Telegram Web Link
.

همیشه دوست داشتم از کنارهٔ زندگی بگذرم. تماشاکنان.
دوست داشتم از پشت پنجره‌ای به زندگی نگاه کنم. لبخندزنان.
و هر گاه به اشتباه در میانهٔ زندگی افتادم
به ماه نگاه کردم
خوشبخت بود
و شفاف
و مرا به کرانه‌های زندگی می‌بُرد.

در میانهٔ پرشتابِ زندگی
گل‌های شمعدانی کم‌سوترند
و یاد شیرین تو ای دوست
دورتر

خدای مهربان
و زیبا
ما را آنجا ببر
که وضوح یادهاست
وضوحِ دوست‌داشتن‌ها
آنجا که چراغ کوچکی
محضِ خاطرِ قلبِ آدمی
همواره روشن است

صدّیق.

.
کسی در ناکسی، چیزی در ناچیزی


هر که او ناچیز شد او چیز شد
هر که مُرد از کِبْر او در حَی رسد
(کلیات شمس، غزلِ ۸۳۱)

من کسی در ناکسی دریافتم
پس کسی در ناکسی دربافتم
(مثنوی، ۱: ۱۷۴۳)

توضیح استاد بدیع‌الزمان فروزانفر:

کسی: حیثیّت و تشخّصِ اجتماعی، آنچه مناطِ تحقّق و امتیازِ فردی از افراد نوع است... مقابل: ناکسی

یارب کسیِ نفس به صد درد بسوز
کاین ناکسِ بی‌وفا وفای تو نداشت
(مختارنامه عطار)

دربافتن: پیوستن و وصل کردن.

شخصیّت در فقدان شخصیّت است، دلیلش هم این است که تا انسان فعلیّت موجود را رها نکند وصولِ او به فعلیّتِ بالاتر مُحال است و در تصوّر نمی‌آید... تا جان و دل حالتی را که یافته‌اند رها نکنند به حالت والاتر تحقّق نمی‌یابند...(جلد دوم، ص۶۹۰_۶۹۱)
.
.

توضیح استاد کریم زمانی:
من بقاء حقیقی و کس بودن خود را در فناء و کس نبودن یافته‌ام. از اینرو وجود مجازی‌ام را فنا ساخته‌ام.
مولانا در اینجا از نیستیِ خود سخن می‌گوید (البته نیستی به معنیِ گذر از خودبینی و عُجب است.) و نیستی یا فناء در اصطلاح صوفیه، مقدمهٔ بقای حقیقی یافتن است. از اینرو می‌گوید هویت حقیقی وقتی حاصل می‌شود که آدمی از هویت موجودِ خود بگذرد و آنرا در بوتهٔ ریاضت ذوب کند. پس بر آدمی است که دست از فعلیت و هویت موجود خود بشُوید تا به فعلیّت و هویت والاتری برسد.(جلد اول، ص۵۴۹)

.
توسعهٔ مجنون

«از آنجا که ترا دوست دارم تمامی جهان را دوست دارم.»
(نامه‌هایی به میلِنا، فرانتس کافکا، ترجمهٔ سیاوش‌ جمادی، ص۱۳۶)

.
.

اگر عشق، مجنون را توسعه نمی‌داد و روح صلح و مهربانی با همگان را در او نمی‌دمید، ماجرای او نه الهام‌بخش بود، نه ستایش‌انگیز.

در روایت نظامی دل مجنون به مرور فراخ‌تر شد و در اثر عشق، رقّت، نازکی و مهر فراگیر یافت. خجستگیِ عشق به لیلی در توسعهٔ درونی مجنون نمود یافت. عشقِ خجسته و دلبستگی مبارک، وسعت می‌بخشد و از تنگ‌دلی و تنگ‌نظری می‌کاهد. می‌ساید و نازک می‌کند. چنان که مولانا در شرح حال خود می‌گفت: «سخت نازک گشت جانم از لطافت‌های عشق».

روزی که مجنون، شکسته‌خاطر و اشک‌بار از بیابان می‌گذشت چند آهو دید که به دامی افتاده‌اند:

می‌رفت سِرشک‌ریز و رنجور
انداخته دید دامی از دور
در دام فتاده آهویی چند
محکم شده دست و پای در بند

صیاد قصد داشت که آهوان را سر ببرد. مجنون سوار بر اسب از راه رسید و برای رهایی آهوان شفاعت کرد:

دام از سر آهوان جدا کن
این یک دو رمیده را رها کن
بیجان چه کنی رمیده‌ای را؟
جانیست هر آفریده‌ای را
دل چون دَهَدت که برستیزی؟
خون دو سه بیگنه بریزی
چشمش نه به چشمِ یار مانَد؟
رویش نه به نوبهار مانَد؟
بگذار به حقّ چشم یارش
بنواز به یاد نوبهارش
گردن مزنش، که بیوفا نیست
در گردن او رَسَن روا نیست

عشقِ لیلی به آهوان نیز سرایت کرده بود. چشم آهوها همانندِ چشم لیلی بود و چهره‌‌شان همانندِ نوبهار. اما مهر وسعت‌یافتهٔ او انفعال نفسانی و عاطفیِ صِرف نبود. اسب خود را در عوض آزادی آهوان به صیّاد داد. و آنگاه که جان آهوان را خرید برایشان دعا کرد و چشمانشان را یادگاری از یار خویش دانست:

