Telegram Web Link
تلخ‌ترین شعر سایه

تلخ‌ترین شعر من، که همیشه سعی می‌کنم اونو از خودم برونم و تو خودم راهش ندم و برای کسی هم نخوندم، این سه خطّه:

کو دامن مهربان مادر
کو دامن مهربانت ای دوست
کو دامن مهربانت ای مرگ!

این مصرع «کو دامن مهربانت ای مرگ» رو تو یه شعر دیگه هم به کار بردم که حاضر نیستم چاپ بشه... هر چی فکر کردم دیدم حق ندارم انقدر تلخ حرف‌ بزنم:

نه عشق، نه آرزو، نه امّید
دیگر چه بهانه زیستن را

کو دامن مهربانت ای مرگ
تا سر بنهم گریستن را

(پیر پرنیان‌اندیش، میلاد عظیمی و عاطفه طیه در صحبت سایه، صفحه ۱۲۴۱)
تنگنای جهان

انبیا را تنگ آمد این جهان
چون شهان رفتند اندر لامکان
مردگان را این جهان بنْمود فر
ظاهرش زفت و به معنی تنگ‌بر
گر نبودی تنگ، این افغان ز چیست؟
چون دو تا شد هر که وی در بیش زیست؟
در زمانِ خواب چون آزاد شد
زآن مکان، بنگر که جان چون شاد شد؟
ظالم از ظلم طبیعت باز رَست
مرد زندانی ز فکرِ حبس جَست
این زمین و آسمانِ بس‌ فراخ
سخت تنگ آمد به هنگام مُناخ
چشم‌بند آمد، فراخ و سخت تنگ
خندهٔ او گریه، فخرش جمله ننگ
(مثنوی، ۳: ۳۵۴۰_۳۵۴۶)

«پیامبران از آن‌رو که صاحب شکوه و عظمتی شاهانه بودند، در این جهان نگنجیده راهی لامکان شدند. این جهان که ظاهری فراخ دارد، در حقیقت تنگ‌جایِ آزارنده‌ای بیش نیست و تنها در چشمِ مرده‌دلانْ با شکوه و مُعْظَم جلوه می‌کند.

اگر این دنیا جایی تنگ و حقیر نیست، پس این ناله و فغان مردم از چیست؟ و چرا هر کس که در آن دیر بمانَد کمر خم می‌کند؟ ببین آنگاه که آدمی می‌خوابد و به عالَمِ رؤیا گام می‌نهد، همچون زندانیِ آزاد‌شده، چگونه از جدا شدنِ اوصاف ناپسندی که در طبیعت اوست احساس خوشی و شعف می‌کند و این زمین و آسمان بسیار وسیع، هنگام خواب و رؤیا (بخوان: آنگاه که جان آدمی به مرتبهٔ کمال رسیده باشد) بس تنگ و طاقت‌فرسا جلوه می‌کند و فقط کسانی را که چشم‌بندِ دنیاپرستی دارند می‌فریبد و در حقیقت، وسعت این جهانْ نه وسعتْ بلکه تنگی است و خنده‌اش گریه است و افتخارش سراسر ننگ.»

▫️(نردبان آسمان، گزارش مثنوی به نثر، محمد شریفی، ص۷۳۱)

.
موعظهٔ مولانا (۱۴)

مرگ هر یک ای پسر همرنگ توست
پیشِ دشمنْ دشمن و بر دوستْ دوست
پیش تُرک آیینه را خوش رنگی است
پیش زنگی آینه هم زنگی است
هر که یوسف دید، جان کردش فِدی
هر که گرگش دید، برگشت از هُدی
۳: ۳۴۴۱_۳۴۴۲/۳۴۴۰

آن‌که می‌ترسی‌ ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی، ای جان، هوش دار
روی زشت توست نه رخسار مرگ
جانِ تو همچون درخت و مرگْ برگ
از تو رُسته‌ست ار نکویْ است ار بد است
ناخوش و خوش، هر ضمیرت از خود است
گر به خاری خسته‌ای، خود کِشته‌ای
ور حریر و قَزْدَری، خود رشته‌ای
۳: ۳۳۴۳_۳۳۴۶

چون ز خشمْ آتش تو در دل‌ها زدی
مایهٔ نارِ جهنّم آمدی
آن سخن‌های چو مار و کزدمت
مار و کزدم گشت و می‌گیرد دُمت
خشم تو تخم سعیر دوزخ است
هین بکُش این دوزخت را کاین فخ است
۳: ۳۴۷۳/۳۴۷۷/۳۴۸۲

که تأنّی هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطانِ لعین
با تأنّی گشت موجود از خدا
تا به شش روز این زمین و چرخ‌ها
این تأنّی از پی تعلیم توست
که طلب آهسته باید، بی سُکُست
جویکی کوچک که دایم می‌رود
نه نجس گردد نه گَنده می‌شود
زین تأنّی زاید اقبال و سُرور
این تأنّی بیضه، دولت چون طیور
۳: ۳۴۹۹/۳۵۰۲/۳۵۰۸_۳۵۱۰

خلق در بازار یکسان می‌روند
آن یکی در ذوق و دیگر دردمند
همچنان در مرگ یکسان می‌رویم
نیم در خُسران و نیمی خُسرویم
چون بلال از ضعف شد همچون هلال
رنگ مرگ افتاد بر روی بلال
جفت او دیدش، بگفتا: «وا حَرَب»
پس بلالش گفت: «نه نه، وا طرب»
تا کنون اندر حَرَب بودم ز زیست
تو چه دانی مرگ چون عیش است؟ چیست؟
گفت جفتش: «اَلفراق ای خوش‌خصال
گفت: نه نه، اَلوصال است، اَلوصال
گفت جفت: امشب غریبی می‌روی
از تبار و خویش‌ غایب می‌شوی
گفت: نه نه، بلکه امشب جانِ من
می‌رسد خود از غریبی در وطن
گفت: رویت را کجا بینیم ما؟
گفت: اندر حلقهٔ خاص خدا
گفت: ویران گشت این خانه، دریغ
گفت: اندر مَه نگر، منگر به میغ
۳: ۳۵۱۷_۳۵۲۱/۳۵۲۹_۳۵۳۲/۳۵۳۳

آنچه صاحب‌دل بداند حالِ تو
تو ز حال خود ندانی ای عمو
۳: ۳۵۶۷

بر ملولان این مکرّر کردن است
نزدِ من عمر مکرّر بردن است
شمع از برق مکرّر بر شود
خاک از تاب مکرّر زر شود
گر هزاران طالب‌اند و یک ملول
از رسالت باز می‌مانَد رسول
این رسولان ضمیرِ رازگو
مستمع خواهند اسرافیل‌خو
نخوتی‌ دارند و کِبری چون شهان
چاکری خواهند از اهل جهان
تا ادب‌هاشان به جاگه نآوری
از رسالت‌شان چگونه بر خَوری؟
کی رسانند آن امانت را به تو
تا نباشی پیش‌شان راکع دوتُو؟
۳: ۳۶۰۴_۳۶۱۰

قطب گوید مر تو را: ای سست‌حال
آن‌چه فوق حال توست آید محال
واقعاتی که کنونت برگشود
نه که اوّل هم محالت می‌نمود؟
۳: ۳۶۵۷_۳۶۵۸

هر چه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد، بس‌ کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجْهد، تو دل بر وی منهْ
پیش از آن کاو بجْهد، از وی تو بجِه
۳: ۳۶۹۹_۳۷۰۱

چونک قبضی آیدت ای راه‌رو
آن صلاح توست، آتش‌دل مشو
زآن‌که در خرجی در آن بسط و گشاد
خرج را دخلی بباید ز اعتداد
گر هماره فصل تابستان بُدی
سوزش خورشید در بُستان زدی
مَنبَتش را سوختی از بیخ و بُن
که دگر تازه نگشتی آن کهُن
گر تُرُش‌روی‌ است آن دَی، مشفق است
صیف خندان است، اما مُحرِق است
چون‌که قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین مَیَفکن در جبین
کودکان خندان و دانایان تُرُش
غمْ جگر را باشد و شادی ز شُش
چشم کودک همچو خر در آخُر است
چشم عاقل در حساب آخِر است
۳: ۳۷۳۶_۳۷۴۳

این دهان بستی، دهانی باز شد
کاو خورندهٔ لقمه‌های راز شد
گر ز شیرِ دیو تن را وا بُری
در فِطامِ او بسی نعمت خوری
۳: ۳۷۴۹_۳۷۵۰

غم خور و نان غم‌افزایان مخَور
زانک عاقل غم خورَد، کودک شکَر
قند شادی میوهٔ باغ غم است
این فرح زخم‌ است وآن غم مرهم است
غم چو بینی، در کنارش کَش به عشق
از سر رَبْوه نظر کن در دمشق
۳: ۳۷۵۳_۳۷۵۵

بهر روزِ مرگ، این دم مرده باش
تا شوی با عشقِ سرمد خواجه‌تاش
۳: ۳۷۶۲

آفتی نبوَد بتر از ناشناخت
تو برِ یار و ندانی عشق باخت
یار را اغیار پنداری همی
شادیی را نام بنهادی غمی
۳: ۳۷۸۳_۳۷۸۴

کُشته و مرده به پیشت ای قمر
بهْ که شاه زندگان جای دگر
آزمودم من هزاران بار بیش
بی تو شیرین می‌نبینم عیشِ خویش
۳: ۳۸۰۱_۳۸۰۲

مسکنِ یار است و شهرِ شاهِ من
پیشِ عاشق این بوَد حبُّ الوطن
گفت معشوقی به عاشق ای فتیٰ
تو به غربت دیده‌ای بس‌ شهرها
پس کدامین شهر زآن‌ها خوشتر است؟
گفت: آن شهری که در ولی دلبر است
هر کجا باشد شه ما را بِساط
هست صحرا، گر بوَد سَمُّ الْخِیاط
هر کجا که یوسفی باشد چو ماه
جنّت است، ار چه که باشد قعرِ چاه
۳: ۳۸۰۹_۳۸۱۳

آن طرف که عشق می‌افزود درد
بوحنیفه و شافعی درسی نکرد
تو مکن تهدیدم از کشتن، که من
تشنهٔ زارم به خون خویشتن
عاشقان را هر زمانی مردنی‌ست
مردنِ عشّاق خود یک نوع نیست
گر بریزد خونِ من آن دوست‌رو
پای‌کوبان جان برافشانم بر او
آزمودم مرگ من در زندگی‌ست
چون رهم زین زندگی، پایندگی‌ست
۳: ۳۸۳۵_۳۸۳۶/۳۸۳۹_۳۸۴۰

#موعظه_مولانا
@sedigh_63
.


«یه روز به به‌آذین گفتم: آقای به‌آذین! تمام پلیدی‌ها و شر و شور دنیا و آدمها، تا پوست من می‌آد، متوقف می‌شه و نمی‌تونه به درون من نفوذ کنه. به‌آذین با تعجب و تحسین گفت: اگه اینطوره خوش به حالت.
واقعاً هم همین‌طوره. من بارها گفتم. شاه هیچ جرم و جنایت و گناهی نکرده باشه این جرمو کرده که کیوانو کشته. شما می‌دونین که همین الآن هم اسم مرتضى کیوان منو از گریه پر می‌کنه ولی اگه شما شاه رو به دست من می‌دادین، من یه سیلی هم نمی‌تونستم بهش بزنم.
[...]

من یه خوشبینی سرشتی به آدمیزاد دارم که هرگز اونو با چیزی عوض نمی‌کنم... وقتی می‌رم بانک و به من پول می‌دن نمی‌شمرم. به شوخی می‌گم مزد پول شمردن من بیشتر از پولیه که ممکنه از دسته اسکناس کم باشه ولی حقیقت اینه که به محض اینکه من بشمرم، یعنی قبول کردم که این بابا ممکنه حقه‌باز باشه و پول کم داده باشه. این با یه میلیون ده میلیون صد میلیون چاره نمیشه. من حاضر نیستم به خاطر چند میلیون این باور خودمو به آدمیزاد از دست بدم. نه اینکه ندونم و نفهمم؛ نمی‌خوام این کثافتو ببرم توی خودم. نمی‌خوام خوشبینی سرشتی خودمو نسبت به آدمها از دست بدم.»

▫️(پیر پرنیان‌اندیش، میلاد عظیمی و عاطفه طیه در صحبت سایه، ص۱۲۶۳_۱۲۶۴)

.
تابلوها (۲۲)

أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ (سوره یوسف، آیه ۱۰۱)

تو دوست منی در دنیا و آخرت، بمیران مرا مسلمان و بِرَسان مرا به نیکوکاران.(ترجمه روض‌الجنان)

تویی‌ یار من در این جهان و در آن جهان، بمیران مرا بر مسلمانی، و مرا به نیکان رسان.(ترجمه کشف‌الاسرار)

تویی سازندهٔ کار من به دنیا و آخرت؛ مرا مسلمان میران، و به نیک‌مردانم در رسان.(ترجمه تفسیر نسفی)

تویی کارساز و سرپرست من در دنیا و آخرت؛ بمیران مرا در حال تسلیم [فرکان خودت] و ملحق فرما مرا به شایستگان.(ترجمه محمودحسن شیخ‌الهند)
▫️

قُلْ هَذِهِ سَبِيلِي أَدْعُو إِلَى اللَّهِ عَلَى بَصِيرَةٍ أَنَا وَمَنِ اتَّبَعَنِي (سوره یوسف، آیه ۱۰۸)

بگو: راه من _و کار من_ این است، می‌خوانم با خدایْ، بر دیده‌وری و درستی و پیدایی، هم من و هم آنکه بر پی من بیاید.(ترجمه کشف‌الاسرار)

بگو: این راه من است، می‌خوانم به سوی الله از روی بصیرت من و هر که پیروی کرده است مرا.(ترجمه محمودحسن شیخ‌الهند)
▫️

وَلَدَارُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا أَفَلَا تَعْقِلُونَ (سوره یوسف، آیه ۱۰۹)

و همانا سرای آخرت بهتر است برای آنان که پرهیزگاری کردند؛ پس‌ آیا خرد نمی‌ورزید؟(ترجمه محمودحسن شیخ‌الهند)
▫️

لَعَلَّكُمْ بِلِقَاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ (سوره رعد، آیه ۲)

باشد که شما به دیدار پروردگارتان یقین کنید.(ترجمه محمودحسن شیخ‌الهند)
▫️

إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ (سوره رعد، آیه ۱۱)

همانا الله دگرگون نمی‌کند [حالت] قومی را تا [آنگاه که] دگرگون کنند آنچه در خودشان است.(ترجمه محمودحسن شیخ‌الهند)
▫️

فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً وَأَمَّا مَا يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ (سوره رعد، آیه ۱۷)

و امّا آن کف می‌رود به کناری، و امّا آنچه سود می‌رساند [به] مردمان، پس می‌ماند در زمین.(ترجمه محمودحسن شیخ‌الهند)
▫️

لِلَّذِينَ اسْتَجَابُوا لِرَبِّهِمُ الْحُسْنَى (سوره رعد، آیه ۱۸)

برای آنان که اجابت کردند [دعوت] پروردگار خویش را، نیکوترین [پاداش] است.(ترجمه محمودحسن شیخ‌الهند)

آنان که خدای خویش را پاسخ نیکو کردند ایشان راست نیکویی امن جاوید و بهشت باقی.(ترجمه کشف‌الاسرار)
▫️

الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَلَا يَنْقُضُونَ الْمِيثَاقَ (سوره رعد، آیه ۲۰)

آن کسان که به‌جای آرند پیمان خدای را و بنشکنند عهد استوار روز میثاق را.(ترجمه تفسیر سورآبادی)

کسانی که وفا می‌کنند به عهد خدا و نشکنند پیمان را.(ترجمه روض‌الجنان)
▫️

وَالَّذِينَ صَبَرُوا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَأَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ (سوره رعد، آیه ۲۲)

و ایشان که شکیبایی کردند_بر پسندیدها و از ناپسندیدها و در دشواری‌ها_، طلب دیدار خداوند خویش را _و ثواب او_ و نما به‌هنگام به پای داشتند، و از آنچه داشتند چیزی بدادند نهان و آشکارا، و باز زنند به نیکی بدی را، ایشان را سرانجام نیکو _و بهشت باقی_(ترجمه کشف‌الاسرار)

و آنها که صبر کنند از بهر رضای آفریدگار خویش، و نماز بر پای دارند در همهٔ روزگار خویش، و هزینه کنند از آنچه روزی‌ کردیم‌شان در نهان و آشکار خویش؛ و دفع کنند به وفت جفوت را، و به احسان اسائت را، و به ایمان نکرت را، و به توبه معصیت را، ایشان راست به عاقبت، بهشت و نعمت.(ترجمه تفسیر نسفی)
▫️

سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ (سوره رعد، آیه ۲۴)

آفرینِ خدا بر شما باد بدانچه صبر کردید؛ نیک سرانجامی است آم سرای بهشت.(ترجمه تفسیر سورآبادی)

سلام بر شما به آنچه صبر کردید پس خوب است عاقبتِ آن سرا.(ترجمه روض‌الجنان)
▫️

وَفَرِحُوا بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا مَتَاعٌ (سوره رعد، آیه ۲۶)

و شادند به زندگی این‌جهانی، و نیست زندگانی این‌جهان در برابر آن جهان مگر اندکی ناپاینده بر هیچ بنده.(ترجمه کشف‌الاسرار)
▫️

وَيَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ أَنَابَ (سوره رعد، آیه ۲۷)

و هدایت می‌کند به سوی خویش هر که را بازگردد [به سوی او].(ترجمه محمودحسن شیخ‌الهند)
▫️

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ (سوره رعد، آیه ۲۸)

آنها که گرویدند به آفریدگار خویش، و می‌آرامد دل‌های ایشان به ذکر پروردگار خویش؛ بشنو و بیدار شو و بدان که [به یاد] خدای تعالی است آرام دل‌های مؤمنان.(ترجمه تفسیر نسفی)

آنان که ایمان آورده‌اند و آرام می‌یابد دل‌هایشان به یاد الله؛ آگاه باشید، به یاد الله آرام می‌یابد دل‌ها.(ترجمه محمودحسن شیخ‌الهند)

@baregheh_vahy
سلام‌های امن

سلام‌ها به تعبیر مولانا بر دو نوع‌اند؛ دودآگین و عطرآگین:

«بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید! و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مُشک آید. این، کسی دریابد که او را مَشامی باشد.»
(فیه ما فیه، شرح کامل کریم زمانی، ص۴۹۹)

در نگاه او سلام بیشترِ آدم‌ها امنیت‌بخش نیست. سلامی نیست که بتوان در آن آرمید و از آن امنیّت جُست:

آدمی‌خوارند اغلب‌ مردمان
از سلام علیک‌شان کم جو امان
(مثنوی، ۲: ۲۵۱)

چرا؟ چه چیز سلام‌ها را ناامن و دودآگین می‌کند؟ پاسخ در نگاه مولانا «چشم‌داشت» است. طمع، چشم‌داشت و توقع منفعت و فایده است که سلام‌ها را از امنیت خالی می‌کند:

یک سلامی نشنوی ای مردِ دین
که نگیرد آخِرت آن، آستین
بی‌طمع نشنیده‌ام از خاص و عام
من سلامی، ای برادر، وَالسّلام
(مثنوی، ۳: ۳۳۶۰_۳۳۶۱)

از نظر او تنها سلام خداوند است که بی‌غرض و از این‌رو ایمنی‌بخش است. تنها خداست که بی‌چشمداشت سود، می‌بخشد و می‌نوازد:

آن‌که بدْهد بی امیدِ سودها
آن خدای است، آن خدای است، آن خدا
یا ولیّ حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابشِ مطلق گرفت
(مثنوی، ۳: ۳۳۵۴_۳۳۵۵)

جز سلامِ حقّ؛ هین، آن را بجو
خانه خانه، جا به‌ جا و کو به کو
از دهانِ آدمیِّ خوش‌مشام
هم پیامِ حق‌ شنودم، هم سلام
(مثنوی، ۳: ۳۳۶۲_۳۳۷۳)

البته، در گوش جان مولانا سلام آنان که خوی خدا گرفته‌اند و همچون خداوند، بی‌عوض و غرض، مهربانی می‌کنند، سلام و پیغام خداست. آنان که از خود‌ رهیده‌اند سلام‌شان سلام خداست. همان سلام نابِ بی‌غبار، همان سلامِ پاکِ بی‌طمع است. و او مشتاقانه هر سلامی را در هوای سلام صافیِ خدا به جان می‌پذیرد و در دل می‌نشاند:

وین سلامِ باقیان بر بوی آن
من همی نوشم به دل خوشتر ز جان
زآن سلامِ او سلامِ حق شده‌ست
کآتش‌ اندر دودمانِ خود زده‌ست
مرده‌ است از خود، شده زنده به رب
زآن بوَد اسرارِ حقّش در دو لب
(مثنوی، ۳: ۳۳۶۴_۳۳۶۶)

چرا سلام‌شان همان سلام خداست؟ توضیح مولانا این است که از بندِ خود رستگان صفت خدا دارند. مانند خداوند بی‌نیازانه مهربان‌اند. بی‌نیازانه لبخند می‌زنند. و چنین سلامی است که شنیدن آن نیک‌بختی است:

ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد
چو شنید نیکبختی ز تو سرسری سلامی
(کلیات شمس، غزل ۲۸۳۴)

#صدیق_قطبی

@sedigh_63
مولانا و توی‌‌ ابدی

تا نشوی مست خدا، غم نشود از تو جدا
(غزل ۲۴۵۵)

جز به خلوتگاه حق آرام نیست
(مثنوی، ۲: ۵۹۴)

با کریمان کارها دشوار نیست
(مثنوی، ۱: ۲۲۳)

بی پناهت غیر پیچاپیچ نیست
(مثنوی، ۱: ۳۹۱۴)

چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
(مثنوی، ۱: ۳۹۱)

نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو
(غزل ۲۱۵۲)

‏وان را که منم چاره، بیچاره نخواهد شد
(غزلِ ۶۱۰)

بر امید وصل تو مردن خوش است
(مثنوی، ۵: ۴۰۹۲)

سایهٔ خود را از سر من برمدار
(مثنوی، ۶: ۵۸۸)

عالم اگر بر هم رَوَد عشق تو را بادا بقا
(غزل ۷)

رنج و بلایی زین بَتَر کز تو بود جان بی‌خبر؟
(غزل ۷)

عذاب است این جهانْ بی‌تو، مبادا یک‌زمان بی‌تو
(غزل ۶۴)

لبّیک لبّیک ای کَرَم، سودای توست اندر سرم
(غزل ۲۱)

ای که به هنگام درد، راحت جانی مرا
(غزل ۲۰۷)

تو مرا جان و جهانی، چه کنم جان و جهان را؟
(غزل ۱۶۲)

تو مرا گنج روانی، چه کنم سود و زیان را؟
(غزل ۱۶۲)

ای خیالت غمگسار سینه‌ها
(غزل ۱۷۷)

چو سیلیم و چو جوییم، همه سوی تو پوییم
(غزل ۹۴)

خریدی خانهٔ دل را، دل آن توست می‌دانی
(غزل ۵۶۷)

همه را بیازمودم، ز تو خوشترم نیامد
(غزل ۷۷۰)

چو همرهم تو نباشی، سفر چه سود کند؟
(غزل ۹۳۶)

چو منظرم تو نباشی نظر چه سود کند؟
(غزل ۹۳۶)

لقای تو چو نباشد، بقای عمر چه سود؟
(غزل ۹۳۶)

عنایتت چو نباشد، هنر چه سود کند؟
(غزل ۹۳۶)

روزی که بپرّد جان، از لذّت بوی تو
(غزل ۶۲۲)

شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی
(غزل ۱۰۷۳)

اندر دو کون جانا بی‌تو طرب ندیدم
(غزل ۱۶۹۰)

پولاد‌پاره‌هاییم، آهن‌رباست عشقت
(غزل ۱۶۹۰)

ای با من و پنهان چو دل! از دل سلامت می‌کنم
(غزل ۱۳۷۷)

شب خانه روشن می‌شود چون یاد نامت می‌کنم
(غزل ۱۳۷۷)

من گوش خود را دفتر لطف کلامت می‌کنم
(غزل ۱۳۷۷)

رحمتی کن که در هوای توییم
(غزل ۱۷۶۵)

ای خدا این وصل را هجران مکن
(غزل ۲۰۲۰)

باغ جان را تازه و سرسبز دار
(غزل ۲۰۲۰)

ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من
(غزل ۱۸۰۹)

پوشیده چون جان می‌روی اندر میان جان من
(غزل ۱۸۰۵)

از چشم من بیرون مشو ای مشعله‌یْ تابان من
(غزل ۱۸۰۵)

ای دیدن تو دین من، وی‌ روی تو ایمان من
(غزل ۱۸۰۵)

ای هستِ تو پنهان شده در هستیِ پنهان من
(غزل ۱۸۰۵)

از تو جهان پُربلا همچو بهشت شد مرا
(غزل ۱۸۳۰)

کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من
(غزل ۱۹۴۶)

غیرِ رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود
(غزل ۱۹۴۶)

درد و رنجوریِ ما را دارویی غیر تو نیست
(غزل ۱۹۹۶)

بر جایِ نانْ شادی خورد جانی که شد مهمان تو
(غزل ۲۱۳۸)

کی عمر را لذت بوَد بی مِلحِ بی‌پایان تو
(غزل ۲۱۳۸)

نخواهم عمر فانی را، تویی عمر عزیز من
(غزل ۲۱۶۲)

نخواهم جان پُرغم را، تویی جانم به جان تو
(غزل ۲۱۶۲)

اگر یک دم زدم بی‌تو پشیمانم به جان تو
(غزل ۲۱۶۲)

اگر بی تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم
(غزل ۲۱۶۲)

سماع گوش من نامت، سماع هوش من جامت
(غزل ۲۱۶۲)

چیست دل خراب من؟ کارگهِ وفای تو
(غزل ۲۱۵۷)

این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
(غزل ۲۱۹۵)

وای آن کس کو در این ره بی‌نشان تو رود
(غزل ۲۱۹۵)

دیگرانت عشق می‌خوانند و من سلطان عشق
(غزل ۲۱۹۵)

ای بی تو حیات‌ها فسرده!
(غزل ۲۳۵۴)

بی فیض شربت‌های تو عالَم تهی‌پیمانه‌ای
(غزل ۲۴۳۲)

بهشت گشت جهان زانک تو جهان‌داری
(غزل ۳۰۸۸)

در دو چشمِ من نشین ای آنکه از منْ من‌تری
(غزل ۲۷۹۸)

دنیا چو شب و تو آفتابی
(غزل ۲۷۲۹)

باده تو و جامْ زندگانی
(غزل ۲۷۳۴)

دانه تو و دامْ زندگانی
(غزل ۲۷۳۴)

بی جوش تو خام زندگانی
(غزل ۲۷۳۴)

در شب ابرگین غم مشعله‌ها درآوری
(غزل ۲۴۹۴)

در دل تنگ پرگره پنجره باز می‌کنی
(غزل ۲۴۹۴)

اندر دل و جان، ایمان منی
(غزل ۳۱۳۷)

در من بدمی، من زنده شوم
(غزل ۳۱۳۷)

یک جان چه بوَد؟ صد جان منی
(غزل ۳۱۳۷)

هم آب منی، هم نان منی
(غزل ۳۱۳۷)

ز تو است این تقاضا به درونِ بی‌قراران
(غزل ۲۸۳۸)

تو عشق جمله جهانی ولی ز جمله نهانی
(غزل ۳۰۴۴)

ما خوابناک و دولت بیدار ما تویی
(غزل ۲۹۷۹)

زان دلخوشیم و شاد که جان‌بخش ما تویی
(غزل ۲۹۷۹)

زان سینه‌روشنیم که دلدار ما تویی
(غزل ۲۹۷۹)

از جمله چاره باشد ناچار ما تویی
(غزل ۲۹۷۹)

شاکرم چون در این نَهاد تویی
(غزل ۳۱۵۰)

در میان لطف و رحمت همچو جان پنهان تویی
(غزل ۲۷۷۸)

بی‌همگان به سر شود، بی‌تو به سر نمی‌شود
(غزل ۵۵۳)

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود
(غزل ۵۵۳)

جان ز تو جوش می‌کند دل‌ ز تو نوش می‌کند
(غزل ۵۵۳)

خواب من و قرار من، بی‌تو به سر نمی‌شود
(غزل ۵۵۳)

آب زلال من تویی، بی‌تو به سر نمی‌شود
(غزل ۵۵۳)

آن منی کجا روی؟ بی‌تو به سر نمی‌شود
(غزل ۵۵۳)

مونس و غم‌گسار من، بی‌تو به سر نمی‌شود
(غزل ۵۵۳)

بی‌تو نه زندگی خوشم، بی‌تو نه مردگی خوشم
(غزل ۵۵۳)

سر ز غم تو چون کِشم؟ بی‌تو به سر نمی‌شود
(غزل ۵۵۳)

@sedigh_63
2025/07/05 13:02:42
Back to Top
HTML Embed Code: