«معانی در کلمات نیست
در سکوتی است که بین آنها است.
کلمات دانستهها را در بر میگیرند
اما کیست، جز سکوت،
که سهم ما را از اسرار نادانسته ادا کند؟»
◽️کَتلین رِین
Not in words, in silences
Between, meaning lies:
Words embrace.
The known, but who impart to us
Our shared secret.
◽️Kathleen Raine (1908-2003)
◽️(در قلمرو زرین: ۳۶۵ روز با ادبیات انگلیسی، حسین محیالدین الهی قمشهای، نشر سخن، ۱۳۹۷، ص۳۷ـ۳۸)
.
در سکوتی است که بین آنها است.
کلمات دانستهها را در بر میگیرند
اما کیست، جز سکوت،
که سهم ما را از اسرار نادانسته ادا کند؟»
◽️کَتلین رِین
Not in words, in silences
Between, meaning lies:
Words embrace.
The known, but who impart to us
Our shared secret.
◽️Kathleen Raine (1908-2003)
◽️(در قلمرو زرین: ۳۶۵ روز با ادبیات انگلیسی، حسین محیالدین الهی قمشهای، نشر سخن، ۱۳۹۷، ص۳۷ـ۳۸)
.
فرانسیس آسیزی و بوسیدن جذامیان
«وقتی هنوز غرق گناه بودم، دیدن جذامیها برایم در حد غیرقابلتحملی تلخ به نظر میرسید اما خود خداوند مرا به میان آنها هدایت کرد و من بر آنها شفقت ورزیدم. وقتی از آنها دور شدم، آنچه که پیشتر برایم تلخ به نظر میرسید اکنون به شیرینی جسم و جانم بدل شده بود.»
◽️فرانسیس آسیزی(۱۱۸۱ــ ۳ اکتبر ۱۲۲۶)
«در میان تمام صحنههای نکبتبار دنیا، فرانسیس بهطور طبیعی از جذامیان وحشت داشت و از آنها دوری میکرد. اما روزی، هنگامی که در نزدیکی آسیزی (Assisi) سواره در راه بود، با جذامیای روبهرو شد. هرچند که این دیدار در او احساس انزجار و ترس شدیدی برانگیخت، اما بیمناک از اینکه فرمان خدا را نادیده بگیرد و تعهد ایمانی خود را بشکند، بیدرنگ از اسب فرود آمد و شتابان به سوی جذامی رفت تا او را ببوسد.
جذامی، چنانکه گویی در انتظار دریافت چیزی است، دستش را دراز کرد؛ فرانسیس، هم پولی در دست او نهاد و هم بر دستش بوسه زد. سپس فوراً بر اسب خود نشست، اما هنگامی که به اطراف نگریست، با آنکه دشت خالی و بیمانع بود، دیگر اثری از آن جذامی نیافت. شگفتی و شادی عمیقی او را فراگرفت، و چند روز بعد، با عزمی راسختر، همین کار را از سر گرفت.
او به اقامتگاه جذامیان رفت و هر بار که به آنان پول میداد، بر دست و دهانشان نیز بوسه میزد. بدینسان، تلخی را به جای شیرینی پذیرفت و با شجاعتی استوار، خود را برای ادامهٔ این راه آماده ساخت.»
.
«وقتی هنوز غرق گناه بودم، دیدن جذامیها برایم در حد غیرقابلتحملی تلخ به نظر میرسید اما خود خداوند مرا به میان آنها هدایت کرد و من بر آنها شفقت ورزیدم. وقتی از آنها دور شدم، آنچه که پیشتر برایم تلخ به نظر میرسید اکنون به شیرینی جسم و جانم بدل شده بود.»
◽️فرانسیس آسیزی(۱۱۸۱ــ ۳ اکتبر ۱۲۲۶)
منبع:
Saint Francis of Assisi: His Essential Wisdom. Carol Kelly-Gangi
(Editor). P: 11
«در میان تمام صحنههای نکبتبار دنیا، فرانسیس بهطور طبیعی از جذامیان وحشت داشت و از آنها دوری میکرد. اما روزی، هنگامی که در نزدیکی آسیزی (Assisi) سواره در راه بود، با جذامیای روبهرو شد. هرچند که این دیدار در او احساس انزجار و ترس شدیدی برانگیخت، اما بیمناک از اینکه فرمان خدا را نادیده بگیرد و تعهد ایمانی خود را بشکند، بیدرنگ از اسب فرود آمد و شتابان به سوی جذامی رفت تا او را ببوسد.
جذامی، چنانکه گویی در انتظار دریافت چیزی است، دستش را دراز کرد؛ فرانسیس، هم پولی در دست او نهاد و هم بر دستش بوسه زد. سپس فوراً بر اسب خود نشست، اما هنگامی که به اطراف نگریست، با آنکه دشت خالی و بیمانع بود، دیگر اثری از آن جذامی نیافت. شگفتی و شادی عمیقی او را فراگرفت، و چند روز بعد، با عزمی راسختر، همین کار را از سر گرفت.
او به اقامتگاه جذامیان رفت و هر بار که به آنان پول میداد، بر دست و دهانشان نیز بوسه میزد. بدینسان، تلخی را به جای شیرینی پذیرفت و با شجاعتی استوار، خود را برای ادامهٔ این راه آماده ساخت.»
◽️منبع:
THE LIVES OF S. FRANCIS OF ASSISI.
BY BROTHER THOMAS OF CELANO. P: 153.
.
Human 2015 720p Farsi Dubbed (3danet.ir).mkv
1.1 GB
انسان
(به انگلیسی: Human)
مستندی است از یان آرتوس-برتراند طرفدار محیط زیست فرانسوی که در سال ۲۰۱۵ عرضه شد. این فیلم تقریباً تماماً از تصاویر هوایی منحصربهفرد و داستانهای اول-شخص که رو به دوربین گفته میشوند، ساخته شدهاست.
انسان طی مدت سه سال توسط کارگردان یان آرتوس-برتراند و یک تیم ۲۰ نفره ساخته شد که با بیش از ۲۰۰۰ نفر در ۶۰ کشور جهان مصاحبه کردند.
از هر فرد مصاحبهشونده مجموعهای از چهل سؤال یکسان پرسیده شد و در یک پسزمینه ساده مشکی و بدون هیچ گونه موسیقی متن یا هرگونه جزئیاتی در مورد هویت و مکان آنها ارائه شد. آرتوس-برتراند امیدوار بود که از بین بردن شناسههای شخصی توجه را به سمت شباهتهای ما جلب کند، با این توضیح که آنها «... میخواستند روی آنچه که در همه ما مشترک است تمرکز کنیم. اگر [مخاطبان] نام یا کشور مصاحبهشوندگان را میدانستند، نمیتوانستند به همان قوت، حس و سخن آنها را احساس کنند».
.
(به انگلیسی: Human)
مستندی است از یان آرتوس-برتراند طرفدار محیط زیست فرانسوی که در سال ۲۰۱۵ عرضه شد. این فیلم تقریباً تماماً از تصاویر هوایی منحصربهفرد و داستانهای اول-شخص که رو به دوربین گفته میشوند، ساخته شدهاست.
انسان طی مدت سه سال توسط کارگردان یان آرتوس-برتراند و یک تیم ۲۰ نفره ساخته شد که با بیش از ۲۰۰۰ نفر در ۶۰ کشور جهان مصاحبه کردند.
از هر فرد مصاحبهشونده مجموعهای از چهل سؤال یکسان پرسیده شد و در یک پسزمینه ساده مشکی و بدون هیچ گونه موسیقی متن یا هرگونه جزئیاتی در مورد هویت و مکان آنها ارائه شد. آرتوس-برتراند امیدوار بود که از بین بردن شناسههای شخصی توجه را به سمت شباهتهای ما جلب کند، با این توضیح که آنها «... میخواستند روی آنچه که در همه ما مشترک است تمرکز کنیم. اگر [مخاطبان] نام یا کشور مصاحبهشوندگان را میدانستند، نمیتوانستند به همان قوت، حس و سخن آنها را احساس کنند».
.
برادر ما، تولستوی
۹ سال پیش از مرگ، تولستوی در پاسخ خود به سن سینود در ۱۷ آوریل ۱۹۰۱ میگوید:
«در صلح و شادی زندگی میکنم. در صلح و شادی بهسوی مرگ پیش میروم. و این هر دو را مدیون ایمان خود هستم.
در انتظار مرگ، بدین کلام کهن میاندیشم که: نباید هیچ انسانی را پیش از آن که بمیرد، خوشبخت نامید.»(ص۱۴۵)
در صفحهای از نوشتههایش که آکنده از دردی جانخراش بود، از خود میپرسید:
ــ «بسیار خوب، لئون تولستوی، آیا تو بر اساس اصولی که تعلیم میدهی، زندگی میکنی؟»
و با تأثر پاسخ داد:
سراپا شرمسارم. گناهکارم و شایستهٔ تحقیر... با این وجود، زندگی گذشتهام را با زندگی کنونیام مقایسه کنید، خواهید دید که تلاش کرده.ام تا بر اساس قانون پروردگار زندگی را بگذرانم. درست است كه يک هزارم آنچه را میبایستی انجام میدادم، انجام ندادهام و از این بابت شرمندهام، ولی اگر این کار را نکردم نه بدان خاطر بوده که نخواسته باشم، بلکه نتوانستهام آنرا انجام دهم. اگر میخواهید مرا متهم کنید، ولی به راهی که طی میکنم اتهامی مزنید. اگر راه خانهٔ خود را بدانم ولی همچون آدمی مست تلوتلوخوران به سویش بروم، آیا این بدان معناست که راه، راه بدیاست؟ یا جادۀ دیگری به من نشان دهید و یا بر جادهٔ حقیقت، همانطور که من از شما پشتیبانی میکنم شما هم از من پشتیبانی کنید. ولی مرا از خود مرانید، از نومیدی من شادمانی مکنید، با هیجان فریاد مکشید: «نگاهش کنید! میگوید که به خانه میرود ولی درون لجنها افتاده است!»، نه! شادی مکنید، کمکم کنید، حمایتم کنید!... کمکم کنید! با فکر این که مبادا همگی ما از جاده منحرف شویم، نومیدی قلبم را از هم میدرد. مبادا هنگامی که من تلاش کنم خود را نجات دهم، هر بار فاصلهای از شما بگیرم، شما به جای دلسوزی به حالم، با انگشت نشانم دهید و فریاد زنید: «میبینید، او هم با ما داخل لجنزار میافتد.»(ص۱۵۶ــ۱۵۷)
روی سخن تولستوی نه ممتازین اندیشه و تفکر، بلکه انسانهای عادی_انسانهای نیکاندیش_ بودند. تولستوی وجدان بیدار ماست. همهٔ چیزهایی را که ما از خواندنشان بر کتیبهٔ وجود خویش هراسانیم، تولستوی بر زبان میراند. و با این وجود، او برای ما نه استادی متکبر بود و نه یکی از «نوابغ» پرنخوتی که بر دانش و هنر خود تکیه میزنند تا خود را در قلهٔ بشریت وانمود سازند. تولستوی برای ما، همان نامی بود که خود دوست داشت در نامههایش بنویسد، زیباترین نامها، لطیفترین نامها: «برادر ما»(ص۱۶۶)
◽️(زندگی تولستوی، رومن رولان، ترجمه ناصر فکوهی، نشر دانش_نشر پویا، ۱۳۶۴)
.
۹ سال پیش از مرگ، تولستوی در پاسخ خود به سن سینود در ۱۷ آوریل ۱۹۰۱ میگوید:
«در صلح و شادی زندگی میکنم. در صلح و شادی بهسوی مرگ پیش میروم. و این هر دو را مدیون ایمان خود هستم.
در انتظار مرگ، بدین کلام کهن میاندیشم که: نباید هیچ انسانی را پیش از آن که بمیرد، خوشبخت نامید.»(ص۱۴۵)
در صفحهای از نوشتههایش که آکنده از دردی جانخراش بود، از خود میپرسید:
ــ «بسیار خوب، لئون تولستوی، آیا تو بر اساس اصولی که تعلیم میدهی، زندگی میکنی؟»
و با تأثر پاسخ داد:
سراپا شرمسارم. گناهکارم و شایستهٔ تحقیر... با این وجود، زندگی گذشتهام را با زندگی کنونیام مقایسه کنید، خواهید دید که تلاش کرده.ام تا بر اساس قانون پروردگار زندگی را بگذرانم. درست است كه يک هزارم آنچه را میبایستی انجام میدادم، انجام ندادهام و از این بابت شرمندهام، ولی اگر این کار را نکردم نه بدان خاطر بوده که نخواسته باشم، بلکه نتوانستهام آنرا انجام دهم. اگر میخواهید مرا متهم کنید، ولی به راهی که طی میکنم اتهامی مزنید. اگر راه خانهٔ خود را بدانم ولی همچون آدمی مست تلوتلوخوران به سویش بروم، آیا این بدان معناست که راه، راه بدیاست؟ یا جادۀ دیگری به من نشان دهید و یا بر جادهٔ حقیقت، همانطور که من از شما پشتیبانی میکنم شما هم از من پشتیبانی کنید. ولی مرا از خود مرانید، از نومیدی من شادمانی مکنید، با هیجان فریاد مکشید: «نگاهش کنید! میگوید که به خانه میرود ولی درون لجنها افتاده است!»، نه! شادی مکنید، کمکم کنید، حمایتم کنید!... کمکم کنید! با فکر این که مبادا همگی ما از جاده منحرف شویم، نومیدی قلبم را از هم میدرد. مبادا هنگامی که من تلاش کنم خود را نجات دهم، هر بار فاصلهای از شما بگیرم، شما به جای دلسوزی به حالم، با انگشت نشانم دهید و فریاد زنید: «میبینید، او هم با ما داخل لجنزار میافتد.»(ص۱۵۶ــ۱۵۷)
روی سخن تولستوی نه ممتازین اندیشه و تفکر، بلکه انسانهای عادی_انسانهای نیکاندیش_ بودند. تولستوی وجدان بیدار ماست. همهٔ چیزهایی را که ما از خواندنشان بر کتیبهٔ وجود خویش هراسانیم، تولستوی بر زبان میراند. و با این وجود، او برای ما نه استادی متکبر بود و نه یکی از «نوابغ» پرنخوتی که بر دانش و هنر خود تکیه میزنند تا خود را در قلهٔ بشریت وانمود سازند. تولستوی برای ما، همان نامی بود که خود دوست داشت در نامههایش بنویسد، زیباترین نامها، لطیفترین نامها: «برادر ما»(ص۱۶۶)
◽️(زندگی تولستوی، رومن رولان، ترجمه ناصر فکوهی، نشر دانش_نشر پویا، ۱۳۶۴)
.
✨ فرازی از کتاب بسیار خواندنیِ «دیدارِ ناگهان»:
در طول گذران تعطیلات تابستانی در مستغلات پدربزرگ و مادربزرگم، هربار که میشد یواشکی این کار را انجام دهم، پاورچین به اصطبل میرفتم و گردن اسب عزیزم را... میخاراندم. این برای من یک لذت حاشیهای نبود بلکه یک رویداد عظیم، دوستانه و البته عمیقاً مهیب بود. اگر بخواهم اکنون از حافظهٔ بسیار تازهماندهٔ دستم گزارش دهم باید بگویم آنچه از آن جانور آموختم «دیگری» بود؛ دیگریبودگیِ عظیم دیگری، که... اجازه یافتم لمسش کنم. وقتی بر آن یالهای درشت که گاهی بهطرز شگفتآوری شانه شده و گاهی به طرز وحشیانهای رها بودند دست میکشیدم و میتوانستم زندگی را زیر دستانم حس کنم، گویی جوهرهٔ زندگانیِ خودش را به مرز پوستِ دستان من رسانده بود؛ چیزی که «من» نبود. به هیچ وجه «من» نبود. به هیچ وجه به من متکی نبود. «دیگری» در عین حال ملموس. نه فقط یک دیگری محض، بلکه خود «دیگری» که مرا به خودش بار داده، خویش را به من سپرده و مرا و جوهرۀ خویش را روبهروی هم نشانده بود؛ همچون دو «تو.»(ص۲۴)
◽️(دیدار ناگهان: زندگینامهٔ خودنوشت، مارتین بوبر، ترجمه حسین مرکبی، نشر هرمس، ۱۴۰۳)
@sedigh_63
در طول گذران تعطیلات تابستانی در مستغلات پدربزرگ و مادربزرگم، هربار که میشد یواشکی این کار را انجام دهم، پاورچین به اصطبل میرفتم و گردن اسب عزیزم را... میخاراندم. این برای من یک لذت حاشیهای نبود بلکه یک رویداد عظیم، دوستانه و البته عمیقاً مهیب بود. اگر بخواهم اکنون از حافظهٔ بسیار تازهماندهٔ دستم گزارش دهم باید بگویم آنچه از آن جانور آموختم «دیگری» بود؛ دیگریبودگیِ عظیم دیگری، که... اجازه یافتم لمسش کنم. وقتی بر آن یالهای درشت که گاهی بهطرز شگفتآوری شانه شده و گاهی به طرز وحشیانهای رها بودند دست میکشیدم و میتوانستم زندگی را زیر دستانم حس کنم، گویی جوهرهٔ زندگانیِ خودش را به مرز پوستِ دستان من رسانده بود؛ چیزی که «من» نبود. به هیچ وجه «من» نبود. به هیچ وجه به من متکی نبود. «دیگری» در عین حال ملموس. نه فقط یک دیگری محض، بلکه خود «دیگری» که مرا به خودش بار داده، خویش را به من سپرده و مرا و جوهرۀ خویش را روبهروی هم نشانده بود؛ همچون دو «تو.»(ص۲۴)
◽️(دیدار ناگهان: زندگینامهٔ خودنوشت، مارتین بوبر، ترجمه حسین مرکبی، نشر هرمس، ۱۴۰۳)
@sedigh_63
اگر کسی نزد شما آید و یاری بطلبد، نباید او را با سخنان دیندارانه بازگردانید و بگویید: «ایمان داشته باش و مشکلاتت را به خداوند بسپار!»، بلکه باید چنان عمل کنید که گویی خدایی در کار نیست و تنها یک نفر در تمام جهان میتواند به این فرد کمک کند و آن یک نفر، خود شمایید.
◽️موشه لیب (Moshe Leib)، از عارفان حسیدیسم(Hasidim)
منبع:
Martin Buber, Tales of Hasidim Vol. 2 (1991). P: 471.
@sedigh_63
◽️موشه لیب (Moshe Leib)، از عارفان حسیدیسم(Hasidim)
منبع:
Martin Buber, Tales of Hasidim Vol. 2 (1991). P: 471.
@sedigh_63
Forwarded from نشر اَریش
📚 مجموعه اشعار صدیق قطبی شامل ۶ کتاب شعر:
۱. به تو رأی میدهم.
۲. باران میآید، تو نمیآیی؟
۳. از صمیم قلب
۴. پیش از افتادن آخرین برگ
۵. وقت رفتن است، از نگاهت متشکرم
۶. آبی دوردست
📍با تخفیف ۳۰٪ قابل سفارش است.
🎁 این مجموعه را در بستهبندی شکیل و زیبا، همراه با کارت پستال و نشان کتاب میتوانید به دوستانتان هدیه دهید.
لینک سفارش از سایت:
https://B2n.ir/j31924
@arishpub
۱. به تو رأی میدهم.
۲. باران میآید، تو نمیآیی؟
۳. از صمیم قلب
۴. پیش از افتادن آخرین برگ
۵. وقت رفتن است، از نگاهت متشکرم
۶. آبی دوردست
📍با تخفیف ۳۰٪ قابل سفارش است.
🎁 این مجموعه را در بستهبندی شکیل و زیبا، همراه با کارت پستال و نشان کتاب میتوانید به دوستانتان هدیه دهید.
لینک سفارش از سایت:
https://B2n.ir/j31924
@arishpub
هنر باستانی
«میتوانی جسم و روح را چیره شوی؟
به طریق بیاویزی و با آن یکی شوی؟
میتوانی چون نوزادهای باشی نرم و منعطف؟
میتوانی بصیرت عارفانهات را مُطهَّر سازی و بروبیاش تا گاهِ بیآلایشی؟
میتوانی همهٔ مردمان را عشق بورزی؟
بر سرزمینت حکم برانی بیکه به نامی برسی؟
میتوانی زاینده باشی، پذیرنده چون زمین یا ناپذیرنده چون آسمان؟
میتوانی در مسیر، چشم بر دل باز کنی و بر عقل بسته داری؟
دیگران را بپرور، طعامشان ده
مادر باش، اما مالک نباش
رحمت گذار اما منّت مگذار
مربی باش اما ارباب نباش:
این چنین است فضیلت عارفانه»
◽️(دائو دِ جینگ، لائوتزو، ترجمهٔ احسان عباسلو، نشر ثالث)
🌿 ترجمهای دیگر:
«حامل جسم و روح بودن و [در عین حال] واحد را در آغوش گرفتن،
آیا توانی از افتراق بپرهیزی؟
حضور کامل داشتن و [در عین حال] انعطافپذیر بودن،
آیا توانی همانند طفلی نوخاسته باشی؟
شستن و پالودنِ چشماندازِ کهن،
آیا توانی از آلایش مبرّا باشی؟
دوست داشتن همهٔ آدمیان و [درعین حال] بر کشور حکم راندن،
آیا توانی از رندی برحذر باشی؟
گشودن و [در عین حال] بستن دروازههای آسمان،
آیا توانی نقش مادینه را ایفا کردن؟
فهمیدن همهچیز و [در عین حال] گشودگی در قبال آنها،
آیا توانی کاری نکردن؟
پدید آوردن و پروردن،
داشتن و در عین حال، مالک نبودن،
کارکردن و در عین حال، در پی نام و آوازه نبودن،
راهبری و در عین حال، در پیِ تسلط و برتریجویی نبودن.
این است فضیلت باستانی.»
◽️(دائو ده جینگ، لائودزه، ترجمه مجتبی اعتمادینیا، نشر آنسو)
🌿 ترجمهای دیگر:
«آیا میتوانی اندیشه را از هرزه گشتن بازداری و به یگانگی آغازین پیوند زنی؟
آیا میتوانی تن را تر و تازه کنی که به کودکی نوزاد مانند شود؟
آیا میتوانی بینش درون را پاکیزه کنی که هیچ نبینی مگر روشنی را؟
آیا میتوانی مردم را دوست داشته و رهبری کنی بیآنکه خواستت را تحمیل کرده باشی؟
آیا میتوانی با بزرگترین چیزها سر و کارت افتد اینسان که بگذاری رخدادها به آیند و روند خود باشند؟
یا میتوانی از اندیشهات گامی واپس کشی و همه چیز را دریابی؟
زادن و پروراندن، داشتن، نه تصاحب کردن، کاری کردن، نه چشم داشتن، رهبری، نه کوشش در پاییدن مردم،
این است برترین هنر.»
◽️(مفهوم تائو، علی زاهد، نشر نگاه معاصر)
🌿 ترجمهای دیگر:
«آیا میتوانید ذهنتان را از پرسه زدن باز دارید
و آن را به یگانگی ابتدایی با هستی بازگردانید؟
آیا میتوانید بدنتان را همچون نوزادان دوباره نرم و انعطافپذیر کنید؟
آیا میتوانید دید درونیتان را پاک کنید،
تا چیزی جز نور نبینید؟
آیا میتوانید دیگران را دوست بدارید
و آنها را بدون تحمیل خواستههای خود، راهنمایی کنید؟
آیا میتوانید در برخورد با مسائل مهم و حیاتی زندگی هیچ دخالتی نکنید
و اجازه دهید آنچه باید، رخ بدهد؟
آیا میتوانید از ذهن خود دست بکشید
و بدون دخالت ذهن، درک کنید؟
داشتن بدون احساس مالکیت،
عمل کردن بدون چشمداشت
و راهنمایی بدون سعی در حکمراندن
فضایل عالی محسوب میشوند.»
◽️(تائو ت چینگ، لائو دزو، ترحمه فرشید قهرمانی، نشر مثلث)
🌿 ترجمهای دیگر:
«آیا تو توان آنرا داری که چیزهای متضاد را وحدت بخشیده از جداییشان در آوری؟
آیا توان آن داری که بر نفس کشیدنت چنان تمرکز کنی که چو کودکی بیگناه گردی؟
آیا توان آن داری که چنان تاریکی از آینهٔ درونت بزدایی که دیگر هیچ لکهای بر رخش نماند؟
آیا توان آن داری که به مردم چنان عشقورزی که چون ادارهٔ امور در دستت قرار گرفت کارت بیشایبه و خدشه باشد؟
آیا توان آن داری که به قلمرو نیستی و هستی داخل و از آن خارج شوی و اجازه دهی که کارها به خودی خود رخ دهند؟
آیا نور اشراق میتواند در هر سو نور بیفشاند بدون آنکه بدانی؟
آن را برویان و بپرور»
◽️(تائو ت چینگ، لائوتزو، ترجمه محمدجواد کوهری، نشر روزنه)
🌿 ترجمهای دیگر:
«آیا میتوانی جانت را در کالبدش نگه داری؟
محکم یکی را بچسبی،
و یاد بگیری که کُل باشی؟
میتوانی توش و توانت را جمع کنی،
نرم و ظریف باشی،
و بیاموزی که نوزاد باشی؟
میتوانی آب عمیق را آرام و زلال نگه داری
تا چیزها را بازتابد بیآنکه محوشان کند؟
میتوانی دیگران را دوست داشته باشی و کارها را بگردانی و این را با کاری نکردن، بکنی؟
باز کردن و بستن دروازهٔ آسمان
میتوانی مانندِ پرندهیی باشی با جوجگانش؟
درخشان، از سراسر عالم بگذری،
میتوانی با ندانستن بدانی؟
زادن، شیر دادن،
داشتن و تصاحب نکردن،کاری کردن و ادعایی بر آن نداشتن،
راه نمودن، نه فرمان راندن:
این است نیروی اسرار آمیز.
مالامال از معانی پنهان.»
◽️(دائو دِه جینگ، لائو زه، ترجمه علی پاشایی، نشر نگاه معاصر)
@sedigh_63
«میتوانی جسم و روح را چیره شوی؟
به طریق بیاویزی و با آن یکی شوی؟
میتوانی چون نوزادهای باشی نرم و منعطف؟
میتوانی بصیرت عارفانهات را مُطهَّر سازی و بروبیاش تا گاهِ بیآلایشی؟
میتوانی همهٔ مردمان را عشق بورزی؟
بر سرزمینت حکم برانی بیکه به نامی برسی؟
میتوانی زاینده باشی، پذیرنده چون زمین یا ناپذیرنده چون آسمان؟
میتوانی در مسیر، چشم بر دل باز کنی و بر عقل بسته داری؟
دیگران را بپرور، طعامشان ده
مادر باش، اما مالک نباش
رحمت گذار اما منّت مگذار
مربی باش اما ارباب نباش:
این چنین است فضیلت عارفانه»
◽️(دائو دِ جینگ، لائوتزو، ترجمهٔ احسان عباسلو، نشر ثالث)
🌿 ترجمهای دیگر:
«حامل جسم و روح بودن و [در عین حال] واحد را در آغوش گرفتن،
آیا توانی از افتراق بپرهیزی؟
حضور کامل داشتن و [در عین حال] انعطافپذیر بودن،
آیا توانی همانند طفلی نوخاسته باشی؟
شستن و پالودنِ چشماندازِ کهن،
آیا توانی از آلایش مبرّا باشی؟
دوست داشتن همهٔ آدمیان و [درعین حال] بر کشور حکم راندن،
آیا توانی از رندی برحذر باشی؟
گشودن و [در عین حال] بستن دروازههای آسمان،
آیا توانی نقش مادینه را ایفا کردن؟
فهمیدن همهچیز و [در عین حال] گشودگی در قبال آنها،
آیا توانی کاری نکردن؟
پدید آوردن و پروردن،
داشتن و در عین حال، مالک نبودن،
کارکردن و در عین حال، در پی نام و آوازه نبودن،
راهبری و در عین حال، در پیِ تسلط و برتریجویی نبودن.
این است فضیلت باستانی.»
◽️(دائو ده جینگ، لائودزه، ترجمه مجتبی اعتمادینیا، نشر آنسو)
🌿 ترجمهای دیگر:
«آیا میتوانی اندیشه را از هرزه گشتن بازداری و به یگانگی آغازین پیوند زنی؟
آیا میتوانی تن را تر و تازه کنی که به کودکی نوزاد مانند شود؟
آیا میتوانی بینش درون را پاکیزه کنی که هیچ نبینی مگر روشنی را؟
آیا میتوانی مردم را دوست داشته و رهبری کنی بیآنکه خواستت را تحمیل کرده باشی؟
آیا میتوانی با بزرگترین چیزها سر و کارت افتد اینسان که بگذاری رخدادها به آیند و روند خود باشند؟
یا میتوانی از اندیشهات گامی واپس کشی و همه چیز را دریابی؟
زادن و پروراندن، داشتن، نه تصاحب کردن، کاری کردن، نه چشم داشتن، رهبری، نه کوشش در پاییدن مردم،
این است برترین هنر.»
◽️(مفهوم تائو، علی زاهد، نشر نگاه معاصر)
🌿 ترجمهای دیگر:
«آیا میتوانید ذهنتان را از پرسه زدن باز دارید
و آن را به یگانگی ابتدایی با هستی بازگردانید؟
آیا میتوانید بدنتان را همچون نوزادان دوباره نرم و انعطافپذیر کنید؟
آیا میتوانید دید درونیتان را پاک کنید،
تا چیزی جز نور نبینید؟
آیا میتوانید دیگران را دوست بدارید
و آنها را بدون تحمیل خواستههای خود، راهنمایی کنید؟
آیا میتوانید در برخورد با مسائل مهم و حیاتی زندگی هیچ دخالتی نکنید
و اجازه دهید آنچه باید، رخ بدهد؟
آیا میتوانید از ذهن خود دست بکشید
و بدون دخالت ذهن، درک کنید؟
داشتن بدون احساس مالکیت،
عمل کردن بدون چشمداشت
و راهنمایی بدون سعی در حکمراندن
فضایل عالی محسوب میشوند.»
◽️(تائو ت چینگ، لائو دزو، ترحمه فرشید قهرمانی، نشر مثلث)
🌿 ترجمهای دیگر:
«آیا تو توان آنرا داری که چیزهای متضاد را وحدت بخشیده از جداییشان در آوری؟
آیا توان آن داری که بر نفس کشیدنت چنان تمرکز کنی که چو کودکی بیگناه گردی؟
آیا توان آن داری که چنان تاریکی از آینهٔ درونت بزدایی که دیگر هیچ لکهای بر رخش نماند؟
آیا توان آن داری که به مردم چنان عشقورزی که چون ادارهٔ امور در دستت قرار گرفت کارت بیشایبه و خدشه باشد؟
آیا توان آن داری که به قلمرو نیستی و هستی داخل و از آن خارج شوی و اجازه دهی که کارها به خودی خود رخ دهند؟
آیا نور اشراق میتواند در هر سو نور بیفشاند بدون آنکه بدانی؟
آن را برویان و بپرور»
◽️(تائو ت چینگ، لائوتزو، ترجمه محمدجواد کوهری، نشر روزنه)
🌿 ترجمهای دیگر:
«آیا میتوانی جانت را در کالبدش نگه داری؟
محکم یکی را بچسبی،
و یاد بگیری که کُل باشی؟
میتوانی توش و توانت را جمع کنی،
نرم و ظریف باشی،
و بیاموزی که نوزاد باشی؟
میتوانی آب عمیق را آرام و زلال نگه داری
تا چیزها را بازتابد بیآنکه محوشان کند؟
میتوانی دیگران را دوست داشته باشی و کارها را بگردانی و این را با کاری نکردن، بکنی؟
باز کردن و بستن دروازهٔ آسمان
میتوانی مانندِ پرندهیی باشی با جوجگانش؟
درخشان، از سراسر عالم بگذری،
میتوانی با ندانستن بدانی؟
زادن، شیر دادن،
داشتن و تصاحب نکردن،کاری کردن و ادعایی بر آن نداشتن،
راه نمودن، نه فرمان راندن:
این است نیروی اسرار آمیز.
مالامال از معانی پنهان.»
◽️(دائو دِه جینگ، لائو زه، ترجمه علی پاشایی، نشر نگاه معاصر)
@sedigh_63
Audio
یَلِه
بر نازُکای چمن
رها شده باشی
پا در خُنکای شوخِ چشمهیی،
و زنجره
زنجیرۀ بلورینِ صدایش را ببافد.
در تجرّدِ شب
واپسین وحشتِ جانت
ناآگاهی از سرنوشتِ ستاره باشد
غمِ سنگینت
تلخی ساقۀ علفی که به دندان میفشری.
همچون حبابی ناپایدار
تصویرِ کاملِ گنبدِ آسمان باشی
و رویینه
به جادویی که اسفندیار.
مسیرِ سوزانِ شهابی
خطِّ رحیل به چشمت زند،
و در ایمنتر کُنجِ گمانت
به خیالِ سستِ یکی تلنگر
آبگینۀ عُمْرَت
خاموش
درهم شکند.
احمد شاملو – مهرِ ۱۳۵۳
با صدای آیدا سرکیسیان
.
بر نازُکای چمن
رها شده باشی
پا در خُنکای شوخِ چشمهیی،
و زنجره
زنجیرۀ بلورینِ صدایش را ببافد.
در تجرّدِ شب
واپسین وحشتِ جانت
ناآگاهی از سرنوشتِ ستاره باشد
غمِ سنگینت
تلخی ساقۀ علفی که به دندان میفشری.
همچون حبابی ناپایدار
تصویرِ کاملِ گنبدِ آسمان باشی
و رویینه
به جادویی که اسفندیار.
مسیرِ سوزانِ شهابی
خطِّ رحیل به چشمت زند،
و در ایمنتر کُنجِ گمانت
به خیالِ سستِ یکی تلنگر
آبگینۀ عُمْرَت
خاموش
درهم شکند.
احمد شاملو – مهرِ ۱۳۵۳
با صدای آیدا سرکیسیان
.
مست دیدار
قصهای هست در مثنوی با نام «قصهٔ اعرابی درویش و ماجرای زن با او». مردِ درویشی که به اصرار و ابرامِ همسرش، کوزهای از آب شیرین پر میکند و به طمعِ عطا و بخششِ سلطان، راهیِ بغداد میشود. چون به بغداد و درگاه پادشاه میرسد، از استقبالِ گرم و پُر مهر و نوازشِ دربانان غافلگیر و شگفتزده میشود. این مِهتران چگونه و چرا با منِ درویشِ بینوایِ خسته که گرد و غبارِ سفر بر او نشسته، چنین کریمانه رفتار میکنند؟ آن سودایِ نخست که طلبِ نان و دینار بود، کنار میرود و او که از لطف آنان بیتاب شده میگوید:
ای که یک دیدارتان دیدارها
ای نثارِ دینتان دینارها
ای همه یَنْظُرْ بِنورِ الله شده
از برِ حق بهرِ بخشش آمده
تا زنید آن کیمیاهای نظر
بر سرِ مسهای اشخاصِ بشر
(مثنوی، د ۱: ۲۷۸۹_۲۷۹۱)
در طلبِ نان و دینار آمده بود، هدف و نیّت دیگری داشت، اما در آن مواجهه، چشم به حقیقت دیگری گشود: نگاه و نظرِ دربانان سلطان. حضورِ کیمیاگر و زندگیبخششان. دیدار آنان، گرانبهاتر از از نان بود. نگاهشان خواستنیتر از دینار. صاحب کیمیای نظر بودند. کیمیای نگاهشان را رایگان نثارِ مسِ دیگران میکردند. پرتوِ حضور و برکتِ نگاهشان، تبدّلآفرین بود. آنان به نورِ خدا در درویش نگریستند و طرز و شیوۀ رویارویی و دیدارشان چنان بود که درویشِ مسافر را بیتاب کرد و گفت: در پایِ دین شما، که وجودی چنین مبارک از شما پرداخته، دینارها باید نثار کرد. درویش که این راه دراز را در طلبِ عطا و بخششِ مادّی فراپشت نهاده بود، حالا چیزی بزرگتر و عزیزتر را تجربه میکرد: دیدار. موهبِ دیدار. و به دربانانِ کریم گفت:
تا بدینجا بهرِ دینار آمدم
چون رسیدم، مستِ دیدار آمدم
(مثنوی، د ۱: ۲۷۹۴)
در قصۀ «محتسبِ تبریز» نیز اشارۀ درخشانی دربارۀ «دیدار» آمده است. جوانمردِ قصه، محتسبِ تبریز را که مردی اهلِ خیر و بخشش و نوازش بود در خواب میبیند و شوریده و شادمان از خواب برمیخیزد. مهمان که او را مست و خوش میبیند میپرسد چه رخ داده؟ پاسخ میدهد:
گفت: سوداناک خوابی دیدهام
در دلِ خود آفتابی دیدهام
خواب دیدم خواجۀ بیدار را
آن بداده جان پیِ دیدار را
(مثنوی، د ۶: ۳۵۹۴_۳۵۹۵)
محتسب تبریز را چنین وصف میکند: «آن بداده جان پیِ دیدار را». معنای اوّلیه این است که خواجۀ تبریز که از دنیا رفته، به عزمِ تماشای یار و دیدارِ جان، دنیا را ترک کرده است. اما شعر به تداعی معنای دیگری هم راه میدهد و آن جایگاه و کششِ والای دیدار است که میارزد به خاطرش جان سپرد.
مولانا از زبانِ پیامبر که در ازایِ پیغام گزاردن، مزد و پاداشی طلب نمیکرد، میآورد:
چیست مزدِ کارِ من؟ دیدارِ یار
گر چه خود بوبکر بخشد چل هزار
(مثنوی، د ۲: ۵۷۹)
به تعبیر مولانا، مزدِ پیامبر از آنهمه مجاهدت و استقامت، دیدار یار است و هیچ بهرۀ مالی دیگری نمیتواند همطراز چنین پاداشی باشد. آخر، کسی که مزه و حلاوت دیدار را بچشد، دنیا و هر چه در آن است به چشم او مُردار مینُماید:
هر که از دیدار برخوردار شد
این جهان در چشمِ او مُردار شد
(مثنوی، د ۲: ۵۸۵)
این باور و نگاه را در قصهٔ «زاریهای شعیب و گریستنِ او» که در غزلیات شمس آمده میبینیم. شعیب، زاریها میکرد و اشکها میریخت. از آسمان ندا آمد که زاری بس است، اگر از بیم دوزخ است آمرزیدمت و اگر در طلبِ بهشت، ارزانی تو باد! شعیب پاسخ میدهد: نه این و نه آن، من طالبِ دیدارم. اگر دریاها شعلهور شوند من همچنان در پیِ دیدار و ملاقات خواهم دوید و دل به دریاهای آتش خواهم سپرد:
بانگ شعیب و نالهاش وان اشک همچون ژالهاش
چون شد ز حد، از آسمان آمد سحرگاهش ندا:
گر مجرمی بخشیدمت وز جُرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت، خامُش! رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن، دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود من در روم بهر لقا
گر راندۀ آن منظرم، بستهست از او چشم ترم
من در جحیم اولیترم جنّت نشاید مر مرا
جنّت مرا بی روی او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو کو فَرِّ انوار بقا؟
(دیوان شمس، غزلِ ۳)
باز به او میگویند کمتر گریه کن، نابینا میشوی! پاسخ میدهد اگر روزی از دیدار برخوردار شوم، همهٔ اجزای من چشم میشوند و غمی از نابینایی نخواهم داشت. و اگر بناست چشم من از دیدار محروم بماند، همان بهتر که نابینا شود:
گفتند باری کم گری تا کم نگردد مُبصِری
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بُکا
گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عَمی؟
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کاو نیست لایق دوست را
پاسخی که شعیبِ اشکبار میدهد نظیرِ پاسخ سعدی است:
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بوَد فایده بینایی را؟
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
قصهای هست در مثنوی با نام «قصهٔ اعرابی درویش و ماجرای زن با او». مردِ درویشی که به اصرار و ابرامِ همسرش، کوزهای از آب شیرین پر میکند و به طمعِ عطا و بخششِ سلطان، راهیِ بغداد میشود. چون به بغداد و درگاه پادشاه میرسد، از استقبالِ گرم و پُر مهر و نوازشِ دربانان غافلگیر و شگفتزده میشود. این مِهتران چگونه و چرا با منِ درویشِ بینوایِ خسته که گرد و غبارِ سفر بر او نشسته، چنین کریمانه رفتار میکنند؟ آن سودایِ نخست که طلبِ نان و دینار بود، کنار میرود و او که از لطف آنان بیتاب شده میگوید:
ای که یک دیدارتان دیدارها
ای نثارِ دینتان دینارها
ای همه یَنْظُرْ بِنورِ الله شده
از برِ حق بهرِ بخشش آمده
تا زنید آن کیمیاهای نظر
بر سرِ مسهای اشخاصِ بشر
(مثنوی، د ۱: ۲۷۸۹_۲۷۹۱)
در طلبِ نان و دینار آمده بود، هدف و نیّت دیگری داشت، اما در آن مواجهه، چشم به حقیقت دیگری گشود: نگاه و نظرِ دربانان سلطان. حضورِ کیمیاگر و زندگیبخششان. دیدار آنان، گرانبهاتر از از نان بود. نگاهشان خواستنیتر از دینار. صاحب کیمیای نظر بودند. کیمیای نگاهشان را رایگان نثارِ مسِ دیگران میکردند. پرتوِ حضور و برکتِ نگاهشان، تبدّلآفرین بود. آنان به نورِ خدا در درویش نگریستند و طرز و شیوۀ رویارویی و دیدارشان چنان بود که درویشِ مسافر را بیتاب کرد و گفت: در پایِ دین شما، که وجودی چنین مبارک از شما پرداخته، دینارها باید نثار کرد. درویش که این راه دراز را در طلبِ عطا و بخششِ مادّی فراپشت نهاده بود، حالا چیزی بزرگتر و عزیزتر را تجربه میکرد: دیدار. موهبِ دیدار. و به دربانانِ کریم گفت:
تا بدینجا بهرِ دینار آمدم
چون رسیدم، مستِ دیدار آمدم
(مثنوی، د ۱: ۲۷۹۴)
در قصۀ «محتسبِ تبریز» نیز اشارۀ درخشانی دربارۀ «دیدار» آمده است. جوانمردِ قصه، محتسبِ تبریز را که مردی اهلِ خیر و بخشش و نوازش بود در خواب میبیند و شوریده و شادمان از خواب برمیخیزد. مهمان که او را مست و خوش میبیند میپرسد چه رخ داده؟ پاسخ میدهد:
گفت: سوداناک خوابی دیدهام
در دلِ خود آفتابی دیدهام
خواب دیدم خواجۀ بیدار را
آن بداده جان پیِ دیدار را
(مثنوی، د ۶: ۳۵۹۴_۳۵۹۵)
محتسب تبریز را چنین وصف میکند: «آن بداده جان پیِ دیدار را». معنای اوّلیه این است که خواجۀ تبریز که از دنیا رفته، به عزمِ تماشای یار و دیدارِ جان، دنیا را ترک کرده است. اما شعر به تداعی معنای دیگری هم راه میدهد و آن جایگاه و کششِ والای دیدار است که میارزد به خاطرش جان سپرد.
مولانا از زبانِ پیامبر که در ازایِ پیغام گزاردن، مزد و پاداشی طلب نمیکرد، میآورد:
چیست مزدِ کارِ من؟ دیدارِ یار
گر چه خود بوبکر بخشد چل هزار
(مثنوی، د ۲: ۵۷۹)
به تعبیر مولانا، مزدِ پیامبر از آنهمه مجاهدت و استقامت، دیدار یار است و هیچ بهرۀ مالی دیگری نمیتواند همطراز چنین پاداشی باشد. آخر، کسی که مزه و حلاوت دیدار را بچشد، دنیا و هر چه در آن است به چشم او مُردار مینُماید:
هر که از دیدار برخوردار شد
این جهان در چشمِ او مُردار شد
(مثنوی، د ۲: ۵۸۵)
این باور و نگاه را در قصهٔ «زاریهای شعیب و گریستنِ او» که در غزلیات شمس آمده میبینیم. شعیب، زاریها میکرد و اشکها میریخت. از آسمان ندا آمد که زاری بس است، اگر از بیم دوزخ است آمرزیدمت و اگر در طلبِ بهشت، ارزانی تو باد! شعیب پاسخ میدهد: نه این و نه آن، من طالبِ دیدارم. اگر دریاها شعلهور شوند من همچنان در پیِ دیدار و ملاقات خواهم دوید و دل به دریاهای آتش خواهم سپرد:
بانگ شعیب و نالهاش وان اشک همچون ژالهاش
چون شد ز حد، از آسمان آمد سحرگاهش ندا:
گر مجرمی بخشیدمت وز جُرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت، خامُش! رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن، دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود من در روم بهر لقا
گر راندۀ آن منظرم، بستهست از او چشم ترم
من در جحیم اولیترم جنّت نشاید مر مرا
جنّت مرا بی روی او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو کو فَرِّ انوار بقا؟
(دیوان شمس، غزلِ ۳)
باز به او میگویند کمتر گریه کن، نابینا میشوی! پاسخ میدهد اگر روزی از دیدار برخوردار شوم، همهٔ اجزای من چشم میشوند و غمی از نابینایی نخواهم داشت. و اگر بناست چشم من از دیدار محروم بماند، همان بهتر که نابینا شود:
گفتند باری کم گری تا کم نگردد مُبصِری
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بُکا
گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عَمی؟
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کاو نیست لایق دوست را
پاسخی که شعیبِ اشکبار میدهد نظیرِ پاسخ سعدی است:
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بوَد فایده بینایی را؟
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
«من هنگامی که از شکم مادرم زاده شدم چیزی از کتابها نمیدانستم و میخواهم هنگام مرگ نیز بدون کتابها باشم، در حالی که دست یک انسان دیگر در دستم است. پس من گاهی درِ اتاقم را میبندم و خودم را به کتابی میسپارم، اما صرفاً چون میتوانم دوباره در را باز کنم و یک انسان نگاهش را به من بیندازد.»
◽️(دیدار ناگهان: زندگینامهٔ خودنوشت، مارتین بوبر، ترجمه حسین مرکبی، نشر هرمس، ۱۴۰۳، ص۶۸)
@sedigh_63
◽️(دیدار ناگهان: زندگینامهٔ خودنوشت، مارتین بوبر، ترجمه حسین مرکبی، نشر هرمس، ۱۴۰۳، ص۶۸)
@sedigh_63
مقصود از وجودِ عالَم
بوبر در جشن هشتادمین زادروزش گفت: «من فیلسوف، پیامبر یا الهیدان نیستم، بلکه مردی هستم که چیزی دیده و به سوی پنجره رفته است و به آنچه دیده اشاره میکند.»(ص۲)
مسیح میگوید: «هنگامی که دو یا سه نفر به نام من در کنار هم باشند، من ناگزیر حضور خواهم داشت»، و بوبر آن را اینگونه باز میچیند: «هنگامی که دو یا سه نفر بهراستی گرد هم بیایند، به نام خدا گرد هم آمدهاند.»(ص۱۰)
«یک پیش از ظهر، پس از یک وجد «دینی» صبحگاهی، مرد جوان ناآشنایی به دیدار من آمد ولی روح من آنجا نبود. من قطعاً بدون برخوردی دوستانه به او گوش نسپردم و بیتوجه.تر از همهٔ همسالانش که عادت داشتند در این ساعات روز نزد من بیایند با او رفتار نکردم؛ همان کسانی که به چشم پیشگویی به من نگاه میکردند که میشد با او صحبت کرد! من با توجه و صراحت با او سخن گفتم و با این حال تنها چیزی که از آن خودداری کردم حدس زدن سؤالاتی بود که او نپرسید. دیری نگذشت که از طریق یکی از دوستانش _خود او دیگر زنده نبودــ به محتوای بنیادین آن پرسشها پی بردم. پی بردم که او نه به صورت حاشیهای بلکه برای پرسشی سرنوشتساز نزد من آمده بود، نه برای گپ و گفت، بلکه برای تصمیمگیری، آن هم درست به سوی من، درست در این لحظه. هنگامی که ما درمانده نزد یک انسان میرویم چه انتظاری داریم؟ بیشک حضوری را انتظار داریم که از طریق آن به ما گفته شود که معنی همچنان وجود دارد.»(ص۵۹)
◽️(دیدار ناگهان: زندگینامهٔ خودنوشت، مارتین بوبر، ترجمه حسین مرکبی، نشر هرمس، ۱۴۰۳)
شمس تبریزی میگفت:
«مقصود از وجودِ عالَم، ملاقات دو دوست بود، که روی در روی هم نهند جهتِ خدا، دور از هوا. مقصود نان نی، نانبا نی، قصابی و قصاب نی. چنان که این ساعت به خدمتِ مولانا آسودهایم.»(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۶۲۸)
@sedigh_63
بوبر در جشن هشتادمین زادروزش گفت: «من فیلسوف، پیامبر یا الهیدان نیستم، بلکه مردی هستم که چیزی دیده و به سوی پنجره رفته است و به آنچه دیده اشاره میکند.»(ص۲)
مسیح میگوید: «هنگامی که دو یا سه نفر به نام من در کنار هم باشند، من ناگزیر حضور خواهم داشت»، و بوبر آن را اینگونه باز میچیند: «هنگامی که دو یا سه نفر بهراستی گرد هم بیایند، به نام خدا گرد هم آمدهاند.»(ص۱۰)
«یک پیش از ظهر، پس از یک وجد «دینی» صبحگاهی، مرد جوان ناآشنایی به دیدار من آمد ولی روح من آنجا نبود. من قطعاً بدون برخوردی دوستانه به او گوش نسپردم و بیتوجه.تر از همهٔ همسالانش که عادت داشتند در این ساعات روز نزد من بیایند با او رفتار نکردم؛ همان کسانی که به چشم پیشگویی به من نگاه میکردند که میشد با او صحبت کرد! من با توجه و صراحت با او سخن گفتم و با این حال تنها چیزی که از آن خودداری کردم حدس زدن سؤالاتی بود که او نپرسید. دیری نگذشت که از طریق یکی از دوستانش _خود او دیگر زنده نبودــ به محتوای بنیادین آن پرسشها پی بردم. پی بردم که او نه به صورت حاشیهای بلکه برای پرسشی سرنوشتساز نزد من آمده بود، نه برای گپ و گفت، بلکه برای تصمیمگیری، آن هم درست به سوی من، درست در این لحظه. هنگامی که ما درمانده نزد یک انسان میرویم چه انتظاری داریم؟ بیشک حضوری را انتظار داریم که از طریق آن به ما گفته شود که معنی همچنان وجود دارد.»(ص۵۹)
◽️(دیدار ناگهان: زندگینامهٔ خودنوشت، مارتین بوبر، ترجمه حسین مرکبی، نشر هرمس، ۱۴۰۳)
شمس تبریزی میگفت:
«مقصود از وجودِ عالَم، ملاقات دو دوست بود، که روی در روی هم نهند جهتِ خدا، دور از هوا. مقصود نان نی، نانبا نی، قصابی و قصاب نی. چنان که این ساعت به خدمتِ مولانا آسودهایم.»(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۶۲۸)
@sedigh_63
قلب هاینه
هاینه (۱۸۴۸): «آنچه اکنون جهان به دنبال آن و به امید آن است به کلی با قلب من بیگانه است.»
✔️(به نقل از: یادداشتها، آلبرکامو، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر ماهی، ص۳۲۷)
گورنبشتهٔ هاینریش هاینه:
«او گلهای سرخ برنتا را دوست داشت.»
(همان، ص۱۸۱)
.
هاینه (۱۸۴۸): «آنچه اکنون جهان به دنبال آن و به امید آن است به کلی با قلب من بیگانه است.»
✔️(به نقل از: یادداشتها، آلبرکامو، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر ماهی، ص۳۲۷)
گورنبشتهٔ هاینریش هاینه:
«او گلهای سرخ برنتا را دوست داشت.»
(همان، ص۱۸۱)
.
خدای تو را دردی دهاد!
نظامالدین اولیا نقل میکند که خواجه فریدالدین گَنْجِ شِکر (از عارفان قرن ۷ قمری در شبهقارهٔ هند) هر که را میدید میگفت: «خدای عزّ و جلّ تو را دردی دهاد!»
فرازی که این سخن در آن نقل شده خواندنی است:
«حکایت فرمودند که علی کهوکهری در مُلتان بوده است در بابِ کسی که او را دردی و عشقی نبودی اعتقادی نکردی اگر چه آن کس زاهد و متعبّد بودی و گفتی «فلانکس هیچ نیست اشک ندارد!» سخن درست از زبان او بیرون نیامدی عشق را اشک گفتی. هم بر نسبتِ این حروف فرمود که یحیی معاذ رازی گفته است که «یک ذرّه محبت به از طاعتِ جمله آدمیان و پریان!» مناسب این معنی سخن فرمود که شیخالاسلام فریدالدّین بارها هرکسی را گفتی: «خدای عزوجلّ تو را دردی دهاد!» آن کس حیران ماندی که این چه دعاست، این ساعت معلوم میشود که آن چه دعا بود!»
◽️(فوائد الفؤاد: ملفوظات خواجه نظامالدین اولیاء بدایونی(متوفی ۷۲۵)، تألیف حسن دهلوی(متوفی ۷۳۷)، تصحیح محمدلطیف ملک، به کوشش محسن کیانی، نشر روزنه، ۱۳۷۷، ص۱۶۰)
〰〰〰
ابوالحسن خرقانی گفته است:
«بس خوش بوَد دلَکی بیمار که اگر همه خلق آسمان و زمین گرد آیند تا او را شفا دهند بهتر نشود.»(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۷۶۶)
«دلی که بیمار حقّ بوَد خوش بوَد؛ زیرا که شفاش هم حق بود.»(همان، ص۷۵۱)
«تا خداییِ خدا باقی است دردِ ابوالحسن باقی است.»(نوشته بر دریا، ص۴۲۵)
@sedigh_63
نظامالدین اولیا نقل میکند که خواجه فریدالدین گَنْجِ شِکر (از عارفان قرن ۷ قمری در شبهقارهٔ هند) هر که را میدید میگفت: «خدای عزّ و جلّ تو را دردی دهاد!»
فرازی که این سخن در آن نقل شده خواندنی است:
«حکایت فرمودند که علی کهوکهری در مُلتان بوده است در بابِ کسی که او را دردی و عشقی نبودی اعتقادی نکردی اگر چه آن کس زاهد و متعبّد بودی و گفتی «فلانکس هیچ نیست اشک ندارد!» سخن درست از زبان او بیرون نیامدی عشق را اشک گفتی. هم بر نسبتِ این حروف فرمود که یحیی معاذ رازی گفته است که «یک ذرّه محبت به از طاعتِ جمله آدمیان و پریان!» مناسب این معنی سخن فرمود که شیخالاسلام فریدالدّین بارها هرکسی را گفتی: «خدای عزوجلّ تو را دردی دهاد!» آن کس حیران ماندی که این چه دعاست، این ساعت معلوم میشود که آن چه دعا بود!»
◽️(فوائد الفؤاد: ملفوظات خواجه نظامالدین اولیاء بدایونی(متوفی ۷۲۵)، تألیف حسن دهلوی(متوفی ۷۳۷)، تصحیح محمدلطیف ملک، به کوشش محسن کیانی، نشر روزنه، ۱۳۷۷، ص۱۶۰)
〰〰〰
ابوالحسن خرقانی گفته است:
«بس خوش بوَد دلَکی بیمار که اگر همه خلق آسمان و زمین گرد آیند تا او را شفا دهند بهتر نشود.»(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۷۶۶)
«دلی که بیمار حقّ بوَد خوش بوَد؛ زیرا که شفاش هم حق بود.»(همان، ص۷۵۱)
«تا خداییِ خدا باقی است دردِ ابوالحسن باقی است.»(نوشته بر دریا، ص۴۲۵)
@sedigh_63
.
باران میآید
خوشا آن که درخت
خانهٔ اوست
خوشا سنجاب!
〰〰
هنوز باران میبارد
کلماتم به آخر رسیدهاند
و دستانم از هر شعری
خالی است
باران اما
هنوز میبارد
صدّیق.
.
باران میآید
خوشا آن که درخت
خانهٔ اوست
خوشا سنجاب!
〰〰
هنوز باران میبارد
کلماتم به آخر رسیدهاند
و دستانم از هر شعری
خالی است
باران اما
هنوز میبارد
صدّیق.
.
خدای غایب، خدای حاضر
جنید بغدادی:
«اگر خدای غایب است، ذکر غایب غیبت است و غیبت حرام است
و اگر حاضر است، در مشاهدهٔ حاضر نام او بردن ترکِ حرمت است.»(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۴۴۴)
ابوالحسن خرقانی:
«هر که غایب است همه از وی گوید، آن کس که حاضر است ازو هیچ نتواند گفت.»(نوشته بر دریا، ص۲۰۴)
«هر که غایب بوده از حق گوید، و هر که با حق حاضر بود از حق هیچ نتواند گفت.»(همان، ص۳۱۶)
مارتین بوبر:
«اگر ایمان به خدا چنان که چنین نامش مینهند به آن معناست که بتوان با ضمیر سومشخص دربارهٔ او سخن گفت، من به خدا ایمان ندارم. زمانی که ایمان به آن معنا باشد که بتوانم با او سخن بگویم، من به خدا ایمان دارم.»(دیدار ناگهان، ترجمه حسین مرکّبی، ص۴۸)
«خداوند موجودی است که مستقیماً و با بیشترین قرب و دوام در برابر ماست و صرفاً میتوان او را مورد خطاب قرار داد اما نمیتوان او را بیان کرد.»(من و تو، ترجمۀ ابوتراب سهراب و الهام عطاردی، ص۶۰)
@sedigh_63
جنید بغدادی:
«اگر خدای غایب است، ذکر غایب غیبت است و غیبت حرام است
و اگر حاضر است، در مشاهدهٔ حاضر نام او بردن ترکِ حرمت است.»(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۴۴۴)
ابوالحسن خرقانی:
«هر که غایب است همه از وی گوید، آن کس که حاضر است ازو هیچ نتواند گفت.»(نوشته بر دریا، ص۲۰۴)
«هر که غایب بوده از حق گوید، و هر که با حق حاضر بود از حق هیچ نتواند گفت.»(همان، ص۳۱۶)
مارتین بوبر:
«اگر ایمان به خدا چنان که چنین نامش مینهند به آن معناست که بتوان با ضمیر سومشخص دربارهٔ او سخن گفت، من به خدا ایمان ندارم. زمانی که ایمان به آن معنا باشد که بتوانم با او سخن بگویم، من به خدا ایمان دارم.»(دیدار ناگهان، ترجمه حسین مرکّبی، ص۴۸)
«خداوند موجودی است که مستقیماً و با بیشترین قرب و دوام در برابر ماست و صرفاً میتوان او را مورد خطاب قرار داد اما نمیتوان او را بیان کرد.»(من و تو، ترجمۀ ابوتراب سهراب و الهام عطاردی، ص۶۰)
@sedigh_63
معجزهٔ بارش و رویش
و از آسمان آبی فروفرستاد. آنگاه بدان روزیای از میوهها برای شما برآورد.(بقره:۲۲)
و آبی که خداوند از آسمان فروفرستاده و بدان، زمین را از پسِ پژمردنش زنده داشته و از هر نوع جنبندهای در آن پراکنده است.(بقره: ۱۶۴)
و اوست که از آسمان، آبی فروفرستاد پس بدان هرگونه گیاه برآوردیم، و از آن ساقهای سبز رویاندیم و از آن دانههایی روی هم چیده شده برآوردیم. و از شکوفهٔ خرمابُن، خوشههایی در دسترس، و [نیز] باغهای انگور و زیتون و انار [بیرون آوردیم]... بنگرید به میوههای آن، هنگامی که میوه دهد و برسد. در این نشانههایی است برای مؤمنان.(أنعام: ۹۹)
و اوست که بادها را پیشاپیش رحمت خویش [یعنی باران] بهعنوان نویددهنده میفرستد، تا ابرهای سنگینبار را جابهجا کنند. ما آن [ابرها] را به سوی سرزمینهای مُرده میرانیم و بهوسیلهٔ آن، آب فرود میآوریم. و با آن میوههای گوناگون میرویانیم... و سرزمین پاک، گیاهش به فرمان پروردگارش [خوش] برآید و سرزمین ناپاک جز گیاه ناچیز نمیروید.(أعراف: ۵۷ـ۵۸)
اوست که از آسمان، آبی فروفرستاد که شما از آن مینوشید، و از همان گیاهان میرویَد که در آن [چهارپایان خود را] میچرانید. با آن زراعت و زیتون و خرما و انگور و از هرگونه محصولات میرویاند. بیگمان در این نشانی است برای مردمی که میاندیشند.(نحل: ۱۰-۱۱)
و خداوند از آسمان، آبی فرستاد و با آن زمین را از پسِ مردنش، حیات بخشید. بیگمان در این [بارش و رویش] حجتی است برای آنان که گوشی شنوا دارند.(نحل: ۶۵)
و از آسمان، آبی فرستاد که بدان انواع گیاهان گوناگون برآوردیم.(طه: ۵۳)
و زمین را پژمرده بینی. و چون آب بر آن فروفرستیم به جنبش و فزایش آید و از هر نوع [گیاهانِ] زیبا و دلگشا برویاند.(حج: ۵)
مگر ندیدهای که خداوند از آسمان، آبی فروفرستاد تا زمین سبز و خرم گردد؟(حج: ۶۳)
مگر ندیدهای که خداوند ابرهایی را میراند، سپس میانِ [پارههای] آن پیوند میدهد. آنگاه آن [ابرها] را متراکم میگرداند. سپس میبینی که باران از لابهلای آن [ابرها] بیرون میآید.(نور: ۴۳)
و اوست کسی که بادها را پیشاپیش رحمتش [یعنی باران] میفرستد. و از آسمان آبی پاک و پاککننده نازل میکنیم، تا بدان سرزمینی را که مُرده است، زنده گردانیم و آن را به چهارپایان و آدمیانی بسیار از آفریدگانِ خویش بنوشانیم.(فرقان: ۴۸-۴۹)
برای شما از آسمان آب فروفرستاد که بدان، بوستانهایی خرّم رویاندیم. حال آنکه شما نمیتوانستید درختانش را برویانید.(نمل: ۶۰)
چه کسی از آسمان، آبی فرستاد و زمین را از پسِ مُردنش بدان زنده کرد؟(عنکبوت: ۶۳)
و از آسمان، آبی فرومیفرستد که بدان زمین را از پس مُردنش زنده میکند. البته در این امر نشانههایی برای خردمندان است.(روم: ۲۴)
خداوند است که بادها را میفرستد که ابرها را برمیانگیزد و آن را هرگونه که خواهد در آسمان میگستراند و آن را به صورت پارههای انبوه درمیآورد. آنگاه باران را بینی که از لابهلای آن بیرون میآید... بنابراین به آثار رحمت الهی [یعنی باران] درنگر که چهسان زمین را از پس مردنش زنده میگرداند.(روم: ۴۸-۵۰)
و از آسمان، آبی فروفرستادیم و آنگاه از هرگونه گیاه نکو و ارزشمند رویانیدیم.(لقمان: ۱۰)
مگر ندیدهای که خداوند از آسمان، آبی فروفرستاد. آنگاه بدان میوههایی رنگارنگ بیرون آوردیم؟(فاطر: ۲۷)
مگر نمیبینی که خداوند از آسمان، آبی فرومیفرستد و آن را بهصورت چشمهسارانی در زمین داخل میگردانَد. آنگاه بدان کشتزارهایی رنگرنگ پدید بیاوَرَد؟(زمر: ۲۱)
و از جمله نشانههای خدا این است که زمین را پژمرده و افسرده بینی، پس چون آب را بر آن فروفرستیم به جنبش و رویش درآید.(فصّلت: ۳۹)
و اوست که باران را از پسِ آنکه [از نزولش] ناامید شدند فرومیفرستد و رحمت خود را میگستراند.(شوری: ۲۸)
و همان که از آسمان، آبی به اندازه فروفرستاد و بدان سرزمین پژمردهای را زنده کردیم.(زخرف: ۱۱)
و از آسمان، آبی پُربرکت فروفرستادیم و بهوسیلهٔ آن، باغها و دانههای دروکردنی رویاندیم. و خُرمابُنانی بلندبالا که میوههایی متراکم و برهمنشانده دارد تا روزیِ بندگان باشد و بدان [آب،] زمین مرده را زنده کردیم.(ق: ۹-۱۱)
آیا دربارهٔ آبی که مینوشید هیچ فکر کردهاید که آیا شما آن را از ابر نازل میکنید یا این ماییم که نازل میکنیم؟ اگر بخواهیم آن را تلخ و شور میگردانیم، پس چرا شکر نمیگزارید؟(واقعه: ۶۸-۷۰)
و از ابرهای بارنده، آبی ریزان فروفرستادیم تا بدان دانه و گیاه و باغهای انبوه برآوریم.(نبأ: ۱۴ـ۱۶)
پس آدمی باید به طعام خود درنگرد. البته ما آبی فراوان فروریختیم و آنگاه زمین را به خوبی شکافتیم. پس در آن دانهها و انگور و سبزی و زیتون و خرما و بوستانهای انبوه و میوه و علف رویانیدیم تا مایهٔ برخورداری شما و چهارپایانتان باشد.(عبس: ۲۴ـ۳۲)
@sedigh_63
و از آسمان آبی فروفرستاد. آنگاه بدان روزیای از میوهها برای شما برآورد.(بقره:۲۲)
و آبی که خداوند از آسمان فروفرستاده و بدان، زمین را از پسِ پژمردنش زنده داشته و از هر نوع جنبندهای در آن پراکنده است.(بقره: ۱۶۴)
و اوست که از آسمان، آبی فروفرستاد پس بدان هرگونه گیاه برآوردیم، و از آن ساقهای سبز رویاندیم و از آن دانههایی روی هم چیده شده برآوردیم. و از شکوفهٔ خرمابُن، خوشههایی در دسترس، و [نیز] باغهای انگور و زیتون و انار [بیرون آوردیم]... بنگرید به میوههای آن، هنگامی که میوه دهد و برسد. در این نشانههایی است برای مؤمنان.(أنعام: ۹۹)
و اوست که بادها را پیشاپیش رحمت خویش [یعنی باران] بهعنوان نویددهنده میفرستد، تا ابرهای سنگینبار را جابهجا کنند. ما آن [ابرها] را به سوی سرزمینهای مُرده میرانیم و بهوسیلهٔ آن، آب فرود میآوریم. و با آن میوههای گوناگون میرویانیم... و سرزمین پاک، گیاهش به فرمان پروردگارش [خوش] برآید و سرزمین ناپاک جز گیاه ناچیز نمیروید.(أعراف: ۵۷ـ۵۸)
اوست که از آسمان، آبی فروفرستاد که شما از آن مینوشید، و از همان گیاهان میرویَد که در آن [چهارپایان خود را] میچرانید. با آن زراعت و زیتون و خرما و انگور و از هرگونه محصولات میرویاند. بیگمان در این نشانی است برای مردمی که میاندیشند.(نحل: ۱۰-۱۱)
و خداوند از آسمان، آبی فرستاد و با آن زمین را از پسِ مردنش، حیات بخشید. بیگمان در این [بارش و رویش] حجتی است برای آنان که گوشی شنوا دارند.(نحل: ۶۵)
و از آسمان، آبی فرستاد که بدان انواع گیاهان گوناگون برآوردیم.(طه: ۵۳)
و زمین را پژمرده بینی. و چون آب بر آن فروفرستیم به جنبش و فزایش آید و از هر نوع [گیاهانِ] زیبا و دلگشا برویاند.(حج: ۵)
مگر ندیدهای که خداوند از آسمان، آبی فروفرستاد تا زمین سبز و خرم گردد؟(حج: ۶۳)
مگر ندیدهای که خداوند ابرهایی را میراند، سپس میانِ [پارههای] آن پیوند میدهد. آنگاه آن [ابرها] را متراکم میگرداند. سپس میبینی که باران از لابهلای آن [ابرها] بیرون میآید.(نور: ۴۳)
و اوست کسی که بادها را پیشاپیش رحمتش [یعنی باران] میفرستد. و از آسمان آبی پاک و پاککننده نازل میکنیم، تا بدان سرزمینی را که مُرده است، زنده گردانیم و آن را به چهارپایان و آدمیانی بسیار از آفریدگانِ خویش بنوشانیم.(فرقان: ۴۸-۴۹)
برای شما از آسمان آب فروفرستاد که بدان، بوستانهایی خرّم رویاندیم. حال آنکه شما نمیتوانستید درختانش را برویانید.(نمل: ۶۰)
چه کسی از آسمان، آبی فرستاد و زمین را از پسِ مُردنش بدان زنده کرد؟(عنکبوت: ۶۳)
و از آسمان، آبی فرومیفرستد که بدان زمین را از پس مُردنش زنده میکند. البته در این امر نشانههایی برای خردمندان است.(روم: ۲۴)
خداوند است که بادها را میفرستد که ابرها را برمیانگیزد و آن را هرگونه که خواهد در آسمان میگستراند و آن را به صورت پارههای انبوه درمیآورد. آنگاه باران را بینی که از لابهلای آن بیرون میآید... بنابراین به آثار رحمت الهی [یعنی باران] درنگر که چهسان زمین را از پس مردنش زنده میگرداند.(روم: ۴۸-۵۰)
و از آسمان، آبی فروفرستادیم و آنگاه از هرگونه گیاه نکو و ارزشمند رویانیدیم.(لقمان: ۱۰)
مگر ندیدهای که خداوند از آسمان، آبی فروفرستاد. آنگاه بدان میوههایی رنگارنگ بیرون آوردیم؟(فاطر: ۲۷)
مگر نمیبینی که خداوند از آسمان، آبی فرومیفرستد و آن را بهصورت چشمهسارانی در زمین داخل میگردانَد. آنگاه بدان کشتزارهایی رنگرنگ پدید بیاوَرَد؟(زمر: ۲۱)
و از جمله نشانههای خدا این است که زمین را پژمرده و افسرده بینی، پس چون آب را بر آن فروفرستیم به جنبش و رویش درآید.(فصّلت: ۳۹)
و اوست که باران را از پسِ آنکه [از نزولش] ناامید شدند فرومیفرستد و رحمت خود را میگستراند.(شوری: ۲۸)
و همان که از آسمان، آبی به اندازه فروفرستاد و بدان سرزمین پژمردهای را زنده کردیم.(زخرف: ۱۱)
و از آسمان، آبی پُربرکت فروفرستادیم و بهوسیلهٔ آن، باغها و دانههای دروکردنی رویاندیم. و خُرمابُنانی بلندبالا که میوههایی متراکم و برهمنشانده دارد تا روزیِ بندگان باشد و بدان [آب،] زمین مرده را زنده کردیم.(ق: ۹-۱۱)
آیا دربارهٔ آبی که مینوشید هیچ فکر کردهاید که آیا شما آن را از ابر نازل میکنید یا این ماییم که نازل میکنیم؟ اگر بخواهیم آن را تلخ و شور میگردانیم، پس چرا شکر نمیگزارید؟(واقعه: ۶۸-۷۰)
و از ابرهای بارنده، آبی ریزان فروفرستادیم تا بدان دانه و گیاه و باغهای انبوه برآوریم.(نبأ: ۱۴ـ۱۶)
پس آدمی باید به طعام خود درنگرد. البته ما آبی فراوان فروریختیم و آنگاه زمین را به خوبی شکافتیم. پس در آن دانهها و انگور و سبزی و زیتون و خرما و بوستانهای انبوه و میوه و علف رویانیدیم تا مایهٔ برخورداری شما و چهارپایانتان باشد.(عبس: ۲۴ـ۳۲)
@sedigh_63
قیامتِ نقد؟
در نظر مولانا رویش گیاهان و بردمیدن باغ و درختان، تصویری از رستاخیز و تأییدی برآن است. همچنان که قرآن کریم زمینِ پیش از رویش گیاهان را مُرده مینامد و میگوید ما خاک را با بارش آسمانی «إحیا» کردیم و از نو زندگی بخشیدیم. مولانا میگفت میخواهی نظارهگر قیامت باشی، قیامتِ نقد و حاضر؟ به باغ بیا:
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت:
«من مُردم و زنده شدم از دادِ ثوابی»
خواهی که قیامت نگری نقد به باغ آی
نظّارهٔ سرسبزیِ امواتِ تُرابی
ماییم که پوسیده و ریزیدهٔ خاکی
امروز چو سرویم سرافراز و خِطابی
(دیوان شمس، غزل ۲۶۳۶)
جنبش خاک و بردمیدن گیاهان، معنای دیگری نیز در دیدگان مولانا میآراست و آن آشکار شدن رازها بود. عیار خاک، پیش از آنکه زنده شود، آشکار نیست. پیدا نیست که دارای چه ظرفیتها و قابلیتهایی است. قبل از باران و فصل رویش، همهٔ اجزای خاک برابر و یکسان به چشم میآیند. در پی باران و قیامتگری آن است که پیدا میشود هر جزو خاک چه اندوختهای دارد. همچنان که در قیامت چنین است و حقیقت دلها و باطنِ جانها هویدا میشود: «روزی که رازها آشکار شود.»(طارق: ۹) «و آنچه در سینههاست فاش و مشخّص گردد.»(عادیات: ۱۰).
مولانا که به رویش گیاهان مینگریست، رازهای خاک را میدید که جلوه میکند و فاش میشود و این واقعهٔ غریب و شگفت، برای او یادآور احوال قیامت بود:
رازها را میکند حقّ آشکار
چون بخواهد رُست، تخمِ بد مکار
آب و ابر و آتش و این آفتاب
رازها را می برآرَد از تُراب
این بهارِ نو ز بعدِ برگریز
هست بُرهانِ وجودِ رستخیز
در بهار آن سرّها پیدا شود
هر چه خوردهست این زمین رسوا شود
بر دمد آن از دهان و از لبش
تا پدید آرد ضمیر و مذهبش
(مثنوی: د۵، ۳۹۷۰ــ۳۹۷۴)
هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم
یعنی که کِشتهای مُصفّا مبارک است
یعنی که هر چه کاری، آن گُم نمیشود
کس تخم دین نکارَد الّا مبارک است
(دیوان شمس، غزل ۴۵۱)
@sedigh_63
در نظر مولانا رویش گیاهان و بردمیدن باغ و درختان، تصویری از رستاخیز و تأییدی برآن است. همچنان که قرآن کریم زمینِ پیش از رویش گیاهان را مُرده مینامد و میگوید ما خاک را با بارش آسمانی «إحیا» کردیم و از نو زندگی بخشیدیم. مولانا میگفت میخواهی نظارهگر قیامت باشی، قیامتِ نقد و حاضر؟ به باغ بیا:
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت:
«من مُردم و زنده شدم از دادِ ثوابی»
خواهی که قیامت نگری نقد به باغ آی
نظّارهٔ سرسبزیِ امواتِ تُرابی
ماییم که پوسیده و ریزیدهٔ خاکی
امروز چو سرویم سرافراز و خِطابی
(دیوان شمس، غزل ۲۶۳۶)
جنبش خاک و بردمیدن گیاهان، معنای دیگری نیز در دیدگان مولانا میآراست و آن آشکار شدن رازها بود. عیار خاک، پیش از آنکه زنده شود، آشکار نیست. پیدا نیست که دارای چه ظرفیتها و قابلیتهایی است. قبل از باران و فصل رویش، همهٔ اجزای خاک برابر و یکسان به چشم میآیند. در پی باران و قیامتگری آن است که پیدا میشود هر جزو خاک چه اندوختهای دارد. همچنان که در قیامت چنین است و حقیقت دلها و باطنِ جانها هویدا میشود: «روزی که رازها آشکار شود.»(طارق: ۹) «و آنچه در سینههاست فاش و مشخّص گردد.»(عادیات: ۱۰).
مولانا که به رویش گیاهان مینگریست، رازهای خاک را میدید که جلوه میکند و فاش میشود و این واقعهٔ غریب و شگفت، برای او یادآور احوال قیامت بود:
رازها را میکند حقّ آشکار
چون بخواهد رُست، تخمِ بد مکار
آب و ابر و آتش و این آفتاب
رازها را می برآرَد از تُراب
این بهارِ نو ز بعدِ برگریز
هست بُرهانِ وجودِ رستخیز
در بهار آن سرّها پیدا شود
هر چه خوردهست این زمین رسوا شود
بر دمد آن از دهان و از لبش
تا پدید آرد ضمیر و مذهبش
(مثنوی: د۵، ۳۹۷۰ــ۳۹۷۴)
هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم
یعنی که کِشتهای مُصفّا مبارک است
یعنی که هر چه کاری، آن گُم نمیشود
کس تخم دین نکارَد الّا مبارک است
(دیوان شمس، غزل ۴۵۱)
@sedigh_63