مست دیدار
قصهای هست در مثنوی با نام «قصهٔ اعرابی درویش و ماجرای زن با او». مردِ درویشی که به اصرار و ابرامِ همسرش، کوزهای از آب شیرین پر میکند و به طمعِ عطا و بخششِ سلطان، راهیِ بغداد میشود. چون به بغداد و درگاه پادشاه میرسد، از استقبالِ گرم و پُر مهر و نوازشِ دربانان غافلگیر و شگفتزده میشود. این مِهتران چگونه و چرا با منِ درویشِ بینوایِ خسته که گرد و غبارِ سفر بر او نشسته، چنین کریمانه رفتار میکنند؟ آن سودایِ نخست که طلبِ نان و دینار بود، کنار میرود و او که از لطف آنان بیتاب شده میگوید:
ای که یک دیدارتان دیدارها
ای نثارِ دینتان دینارها
ای همه یَنْظُرْ بِنورِ الله شده
از برِ حق بهرِ بخشش آمده
تا زنید آن کیمیاهای نظر
بر سرِ مسهای اشخاصِ بشر
(مثنوی، د ۱: ۲۷۸۹_۲۷۹۱)
در طلبِ نان و دینار آمده بود، هدف و نیّت دیگری داشت، اما در آن مواجهه، چشم به حقیقت دیگری گشود: نگاه و نظرِ دربانان سلطان. حضورِ کیمیاگر و زندگیبخششان. دیدار آنان، گرانبهاتر از از نان بود. نگاهشان خواستنیتر از دینار. صاحب کیمیای نظر بودند. کیمیای نگاهشان را رایگان نثارِ مسِ دیگران میکردند. پرتوِ حضور و برکتِ نگاهشان، تبدّلآفرین بود. آنان به نورِ خدا در درویش نگریستند و طرز و شیوۀ رویارویی و دیدارشان چنان بود که درویشِ مسافر را بیتاب کرد و گفت: در پایِ دین شما، که وجودی چنین مبارک از شما پرداخته، دینارها باید نثار کرد. درویش که این راه دراز را در طلبِ عطا و بخششِ مادّی فراپشت نهاده بود، حالا چیزی بزرگتر و عزیزتر را تجربه میکرد: دیدار. موهبِ دیدار. و به دربانانِ کریم گفت:
تا بدینجا بهرِ دینار آمدم
چون رسیدم، مستِ دیدار آمدم
(مثنوی، د ۱: ۲۷۹۴)
در قصۀ «محتسبِ تبریز» نیز اشارۀ درخشانی دربارۀ «دیدار» آمده است. جوانمردِ قصه، محتسبِ تبریز را که مردی اهلِ خیر و بخشش و نوازش بود در خواب میبیند و شوریده و شادمان از خواب برمیخیزد. مهمان که او را مست و خوش میبیند میپرسد چه رخ داده؟ پاسخ میدهد:
گفت: سوداناک خوابی دیدهام
در دلِ خود آفتابی دیدهام
خواب دیدم خواجۀ بیدار را
آن بداده جان پیِ دیدار را
(مثنوی، د ۶: ۳۵۹۴_۳۵۹۵)
محتسب تبریز را چنین وصف میکند: «آن بداده جان پیِ دیدار را». معنای اوّلیه این است که خواجۀ تبریز که از دنیا رفته، به عزمِ تماشای یار و دیدارِ جان، دنیا را ترک کرده است. اما شعر به تداعی معنای دیگری هم راه میدهد و آن جایگاه و کششِ والای دیدار است که میارزد به خاطرش جان سپرد.
مولانا از زبانِ پیامبر که در ازایِ پیغام گزاردن، مزد و پاداشی طلب نمیکرد، میآورد:
چیست مزدِ کارِ من؟ دیدارِ یار
گر چه خود بوبکر بخشد چل هزار
(مثنوی، د ۲: ۵۷۹)
به تعبیر مولانا، مزدِ پیامبر از آنهمه مجاهدت و استقامت، دیدار یار است و هیچ بهرۀ مالی دیگری نمیتواند همطراز چنین پاداشی باشد. آخر، کسی که مزه و حلاوت دیدار را بچشد، دنیا و هر چه در آن است به چشم او مُردار مینُماید:
هر که از دیدار برخوردار شد
این جهان در چشمِ او مُردار شد
(مثنوی، د ۲: ۵۸۵)
این باور و نگاه را در قصهٔ «زاریهای شعیب و گریستنِ او» که در غزلیات شمس آمده میبینیم. شعیب، زاریها میکرد و اشکها میریخت. از آسمان ندا آمد که زاری بس است، اگر از بیم دوزخ است آمرزیدمت و اگر در طلبِ بهشت، ارزانی تو باد! شعیب پاسخ میدهد: نه این و نه آن، من طالبِ دیدارم. اگر دریاها شعلهور شوند من همچنان در پیِ دیدار و ملاقات خواهم دوید و دل به دریاهای آتش خواهم سپرد:
بانگ شعیب و نالهاش وان اشک همچون ژالهاش
چون شد ز حد، از آسمان آمد سحرگاهش ندا:
گر مجرمی بخشیدمت وز جُرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت، خامُش! رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن، دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود من در روم بهر لقا
گر راندۀ آن منظرم، بستهست از او چشم ترم
من در جحیم اولیترم جنّت نشاید مر مرا
جنّت مرا بی روی او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو کو فَرِّ انوار بقا؟
(دیوان شمس، غزلِ ۳)
باز به او میگویند کمتر گریه کن، نابینا میشوی! پاسخ میدهد اگر روزی از دیدار برخوردار شوم، همهٔ اجزای من چشم میشوند و غمی از نابینایی نخواهم داشت. و اگر بناست چشم من از دیدار محروم بماند، همان بهتر که نابینا شود:
گفتند باری کم گری تا کم نگردد مُبصِری
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بُکا
گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عَمی؟
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کاو نیست لایق دوست را
پاسخی که شعیبِ اشکبار میدهد نظیرِ پاسخ سعدی است:
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بوَد فایده بینایی را؟
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
قصهای هست در مثنوی با نام «قصهٔ اعرابی درویش و ماجرای زن با او». مردِ درویشی که به اصرار و ابرامِ همسرش، کوزهای از آب شیرین پر میکند و به طمعِ عطا و بخششِ سلطان، راهیِ بغداد میشود. چون به بغداد و درگاه پادشاه میرسد، از استقبالِ گرم و پُر مهر و نوازشِ دربانان غافلگیر و شگفتزده میشود. این مِهتران چگونه و چرا با منِ درویشِ بینوایِ خسته که گرد و غبارِ سفر بر او نشسته، چنین کریمانه رفتار میکنند؟ آن سودایِ نخست که طلبِ نان و دینار بود، کنار میرود و او که از لطف آنان بیتاب شده میگوید:
ای که یک دیدارتان دیدارها
ای نثارِ دینتان دینارها
ای همه یَنْظُرْ بِنورِ الله شده
از برِ حق بهرِ بخشش آمده
تا زنید آن کیمیاهای نظر
بر سرِ مسهای اشخاصِ بشر
(مثنوی، د ۱: ۲۷۸۹_۲۷۹۱)
در طلبِ نان و دینار آمده بود، هدف و نیّت دیگری داشت، اما در آن مواجهه، چشم به حقیقت دیگری گشود: نگاه و نظرِ دربانان سلطان. حضورِ کیمیاگر و زندگیبخششان. دیدار آنان، گرانبهاتر از از نان بود. نگاهشان خواستنیتر از دینار. صاحب کیمیای نظر بودند. کیمیای نگاهشان را رایگان نثارِ مسِ دیگران میکردند. پرتوِ حضور و برکتِ نگاهشان، تبدّلآفرین بود. آنان به نورِ خدا در درویش نگریستند و طرز و شیوۀ رویارویی و دیدارشان چنان بود که درویشِ مسافر را بیتاب کرد و گفت: در پایِ دین شما، که وجودی چنین مبارک از شما پرداخته، دینارها باید نثار کرد. درویش که این راه دراز را در طلبِ عطا و بخششِ مادّی فراپشت نهاده بود، حالا چیزی بزرگتر و عزیزتر را تجربه میکرد: دیدار. موهبِ دیدار. و به دربانانِ کریم گفت:
تا بدینجا بهرِ دینار آمدم
چون رسیدم، مستِ دیدار آمدم
(مثنوی، د ۱: ۲۷۹۴)
در قصۀ «محتسبِ تبریز» نیز اشارۀ درخشانی دربارۀ «دیدار» آمده است. جوانمردِ قصه، محتسبِ تبریز را که مردی اهلِ خیر و بخشش و نوازش بود در خواب میبیند و شوریده و شادمان از خواب برمیخیزد. مهمان که او را مست و خوش میبیند میپرسد چه رخ داده؟ پاسخ میدهد:
گفت: سوداناک خوابی دیدهام
در دلِ خود آفتابی دیدهام
خواب دیدم خواجۀ بیدار را
آن بداده جان پیِ دیدار را
(مثنوی، د ۶: ۳۵۹۴_۳۵۹۵)
محتسب تبریز را چنین وصف میکند: «آن بداده جان پیِ دیدار را». معنای اوّلیه این است که خواجۀ تبریز که از دنیا رفته، به عزمِ تماشای یار و دیدارِ جان، دنیا را ترک کرده است. اما شعر به تداعی معنای دیگری هم راه میدهد و آن جایگاه و کششِ والای دیدار است که میارزد به خاطرش جان سپرد.
مولانا از زبانِ پیامبر که در ازایِ پیغام گزاردن، مزد و پاداشی طلب نمیکرد، میآورد:
چیست مزدِ کارِ من؟ دیدارِ یار
گر چه خود بوبکر بخشد چل هزار
(مثنوی، د ۲: ۵۷۹)
به تعبیر مولانا، مزدِ پیامبر از آنهمه مجاهدت و استقامت، دیدار یار است و هیچ بهرۀ مالی دیگری نمیتواند همطراز چنین پاداشی باشد. آخر، کسی که مزه و حلاوت دیدار را بچشد، دنیا و هر چه در آن است به چشم او مُردار مینُماید:
هر که از دیدار برخوردار شد
این جهان در چشمِ او مُردار شد
(مثنوی، د ۲: ۵۸۵)
این باور و نگاه را در قصهٔ «زاریهای شعیب و گریستنِ او» که در غزلیات شمس آمده میبینیم. شعیب، زاریها میکرد و اشکها میریخت. از آسمان ندا آمد که زاری بس است، اگر از بیم دوزخ است آمرزیدمت و اگر در طلبِ بهشت، ارزانی تو باد! شعیب پاسخ میدهد: نه این و نه آن، من طالبِ دیدارم. اگر دریاها شعلهور شوند من همچنان در پیِ دیدار و ملاقات خواهم دوید و دل به دریاهای آتش خواهم سپرد:
بانگ شعیب و نالهاش وان اشک همچون ژالهاش
چون شد ز حد، از آسمان آمد سحرگاهش ندا:
گر مجرمی بخشیدمت وز جُرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت، خامُش! رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن، دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود من در روم بهر لقا
گر راندۀ آن منظرم، بستهست از او چشم ترم
من در جحیم اولیترم جنّت نشاید مر مرا
جنّت مرا بی روی او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو کو فَرِّ انوار بقا؟
(دیوان شمس، غزلِ ۳)
باز به او میگویند کمتر گریه کن، نابینا میشوی! پاسخ میدهد اگر روزی از دیدار برخوردار شوم، همهٔ اجزای من چشم میشوند و غمی از نابینایی نخواهم داشت. و اگر بناست چشم من از دیدار محروم بماند، همان بهتر که نابینا شود:
گفتند باری کم گری تا کم نگردد مُبصِری
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بُکا
گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عَمی؟
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کاو نیست لایق دوست را
پاسخی که شعیبِ اشکبار میدهد نظیرِ پاسخ سعدی است:
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بوَد فایده بینایی را؟
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
«من هنگامی که از شکم مادرم زاده شدم چیزی از کتابها نمیدانستم و میخواهم هنگام مرگ نیز بدون کتابها باشم، در حالی که دست یک انسان دیگر در دستم است. پس من گاهی درِ اتاقم را میبندم و خودم را به کتابی میسپارم، اما صرفاً چون میتوانم دوباره در را باز کنم و یک انسان نگاهش را به من بیندازد.»
◽️(دیدار ناگهان: زندگینامهٔ خودنوشت، مارتین بوبر، ترجمه حسین مرکبی، نشر هرمس، ۱۴۰۳، ص۶۸)
@sedigh_63
◽️(دیدار ناگهان: زندگینامهٔ خودنوشت، مارتین بوبر، ترجمه حسین مرکبی، نشر هرمس، ۱۴۰۳، ص۶۸)
@sedigh_63
مقصود از وجودِ عالَم
بوبر در جشن هشتادمین زادروزش گفت: «من فیلسوف، پیامبر یا الهیدان نیستم، بلکه مردی هستم که چیزی دیده و به سوی پنجره رفته است و به آنچه دیده اشاره میکند.»(ص۲)
مسیح میگوید: «هنگامی که دو یا سه نفر به نام من در کنار هم باشند، من ناگزیر حضور خواهم داشت»، و بوبر آن را اینگونه باز میچیند: «هنگامی که دو یا سه نفر بهراستی گرد هم بیایند، به نام خدا گرد هم آمدهاند.»(ص۱۰)
«یک پیش از ظهر، پس از یک وجد «دینی» صبحگاهی، مرد جوان ناآشنایی به دیدار من آمد ولی روح من آنجا نبود. من قطعاً بدون برخوردی دوستانه به او گوش نسپردم و بیتوجه.تر از همهٔ همسالانش که عادت داشتند در این ساعات روز نزد من بیایند با او رفتار نکردم؛ همان کسانی که به چشم پیشگویی به من نگاه میکردند که میشد با او صحبت کرد! من با توجه و صراحت با او سخن گفتم و با این حال تنها چیزی که از آن خودداری کردم حدس زدن سؤالاتی بود که او نپرسید. دیری نگذشت که از طریق یکی از دوستانش _خود او دیگر زنده نبودــ به محتوای بنیادین آن پرسشها پی بردم. پی بردم که او نه به صورت حاشیهای بلکه برای پرسشی سرنوشتساز نزد من آمده بود، نه برای گپ و گفت، بلکه برای تصمیمگیری، آن هم درست به سوی من، درست در این لحظه. هنگامی که ما درمانده نزد یک انسان میرویم چه انتظاری داریم؟ بیشک حضوری را انتظار داریم که از طریق آن به ما گفته شود که معنی همچنان وجود دارد.»(ص۵۹)
◽️(دیدار ناگهان: زندگینامهٔ خودنوشت، مارتین بوبر، ترجمه حسین مرکبی، نشر هرمس، ۱۴۰۳)
شمس تبریزی میگفت:
«مقصود از وجودِ عالَم، ملاقات دو دوست بود، که روی در روی هم نهند جهتِ خدا، دور از هوا. مقصود نان نی، نانبا نی، قصابی و قصاب نی. چنان که این ساعت به خدمتِ مولانا آسودهایم.»(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۶۲۸)
@sedigh_63
بوبر در جشن هشتادمین زادروزش گفت: «من فیلسوف، پیامبر یا الهیدان نیستم، بلکه مردی هستم که چیزی دیده و به سوی پنجره رفته است و به آنچه دیده اشاره میکند.»(ص۲)
مسیح میگوید: «هنگامی که دو یا سه نفر به نام من در کنار هم باشند، من ناگزیر حضور خواهم داشت»، و بوبر آن را اینگونه باز میچیند: «هنگامی که دو یا سه نفر بهراستی گرد هم بیایند، به نام خدا گرد هم آمدهاند.»(ص۱۰)
«یک پیش از ظهر، پس از یک وجد «دینی» صبحگاهی، مرد جوان ناآشنایی به دیدار من آمد ولی روح من آنجا نبود. من قطعاً بدون برخوردی دوستانه به او گوش نسپردم و بیتوجه.تر از همهٔ همسالانش که عادت داشتند در این ساعات روز نزد من بیایند با او رفتار نکردم؛ همان کسانی که به چشم پیشگویی به من نگاه میکردند که میشد با او صحبت کرد! من با توجه و صراحت با او سخن گفتم و با این حال تنها چیزی که از آن خودداری کردم حدس زدن سؤالاتی بود که او نپرسید. دیری نگذشت که از طریق یکی از دوستانش _خود او دیگر زنده نبودــ به محتوای بنیادین آن پرسشها پی بردم. پی بردم که او نه به صورت حاشیهای بلکه برای پرسشی سرنوشتساز نزد من آمده بود، نه برای گپ و گفت، بلکه برای تصمیمگیری، آن هم درست به سوی من، درست در این لحظه. هنگامی که ما درمانده نزد یک انسان میرویم چه انتظاری داریم؟ بیشک حضوری را انتظار داریم که از طریق آن به ما گفته شود که معنی همچنان وجود دارد.»(ص۵۹)
◽️(دیدار ناگهان: زندگینامهٔ خودنوشت، مارتین بوبر، ترجمه حسین مرکبی، نشر هرمس، ۱۴۰۳)
شمس تبریزی میگفت:
«مقصود از وجودِ عالَم، ملاقات دو دوست بود، که روی در روی هم نهند جهتِ خدا، دور از هوا. مقصود نان نی، نانبا نی، قصابی و قصاب نی. چنان که این ساعت به خدمتِ مولانا آسودهایم.»(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۶۲۸)
@sedigh_63
قلب هاینه
هاینه (۱۸۴۸): «آنچه اکنون جهان به دنبال آن و به امید آن است به کلی با قلب من بیگانه است.»
✔️(به نقل از: یادداشتها، آلبرکامو، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر ماهی، ص۳۲۷)
گورنبشتهٔ هاینریش هاینه:
«او گلهای سرخ برنتا را دوست داشت.»
(همان، ص۱۸۱)
.
هاینه (۱۸۴۸): «آنچه اکنون جهان به دنبال آن و به امید آن است به کلی با قلب من بیگانه است.»
✔️(به نقل از: یادداشتها، آلبرکامو، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر ماهی، ص۳۲۷)
گورنبشتهٔ هاینریش هاینه:
«او گلهای سرخ برنتا را دوست داشت.»
(همان، ص۱۸۱)
.
خدای تو را دردی دهاد!
نظامالدین اولیا نقل میکند که خواجه فریدالدین گَنْجِ شِکر (از عارفان قرن ۷ قمری در شبهقارهٔ هند) هر که را میدید میگفت: «خدای عزّ و جلّ تو را دردی دهاد!»
فرازی که این سخن در آن نقل شده خواندنی است:
«حکایت فرمودند که علی کهوکهری در مُلتان بوده است در بابِ کسی که او را دردی و عشقی نبودی اعتقادی نکردی اگر چه آن کس زاهد و متعبّد بودی و گفتی «فلانکس هیچ نیست اشک ندارد!» سخن درست از زبان او بیرون نیامدی عشق را اشک گفتی. هم بر نسبتِ این حروف فرمود که یحیی معاذ رازی گفته است که «یک ذرّه محبت به از طاعتِ جمله آدمیان و پریان!» مناسب این معنی سخن فرمود که شیخالاسلام فریدالدّین بارها هرکسی را گفتی: «خدای عزوجلّ تو را دردی دهاد!» آن کس حیران ماندی که این چه دعاست، این ساعت معلوم میشود که آن چه دعا بود!»
◽️(فوائد الفؤاد: ملفوظات خواجه نظامالدین اولیاء بدایونی(متوفی ۷۲۵)، تألیف حسن دهلوی(متوفی ۷۳۷)، تصحیح محمدلطیف ملک، به کوشش محسن کیانی، نشر روزنه، ۱۳۷۷، ص۱۶۰)
〰〰〰
ابوالحسن خرقانی گفته است:
«بس خوش بوَد دلَکی بیمار که اگر همه خلق آسمان و زمین گرد آیند تا او را شفا دهند بهتر نشود.»(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۷۶۶)
«دلی که بیمار حقّ بوَد خوش بوَد؛ زیرا که شفاش هم حق بود.»(همان، ص۷۵۱)
«تا خداییِ خدا باقی است دردِ ابوالحسن باقی است.»(نوشته بر دریا، ص۴۲۵)
@sedigh_63
نظامالدین اولیا نقل میکند که خواجه فریدالدین گَنْجِ شِکر (از عارفان قرن ۷ قمری در شبهقارهٔ هند) هر که را میدید میگفت: «خدای عزّ و جلّ تو را دردی دهاد!»
فرازی که این سخن در آن نقل شده خواندنی است:
«حکایت فرمودند که علی کهوکهری در مُلتان بوده است در بابِ کسی که او را دردی و عشقی نبودی اعتقادی نکردی اگر چه آن کس زاهد و متعبّد بودی و گفتی «فلانکس هیچ نیست اشک ندارد!» سخن درست از زبان او بیرون نیامدی عشق را اشک گفتی. هم بر نسبتِ این حروف فرمود که یحیی معاذ رازی گفته است که «یک ذرّه محبت به از طاعتِ جمله آدمیان و پریان!» مناسب این معنی سخن فرمود که شیخالاسلام فریدالدّین بارها هرکسی را گفتی: «خدای عزوجلّ تو را دردی دهاد!» آن کس حیران ماندی که این چه دعاست، این ساعت معلوم میشود که آن چه دعا بود!»
◽️(فوائد الفؤاد: ملفوظات خواجه نظامالدین اولیاء بدایونی(متوفی ۷۲۵)، تألیف حسن دهلوی(متوفی ۷۳۷)، تصحیح محمدلطیف ملک، به کوشش محسن کیانی، نشر روزنه، ۱۳۷۷، ص۱۶۰)
〰〰〰
ابوالحسن خرقانی گفته است:
«بس خوش بوَد دلَکی بیمار که اگر همه خلق آسمان و زمین گرد آیند تا او را شفا دهند بهتر نشود.»(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۷۶۶)
«دلی که بیمار حقّ بوَد خوش بوَد؛ زیرا که شفاش هم حق بود.»(همان، ص۷۵۱)
«تا خداییِ خدا باقی است دردِ ابوالحسن باقی است.»(نوشته بر دریا، ص۴۲۵)
@sedigh_63
.
باران میآید
خوشا آن که درخت
خانهٔ اوست
خوشا سنجاب!
〰〰
هنوز باران میبارد
کلماتم به آخر رسیدهاند
و دستانم از هر شعری
خالی است
باران اما
هنوز میبارد
صدّیق.
.
باران میآید
خوشا آن که درخت
خانهٔ اوست
خوشا سنجاب!
〰〰
هنوز باران میبارد
کلماتم به آخر رسیدهاند
و دستانم از هر شعری
خالی است
باران اما
هنوز میبارد
صدّیق.
.
خدای غایب، خدای حاضر
جنید بغدادی:
«اگر خدای غایب است، ذکر غایب غیبت است و غیبت حرام است
و اگر حاضر است، در مشاهدهٔ حاضر نام او بردن ترکِ حرمت است.»(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۴۴۴)
ابوالحسن خرقانی:
«هر که غایب است همه از وی گوید، آن کس که حاضر است ازو هیچ نتواند گفت.»(نوشته بر دریا، ص۲۰۴)
«هر که غایب بوده از حق گوید، و هر که با حق حاضر بود از حق هیچ نتواند گفت.»(همان، ص۳۱۶)
مارتین بوبر:
«اگر ایمان به خدا چنان که چنین نامش مینهند به آن معناست که بتوان با ضمیر سومشخص دربارهٔ او سخن گفت، من به خدا ایمان ندارم. زمانی که ایمان به آن معنا باشد که بتوانم با او سخن بگویم، من به خدا ایمان دارم.»(دیدار ناگهان، ترجمه حسین مرکّبی، ص۴۸)
«خداوند موجودی است که مستقیماً و با بیشترین قرب و دوام در برابر ماست و صرفاً میتوان او را مورد خطاب قرار داد اما نمیتوان او را بیان کرد.»(من و تو، ترجمۀ ابوتراب سهراب و الهام عطاردی، ص۶۰)
@sedigh_63
جنید بغدادی:
«اگر خدای غایب است، ذکر غایب غیبت است و غیبت حرام است
و اگر حاضر است، در مشاهدهٔ حاضر نام او بردن ترکِ حرمت است.»(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۴۴۴)
ابوالحسن خرقانی:
«هر که غایب است همه از وی گوید، آن کس که حاضر است ازو هیچ نتواند گفت.»(نوشته بر دریا، ص۲۰۴)
«هر که غایب بوده از حق گوید، و هر که با حق حاضر بود از حق هیچ نتواند گفت.»(همان، ص۳۱۶)
مارتین بوبر:
«اگر ایمان به خدا چنان که چنین نامش مینهند به آن معناست که بتوان با ضمیر سومشخص دربارهٔ او سخن گفت، من به خدا ایمان ندارم. زمانی که ایمان به آن معنا باشد که بتوانم با او سخن بگویم، من به خدا ایمان دارم.»(دیدار ناگهان، ترجمه حسین مرکّبی، ص۴۸)
«خداوند موجودی است که مستقیماً و با بیشترین قرب و دوام در برابر ماست و صرفاً میتوان او را مورد خطاب قرار داد اما نمیتوان او را بیان کرد.»(من و تو، ترجمۀ ابوتراب سهراب و الهام عطاردی، ص۶۰)
@sedigh_63
معجزهٔ بارش و رویش
و از آسمان آبی فروفرستاد. آنگاه بدان روزیای از میوهها برای شما برآورد.(بقره:۲۲)
و آبی که خداوند از آسمان فروفرستاده و بدان، زمین را از پسِ پژمردنش زنده داشته و از هر نوع جنبندهای در آن پراکنده است.(بقره: ۱۶۴)
و اوست که از آسمان، آبی فروفرستاد پس بدان هرگونه گیاه برآوردیم، و از آن ساقهای سبز رویاندیم و از آن دانههایی روی هم چیده شده برآوردیم. و از شکوفهٔ خرمابُن، خوشههایی در دسترس، و [نیز] باغهای انگور و زیتون و انار [بیرون آوردیم]... بنگرید به میوههای آن، هنگامی که میوه دهد و برسد. در این نشانههایی است برای مؤمنان.(أنعام: ۹۹)
و اوست که بادها را پیشاپیش رحمت خویش [یعنی باران] بهعنوان نویددهنده میفرستد، تا ابرهای سنگینبار را جابهجا کنند. ما آن [ابرها] را به سوی سرزمینهای مُرده میرانیم و بهوسیلهٔ آن، آب فرود میآوریم. و با آن میوههای گوناگون میرویانیم... و سرزمین پاک، گیاهش به فرمان پروردگارش [خوش] برآید و سرزمین ناپاک جز گیاه ناچیز نمیروید.(أعراف: ۵۷ـ۵۸)
اوست که از آسمان، آبی فروفرستاد که شما از آن مینوشید، و از همان گیاهان میرویَد که در آن [چهارپایان خود را] میچرانید. با آن زراعت و زیتون و خرما و انگور و از هرگونه محصولات میرویاند. بیگمان در این نشانی است برای مردمی که میاندیشند.(نحل: ۱۰-۱۱)
و خداوند از آسمان، آبی فرستاد و با آن زمین را از پسِ مردنش، حیات بخشید. بیگمان در این [بارش و رویش] حجتی است برای آنان که گوشی شنوا دارند.(نحل: ۶۵)
و از آسمان، آبی فرستاد که بدان انواع گیاهان گوناگون برآوردیم.(طه: ۵۳)
و زمین را پژمرده بینی. و چون آب بر آن فروفرستیم به جنبش و فزایش آید و از هر نوع [گیاهانِ] زیبا و دلگشا برویاند.(حج: ۵)
مگر ندیدهای که خداوند از آسمان، آبی فروفرستاد تا زمین سبز و خرم گردد؟(حج: ۶۳)
مگر ندیدهای که خداوند ابرهایی را میراند، سپس میانِ [پارههای] آن پیوند میدهد. آنگاه آن [ابرها] را متراکم میگرداند. سپس میبینی که باران از لابهلای آن [ابرها] بیرون میآید.(نور: ۴۳)
و اوست کسی که بادها را پیشاپیش رحمتش [یعنی باران] میفرستد. و از آسمان آبی پاک و پاککننده نازل میکنیم، تا بدان سرزمینی را که مُرده است، زنده گردانیم و آن را به چهارپایان و آدمیانی بسیار از آفریدگانِ خویش بنوشانیم.(فرقان: ۴۸-۴۹)
برای شما از آسمان آب فروفرستاد که بدان، بوستانهایی خرّم رویاندیم. حال آنکه شما نمیتوانستید درختانش را برویانید.(نمل: ۶۰)
چه کسی از آسمان، آبی فرستاد و زمین را از پسِ مُردنش بدان زنده کرد؟(عنکبوت: ۶۳)
و از آسمان، آبی فرومیفرستد که بدان زمین را از پس مُردنش زنده میکند. البته در این امر نشانههایی برای خردمندان است.(روم: ۲۴)
خداوند است که بادها را میفرستد که ابرها را برمیانگیزد و آن را هرگونه که خواهد در آسمان میگستراند و آن را به صورت پارههای انبوه درمیآورد. آنگاه باران را بینی که از لابهلای آن بیرون میآید... بنابراین به آثار رحمت الهی [یعنی باران] درنگر که چهسان زمین را از پس مردنش زنده میگرداند.(روم: ۴۸-۵۰)
و از آسمان، آبی فروفرستادیم و آنگاه از هرگونه گیاه نکو و ارزشمند رویانیدیم.(لقمان: ۱۰)
مگر ندیدهای که خداوند از آسمان، آبی فروفرستاد. آنگاه بدان میوههایی رنگارنگ بیرون آوردیم؟(فاطر: ۲۷)
مگر نمیبینی که خداوند از آسمان، آبی فرومیفرستد و آن را بهصورت چشمهسارانی در زمین داخل میگردانَد. آنگاه بدان کشتزارهایی رنگرنگ پدید بیاوَرَد؟(زمر: ۲۱)
و از جمله نشانههای خدا این است که زمین را پژمرده و افسرده بینی، پس چون آب را بر آن فروفرستیم به جنبش و رویش درآید.(فصّلت: ۳۹)
و اوست که باران را از پسِ آنکه [از نزولش] ناامید شدند فرومیفرستد و رحمت خود را میگستراند.(شوری: ۲۸)
و همان که از آسمان، آبی به اندازه فروفرستاد و بدان سرزمین پژمردهای را زنده کردیم.(زخرف: ۱۱)
و از آسمان، آبی پُربرکت فروفرستادیم و بهوسیلهٔ آن، باغها و دانههای دروکردنی رویاندیم. و خُرمابُنانی بلندبالا که میوههایی متراکم و برهمنشانده دارد تا روزیِ بندگان باشد و بدان [آب،] زمین مرده را زنده کردیم.(ق: ۹-۱۱)
آیا دربارهٔ آبی که مینوشید هیچ فکر کردهاید که آیا شما آن را از ابر نازل میکنید یا این ماییم که نازل میکنیم؟ اگر بخواهیم آن را تلخ و شور میگردانیم، پس چرا شکر نمیگزارید؟(واقعه: ۶۸-۷۰)
و از ابرهای بارنده، آبی ریزان فروفرستادیم تا بدان دانه و گیاه و باغهای انبوه برآوریم.(نبأ: ۱۴ـ۱۶)
پس آدمی باید به طعام خود درنگرد. البته ما آبی فراوان فروریختیم و آنگاه زمین را به خوبی شکافتیم. پس در آن دانهها و انگور و سبزی و زیتون و خرما و بوستانهای انبوه و میوه و علف رویانیدیم تا مایهٔ برخورداری شما و چهارپایانتان باشد.(عبس: ۲۴ـ۳۲)
@sedigh_63
و از آسمان آبی فروفرستاد. آنگاه بدان روزیای از میوهها برای شما برآورد.(بقره:۲۲)
و آبی که خداوند از آسمان فروفرستاده و بدان، زمین را از پسِ پژمردنش زنده داشته و از هر نوع جنبندهای در آن پراکنده است.(بقره: ۱۶۴)
و اوست که از آسمان، آبی فروفرستاد پس بدان هرگونه گیاه برآوردیم، و از آن ساقهای سبز رویاندیم و از آن دانههایی روی هم چیده شده برآوردیم. و از شکوفهٔ خرمابُن، خوشههایی در دسترس، و [نیز] باغهای انگور و زیتون و انار [بیرون آوردیم]... بنگرید به میوههای آن، هنگامی که میوه دهد و برسد. در این نشانههایی است برای مؤمنان.(أنعام: ۹۹)
و اوست که بادها را پیشاپیش رحمت خویش [یعنی باران] بهعنوان نویددهنده میفرستد، تا ابرهای سنگینبار را جابهجا کنند. ما آن [ابرها] را به سوی سرزمینهای مُرده میرانیم و بهوسیلهٔ آن، آب فرود میآوریم. و با آن میوههای گوناگون میرویانیم... و سرزمین پاک، گیاهش به فرمان پروردگارش [خوش] برآید و سرزمین ناپاک جز گیاه ناچیز نمیروید.(أعراف: ۵۷ـ۵۸)
اوست که از آسمان، آبی فروفرستاد که شما از آن مینوشید، و از همان گیاهان میرویَد که در آن [چهارپایان خود را] میچرانید. با آن زراعت و زیتون و خرما و انگور و از هرگونه محصولات میرویاند. بیگمان در این نشانی است برای مردمی که میاندیشند.(نحل: ۱۰-۱۱)
و خداوند از آسمان، آبی فرستاد و با آن زمین را از پسِ مردنش، حیات بخشید. بیگمان در این [بارش و رویش] حجتی است برای آنان که گوشی شنوا دارند.(نحل: ۶۵)
و از آسمان، آبی فرستاد که بدان انواع گیاهان گوناگون برآوردیم.(طه: ۵۳)
و زمین را پژمرده بینی. و چون آب بر آن فروفرستیم به جنبش و فزایش آید و از هر نوع [گیاهانِ] زیبا و دلگشا برویاند.(حج: ۵)
مگر ندیدهای که خداوند از آسمان، آبی فروفرستاد تا زمین سبز و خرم گردد؟(حج: ۶۳)
مگر ندیدهای که خداوند ابرهایی را میراند، سپس میانِ [پارههای] آن پیوند میدهد. آنگاه آن [ابرها] را متراکم میگرداند. سپس میبینی که باران از لابهلای آن [ابرها] بیرون میآید.(نور: ۴۳)
و اوست کسی که بادها را پیشاپیش رحمتش [یعنی باران] میفرستد. و از آسمان آبی پاک و پاککننده نازل میکنیم، تا بدان سرزمینی را که مُرده است، زنده گردانیم و آن را به چهارپایان و آدمیانی بسیار از آفریدگانِ خویش بنوشانیم.(فرقان: ۴۸-۴۹)
برای شما از آسمان آب فروفرستاد که بدان، بوستانهایی خرّم رویاندیم. حال آنکه شما نمیتوانستید درختانش را برویانید.(نمل: ۶۰)
چه کسی از آسمان، آبی فرستاد و زمین را از پسِ مُردنش بدان زنده کرد؟(عنکبوت: ۶۳)
و از آسمان، آبی فرومیفرستد که بدان زمین را از پس مُردنش زنده میکند. البته در این امر نشانههایی برای خردمندان است.(روم: ۲۴)
خداوند است که بادها را میفرستد که ابرها را برمیانگیزد و آن را هرگونه که خواهد در آسمان میگستراند و آن را به صورت پارههای انبوه درمیآورد. آنگاه باران را بینی که از لابهلای آن بیرون میآید... بنابراین به آثار رحمت الهی [یعنی باران] درنگر که چهسان زمین را از پس مردنش زنده میگرداند.(روم: ۴۸-۵۰)
و از آسمان، آبی فروفرستادیم و آنگاه از هرگونه گیاه نکو و ارزشمند رویانیدیم.(لقمان: ۱۰)
مگر ندیدهای که خداوند از آسمان، آبی فروفرستاد. آنگاه بدان میوههایی رنگارنگ بیرون آوردیم؟(فاطر: ۲۷)
مگر نمیبینی که خداوند از آسمان، آبی فرومیفرستد و آن را بهصورت چشمهسارانی در زمین داخل میگردانَد. آنگاه بدان کشتزارهایی رنگرنگ پدید بیاوَرَد؟(زمر: ۲۱)
و از جمله نشانههای خدا این است که زمین را پژمرده و افسرده بینی، پس چون آب را بر آن فروفرستیم به جنبش و رویش درآید.(فصّلت: ۳۹)
و اوست که باران را از پسِ آنکه [از نزولش] ناامید شدند فرومیفرستد و رحمت خود را میگستراند.(شوری: ۲۸)
و همان که از آسمان، آبی به اندازه فروفرستاد و بدان سرزمین پژمردهای را زنده کردیم.(زخرف: ۱۱)
و از آسمان، آبی پُربرکت فروفرستادیم و بهوسیلهٔ آن، باغها و دانههای دروکردنی رویاندیم. و خُرمابُنانی بلندبالا که میوههایی متراکم و برهمنشانده دارد تا روزیِ بندگان باشد و بدان [آب،] زمین مرده را زنده کردیم.(ق: ۹-۱۱)
آیا دربارهٔ آبی که مینوشید هیچ فکر کردهاید که آیا شما آن را از ابر نازل میکنید یا این ماییم که نازل میکنیم؟ اگر بخواهیم آن را تلخ و شور میگردانیم، پس چرا شکر نمیگزارید؟(واقعه: ۶۸-۷۰)
و از ابرهای بارنده، آبی ریزان فروفرستادیم تا بدان دانه و گیاه و باغهای انبوه برآوریم.(نبأ: ۱۴ـ۱۶)
پس آدمی باید به طعام خود درنگرد. البته ما آبی فراوان فروریختیم و آنگاه زمین را به خوبی شکافتیم. پس در آن دانهها و انگور و سبزی و زیتون و خرما و بوستانهای انبوه و میوه و علف رویانیدیم تا مایهٔ برخورداری شما و چهارپایانتان باشد.(عبس: ۲۴ـ۳۲)
@sedigh_63
قیامتِ نقد؟
در نظر مولانا رویش گیاهان و بردمیدن باغ و درختان، تصویری از رستاخیز و تأییدی برآن است. همچنان که قرآن کریم زمینِ پیش از رویش گیاهان را مُرده مینامد و میگوید ما خاک را با بارش آسمانی «إحیا» کردیم و از نو زندگی بخشیدیم. مولانا میگفت میخواهی نظارهگر قیامت باشی، قیامتِ نقد و حاضر؟ به باغ بیا:
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت:
«من مُردم و زنده شدم از دادِ ثوابی»
خواهی که قیامت نگری نقد به باغ آی
نظّارهٔ سرسبزیِ امواتِ تُرابی
ماییم که پوسیده و ریزیدهٔ خاکی
امروز چو سرویم سرافراز و خِطابی
(دیوان شمس، غزل ۲۶۳۶)
جنبش خاک و بردمیدن گیاهان، معنای دیگری نیز در دیدگان مولانا میآراست و آن آشکار شدن رازها بود. عیار خاک، پیش از آنکه زنده شود، آشکار نیست. پیدا نیست که دارای چه ظرفیتها و قابلیتهایی است. قبل از باران و فصل رویش، همهٔ اجزای خاک برابر و یکسان به چشم میآیند. در پی باران و قیامتگری آن است که پیدا میشود هر جزو خاک چه اندوختهای دارد. همچنان که در قیامت چنین است و حقیقت دلها و باطنِ جانها هویدا میشود: «روزی که رازها آشکار شود.»(طارق: ۹) «و آنچه در سینههاست فاش و مشخّص گردد.»(عادیات: ۱۰).
مولانا که به رویش گیاهان مینگریست، رازهای خاک را میدید که جلوه میکند و فاش میشود و این واقعهٔ غریب و شگفت، برای او یادآور احوال قیامت بود:
رازها را میکند حقّ آشکار
چون بخواهد رُست، تخمِ بد مکار
آب و ابر و آتش و این آفتاب
رازها را می برآرَد از تُراب
این بهارِ نو ز بعدِ برگریز
هست بُرهانِ وجودِ رستخیز
در بهار آن سرّها پیدا شود
هر چه خوردهست این زمین رسوا شود
بر دمد آن از دهان و از لبش
تا پدید آرد ضمیر و مذهبش
(مثنوی: د۵، ۳۹۷۰ــ۳۹۷۴)
هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم
یعنی که کِشتهای مُصفّا مبارک است
یعنی که هر چه کاری، آن گُم نمیشود
کس تخم دین نکارَد الّا مبارک است
(دیوان شمس، غزل ۴۵۱)
@sedigh_63
در نظر مولانا رویش گیاهان و بردمیدن باغ و درختان، تصویری از رستاخیز و تأییدی برآن است. همچنان که قرآن کریم زمینِ پیش از رویش گیاهان را مُرده مینامد و میگوید ما خاک را با بارش آسمانی «إحیا» کردیم و از نو زندگی بخشیدیم. مولانا میگفت میخواهی نظارهگر قیامت باشی، قیامتِ نقد و حاضر؟ به باغ بیا:
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت:
«من مُردم و زنده شدم از دادِ ثوابی»
خواهی که قیامت نگری نقد به باغ آی
نظّارهٔ سرسبزیِ امواتِ تُرابی
ماییم که پوسیده و ریزیدهٔ خاکی
امروز چو سرویم سرافراز و خِطابی
(دیوان شمس، غزل ۲۶۳۶)
جنبش خاک و بردمیدن گیاهان، معنای دیگری نیز در دیدگان مولانا میآراست و آن آشکار شدن رازها بود. عیار خاک، پیش از آنکه زنده شود، آشکار نیست. پیدا نیست که دارای چه ظرفیتها و قابلیتهایی است. قبل از باران و فصل رویش، همهٔ اجزای خاک برابر و یکسان به چشم میآیند. در پی باران و قیامتگری آن است که پیدا میشود هر جزو خاک چه اندوختهای دارد. همچنان که در قیامت چنین است و حقیقت دلها و باطنِ جانها هویدا میشود: «روزی که رازها آشکار شود.»(طارق: ۹) «و آنچه در سینههاست فاش و مشخّص گردد.»(عادیات: ۱۰).
مولانا که به رویش گیاهان مینگریست، رازهای خاک را میدید که جلوه میکند و فاش میشود و این واقعهٔ غریب و شگفت، برای او یادآور احوال قیامت بود:
رازها را میکند حقّ آشکار
چون بخواهد رُست، تخمِ بد مکار
آب و ابر و آتش و این آفتاب
رازها را می برآرَد از تُراب
این بهارِ نو ز بعدِ برگریز
هست بُرهانِ وجودِ رستخیز
در بهار آن سرّها پیدا شود
هر چه خوردهست این زمین رسوا شود
بر دمد آن از دهان و از لبش
تا پدید آرد ضمیر و مذهبش
(مثنوی: د۵، ۳۹۷۰ــ۳۹۷۴)
هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم
یعنی که کِشتهای مُصفّا مبارک است
یعنی که هر چه کاری، آن گُم نمیشود
کس تخم دین نکارَد الّا مبارک است
(دیوان شمس، غزل ۴۵۱)
@sedigh_63
.
«اگر ما مجبوریم با زمانه عوض شویم زمانه باید با چه چیزی عوض شود؟...
آنچه انسان غربی انجام داد این است که Zetigeist (روح زمانه) را جایگزین Heillige Geost (روحالقدس) کرده است... اینک روحالقدس را کنار گذاشته و روح زمانه را بر جایش نشاندهاند و به معنایی اکنون او مرشد و راهنمای ماست. ما بردگانی سخت سرسپردهٔ این «روح»ایم. ما زمان را مطلق ساختهایم_کاری که به لحاظ فلسفی بیمعناست_ و اینک در پی آنیم که چگونه باید خود و حتی دینمان را با این طرز فکر سازگار کنیم... من در اینجا میخواهم نقلقولی را از هانری کُربن بیاورم. او دربارهٔ این موضوع با من بسیار همداستان بود. روزی در این باره با هم سرگرم بحث بودیم که او سخن جالبی بر زبان آورد؛ او گفت: «آدم معمولی به رنگ زمانه درمیآید اما آدم معنوی، زمانه را به رنگ خودش درمیآورد.»
◽️(در جستوجوی امر قدسی: گفتوگوی رامین جهانبگلو با سیدحسین نصر، ترجمه سیدمصطفی شهرآیینی، نشر نی، ۱۳۸۵، ص۳۰۱ و ۳۰۲)
نکتهای میگویمت روشن چو دُر
تا شناسی امتیاز عبد و حُر
عبد گردد یاوه در لیل و نهار
در دل حُر یاوه گردد روزگار
عبد از ایام میبافد کفن
روز و شب را میتند بر خویشتن
مرد حُر خود را ز گِل بر میکَند
خویش را بر روزگاران میتند
عبد چون طایر بهدام صبح و شام
لذت پرواز بر جانش حرام
سینهٔ آزادهٔ چابکنفس
طایرِ ایام را گردد قفس
دمبهدم نو آفرینی کار حُر
نغمه پیهم تازه ریزد تار حُر
عبد را ایام زنجیر است و بس
بر لب او حرفِ تقدیر است و بس
(اقبال لاهوری، اسرار خودی)
.
.
«اگر ما مجبوریم با زمانه عوض شویم زمانه باید با چه چیزی عوض شود؟...
آنچه انسان غربی انجام داد این است که Zetigeist (روح زمانه) را جایگزین Heillige Geost (روحالقدس) کرده است... اینک روحالقدس را کنار گذاشته و روح زمانه را بر جایش نشاندهاند و به معنایی اکنون او مرشد و راهنمای ماست. ما بردگانی سخت سرسپردهٔ این «روح»ایم. ما زمان را مطلق ساختهایم_کاری که به لحاظ فلسفی بیمعناست_ و اینک در پی آنیم که چگونه باید خود و حتی دینمان را با این طرز فکر سازگار کنیم... من در اینجا میخواهم نقلقولی را از هانری کُربن بیاورم. او دربارهٔ این موضوع با من بسیار همداستان بود. روزی در این باره با هم سرگرم بحث بودیم که او سخن جالبی بر زبان آورد؛ او گفت: «آدم معمولی به رنگ زمانه درمیآید اما آدم معنوی، زمانه را به رنگ خودش درمیآورد.»
◽️(در جستوجوی امر قدسی: گفتوگوی رامین جهانبگلو با سیدحسین نصر، ترجمه سیدمصطفی شهرآیینی، نشر نی، ۱۳۸۵، ص۳۰۱ و ۳۰۲)
نکتهای میگویمت روشن چو دُر
تا شناسی امتیاز عبد و حُر
عبد گردد یاوه در لیل و نهار
در دل حُر یاوه گردد روزگار
عبد از ایام میبافد کفن
روز و شب را میتند بر خویشتن
مرد حُر خود را ز گِل بر میکَند
خویش را بر روزگاران میتند
عبد چون طایر بهدام صبح و شام
لذت پرواز بر جانش حرام
سینهٔ آزادهٔ چابکنفس
طایرِ ایام را گردد قفس
دمبهدم نو آفرینی کار حُر
نغمه پیهم تازه ریزد تار حُر
عبد را ایام زنجیر است و بس
بر لب او حرفِ تقدیر است و بس
(اقبال لاهوری، اسرار خودی)
.
.
ریشههاشان دست در دست هم است...
احمد شاملو میگفت کوهها با هماند، اما تنها. ظاهراً بههمپیوسته، باطناً از هم جدا. هوشنگ ابتهاج میگفت شاخهها گر چه به ظاهر جدا از هماند، اما آنجا در زیر خاک، در ریشههاشان، دست در دست هماند:
کوهها با هماند و تنهایند
همچو ما، باهمانِ تنهایان
(احمد شاملو)
باغها را گر چه دیوار و در است
از هواشان راه با یکدیگر است
شاخهها را از جدایی گر غم است
ریشههاشان دست در دستِ هم است
(هوشنگ ابتهاج)
@sedigh_63
احمد شاملو میگفت کوهها با هماند، اما تنها. ظاهراً بههمپیوسته، باطناً از هم جدا. هوشنگ ابتهاج میگفت شاخهها گر چه به ظاهر جدا از هماند، اما آنجا در زیر خاک، در ریشههاشان، دست در دست هماند:
کوهها با هماند و تنهایند
همچو ما، باهمانِ تنهایان
(احمد شاملو)
باغها را گر چه دیوار و در است
از هواشان راه با یکدیگر است
شاخهها را از جدایی گر غم است
ریشههاشان دست در دستِ هم است
(هوشنگ ابتهاج)
@sedigh_63
.
«نامهای از تو پیدا کردهام که تاریخ دو یا سه سال پیش دارد. در آن شعری آوردی و ابراز علاقه کردی روزی روی سنگ قبرت نوشته شود: «از قلبی کوچک، با دستهای کوچک، زندگی را گرفتن، آنگاه رهایش کردن.»
◽️(تصویری از من کنار رادیاتور، کریستین بوبن، ترجمه منوچهر بشیری راد، نشر اجتماع، ۱۳۸۳، ص۱۳۹)
«مادامی که نمیدانید چگونه بمیرید،
و دوباره به زندگی بازگردید،
چیزی نیستید، جز مسافری اندوهگین
روی این خاکِ تیره»
◽️(گوته؛
به نقل از: حکمت بیقراری، آلن واتس، ترجمهٔ مرسده لسانی، نشر بهنام، ص۱۰۹)
.
«نامهای از تو پیدا کردهام که تاریخ دو یا سه سال پیش دارد. در آن شعری آوردی و ابراز علاقه کردی روزی روی سنگ قبرت نوشته شود: «از قلبی کوچک، با دستهای کوچک، زندگی را گرفتن، آنگاه رهایش کردن.»
◽️(تصویری از من کنار رادیاتور، کریستین بوبن، ترجمه منوچهر بشیری راد، نشر اجتماع، ۱۳۸۳، ص۱۳۹)
«مادامی که نمیدانید چگونه بمیرید،
و دوباره به زندگی بازگردید،
چیزی نیستید، جز مسافری اندوهگین
روی این خاکِ تیره»
◽️(گوته؛
به نقل از: حکمت بیقراری، آلن واتس، ترجمهٔ مرسده لسانی، نشر بهنام، ص۱۰۹)
.
.
مُردن
و به زندگی بازگشتن
مُردن
و دوباره به زندگی بازگشتن
با دستهایت مردن
با صدایت به زندگی بازگشتن
در نگاهت مردن
در لبخندت به زندگی بازگشتن
و در این فاصله
برای موجی که نزدیک میشود
برای موجی که دور
شعری زمزمه کردن
صدّیق.
.
مُردن
و به زندگی بازگشتن
مُردن
و دوباره به زندگی بازگشتن
با دستهایت مردن
با صدایت به زندگی بازگشتن
در نگاهت مردن
در لبخندت به زندگی بازگشتن
و در این فاصله
برای موجی که نزدیک میشود
برای موجی که دور
شعری زمزمه کردن
صدّیق.
.
فرانسوا و جذامیان
به روایت کازانتزاکیس
ــ نمیدانم چگونه از میان آن همه خواست، خواست خدا را بازشناسیم.
فرانسوآ آهی کشید و پاسخ داد: «آنکه از همه دشوارتر است، خواست خداست...
گوش کن، به عنوان مثال باید بگویم جذامیها را دوست ندارم. نمیتوانم آنها را ببینم. به محض آنکه زنگولههایشان را به صدا میآورند تا عابرین را از حضور خودشان باخبر سازند، من مدهوش میشوم. خداوندا، مرا عفو کن، در این دنیا از هیچچیز بیش از جذامیها نفرت ندارم...»
پس از صرف شام در حالی که از خستگی به حال مرگ بودیم پشت به پشت هم دادیم که به خواب برویم.... فرانسوآ همهٔ شب بیدار ماند.
_ «همهٔ شب نتوانستم بخوابم. با طلوع آفتاب چشمهایم را بستم و به خدا التماس کردم خدایا، کاری کن که بخوابم. من یک کارگر هستم؛ کارگر تو. هر چه تو امر کردی انجام دادم. کلیسای قدیس دمیین را بازساختم. در میان میدان رقصیدم و اسباب مسخرهٔ مردم اسیز شدم. دست از پدر و مادرم برداشتم. پس چرا نمیگذاری بخوابم؟ دیگر از من چه میخواهی؟ آیا آنچه کردم کافی نیست؟ گفت نه کافی نیست!... سوگند میخورم که خواب نبودم و این یک رؤیا نبود... این صدا نه رؤیا بود و نه آن را در خواب شنیدم. با وحشت و هراس فریاد زدم آیا اینها کافی نیست؟ دیگر از من چه میخواهی؟ پاسخ رسید برخیز، روز شده است... به راهت ادامه بده و آنگاه صدای زنگولهای خواهی شنید. صدای زنگولهٔ یک جذامی را. من او را به سوی تو میفرستم. تو خودت را روی او بینداز و دهانش را ببوس. میشنوی؟...»
از غار خارج شدیم... و به راه افتادیم... فرانسوآ با گامهای کشیده پیشاپیش من راه میپیمود... ناگهان فرانسوآ که رنگش سخت پریده بود متوقف شد و بازوی مرا گرفت و زیر لب گفت: «صدای زنگولهها...»...
اندکی بعد جذامی ظاهر شد، در حالی که یک چوبدست زنگولهدار را مرتب تکان میداد. فرانسوآ آغوشش را باز کرده بود و میدوید، ولی همین که جذامی به او نگاه کرد، بیاختیار ایستاد و فریاد دلخراشی برآورد. زانوهایش خم شدند... جلو نرفتم و با نفرت به جذامی نگاه کردم. نیمی از بینی او گندیده بود، دستهایش ناقص شده بودند و دهانش یک زخم پرترشح بود.
فرانسوآ خود را به روی او انداخت، در آغوشش فشرد و لبهایش را بوسید. آنگاه با قبای کشیشیاش او را پوشاند. جذامی را روی دست گرفت و بهسوی شهر راه افتاد. آهسته و آرام حرکت میکرد. بهیقین در نزدیکی شهر جذامخانهای وجود داشت و میخواست او را آنجا ببرد...
اندکی پیش از ظهر قطرههای درشت باران شروع به باریدن کردند. ما به شهر نزدیک شدیم... فرانسوآ ایستاد. خم شد و قبایی که جذامی را با آن پوشانده بود پس زد و فریاد بلندی کشید. کسی روی دستش نبود!...
به خاک افتاد، آنگاه صورتش را روی زمین نهاد، آن را بوسید و به گریه افتاد. من که کنارش ایستاده بودم، سخت میلرزیدم. پس او یک جذامی نبود، بلکه خود مسیح بود که از آسمان به زیر آمده بود تا فرانسوآ را آزمایش کند!...
یک لحظهٔ طولانی به سر آمد و سرانجام فرانسوآ که میلرزید به سخن ادامه داد: «... همهٔ اینها، جذامیها، معلولین و گناهکاران اگر روی لبشان بوسیده شود، خدایا، مرا ببخش، تبدیل به مسیح میشوند.»
◽️(سرگشتهٔ راه حق، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمهٔ منیر جزنی، نشر امیرکبیر، ۱۴۰۰، ص۱۱۰_۱۱۷)
@sedigh_63
به روایت کازانتزاکیس
ــ نمیدانم چگونه از میان آن همه خواست، خواست خدا را بازشناسیم.
فرانسوآ آهی کشید و پاسخ داد: «آنکه از همه دشوارتر است، خواست خداست...
گوش کن، به عنوان مثال باید بگویم جذامیها را دوست ندارم. نمیتوانم آنها را ببینم. به محض آنکه زنگولههایشان را به صدا میآورند تا عابرین را از حضور خودشان باخبر سازند، من مدهوش میشوم. خداوندا، مرا عفو کن، در این دنیا از هیچچیز بیش از جذامیها نفرت ندارم...»
پس از صرف شام در حالی که از خستگی به حال مرگ بودیم پشت به پشت هم دادیم که به خواب برویم.... فرانسوآ همهٔ شب بیدار ماند.
_ «همهٔ شب نتوانستم بخوابم. با طلوع آفتاب چشمهایم را بستم و به خدا التماس کردم خدایا، کاری کن که بخوابم. من یک کارگر هستم؛ کارگر تو. هر چه تو امر کردی انجام دادم. کلیسای قدیس دمیین را بازساختم. در میان میدان رقصیدم و اسباب مسخرهٔ مردم اسیز شدم. دست از پدر و مادرم برداشتم. پس چرا نمیگذاری بخوابم؟ دیگر از من چه میخواهی؟ آیا آنچه کردم کافی نیست؟ گفت نه کافی نیست!... سوگند میخورم که خواب نبودم و این یک رؤیا نبود... این صدا نه رؤیا بود و نه آن را در خواب شنیدم. با وحشت و هراس فریاد زدم آیا اینها کافی نیست؟ دیگر از من چه میخواهی؟ پاسخ رسید برخیز، روز شده است... به راهت ادامه بده و آنگاه صدای زنگولهای خواهی شنید. صدای زنگولهٔ یک جذامی را. من او را به سوی تو میفرستم. تو خودت را روی او بینداز و دهانش را ببوس. میشنوی؟...»
از غار خارج شدیم... و به راه افتادیم... فرانسوآ با گامهای کشیده پیشاپیش من راه میپیمود... ناگهان فرانسوآ که رنگش سخت پریده بود متوقف شد و بازوی مرا گرفت و زیر لب گفت: «صدای زنگولهها...»...
اندکی بعد جذامی ظاهر شد، در حالی که یک چوبدست زنگولهدار را مرتب تکان میداد. فرانسوآ آغوشش را باز کرده بود و میدوید، ولی همین که جذامی به او نگاه کرد، بیاختیار ایستاد و فریاد دلخراشی برآورد. زانوهایش خم شدند... جلو نرفتم و با نفرت به جذامی نگاه کردم. نیمی از بینی او گندیده بود، دستهایش ناقص شده بودند و دهانش یک زخم پرترشح بود.
فرانسوآ خود را به روی او انداخت، در آغوشش فشرد و لبهایش را بوسید. آنگاه با قبای کشیشیاش او را پوشاند. جذامی را روی دست گرفت و بهسوی شهر راه افتاد. آهسته و آرام حرکت میکرد. بهیقین در نزدیکی شهر جذامخانهای وجود داشت و میخواست او را آنجا ببرد...
اندکی پیش از ظهر قطرههای درشت باران شروع به باریدن کردند. ما به شهر نزدیک شدیم... فرانسوآ ایستاد. خم شد و قبایی که جذامی را با آن پوشانده بود پس زد و فریاد بلندی کشید. کسی روی دستش نبود!...
به خاک افتاد، آنگاه صورتش را روی زمین نهاد، آن را بوسید و به گریه افتاد. من که کنارش ایستاده بودم، سخت میلرزیدم. پس او یک جذامی نبود، بلکه خود مسیح بود که از آسمان به زیر آمده بود تا فرانسوآ را آزمایش کند!...
یک لحظهٔ طولانی به سر آمد و سرانجام فرانسوآ که میلرزید به سخن ادامه داد: «... همهٔ اینها، جذامیها، معلولین و گناهکاران اگر روی لبشان بوسیده شود، خدایا، مرا ببخش، تبدیل به مسیح میشوند.»
◽️(سرگشتهٔ راه حق، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمهٔ منیر جزنی، نشر امیرکبیر، ۱۴۰۰، ص۱۱۰_۱۱۷)
@sedigh_63
غلغل آبی که میجوشد
از سینهٔ چشمهای
غلغلهٔ گنجشکان صبح
بر شاخههای سپیداری
و غلغلهٔ کودکانی که بازی میکنند
در حیاط مدرسهای
و دیگر؟
و دیگر زمزمهها
زمزمهٔ برگها در بزم باد
زمزمهٔ جویبار در گوش علف
و زمزمهٔ چوبهایی که میسوزند
و دستهای تو را
گرم میکنند
و دیگر؟
و دیگر سکوت
سکوت مهربانِ مه
و سکوت سپید دشتهای بابونه
#صدیق_قطبی
.
از سینهٔ چشمهای
غلغلهٔ گنجشکان صبح
بر شاخههای سپیداری
و غلغلهٔ کودکانی که بازی میکنند
در حیاط مدرسهای
و دیگر؟
و دیگر زمزمهها
زمزمهٔ برگها در بزم باد
زمزمهٔ جویبار در گوش علف
و زمزمهٔ چوبهایی که میسوزند
و دستهای تو را
گرم میکنند
و دیگر؟
و دیگر سکوت
سکوت مهربانِ مه
و سکوت سپید دشتهای بابونه
#صدیق_قطبی
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لذتآموزی
ابوالحسن نجفی (۷ تیر ۱۳۰۸ – ۲ بهمن ۱۳۹۴)، زبانشناس و مترجم برجسته ایرانی
فیلم کامل:
https://www.tg-me.com/OmidTabibzadeh/20
ابوالحسن نجفی (۷ تیر ۱۳۰۸ – ۲ بهمن ۱۳۹۴)، زبانشناس و مترجم برجسته ایرانی
فیلم کامل:
https://www.tg-me.com/OmidTabibzadeh/20
تا فضل و عقل بینی، بیمعرفت نشینی
و گفت: «گناه، شما را آن زیان ندارد که بیحُرمتی کردن و خوار داشتن برادر مسلمان.»(بایزید بسطامی: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۸۷)
و گفت: «هیچ گناه عظیمتر از آن نیست که کسی برادرِ مسلمان را حقیر دارد.»(شیخ ابواسحاق کازرونی: همان، ص۸۳۶)
گفت: «هیچ کس را حقیر مدار اگر همه مشرک بوَد و در عاقبت او نگر که تواند که معرفت از تو سلب کنند و بدو دهند.»(ذوالنون مصری: همان، ص۱۵۶_۱۵۷)
گفت: «هرگز بر دل من نگذشت که مرا بر هیچ آفریده فضل است در کلّ عالَم.»(سری سقطی: همان، ص۳۳۹)
و گفت: «هر که پندارد که نَفْسِ وی بهتر است از نَفْسِ فرعون، کِبری آشکارا کرده است.»(حمدون قصّار: همان، ص۴۱۵)
و گفت: «هر که خویش را بر غیر فضلی نهد او متکبّر است.»(سفیان ثوری: همان، ص۲۲۴)
و گفت: «شریفترین تواضع آن است که خویش را بر هیچ کس فضل نبینی.»(محمد بن سمّاک: همان، ص۲۸۵)
پرسیدند که «غایتِ تواضع چیست؟» گفت: «آن که از خانه بیرون آیی هر که را بینی چنان دانی که از تو بهتر است.»(یوسف اسباط: همان، ص۵۳۲)
و گفت: «هرگز متکبّر بویِ معرفت نشنود.» گفتند: «نشانِ متکبّر چیست؟» گفت: «آن که در هژده هزار عالَم نفْسی بیند خبیثتر و پلیدتر از نفْسِ خویش.»(بایزید بسطامی: همان، ص۱۹۵ـ۱۹۶)
و سخن اوست که «اهلِ فضل را فضل باشد بر همه تا آنگه که فضلِ خود نبینند. چون بدید دیگر آن فضل نباشد. و اهل ولایت را ولایت است بر همه تا که ولایت نبینند. چون بدید، دیگرش آن نباشد.»(شاه شجاع کرمانی: همان، ص۳۸۹)
و گفت: «اهلِ زهد که تکبّر کنند بر ابنای دنیا ایشان در زهد مدّعیاند. برای آنکه اگر دنیا را در دل ایشان وَقْعی بودی برای اِعراض کردن از آن، بر دیگری تکبّر نکردند.»(ابوبکر واسطی: همان، ص۸۰۹)
@sedigh_63
و گفت: «گناه، شما را آن زیان ندارد که بیحُرمتی کردن و خوار داشتن برادر مسلمان.»(بایزید بسطامی: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۸۷)
و گفت: «هیچ گناه عظیمتر از آن نیست که کسی برادرِ مسلمان را حقیر دارد.»(شیخ ابواسحاق کازرونی: همان، ص۸۳۶)
گفت: «هیچ کس را حقیر مدار اگر همه مشرک بوَد و در عاقبت او نگر که تواند که معرفت از تو سلب کنند و بدو دهند.»(ذوالنون مصری: همان، ص۱۵۶_۱۵۷)
گفت: «هرگز بر دل من نگذشت که مرا بر هیچ آفریده فضل است در کلّ عالَم.»(سری سقطی: همان، ص۳۳۹)
و گفت: «هر که پندارد که نَفْسِ وی بهتر است از نَفْسِ فرعون، کِبری آشکارا کرده است.»(حمدون قصّار: همان، ص۴۱۵)
و گفت: «هر که خویش را بر غیر فضلی نهد او متکبّر است.»(سفیان ثوری: همان، ص۲۲۴)
و گفت: «شریفترین تواضع آن است که خویش را بر هیچ کس فضل نبینی.»(محمد بن سمّاک: همان، ص۲۸۵)
پرسیدند که «غایتِ تواضع چیست؟» گفت: «آن که از خانه بیرون آیی هر که را بینی چنان دانی که از تو بهتر است.»(یوسف اسباط: همان، ص۵۳۲)
و گفت: «هرگز متکبّر بویِ معرفت نشنود.» گفتند: «نشانِ متکبّر چیست؟» گفت: «آن که در هژده هزار عالَم نفْسی بیند خبیثتر و پلیدتر از نفْسِ خویش.»(بایزید بسطامی: همان، ص۱۹۵ـ۱۹۶)
و سخن اوست که «اهلِ فضل را فضل باشد بر همه تا آنگه که فضلِ خود نبینند. چون بدید دیگر آن فضل نباشد. و اهل ولایت را ولایت است بر همه تا که ولایت نبینند. چون بدید، دیگرش آن نباشد.»(شاه شجاع کرمانی: همان، ص۳۸۹)
و گفت: «اهلِ زهد که تکبّر کنند بر ابنای دنیا ایشان در زهد مدّعیاند. برای آنکه اگر دنیا را در دل ایشان وَقْعی بودی برای اِعراض کردن از آن، بر دیگری تکبّر نکردند.»(ابوبکر واسطی: همان، ص۸۰۹)
@sedigh_63
حضورِ آرامِ ملایم
«این همه گفتوگوی و بانگ و مشغله و حرکت و آرزوها بیرونِ پرده است. و در اندرونْ خاموشی است و سکونت و آرام.»
(بایزید بسطامی: تذکرة الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۹۰)
«این تغیّر و تلوّن و اضطراب همه نَفْس است. آنجا که اثری از انوار حقیقت کشف افتد آنجا نه ولولهای بود و نه مشغله و نه تغیّر و نه تلوّن. لَیسَ مَعَ الله وَحشةٌ وَ لا مَعَ النَّفْسِ راحَةٌ»(حالات و سخنان ابوسعید ابوالخیر، ص۱۲۲)
«تلوّن و نور سوزش و اضطراب همه نَفْس است. آنجا که اثری از انوار حقیقت کشف گردد آنجا نه ولوله و نه دمدمه نه تغیّر نه تلوّن. لَیسَ مَعَ الله وَحشةٌ وَ لا مَعَ النَّفْسِ راحَةٌ»(چشیدن طعم وقت، ص۱۹۶)
«این تغیّر و تلوّن و سوزش و اضطراب همه نَفْس است. آنجا که اثری از انوار حقیقت کشف گردد آنجا نه ولوله بود نه دمدمه و نه تغیّر و نه تلوّن. لَیسَ مَعَ الله وَحشةٌ وَ لا مَعَ النَّفْسِ راحَةٌ.»(اسرار التوحید، جلد اول، ص۲۹۴)
* ولوله: بانگ و فریاد
* دمدمه: مکر و فریب و افسون
* تغیّر: تغییر
* تلوّن: رنگ دیگر کردن.
* لَیسَ مَعَ الله وَحشةٌ وَ لا مَعَ النَّفْسِ راحَةٌ: با خدای وحشتی نیست و با نفْس راحتی نه.
◽️
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است؟
ای نور دیده، صلح به از جنگ و داوری
(حافظ)
یک حرف صوفیانه اگر میخواست بگوید این بود. صلح با خود، با خدا و با دیگری، بهتر است. بهتر است از جدال با خود، جدال با خدا، جدال با دیگری. بهتر است از داوری که مقدمهٔ ستیز است.
در صلح، خاموشی و سکونت و آرام است. در صلح، سکوت از کلام خواستنیتر است. هر چه بیشتر به صلح میگراییم بیشتر از خاموشی و سکونت و آرام برخورداریم. و آنجا که حضور خداست، حضور صلح و سکونت است. صلح و خاموشی و سکون و آرام.
@sedigh_63
«این همه گفتوگوی و بانگ و مشغله و حرکت و آرزوها بیرونِ پرده است. و در اندرونْ خاموشی است و سکونت و آرام.»
(بایزید بسطامی: تذکرة الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۹۰)
«این تغیّر و تلوّن و اضطراب همه نَفْس است. آنجا که اثری از انوار حقیقت کشف افتد آنجا نه ولولهای بود و نه مشغله و نه تغیّر و نه تلوّن. لَیسَ مَعَ الله وَحشةٌ وَ لا مَعَ النَّفْسِ راحَةٌ»(حالات و سخنان ابوسعید ابوالخیر، ص۱۲۲)
«تلوّن و نور سوزش و اضطراب همه نَفْس است. آنجا که اثری از انوار حقیقت کشف گردد آنجا نه ولوله و نه دمدمه نه تغیّر نه تلوّن. لَیسَ مَعَ الله وَحشةٌ وَ لا مَعَ النَّفْسِ راحَةٌ»(چشیدن طعم وقت، ص۱۹۶)
«این تغیّر و تلوّن و سوزش و اضطراب همه نَفْس است. آنجا که اثری از انوار حقیقت کشف گردد آنجا نه ولوله بود نه دمدمه و نه تغیّر و نه تلوّن. لَیسَ مَعَ الله وَحشةٌ وَ لا مَعَ النَّفْسِ راحَةٌ.»(اسرار التوحید، جلد اول، ص۲۹۴)
* ولوله: بانگ و فریاد
* دمدمه: مکر و فریب و افسون
* تغیّر: تغییر
* تلوّن: رنگ دیگر کردن.
* لَیسَ مَعَ الله وَحشةٌ وَ لا مَعَ النَّفْسِ راحَةٌ: با خدای وحشتی نیست و با نفْس راحتی نه.
◽️
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است؟
ای نور دیده، صلح به از جنگ و داوری
(حافظ)
یک حرف صوفیانه اگر میخواست بگوید این بود. صلح با خود، با خدا و با دیگری، بهتر است. بهتر است از جدال با خود، جدال با خدا، جدال با دیگری. بهتر است از داوری که مقدمهٔ ستیز است.
در صلح، خاموشی و سکونت و آرام است. در صلح، سکوت از کلام خواستنیتر است. هر چه بیشتر به صلح میگراییم بیشتر از خاموشی و سکونت و آرام برخورداریم. و آنجا که حضور خداست، حضور صلح و سکونت است. صلح و خاموشی و سکون و آرام.
@sedigh_63