می‌داد ز دوستی، نه ز افسوس
بر چشم سیاه آهوان بوس
کاین چشم، اگر نه چشمِ یار است
زان چشم سیاهْ یادگار است
بسیار بر آهوان دعا کرد
وانگاه ز دامشان رها کرد

روز دیگر، گوزنی را در دام دید و دوباره برای رهاندن صید، شفاعت کرد. در شفاعت او، شاهد احوالی مبارکیم. او که خود فراق‌چشیده و هجران‌دیده است دلنگران جفتِ گوزن است و رنجی که از گم‌‌کردن یار خود می‌بَرَد:

آن جفت که امشبش نجوید
از گمشدنش تو را چه گوید
کِای آن که تو را ز من جدا کرد
مأخوذ مباد جز بدین درد
گر ترسی از آه دردمندان
برکَن ز چنین شکار دندان

صیاد برای آزادی‌ گوزن وجهی طلب کرد و مجنون ساز و سلاح خود را به او داد. سوی گوزن در بند رفت، همچون پدری که به دیدار فرزندش می‌رود، و با او سخن گفت:

مجنون سوی آن شکار دلبند
آمد چو پدر به سوی فرزند
مالید برو چو دوستان دست
هرجا که شکسته دید، می‌بست
سر تا پایش به کف بخارید
زو گرد و ز دیده اشک بارید
گفت: ای ز رفیق خویشتنْ دور
تو نیز چو من ز دوستْ مهجور
بوی تو ز دوست یادگارم
چشم تو نظیرِ چشمِ یارم
در سایه‌ٔ جفت باد جایت
وز دامْ گشاده باد پایت
از پای گوزنْ بند بگشاد
چشمش بوسید و کردش آزاد

توسعهٔ مجنون در این کلمات به نیکی پیداست. بوی و چشمِ گوزن، یادآور بوی و چشم یار است. گوزن، غریبه با او نیست. همانند اوست. همانند او مهجور از یار.

عشق مجنون، منحصر و محدود نماند. دامن گسترد و نهاد او را آشناتر با جمعِ هستان ساخت. پیش‌روی کرد و جانداران دیگر را نیز فراگرفت.

اریک فروم می‌نویسد:

«اگر آدم واقعاً و صمیمانه کسی را دوست داشته باشد، حتماً همه‌ٔ مردم، دنیا و زندگی را دوست می‌دارد. اگر من بتوانم به کسی بگویم «تو را دوست دارم» باید توانایی این را هم داشته باشم که بگویم «من در وجود تو همه کس را دوست دارم، با تو همه‌ٔ دنیا را دوست دارم، در تو حتی خودم را دوست دارم.»
(هنر عشق ورزیدن، اریک فروم، ترجمهٔ پوری سلطانی، ص۶۴)

اگر عشق مجنون، نگرش و منش او را لطیف‌تر نمی‌کرد، و او را با دیگر ساکنان حیات، پیوند و خویشاوندی نمی‌بخشید، چه حُسن و مزیّتی می‌داشت جز رنجی گران و بی‌ثمر؟

#صدیق_قطبی

@sedigh_63
Forwarded from جوادی الحاق
سلام بر عزیزان
در کانال اشعار معنوی، زیباترین پندهای مفید و مختصر مولانا را با شرح و تبیین های درس آموز و کاربردی با شما در میان می گذارم، با حضورتان و ملاحظات تان بر غنای این کار بیافزایید. با سپاس

👇لطف کنید کانال اشعار معنوی را به دوستان تان هم معرفی کنید
https://www.tg-me.com/elhaqjavadi
ابودرداء و دَمّون

ابودرداء_صحابی پیامبر_ شتری داشت به نام  دَمّون. بسیار رعایتش می‌کرد و چون شتر را از او عاریه می‌گرفتند متذکّر می‌شد که جز اندازه‌ای معین بر او بار نکنند، چرا که بیش از آن را طاقت ندارد. وقتی مرگِ ابودرداء دررسید خطاب به دَمّون گفت: يَا دَمُّونُ، لا تُخَاصِمْنِي غَدًا عِنْدَ رَبِّي، فَإِنِّي لَمْ أَكُنْ أَحْمِلُ عَلَيْكَ إِلا مَا تُطِيقُ. دَمّون! فردا نزد پروردگارم از من شکایت مکن، چرا که من بیش از توان تو بر تو بار نکردم.

كَانَ لأَبِي الدَّرْدَاءِ جَمَلٌ، يُقَالُ لَهُ: دَمُّونٌ، فَكَانَ إِذَا اسْتَعَارُوهُ مِنْهُ قَالَ: "لا تَحْمِلُوا عَلَيْهِ إِلا كَذَا وَكَذَا، فَإِنَّهُ لا يُطِيقُ أَكْثَرَ مِنْ ذَلِكَ" فَلَمَّا حَضَرَتْهُ الْوَفَاةُ قَالَ: "يَا دَمُّونُ، لا تُخَاصِمْنِي غَدًا عِنْدَ رَبِّي، فَإِنِّي لَمْ أَكُنْ أَحْمِلُ عَلَيْكَ إِلا مَا تُطِيقُ".
.

◽️تاريخ دمشق، ابن عساکر (ج۴۷/ص۱۸۵)، الزهد، ابن المبارک (ج ۱/ص۴۱۴)، الورع، ابن ابی‌الدنیا (ص۱۱۰)

@sedigh_63
.

«آن سال‌ها وقتی غمی زورآور هجوم می‌آورد به خودم (نمی‌دانم از زبان ویس یا رامین) می‌گفتم: اگر حال تو دیگر کرد دوران _ مر او را هم نماند حال یکسان + بسا روزا که تو دلشاد باشی _ وزین اندیشگان آزاد باشی. ولی حالا، می‌دانم که دوران هم در زدودنِ غم‌های گذشته و گذشتگان، ناکامی‌ها و رنج‌هایی که زخم خود را به جا گذاشته و رفته‌اند، توانا نیست، تا چه رسد به من. تا زمان داریم با ما هستند و ما در تمنا و انکار، در خواستن و نیافتن و نیمدلانه آرزومندِ رسیدن؛ در طلب مهرورزی و وفاداری نایافتنی خوبان _پایداریِ عشق_ در هوای نشانی از بوی بهاری گم شده، به امید پیوستن به خانهٔ دوست! و هر چه راه نظر بر خیال خوش آرزومندی ببندیم، باز این شبرو از روزن دیگر سر می‌کشد و ما را به پرتو نوری، برگ سبزی، لکّه ابری می‌فریبد.»

روزها در راه
شاهرخ مسکوب
صفحه ۶۹۳

.
.


پیاده از روی پل عبور می‌کنم و رودخانه مثل همیشه لبخندی به من می‌بخشد. لبخندِ خاطره‌ای سر به هواست. خردادماه دوم یا سوم راهنمایی است که آسوده‌خاطر از مدرسه به خانه بازمی‌گردم و کتاب درسی را که تازه امتحانش را داده‌ام از آن بالا به فراموشی رود می‌سپارم. تجربهٔ دلپذیر رهایی! رهایی از سنگینی و اضطراب امتحان و کتابی که تنها تا روز امتحان به کار می‌آید. کتابی که دیگر نیازی به آن نیست.

و فکر می‌کنم به روزی، یا شبی، که آدم بتواند خرسند و چشم‌‌ودل‌سیر، لباس تن را که دیگر فرسوده شده درآورد، به دست آب بسپارد و سبکبار از تن، به خانه بازگردد. به آنجا که ردّی از مرگ و گذر زمان نیست. به آنجا که خدا نزدیک است، اما سوزنده نیست.

و به آقا مرتضی فکر می‌کنم، و نَفَس‌هایش که به سختی افتاده‌اند، و آنچه به دوستی گفته بود: هر صبح دوش‌ آب گرم می‌گیرم، خودم را پاکیزه می‌کنم و می‌گویم: خدایا من آماده‌ام.

.
خدا بر کناره

«وَمِنَ النَّاسِ مَن يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَىٰ حَرْفٍ فَإِنْ أَصَابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَإِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انقَلَبَ عَلَىٰ وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةَ ذَٰلِكَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِينُ
»(سوره حج، آیه ١١)

ترجمهٔ تفسیر سورآبادی:

«و از مردمان کسی است که می‌پرستد خدای را بر کناره‌ای؛ اگر به وی رسد نیکیِ غنیمتی دل‌آرام بوَد بدان نیکی و اگر به وی رسد آزمونی محنتی برگردد بر روی خویش؛_آن‌کس که چنین بوَد_زیان کرد این جهان و آن جهان را؛ آن است او زیان‌کاری هویدا.»

ترجمه محمدعلی کوشا:

«و از مردمان کسی است که خدا را در حاشیه [و با تردید] می‌پرستد، پس اگر خیری به او رسد، بِدان دلگرم شود و اگر بلایی به او رسد روی برتابد، [او] در دنیا و آخرت زیان بیند، این است همان زیان آشکار.»

توضیح محمدعلی کوشا:

مراد از «عَلَىٰ حَرْفٍ» یعنی با دودلی و در کنار سود مادّی خویش خدا را می‌پرستند. و در واقع چنین کسان دلشان پایبند دینشان نیست و دینداری‌شان تابع حوادث است.

@sedigh_63
اشک رایگان و نانِ گران

مولانا که می‌گفت نه «زور» و نه «زیرکی»، بلکه «زاری» راه رسیدن است، تذکّر هوشمندانه‌ای هم می‌افزود:

زاریِ مضطرّ تشنه معنوی‌ست
زاریِ سردِ دروغ آنِ غوی‌ است
(مثنوی، ۵: ۴۷۵)

می‌گوید منظورم زاریِ سردِ دروغین نیست. و بعد برای آنکه زاری سردِ دروغ را نشانه دهد داستان زیر را می‌آورد:

«حکایتِ آن اعرابی که سگِ او از گرسنگی می‌مُرد، و انبانِ او پر نان، و بر سگ نوحه می‌کرد و شعر می‌گفت و می‌گریست و سر و رو می‌زد، و دریغش می‌آمد لقمه‌ای از انبان به سگ دادن.»

زاری‌های ناراست، زاری‌هایی‌اند که تن به هزینه‌ دادن، رنج کشیدن و قربانی کردن نمی‌دهند. زاری‌هایی که منفعلانه‌اند، نه فعّال. تأثّر عاطفی هر چه هم پُر اشک و آه باشد اگر به دل کَندن از پاره‌ای عاداتِ مألوف، بخشیدن از داراییِ محبوب و نظائر آن منجر نشود، در نگاه مولانا سرد و دروغین است.
آری، زاری است که راه رسیدن است، اما زاری فعّال و نثارگر. زاریِ بخشنده. زاریِ گره‌گشا.

استاد عبدالحسین زرین‌کوب دربارهٔ این قصه می‌نویسد:

«قصهٔ آن اعرابی که سگش از گرسنگی می‌مرد و او بر سگ نوحه می‌کرد و می‌گریست نمونه‌یی دیگر از آنچه نقص اخلاقی در آن هدف عمدهٔ طنز قصه‌پرداز است عرضه می‌کند. وقتی از این اعرابی که بر سگ خویش گریه و نوحه می‌کند سبب مرگ سگ را می‌پرسند، می‌گوید که حیوان از گرسنگی جان می‌دهد، پرسنده انبان اعرابی را نشان می‌دهد و سؤال می‌کند که پس آنچه در این انبانت هست چیست؟ عرب می‌گوید که این لوت و زاد است که توشهٔ راه من است. چون مرد می‌پرسد آیا چیزی از آن به این سگ خویش نمی‌دهی و اعرابی جواب می‌دهد که تا این اندازه به او علاقه ندارم، سائل بر وی عتاب و پرخاش می‌کند که خاکت بر سر _ که لب نان پیش تو بهتر ز اشک.
قصه در باب دوستی و دلنوازی زبانی و عاری از صدق بخیلان که در راه ياران حتی آنجا که پای جان آنها در میان است نیز از نان و مال دریغ دارند لطیفه‌یی معنی‌دار و گویاست، و اینکه اعرابی اشک ریختن را بر خرج کردن مال ترجیح می‌دهد یادآور قصهٔ آن توانگر بخیل است که چون برای رفع بیماری فرزند بین قرآن و بذل قربان مخیّر می‌شود «مُصحف مهجور» را به قول سعدی از «گلّهٔ دور» مناسبتر می‌یابد...
سِرّ قصه تقریر این معنی است که درخواست و زاری در پیش حق باید از روی اخلاص باشد. از این گونه احوال آنچه بر اهل ریا می‌گذرد سرد و دروغ و مثل زاری و نوحهٔ عاری از صدق این اعرابی است که اشک ریختن کاذبانه را از ایثار مخلصانه آسانتر می‌یابد.»
(بحر در کوزه، عبدالحسین زرین‌کوب، نشر علمی، ص۳۳۱-۳۳۲)

آن سگی می‌مُرد و گریان آن عرب
اشک می‌بارید و می‌گفت: ای کُرَب
سایلی بگذشت و گفت: این گریه چیست؟
نوحه و زاریّ تو از بهر کیست؟
گفت: در مِلکم سگی بُد نیک‌خو
نک همی‌ میرد میانِ راهْ او
روز صیّادم بُد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران
گفت رنجش چیست؟ زخمی خورده است؟
گفت: جوعُ‌الکَلب زارش کرده است
گفت صبری کن برین رنج و حَرَض
صابران را فضل حق بخشد عوض
بعد از آن گفتش که ای سالارِ حُر
چیست اندر دستت این انبانِ پر؟
گفت نان و زاد و لوتِ دوشِ من
می‌کشانم بهر تقویٖتِ بدن
گفت چون ندْهی بدآن سگ نان و زاد؟
گفت تا این حد ندارم مهر و داد
دست نآید بی‌ دِرَم در راه نان
لیک هست آبِ دو دیده رایگان
گفت: «خاکت بر سر ای پُر باد مَشک
که لبِ نان پیش تو بهتر ز اشک!»
(مثنوی، ۵: ۴۷۷-۴۸۷)

ای کُرَب: ای وای، اندوها، (کُرَب: جمعِ کُرْبَه به معنی اندوه و سختی)
جوع‌الکلب: مُراد گرسنگی سخت است.
حَرَض: گداختگی جسم، تباهی.
پُر بادْ مَشک: همان «مَشکِ پُر باد» که مَثَلی است برای مدعیانِ دروغگو.
لب نان: لبهٔ نان


@sedigh_63
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شعر و صدا: محمدابراهیم جعفری

.
معنای دیوانگی


«ادگار آلن‌پو: افرادی که در روز رؤیا می‌بینند از چیزهایی آگاه‌اند که باعث می‌شود از افرادی که فقط در شب رؤیا می‌بینند فاصله بگیرند. آنها با نگاه تیرهٔ خود به چشم‌اندازی از ابدیت می‌رسند و در بیداری از اینکه در آستانهٔ رازی بزرگ بوده‌اند، به وجد می‌آیند.»(ص۱۰۴)

«آندره‌ ژید: زیباترین چیزها آن‌هایی هستند که از دیوانگی می‌تراوند و عقل تقریرشان می‌کند. باید بین این دو توازن برقرار کرد؛ در رؤیاهایمان به دیوانگی نزدیک شویم و در تقریراتمان به عقل.»(ص۱۴۷)

(معنای دیوانگی، نیل برتون، ترجمهٔ سهرورد زرشکیان، نشر خوب، ۱۴۰۳)

@sedigh_63
.


آدم به سیب سرخ تو روزی دچار شد
حوا به بوی‌ خوشهٔ گندم شکار شد

یک‌شب کبوترانه به بام تو جا گرفت
گل اَز گلش شکفت و گلو نغمه‌زار شد

نامت وزید، عشق‌ پر و بال بازکرد
دردی نهفته در دل ما یادگار شد

آیینه‌ها برابر خورشید صف زدند
خورشیدها هزار، هزاران هزار شد

باران تو را شنید، سکوت تو را سرود
باران برای خاطر تو بی‌قرار شد

از ابتدای چشم تو تا انتهای عمر
یک لحظهٔ کش‌آمدهٔ اشک‌بار شد

اول گره‌گره شد و دلگیر غنچه‌وار
آخر به شوق‌ خندهٔ تو رهسپار شد

ای آرزوی محو، رسیدن به خیر باد
ای عطر منتشر، گل‌ سرخ‌ات مزار شد

#صدیق_قطبی


.
.


تارکوفسکی: «همسرم پرندگان را به سمت خود جذب می‌کند. وقتی در جنگل راه می‌رویم پرندگان نزدیک او پرواز می‌کنند. او شبیه پرندگان و بخشی از طبیعت است. حتا برخی از روستانشینان به او لقب ساحره داده‌اند. اکنون، من می‌دانم که هیچ نفرت و شرارتی در او وجود ندارد. پرندگان به انسان‌های شریر نزدیک نمی‌شوند.»

آخرین پرسش، دوست دارید به جای چه حیوانی باشید؟

تارکوفسکی: «تصوّر این‌که بخواهم حیوان باشم بسیار دشوار است. برای حیوان‌بودن باید به درجه‌یی پایین‌تر از معنویت سقوط کرد. روح انسان باید فلج شود. به‌هرحال، می‌خواهم حیوانی باشم که کم‌ترین وابستگی را به انسان داشته باشد. تصوّر وجود چنین حیوانی بسیار دشوار است. اهمیتی برای رمانتیسیسم قایل نیستم، به همین دلیل نمی‌توانم بگویم که می‌خواهم عقاب یا ببر باشم. شاید بخواهم حیوانی باشم که کم‌ترین آزار و آسیب را به دیگران برساند. سگ ما، دارک، خیلی انسان است. او کلمات را می‌فهمد. او احساسات انسانی را درک می‌کند. می‌ترسم به سبب قابلیت‌هایی که دارد عذاب بکشد. وقتی مجبور شدم روسیه را ترک کنم، او بدون حرکت در گوشه‌یی نشست و دیگر حتا به من نگاه هم نکرد.»


◽️(گفت‌و‌گو با آندری تارکوفسکی، گردآوری جان جیانویتو، ترجمه‌ٔ آرمان صالحی، نشر شورآفرین)

.
.

«برای رسیدن به آزادی تنها باید آزاد بود. نیازی نیست از کسی اجازهٔ آزاد بودن را مطالبه کرد. بسیار ساده است. با وجود این واقعا نمی‌دانیم که چه‌گونه باید آزاد باشیم، زیرا آزادترین مردمان کسانی هستند که مطالبه‌ای از زندگی ندارند، بلکه هر چه می‌خواهند، از خود می‌خواهند. آن‌ها خود را تحت فشاری شدید قرار می‌دهند، اما هیچ‌کدام از این فشارها ریشه در خارج از وجودشان ندارد... همیشه می‌خواستم مردمانی را بشناسم که از درون آزاد هستند و توجهی به این نکته ندارند که پیرامون آن‌ها را افرادی احاطه کرده‌اند که از آزادی بی‌بهره‌اند.»

◽️(گفت‌و‌گو با آندری تارکوفسکی، گردآوری جان جیانویتو، ترجمه‌ٔ آرمان صالحی، نشر شورآفرین)

.
از معنویت تارکوفسکی

تارکوفسکی: وقتی بسیار جوان بودم از پدرم پرسیدم: «آیا خداوند وجود دارد؟ آری یا نه؟» و او پاسخی درخشان داد:
«برای بی‌ایمانان نه، برای مومنین آری.» این مساله، بسیار مهم است.
◽️
تارکوفسکی: نخستین تصویری که کلمهٔ معنویت به ذهن من می‌آورد، انسانی است که به معنای زندگی دل‌بستگی دارد. این، نخستین قدم است. کسانی که این سؤال را از خود می‌پرسند، دیگر قادر نیستند در سطحی پایین‌تر به جست‌وجوی خود ادامه دهند. آنها تعالی می‌یابند و به پیش می‌روند. به چه دلیل زندگی می‌کنیم؟ به کجا می‌رویم؟ معنای حضور ما بر این کرهٔ خاکی چیست؟ کسانی که این سوالات را از خود نمی‌پرسند یا هنوز نپرسیده‌اند از معنویت بهره‌یی نبرده‌اند. به بیان دیگر آنها وجودی در سطح حیوانات [مثلا] گربه‌سانان دارند. حیوانات چنین سوالاتی را از خود نمی پرسند.
◽️

تارکوفسکی: مردمان شاد مرا می‌رنجانند و نمی‌توانم مدتی طولانی در کنار آن‌ها باشم. تنها افراد کامل و کودکان و کهنسالان حق شادمانی دارند. مردم شاد عموماً با فقدان فضیلت‌های انسانی مواجه‌اند. از نظر من، لذت و شادی حاصل فقدان درک شرایطی است که در آن زندگی می‌کنیم.
◽️

تارکوفسکی: هنر را می‌توان در میان لحظات گران‌بهایی جای داد که انسان می‌تواند با آفریدگار احساس همسانی کند. به همین دلیل هرگز به هنر مستقل از آفریدگار برتر اعتقادی نداشته‌ام. من به هنر بدون خدا اعتقادی ندارم. علت وجود هنر، عبادت است. هنر عبادت من است. اگر این عبادت یعنی آثار من موجب شود که انسان‌ها به خداوند روی آورند، من به هدف خود رسیده‌ام...
وقتی هنرمند داستان و شخصیت‌ها را پیدا می‌کند، گویی به عبادت مشغول است. او در آفرینش، با خداوند شریک می‌شود و کلمات مناسب را پیدا می‌کند. رمز آفرینش جهان از این نقطه بر می‌آید. در اینجا هنر به شکل یک پیش‌کش درمی‌آید. اگر هنر یک پیشکش باشد پس هدفی جز خدمت نخواهد داشت.

ازاین‌رو آیا فیلم‌های شما کنشی عاشقانه در برابر آفریدگار است؟

تارکوفسکی: دوست دارم این طور فکر کنم. به هر حال برای رسیدن به این هدف، هم‌چنان تلاش می‌کنم. بهترین حالت برای من زمانی است که به این پیش‌کش حقیقی دست یابم، آن طور که باخ به آن دست یافته بود و می‌توانست آن را به خداوند تقدیم کند.
◽️

آیا شما شخصاً توان ایثار کردن را دارید؟

تارکوفسکی: پرسش دشواری است. ناتوانی من با ناتوانی دیگران یکسان است، اما هم‌چنان امیدوارم. زیرا اگر این قابلیت را پیش از مرگ به دست نیاورم و به خود ثابت نکنم که توانایی ایثار را دارم، آن‌گاه زندگی من یک فاجعه خواهد بود.
◽️

آن روی مرگ چیست؟ آیا فکر می‌کنید به [راز] ورای مرگ دست یافته‌اید؟ تصور شما از این مقوله چیست؟

تارکوفسکی: به یک چیز اعتقاد کامل دارم: روح انسان نامیرا و ویرانی‌ناپذیر است. در ورای این جهان مادی هر چیزی ممکن است وجود داشته باشد. با وجود این پرداختن به آن چندان اهمیتی ندارد. آن‌چه را ما مرگ می‌خوانیم مرگ نیست. یک تولد دوباره است. یک کرم ابریشم به یک پیله تبدیل می‌شود. فکر می‌کنم پس از مرگ، زندگی وجود خواهد داشت. یک زندگی عاری از ناامیدی و دلسردی. احمقانه است تصور کنیم زندگی انسان هم می‌تواند هم‌چون بیرون‌کشیدنِ دو شاخ تلفن از پریز، متوقف شود، اگر چنین باشد شما می‌توانید هرطور که دوست دارید زندگی کنید و وجود خداوند هم هیچ اهمیتی نخواهد داشت.

◽️(گفت‌و‌گو با آندری تارکوفسکی، گردآوری جان جیانویتو، ترجمه‌ آرمان صالحی، نشر شورآفرین)

@sedigh_63
.

نگاهت به مرگ چه‌گونه است؟

تارکوفسکی: هیچ ترسی از مرگ ندارم، واقعا هیچ ترسی. مرگ مرا نمی‌ترساند. فقط رنج و عذاب جسمی مرا می‌ترساند. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم مرگ، حسی هیجان‌انگیز از آزادی را به انسان می‌دهد. نوعی از آزادی که در زندگی دسترسی به آن ناممکن است. بنابراین از مرگ نمی‌ترسم. از طرف دیگر، مرگ عزیزان بسیار دردناک است. آشکارا، سوگواری ما برای از دست‌دادن یک عزیز به خاطر این نکته است که متوجه می‌شویم دیگر امکان طلب بخشایش از آنها بابت گناهانی که در حق آنها روا داشته‌ایم وجود نخواهد داشت. بر گور آنها می‌گرییم، نه برای آنها، بلکه برای خود؛ زیرا دیگر بخشوده نخواهیم شد.

آیا اعتقاد داری با مرگ همه چیز به پایان می‌رسد یا به تداوم نوع دیگری از زندگی باور داری؟

تارکوفسکی: معتقدم زندگی تنها یک شروع است. می‌دانم که توان اثبات آن را ندارم، اما به طور غیرارادی می‌دانم که موجودات نامیرایی هستیم و توضیح دادن آن برایم دشوار است؛ چون موضوع، موضوع پیچیده‌یی است. فقط می‌دانم کسی که مرگ را انکار می‌کند انسان شریری است.

◽️(گفت‌و‌گو با آندری تارکوفسکی، گردآوری جان جیانویتو، ترجمه‌ آرمان صالحی، نشر شورآفرین)

@sedigh_63
آموختن

آموختن اینکه آدمی‌ در رنج آفریده شده است.
آموختن اینکه آگاهی و واشدن چشم‌ها از مسیر رنج می‌گذرد.
آموختن اینکه زندگی این‌جهانی قرین ناکامی، ناپایداری، بی‌عدالتی و مرگ است و «مرا در منزل جانان چه امنِ عیش؟»
آموختن ایمان ورزیدن در فقدان شواهد قطعی.
آموختن نیایش.
آموختن دوست داشتن خدا در خوشی و ناخوشی.
آموختن اعتماد به خدا و خود را چون کودکی به آغوش او سپردن.
آموختن رضا دادن به ارادهٔ خداوند.
آموختن سجده کردن و پیشانیِ دل به خاک ساییدن.
آموختن دوست داشتن هم‌نوعان در عین‌ تفاوت‌ها و کاستی‌ها.
آموختن مشفق، دل‌رحم و کم‌آزار بودن «که رستگاری جاوید در کم‌آزاری است.»
آموختن بر زیبایی و صلح جهان افزودن.
آموختن دعا برای کسانی که دوستشان ندارم.
آموختن گشودگی و فروتنی در برابر حقیقت.
آموختن آهستگی در جهان پرآشوب.
آموختن از تنهایی نگریختن.
آموختن اینکه تنهایی شرط تفرّد و خودآگاهی من است و هیچ رابطه‌ای نمی‌تواند آن را از میان بردارد.
آموختن پاس‌داشتِ خلوت خویش.
آموختن مهمترین پرسش: «آدمی را چه سود که دنیا را سراسر به کف آرد اگر جان خویش از میان بردارد؟»
آموختن پرهیز از داوری‌های غیرضروری.
آموزش عفیف سخن گفتن، با خود و دیگری.
آموختن دیدن دیگری همچون یک راز.
آموختن شنیدن نگاه و سکوت دیگری.
آموختن چشم خیساندن در چهره‌ها.
آموختن خاموشی ذهن و ضمیر در میانهٔ هیاهو.
آموختن نوازش کردن جهان.
آموختن نگریستن با توجه و حضور قلب.
آموختن در متنِ حادثه و خطر، جمعیت خاطر داشتن.
آموختن دیدن و پذیرفتن کاستی‌ها و خطاهای خود.
آموختن رهایی از کمال‌گرایی و پذیرش ناکاملیِ همیشگی، در عین تلاشِ به قدر وُسع برای کمال و تعالی.
آموختن هنر گم‌شدن و در ابهام گام برداشتن.
آموختن رهایی از وسوسهٔ همه‌چیز را دانستن.
آموختن هنر خالی ماندن.
آموختن رهایی از توهم قدرت و زیرکساری.
آموختن رهایی از مهرطلبی و سودای راضی نگه‌داشتنِ همگان.
آموختن پذیرشِ دوست داشته نشدن.
آموختن غلبه بر نفس و خودخواهی که شرط رستگاری است: «خود را مبین که رستی».
آموختن اغتنام زیبایی‌ها و دلخوشی‌های ساده و کوچک.
آموختن تاب‌آوردنِ امور نامطلوبی که در برابر تغییر مقاوم‌‌اند.
آموختن ایمان به ناممکن و بسنده نکردن به امور ممکن‌.
آموختن شجاعت عذرخواهی و اعتراف به خطا.
آموختن پذیرش عذرخواهی دیگران.
آموختن امید داشتن به تحول و بهبود آدمی.
آموختن هنر غنابخشیدن به زندگی.
آموختن رضایت دادن به تغییرهای مطلوبِ کوچک.
آموختن کنارآمدن با ابهام، تردید و ناپایداری روابط انسانی.
آموختن پاس‌داشتنِ دوستی‌‌ها.
آموختن دیدن و پذیرفتن عواطف گنگ و تاریک خویش.
آموختن اینکه جهان با من عناد و دشمنی ندارد.
آموختن اینکه جهان مادی امن نیست.
آموختن اینکه محبت و رشد بدون قربانی کردن و دست‌ شستن ممکن نیست.
آموختن اینکه مالک هیچ‌چیز نیستم.
آموختن دست شستن از تحکّم و مداخله در کار دیگران.
آموختن پذیرش شکست.
آموختن اینکه غمخواری دیگران در رنج‌های عمیق زندگی ما همیشه محدود و ناکافی است.
آموختن اینکه همواره در پیوند با دیگران است که زندگی‌ طراوت و زایایی خود را حفظ می‌کند.
آموختن در به روی نور نبستن.
آموختن مغتنم شمردن پنجره‌ها.
آموختنِ الهام‌گرفتن از طبیعت.
آموختن گشودن بال‌های خیال.
آموختن به یاد سپردن مهربانی‌ها.
آموختن شناور شدن در خاطرهٔ لحظه‌ها و تجربه‌های ناب گذشته.
آموختن شاکر بودن از هر چیز کوچک.
آموختن شجاعتِ نه گفتن و در برابر زورگویی و مداخلهٔ ناروا مقاومت کردن.
آموختن رهاشدن از مقایسهٔ خود با دیگران.
آموختن بسندگی و قانع بودن.
آموختن آزاد ماندن در حصار موقعیت‌های بیرونی.
آموختن ایمان به قدرت انتخاب خود در بی‌رحمانه‌ترین شرایط.
آموختن خطر کردن و دل به دریا زدن.
آموختن اقدام کردن و دست به عمل زدن در عین دلهره و اضطراب.
آموختن نجیبانه درد کشیدن.
آموختن طهارت یافتن در رنج و اندوه.
آموختن کودکانگیِ روح را زنده نگاه‌داشتن.
آموختن جدل نکردن و عبور کردن.
آموختنِ دیدن و ستودن هنرها و فضایل دیگران.
آموختن چشم‌پوشی کریمانه از خطاها و لغزش‌های دیگران.
آموختن حرمت گذاشتن به زندگی و زندگان.
آموختن کوشیدن به‌قدرِ وُسع و در بند نتیجه نبودن.
آموختن اینکه تحول اصیل در گرو مدا‌مت بر کارهای خوب کوچک است.
آموختن امن بودن، امن ماندن، حتی برای آنان که بیگانه‌اند.
آموختن وفادار ماندن به خویش.
آموختن لطیف ماندن در روزگار زمخت.
آموختن با تمام وجود و بی‌پروا گریستن.
آموختن با تمام وجود و بی‌پروا لبخند زدن.
آموختن دل‌دادن به باران، همسایه‌ماندن با درخت و سپردن دست‌های خود به پرنده‌ای کوچک.
آموختن آمرزش طلبیدن.
آموختن صلح با خویش و بخشیدن خود.
آموختن صلح با دیگران و بخشیدن آنها.
آموختن سبکبار و جریده زیستن.
آموختن ایمان و امید به رحمت بی‌کران و لطف ابدی خداوند: «تا ابد یارب ز تو من لطف‌ها دارم امید»
آموختن مهیا شدن برای مرگ.

#صدیق_قطبی

@sedigh_63
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حرص و طمعِ خوب!

در میانِ بحر اگر بنشسته‌ام
طمْع در آب سبو هم بسته‌ام
حرص اندر عشق تو فخر است و جاه
حرص اندر غیرِ تو ننگ و تباه
(مثنوی، ۳: ۱۹۵۵ و ۱۹۵۷)

چون طمع خواهد ز من سلطان دین
خاک بر فرقِ قناعت بعد از این!
(مثنوی، ۵: ۲۶۹۶)

حرص و مشتقات آن پنج بار در قرآن کریم آمده است که سه بار آن دربارهٔ پیامبر(ص) است که به راهیابی مؤمنان و غیرمؤمنان حریص است و در این موارد «حریص» بودن وصفی برای ستایش اوست:

«حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ»(توبه: ۱۲۸)؛ «إِنْ تَحْرِصْ عَلَى هُدَاهُمْ»(نحل: ۳۷)؛ «وَمَا أَكْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ»(یوسف: ۱۰۳)

طمع و مشتقات آن نیز دوازده بار در قرآن کریم آمده است که پنج بارِ آن از بابِ تحسین و ستایش است. می‌گوید مؤمنانِ پارسا در دعاهایشان طمع دارند. طمع به رحمت و اجابت پروردگار:

«أَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لِي خَطِيئَتِي»(شعراء: ۸۲)؛ «نَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لَنَا رَبُّنَا»(شعراء: ۵۱)؛ «وَنَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنَا رَبُّنَا مَعَ الْقَوْمِ الصَّالِحِينَ»(مائده: ۸۴)؛ «وَادْعُوهُ خَوْفًا وَطَمَعًا»(أعراف: ۵۶)؛ «يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفًا وَطَمَعًا»(سجده: ۱۶)


@sedigh_63
.


می‌دانم
با هیچ بهاری باز نمی‌گردی
هیچ جاده‌ای دیگر
به تو نمی‌رسد
و دیگر هیچ پنجره‌ای
به سمت تو
باز نمی‌شود

دست‌های زندگی
همیشه از تو خالی است
و تنها مرگ
آه،
تنها مرگ...

با اینهمه
از آن‌ سوی بی‌نشان زندگی
گاهی بی‌هوا
لبخند بزن

لبخند ناپیدای تو
از درد بهار و جاده و پنجره
خواهد کاست

لبخند ناپیدای تو
مرگ را حتی
زیبا خواهد کرد


صدّیق.

.
2025/07/09 18:08:50
Back to Top
HTML Embed Code: