Telegram Web Link
جای دگر نخُسبی

ایمان مولانا این است که می‌توان در امان خداوند آسود و به خواب رفت:

چون ز آشکار و پنهان بیرون شدی به برهان
پاها دراز کن، خوش‌ می‌خُسب در امانش
(کلیات شمس، غزل ۱۲۶۶)

در سایهٔ خدایی خُسپند نیکبختان
زنهار ای برادر، جای دگر نخسپی
(کلیات شمس، غزل ۲۹۳۲)

در تلقی او و شمس‌ تبریزی ایمان این توان را دارد که آدمی را به مرغابی تبدیل کند. و در طوفان‌ها، مرغابیان زیانی نمی‌بینند:

«همه عالَم را دریا گیرد، بَط[=مرغابی] را چه زیان؟»(مقالات شمس‌تبریزی، ص۹۰)

گر سیل عالَم پُر شود، هر موج چون اُشتُر شود
مرغان آبی را چه غم، تا غم خورد مرغ هوا
(کلیات شمس، غزل ۱۴)

@sedigh_63
شکل‌های مناسبی از مواجهه با کودکان در شرایط تهدید:

1. صداقت ساده‌شده، بدون جزئیات ترسناک
بچه‌ها لازم نیست دروغ بشنوند، ولی لازم هم نیست درگیر همه‌ی واقعیت‌های تلخ بشن.
بگو:
🟢 «گاهی بین کشورها مشکل پیش میاد و گاهی آدم‌ها با هم دعوا می‌کنن. بعضی‌ها دارن سعی می‌کنن کار رو درست کنن. وظیفه‌ی ما اینه که باهم باشیم، و تو الان در امانی.»


2. پرسش‌محور باش، نه پُرگو
به جای سخنرانی، بپرس:
🟢 «چه چیزهایی شنیدی؟»،
🟢 «فکر می‌کنی چی شده؟»،
🟢 «بیشتر نگران چی هستی؟»
شنیدن فعال مهم‌تر از توضیح دادنه.


3. احساساتش رو تأیید کن، بدون عجله برای آرام‌کردن
نگویید: «نترس!»
بگویید: 🟢 «می‌فهمم که ترسیدی. خیلیا همین حس رو دارن. من کنارتم.»


4. روتین (برنامه‌ی روزانه) رو حفظ کن
حتی اگه شرایط تغییر کرده، باید تا جای ممکن ریتم زندگی معمول (غذا، خواب، بازی، داستان) حفظ بشه.
ثبات، امنیت روانی می‌سازه.


5. برای تخلیه‌ی هیجانی فضای خلاق بدید
نقاشی، ساختن داستان، بازی‌های تخیلی و بدنی کمک می‌کنه که ترس به شکل سالمی بیرون بیاد.
بپرس:
🟢 «دوست داری ترست رو بکشی؟»
🟢 «اگه یه قهرمان بودی الان چی کار می‌کردی؟»


6. نشان بده بزرگ‌ترها در تلاشند
کودکان نیاز دارن حس کنن آدم‌بزرگ‌ها فعالانه در حال رسیدگی هستن.
بگو:
🟢 «آدم‌های زیادی دارن کار می‌کنن تا این وضع بهتر شه. مامان‌ها، باباها، دکترها، آدمای باهوش...»

7. از خودت هم مراقبت کن
بچه‌ها از بدن و رفتار تو یاد می‌گیرن. اگه تو استیصال نشون بدی، اون‌ها چند برابرش رو تجربه می‌کنن.
لطفا وقت بذار برای بازسازی خودت، حتی با ۵ دقیقه تنفس یا مکالمه‌ی حمایتی.

از اینجا
.


بنا بر عقیدهٔ قبیله، ترس یکی از عواطف قلمرو حیوانات است. ترس در میان حیوانات نقش مهمی برای بقا بازی می‌کند. اما اگر انسان‌ها درباره‌ٔ یگانه‌ٔ مقدس بدانند و درک کنند که هستی یک واقعه‌ٔ تصادفی نیست، بلکه طرحی است که به تدریج آشکار می‌شود، آنگاه نمی‌توانند ترسان باقی بمانند. انسان یا می‌تواند ایمان داشته باشد یا ترس. وجود این دو در کنار هم، غیر ممکن است هر چه مالک چیزهای بیشتری باشید، ترس بیشتری خواهید داشت و سرانجام «چیزها» را کانون زندگی خود قرار می‌دهید.

▫️(پیام گمگشته: عرفان بومیان استرالیا، مارلو موگان، ترجمه فرناز فرنود، نشر آوند دانش، ص۱۸۱)

.
پس از آن درباره‌ٔ بازی و ورزش گفت‌وگو کردیم. به ایشان گفتم که در آمریکا، ما به رویدادهای ورزشی بسیار علاقه‌مند هستیم و در واقع به بازیکنان فوتبال بیشتر از آموزگاران حقوق می‌پردازیم. به آنها گفتم می‌توانم یک بازی را برایشان تشریح کنم و از آنان خواستم تا کنار هم بایستند و سپس با تمام سرعتی که در توان دارند، بدوند. فردی که از همه سریع‌تر می‌دود، برنده می‌شود. آن افراد با چشمان درشت و زیبای مشکی خود به من خیره شدند و سپس به همدیگر نگریستند. سرانجام یک نفر گفت: «اما اگر یک نفر برنده باشد، بقیهٔ افراد همه بازنده خواهند بود. آیا این وضعیت لذت‌بخش است؟» بازی برای تفریح است. چرا باید چنین وضعیتی را به کسی تحمیل و آنگاه او را متقاعد کنید که او برنده شده است؟ درک این رسم شما برای ما دشوار است. آیا برای شما مفید است؟ لبخندی زدم و سرم را به علامت نفی تکان دادم: «نه.»

▫️(پیام گمگشته: عرفان بومیان استرالیا، مارلو موگان، ترجمه فرناز فرنود، نشر آوند دانش، صفحهٔ ۱۵۳_۱۵۴)
مردی که از دشتی می‌گذشت به یک ببر رسید. گریخت و ببر به دنبالش افتاد. وقتی که به یک پرتگاه رسید، بیخ گیاه رونده‌ای را گرفت و خودش را از لبهٔ پرتگاه آویزان کرد. ببر از بالا او را بو می‌کرد. مرد لرزان زیر را نگاه کرد، دید خیلی پایین‌تر ببر دیگری منتظر است تا او را بخورد. فقط گیاه او را نگاه داشته بود.
دو موش، یکی سیاه و یکی سفید، آرام‌آرام شروع کردند به جویدن گیاه. مرد توت‌فرنگی رسیده‌ای در نزدیکی خود دید. همان‌طور که با یک دست گیاه را گرفته بود با دست دیگر توت‌فرنگی را چید. چقدر خوشمزه بود.

▫️(ذِن، گوشت و استخوان: مجموعه‌ای از نوشته‌های ذن و پیش از ذن، گردآوردی پال رِپس، ترجمهٔ سهراب دریابندری، صفحهٔ ۴۸)
پیش از آنکه بمیرم

پیش از آن‌که بمیرم
خوشا یک‌بار دیگر سخن گفتن
از گرمای زندگی،
تا برخی بدانند
که زندگی گرم نیست.
حال آن‌که می‌شد گرم باشد.

پیش‌ از آن‌که بمیرم
خوشا یک‌بار دیگر‌‌ سخن گفتن
از عشق،
تا برخی بدانند
عشق به روزگاری وجود داشت
و باید که وجود داشته باشد.

خوشا یک بار دیگر سخن گفتن
از خوشبختیِ امید به خوشبختی،
تا برخی بپرسند
آیا چه بود خوشبختی؟
و آیا روزی بازخواهد گشت؟

(اریش فرید، ترجمهٔ محمود حدادی
شعر و شهود، صفحهٔ ۲۰۳-۲۰۴)

پیش از آنکه بمیرم
دگر باره سخن می‌گویم
از گرمی زندگی
تا تنی چند بدانند:
زندگی گرم نیست
می‌توانست ولی گرم باشد

پیش از آنکه بمیرم
دگر باره سخن می‌گویم
از عشق
تا تنی چند بگویند:
عشق بود
عشق باید باشد

پیش از آنکه بمیرم
دگر باره سخن می‌گویم
از بختِ خوشِ امید بستن به خوشبختی
تا تنی چند بپرسند:
چیست این خوشبختی
کی برمی‌گردد؟

(اریش فرید، ترجمهٔ خسرو ناقد
بر لبهٔ تیغ، صفحه ۱۸۴)

پیش از آنکه بمیرم
بار دیگر
از گرمای زندگی می‌گویم
تا بعضی‌ها بدانند:
زندگی گرم نیست
اما می‌توانست گرم باشد

پیش از آنکه بمیرم
بار دیگر از عشق سخن می‌گویم
تا بعضی‌ها بگویند:
عشق بود
باید هم باشد

یک‌بار دیگر
از خوشبختیِ امیدواری به خوشبختی می‌گویم
تا بعضی‌ها بپرسند:
راستی این خوشبختی چه بود و
کی دوباره از راه می‌رسد؟

(اریش فرید، ترجمهٔ علی عبداللهی
سکوت آیندهٔ من است، صفحهٔ ۱۳۲)

.
بگذار گریه کنم...
برای انسانی که
راه‌کوره‌های مریخ را شناخته است
اما هنوز
کوچه‌های دلش را نمی‌شناسد
(سلمان هراتی، از شعر: دوزخ و درخت گردو)

ای ره‌گشوده در دلِ دروازه‌های ماه
با توسنِ گسسته‌عنان
از هزار راه
رفتن به اوجِ قلهٔ مریخ و زُهره را
تدبیر می کنی
آخر به ما بگو
کی قلهٔ بلند محبت را
تسخیر می‌کنی؟
(فریدون مشیری، از دفترِ شعرِ از خاموشی)

ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتي به ماه رسيدی
تاريخ قتل عام گل‌ها را بنويس
(فروغ فرخزاد، از شعرِ پنجره)
تردید مکن
به‌آن‌که
می‌گویدَت
می‌ترسد.

بترس اما،
از آن‌که
می‌گویدَت
هرگز نمی‌شناسد تردید.

(اریش فرید، ترجمهٔ محمود حدادی
شعر و شهود، صفحهٔ ۱۹۹)


تردید مکن
به آن که می‌گوید
می‌ترسد

اما بترس
از آن که
می‌گوید
تردید را ابداً نمی‌شناسد.

(اریش فرید،‌ ترجمهٔ علی عبداللهی
سکوت آیندهٔ من است، صفحهٔ ۲۱۶)

.
از میان سیمان و دود
در تلاش است ساقهٔ گل
و نرم‌نرمک
سر بلند می‌کند

از میان برف سنگین
در تلاش است دانهٔ گندم
بی‌تاب رقصیدن زیر آفتاب

هنگامهٔ سایه‌پوش شب
در تلاش است ماه کامل
تا از یاد نبریم
عاشقان تنهاترین‌اند

حتی صبح
برای مجاب کردن دریا
هر روز در تلاش است:
دریا، سؤال باش
سؤال همیشه باش

اما برای دوست داشتن تو
ای خوب‌تر از ماه و بابونه
به هیچ تلاشی نیاز ندارد
قلب من

#صدیق_قطبی
.
نامه‌های بچه‌ها به خدا


خدای عزیزم این یک شعر است
دوستت دارم
زیرا که به من داده‌ای
هر آنچه برای زندگی
به آن نیازمندم
اما آرزو دارم
به من بگویی
که چرا
مرا چنان آفریدی
که باید بمیرم.
(دانیل ۸ ساله)

خدای عزیز،
از زمانی که راجع به تو شنیدم دیگه احساس تنهایی نمی‌کنم.
(نورا)

خدای عزیز،
شرط می‌بندم
که برای تو خیلی سخته
که به همهٔ آدم‌ها
در همه جای دنیا
عشق داشته باشی.
خانوادهٔ ما فقط از چهار نفر تشکیل شده
و من هیچ وقت نمی‌تونم این کارو بکنم.
(نان)

خدای عزیز،
منتظر بهار هستم اما مثل این که هیچ وقت نمی‌رسه، با این حال فراموش نکن.
(مارک)

خدای عزیز،
دلم می‌خواست چیزی مثل گناه وجود نداشت. دلم می‌خواست چیزی مثل جنگ وجود نداشت.
(تیم اِم
۹ساله)

خدای عزیز،
چرا تو این همه معجزه زمان‌های قدیم انجام دادی و حالا هیچی انجام نمی‌دی؟
(سی‌مور)

آقای خدای عزیز،
دلم می‌خواست آدما رو یه جوری می‌ساختی که آنقدر آسون تیکه پاره نشن. من تا حالا سه جای بخیه و یه‌دونه جای زخم دارم.
(جانت)

خدای عزیز،
در تمام مدت تعطیلات بارون بارید. شاید پدرم دیوانه شده بود! اون یه چیزهایی راجع به تو گفت که مردم نباید بگن. اما به هر حال من امیدوارم که تو به پدرم صدمه نزنی.
دوست تو
اما بهت نخواهم گفت کی هستم

خدای عزیز،
تو چرا به تازگی هیچ حیوون جدید اختراع نکردی؟ ما هنوز هم همون حیوونای قدیمی رو داریم.
(جانی)

خدایا
اشکالی نداره که تو مذهب‌های مختلف ساختی اما گاهی وقت‌ها اونارو با هم قاطی نمی‌کنی؟
(آرنولد)

خدای عزیز،
آیا تو خدای حیوونا هم هستی یا خدای اونا یکی دیگه‌س؟
(نانسی)

خدای عزیز،
چرا به جای این که بذاری مردم بمیرن و مجبور بشی که آدمای تازهٔ دیگه‌یی بسازی همین آدمایی رو که وجود دارن نگه نمی‌داری؟
(جین)

خدای عزیز،
تو قصد داشتی که زرّافه این شکلی بشه یا این که تصادفاً این شکلی شد؟
(نورما)

خدای عزیز،
آیا تو واقعاً نامریی هستی یا این فقط یک شوخی است؟
(لوسی)

خدای عزیز،
می‌خوام تو جشن هالووین لباس شیطون رو بپوشم. از نظر تو اشکالی نداره؟
(مارنی)

خدای عزیز،
من دعاهای کتاب مقدس رو از همه بیشتر دوست دارم. آیا تو اونارو چند بار نوشتی تا قشنگ بشن یا از همون اول اونا رو درست نوشتی؟
من همیشه مجبور می‌شم یه چیزی رو چند دفعه بنویسم تا خوب بشه.
(لوئیس)

(نامه‌های بچه‌ها به خدا، گردآوری استوارت هامپل و اریک مارشال، ترجمهٔ دل‌آرا قهرمان، نشر میترا، ۱۳۸۲)

@sedigh_63
گم‌شدن
زیبا نبود

دست‌های تو بود
که زیبایش کرد

صدیق.
.
تو
در جنگ
بیشتری
چرا که هیچ چیز مثل یک خانه
برای انسان جنگ‌زده
ضروری‌ نیست

صدیق.

.
پاسترناک بر ما می‌بارد


«پاسترناک [Boris Pasternak، شاعر و نویسندهٔ روس] در واژه‌هایش نمی‌زیَد، چنان‌که درخت در شاخ‌وبرگِ نمایان خود نمی‌زید. زندگی درخت در ریشه‌اش است، در یک راز. در پسِ این کتاب، سکوتی نهفته است...

میان تمام آنچه شنیده‌ام
ای سکوت،
تو بهترینی.


این کتاب، همان‌قدر که کتاب چهچهه است، کتاب خاموشی و سکوت است...

پاسترناک به برگ، به پرتوی آفتاب، اجازه می‌دهد چنان در ژرفای جانش حلول کنند که دیگر اویی در کار نباشد؛ فقط برگ باشد یا پرتوی آفتاب. تولد دوباره. معجزه... باران چنان بر شاعر باریده که گویی تمام سطرهای کتابش در باران شناورند. مقصودم باران نم‌نم پاییزی نیست. بارانِ پاسترناک قطره‌‌قطره نیست، موجاموج است. سلانه‌سلانه نمی‌آید، چهارنعل می‌تازد.

خواهرم زندگی
امروز
سیلاب‌وار، هزاران‌تکه،
در باران بهار
بر همگان می‌بارد...


(آخرین اغواگری زمین: پناه بردن به هنر، شعر و کلمه،‌ مارینا تسوِتایوا، ترجمهٔ الهام شوشتری‌زاده، ص ۱۲۴_ ۱۴۰ و ۱۴۱)

مارینا تسوِتایوا در جستار «پاسترناک بر ما می‌بارد» دربارهٔ او و کتاب شعرش «زندگی خواهر من است» نوشته است.

.
دوست و کارساز

اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا (۲: ۲۵۷)
وَاللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ (۳: ۶۸)
إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ (۷: ۱۹۶)
وَهُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحِينَ (۷: ۱۹۶)
فَاللَّهُ هُوَ الْوَلِيُّ (۴۲: ۹)

ترجمه تفسیر طبری:

خداوند دوست آن کس‌ها است که بگرویدند.
و خدایْ دوست مؤمنان است.
و او اندر پذیرد نیکان را.
خدای_عزّوجلّ_ اوست یار و نگهدار.

ترجمه روض‌الجنان:

خدایْ دوست آنان است که ایمان دارند.
و خدایْ یار مؤمنان است.
به‌درستی که دوستِ من خداست.
و او دوست دارد شایستگان را.

ترجمه کشف‌الاسرار:

الله یار ایشان است که بگرویدند.
و خدایْ یار مؤمنان است.
و اوست کارپذیر و کارسازِ نیکان.
الله اوست که یار و فریادرس است.

ترجمه تفسیر سورآبادی:

خدا دوست و یار و نگهدار آن کسان است که بگرویدند به حق.
و خدا دوست و یارِ گرویدگان است.
به درستی که دوست و یار من آن خدای است.
و او برپذیرد و نیکان را به داشت و نیکوداشت.

ترجمه تفسیر نَسَفی:

و خدای تعالی دوست مؤمنان است، و سازنده‌ٔ کار ایشان است.
نگاه‌دار من و سازنده‌ٔ کار من خداوند است.
و وی نگاه‌دار و سازنده‌ٔ کار پارسایان است.

ترجمه محمودحسن شیخ‌الهند:

الله دوستِ کارسازِ کسانی است که ایمان آورده‌اند.
و الله دوست و کارسازِ مؤمنان است.
همانا دوست و کارسازِ من الله است.
و او سرپرستی و یاری می‌کند شایستگان را.
الله اوست [که] دوست و کارساز است.

.
زیبایی همیشه عظیم‌تر
همیشه فراوان‌تر است.
روشنی،
صلح،
و لطافت‌های زندگی نیز

هیاهو
فریبمان می‌دهد
تا عظیم جلوه کند
چنان‌که سیل‌ها و کف‌
چنان‌که گردباد و شن

اما بی‌کرانی یک لبخند
آرمیده در سکوت
آرمیده در زمزمه است
چنان که جوباران
در مشایعت نسیم
یا گلی کوچک
در دست‌های نور

دل‌آرام، روشنی‌ را درمی‌یابد
بی‌کران و بی‌پایان
و دل‌آشوب نیز، غریو تاریکی را
بی‌کران و بی‌پایان.

در آشوب زندگی
چشم‌های یک گنجشک
همیشه پیروز است

#صدیق_قطبی
.
موعظهٔ مولانا (۱۱)

گفت حق: «گر فاسقی واْهلِ صنم
چون مرا خوانی، اجابت‌ها کنم»
تو دعا را سخت گیر و می‌شخول
عاقبت برْهاندت از دست غول
۳: ۷۵۶_۷۵۷

آنچ در فرعون بود آن در تو هست
لیک اژدرهات محبوس چَه است
ای دریغ این جمله احوالِ تو است
تو بر آن فرعون برخواهیش بست
گر ز تو گویند، وحشت زایدت
ور ز دیگر، آفسان بنمایدت
آتشت را هیزمِ فرعون نیست
ور نه چون فرعون او شعله‌زنی‌ست
۳: ۹۷۲_۹۷۴/۹۷۶

گر گران و گر شتابنده بوَد
آن که جوینده‌ست یابنده بوَد
در طلب زن دایما تو هر دو دست
که طلب در راهْ نیکو رهبر است
لنگ و لوک و خفته‌شکل و بی‌ادب
سوی‌ او می‌غیژ و او را می‌طلب
گه به گفت و گه به خاموشی و گه
بویْ کردن گیر هر سو بوی شه
گفت: از رَوْحِ خدا لا تَیأسُوا
همچو گم‌کرده پسر رو سو به سو
از ره حسّ دهان پرسان شوید
گوش‌ را بر چارراهِ آن نهید
هرکجا بوی خوش آید بو بَرید
سوی آن سِر کآشنای آن سَرید
۳: ۹۷۸_۹۸۲/۹۸۵_۹۸۷

خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس، خویش بر دلقی بدوخت
صدهزاران مار و کُه حیرانِ اوست
او چرا حیران شده‌ست و مار دوست؟
آدمی کوهی‌ست، چون مفتون شود؟
کوه اندر مار حیران چون شود؟
۳: ۱۰۰۱_۱۰۰۳/۱۰۰۰

باش تا خورشیدِ حشر آید عیان
تا ببینی جنبشِ جسم جهان
مرده زین سواَند و زآن سو زنده‌اند
خامش اینجا، وآن طرف گوینده‌اند
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
چون شما سوی جمادی می‌روید
محرمِ جانِ جمادان چون شوید؟
از جمادی عالَمِ جان‌ها روید
غلغلِ اجزای عالَم بشنوید
فاش تسبیح جمادات آیدت
وسوسه‌یْ تأویل‌ها نرْبایدت
۳: ۱۰۱۰/۱۰۱۳/۱۰۲۰_۱۰۲۳

نفست اژدرهاست، او کی مرده است؟
از غم و بی‌آلتی افسرده است
گر بیابد آلتِ فرعونْ او
که به امرِ او همی رفت آبِ جو
آنگه او بنیاد فرعونی کند
راهِ صد موسی و صد هارون زند
اژدها را دار در برفِ فراق
هین مکَش‌ او را به خورشیدِ عراق
۳: ۱۰۵۴_۱۰۵۶/۱۰۵۸

ای بسا بیدارچشم و خفته‌دل
خود چه بیند دیدِ اهلِ آب ‌و گِل؟
آن که دل بیدار دارد، چشمِ سر
گر بخُسبد، برگشاید صد بصر
گر تو اهلِ دل نِه‌ای، بیدار باش
طالب دل باش و در پیگار باش
ور دلت بیدار شد، می‌خُسب خوش
نیست غایب ناظرت از هفت و شش
۳: ۱۲۲۴_۱۲۲۷

ذکرِ موسی بهرِ روپوش‌ است لیک
نورِ موسی‌ نقدِ توست ای مردِ نیک
موسی و فرعون در هستیّ توست
باید این دو خصم را در خویش جُست
۳: ۱۲۵۴_۱۲۵۵

شیرخواره چون ز دایه بُسکُلَد
لوت‌خواره شد، مر او را می‌هلد
بستهٔ شیرِ زمینی چون حبوب
جو فِطامِ خویش از قُوتُ‌القلوب
حرف حکمت خور که شد نورِ سَتیر
ای تو نورِ بی‌حُجُب را ناپذیر
تا پذیرا گردی ای جان نور را
تا ببینی بی‌حُجُب مستور را
چون ستاره سیْر بر گردون کنی
بلکه بی گردون سفر بی‌چون کنی
۳: ۱۲۸۶_۱۲۹۰

این جهان همچون درخت است ای کِرام
ما بر او چون میوه‌های نیم‌خام
سخت گیرد خام‌ها مر شاخ را
زآن‌که در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لب‌گزان
سست گیرد شاخ‌ها را بعد از آن
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی مُلکِ جهان
سخت‌گیری و تعصّب خامی است
تا جنینی، کار خون‌آشامی است
۳: ۱۲۹۵_۱۲۹۹

تو یکی "تو" نیستی ای خوش رفیق
بلکه گردونی و دریای عمیق
آن توِ زَفتَت که آن نهصد تُو است
قُلزم است و غرقه‌گاهِ صد تو است
۳: ۱۳۰۴_۱۳۰۵

دم مزن، تا بشنوی از دم‌زنان
آنچه نآمد در زبان و در بیان
دم مزن، تا بشنوی زآن آفتاب
آنچه نامد در کتاب و در خطاب
دم مزن، تا دم زند بهرِ تو روح
آشِنا بگذار در کشتیِّ نوح
جز خضوع و بندگیّ و اضطرار
اندر این حضرت ندارد اعتبار
۳: ۱۳۰۷_۱۳۰۹/۱۳۲۵

منگر اندر نقشِ زشت و خوبِ خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوبِ خویش
منگر آن‌که تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همّتِ خود، ای شریف
تو به هر حالی که باشی، می‌طلب
آب می‌جو دایما، ای خشک‌لب
کآن لبِ خشکت گواهی می‌دهد
کاو به آخِر بر سرِ منبع رسد
خشکیِ لب هست پیغامی ز آب
که «به مات آرد یقین این اضطراب»
کاین طلب‌کاری مبارک جنبشی‌ست
این طلب در راهِ حق مانع‌کُشی‌ست
این طلب مفتاحِ مطلوباتِ توست
این سپاه و نصرتِ رایاتِ توست
این طلب همچون خروسی در صیاح
می‌زند نعره که «می‌آید صباح»
گر چه آلت نیستت، تو می‌طلب
نیست آلت حاجت اندر راهِ رب
هر که را بینی طلب‌کار ای پسر
یارِ او شو، پیشِ او انداز سر
کز جوارِ طالبان طالب شوی
وز ظِلالِ غالبان غالب شوی
گر یکی موری سلیمانی بجُست
منگر اندر جُستنِ او سست سست
هر چه داری تو ز مال و پیشه‌ای
نه طلب بود اوّل و اندیشه‌ای؟
۳: ۱۴۳۹_۱۴۵۱

گر ببینی میلِ خود سوی سَما
پَرِّ دولت برگشا همچون هما
ور ببینی میلِ خود سوی زمین
نوحه می‌کن، هیچ منْشین از حنین
عاقلان خود نوحه‌ها پیشین کنند
جاهلان آخِر به سر بر می‌زنند
زابتدای کار آخر را ببین
تا نباشی تو پشیمان یومِ دین
۳: ۱۶۲۲_۱۶۲۷

#موعظه_مولانا

@sedigh_63
وقتی بادی نمی‌وزد
چه کسی سکوت درخت را
خواهد شنید؟

وقتی تو نیستی
چه کسی قلب مرا؟


صدیق.
.
موعظهٔ مولانا (۱۲)

صبر را با حق قرین کرد ای فلان
آخرِ وَالْعَصر را آگه بخوان
صد هزاران کیمیا حقّ آفرید
کیمیایی همچو صبر آدم ندید
۳: ۱۸۵۵_۱۸۵۶

همچو مُستَسقی کز آبش‌ سیر نیست
بر هر آنچه یافتی، بِاللَّه مأیست
بی‌نهایت حضرت است این بارگاه
صدر را بگذار، صدرِ توست راه
۳: ۱۹۶۲_۱۹۶۳

حق همی‌گوید: چه آوردی مرا
اندر این مهلت که دادم من تو را؟
عمر خود را در چه پایان برده‌ای؟
قوت و قوّت در چه فانی کرده‌ای؟
گوهرِ دیده کجا فرسوده‌ای؟
پنج حس را در کجا ‌پالوده‌ای؟
چشم و گوش و هوش و گوهرهایِ عرش
خرج کردی، چه خریدی تو ز فرش؟
۳: ۲۱۵۱_۲۱۵۴

بندگان حق رحیم و بردبار
خوی حق دارند در اصلاحِ کار
مهربان، بی‌رشوتان، یاری‌گران
در مقامِ سخت و در روزِ گران
هین بجو این قوم را ای مبتلا
هین غنیمت دارشان پیش‌ از بلا
۳: ۲۲۲۴_۲۲۲۶

چون ندادت بندگیّ دوست دست
میلِ شاهی‌ از کجااَت خاسته‌ست؟
در هوای آن‌که گویندت: «زَهی»
بسته‌ای در گردنِ جانت زِهی
روبها، این دمِّ حیلت را بهل
وقف کن دل بر خداوندِ دل
در پناهِ شیر کم نآید کباب
روبها، تو سوی‌ جیفه کم‌ شتاب
۳: ۲۲۴۱_۲۲۴۴

تو دلا، منظور حق آنگه شوی
که چو جزوی، سوی کلّ خود روی
حق همی‌گوید: «نظرْمان بر دل است
نیست بر صورت، که آن آب و گِل است»
تو همی گویی: «مرا دل نیز هست»
دل فرازِ عرش باشد نه به پست
در گِلِ تیره یقین هم آب هست
لیک زآن آبت نشاید آبدست
زآن که گر آب است، مغلوبِ گِل است
پس دلِ خود را مگو کاین هم دل‌ است
"دل" تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل زِاَهلِ دل برداشتی
خود روا داری که آن دل‌ باشد این
کاو بوَد در عشقِ شیر و انگبین؟
لطفِ شیر و انگبین عکسِ دل‌ است
هر خوشی را آن خوش‌ از دل حاصل است
پس بوَد دل جوهر و عالم عرَض
سایهٔ دل چون بوَد دل را غرض؟
دل نباشد؛ غیر آن دریای نور
دل نظرگاهِ خدا وآنگاه کور؟!
ریزهٔ دل‌ را بهل، دل را بجو
تا شود آن ریزه چون کوهی از او
۳: ۲۲۴۵_۲۲۴۹/۲۲۶۵_۲۲۶۸/۲۲۷۱/۲۲۷۳

تو همان دیدی که ابلیسِ لعین
گفت: «من از آتشم، آدم ز طین»
چشمِ ابلیسانه را یک‌دم ببند
چند بینی صورتْ آخر؟ چند، چند؟
۳: ۲۳۰۱_۲۳۰۲

هین بجو که رکنِ دولتْ جُستن است
هر گشادی در دل، اندر بستن است
از همه کارِ جهان پرداخته
کو و کو می‌گو به جان چون فاخته
هر که را دل پاک شد از اعتلال
آن دعااش می‌رود تا ذوالجلال
۳: ۲۳۰۴_۲۳۰۵/۲۳۰۷

دوزخ است آن خانه کآن بی‌روزن لست
اصلِ دین، ای بنده،‌ روزن کردن است
تیشهٔ هر بیشه‌ای کم زن، بیا
تیشه زن در کندنِ روزن، هلا
۳: ۲۴۰۶_۲۴۰۷

کشفِ این نز عقلِ کارافزا شود
بندگی کن تا تو را پیدا شود
۳: ۲۵۲۸

صد هزاران فضل داند از علوم
جان خود را می‌نداند آن ظَلوم
داند او خاصیّتِ هر جوهری
در بیانِ جوهرِ خود چون خری
که «همی‌دانم یَجوز و لایَجوز»
خود ندانی تو یَجوزی یا عَجوز!
این روا و آن ناروا دانی ولیک
تو روا یا نارَوایی؟ بین تو نیک
قیمتِ هر کاله می‌دانی که چیست
قیمتِ خود را ندانی، احمقی‌ست!
سعدها و نحس‌ها دانسته‌ای
ننگری سعدی تو،‌ یا ناشُسته‌ای
جانِ جمله علم‌ها این است این
که بدانی من کی‌ام در یومِ دین
آن اصولِ دین بدانستی ولیک
بنگر اندر اصلِ خود گر هست نیک
از اُصولَینَت اصولِ خویش بهْ
که بدانی اصلِ خود ای مردِ مِه
۳: ۲۶۵۰_۲۶۵۸

از سَمومِ نفْس چون با علّتی
هر چه گیری تو، مرض را آلتی
گر بگیری گوهری، سنگی شود
ور بگیری مهرِ دل، جنگی شود
ور بگیری نکتهٔ بکری لطیف
بعدِ درکت گشت بی‌ذوق و کثیف
که «من این را بس شنیدم، کهنه شد
چیز دیگر گو به جز آن، ای عَضُد»
چیز دیگر تازه و نوگفته گیر
باز فردا زآن‌ شوی سیر و نفیر
دفعِ علّت کن، چو علّت خَوْ شود
هر حدیثی کهنه پیشت نو شود
۳: ۲۶۹۵_۲۷۰۰

صبر و خاموشی جذوبِ رحمت است
وین نشان جُستن نشانِ علّت است
اَنصِتوا بپْذیر تا بر جانِ تو
آید از جانان جزای اَنصِتوا
گفتِ افزون را تو بفْروش و بخر
بذلِ جان و بذلِ جاه و بذلِ زر
تا ثنای تو بگوید فضلِ هو
که حسد آرد فلک بر جاهِ تو
۳: ۲۷۲۷_۲۷۲۸/۲۷۳۰_۲۷۳۱

گیر عالم پُر بوَد خورشید و نور
چون رَوی در ظلمتی مانندِ گور
بی‌نصیب آیی از آن نورِ عظیم
بسته‌روزن باشی از ماهِ کریم
تو درونِ رفته‌ستی ز کاخ
چه گنه دارد جهان‌های فراخ؟
۳: ۲۸۳۰_۲۸۳۲

دایما صیّاد ریزد دانه‌ها
دانه پیدا باشد و پنهان دَغا
هر کجا دانه بدیدی الحَذَر
تا نبندد دام بر تو بال و پَر
زآن‌که مرغی کاو به ترکِ دانه کرد
دانه از صحرای بی‌تزویر خَورد
هم بدآن قانع شد و از دام جَست
هیچ دامی پَرّ و بالش را نَبَست
۳: ۲۸۶۰_۲۸۶۳

شکرْ جانِ نعمت، و نعمت چو پوست
زآن‌که شکر آرد تو را تا کوی دوست
نعمت آرد غفلت، و شکر انتباه
صیدِ نعمت کن به دامِ شکرِ شاه
۳: ۲۸۹۸_۲۸۹۹

انبیا گفتند: نومیدی بد است
فضل و رحمت‌های باری بی‌حد است
از چنین محسن نشاید ناامید
دست در فتراکِ این رحمت زنید
بعد نومیدی بسی اومیدهاست
از پسِ ظلمت بسی خورشیدهاست
۳: ۲۹۲۴_۲۹۲۵/۲۹۲۷

#موعظه_مولانا

@sedigh_63
موعظهٔ مولانا (۱۳)

ما بر این درگه ملولان نیستیم
تا ز بُعدِ راه هرجا بیستیم
دل فروبسته و ملول آن کس بوَد
کز فراقِ یار در محبس بوَد
دلبر و مطلوب با ما حاضر است
در نثارِ رحمتش جان شاکر است
در دل ما لاله‌زار و گلشنی‌ست
پیری و پژمردگی را راه نیست
دایما ترّ و جوانیم و لطیف
تازه و شیرین و خندان و ظریف
پیش ما صد سال و یک ساعت یکی‌ست
که دراز و کوته از ما منفکی‌ست
آن دراز و کوتَهی در جسم‌هاست
آن دراز و کوته اندر جان کجاست؟
چون نباشد روز و شب، یا ماه و سال
کی بوَد سیری و پیری و ملال؟
۳: ۲۹۳۴_۲۹۴۰/۲۹۴۳

عشقِ نان، بی‌نان غذای عاشق است
بندِ هستی نیست هر کاو صادق است
عاشقان را کار نبوَد با وجود
عاشقان را هست بی سرمایه سود
بال نه و گِردِ عالَم می‌پرند
دست نه و گُو ز میدان می‌برند
آن فقیری کاو ز معنی‌ بوی یافت
دست بُبریده همی‌‌ زنبیل بافت
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم یک‌رنگ و نفْسِ واحدند
۳: ۳۰۲۲_۳۰۲۶

ماهیان را بحر نگْذارد برون
خاکیان را بحر نگْذارد درون
اصلِ ماهی آب، و حیوان از گِل است
حیله و تدبیر اینجا باطل است
قفلِ زفت است و گشاینده خدا
دست در تسلیم زن وَاندر رضا
ذرّه ذرّه گر‌ شود مفتاح‌ها
این گشایش نیست جز از کبریا
چون فراموشت شود تدبیرِ خویش
یابی آن بختِ جوان از پیرِ خویش
چون فراموشِ خودی، یادت کنند
بنده گشتی آنگه آزادت کنند
۳: ۳۰۷۳_۳۰۷۸

چون نهی بر پشتِ کَشتی بار را
بر توکّل می‌کنی آن کار را
تو نمی‌دانی که از هر دو، کی‌ای؟
غرقه‌ای اندر سفر، یا ناجی‌ای؟
گر بگویی: «تا ندانم من کی‌ام
بر نخواهم تاخت در کشتی و یَم
من در این ره ناجی‌ام یا غرقه‌ام
کشف گردان کز کدامین فرقه‌ام
من نخواهم رفت این ره با گمان
بر امیدِ خشک همچون دیگران»
هیچ بازرگانیی نآید ز تو
زآن‌که در غیب است سرّ این دو رُو
تاجرِ ترسنده‌طبعِ شیشه‌جان
در طلب نه سود دارد نه زیان
بل زیان دارد، که محروم است و خوار
نور او یابد که باشد شعله‌خوار
چون‌که بر "بوک" است جمله کارها
کارِ دین اَولیٰ کز این یابی رها
نیست دستوری بدینجا قَرعِ باب
جز امید، اَللّهُ اَعْلَم بِالصَّواب
۳: ۳۰۸۵_۳۰۹۴

جان‌شناسان از عددها فارغ‌اند
غرقهٔ دریای بی‌چونند و چند
جان شو و از راهِ جان، جان را شناس
یارِ بینش شو، نه فرزندِ قیاس
۳: ۳۱۹۳_۳۱۹۴

هر چه رویید از پیِ محتاج رُست
تا بیابد طالبی چیزی که جُست
هر کجا دردی، دوا آنجا رود
هر کجا فقری، نوا آنجا رود
هر کجا مشکل، جواب آنجا رود
هر کجا کشتی‌ست، آب آنجا رود
آب کم جو، تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
تا نزاید طفلکِ نازک‌گلو
کی‌ روان گردد ز پستان شیرِ او؟
۳: ۳۲۱۰_۳۲۱۵

تا که زیرک باشی و نیکوگمان
چون ببینی واقعه‌یْ بد ناگهان
دیگران گردند زرد از بیمِ آن
تو چو گل خندان گهِ‌ سود و زیان
زآن‌که گل، گر برگ‌برگش می‌کَنی
خنده نگْذارد، نگردد مُنثَنی
گوید: از خاری چرا افتم به غم؟
خنده را من خود ز خار آورده‌ام
مَا التَّصوُّف؟ قالَ وِجدانُ الفَرَح
فِی الفؤادِ عِندَ اِتیانِ التَّرَح
۳: ۳۲۵۸_۳۲۶۱/۳۲۶۳

عبرت و بیداری از یزدان طلب
نز کتاب و از مقال و حرف و لب
۳: ۳۲۷۳

نیست قدرت هر کسی‌ را ساز وار
عجز بهتر مایهٔ پرهیزگار
فقر از این رو فخر آمد جاودان
که به تقویٰ ماند دستِ نارسان
زآن غِنا و زآن غنی مردود شد
که ز قدرت صبرها بدرُود شد
آدمی‌ را فقر و عجز آمد امان
از بلای نفْسِ پر حرص و غمان
۳: ۳۲۸۲_۳۲۸۵

این ریاضت‌های درویشان چراست؟
کآن بلا بر تن، بقای جان‌هاست
تا بقای خود نیابد سالکی
چون کند تن را سقیم و هالکی؟
دست کی جنبد به ایثار و عمل
تا نبیند داده را جانش بدل؟
آن‌که بدْهد بی امیدِ سودها
آن خدای است، آن خدای است، آن خدا
یا ولیّ حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابشِ مطلق گرفت
کاو غنیّ است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که «گیر»؟
۳: ۳۳۵۱_۳۳۵۶

یک سلامی نشنوی ای مردِ دین
که نگیرد آخِرت آن، آستین
بی‌طمع نشنیده‌ام از خاص و عام
من سلامی، ای برادر، وَالسّلام
جز سلامِ حقّ؛ هین، آن را بجو
خانه خانه، جا به‌ جا و کو به کو
از دهانِ آدمیِّ خوش‌مشام
هم پیامِ حق‌ شنودم، هم سلام
وین سلامِ باقیان بر بوی آن
من همی نوشم به دل خوشتر ز جان
زآن سلامِ او سلامِ حق شده‌ست
کآتش‌ اندر دودمانِ خود زده‌ست
مرده‌ است از خود، شده زنده به رب
زآن بوَد اسرارِ حقّش در دو لب
مردنِ تن در ریاضت زندگی‌ست
رنجِ این تن، روح را پایندگی‌ست
۳: ۳۳۶۰_۳۳۶۷

چون‌که ایمان برده باشی، زنده‌ای
چون که با ایمان رَوی، پاینده‌ای
۳: ۳۳۷۹

تا بدانی که زیانِ جسم و مال
سودِ جان باشد، رهانَد از وبال
پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت، جان بَری
ور ریاضت آیدت بی‌اختیار
سر بنهْ، شکرانه دهْ، ای کامیار
چون حقَت داد آن ریاضت، شکر کن
تو نکردی، او کشیدت زامرِ کُن
۳: ۳۳۹۷_۳۴۰۰

مغزِ هر میوه بهْ است از پوستش
پوست دان تن را، و مغز آن دوستش
مغزِ نغزی دارد آخِر آدمی
یک دمی آن را طلب، گر زآن دمی

#موعظه_مولانا

@sedigh_63
2025/07/05 20:38:37
Back to Top
HTML Embed Code: