Telegram Web Link
غنچهٔ زمستانی

همه جا را برف سفید کرده بود. غنچهٔ سرخ، روزها بود که انتظار آفتاب را می‌کشید تا زیباترین هدیه‌اش را به او پیشکش کند. لبخندش را.
اما آفتاب‌ دیر کرده بود.

همه جا را برف سپید کرده بود. در سکوت فراگیر شب، تنهاییِ غنچه بیشتر به چشم می‌آمد. وقتی به ماه که در آسمان دور می‌درخشید نگاه می‌کرد، دلش آرام می‌گرفت. احساس می‌کرد آن دورها دوستی دارد.

برف همه جا را سفید کرده بود و غنچه احساس می‌کرد دستی همهٔ شلوغی‌ها را کنار زده تا او بتواند بدون تشویش با ماه گفت‌وگو کند. اما نمی‌دانست چگونه سرِ صحبت را باز کند.

شب، وقتی هیچ صدایی نبود با لحنی کم‌وبیش مردّد رو به ماه کرد و گفت: «خوشحالم که هستی!» در سکوت شب، صدای آرام غنچه به گوش ماه رسید. ماه دستپاچه شد و جز لبخند نتوانست پاسخی بدهد. با خودش فکر کرد چطور ممکن است غنچه‌ای در این حد از زیبایی و شکوه به او توجه کرده و دوستش داشته است!

شبی دیگر، غنچه که نگران سرنوشتش بود رو به ماه کرد و گفت: «خوشحالم که هستی!»
این‌بار ماه که روشن‌تر از شب گذشته به نظر می‌رسید پاسخ داد: «لبخند من با تو زیباتر شده است»
و غنچه که توان لبخند زدن نداشت، چیزی نگفت.

همه‌جا را برف سفید کرده بود و آفتاب همچنان غنچه را چشم‌به‌راه گذاشته بود. غنچه روز را به امید آمدن شب و دیدار دوبارهٔ ماه سر می‌کرد. این‌بار دلش‌ را جمع کرده بود تا از نگرانی‌اش با ماه حرف‌ بزند.

برف همه جا را سپید کرده بود و شب، چه سکوت عاشقانه‌ای داشت. غنچه رو به ماه کرد و گفت: «می‌دانی، دلهره دارم! اگر آفتاب به موقع و کافی نتابد، من هرگز نمی‌توانم لبخندم را به او تقدیم کنم. آن وقت نشکفته و بی‌لبخند، پژمرده می‌شوم. آه، چه کسی می‌فهمد که این غم، چقدر بزرگ است.»

قطرهٔ اشکی بر‌ گونهٔ ماه دوید. نمی‌دانست که چه باید بگوید. غنچه ادامه داد: «کاش قبل از آنکه بدون لبخند بمیرم، به دیدارم می‌آمدی.»
این بار، چهرهٔ ماه از خوشحالی روشن‌تر شد. با اینکه هنوز قطرهٔ اشکی بر گونه داشت.

ماه گفت: «می‌آیم. فقط باید صبر کنی آسمان ابری شود تا کسی نفهمد که من آسمان را ترک کرده‌ام.» غنچه گفت: «منتظر می‌مانم! اما... اما... من لبخندی ندارم که به تو تعارف کنم.» ماه گفت: «اشکالی ندارد. من لبخندی را که در دل تو پنهان است می‌بینم.»

همه جا را برف سفید کرده بود. و شب چه سکوت عاشقانه‌ای داشت. در آن سکوت و سپیدی، غنچه، مثل آفتابِ سرخ می‌درخشید. آسمان که ابرپوش شد، شوقی در دل کوچک غنچه دوید. ماه، آهسته‌ و دزدانه پایین آمد. پایین آمد تا ساعتی در باغچه‌ای کوچک و متروک، با غنچه دیدار کند.

برف همه جا را سفید کرده بود. شب، چه سکوت عاشقانه‌ای داشت. ماه و غنچه تمام شب به یکدیگر نگاه کردند بدون آنکه سخنی بگویند. هیچ‌کس پی‌ نبرد که آن‌ها با نگاه کردن، چه حرف‌هایی با هم می‌زدند.

صبح شد. ابرها کنار رفتند و آسمان باز شد. برف‌ها زیر نور آفتاب، در حال آب شدن بودند. صدای پرندگان به گوش می‌رسید. غنچه قبل از دمیدن آفتاب، شکفته بود. هیچ‌کس نمی‌دانست که میان ماه و غنچه چه گذشته بود. اما آنچه به معجزه می‌مانست این بود که غنچه، قبل از دمیدن آفتاب، توانسته بود لبخندش را پیدا کند.

#صدیق_قطبی

@sedigh_63
تالستوی و خرافهٔ پیشرفت

«زندگی در اروپا و نزدیک شدن به اروپایی‌های پیشرو و پرمعلومات، مرا بیش از پیش در آن ایمان به «تکامل به‌طورکلی»، که مطابق آن می‌زیستم، راسخ کرد، زیرا همین ایمان را نزد آنان نیز یافتم. این ایمان در من همان شکل رایجی را به خودش گرفت که در اکثر افراد تحصیلکردهٔ زمانهٔ ما وجود دارد. این ایمان را می‌توان با واژهٔ «پیشرفت» بیان کرد. در آن زمان به نظرم می‌رسید که این واژه بیانگر معنایی است. هنوز درک نکرده بودم که من همانند هر انسان زندهٔ دیگر، زیر بار عذاب ناشی از پرسش «چگونه زیستن» با پاسخ «زیستن همگام با پیشرفت» درست حرف همان آدم‌هایی را می‌زنم که سوار بر قایقی در تلاطم باد و امواج گرفتار شده‌اند و به جای پاسخ دادن به یگانه پرسش اصلی، یعنی «به‌کجا چنگ بزنیم؟» می‌گویند: «داریم به جایی کشیده می‌شویم.»

در آن زمان متوجه این مسئله نبودم. فقط هر از گاهی احساسم (و نه عقلم) در برابر این خرافهٔ عمومی زمانهٔ ما که انسان‌ها عدم درکشان از زندگی را پشت آن پنهان می‌کنند، بر می‌آشفت. باری در مدت اقامتم در پاریس، دیدن یک مراسم اعدام، متزلزل بودنِ اعتقاد خرافی‌ام به پیشرفت را بر من آشکار ساخت. هنگامی که دیدم چگونه سری از تن جدا شد و چگونه این سر و این تن جداگانه به دیوارهٔ تابوت خوردند، دریافتم (نه با عقل، بل با تمامی وجود) که هیچ‌یک از نظریه‌های خردمندانه بودنِ وضع موجود و پیشرفت نمی‌توانند این عمل را توجیه کنند و اگر تمامی انسان‌های جهان، با هر نظریه‌ای که از زمان آفرینش جهان وجود داشته، بر این اعتقاد باشند که این عمل ضروری است، من می‌دانم که این عمل ضروری نیست و عمل ناپسندی است، و به همین دلیل ملاک قضاوت برای آنکه چه چیز خوب و ضروری است، نه حرف‌ها و اعمال مردم است و نه پیشرفت، بلکه تنها ملاک من هستم و قلب خودم.

رویداد دیگری که مرا به پذیرش ناکارآمدی خرافهٔ پیشرفت برای تعیین مسیر زندگی واداشت، مرگ برادرم بود. او که انسانی عاقل، مهربان و جدی بود، در جوانی بیمار شد، بیش از یک سال عذاب کشید و با رنج فراوان درگذشت، بی‌آنکه بفهمد برای چه زندگی کرده بود، و حتی کمتر از آن دریافت برای چه می‌میرد. هیچ نظریه‌ای نمی‌توانست در هنگام مرگ تدریجی و عذاب‌آور او پاسخی به این پرسشها در اختیار من یا او بگذارد.»

▫️(اعتراف، لف تالستوی، ترجمهٔ آبتین گلکار، نشر گمان، ص۲۷_۲۸)

.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نگریستن
آهسته و کشدار نگریستن
نوازش‌ کردن
آهسته و کشدار نوازش کردن
آنگاه
در کنار تو
به خواب رفتن

و صدای باران
که کوک می‌زند پارگی‌های زمان را
به جای من و تو
به گفت‌وگو ادامه خواهد داد....

صدّیق.

.
🕊 وقت رفتن است، از نگاهت متشکرم!(مجموعه شعر)؛ نشر اریش

🕊پیش از افتادن آخرین برگ(مجموعه شعر)؛ نشر اریش

🕊از صمیم قلب (مجموعه شعر)؛ نشر اریش

🕊 آبی دوردست (مجموعه شعر)؛ نشر شور

🕊باران می‌آید، تو نمی‌آیی؟ (مجموعه شعر)؛ نشر اریش

🕊 به تو رأی می‌دهم (مجموعه شعر)؛ نشر اریش

.
«معانی در کلمات نیست
در سکوتی است که بین آنها است.
کلمات دانسته‌ها را در بر می‌گیرند
اما کیست، جز سکوت،
که سهم ما را از اسرار نادانسته ادا کند؟»
◽️کَتلین رِین

Not in words, in silences
Between, meaning lies:
Words embrace.
The known, but who impart to us
Our shared secret.
◽️Kathleen Raine (1908-2003)

◽️(در قلمرو زرین: ۳۶۵ روز با ادبیات انگلیسی، حسین محی‌الدین الهی قمشه‌ای، نشر سخن، ۱۳۹۷، ص۳۷ـ۳۸)

.
فرانسیس آسیزی و بوسیدن جذامیان

«وقتی هنوز غرق گناه بودم، دیدن جذامی‌ها برایم در حد غیرقابل‌تحملی تلخ به نظر می‌رسید اما خود خداوند مرا به میان آن‌ها هدایت کرد و من بر آن‌ها شفقت ورزیدم. وقتی از آن‌ها دور شدم، آنچه که پیش‌تر برایم تلخ به نظر می‌رسید اکنون به شیرینی جسم و جانم بدل شده بود.»
◽️فرانسیس آسیزی(۱۱۸۱ــ ۳ اکتبر ۱۲۲۶)
منبع:
Saint Francis of Assisi: His Essential Wisdom. Carol Kelly-Gangi
(Editor). P: 11


«در میان تمام صحنه‌های نکبت‌بار دنیا، فرانسیس به‌طور طبیعی از جذامیان وحشت داشت و از آن‌ها دوری می‌کرد. اما روزی، هنگامی که در نزدیکی آسیزی (Assisi) سواره در راه بود، با جذامی‌ای روبه‌رو شد. هرچند که این دیدار در او احساس انزجار و ترس شدیدی برانگیخت، اما بیمناک از اینکه فرمان خدا را نادیده بگیرد و تعهد ایمانی خود را بشکند، بی‌درنگ از اسب فرود آمد و شتابان به سوی جذامی رفت تا او را ببوسد.

جذامی، چنان‌که گویی در انتظار دریافت چیزی است، دستش را دراز کرد؛ فرانسیس، هم‌ پولی در دست او نهاد و هم بر دستش بوسه زد. سپس فوراً بر اسب خود نشست، اما هنگامی که به اطراف نگریست، با آنکه دشت خالی و بی‌مانع بود، دیگر اثری از آن جذامی نیافت. شگفتی و شادی عمیقی او را فراگرفت، و چند روز بعد، با عزمی راسخ‌تر، همین کار را از سر گرفت.

او به اقامتگاه جذامیان رفت و هر بار که به آنان پول می‌داد، بر دست و دهانشان نیز بوسه می‌زد. بدین‌سان، تلخی را به جای شیرینی پذیرفت و با شجاعتی استوار، خود را برای ادامه‌ٔ این راه آماده ساخت.»
◽️منبع:
THE LIVES OF S. FRANCIS OF ASSISI.
BY BROTHER THOMAS OF CELANO. P: 153.


.
Human 2015 720p Farsi Dubbed (3danet.ir).mkv
1.1 GB
انسان
(به انگلیسی: Human)

مستندی است از یان آرتوس-برتراند طرفدار محیط زیست فرانسوی که در سال ۲۰۱۵ عرضه شد. این فیلم تقریباً تماماً از تصاویر هوایی منحصربه‌فرد و داستان‌های اول-شخص که رو به دوربین گفته می‌شوند، ساخته شده‌است.

انسان طی مدت سه سال توسط کارگردان یان آرتوس-برتراند و یک تیم ۲۰ نفره ساخته شد که با بیش از ۲۰۰۰ نفر در ۶۰ کشور جهان مصاحبه کردند.

از هر فرد مصاحبه‌شونده مجموعه‌ای از چهل سؤال یکسان پرسیده شد و در یک پس‌زمینه ساده مشکی و بدون هیچ گونه موسیقی متن یا هرگونه جزئیاتی در مورد هویت و مکان آن‌ها ارائه شد. آرتوس-برتراند امیدوار بود که از بین بردن شناسه‌های شخصی توجه را به سمت شباهت‌های ما جلب کند، با این توضیح که آن‌ها «... می‌خواستند روی آنچه که در همه ما مشترک است تمرکز کنیم. اگر [مخاطبان] نام یا کشور مصاحبه‌شوندگان را می‌دانستند، نمی‌توانستند به همان قوت، حس و سخن آن‌ها را احساس کنند».

.
برادر ما، تولستوی

۹ سال پیش از مرگ، تولستوی در پاسخ خود به سن سینود در ۱۷ آوریل ۱۹۰۱ می‌گوید:

«در صلح و شادی زندگی می‌کنم. در صلح و شادی به‌سوی مرگ پیش می‌روم. و این هر دو را مدیون ایمان خود هستم.
در انتظار مرگ، بدین کلام کهن می‌اندیشم که: نباید هیچ انسانی را پیش از آن که بمیرد، خوشبخت نامید.»(ص۱۴۵)

در صفحه‌ای از نوشته‌هایش که آکنده از دردی جان‌خراش بود، از خود می‌پرسید:

ــ «بسیار خوب، لئون تولستوی، آیا تو بر اساس اصولی که تعلیم می‌دهی، زندگی می‌کنی؟»

و با تأثر پاسخ داد:

سراپا شرمسارم. گناهکارم و شایستهٔ تحقیر... با این وجود، زندگی گذشته‌ام را با زندگی کنونی‌ام مقایسه کنید، خواهید دید که تلاش کرده.ام تا بر اساس قانون پروردگار زندگی را بگذرانم. درست است كه يک هزارم آنچه را می‌بایستی انجام می‌دادم، انجام نداده‌ام و از این بابت شرمنده‌ام، ولی اگر این کار را نکردم نه بدان خاطر بوده که نخواسته باشم، بلکه نتوانسته‌ام آنرا انجام دهم. اگر می‌خواهید مرا متهم کنید، ولی به راهی که طی می‌کنم اتهامی مزنید. اگر راه خانهٔ خود را بدانم ولی همچون آدمی مست تلوتلوخوران به سویش بروم، آیا این بدان معناست که راه، راه بدی‌است؟ یا جادۀ دیگری به من نشان دهید و یا بر جادهٔ حقیقت، همان‌طور که من از شما پشتیبانی می‌کنم شما هم از من پشتیبانی کنید. ولی مرا از خود مرانید، از نومیدی من شادمانی مکنید، با هیجان فریاد مکشید: «نگاهش کنید! می‌گوید که به خانه می‌رود ولی درون لجن‌ها افتاده است!»، نه! شادی مکنید، کمکم کنید، حمایتم کنید!... کمکم کنید! با فکر این که مبادا همگی ما از جاده منحرف شویم، نومیدی قلبم را از هم می‌درد. مبادا هنگامی که من تلاش کنم خود را نجات دهم، هر بار فاصله‌ای از شما بگیرم، شما به جای دلسوزی به حالم، با انگشت نشانم دهید و فریاد زنید: «می‌بینید، او هم با ما داخل لجن‌زار می‌افتد.»(ص۱۵۶ــ۱۵۷)

روی سخن تولستوی نه ممتازین اندیشه و تفکر، بلکه انسان‌های عادی‌_انسان‌های نیک‌اندیش_ بودند. تولستوی وجدان بیدار ماست. همهٔ چیزهایی را که ما از خواندن‌شان بر کتیبهٔ وجود خویش هراسانیم، تولستوی بر زبان می‌راند. و با این وجود، او برای ما نه استادی متکبر بود و نه یکی‌ از «نوابغ» پرنخوتی که بر دانش و هنر خود تکیه می‌زنند تا خود را در قلهٔ بشریت وانمود سازند. تولستوی برای ما، همان نامی بود که خود دوست داشت در نامه‌هایش بنویسد، زیباترین نام‌ها، لطیف‌ترین نام‌ها: «برادر ما»(ص۱۶۶)



◽️(زندگی تولستوی، رومن رولان، ترجمه ناصر فکوهی، نشر دانش_نشر پویا، ۱۳۶۴)
.
فرازی از کتاب بسیار خواندنیِ «دیدارِ ناگهان»:


در طول گذران تعطیلات تابستانی در مستغلات پدربزرگ و مادربزرگم، هربار که می‌شد یواشکی این کار را انجام دهم، پاورچین به اصطبل می‌رفتم و گردن اسب عزیزم را... می‌خاراندم. این برای من یک لذت حاشیه‌ای نبود بلکه یک رویداد عظیم، دوستانه و البته عمیقاً مهیب بود. اگر بخواهم اکنون از حافظهٔ بسیار تازه‌ماندهٔ دستم گزارش دهم باید بگویم آنچه از آن جانور آموختم «دیگری» بود؛ دیگری‌بودگیِ عظیم دیگری، که... اجازه یافتم لمسش کنم. وقتی بر آن یال‌های درشت که گاهی به‌طرز شگفت‌آوری شانه شده و گاهی به طرز وحشیانه‌ای رها بودند دست می‌کشیدم و می‌توانستم زندگی را زیر دستانم حس کنم، گویی جوهرهٔ زندگانیِ خودش را به مرز پوستِ دستان من رسانده بود؛ چیزی که «من» نبود. به هیچ وجه «من» نبود. به هیچ وجه به من متکی نبود. «دیگری» در عین حال ملموس. نه فقط یک دیگری محض، بلکه خود «دیگری» که مرا به خودش بار داده، خویش را به من سپرده و مرا و جوهرۀ خویش را روبه‌روی هم نشانده بود؛ همچون دو «تو.»(ص۲۴)

◽️(دیدار ناگهان: زندگی‌نامهٔ خودنوشت، مارتین بوبر، ترجمه حسین مرکبی، نشر هرمس، ۱۴۰۳)

@sedigh_63
اگر کسی نزد شما آید و یاری بطلبد، نباید او را با سخنان دیندارانه بازگردانید و بگویید: «ایمان داشته باش و مشکلاتت را به خداوند بسپار!»، بلکه باید چنان عمل کنید که گویی خدایی در کار نیست و تنها یک نفر در تمام جهان می‌تواند به این فرد کمک کند و آن یک نفر، خود شمایید.

◽️موشه لیب (Moshe Leib)، از عارفان حسیدیسم(Hasidim)

منبع:
Martin Buber, Tales of Hasidim Vol. 2 (1991). P: 471.

@sedigh_63
Forwarded from نشر اَریش
📚 مجموعه اشعار صدیق قطبی شامل ۶ کتاب شعر:
۱. به تو رأی می‌دهم.
۲. باران می‌آید، تو نمی‌آیی؟
۳. از صمیم قلب
۴. پیش از افتادن آخرین برگ
۵. وقت رفتن است، از نگاهت متشکرم
۶. آبی دوردست

📍با تخفیف ۳۰٪ قابل سفارش است.

🎁 این مجموعه را در بسته‌بندی شکیل و زیبا، همراه با کارت پستال و نشان کتاب می‌توانید به دوستانتان هدیه دهید.
لینک سفارش از سایت:

https://B2n.ir/j31924

@arishpub
هنر باستانی

«می‌توانی جسم و روح را چیره شوی؟
به طریق بیاویزی و با آن یکی‌ شوی؟
می‌توانی چون نوزاده‌ای باشی نرم و منعطف؟
می‌توانی بصیرت عارفانه‌ات را مُطهَّر سازی و بروبی‌اش تا گاهِ بی‌آلایشی؟
می‌توانی همهٔ مردمان را عشق بورزی؟
بر سرزمینت حکم برانی بی‌که به نامی برسی؟
می‌توانی زاینده باشی،‌ پذیرنده چون زمین یا ناپذیرنده چون آسمان؟
می‌توانی در مسیر، چشم بر دل باز کنی و بر عقل بسته داری؟
دیگران را بپرور، طعامشان ده
مادر باش، اما مالک نباش
رحمت گذار اما منّت مگذار
مربی باش اما ارباب نباش:
این چنین است فضیلت عارفانه»
◽️(دائو دِ جینگ، لائوتزو، ترجمهٔ احسان عباس‌لو، نشر ثالث)

🌿 ترجمه‌ای دیگر:

«حامل جسم و روح بودن و [در عین حال] واحد را در آغوش گرفتن،
آیا توانی از افتراق بپرهیزی؟
حضور کامل داشتن و [در عین حال] انعطاف‌پذیر بودن،
آیا توانی همانند طفلی نوخاسته باشی؟
شستن و پالودنِ چشم‌اندازِ کهن،
آیا توانی از آلایش مبرّا باشی؟
دوست داشتن همهٔ آدمیان و [درعین حال] بر کشور حکم راندن،
آیا توانی از رندی برحذر باشی؟
گشودن و [در عین حال] بستن دروازه‌های آسمان،
آیا توانی نقش مادینه را ایفا کردن؟
فهمیدن همه‌چیز و [در عین حال] گشودگی در قبال آن‌ها،
آیا توانی کاری نکردن؟
پدید آوردن و پروردن،
داشتن و در عین حال، مالک نبودن،
کارکردن و در عین حال، در پی نام و آوازه نبودن،
راهبری و در عین حال، در پیِ تسلط و برتری‌جویی نبودن.
این است فضیلت باستانی.»
◽️(دائو ده جینگ، لائودزه، ترجمه مجتبی اعتمادی‌نیا، نشر آن‌سو)

🌿 ترجمه‌ای دیگر:

«آیا می‌توانی اندیشه را از هرزه گشتن بازداری و به یگانگی آغازین پیوند زنی؟
آیا می‌توانی تن را تر و تازه کنی که به کودکی نوزاد مانند شود؟
آیا می‌توانی بینش درون را پاکیزه کنی که هیچ نبینی مگر روشنی را؟
آیا می‌توانی مردم را دوست داشته و رهبری کنی بی‌آنکه خواستت را تحمیل کرده باشی؟
آیا می‌توانی با بزرگترین چیزها سر و کارت افتد این‌سان که بگذاری رخدادها به آیند و روند خود باشند؟
یا می‌توانی از اندیشه‌ات گامی واپس کشی و همه چیز را دریابی؟
زادن و پروراندن، داشتن، نه تصاحب کردن، کاری کردن، نه چشم داشتن، رهبری، نه کوشش در پاییدن مردم،
این است برترین هنر.»
◽️(مفهوم تائو، علی زاهد،‌ نشر نگاه معاصر)

🌿 ترجمه‌ای دیگر:

«آیا می‌توانید ذهنتان را از پرسه زدن باز دارید
و آن را به یگانگی ابتدایی با هستی بازگردانید؟
آیا میتوانید بدنتان را همچون نوزادان دوباره نرم و انعطاف‌پذیر کنید؟
آیا می‌توانید دید درونی‌تان را پاک کنید،
تا چیزی جز نور نبینید؟

آیا می‌توانید دیگران را دوست بدارید
و آنها را بدون تحمیل خواسته‌های خود، راهنمایی کنید؟
آیا می‌توانید در برخورد با مسائل مهم و حیاتی زندگی هیچ دخالتی نکنید
و اجازه دهید آنچه باید، رخ بدهد؟
آیا می‌توانید از ذهن خود دست بکشید
و بدون دخالت ذهن، درک کنید؟

داشتن بدون احساس مالکیت،
عمل کردن بدون چشمداشت
و راهنمایی بدون سعی در حکم‌راندن
فضایل عالی محسوب می‌شوند.»
◽️(تائو ت چینگ، لائو دزو، ترحمه فرشید قهرمانی، نشر مثلث)

🌿 ترجمه‌ای دیگر:

«آیا تو توان آن‌را داری که چیزهای متضاد را وحدت بخشیده از جدایی‌شان در آوری؟
آیا توان آن داری که بر نفس کشیدنت چنان تمرکز کنی که چو کودکی بی‌گناه گردی؟
آیا توان آن داری که چنان تاریکی از آینهٔ درونت بزدایی که دیگر هیچ لکه‌ای بر رخش نماند؟
آیا توان آن داری که به مردم چنان عشق‌ورزی که چون ادارهٔ امور در دستت قرار گرفت کارت بی‌شایبه و خدشه باشد؟
آیا توان آن داری که به قلمرو نیستی و هستی داخل و از آن خارج شوی و اجازه دهی که کارها به خودی خود رخ دهند؟
آیا نور اشراق می‌تواند در هر سو نور بیفشاند بدون آنکه بدانی؟
آن را برویان و بپرور»
◽️(تائو ت چینگ، لائوتزو، ترجمه محمدجواد کوهری، نشر روزنه)

🌿 ترجمه‌ای دیگر:

«آیا می‌توانی جانت را در کالبدش نگه داری؟
محکم یکی را بچسبی،
و یاد بگیری که کُل باشی؟
می‌توانی توش و توانت را جمع کنی،
نرم و ظریف باشی،
و بیاموزی که نوزاد باشی؟

می‌توانی آب عمیق را آرام و زلال نگه داری
تا چیزها را بازتابد بی‌آن‌که محوشان کند؟
می‌توانی دیگران را دوست داشته باشی و کارها را بگردانی و این را با کاری نکردن، بکنی؟

باز کردن و بستن دروازهٔ آسمان
می‌توانی مانندِ پرنده‌یی باشی با جوجگانش؟
درخشان، از سراسر عالم بگذری،
می‌توانی با ندانستن بدانی؟

زادن، شیر دادن،
داشتن و تصاحب نکردن،کاری کردن و ادعایی بر آن نداشتن،
راه نمودن، نه فرمان راندن:
این است نیروی اسرار آمیز.

مالامال از معانی پنهان.»
◽️(دائو دِه جینگ، لائو زه، ترجمه علی پاشایی، نشر نگاه معاصر)

@sedigh_63
Audio
یَلِه
بر نازُکای چمن
رها شده باشی
پا در خُنکای شوخِ چشمه‌یی،
و زنجره
زنجیرۀ بلورینِ صدایش را ببافد.
در تجرّدِ شب
واپسین وحشتِ جانت
ناآگاهی از سرنوشتِ ستاره باشد
غمِ سنگینت
تلخی ساقۀ علفی که به دندان می‌فشری.
همچون حبابی ناپایدار
تصویرِ کاملِ گنبدِ آسمان باشی
و رویینه
به جادویی که اسفندیار.
مسیرِ سوزانِ شهابی
خطِّ رحیل به چشمت زند،
و در ایمن‌تر کُنجِ گمانت
به خیالِ سستِ یکی تلنگر
آبگینۀ عُمْرَت
خاموش
درهم شکند.

احمد شاملو – مهرِ ۱۳۵۳
با صدای آیدا سرکیسیان

.
2025/07/14 17:42:06
Back to Top
HTML Embed Code: