی‌گیرد، اما مصاحبۀ اخیرِ سیاوش قمیشی با علیرضا امیرقاسمی، پرسش‌هایی برای جوان‌ترهایی که تبارشناسی این قماش را نمی‌دانند، تولید کرد! اینکه سیاوش قمیشی از کدام موضع با موسیقی سنتّی ایران مخالفت می‌کند و چرا بر آن می‌تازد؟ تبارشناسی این آرتیست‌ها از آن‌رو مهم است که شاید هیچ کشور دیگری مانند ایران نباشد که ترانه‌سُرا و موسیقدانش در عین فعالیتِ هنری، دارای یک عقبۀ ایدئولوژیک قوی نیز هست. البته باکی نیست، اما مصرف‌کنندۀ این نوع موسیقی، حق دارد «تبارشناسی» تولیدکننده را بشناسد و بداند که آبی که می‌نوشد از کدام سرچشمه و بلندا روانه شده و احتمالاً چه املاح و رسوباتی وارد ذهنش خواهد شد. اما پیش از هر چیز، باید تکلیف را با کلیّتِ آن نوع موسیقی، مشخص کرد. به نظر من، موسیقیِ پاپِ نیهیلیستِ دهۀ ۱۳۵۰ خورشیدی که سیاوش قمیشی یکی از نمادهای آن است، در فُرم، شاهکار و در محتوا، پوچ است. پوچ از آن‌رو که خود سیاوش قمیشی در مصاحبه‌اش گفت: «یادِ کدام گاری». اشاره‌ای مهم که نشان می‌دهد برای او همه‌چیز، پوچ است و اگر کاری نیز از او سر بزند، جز در راه آرمانِ پوچ‌گرایی نیست.
بازگردیم به نقدِ احمد شاملو از موسیقی سنّتی ایران که ظاهراً علّتِ اصلی مخالفتِ شاملو با آن، «غمناک» بودنِ موسیقیِ بیرون آمده از این «سیم و پنجۀ نادان» بود که برخلافِ موسیقیِ «جمهوری خلق چین»، «بِرکۀ لاجوردین ماهی و باد» را آزرده‌خاطر می‌کرد. اما با به قهقرا رفتنِ مکتبِ ابوالحسن صبا و میراثِ کلنل وزیری در نتیجۀ یورشِ موسیقی‌دانانِ چپ از قُماشِ قمیشی - در امتدادِ نظرِ کسانی چون احمد شاملو - یک دورۀ «شاد» در موسیقی پاپ آغاز نشد؛ بلکه بالعکس، در دهۀ ۱۳۵۰ خورشیدی، همکاری سیاوش قمیشی با داریوش و اِبی، منجر به خلقِ مهم‌ترین «شاهکارهای پوچ» موسیقی پاپ شد که در عین‌حال، غمگین‌ترین نیز بودند.
«کوه یخ» اِبی با آهنگ‌سازی سیاوش قمیشی، شاید شادترین این غم‌نامه‌ها باشد. در موردِ داریوش اقبالی وضع به مراتب بدتر است. چرا که ترانه‌های «گل باران‌زده» و «سرگردان» از غمگین‌ترین کارهای داریوش و قمیشی هستند؛ هرچند که شاید انتخاب این‌که کدام ترانۀ او، غمگین‌تر است، به مراتب از خود شعرهایش پوچ‌تر باشد. تاجایی که حتی خود شاملو، داریوش اقبالی را - در آن زمان که شعر پریا را دکلمه کرد - به طعنه، «نوحه‌خوانِ کاباره‌ها» نامید.


■ دنبالۀ یادداشت را در بخشِ «مشاهدۀ فوری» بخوانید.

@Salar_Seyf
کارگاه آموزشی «اصول و روش تحلیل ژئوپلیتیک»

۱۸ و ۲٠ شهریور موسسه مطالعات جهان معاصر

برای اطلاعات بیشتر به سایت موسسه مراجعه کنید

@Salar_Seyf
2025/10/20 15:58:29
Back to Top
HTML Embed Code: