آنکه در پیراهنِ ایمان به ما شَک میفروخت
داشت آن دنیایِ ما را اندک اندک میفروخت
چون کلاغان ، هم به فکرِ غارتِ جالیز بود
هم به دهقانهایِ خوشباور مترسک میفروخت
آنکه خود از ابتدا پرواز را ممنوع کرد
پیشِ ما با نیشخندی بادبادک میفروخت
از همان اوّل برایِ سکّههامان نقشه داشت
آنکه عمری بینِ ما میگشت و قلّک میفروخت
سالها از آخرت میگفت و خود باور نداشت
سالها این کورِ مادرزاد عینک میفروخت
آبرو یعنی رضایِ خلق ، امّا شیخ داشت...
آبرویِ اندکش را اندکاندک میفروخت
#مهدی_دهاقین
داشت آن دنیایِ ما را اندک اندک میفروخت
چون کلاغان ، هم به فکرِ غارتِ جالیز بود
هم به دهقانهایِ خوشباور مترسک میفروخت
آنکه خود از ابتدا پرواز را ممنوع کرد
پیشِ ما با نیشخندی بادبادک میفروخت
از همان اوّل برایِ سکّههامان نقشه داشت
آنکه عمری بینِ ما میگشت و قلّک میفروخت
سالها از آخرت میگفت و خود باور نداشت
سالها این کورِ مادرزاد عینک میفروخت
آبرو یعنی رضایِ خلق ، امّا شیخ داشت...
آبرویِ اندکش را اندکاندک میفروخت
#مهدی_دهاقین
ای داغِ ننگ خورده به چینِ جبینِتان
دلگیرم از قرائتِ معکوسِ دینِتان
آیینه با نگاهِ شما سازِگار نیست
سوگند میخورم به کتابِ مُبینِتان
خود را اگر به دیدۀ تاریخ بنگرید
زشت است پیشِ آینه زیباترینِتان
محدودهای میانِ دو انگشت بیش نیست
جغرافیایِ عینکِ نزدیکبینِتان
فردا به نانوشتۀ تاریخ میچکد
خونِ امیرِ دیگری از آستینِتان
آنگاه شرمسار و سرافکنده میشود
تاریخ از تداعیِ حمّامِ فینِتان
انگیزهای برایِ غزلهایِ تازه نیست
وقتی به ناسِزا نَسِزَد آفرینِتان
حالا که اختلافِ هوا با سلیقههاست
باید مهاجرت کنم از سرزمینِتان
#محمد_سلمانی
دلگیرم از قرائتِ معکوسِ دینِتان
آیینه با نگاهِ شما سازِگار نیست
سوگند میخورم به کتابِ مُبینِتان
خود را اگر به دیدۀ تاریخ بنگرید
زشت است پیشِ آینه زیباترینِتان
محدودهای میانِ دو انگشت بیش نیست
جغرافیایِ عینکِ نزدیکبینِتان
فردا به نانوشتۀ تاریخ میچکد
خونِ امیرِ دیگری از آستینِتان
آنگاه شرمسار و سرافکنده میشود
تاریخ از تداعیِ حمّامِ فینِتان
انگیزهای برایِ غزلهایِ تازه نیست
وقتی به ناسِزا نَسِزَد آفرینِتان
حالا که اختلافِ هوا با سلیقههاست
باید مهاجرت کنم از سرزمینِتان
#محمد_سلمانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تکه ابریام
که فصلها را گم کرده
دستم از بهار خالی
و از هوای تو پراست..
میروم تا شاید روزی
به بهانهی پاییز
در شعرهایت ببارم
#سارا_رضایی
که فصلها را گم کرده
دستم از بهار خالی
و از هوای تو پراست..
میروم تا شاید روزی
به بهانهی پاییز
در شعرهایت ببارم
#سارا_رضایی
در من زنان بیوقفه میگریند
در من زنان آزار میبینند
زنهای دنیای درون من
افسرده و تنها و غمگیناند
#محمدرضا_واقف
در من زنان آزار میبینند
زنهای دنیای درون من
افسرده و تنها و غمگیناند
#محمدرضا_واقف
گاهی که تو نیستی
دلتنگی مثل یک پیچک خودمانی
از پنجره میآید
و کنار من مینشیند
و مثل دو گریه
که یکی از خیابان رسیده
و یکی از اتاق خواب
بههم هاجوواج خیره میشویم
گاهی که تو نیستی
برف با تمام سنگینیاش
تا بهار دیگر پشت در مینشیند
شعر از لای عکسهایت
به چشمهای به خواب رفتهام
بوسه میبخشد
و خانه آنقدر پر از اندوه میشود
که جایی برای نشستن یا ایستادن
باقی نمیماند...
#امید_آذر
دلتنگی مثل یک پیچک خودمانی
از پنجره میآید
و کنار من مینشیند
و مثل دو گریه
که یکی از خیابان رسیده
و یکی از اتاق خواب
بههم هاجوواج خیره میشویم
گاهی که تو نیستی
برف با تمام سنگینیاش
تا بهار دیگر پشت در مینشیند
شعر از لای عکسهایت
به چشمهای به خواب رفتهام
بوسه میبخشد
و خانه آنقدر پر از اندوه میشود
که جایی برای نشستن یا ایستادن
باقی نمیماند...
#امید_آذر
ميان زمين و آسمان معلق ماندهام
چون ذرات هوا بر كُت تو
شبيه قطرهى آبى بر نوك چانهات
شبيه عنكبوتى ميان دو تهى
همانند تقديرى
ميان لبهاى خدا...
#مرام_المصرى
چون ذرات هوا بر كُت تو
شبيه قطرهى آبى بر نوك چانهات
شبيه عنكبوتى ميان دو تهى
همانند تقديرى
ميان لبهاى خدا...
#مرام_المصرى
فکرش را بکن
آنقدر با تنهاییام
رفتهام
آنقدر خودم مرا
گم کرد
که حتی یک نفر
حالم را نپرسید
اما حالا
که قهوهخانهای
پیدایم کرده است
از فنجان وارونهام
همه فالم را میپرسند!!!
#مژگان_منفرد
آنقدر با تنهاییام
رفتهام
آنقدر خودم مرا
گم کرد
که حتی یک نفر
حالم را نپرسید
اما حالا
که قهوهخانهای
پیدایم کرده است
از فنجان وارونهام
همه فالم را میپرسند!!!
#مژگان_منفرد
آرزویم را شاید
هیچکسی ندید
لبخندهایم را
تو آخرین نفر بودی
وقتی ما سیاه میپوشیدیم
بین مرگ یا مرگ
انتخابی نبود جز هیچ
و ... و ...
قبرهای دسته جمعی
این یک قطره باران
خشکسالیهایم را سیراب نکرد
به نام نور
غبار برداریم از مرگ لبخندها
#رویاجزایری
هیچکسی ندید
لبخندهایم را
تو آخرین نفر بودی
وقتی ما سیاه میپوشیدیم
بین مرگ یا مرگ
انتخابی نبود جز هیچ
و ... و ...
قبرهای دسته جمعی
این یک قطره باران
خشکسالیهایم را سیراب نکرد
به نام نور
غبار برداریم از مرگ لبخندها
#رویاجزایری
شبیهام
به موهای دختری مرده
که باد تکانش میدهد
به جرقهی سیگاری در شب
که از شیشهی ماشینی
بیرون انداخته میشود
انگار شب
بیآنکه بفهمم
چیزی را از من کم میکند
تقدیر من
تولد خاطرههاست
و فراموشی
و خاموشی پیوسته
تو را در خواب
و دستهایم را
در جیبم پنهان میکنم
و یاد آن بوسه
شبیه افتادن زغالی بر لب
مرا میسوزاند
#سیاوش_یزدان_دوست
به موهای دختری مرده
که باد تکانش میدهد
به جرقهی سیگاری در شب
که از شیشهی ماشینی
بیرون انداخته میشود
انگار شب
بیآنکه بفهمم
چیزی را از من کم میکند
تقدیر من
تولد خاطرههاست
و فراموشی
و خاموشی پیوسته
تو را در خواب
و دستهایم را
در جیبم پنهان میکنم
و یاد آن بوسه
شبیه افتادن زغالی بر لب
مرا میسوزاند
#سیاوش_یزدان_دوست
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روزی هزاران پرنده
از شانههایش خواهد پرید
زنی که شب
در موهایش چنگ میزند
با آواز بیبالی
که سالهاست
خواب پرندهشدن میبیند
#سارا_رضایی
از شانههایش خواهد پرید
زنی که شب
در موهایش چنگ میزند
با آواز بیبالی
که سالهاست
خواب پرندهشدن میبیند
#سارا_رضایی