Telegram Web Link
.

«اگر ما مجبوریم با زمانه عوض شویم زمانه باید با چه چیزی عوض شود؟...
آنچه انسان غربی انجام داد این است که Zetigeist (روح زمانه) را جایگزین Heillige Geost (روح‌القدس) کرده است... اینک روح‌القدس را کنار گذاشته و روح زمانه را بر جایش نشانده‌اند و به معنایی اکنون او مرشد و راهنمای ماست. ما بردگانی سخت سرسپردهٔ این «روح»ایم. ما زمان را مطلق ساخته‌‌ایم_کاری که به لحاظ فلسفی بی‌معناست_ و اینک در پی آنیم که چگونه باید خود و حتی دین‌مان را با این طرز فکر سازگار کنیم... من در اینجا می‌خواهم نقل‌قولی را از هانری کُربن بیاورم. او دربارهٔ این موضوع با من بسیار هم‌داستان بود. روزی در این باره با هم سرگرم بحث بودیم که او سخن جالبی بر زبان آورد؛ او گفت: «آدم معمولی به رنگ زمانه درمی‌آید اما آدم معنوی، زمانه را به رنگ خودش درمی‌آورد.»

◽️(در جست‌وجوی امر قدسی: گفت‌وگوی رامین جهانبگلو با سیدحسین نصر، ترجمه سیدمصطفی شهرآیینی، نشر نی، ۱۳۸۵، ص۳۰۱ و ۳۰۲)


نکته‌ای می‌گویمت روشن چو دُر
تا شناسی امتیاز عبد و حُر
عبد گردد یاوه در لیل و نهار
در دل حُر یاوه گردد روزگار
عبد از ایام می‌بافد کفن
روز و شب را می‌تند بر خویشتن
مرد حُر خود را ز گِل بر می‌کَند
خویش را بر روزگاران می‌تند
عبد چون طایر به‌دام صبح و شام
لذت پرواز بر جانش حرام
سینهٔ آزادهٔ چابک‌نفس
طایرِ ایام را گردد قفس
دم‌به‌دم نو آفرینی کار حُر
نغمه پی‌هم تازه ریزد تار حُر
عبد را ایام زنجیر است و بس
بر لب او حرفِ تقدیر است و بس
(اقبال لاهوری، اسرار خودی)

.
.
ریشه‌هاشان دست در دست هم‌ است...

احمد شاملو می‌گفت کوه‌ها با هم‌‌اند، اما تنها. ظاهراً به‌هم‌پیوسته، باطناً از هم جدا. هوشنگ ابتهاج می‌گفت شاخه‌ها گر چه به ظاهر جدا از هم‌اند، اما آنجا در زیر خاک، در ریشه‌هاشان، دست در دست هم‌اند:


کوه‌ها با هم‌اند و تنهایند
همچو ما، باهمانِ تنهایان
(احمد شاملو)

باغ‌ها را گر چه دیوار و در است
از هوا‌شان راه با یکدیگر است
شاخه‌ها را از جدایی گر غم است
ریشه‌هاشان دست در دستِ هم است
(هوشنگ ابتهاج)

@sedigh_63
.


«نامه‌ای از تو پیدا کرده‌ام که تاریخ دو یا سه سال پیش دارد. در آن شعری آوردی و ابراز علاقه کردی روزی‌ روی سنگ قبرت نوشته شود: «از قلبی کوچک، با دست‌های کوچک، زندگی را گرفتن، آن‌گاه رهایش کردن.»

◽️(تصویری از من کنار رادیاتور، کریستین بوبن، ترجمه منوچهر بشیری راد، نشر اجتماع، ۱۳۸۳، ص۱۳۹)

«مادامی که نمی‌دانید چگونه بمیرید،
و دوباره به زندگی بازگردید،
چیزی نیستید، جز مسافری اندوهگین
روی این خاکِ تیره»
◽️(گوته؛
به نقل از: حکمت بی‌قراری، آلن واتس، ترجمهٔ مرسده لسانی، نشر بهنام، ص۱۰۹)

.
.

مُردن
و به زندگی بازگشتن
مُردن
و دوباره به زندگی بازگشتن

با دست‌هایت مردن
با صدایت به زندگی بازگشتن
در نگاهت مردن
در لبخندت به زندگی بازگشتن

و در این فاصله
برای موجی که نزدیک می‌شود
برای موجی که دور
شعری زمزمه کردن

صدّیق.
.
فرانسوا و جذامیان
به روایت کازانتزاکیس


ــ نمی‌دانم چگونه از میان آن همه خواست، خواست خدا را بازشناسیم‌.

فرانسوآ آهی کشید و پاسخ داد: «آنکه از همه دشوارتر است، خواست خداست...
گوش‌ کن، به عنوان مثال باید بگویم جذامی‌ها را دوست ندارم‌. نمی‌توانم آن‌ها را ببینم. به محض آنکه زنگوله‌هایشان را به صدا می‌آورند تا عابرین را از حضور خودشان باخبر سازند، من مدهوش می‌شوم. خداوندا، مرا عفو کن، در این دنیا از هیچ‌چیز بیش از جذامی‌ها نفرت ندارم‌...»

پس از صرف شام در حالی که از خستگی به حال مرگ بودیم پشت‌ به پشت هم دادیم که به خواب برویم.... فرانسوآ همه‌ٔ شب بیدار ماند‌.

_ «همهٔ شب نتوانستم بخوابم. با طلوع آفتاب چشم‌هایم را بستم و به خدا التماس کردم خدایا، کاری کن که بخوابم. من یک کارگر هستم؛ کارگر تو. هر چه تو امر کردی انجام دادم. کلیسای قدیس دمیین را بازساختم. در میان میدان رقصیدم و اسباب مسخرهٔ مردم اسیز شدم. دست از پدر و مادرم برداشتم. پس چرا نمی‌گذاری بخوابم؟ دیگر از من چه می‌خواهی؟ آیا آنچه کردم کافی نیست؟ گفت نه کافی نیست!... سوگند می‌خورم که خواب‌ نبودم و این یک رؤیا نبود... این صدا نه رؤیا بود و نه آن را در خواب شنیدم. با وحشت و هراس فریاد زدم آیا این‌ها کافی نیست؟ دیگر از من چه می‌خواهی؟ پاسخ رسید برخیز، روز شده است... به راهت ادامه بده و آنگاه صدای زنگوله‌ای خواهی شنید. صدای زنگولهٔ یک جذامی را. من او را به سوی تو می‌فرستم. تو خودت را روی او بینداز و دهانش را ببوس. می‌شنوی؟...»

از غار خارج شدیم‌... و به راه افتادیم... فرانسوآ با گام‌های کشیده پیشاپیش من راه می‌پیمود... ناگهان فرانسوآ که رنگش سخت پریده بود متوقف شد و بازوی مرا گرفت و زیر لب گفت: «صدای‌ زنگوله‌ها...»...

اندکی بعد جذامی ظاهر شد، در حالی‌ که یک چوب‌دست زنگوله‌دار را مرتب تکان می‌داد. فرانسوآ آغوشش را باز کرده بود و می‌دوید، ولی‌ همین که جذامی به او نگاه کرد، بی‌اختیار ایستاد و فریاد دلخراشی برآورد. زانوهایش خم شدند... جلو نرفتم و با نفرت به جذامی نگاه کردم. نیمی از بینی او گندیده بود، دست‌هایش ناقص شده بودند و دهانش یک زخم پرترشح بود.

فرانسوآ خود را به روی او انداخت، در آغوشش فشرد و لب‌هایش را بوسید. آنگاه با قبای کشیشی‌اش او را پوشاند. جذامی را روی دست گرفت و به‌سوی شهر راه افتاد. آهسته و آرام حرکت می‌کرد. به‌یقین در نزدیکی شهر جذام‌خانه‌ای وجود داشت و می‌خواست او را آنجا ببرد...

اندکی پیش از ظهر قطره‌های درشت باران شروع به باریدن کردند. ما به شهر نزدیک شدیم... فرانسوآ ایستاد. خم شد و قبایی که جذامی را با آن پوشانده بود پس زد و فریاد بلندی‌ کشید. کسی روی دستش نبود!...

به خاک افتاد، آنگاه صورتش را روی زمین نهاد، آن را بوسید و به گریه افتاد. من که کنارش ایستاده بودم، سخت می‌لرزیدم. پس او یک جذامی‌ نبود، بلکه خود مسیح بود که از آسمان به زیر آمده بود تا فرانسوآ را آزمایش کند!...

یک لحظهٔ طولانی به سر آمد و سرانجام فرانسوآ که می‌لرزید به سخن ادامه داد: «... همهٔ این‌ها، جذامی‌ها، معلولین و گناهکاران اگر روی لبشان بوسیده شود، خدایا، مرا ببخش، تبدیل به مسیح می‌شوند.»

◽️(سرگشتهٔ راه حق، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمهٔ منیر جزنی، نشر امیرکبیر، ۱۴۰۰، ص۱۱۰_۱۱۷)

@sedigh_63
غلغل آبی که می‌جوشد
از سینهٔ چشمه‌‌ای
غلغلهٔ گنجشکان صبح
بر شاخه‌های سپیداری
و غلغلهٔ کودکانی که بازی می‌کنند
در حیاط مدرسه‌ای

و دیگر؟
و دیگر زمزمه‌ها
زمزمهٔ برگ‌ها در بزم باد
زمزمه‌ٔ جویبار در گوش‌ علف
و زمزمهٔ چوب‌هایی که می‌سوزند
و دست‌های تو را
گرم می‌کنند

و دیگر؟
و دیگر سکوت
سکوت مهربانِ مه
و سکوت سپید دشت‌های بابونه

#صدیق_قطبی
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لذت‌آموزی

ابوالحسن نجفی (۷ تیر ۱۳۰۸ – ۲ بهمن ۱۳۹۴)، زبان‌شناس و مترجم برجسته ایرانی

فیلم کامل:
https://www.tg-me.com/OmidTabibzadeh/20
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چه حزن شریفی در چشم‌ها و صدای ابوالحسن نجفی است.


فیلم کامل:
https://www.tg-me.com/OmidTabibzadeh/20
تا فضل و عقل بینی، بی‌معرفت نشینی

و گفت: «گناه، شما را آن‌ زیان ندارد که بی‌حُرمتی کردن و خوار داشتن برادر مسلمان.»(بایزید بسطامی: تذکرة‌الاولیاء‌، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۸۷)

و گفت: «هیچ گناه عظیم‌تر از آن نیست که کسی برادرِ مسلمان را حقیر دارد.»(شیخ ابواسحاق کازرونی: همان، ص۸۳۶)

گفت: «هیچ کس را حقیر مدار اگر همه مشرک بوَد و در عاقبت او نگر که تواند که معرفت از تو سلب کنند و بدو دهند.»(ذوالنون مصری: همان، ص۱۵۶_۱۵۷)

گفت: «هرگز بر دل من نگذشت که مرا بر هیچ آفریده فضل است در کلّ عالَم.»(سری سقطی: همان، ص۳۳۹)

و گفت: «هر که پندارد که نَفْسِ وی بهتر است از نَفْسِ فرعون، کِبری آشکارا کرده است.»(حمدون قصّار: همان، ص۴۱۵)

و گفت: «هر که خویش را بر غیر فضلی نهد او متکبّر است.»(سفیان ثوری: همان، ص۲۲۴)

و گفت: «شریف‌ترین تواضع آن است که خویش را بر هیچ کس فضل نبینی.»(محمد بن سمّاک: همان، ص۲۸۵)

پرسیدند که «غایتِ تواضع چیست؟» گفت: «آن که از خانه بیرون آیی هر که را بینی چنان دانی که از تو بهتر است.»(یوسف اسباط: همان، ص۵۳۲)

و گفت: «هرگز متکبّر بویِ معرفت نشنود.» گفتند: «نشانِ متکبّر چیست؟» گفت: «آن که در هژده هزار عالَم نفْسی بیند خبیث‌تر و پلیدتر از نفْسِ خویش.»(بایزید بسطامی: همان، ص۱۹۵ـ۱۹۶)

و سخن اوست که «اهلِ فضل را فضل باشد بر همه تا آنگه که فضلِ خود نبینند. چون بدید دیگر آن فضل نباشد. و اهل ولایت را ولایت است بر همه تا که ولایت نبینند. چون بدید، دیگرش آن نباشد.»(شاه شجاع کرمانی: همان، ص۳۸۹)

و گفت: «اهلِ زهد که تکبّر کنند بر ابنای دنیا ایشان در زهد مدّعی‌اند. برای آنکه اگر دنیا را در دل ایشان وَقْعی بودی برای اِعراض کردن از آن، بر دیگری تکبّر نکردند.»(ابوبکر واسطی: همان، ص۸۰۹)

@sedigh_63
حضورِ آرامِ ملایم

«این همه گفت‌وگوی و بانگ و مشغله و حرکت و آرزوها بیرونِ پرده است. و در اندرونْ خاموشی‌ است و سکونت و آرام.»
(بایزید بسطامی: تذکرة الاولیاء‌، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۹۰)

«این تغیّر و تلوّن و اضطراب همه نَفْس است. آنجا که اثری از انوار حقیقت کشف افتد آنجا نه ولوله‌ای بود و نه مشغله و نه تغیّر و نه تلوّن. لَیسَ مَعَ الله وَحشةٌ وَ لا مَعَ النَّفْسِ راحَةٌ»(حالات و سخنان ابوسعید ابوالخیر، ص۱۲۲)

«تلوّن و نور سوزش و اضطراب همه نَفْس است. آنجا که اثری از انوار حقیقت کشف گردد آنجا نه ولوله و نه دمدمه نه تغیّر نه تلوّن. لَیسَ مَعَ الله وَحشةٌ وَ لا مَعَ النَّفْسِ راحَةٌ»(چشیدن طعم وقت، ص۱۹۶)

«این تغیّر و تلوّن و سوزش و اضطراب همه نَفْس است. آنجا که اثری از انوار حقیقت کشف گردد آنجا نه ولوله بود نه دمدمه و نه تغیّر و نه تلوّن. لَیسَ مَعَ الله وَحشةٌ وَ لا مَعَ النَّفْسِ راحَةٌ.»(اسرار التوحید، جلد اول، ص۲۹۴)

* ولوله: بانگ و فریاد
* دمدمه: مکر و فریب و افسون
* تغیّر: تغییر
* تلوّن: رنگ دیگر کردن.
* لَیسَ مَعَ الله وَحشةٌ وَ لا مَعَ النَّفْسِ راحَةٌ: با خدای وحشتی نیست و با نفْس راحتی نه.


◽️

یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است؟
ای نور دیده، صلح به از جنگ و داوری
(حافظ)

یک حرف‌ صوفیانه اگر می‌خواست بگوید این بود. صلح با خود، با خدا و با دیگری، بهتر است. بهتر است از جدال با خود، جدال با خدا، جدال با دیگری. بهتر است از داوری که مقدمهٔ ستیز است.
در صلح، خاموشی و سکونت و آرام است. در صلح، سکوت از کلام خواستنی‌تر است. هر چه بیشتر به صلح می‌گراییم بیشتر از خاموشی و سکونت و آرام برخورداریم. و آنجا که حضور خداست، حضور صلح و سکونت است. صلح و خاموشی و سکون و آرام.

@sedigh_63
◽️


يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ
إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا
فَمُلَاقِيهِ


(سوره انشقاق، آیه ۶)

هان! ای انسان!
همانا تو با رنج و تلاش به سوی پروردگارت رونده‌ای.
پس سرانجام، او را دیدار خواهی کرد.

(ترجمه کریم زمانی)

اشاره مترجم: این آیه ضمن آنکه یکی از لطیف‌ترین و امیدبخش‌ترین آیات قرآنی است، این نکتهٔ دقیق را نیز القا می‌کند که رنج و تَعَب انسان تا روزی که از چرخهٔ دنیا رها نشده ادامه خواهد داشت، مگر آنکه به لقای حق تعالی برسد و خود را در مأمن الهی قرار دهد. مولانا گوید:
گر گریزی بر امید راحتی
زآن طرف هم هست چندین آفتی
هیچ کُنجی بی‌دد و بی‌دام نیست
جز به خلوتگاهِ حقْ آرام نیست

ترجمه کشف الاسرار میبدی:

ای مردم،
تو کار کنی به رنج،
روی به پاداش خداوند،
کار کردنی بر دوام،
و پس با خداوند خویش هم‌دیدار خواهی گشت
_و کردار خویش خواهی دید_

ترجمه محمدعلی کوشا:

ای انسان، به‌راستی که تو به سوی پروردگارت سخت در تلاش و کوششی،
و به لقای او نائل خواهی شد.

◽️
به صورتْ پریشان و به معنیْ جمع

سعدی می‌گفت جان‌های مصفّا و صوفیان والا، در ظاهر به پراکندگی‌های زندگی روزمرّه مشغول‌اند. ظاهراً و هم‌سو با دیگران در متن پریشان جهان مادّی‌ سر می‌کنند. اما خاطرشان جمع است، دل‌شان مجموع است، در باطن و معنا، جمعیت و اتّحاد دارند. وحدت دل و وحدت همّت دارند. دل‌شان رو به قبله‌ای یگانه است. پریشانی بیرونی آسیبی به وحدت درونی‌شان نمی‌زند:

یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حقیقت تصوّف. گفت پیش از این طایفه‌ای در جهان بودند به صورت پریشان و به معنی جمع، اکنون جماعتی هستند به صورت جمع و به معنی پریشان.
چو هر ساعت از تو به جایی رود دل
به تنهایی اندر صفایی نبینی
ورت جاه و مال است و زرع و تجارت
چو دل با خدای است خلوت‌نشینی
(گلستان سعدی، باب دوم)

جمعیّت و تفرقه دو واژهٔ کلیدی در نزد صوفیان است:

«جمع و جمعیّت به‌معنی فراهم آمدن و در تصوّف مقابل تفرقه است به‌معنی پراکندگی. صوفیان «جمع» را چنین تعبیر می‌کنند که «چون بنده یک همّ و یک همّت گردد و همه یک معنی را طلب کند او را مجتمع خوانند و چون همّت او هر چیز را جوید او را متفرّق خوانند»(شرح تعرّف ۶۰/۴) و جمع را از مواهب الهی می‌دانند.»(گلستان سعدی، شرح غلامحسین یوسفی، ص۲۷۱ـ۲۷۲)

دوستان خدا مردمی بریده از دیگران و مشغولیت‌های روزمره و پناه‌جسته به گوشهٔ انزوا نیستند. آنان را با توانایی‌های نامتعارف و محیّرالعقول، با آگاهی‌ها و مکاشفات کم‌یاب و غریب نباید سنجید. معیار و محک، دلی است که در همه حال روی به قبلهٔ خود دارد. روی به خدا. به نور. در میانهٔ زندگی، در ازدحام زندگی، خلوتی را درون خویش تجربه می‌کند. خلوتی در ازدحام. وحدتی در پراکندگی. حکایات و تعابیر زیر همگی در شرح و بسط این معناست:


گفتند: «تو بر سرِ آب می بروی!» گفت: «چوب بر سرِ آب برود.» گفتند: «در هوا می‌پری!» گفت: «مرغی در هوا بپرد.» گفتند: «تو در شبی به خانهٔ کعبه می‌شوی.» گفت: «جادویی[=ساحر] شبی به دماوند شود.» گفتند: «پس کارِ مردان چیست؟» گفت: «آن که دل در کس نبندد به جز از خدای.»(بایزید بسطامی: تذکرة‌الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۹۶)

شيخ [بوسعید ابوالخیر] را گفتند: «فلان کس بر روی آب می‌رود.» گفت: «سهل است، بَزَغی[=وزغ، قورباغه] و صَعوه‌ای[=پرنده‌ای‌کوچک] نیز برود.» گفتند: «فلان کس در هوا می‌پَرّد.» گفت: «مگسی و زَغنه‌ای[=جغنه، از پرندگان شکاری] می‌پَرَد.» گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می‌شود.» شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نَفَس از مشرق به مغرب می‌شود. این‌ چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد، آن بوَد که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخُسبَد و بخورد و در میان بازار در میان خلق سِتَد و داد کُنَد و با خلق بیامیزد و یک لحظه به دل، از خدای غافل نباشد.»(اسرارالتوحید، جلد اول ص۱۹۹)

گفتند: «بزرگ‌ترین نشانِ عارف چیست؟» گفت: «آن که با تو طعام می‌خورد و در تو می‌نگرد و از تو می‌خرد و به تو می‌فروشد و دلش در حظایرِ قُدس پشت به بالینِ انس بازنهاده باشد.»(بایزید بسطامی: تذکرة‌الاولیاء، ۱۹۴)

«مرد باید که در میانِ بازار و در میانِ خلق با خدای تواند مشغول بود چنان که یک لحظه از حق تعالی خالی نبوَد.»(سری سقطی: همان، ص۳۳۷)

و گفت: «مؤمن را همه جایگاه‌ها مسجد بُوَد و روز همه آدینه بُوَد و ماه همه رمضان بود.» یعنی هر کجا که بود با خدای بود.(ابوالحسن خرقانی: همان، ص۷۷۱)

@sedigh_63
.

«ای رهروان، من جز دل رام‌نشده، نگهبانی‌نشده، نگهداری‌نشده و به‌فرمان‌نیامده چیزی نمی‌شناسم که این همه آزار به بار آورد. چنین دلی، به راستی، آزارها به بار می‌آورد.
ای رهروان، من جز دل رام‌شده، نگهبانی‌شده، نگهداری‌شده، و به‌فرمان‌آمده چیزی نمی‌شناسم که این همه سود به بار آورد. چنین دلی، به راستی، سودی بزرگ به بار می‌آورد.»

◽️(راه جلیل؛ گزین‌گویه‌های بودا، ترجمه ع. پاشایی، نشر ثالث، ص۱۱۰)

«از هزار حرف بیهوده، خوش‌تر آن تک‌سخن که آرام و قرار می‌آرد.
از هزار بیت بیهوده، خوش‌تر آن تک‌هـجا که آرام و قرار می‌آرد.
از صد سطر بیهوده، خوش‌تر آن خط که آرام و قرار می‌آرد.»

◽️(دهاماپادا؛ چنین گفت بودا، ترجمهْ مهدی جواهریان/ پیام یزدانجو، نشر مرکز، ص۵۱)

.
.

_ استاد، به من گفته‌اند که شما به آزادی مطلق دست یافته‌اید و راه رسیدن به آزادی را یاد می‌دهید. خواهش می‌کنم این راه را به من یاد بدهید.

بودا گفت: بله، من چنین روشی را یاد می‌دهم و به شما هم راه رسیدن به آزادی را یاد می‌دهم...
بودا چند کلمه‌ای صحبت کرد و همان کلمات کل آن آموزش‌ها را دربرداشتند:

«در دیدن، فقط باید ببینی، در شنیدن فقط باید بشنوی؛ در بوییدن، چشیدن و لمس فقط باید ببویی، بچشی و لمس کنی. در شناختن فقط باید بشناسی»

◽️(هنر زندگی (مراقبه ویپاسانا): مطابق با آموزش‌های س. ن. گویانکا، نوشتهٔ ویلیام هارت، ترجمهٔ گروه مترجمین، نشر مثلث، ص۱۸۳ و ۱۸۴)

.
«به صحرا شدم
دیدم که عشق باریده بود،
آن‌گونه که پای به برف فرو می‌رود
پای من به عشق فرو می‌رفت.»

بایزید بسطامی
(دفتر روشنایی، ترجمه شفیعی کدکنی، ص۱۹۴، نشر سخن، ۱۳۸۴)

سال‌ها بود که سخن بایزید بسطامی را می‌خواند و ذوق می‌کرد، اما به حقیقت معنای آن، حقیقتی که قلبش را لمس کند، نمی‌رسید. تا یک روز زمستان که در خانهٔ گرم خود نشسته بود و از پشت پنجره به واقعهٔ برف‌ نگاه می‌کرد. پرندگان ریز و درشت را می‌دید که در طلب غذا این‌سو و آن‌سو می‌روند. اگر چیزی نیابند، شب را چگونه به صبح خواهند رساند؟

نگاهش آسمان و زمین اطراف را می‌کاوید و پاسخی می‌جست. کمی دورتر، مرد همسایه را دید که شال و کلاه کرده و در زمین رهاشدهٔ مجاور، به شاخه‌های درختان نان می‌آویزد. آهسته و صبور، در آن پهنهٔ سپید، قدم می‌زند و کار خود را چون مأموریتی خطیر به انجام می‌رساند. به چکمه‌های مرد چشم دوخت که در برف فرومی‌رفت. و ناگهان سخن بایزید در ذهن او معنایی روشن و لمس‌شدنی یافت. احساس کرد در آن گسترهٔ خاموش، چیزی می‌تپد که ترجمان شعر بایزید است:

به صحرا شدم
دیدم که عشق باریده بود،
آن‌گونه که پای به برف فرو می‌رود
پای من به عشق فرو می‌رفت.

.
.

خاموش و پیوسته
می‌بارد برف
و فرصتی می‌یابد همه چیز
برای گم شدن
جز آدمی
جز آدمی

می‌بارد
بر شکوفه‌های عجول
سقف چوبی قدیمی
شاخه‌های پرتقال
بر نام من
که آهسته دود می‌شود
بر نام تو
که روی تخته‌سنگی دور
حک شده است
و بر کوچه‌‌
شاهد خاموش چشم‌به‌راهی‌ها

پرتاب می‌شوم به درّهٔ اندوه
که مخفیگاه ماه است
در شب‌های برفی

گره می‌زنم روز را
گره می‌زنم شب را
به دست‌های ناپیدای تو
و به گوشهٔ دنجی فکر می‌کنم
که پناه چند پرندهٔ لرزان است

خاموش و پیوسته
می‌بارد برف
گل‌های سرخ
زانو می‌زنند
و درخت کهنسال باغ
به خاموشی‌ واپسین
نزدیک می‌شود

نگاه کن
چشم‌انداز انتظار
مهیاتر از همیشه است

#صدیق_قطبی
.
خریدارِ هیچ

در بغداد به شتاب می‌گذشت که شنید کسی می‌گوید: عسل بسیار دارم و سخت ارزان می‌فروشم. خریداری هست؟
صوفی به فروشنده گفت: هیچ‌چیز ندارم؛ در ازایِ هیچ، چیزی به من می‌دهی؟
فروشنده گفت: دیوانه‌ای مگر؟ در برابر هیچ، مگر چیزی می‌دهند؟
صوفی صدایی شنید که به او می‌گفت: فراتر بیا، به بازار ما بیا، و ببین که در ازای هیچ، همه چیز به تو می‌دهیم. هیچ بیاور تا همه چیز ارزانی‌ات کنیم. همه چیز و بیشتر. او خریدار «چیز‌ها» نیست، خریدار «بی‌چیزی» است. تنها او خریدار هیچ است.

صوفیی می‌رفت در بغدادْ زود
در میانِ راهْ آوازی شنود
کان یکی گفت «انگبین دارم بسی
می‌فروشم سخت ارزان، کو کسی؟»
شیخ صوفی گفت «ای مردِ صبور
می‌دهی هیچی به هیچی؟» گفت «دور!
تو مگر دیوانه‌ای ای بوالهوس
کس به هیچی کی دهد چیزی به کس؟»
هاتفی گفتش که‌ «ای صوفی درآی
یک دکان زینجا که هستی برتر آی
تا به هیچی ما همه چیزت دهیم
ور دگر خواهی بسی نیزت دهیم»

نه همه زهدِ مسلّم می‌خرند
«هیچ» بر درگاهِ او، هم می‌خرند

هست رحمتْ آفتابی تافته
جملهٔ ذرّات را دریافته

(منطق‌الطیر، عطار نیشابوری)

* زود: به شتاب و سرعت
* یک دُکان: یک پلّه

@sedigh_63
بلای اکبر

«بلای اکبر تفرقهٔ دل است و نعمتِ اکبر جمعیّتِ همّت است.»(ابوعلی دقّاق: تذکرة الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۷۰۹)

«چون نظر کنی به خدای تعالی، جمع شوی و چون نظر کنی به نفس، متفرّق شوی.»(ابوبکر واسطی: ص۸۰۷)

«همه اندیشه‌ها یکی کن و بر یکی‌ بایست و همه نگرستن با یکی آور که نظر همه نگرندگان یکی‌ بیش نیست.»(ابوبکر واسطی: ص۸۰۶)

شیخ ما [=ابوسعید ابوالخیر] گفت: «تصوف دو چیز‌ است: یکسو نگریستن و یکسان زیستن.»(اسرارالتوحید، جلد اول، ص۲۸۵)

جان همه روز از لگدکوبِ خیال
وز زیان و سود وز خوفِ زوال
نی صفا می‌مانَدَش نی لطف و فر
نی به سوی آسمان راهِ سفر
(مثنوی، ۱: ۴۱۷_۴۱۸)

گمان می‌کنم مهمترین دلواپسیِ دل‌آگاهان در روزگار ما این است که چگونه خود را از این «بلای اکبر» برهانند و خداوند نه چون باوری در کنار دیگر باورها، بلکه کانونِ جمعیت و محور اتحاد جان‌شان باشد. جانِ متّحد و مجموع، جانی است که در عین توجه به جوانب مختلف زندگی، یگانه می‌زیَد و با آن یگانه می‌زید. جانی که یه یک چیز و تنها به یک چیز التفات می‌ورزد و ترجمان سخنِ بوسعید است: «یکسو نگریستن و یکسان زیستن».

به آفتاب و به مهتابْ التفات مکن
یگانه باش و به جز قصدِ آن یگانه مکن
(دیوان شمس، غزلِ ۲۰۷۶)

@sedigh_63
موحّد و امید و هراس

توحید خداوند، اگر در یک باور ذهنی خلاصه و محدود شود، سرد و نارس و ناکارآمد است. ایمان به یگانگی خداوند، وضعیت و حالت درونی و عاطفی است که قوّت و ضعف آن را با نظر به میوه‌هایش می‌توان سنجید.

کسی که ایمان دارد وجودی متعالی و یگانه در جهان ما پیوسته در کار است (كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ) و بر همه چیز احاطه دارد (أَلَا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطٌ) و اوست که «اول و آخر» است و اوست که جاودان و پاینده است (كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ / مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَمَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ / كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ) و اوست که نور و روشنیِ جهان است (اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ) و همهٔ خوبی‌ها نزد اوست (بِيَدِكَ الْخَيْرُ) و رحمت و آگاهی او همه‌چیز را فراگرفته است (وَسِعْتَ كُلَّ شَيْءٍ رَحْمَةً وَعِلْمًا) و زمام و فرمان هر چیز به دست اوست (بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ) و اوست یگانه‌پناه (وَهُوَ يُجِيرُ وَلَا يُجَارُ عَلَيْهِ)، و اوست در کمال توانایی و جز او هرچه هست ضعیف است (وَكَانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ مُقْتَدِرًا / ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ) و همه‌چیز و همه‌کس به سوی او بازمی‌گردند (إِلَى رَبِّكَ الرُّجْعَى / إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ / إِنَّا إِلَى رَبِّنَا مُنْقَلِبُونَ / وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ / وَإِلَى اللَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ) قاعدتاً از اطمینان و گرمای درونی بهره‌مند است و به هر درجه که ایمان در جانش شعله‌ور باشد کمتر به چیزهای ناپاینده امید می‌بندد و از چیزهای ناپاینده می‌ترسد. توحید راستین که کیفیتی وجودی و قلبی دارد در بیم‌ها و امیدهای ما جلوه‌گر می‌شود.

از چه بیم داریم و به چه امید؟ با نظر به بیم‌ها و امیدهایمان درمی‌یابیم تا چه پایه به یگانگی خداوند ایمان داریم. ایمان به وحدانیّت پروردگار، به بیم‌ها و امیدهای آدمی جهت می‌دهد:

نقل است که با اصحاب یک روز در خانه نشسته بود و در آن خانه روزنی بود. ناگاه آفتاب بر آن روزن درافتاد. صدهزار ذرّه به هم برآمدن گرفتند. شیخ گفت: «شما را از حرکتِ این ذرّه‌ها هیچ تشویش می‌آورد؟» اصحاب گفتند: «نه.» شیخ گفت: «مردِ موحّد آن است که اگر کونَیْن و عالمَیْن و مافیها همچنین در حرکت آید ذرّه‌ای در درون او تفرقه نیاید، اگر موحّد است.»(ابوبکر واسطی: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۷۹۸)

موحّد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش
امید و هراسش نباشد ز کس
بر این است بنیاد توحید و بس
(گلستان سعدی، باب هشتم)

@sedigh_63
2025/07/14 04:34:37
Back to Top
HTML Embed Code: