مبارک باد
«در طول سفر، دوبار برای بزرگداشت استعدادهای دو نفر جشن گرفتیم. این جشن ارتباطی به سن یا سالروز تولد ندارد، بلکه به مناسبت هدیهای که شخص به زندگی ارزانی داشته است و نیز به مناسبت وجود بیهمتای هر فرد برگزار میگردد. آنها معتقد هستند که هدف از گذر زمان، آن است که فرصتی به شخص داده شود تا بهتر و فرزانهتر گردد و هرچه بیشتر بتواند وجود خود را ابراز کند. بنابراین، اگر فردی امسال بهتر از سال پیش شده باشد و این فقط خود اوست که میتواند چنین موضوعی را به طور قطع بداند_ آنگاه تقاضای برگزاری جشن میکند. هرگاه کسی بگوید آمادهٔ برگزاری جشن است، سایرین گفتهٔ او را محترم میشمارند.
یکی از جشنها به مناسبت زنی بود که هنر یا استعداد او در زندگی گوش دادن بود. او همواره آماده بود تا به درد دلها، اعترافها، شرح آزردگیها و به طور کلی سخنان دیگران گوش دهد. او تمام گفتوگوها را محترمانه میانگاشت، نه توصیه میکرد و نه داوری. او دست شخص را در دست میگرفت یا سر او را بر دامنش میگذاشت و فقط گوش میداد. به نظر میرسید که میداند چهگونه افراد را تشویق کند تا خود به راه حل برسند و طبق دلشان عمل کنند.»
▫️(پیام گمگشته: عرفان بومیان استرالیا، مارلو موگان، ترجمه فرناز فرنود، نشر آوند دانش، صفحهٔ ۱۹۵)
@sedigh_63
«در طول سفر، دوبار برای بزرگداشت استعدادهای دو نفر جشن گرفتیم. این جشن ارتباطی به سن یا سالروز تولد ندارد، بلکه به مناسبت هدیهای که شخص به زندگی ارزانی داشته است و نیز به مناسبت وجود بیهمتای هر فرد برگزار میگردد. آنها معتقد هستند که هدف از گذر زمان، آن است که فرصتی به شخص داده شود تا بهتر و فرزانهتر گردد و هرچه بیشتر بتواند وجود خود را ابراز کند. بنابراین، اگر فردی امسال بهتر از سال پیش شده باشد و این فقط خود اوست که میتواند چنین موضوعی را به طور قطع بداند_ آنگاه تقاضای برگزاری جشن میکند. هرگاه کسی بگوید آمادهٔ برگزاری جشن است، سایرین گفتهٔ او را محترم میشمارند.
یکی از جشنها به مناسبت زنی بود که هنر یا استعداد او در زندگی گوش دادن بود. او همواره آماده بود تا به درد دلها، اعترافها، شرح آزردگیها و به طور کلی سخنان دیگران گوش دهد. او تمام گفتوگوها را محترمانه میانگاشت، نه توصیه میکرد و نه داوری. او دست شخص را در دست میگرفت یا سر او را بر دامنش میگذاشت و فقط گوش میداد. به نظر میرسید که میداند چهگونه افراد را تشویق کند تا خود به راه حل برسند و طبق دلشان عمل کنند.»
▫️(پیام گمگشته: عرفان بومیان استرالیا، مارلو موگان، ترجمه فرناز فرنود، نشر آوند دانش، صفحهٔ ۱۹۵)
@sedigh_63
بازگرداندنِ پرندهٔ گریخته
حکایت به همین زیبایی و دیدهگشایی است: از مُریدی لغزشی آشکار سرمیزند و او از شرم، خانقاهِ جنید بغدادی را ترک میکند. جنید بغدادی به همراه یارانش از بازار میگذشت که چشمش به مرید افتاد. مُرید شرمگینانه خود را از چشمِ آموزگار معنوی پنهان کرد. جُنید ماجرا را دریافت. به یارانش گفت شما بروید، من کاری دارم که باید به تنهایی انجام دهم. پرندهای از دامِ ما گریخته و باید بازش گردانم. یاران رفتند و جنید به تنهایی پیِ مُرید رفت. مُرید قدم تُند کرد و پا به فرارگذاشت. جنید در پی او رفت. کوچهبهکوچه. مُرید رفت و گریخت تا به جایی رسید که دیگر راه نبود. برابرش دیوار بود. از شرمِ شیخ به عقب بازنگشت. رو به دیوار کرد. جُنید به او رسید. به مرغِ گریخته رسید. مرید گفت: کجا میآیی؟ گفت آنجا میآیم که تو به دیوار رسیدهای. آنجا که دیگر راهی برابرت نیست. آنجا که دیگر مجال گریختن نداری. میآیم تا بازت گردانم. پرندهٔ گریخته!
.
چقدر این حکایت ژرفِ شگرفِ شیرین، همسو با تلقّی مولانا از خداوند است. آنجا که از زبان او میگوید:
صیدِ منی، شکارِ من، گر چه زِ دامْ جَستهای
جانبِ دام باز رو ور نروی بِرانَمَت
گویی شدّت و گرفتهای او هم برای بازگرداندن است. بازگرداندنِ پرندهٔ گریخته به دام مهر ازلی.
.
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
حکایت به همین زیبایی و دیدهگشایی است: از مُریدی لغزشی آشکار سرمیزند و او از شرم، خانقاهِ جنید بغدادی را ترک میکند. جنید بغدادی به همراه یارانش از بازار میگذشت که چشمش به مرید افتاد. مُرید شرمگینانه خود را از چشمِ آموزگار معنوی پنهان کرد. جُنید ماجرا را دریافت. به یارانش گفت شما بروید، من کاری دارم که باید به تنهایی انجام دهم. پرندهای از دامِ ما گریخته و باید بازش گردانم. یاران رفتند و جنید به تنهایی پیِ مُرید رفت. مُرید قدم تُند کرد و پا به فرارگذاشت. جنید در پی او رفت. کوچهبهکوچه. مُرید رفت و گریخت تا به جایی رسید که دیگر راه نبود. برابرش دیوار بود. از شرمِ شیخ به عقب بازنگشت. رو به دیوار کرد. جُنید به او رسید. به مرغِ گریخته رسید. مرید گفت: کجا میآیی؟ گفت آنجا میآیم که تو به دیوار رسیدهای. آنجا که دیگر راهی برابرت نیست. آنجا که دیگر مجال گریختن نداری. میآیم تا بازت گردانم. پرندهٔ گریخته!
و نقل است که جنید مریدی داشت. مگر روزی نکتهای برو بگرفتند. مرید ناگاه آن بدانست، خجل شد. از خانقاه برفت و بیش نیامد. یک روز جُنید و اصحاب در بازار میرفتند. شیخ را چشم بر آن مرید افتاد. و آن مرید را نیز چشم بر شیخ افتاد. آن مرید از خجلت کوچه غلط کرد و برفت. جنید اصحاب را گفت: «شما را دستور است بروید که ما را مرغی از دام نَفور میشود.» و از پسِ او روان شد. چون مرید پارهای برفت، از پس نگریست. جنید را دید که میآمد. گرمتر برفت و کوچه باز غلط داد. جنید همچنان از پس او میرفت. مرید بازپس نگریست. همچنان شیخ را دید که میآمد. دیگر بار به کوچهای فرو شد. شیخ همچنان بر اثرِ او میرفت. آخر مرید به کوچهای برسید که پیشِ آن کوچه بسته بود. و راه نبود. از پس نگریست. جنید را دید که میآمد. مرید بزقت و از شرم روی به دیوار بازنهاد تا وقتی که پیرِ به سرِ او رسید. مرید گفت که «کجا میآیی؟» گفت: «جایی که مرید را پیشانی در دیوار آید، پیر آنجا به کار آید و شیخ آنجا باید که به سر رسد.» به خانقاهش بازآورد.
(منبع: تذکرةالاولیاء، عطار نیشابوری، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن، ص۴۴۹-۴۵۰)
.
چقدر این حکایت ژرفِ شگرفِ شیرین، همسو با تلقّی مولانا از خداوند است. آنجا که از زبان او میگوید:
صیدِ منی، شکارِ من، گر چه زِ دامْ جَستهای
جانبِ دام باز رو ور نروی بِرانَمَت
گویی شدّت و گرفتهای او هم برای بازگرداندن است. بازگرداندنِ پرندهٔ گریخته به دام مهر ازلی.
.
آمدهام که تا به خود گوشکشانْ کَشانَمَت.
بیدل و بیخودت کنم، در دل و جانْ نِشانَمَت
آمدهام بهارِ خوش پیشِ تو ای درختِ گُل
تا که کنار گیرَمَت خوش خوش و میفشانَمَت
آمدهام که تا تو را جلوه دَهَم در این سَرا
همچو دعایِ عاشقان فوقِ فَلَک رَسانَمَت
آمدهام که بوسهای از صَنَمی رُبودهای
بازبِدِه به خوشدلی، خواجه! که واستانَمَت
گُل چه بُوَد که کُل تویی، ناطقِ امرِ قُل تویی
گَر دِگَری نَدانَدت، چون تو منی بِدانَمَت
جان و رَوانِ من تویی، فاتحهخوانِ من تویی
فاتحه شو تو یک سَری تا که به دل بِخوانَمَت
صیدِ منی، شکارِ من، گر چه زِ دامْ جَستهای
جانِبِ دام باز رو، ور نَروی بِرانَمَت
شیر بِگفت مَر مرا: «نادره آهوی، بُرو
در پیِ من چه میدَوی تیز، که بردَرانَمَت»
زَخم پَذیر و پیش رو، چون سِپَرِ شجاعتی
گوش به غیرِ زِه مَدِه تا چو کَمان خَمانَمَت
از حَدِ خاک تا بَشَر چند هزار مَنْزِلست
شهر به شهر بُردَمَت، بر سر ره نَمانَمَت
هیچ مگو و کَفْ مَکُن سر مَگُشایْ دیگ را
نیک بِجوش و صبر کُن زانک هَمی پَزانَمَت
نی که تو شیرزادهای در تَنِ آهوی نَهان
من زِ حجابِ آهُوی یکرهه بُگذَرانَمَت
گویِ مَنیّ و میدَوی در چوگانِ حُکْمِ من
در پِیِ تو هَمیدَوَم گَر چه که می دَوانَمَت
(کلیات شمس، غزل ۳۲۲)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
دایی وانیا
ووینیتسکی: [دستش را روی دسته صندلی سونیا میکشد و به او میگوید] طفلكم، دلم پر درد است. ای کاش میدانستی چقدر دلم پر درد است.
سونیا: فایده ندارد، باید زندگی کنیم. [مکث] دایی وانیا باید به زندگی ادامه بدهیم. شبها و روزهای دراز و ملالانگیزی در پیش داریم. باید با صبر و حوصله رنجها و سختیهایی را که سرنوشت برای ما میفرستد تحمل کنیم. باید برای دیگران کار کنیم. و وقتی عمرمان سر رسید بیسروصدا بمیریم. و آنجا زیر خاک خواهیم گفت که چه رنجی کشیدیم! چه گریهها کردیم! خواهیم گفت که زندگی ما تلخ بود. و خدا به ما رحم خواهد کرد. و من و تو دایی، ما، دایی عزیزم، به زندگیی خواهیم رسید که درخشان خواهد بود. خوب و زیبا خواهد بود. آنوقت شادمانی میکنیم و به رنجهای گذشته با رقت نگاه میکنیم و لبخند میزنیم و آرامش پیدا میکنیم. دایی، من ایمان دارم، ایمان ملتهب و گرم. [جلو او زانو میزند و سرش را روی دست او میگذارد و با صدای خسته.] آرامش کامل...
آرامش کامل. صدای فرشتگان را میشنویم، بهشت را با جلال و درخشندگیش میبینیم. تمام پلیدیهای زمین را میبینیم و رنجهایمان را. غرق رحمتی که تمام دنیا را خواهد گرفت میشویم. و زندگی ما پر آرامش خواهد بود. آرام و شیرین مثل نوازش مادر. من ایمان دارم، ایمان دارم. [اشکهای او را با دستمالش پاک میکند.] دایی جانم، گریه میکنی. [در حالی که اشک میریزد.] تو در زندگی شادی و خوشی نداشتی. اما صبر داشته باش. راحت میشویم... راحت میشویم. آرامش پیدا میکنیم...
▫️نمایشنامههای چخوف (داستانِ دایی وانیا، ترجمهٔ هوشنگ پیرنظر)، نشر قطره، ۱۳۷۴، صفحهٔ ۳۵۹-۳۶۰)
@sedigh_63
ووینیتسکی: [دستش را روی دسته صندلی سونیا میکشد و به او میگوید] طفلكم، دلم پر درد است. ای کاش میدانستی چقدر دلم پر درد است.
سونیا: فایده ندارد، باید زندگی کنیم. [مکث] دایی وانیا باید به زندگی ادامه بدهیم. شبها و روزهای دراز و ملالانگیزی در پیش داریم. باید با صبر و حوصله رنجها و سختیهایی را که سرنوشت برای ما میفرستد تحمل کنیم. باید برای دیگران کار کنیم. و وقتی عمرمان سر رسید بیسروصدا بمیریم. و آنجا زیر خاک خواهیم گفت که چه رنجی کشیدیم! چه گریهها کردیم! خواهیم گفت که زندگی ما تلخ بود. و خدا به ما رحم خواهد کرد. و من و تو دایی، ما، دایی عزیزم، به زندگیی خواهیم رسید که درخشان خواهد بود. خوب و زیبا خواهد بود. آنوقت شادمانی میکنیم و به رنجهای گذشته با رقت نگاه میکنیم و لبخند میزنیم و آرامش پیدا میکنیم. دایی، من ایمان دارم، ایمان ملتهب و گرم. [جلو او زانو میزند و سرش را روی دست او میگذارد و با صدای خسته.] آرامش کامل...
آرامش کامل. صدای فرشتگان را میشنویم، بهشت را با جلال و درخشندگیش میبینیم. تمام پلیدیهای زمین را میبینیم و رنجهایمان را. غرق رحمتی که تمام دنیا را خواهد گرفت میشویم. و زندگی ما پر آرامش خواهد بود. آرام و شیرین مثل نوازش مادر. من ایمان دارم، ایمان دارم. [اشکهای او را با دستمالش پاک میکند.] دایی جانم، گریه میکنی. [در حالی که اشک میریزد.] تو در زندگی شادی و خوشی نداشتی. اما صبر داشته باش. راحت میشویم... راحت میشویم. آرامش پیدا میکنیم...
▫️نمایشنامههای چخوف (داستانِ دایی وانیا، ترجمهٔ هوشنگ پیرنظر)، نشر قطره، ۱۳۷۴، صفحهٔ ۳۵۹-۳۶۰)
@sedigh_63
غریبهای یا رهگذری...
خانه است یا مسیر؟ هر تصوّری از زندگی اینجهانی پیامدهای خود را دارد. در آن تلقّی که زندگی دنیوی همچون یک سفر است و ما مسافران، پذیرش ناهمواریها آسانتر است. مسیرِ سفر، هر چه باشد گذراست، و مسافر، ناهمواری راه را تاب میآورد و با خود میگوید هر چه هم پُر دستانداز و سنگلاخ، باید بروم و برسم. دشواریِ راه، مسافر را از ادامه دادن بازنمیدارد. خاصه اگر بازگشتن به صلاح نباشد. سعدی میگفت:
ای که پایِ رفتنت کُند است و راهِ وصل تُند
بازگشتن هم نشاید، تا قدم داری بپوی
[تُند: ناهموار، پر فراز و نشیب؛ نشاید: شایسته نیست.]
مسافر، در طیّ راه، فرصت نشاط و نیرو گرفتن و لذت بُردن را از خود دریغ نمیکند. مسافر از تماشای چشماندازهای ناب، چشم نمیپوشد. مسافر، در راه، نیازمندِ توقف و توقفگاه است. توقف و درنگ، مزهٔ سفر است. مسافر، توقفگاه را خانه نمیداند، میهمانسرا یا مسافرخانه میداند. کموکاستیهای مسافرخانه، چندان آشفتهاش نمیکند. میداند که به زودی میگذارد و میرود. و سعدیوار میگوید:
دل ای رفیق در این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آیینِ کاروانی نیست
مسافر، در طیّ راه نیازمند سبکباری است. نیازمند توشهای سبک اما کارآمد. مسافر نیازمند آن است که اقلامِ غیرِ ضروری را زمین بگذارد و در میان بسی چیزها که وسوسهانگیزند آنچه را به کار و بارِ سفر مربوط است اولویت دهد.
برای مسافر، همراهان و همسفران خوب مهمترند از اقامتگاههای پُرزرق و برق. برای مسافر، هشیار بودن در طیّ راه، فرض است.
در تلقّی پیامبر خدا زندگی همچون یک سفر است:
یکی از یاران محمد مصطفی میگوید پیامبر بر روی حصیری خوابیده بود، بیدار که شد اثرِ حصیر بر پهلویش پیدا بود. گفتیم اگر اجازه بدهی برای تو زیراندازی تهیه کنیم. فرمود: «مرا با دنیا چه کار؟، مَثَل من و دنیا، مَثَل سواری است که روزی زیر درختی سایه میگیرد و سپس به سرعت حرکت میکند و آن را به حال خود را میگذارد.»
صحابیِ دیگری میگوید: روزی پیامبر خدا دست بر شانهام نهاد و گفت: در دنیا همچون غریبهای باش، یا رهگذری.
.
.
به نظر میرسد با کمرنگ شدن ایمان دینی، زندگی را دیگر چون یک سفر نمیبینیم. و بسیاری از تیرهحالیهای ما ناشی از این است.
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
.
خانه است یا مسیر؟ هر تصوّری از زندگی اینجهانی پیامدهای خود را دارد. در آن تلقّی که زندگی دنیوی همچون یک سفر است و ما مسافران، پذیرش ناهمواریها آسانتر است. مسیرِ سفر، هر چه باشد گذراست، و مسافر، ناهمواری راه را تاب میآورد و با خود میگوید هر چه هم پُر دستانداز و سنگلاخ، باید بروم و برسم. دشواریِ راه، مسافر را از ادامه دادن بازنمیدارد. خاصه اگر بازگشتن به صلاح نباشد. سعدی میگفت:
ای که پایِ رفتنت کُند است و راهِ وصل تُند
بازگشتن هم نشاید، تا قدم داری بپوی
[تُند: ناهموار، پر فراز و نشیب؛ نشاید: شایسته نیست.]
مسافر، در طیّ راه، فرصت نشاط و نیرو گرفتن و لذت بُردن را از خود دریغ نمیکند. مسافر از تماشای چشماندازهای ناب، چشم نمیپوشد. مسافر، در راه، نیازمندِ توقف و توقفگاه است. توقف و درنگ، مزهٔ سفر است. مسافر، توقفگاه را خانه نمیداند، میهمانسرا یا مسافرخانه میداند. کموکاستیهای مسافرخانه، چندان آشفتهاش نمیکند. میداند که به زودی میگذارد و میرود. و سعدیوار میگوید:
دل ای رفیق در این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آیینِ کاروانی نیست
مسافر، در طیّ راه نیازمند سبکباری است. نیازمند توشهای سبک اما کارآمد. مسافر نیازمند آن است که اقلامِ غیرِ ضروری را زمین بگذارد و در میان بسی چیزها که وسوسهانگیزند آنچه را به کار و بارِ سفر مربوط است اولویت دهد.
برای مسافر، همراهان و همسفران خوب مهمترند از اقامتگاههای پُرزرق و برق. برای مسافر، هشیار بودن در طیّ راه، فرض است.
در تلقّی پیامبر خدا زندگی همچون یک سفر است:
یکی از یاران محمد مصطفی میگوید پیامبر بر روی حصیری خوابیده بود، بیدار که شد اثرِ حصیر بر پهلویش پیدا بود. گفتیم اگر اجازه بدهی برای تو زیراندازی تهیه کنیم. فرمود: «مرا با دنیا چه کار؟، مَثَل من و دنیا، مَثَل سواری است که روزی زیر درختی سایه میگیرد و سپس به سرعت حرکت میکند و آن را به حال خود را میگذارد.»
نام رسولُ اللهِ على حَصِيرٍ فقام وقد أَثَّرَ في جَنْبِهِ فقُلْنا يا رسولَ اللهِ لو اتَّخَذْنا لك وِطَاءً فقال: «ما لِي وللدنيا، ما أنا في الدنيا إلا كراكِبٍ استَظَلَّ تحتَ شجرةٍ، ثم راح وتَرَكَها.»(سنن الترمذی: ۲۳۷۷).
صحابیِ دیگری میگوید: روزی پیامبر خدا دست بر شانهام نهاد و گفت: در دنیا همچون غریبهای باش، یا رهگذری.
.
عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ قَالَ: أخَذَ رَسولُ اللَّهِ بمَنْكِبِي، فَقَالَ: كُنْ في الدُّنْيَا كَأنَّكَ غَرِيبٌ أوْ عَابِرُ سَبِيلٍ.(بخاری: ۶۴۱۶)
.
به نظر میرسد با کمرنگ شدن ایمان دینی، زندگی را دیگر چون یک سفر نمیبینیم. و بسیاری از تیرهحالیهای ما ناشی از این است.
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
.
لذّتِ نان شدن...
در تنورِ بلا و فتنهٔ خویش
پخته و سرخرو چو نانم کرد
(دیوانِ شمس، غزل ۹۷۱)
لذتِ نان شدن زیر دندان او
گندمم را سوی آسیا میکشد
(هوشنگ ابتهاج)
«مهر [...] شما را مانند بافههای جو در بغل میگیرد.
شما را میکوبد تا برهنه کند.
شما را میبیزد تا از خس جدا کند.
شما را میورزد تا نرم شوید؛
و آنگاه شما را به آتش مقدس خود میسپارد تا نان مقدس شوید، بر خوانِ مقدس خداوند.»
(پیامبر و دیوانه، جبران خلیل جبران، ترجمهٔ نجف دریابندری، نشر کارنامه)
@sedigh_63
در تنورِ بلا و فتنهٔ خویش
پخته و سرخرو چو نانم کرد
(دیوانِ شمس، غزل ۹۷۱)
لذتِ نان شدن زیر دندان او
گندمم را سوی آسیا میکشد
(هوشنگ ابتهاج)
«مهر [...] شما را مانند بافههای جو در بغل میگیرد.
شما را میکوبد تا برهنه کند.
شما را میبیزد تا از خس جدا کند.
شما را میورزد تا نرم شوید؛
و آنگاه شما را به آتش مقدس خود میسپارد تا نان مقدس شوید، بر خوانِ مقدس خداوند.»
(پیامبر و دیوانه، جبران خلیل جبران، ترجمهٔ نجف دریابندری، نشر کارنامه)
@sedigh_63
«عشق به همهٔ موجودات بشری، از جمله غیر یهودیان، یکی از ویژگیهای متمایز عرفای مکتب صفد بود، و علاوه بر این، آنان آن را شرط لازم برای تحصیل مواهب روحالقدس میدانستند. عرفای صفد در برخی از تأملات خود بر این عشق بشری و عام و فراگیر تأکید وافر میکردند. در این زمینه تأمل هنگام گوشهگزینی در شب درخور توجه است:
«ای پروردگار عالم، من همهٔ کسانی را که مرا خشمگین ساخته و آزار دادهاند میبخشم، خواه به جسم من آسیب رسانده باشند خواه به آبرو و اموالم، خواه آگاهانه خواه ناآگاهانه خواه در رفتار خواه در اندیشه. امید دارم که هیچ کس به خاطر من یا به واسطهٔ من به کیفر نرسد.»
(یهودیت: بررسی تاریخی، ایزیدور اپستاین، ترجمهٔ بهزاد سالکی، مؤسسهٔ پژوهشی حکمت و فلسفهٔ ایران، صفحهٔ ۳۰۲)
@sedigh_63
«ای پروردگار عالم، من همهٔ کسانی را که مرا خشمگین ساخته و آزار دادهاند میبخشم، خواه به جسم من آسیب رسانده باشند خواه به آبرو و اموالم، خواه آگاهانه خواه ناآگاهانه خواه در رفتار خواه در اندیشه. امید دارم که هیچ کس به خاطر من یا به واسطهٔ من به کیفر نرسد.»
(یهودیت: بررسی تاریخی، ایزیدور اپستاین، ترجمهٔ بهزاد سالکی، مؤسسهٔ پژوهشی حکمت و فلسفهٔ ایران، صفحهٔ ۳۰۲)
@sedigh_63
اگر فنجانت را خالی نکنی...
نان-این، استادی در دورهٔ میجی (۱۸۶۸ - ۱۹۱۲)، پروفسور دانشگاهی را که میخواست درباره ذن پرسش کند به حضور پذیرفت. نان-این چای آورد. فنجان میهمانش را پر کرد و به ریختن ادامه داد.
پروفسور لبریز شدن چای را نگاه کرد تا جایی که دیگر نتوانست تحمل کند. «پر شده. دیگه توش نمیره!»
نان-این گفت: «مثل این فنجان، تو هم از اعتقادها و فرضیههای خودت پر شدهای، اگر فنجانت را خالی نکنی من چطور به تو ذن را نشان بدهم؟»
▫️(ذِن، گوشت و استخوان: مجموعهای از نوشتههای ذن و پیش از ذن، فرهنگ نشر نو، صفحهٔ ۳۱)
«هر كه تمامْ عالِم شد، از خدا تمام محروم شد، و از خود تمام پُر شد. رومیای كه اين ساعت مسلمان شود، بوی خدا بيابد و او را كه پُر است، صد هزار پيغامبر نتوانند تهی كردن.»
▫️(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۲۰۶)
«این کوزه پُر است از آب شور، تُرا میگویم آب رود هست! گفتی که بده، گفت: این را از این تمام تهی کن. گرمی به سردی، سردی به گرمی! تا آن علمها سرد نشود، این میسر نشود.»
▫️(مقالات شمس تبریزی، ص۷۴۱)
@sedigh_63
نان-این، استادی در دورهٔ میجی (۱۸۶۸ - ۱۹۱۲)، پروفسور دانشگاهی را که میخواست درباره ذن پرسش کند به حضور پذیرفت. نان-این چای آورد. فنجان میهمانش را پر کرد و به ریختن ادامه داد.
پروفسور لبریز شدن چای را نگاه کرد تا جایی که دیگر نتوانست تحمل کند. «پر شده. دیگه توش نمیره!»
نان-این گفت: «مثل این فنجان، تو هم از اعتقادها و فرضیههای خودت پر شدهای، اگر فنجانت را خالی نکنی من چطور به تو ذن را نشان بدهم؟»
▫️(ذِن، گوشت و استخوان: مجموعهای از نوشتههای ذن و پیش از ذن، فرهنگ نشر نو، صفحهٔ ۳۱)
«هر كه تمامْ عالِم شد، از خدا تمام محروم شد، و از خود تمام پُر شد. رومیای كه اين ساعت مسلمان شود، بوی خدا بيابد و او را كه پُر است، صد هزار پيغامبر نتوانند تهی كردن.»
▫️(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۲۰۶)
«این کوزه پُر است از آب شور، تُرا میگویم آب رود هست! گفتی که بده، گفت: این را از این تمام تهی کن. گرمی به سردی، سردی به گرمی! تا آن علمها سرد نشود، این میسر نشود.»
▫️(مقالات شمس تبریزی، ص۷۴۱)
@sedigh_63
کورسویی در ته چاه؟
بیننده احساس میکند که شما از نوع بشر ناامید شدهاید. وقتی کسی فیلمهای شما را میبیند، تقریباً از این که بخشی از نوع بشر باشد شرمنده میشود. آیا هنوز کورسویی در ته چاه هست؟
تارکوفسکی: حرف زدن از خوشبینی و بدبینی احمقانه است. اینها مفاهیمی بیمعنا هستند. کسانی که خود را در خوشبینی فرو میبرند به دلایل سیاسی یا ایدئولوژیک چنین میکنند. آنها نمیخواهند آنچه را واقعاً فکر میکنند فاش کنند. همان طور که ضربالمثل قدیمی روسی میگوید_ آدم بدبین خوشبینی است مطلع. موضع فرد خوشبین موذیانه ایدئولوژیک است، متظاهرانه و به دور از صداقت است. در مقابل، امید داشتن انسانی است. امید داشتن وضع انسان است. انسانها با امید به دنیا میآیند. انسان وقتی با واقعیت مواجه میشود، امید خود را از دست نمیدهد، زیرا امید امری عقلانی نیست. امید در برابر هر گونه منطقی محفوظ است. ترتولیان درست میگفت که «من ایمان دارم زیرا ایمان نامعقول است». امید میل دارد در برابر پستترین واقعیات زندگی بروید. تنها به این دلیل که وحشت هم، درست مثل زیبایی، در فرد مؤمن امید میدمد.
▫️(گفتکو با آندری تارکوفسکی، جان جانویتو، ترجمهٔ آرش محمداولی، نشر ققنوس، صفحهٔ ۲۴۹)
@sedigh_63
بیننده احساس میکند که شما از نوع بشر ناامید شدهاید. وقتی کسی فیلمهای شما را میبیند، تقریباً از این که بخشی از نوع بشر باشد شرمنده میشود. آیا هنوز کورسویی در ته چاه هست؟
تارکوفسکی: حرف زدن از خوشبینی و بدبینی احمقانه است. اینها مفاهیمی بیمعنا هستند. کسانی که خود را در خوشبینی فرو میبرند به دلایل سیاسی یا ایدئولوژیک چنین میکنند. آنها نمیخواهند آنچه را واقعاً فکر میکنند فاش کنند. همان طور که ضربالمثل قدیمی روسی میگوید_ آدم بدبین خوشبینی است مطلع. موضع فرد خوشبین موذیانه ایدئولوژیک است، متظاهرانه و به دور از صداقت است. در مقابل، امید داشتن انسانی است. امید داشتن وضع انسان است. انسانها با امید به دنیا میآیند. انسان وقتی با واقعیت مواجه میشود، امید خود را از دست نمیدهد، زیرا امید امری عقلانی نیست. امید در برابر هر گونه منطقی محفوظ است. ترتولیان درست میگفت که «من ایمان دارم زیرا ایمان نامعقول است». امید میل دارد در برابر پستترین واقعیات زندگی بروید. تنها به این دلیل که وحشت هم، درست مثل زیبایی، در فرد مؤمن امید میدمد.
▫️(گفتکو با آندری تارکوفسکی، جان جانویتو، ترجمهٔ آرش محمداولی، نشر ققنوس، صفحهٔ ۲۴۹)
@sedigh_63
اما خیالت را هنوز...
احمد شاملو در بخشی از شعر «کژمژ و بیانتها» که چند ماه پیش از مرگ سروده و اشارتی است به ایام بیماری و ناتوانی، و درک پایانِ نزدیک، میگوید:
«اما خیالت را هنوز
فراگردِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیشتر که خوابم به ژرفاهای ژرف اندرکشد.
گفتم اینک ترجمانِ حیات
تا قیلوله را بیبایست نپنداری.
آنگاه دانستم
که مرگ
پایان نیست.»
۱۲ اسفند ۱۳۷۸
خیالی که فراگرد بستر او حضوری به کمال داشت و شاعر را تا آستانهٔ مرگ بدرقه میکرد، با حضوری چنان نیرومند که او را متقاعد میساخت: «مرگ، پایان نیست»، آیا خیال خوش مرتضی کیوان نبود؟
آیدا، همسر شاملو، گفته است احمد در روزهای پایانی میکوشید بیدار بمانَد تا حضور کیوان را پرجلوهتر دریابد:
«تا روزهای پایانی به یاد کیوان بود. احمد شبِ پیش از مرگش حال خوبی نداشت. در همین خانه در حالتی بین خواب و بیداری بازوهایم را گرفت و به سمت خود کشید. گفتم احمد جان بخواب! تو باید بخوابی، چشمانت را ببند! حرفی زد که یادداشت کردم و عیناً به یاد دارم. گفت «تو بیداری پُرجلوهتر میبینمش!»(بام بلند همچراغی؛ با آیدا دربارهٔ احمد شاملو، سعید پورعظیمی، نشر هرمس، ص۱۶۱)
و من فکر میکنم گاهی خیال، بله حتی خیال، چه لطفهای نیرومندی دارد. حافظ میگفت:
غم تنهاییام در قصد جان بود
خیالت لطفهای بیکران کرد
@sedigh_63
احمد شاملو در بخشی از شعر «کژمژ و بیانتها» که چند ماه پیش از مرگ سروده و اشارتی است به ایام بیماری و ناتوانی، و درک پایانِ نزدیک، میگوید:
«اما خیالت را هنوز
فراگردِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیشتر که خوابم به ژرفاهای ژرف اندرکشد.
گفتم اینک ترجمانِ حیات
تا قیلوله را بیبایست نپنداری.
آنگاه دانستم
که مرگ
پایان نیست.»
۱۲ اسفند ۱۳۷۸
خیالی که فراگرد بستر او حضوری به کمال داشت و شاعر را تا آستانهٔ مرگ بدرقه میکرد، با حضوری چنان نیرومند که او را متقاعد میساخت: «مرگ، پایان نیست»، آیا خیال خوش مرتضی کیوان نبود؟
آیدا، همسر شاملو، گفته است احمد در روزهای پایانی میکوشید بیدار بمانَد تا حضور کیوان را پرجلوهتر دریابد:
«تا روزهای پایانی به یاد کیوان بود. احمد شبِ پیش از مرگش حال خوبی نداشت. در همین خانه در حالتی بین خواب و بیداری بازوهایم را گرفت و به سمت خود کشید. گفتم احمد جان بخواب! تو باید بخوابی، چشمانت را ببند! حرفی زد که یادداشت کردم و عیناً به یاد دارم. گفت «تو بیداری پُرجلوهتر میبینمش!»(بام بلند همچراغی؛ با آیدا دربارهٔ احمد شاملو، سعید پورعظیمی، نشر هرمس، ص۱۶۱)
و من فکر میکنم گاهی خیال، بله حتی خیال، چه لطفهای نیرومندی دارد. حافظ میگفت:
غم تنهاییام در قصد جان بود
خیالت لطفهای بیکران کرد
@sedigh_63
«و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطحِ روحْ پُر از برگِ سبز خواهد شد؟»
▫️سهراب سپهری
درنگ خواهی کرد
و سطحِ روحْ پُر از برگِ سبز خواهد شد؟»
▫️سهراب سپهری
معادلِ بهشت
ابراهیم شیبانی، صوفی سدهٔ سوم هجری(متوفی ۳۰۷)، میگوید رستگاری اخروی و بهشت برین دو مابهازاء و معادل در همین دنیا دارد. یکی یاد حق و انس با ذکر و مراقبه است که معادل و برابر احوال بهشتی و تنعم آنجهانی است. و دیگری مطالعهٔ چهرهٔ دوستان خدا که دستهگلی است از بوستان دیدار و ملاقات با حق:
« از خدای تعالی مؤمنان را، در دنیا، بدآنچه ایشان را در آخرت خواهد بود، دو چیز است. عوضش ایشان را از بهشت در مسجد نشستن است و عوض ایشان از دیدارِ حق مطالعهٔ جمال برادران کردن».
در این تلقی، زندگی اینجهانی میتواند شباهتی به بهشت پیدا کند اگر خود را برخوردار از دو موهبت سازیم: موهبت یادکردن دوست و موهبت دیدار یاران. موهبت اتصال با آن یگانهٔ جاوید از رهگذر ذکر و یاد، و موهبت مصاحبت و معاشرت با یاران زندهجان که از حضورشان خدا میتراود.
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
ابراهیم شیبانی، صوفی سدهٔ سوم هجری(متوفی ۳۰۷)، میگوید رستگاری اخروی و بهشت برین دو مابهازاء و معادل در همین دنیا دارد. یکی یاد حق و انس با ذکر و مراقبه است که معادل و برابر احوال بهشتی و تنعم آنجهانی است. و دیگری مطالعهٔ چهرهٔ دوستان خدا که دستهگلی است از بوستان دیدار و ملاقات با حق:
« از خدای تعالی مؤمنان را، در دنیا، بدآنچه ایشان را در آخرت خواهد بود، دو چیز است. عوضش ایشان را از بهشت در مسجد نشستن است و عوض ایشان از دیدارِ حق مطالعهٔ جمال برادران کردن».
▫️(تذکرةالاولیاء، عطار نیشابوری، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن، ص۷۷۷).
در این تلقی، زندگی اینجهانی میتواند شباهتی به بهشت پیدا کند اگر خود را برخوردار از دو موهبت سازیم: موهبت یادکردن دوست و موهبت دیدار یاران. موهبت اتصال با آن یگانهٔ جاوید از رهگذر ذکر و یاد، و موهبت مصاحبت و معاشرت با یاران زندهجان که از حضورشان خدا میتراود.
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
ناب شدن در تلقی قرآن
خلوص و برگزیدگی به روایت قرآن در گروِ آن است که چشم و دل ما متوجه سرای ابدی و خانهٔ حقیقی باشد. هر چه این توجه خالصتر، روح و جان ما نیز نابتر و پالودهتر. قرآن در وصف احوال پیامبران میگوید:
«إِنَّا أَخْلَصْنَاهُمْ بِخَالِصَةٍ ذِكْرَى الدَّارِ»(سوره ص، آیه ۴۶)
.
آن که در این جهان ناپایدار میزید، اما کارِ آن جهان میکند، اینجاست و نگاهش آنجا، به تن اینجا و به دل آنجا، ناب است، خالص است. در احوال عارفان ما نیز این ویژگی جلوهٔ الهامبخشی دارد. دربارهٔ رابعهٔ عَدَویه آمده است:
او را گفتند: «از کجا میآیی؟» گفت «از آن جهان.» گفتند: «کجا خواهی رفت؟»
گفت: «بدان جهان.» گفتند: «پس بدین جهان چه میکنی؟» گفت: «افسوس میدارم.» گفتند: «چهگونه؟». گفت: «نان این جهان میخورم و کار آن جهان میکنم.»
در تلقی قرآن، دنیا را باید دستمایهٔ ابدیت ساخت، نه برعکس. اینجا برای ساختن ابدیت آمدهایم و مواهب اینجهانی را باید صَرفِ جستوجوی خانهٔ اصلی و موطن جاوید ساخت:
«وَابْتَغِ فِيمَا آتَاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ وَلَا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيَا»(سوره قصص، آیه ۷۷)
.
آیا زندگی اینجهانی را فرصتی ارجمند و عالی برای جستوجوی خانه دانستن و عمر کوتاه را وقفِ آراستگی برای دیدار دوست ساختن، تحقیر و خوارداشت دنیاست؟ آیا این تلقی که زندگی چندروزهٔ ما کشتزار ابدیت است، و زراعتگاهی برای روح ما، بیاعتنایی به دنیاست؟
قرآن میگوید اگر میخواهید روحتان را ناب کنید و خلوص بخشید، آنجا را از یاد نبرید. آنجا را فرایاد دارید. آنجا را جدّی بگیرید.
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
خلوص و برگزیدگی به روایت قرآن در گروِ آن است که چشم و دل ما متوجه سرای ابدی و خانهٔ حقیقی باشد. هر چه این توجه خالصتر، روح و جان ما نیز نابتر و پالودهتر. قرآن در وصف احوال پیامبران میگوید:
«إِنَّا أَخْلَصْنَاهُمْ بِخَالِصَةٍ ذِكْرَى الدَّارِ»(سوره ص، آیه ۴۶)
همانا ما آنان را با خلوصی [ویژه] که یادکردِ [سرای] آخرت است، خالص گرداندیم. (ترجمه محمدعلی کوشا)
.
آن که در این جهان ناپایدار میزید، اما کارِ آن جهان میکند، اینجاست و نگاهش آنجا، به تن اینجا و به دل آنجا، ناب است، خالص است. در احوال عارفان ما نیز این ویژگی جلوهٔ الهامبخشی دارد. دربارهٔ رابعهٔ عَدَویه آمده است:
او را گفتند: «از کجا میآیی؟» گفت «از آن جهان.» گفتند: «کجا خواهی رفت؟»
گفت: «بدان جهان.» گفتند: «پس بدین جهان چه میکنی؟» گفت: «افسوس میدارم.» گفتند: «چهگونه؟». گفت: «نان این جهان میخورم و کار آن جهان میکنم.»
(تذکرةالاولیاء، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، ص۸۴)
در تلقی قرآن، دنیا را باید دستمایهٔ ابدیت ساخت، نه برعکس. اینجا برای ساختن ابدیت آمدهایم و مواهب اینجهانی را باید صَرفِ جستوجوی خانهٔ اصلی و موطن جاوید ساخت:
«وَابْتَغِ فِيمَا آتَاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ وَلَا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيَا»(سوره قصص، آیه ۷۷)
«در آنچه خدایت ارزانی داشته، سرای آخرت را بجوی و بهرهٔ خویش را از دنیا فراموش مکن.»(ترجمهٔ عبدالمحمد آیتی)
.
آیا زندگی اینجهانی را فرصتی ارجمند و عالی برای جستوجوی خانه دانستن و عمر کوتاه را وقفِ آراستگی برای دیدار دوست ساختن، تحقیر و خوارداشت دنیاست؟ آیا این تلقی که زندگی چندروزهٔ ما کشتزار ابدیت است، و زراعتگاهی برای روح ما، بیاعتنایی به دنیاست؟
قرآن میگوید اگر میخواهید روحتان را ناب کنید و خلوص بخشید، آنجا را از یاد نبرید. آنجا را فرایاد دارید. آنجا را جدّی بگیرید.
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
سعدی و فایدهٔ دیدن
چو روی دوست نبینی، جهان ندیدن بِه
شب فراق، مَنِه شمع پیش بالینم
_
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بوَد فایده بینایی را؟
_
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کهاوّل نظر به دیدن او دیدهور شدم
_
ندانمت که چه گویم، تو هر دو چشم منی
که بیوجود شریفت جهان نمیبینم
@sedigh_63
چو روی دوست نبینی، جهان ندیدن بِه
شب فراق، مَنِه شمع پیش بالینم
_
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بوَد فایده بینایی را؟
_
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کهاوّل نظر به دیدن او دیدهور شدم
_
ندانمت که چه گویم، تو هر دو چشم منی
که بیوجود شریفت جهان نمیبینم
@sedigh_63
داستان دو گرگ
روزی روزگاری، یا بر طبق اسطورههای سرخپوستهای «چروکی»، پسر جوانی صاحب یک طبل خیلی زیبا شد. بهترین دوستِ پسر از او میخواست که آن را امتحان کند. پسر بسیار ناراحت شد و گفت: «نه!» دوست گریخت. پسر تختهسنگی نشست و به فکر رفت. از رنجاندن رفیق ناراضی بود. از طرفی طبل را خیلی دوست داشت و نمیخواست با دیگری سهیم شود. بنابراین، پیش پدربزرگش رفت تا چارهٔ مشکل را بپرسد.
پیرمرد گفت: «اغلب احساس میکنم دو گرگ در درون من است. یکی خشن و مهاجم و پر از غرور و خودخواهی و دیگری صلحجو و بخشنده است. تمام مدت آنها در حال جنگ هستند. تو نیز پسرم این دو گرگ را در درون خود داری.»
پسر سؤال کرد: «کدام پیروز میشوند؟»
مرد پیر خندید: «آن که تو او را بپرورانی.»
(منبع: چگونه خدا مغز شما را تغییر میدهد؟، آندرو نیوبرگ، مارک رابرت والدمن، ترجمهٔ شهناز رفیعی، نشر بخشایش، صفحهٔ ۱۷۱)
@sedigh_63
روزی روزگاری، یا بر طبق اسطورههای سرخپوستهای «چروکی»، پسر جوانی صاحب یک طبل خیلی زیبا شد. بهترین دوستِ پسر از او میخواست که آن را امتحان کند. پسر بسیار ناراحت شد و گفت: «نه!» دوست گریخت. پسر تختهسنگی نشست و به فکر رفت. از رنجاندن رفیق ناراضی بود. از طرفی طبل را خیلی دوست داشت و نمیخواست با دیگری سهیم شود. بنابراین، پیش پدربزرگش رفت تا چارهٔ مشکل را بپرسد.
پیرمرد گفت: «اغلب احساس میکنم دو گرگ در درون من است. یکی خشن و مهاجم و پر از غرور و خودخواهی و دیگری صلحجو و بخشنده است. تمام مدت آنها در حال جنگ هستند. تو نیز پسرم این دو گرگ را در درون خود داری.»
پسر سؤال کرد: «کدام پیروز میشوند؟»
مرد پیر خندید: «آن که تو او را بپرورانی.»
(منبع: چگونه خدا مغز شما را تغییر میدهد؟، آندرو نیوبرگ، مارک رابرت والدمن، ترجمهٔ شهناز رفیعی، نشر بخشایش، صفحهٔ ۱۷۱)
@sedigh_63
.
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا بُبریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فِراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کاو دور ماند از اصلِ خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظنِّ خود شد یارِ من
از درون من نجست اسرار من
سِرّ من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد!
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پردههااَش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حدیث راه پرخون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت، گو: رو باک نیست!
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی، ز آبش سیر شد
هر که بی روزیست، روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام!
بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر؟
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد؟ قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر دُر نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیبْ کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوشسودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خَرَّ موسى صاعِقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از هم زبانی شد جدا
بیزبان شد، گرچه دارد صد نوا
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس از بلبل سرگذشت
جمله معشوق است و عاشق پردهای
زنده معشوق است و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی مانْد بیپَر، وایِ او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نورِ یارم پیش و پس؟
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غمّاز نبوَد، چون بود؟
آینهت دانی چرا غمّاز نیست؟
زآنکه زنگار از رُخَش ممتاز نیست
(مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱ تا ۳۴، تصحیح استاد موحد)
@sedigh_63
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا بُبریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فِراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کاو دور ماند از اصلِ خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظنِّ خود شد یارِ من
از درون من نجست اسرار من
سِرّ من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد!
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پردههااَش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حدیث راه پرخون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت، گو: رو باک نیست!
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی، ز آبش سیر شد
هر که بی روزیست، روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام!
بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر؟
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد؟ قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر دُر نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیبْ کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوشسودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خَرَّ موسى صاعِقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از هم زبانی شد جدا
بیزبان شد، گرچه دارد صد نوا
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس از بلبل سرگذشت
جمله معشوق است و عاشق پردهای
زنده معشوق است و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی مانْد بیپَر، وایِ او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نورِ یارم پیش و پس؟
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غمّاز نبوَد، چون بود؟
آینهت دانی چرا غمّاز نیست؟
زآنکه زنگار از رُخَش ممتاز نیست
(مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱ تا ۳۴، تصحیح استاد موحد)
@sedigh_63
گزارشی آزاد از دیباچهٔ مثنوی(۱)
گوش کن، صدای نی را میشنوی؟ میشنوی شکایت نی را؟ حکایت جدایی نی را؟ میشنوی آن نالهٔ جانسوز، آن نغمهٔ دلشکاف را؟ نی، راوی قصهٔ من است، خوانندهٔ عزیز.
اگر گوش فرادهی، اگر دل به آواز نی بسپاری، درمییابی که راوی سرگذشت جداییهاست. جداافتادگی از خانه و موطن خویش. گوش فراده که میگوید: از آن روز که مرا از نیستان بریدهاند در نفیر و زاری من، همگان آهکشان نالیدهاند. در نالهٔ من، هر کسی قصهٔ جدایی و اندوه فراق خود را بازمییابد و میسراید.
برای ناله و زاری خود سینهای میخواهم که در اثر درک فراق، چاکچاک شده باشد. با سینهای چاکخورده از هجران و فراق است که میتوانم درد اشتیاق خود را شرح دهم. میخواهی نالههای پرسوز مرا دریابی، سینهای بیاور چاکچاک. حرفهای من، حرفهای سرد نیست. حرفهای من چیزی جز حکایت جدایی نیست. حرفهای من دل پرسوز تو را لازم دارد، نه ذهن سرد و بیدرد تو را. آری مخاطب عزیز، هر کسی که از اصل و ریشهٔ خود دور افتاده باشد جویای بازگشت به روزگار وصل است. به دوران یگانگی. نی، تا بازنگردد به اصل خویش، از نالیدن کوتاه نمیآید. سرگذشت نی یادآور سرگذشت تو نیست؟ آیا تو از خدا که خانهٔ روح توست جدا نماندهای؟ بین تو و آن راز زیبا فاصلههاست. فاصلههاست.
نی میگوید: من در میان هر جمع و طایفهای ناله سردادهام، قرین و همراه هر خوشحال و بدحالی بودهام. دلم را با همگان سرودهام. اما هر کسی بر حَسَب ظرفیت و سودای خود و متناسب با گمان و پندار خویش با من همراهی میکند و آن راز درونی من اغلب پوشیده مانده است. آخر کسی که غم بازگشت به اصل را ندارد چگونه میتواند حقیقت جاری در صدای مرا دریابد؟
اما مخاطب عزیز، گمان نکن که راز و حقیقت من بیرون از نوا و نالهٔ من است. نه. اما چشم و گوش اغلب مردمان آن نور و آمادگی را ندارند. آخر، درک هر کسی متناسب با همت او و نظرگاه اوست. ببین، مثلاً تن و جان، از هم پنهان نیستند. در هر حرکت تن، حضور جان پیداست. اما هر چشمی شایستهٔ درک این حضور نیست. هرکسی را به فهم این حقیقت راه نمیدهند. آنکه در حس و ماده میماند و به آن بسنده میکند نه جان را میبیند نه به اسرار جانسوز من راه مییابد. هر کسی اندوه نی را با پندار خویش تفسیر میکند.
مخاطب عزیز، بیا تا برایت بگویم که صدای نی، از آتش است و نه باد. کلمات من نیز بادی نیستند که به گوش تو میرسند، آتشاند و میخواهند جان تو را همچون جان من شعلهور سازند. برای سوختن آمادهای؟ آیا در جان تو آتشی روشن ماندن است؟ آن آتش مقدس را هنوز در خویش داری؟ بدا به حال کسی که آتشی در جان ندارد.
آری، خوانندهٔ عزیز، نوای نی باد نیست، آتش است. آتش عشق. آتش عشق است که نی را به نالیدن آورده و جوشش عشق است که شراب را مستیبخش ساخته. این همه تکاپو و غلغله، تقاضای عشق است. نی، یار و همراه هر کسی است که از یاری جدا افتاده است. زیر و بم آواز نی از رازهای ما پردهدری میکند. رازهای مرا نی گفته است. آخر مثل نی هیچ درد و درمانی دیدهای؟ همزمان درد باشد و درمان؟ هم درد فراق تو را تازه کند و هم بر آن مرهم و تسلا باشد؟ مثل نی همدم و مشتاقی دیدهای؟ همدم تو و هماشتیاق تو.
نی اما حکایتگر راهی پرخطر است. راوی ماجرای عشقی جنونآمیز است. راه، راه عافیت و دلخواه محاسبهگریهای عقل نیست. راه خون و جنون است. و تو که به این هوش ظاهر اکتفا میکنی، محرم آگاهی دردناک نی کی توانی شد؟ تا از این هوشیاری برنگذری و به بیهوشی و بیخویشتنی نرسی، آن هوش برتر و راهبر را نخواهی یافت.
خواننده عزیز، این سخن، دردنامه است. در غمی که سینهٔ مرا میگدازد روزهای بسیاری به آخر آمد و روزها نیز با سوزها آمیخته و همراه شد. با اینهمه، چه باک، تو بمان ای یار، ای اصل و تبار من، تو بمان و بگذار روزها بروند. چه باک از عمر رفته وقتی تو هستی، وقتی تو باشی. تو که در پاکی یگانهای. به تو رسیدن جبران روزهای سوزناک از دسترفته است.
تنها ماهی است که از آب سیر نمیشود. و دلسوختگان حق، چقدر به ماهی شبیهند. از دریا سیری ندارند. رزق و روزی حقیقی ماهیان همین است. ساکن بیملال دریا بودن. باقی بیروزیاند و روزشان در بطالت به پایان میرسد.
خامان آتشندیده را توان درک و دریافت احوال سوختگان نیست. این حال، با سخن منتقل نمیشود. تا دردی آتشین در تو نباشد، سخن مرا چه سود؟
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
گوش کن، صدای نی را میشنوی؟ میشنوی شکایت نی را؟ حکایت جدایی نی را؟ میشنوی آن نالهٔ جانسوز، آن نغمهٔ دلشکاف را؟ نی، راوی قصهٔ من است، خوانندهٔ عزیز.
اگر گوش فرادهی، اگر دل به آواز نی بسپاری، درمییابی که راوی سرگذشت جداییهاست. جداافتادگی از خانه و موطن خویش. گوش فراده که میگوید: از آن روز که مرا از نیستان بریدهاند در نفیر و زاری من، همگان آهکشان نالیدهاند. در نالهٔ من، هر کسی قصهٔ جدایی و اندوه فراق خود را بازمییابد و میسراید.
برای ناله و زاری خود سینهای میخواهم که در اثر درک فراق، چاکچاک شده باشد. با سینهای چاکخورده از هجران و فراق است که میتوانم درد اشتیاق خود را شرح دهم. میخواهی نالههای پرسوز مرا دریابی، سینهای بیاور چاکچاک. حرفهای من، حرفهای سرد نیست. حرفهای من چیزی جز حکایت جدایی نیست. حرفهای من دل پرسوز تو را لازم دارد، نه ذهن سرد و بیدرد تو را. آری مخاطب عزیز، هر کسی که از اصل و ریشهٔ خود دور افتاده باشد جویای بازگشت به روزگار وصل است. به دوران یگانگی. نی، تا بازنگردد به اصل خویش، از نالیدن کوتاه نمیآید. سرگذشت نی یادآور سرگذشت تو نیست؟ آیا تو از خدا که خانهٔ روح توست جدا نماندهای؟ بین تو و آن راز زیبا فاصلههاست. فاصلههاست.
نی میگوید: من در میان هر جمع و طایفهای ناله سردادهام، قرین و همراه هر خوشحال و بدحالی بودهام. دلم را با همگان سرودهام. اما هر کسی بر حَسَب ظرفیت و سودای خود و متناسب با گمان و پندار خویش با من همراهی میکند و آن راز درونی من اغلب پوشیده مانده است. آخر کسی که غم بازگشت به اصل را ندارد چگونه میتواند حقیقت جاری در صدای مرا دریابد؟
اما مخاطب عزیز، گمان نکن که راز و حقیقت من بیرون از نوا و نالهٔ من است. نه. اما چشم و گوش اغلب مردمان آن نور و آمادگی را ندارند. آخر، درک هر کسی متناسب با همت او و نظرگاه اوست. ببین، مثلاً تن و جان، از هم پنهان نیستند. در هر حرکت تن، حضور جان پیداست. اما هر چشمی شایستهٔ درک این حضور نیست. هرکسی را به فهم این حقیقت راه نمیدهند. آنکه در حس و ماده میماند و به آن بسنده میکند نه جان را میبیند نه به اسرار جانسوز من راه مییابد. هر کسی اندوه نی را با پندار خویش تفسیر میکند.
مخاطب عزیز، بیا تا برایت بگویم که صدای نی، از آتش است و نه باد. کلمات من نیز بادی نیستند که به گوش تو میرسند، آتشاند و میخواهند جان تو را همچون جان من شعلهور سازند. برای سوختن آمادهای؟ آیا در جان تو آتشی روشن ماندن است؟ آن آتش مقدس را هنوز در خویش داری؟ بدا به حال کسی که آتشی در جان ندارد.
آری، خوانندهٔ عزیز، نوای نی باد نیست، آتش است. آتش عشق. آتش عشق است که نی را به نالیدن آورده و جوشش عشق است که شراب را مستیبخش ساخته. این همه تکاپو و غلغله، تقاضای عشق است. نی، یار و همراه هر کسی است که از یاری جدا افتاده است. زیر و بم آواز نی از رازهای ما پردهدری میکند. رازهای مرا نی گفته است. آخر مثل نی هیچ درد و درمانی دیدهای؟ همزمان درد باشد و درمان؟ هم درد فراق تو را تازه کند و هم بر آن مرهم و تسلا باشد؟ مثل نی همدم و مشتاقی دیدهای؟ همدم تو و هماشتیاق تو.
نی اما حکایتگر راهی پرخطر است. راوی ماجرای عشقی جنونآمیز است. راه، راه عافیت و دلخواه محاسبهگریهای عقل نیست. راه خون و جنون است. و تو که به این هوش ظاهر اکتفا میکنی، محرم آگاهی دردناک نی کی توانی شد؟ تا از این هوشیاری برنگذری و به بیهوشی و بیخویشتنی نرسی، آن هوش برتر و راهبر را نخواهی یافت.
خواننده عزیز، این سخن، دردنامه است. در غمی که سینهٔ مرا میگدازد روزهای بسیاری به آخر آمد و روزها نیز با سوزها آمیخته و همراه شد. با اینهمه، چه باک، تو بمان ای یار، ای اصل و تبار من، تو بمان و بگذار روزها بروند. چه باک از عمر رفته وقتی تو هستی، وقتی تو باشی. تو که در پاکی یگانهای. به تو رسیدن جبران روزهای سوزناک از دسترفته است.
تنها ماهی است که از آب سیر نمیشود. و دلسوختگان حق، چقدر به ماهی شبیهند. از دریا سیری ندارند. رزق و روزی حقیقی ماهیان همین است. ساکن بیملال دریا بودن. باقی بیروزیاند و روزشان در بطالت به پایان میرسد.
خامان آتشندیده را توان درک و دریافت احوال سوختگان نیست. این حال، با سخن منتقل نمیشود. تا دردی آتشین در تو نباشد، سخن مرا چه سود؟
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
گزارشی آزاد از دیباچهٔ مثنوی(۲)
خوانندهٔ عزیز، برای اینکه دلی بیابی دردمند و آشنا که محرم آوای نی باشد باید آزاد شوی. بند و زنجیرت را پاره کن. تا کی در بند دنیا و طبیعت، اسیر میمانی؟ نفس آدمی هر چه فراچنگ میآورد فزونتر میخواهد. مانع تو در این راه حرص و آز توست. دریا را هم که در کوزهٔ چشم پرطمعان بریزی باز پُر نمیشود. اما خوانندهٔ عزیز، آن که حریصانه در طلب دنیاست به مروارید نمیرسد. مروارید، نصیب و روزیِ صدف است. صدفی که قناعت میورزد به قطرهای باران. قطرهای که در آغوش او به مروارید تبدیل میشود.
خوانندهٔ عزیز. برایت گفتم که آنچه به نی تعلیم نالیدن کرده عشق است. بیا تا برایت بگویم که اگر تو از عشق نصیبی برداری از شرارت این حرص و فزونخواهی که شرحش رفت رها میشوی. شفای فزونخواهی جانفرسای تو عشق است. شفای حرص و نخوت تو عشق است. شفای اسارت تو نیز.
های عشق، ای جنون دلپذیر، شاد باشی تو. ای طبیب و درمانگر دردهای باطنی و درونی ما، شاد باشی تو، فرخنده مانی تو. تو که هم نخوت و تکبر ما را چاره میکنی و هم تزویر و ظاهرآرایی ما را. تو که هم افلاطون روح مایی و هم جالینوس تن ما. شادباشی تو.
داستان معراج پیامبر را شنیدهای؟ این عشق بود که جان را از خاک به افلاک بُرد. این عشق بود که خاک را آسمانی کرد. داستان تجلی خدا بر کوه طور و به حرکت درآمدن و فروریختن کوه را شنیدهای؟ این عشق بود که به کوه ساکن، جان بخشید، به وجد آورد و شوریده و بیقرار ساخت. عشق بود که موسی را از هوش بُرد و به مقام بیهوشی رساند.
خوانندهٔ عزیز، نی از خود هیچ ندارد. نی تا بر لب و دهان آن یارِ دمنده و نوابخش ننشیند، هیچ ندارد. من نیز اگر چون نی با آن لب نوابخش همنشین بودم، مانند نی نغمهها داشتم و آنچه درخورِ گفتن بود را میگفتم. در اتصال با اوست که سخن حقیقی آفریده میشود. بیاو، جدا از او، فرجام ما بینوایی است. نواهای ما، آنگاه که بی او مانده باشیم، بینواست. نوای دلآرای بلبل از حضور گل است. گل که نباشد، گلستان که نباشد، از بلبل هم حکایتی و نشانی نیست. آخر، زندگی حقیقی حضور محبوب است. عاشق در برابر او چون سایه است. چون پیکر بیجان است. همچنان که جان برای تن چنین است. تن بدون جان، مُرده نیست؟ روپوشی کنارگذاشتنی نیست؟
اگر دریابی که عشق، جان توست و حیات تو، نیاز و احتیاج و طلب در تو زبانه خواهد کشید و خواهی گفت: ای عشق، ای خداوند، اگر تو به من نظر نکنی، اگر لطف و عنایت تو نباشد، پرندهای خواهم بود بیپر، بیبال. و وای بر من. من چگونه راه بیابم اگر نور تو فراروی من نباشد؟ من چگونه به آگاهی و هوشیاری واقعی برسم، اگر هوش تو شکارم نکند؟
خوانندهٔ عزیز، عشق خواهان ظهور است. خواهان جلوهگری است. تاب مستوری ندارد. نمیخواهد پنهان بماند. میخواهد راز خود را افشا کند. چهرهٔ خود را بنمایاند. اما امان از آینهها. آینه اگر بیزنگار نباشد، اگر صیقلشده نباشد، چگونه آن سیمای پاک را آینگی کند؟ او پنهان نیست ای دوست، دل تو هنوز آینه نیست. میدانی چرا آینهٔ دلت درخور چهره و نگاه او نیست؟ میدانی چرا حضور او را بیپرده و آشکار درک نمیکنی؟ میدانی سرّ این غیبت چیست؟ زنگار، زنگار. زنگار از روی تو کنار نرفته است. مانع دیدن، زنگار است. خوانندهٔ عزیز، آینه شو. آینه باش. عشق، میتواند از تو آینه بسازد.
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
خوانندهٔ عزیز، برای اینکه دلی بیابی دردمند و آشنا که محرم آوای نی باشد باید آزاد شوی. بند و زنجیرت را پاره کن. تا کی در بند دنیا و طبیعت، اسیر میمانی؟ نفس آدمی هر چه فراچنگ میآورد فزونتر میخواهد. مانع تو در این راه حرص و آز توست. دریا را هم که در کوزهٔ چشم پرطمعان بریزی باز پُر نمیشود. اما خوانندهٔ عزیز، آن که حریصانه در طلب دنیاست به مروارید نمیرسد. مروارید، نصیب و روزیِ صدف است. صدفی که قناعت میورزد به قطرهای باران. قطرهای که در آغوش او به مروارید تبدیل میشود.
خوانندهٔ عزیز. برایت گفتم که آنچه به نی تعلیم نالیدن کرده عشق است. بیا تا برایت بگویم که اگر تو از عشق نصیبی برداری از شرارت این حرص و فزونخواهی که شرحش رفت رها میشوی. شفای فزونخواهی جانفرسای تو عشق است. شفای حرص و نخوت تو عشق است. شفای اسارت تو نیز.
های عشق، ای جنون دلپذیر، شاد باشی تو. ای طبیب و درمانگر دردهای باطنی و درونی ما، شاد باشی تو، فرخنده مانی تو. تو که هم نخوت و تکبر ما را چاره میکنی و هم تزویر و ظاهرآرایی ما را. تو که هم افلاطون روح مایی و هم جالینوس تن ما. شادباشی تو.
داستان معراج پیامبر را شنیدهای؟ این عشق بود که جان را از خاک به افلاک بُرد. این عشق بود که خاک را آسمانی کرد. داستان تجلی خدا بر کوه طور و به حرکت درآمدن و فروریختن کوه را شنیدهای؟ این عشق بود که به کوه ساکن، جان بخشید، به وجد آورد و شوریده و بیقرار ساخت. عشق بود که موسی را از هوش بُرد و به مقام بیهوشی رساند.
خوانندهٔ عزیز، نی از خود هیچ ندارد. نی تا بر لب و دهان آن یارِ دمنده و نوابخش ننشیند، هیچ ندارد. من نیز اگر چون نی با آن لب نوابخش همنشین بودم، مانند نی نغمهها داشتم و آنچه درخورِ گفتن بود را میگفتم. در اتصال با اوست که سخن حقیقی آفریده میشود. بیاو، جدا از او، فرجام ما بینوایی است. نواهای ما، آنگاه که بی او مانده باشیم، بینواست. نوای دلآرای بلبل از حضور گل است. گل که نباشد، گلستان که نباشد، از بلبل هم حکایتی و نشانی نیست. آخر، زندگی حقیقی حضور محبوب است. عاشق در برابر او چون سایه است. چون پیکر بیجان است. همچنان که جان برای تن چنین است. تن بدون جان، مُرده نیست؟ روپوشی کنارگذاشتنی نیست؟
اگر دریابی که عشق، جان توست و حیات تو، نیاز و احتیاج و طلب در تو زبانه خواهد کشید و خواهی گفت: ای عشق، ای خداوند، اگر تو به من نظر نکنی، اگر لطف و عنایت تو نباشد، پرندهای خواهم بود بیپر، بیبال. و وای بر من. من چگونه راه بیابم اگر نور تو فراروی من نباشد؟ من چگونه به آگاهی و هوشیاری واقعی برسم، اگر هوش تو شکارم نکند؟
خوانندهٔ عزیز، عشق خواهان ظهور است. خواهان جلوهگری است. تاب مستوری ندارد. نمیخواهد پنهان بماند. میخواهد راز خود را افشا کند. چهرهٔ خود را بنمایاند. اما امان از آینهها. آینه اگر بیزنگار نباشد، اگر صیقلشده نباشد، چگونه آن سیمای پاک را آینگی کند؟ او پنهان نیست ای دوست، دل تو هنوز آینه نیست. میدانی چرا آینهٔ دلت درخور چهره و نگاه او نیست؟ میدانی چرا حضور او را بیپرده و آشکار درک نمیکنی؟ میدانی سرّ این غیبت چیست؟ زنگار، زنگار. زنگار از روی تو کنار نرفته است. مانع دیدن، زنگار است. خوانندهٔ عزیز، آینه شو. آینه باش. عشق، میتواند از تو آینه بسازد.
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
آنقدر خیره بمانی به آسمان شب، که نگاهت بوی ستاره بگیرد. آنقدر بخوابی در امتداد دشت، که اضطرابت رنگ گندمزار بگیرد. آنقدر بدوی تا شاخههای بلند و افشان بید، بید مجنون، که آرزوهایت تاب خوردن بیاموزند. آنقدر در برکهٔ شب شنا کنی که مهتاب به قلبت بازگردد. آنقدر به پرنده گوش دهی که هوشیاریات ترانه شود. آنقدر بیقراری دریا را بوسه دهی که ماهیها زبان بازکنند. آنقدر با گلهای قالی حرف بزنی که کنجکاوی نور تحریک شود.
و آنقدر در سکوت، یکدیگر را صدا بزنیم که جهان برای شنیدن ما آرام بگیرد و قوی سپید دریاها، وداع واپسیناش را به تأخیر بیندازد.
صدیق.
.
و آنقدر در سکوت، یکدیگر را صدا بزنیم که جهان برای شنیدن ما آرام بگیرد و قوی سپید دریاها، وداع واپسیناش را به تأخیر بیندازد.
صدیق.
.